رمان غم به من نمیاد | SoAD کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SoAD

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/02
ارسالی ها
69
امتیاز واکنش
930
امتیاز
459
سن
29
خوشحال و با فتخار بلند شدم تا به محل مربوطه برم.خیلیا توی این مدت بهم میگفتن که من بی کس و کارم و با حرفای جورواجورشون دلمو میشکوندن.الان موقع این بود که بهشون نشون بدم نه گلیشفته هنوز تنها نشده!

نزدیک ۱۰ تا صندلی چیده شده بود برای زندانیا تا از پشت یه شیشه نزدیکاشون رو ببینن و با یه گوشی باهاشون صحبت کنن.

یکی یکی از کنار صندلیا میگذشتم تا ببینم کریم پشت کدوم یکیشون نشسته.

به صندلی شماره ی ۱۰رسیدم نگاهی به فرد پشت آینه کردم که با دیدن محمد چشمام گرد شد.تو این ۳ سال خیلی عوض شده بود مخصوصا به خاطر ریشاش چهرش جذاب و مردانه تر به نظر میومد.

لبخند احمقانه ایی روی لبش بود.با اشاره ازم خواست تا بشینم.

واقعا درباره ی من چی فکر کرده بود.یعنی من به راحتی از نامردیش میگذرم؟

تعجب روی صورتم جاش رو به یه اخم غلیظی داد.محمد تا اخم منو دید از روی صندلی بلند شد.به نظر میومد داشت التماس میکرد تا بیام و باهاش صحبت کنم.حتما میخواست کارش رو توجیه کنه.منم آدمی بودم که به راحتی همه چیز رو میپذیرفتم اما اینبار دلم نمیخواست ببخشمش.بدون توجه به بالا و پایین پریدنشاش از اونجا رفتم و خودمو به سلول رسوندم.

بچه ها با دیدن من تعجب کردن.ملیحه از جاش بلند شد و گفت:چه زود اومدی گلی!

دلم نمیخواست اونا چیزی درباره ی محمد بدونن برای همین گفتم:سرکاری بود،اسمم رو اشتباه خوندن

بچه ها با ترحم نگاهم میکردن.از این کار متنفر بودم.....

همه تو سالن جمع شده بودن و داشتن سریال میدیدن.یه تلوزیون۲۰اینچی نصب کردن تو ارتفاع۱۰ متری.خودش نوعی شکنجه بود.گردن آدم میشکست تا میخواست یه چیزی نگاه کنه.تازه صندلی هم نداشت!
 
  • پیشنهادات
  • SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    با این وجود بیشتر خانوما مشغول دیدن تلوزیون بودن.

    داشتم با یکی از رفیقام که اسمش مهری بود صحبت میکرم.اون داشت از خاطرات۱۰سال حبسش میگفت و منم با دقت گوش میدادم که یکدفعه مریم از پشتمون در اومد یک دستش رو دور شونه ی من انداخت و اون دست دیگش رو شونه ی من.



    _چطورین بچه ها؟

    مهری که یکم شوک زده شده بود گفت:ماری ترسوندی منو.این چه وعضشه؟

    _وای ببخشین مهری جون.چقدر سوسولی تو!......راستی مهری دوستت شبنم کارت داشت خیلی هم عصبانی بود!

    _چرا؟

    _نمیدونم برو تو سلولتونه

    مهری سریع از ما دور شد.میدونستم فرستادتش دنبال نخود سیاه.

    _گلی به پیشنهادم فکر کردی؟

    _یک بار گفتم اینبارم میگم،نه من نیستم.



    مریم ناراحت گفت:آخه چرا؟

    _اولا من میگم میخوام هرچی کار خلافه رو بذارم کنار.دوما من اصلا به تو اعتماد ندارم،سوما منکه نمیدونم پروژه ی اونا درچه حده.شاید جرمش اعدام باشه!

    __واقعا متشکرم از لطفت که بهم اعتماد نداری.هرجور دوست داری من میتونم یه نفر دیگه رو پیدا کنم اما تو دیگه این فرصت گیرت نمیاد حالا خود دانی.درضمن یه هفته دیگه من آزادم اگه تا اون موقع نظرت عوض شد بیا بهم بگو.

    داشت میرفت که من صداش کردم با خوشحالی برگشت که من گفتم:تو ۲ساله تو زندانی چجوری با اونا درارتباطی؟

    مریم خوشحالی از چهرش رفت عادی گفت:ملاقات.....

    دیگه سوالی نپرسیدم تا یک وقت با خودش فکر نکنه که من نسبت به پیشنهادش مشتاقم.

    بدون حرف دیگه ایی راهمو کشیدم و رفتم.
    *******

    یک....دو....سه.....

    _اه گلشیفته چیکار میکنی محکم بزن دیگه!

    _بابا رو دستم ننشست

    ملیحه به نشانه بروبابا دستشو تکون داد و دوباره رفت سر جاش وایستاد.
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    داشتیم با بچه ها والیبال بازی میکردیم.منو ملیحه و شقایق مهری و شبنم یه طرف،مریم و بیتا و ۳تا دیگه از بچه ها که زیاد نمیشناختمشون یه طرف دیگه وایستاده بودن.

    به خاطر و جود مریم و بیتا اصلا دلم نمی خواست ازشون ببازم.اما با این حال ما یه ست عقب بودیم.

    بیتا سرویس زد و اومد تو زمین ما و با فاصله ی کمی از خط اوت شد.من سریع با خوشحالی گفتم:آخ جوووون اوت شد.بیشتریا طرفدار تیم ما بودن برای همین صدای دست و صوت بلند شد اما بیتا جلو اومد و جدی گفت:چی چیو اوت شد من خودم از اونجا دیدم که تو بود!چرا الکی جر میزنین.

    _تو یه متری خودتم نمیبینی حالا از فاصله ی ۷متری دیدی توپ داخله؟

    بیتا اخماش به هم گره خورد و با عصبانیت هرچه بیشتر گفت:هووووو من چشام نمیبینه یا توی مو پشمکی.

    _مو پشمکی هفت جد و آبادته.....

    دعوا داشت بالا میگرفت و مامور ها مشکوک به این سمت نگاه میکردن.مریم برای اینکه بحث رو تموم کنه گفت:آقا اصلا بیتا یه بار دیگه سرویس میزنه نظرتون چیه؟

    همه تایید کردن.اما من دلم میخواست این دختره ی پررو رو سر جاش بنشونم.

    با کف دست محکم کوبیدم به سینش که باعث شد یکم ناخواسته عقب بره.فاصله ی زیاد شده رو با قدمام پر کردم خیره تو چشاش گفتم:مو پشمکی کیه؟

    ملیحه جلو اومد و منو از بیتا دور کرد و رو به من آروم طوری که فقط خودم بشنوم گفت:بابا بیخیال دیگه دنبال شر میگردی که پاپیچ این دختره ی غربتی میشی.

    _خوب داره جر میزنه.

    _اههههه گلشیفته تو که اهل بچه بازی نبودی بیخیال شو.

    ناچار شدم که بیخیال بیتا بشم.نگاهی پر از خشم بهش انداختم و زمین رو ترک کردم.

    اینبار صدای بلندش رو میشنیدم گـه میگفت:جنبه نداری نیا بازی.تو هنووووووز خیلی بچه ایی!

    بی توجه بهش به راهم ادامه دادم.ارزش هم کلام شدن نداشت.
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    خدایا خودت شاهد بودی که من باهاش کاری نداشتم اما بیتا یه فحش ناموسی داد که باعث شد من سر جام بایستم.

    سریع به زمین نگاه کردم یه سنگ اندازه ی یه گردو برداشتم و به سمتش پرتاب کردم نشونه گیریم حرف نداشت برای همین رفت و صاف خورد وسط کلش.

    به محظ برخورد سنگ سرشو گرفت و فریاد میزد.همه دورش جمع شده بودن.صدای داد بلند و آخ آخ گفتن بچه ها منو ترسوند.خوشبختانه هیچ ماموری اونجا نبود که ببینه من چه غلطی کردم.اما با سر و صدای بچه ها حتما تا ۱۰ ثانیه ی دیگه میومدن.برای همن معطل نکردم و پا به فرار گذاشتم....

    خودمو به سرویس های بهداشتی رسوندم و توی یکی از توالت ها چپیدم.در رو قفل کردم.

    اما حتما میفهمین کار منه به هر حال بچه ها لو میدادن.

    《واییییییی خدا کنه کاریش نشده باشه مگر نه که بد بختم》

    نمیدونم چقدر صلوات فرستادم...۱۰ تا ۲۰ تا ۳۰ تا ۵۰ تا ۱۰۰تا....نمیدونم.....

    همیشه موقع نماز جماعت من الکی یه چادر مینداختم رو سرم و ادای نماز خوندن در می آوردم یا به بهانه های مختلف از زیرش در میرفتم.

    حتما خدا زده به کمرم به خاطر نماز نخوندنام!

    حدود۲ ساعت همینطور تو دستشویی بودم تا اینکه صدای ملیحه رو شنیدم:گلشیفته....گلشیفته اینجایی؟بیا بیرون منم فقط کسی دیگه نیست.

    آروم در توالت باز کردم و بیرون اومدم.

    ملیحه با اخم بهم نگاه میکرد.با ترس گفتم:بیتا که چیزیش نشد نه؟

    _نمیدونم.بهداریه......

    نمی خواستم ملیحه فکر کنه که من ترسوام برای همین گفتم:الام میرم خودم به خانوم موسوی همه چیو میگم.

    ملیحه دست به سـ*ـینه ایستاده بود

    _لازم نکرده.مریم کار اشتباه تو رو به گردن گرفته.

    با تعجب گفتم:چی؟چرا؟مگه من از اون کمک خواستم الان خودم میرم درستش میکنم.فکر کردی من میترسم؟

    _اگه نمیترسیدی دختر جون که خودتو توی دستشویی قایم نمی کردی!

    اینو گفت و از اونجا رفت.

    《چرا مریم همچین کاری کرده ؟نکنه میخواد مدیونم کنه تا پیشنهادشو قبول کنم؟حتما میخواست منو تو عمل انجام شده بذاره》

    از کنار هر کس رد میشدم با تمسخر بهم نگاه میکرد.

    ته دلم از کار مریم ممنون بودم.از مهری شنیدم که بدبخت الان تو انفرادی بود.

    میگم من شانس ندارم همه میگن نه تو بدبینی خوب بیا اینم مدرکش!
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    خودمو به بهداری رسوندم.باید اوضاع بیتا رو میدیم.

    یکی از نگهبان ها دم در بود تا افرادی که وارد یا خارج میشن رو کنترل کنه.

    با دیدن من اخماش رو تو هم برد و گفت:بفرمایید.

    _میخوام برم داخل؟

    _چرا؟

    بیتا...دوستم....با یکی از بچه ها دعواش شده بعد مثل اینکه به سرش سنگ زدن الان میخوام ببینم حالش چطوره.

    مامور نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت:میری یک دقیقه بیشتر نمیمونی خب؟

    _چشم حتما

    با احتیاط وارد شدم تا یه وقت بیتا منو نبینه.پزشک پشتش به من بود.نگاهی به ۳ تا تخت بهداری انداختم.

    بیتا رو تخت وسط دراز کشیده بود.سرش رو باندپیچی کرده بودن و چشماش هم بسته بود.

    پس احتمالا خوابه.....

    آروم خودمو به پزشک رسوندم و همونطور یواش گفتم:ببخشید.........

    با صدای من برگشت،زن خوشرو و مهربونی بود.

    _سلام کاری داشتی عزیزم؟

    با دست اشاره ایی به بیتا کردم و پرسیدم:حال دوستم چطوره خانوم دکتر؟

    نگاهی بهش کرد و لبخندی زد بعدش گفت:سرش ۵تا بخیه خورده.چیزی نیست نگران نباش یه مسکن بهش زدم الان خوابه تا شبم خوب خوب میشه

    خوشحال از اینکه بیتا چیزیش نیست از بهداری خارج شدم و به کارگاه خیاطی رفتم.اصلا هم برام نگاه های زنـ*ـا مهم نبود.

    مشغول دوختن یه شلوار برای خودم بودم که خانوم موسوی وارد کارگاه شد همه با دیدنش بلند شدن و بهش سلام کردن.منم به اجبار از بچه ها تبعیت کردم.

    خانوم موسوی با خوشرویی به همه گفت:بچه ها به کارتون برسین.

    یکی یکی بالای سر همه میرفت و باهاشون خوش و بش میکرد.

    به من که رسید لبخند روی لبش رو بیشتر کرد.

    _مشغول چه کاری هستی گلشیفته خانوم خوشگل؟

    هه انگار مهدکودک بود.

    _شلوار....

    _آفرین به کارت ادامه بده.

    چیز دیگه ایی نگفت و از کنارم رد شد.

    《اینم میخواد واسه ما تریپ آدمای خوبو برداره》
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    صدای چرخ ها و پچ پچ بچه ها بهم آرامش عجیبی میداد با عشق داشتم به دوختنم ادامه میدادم که صدای داد یکی از بیرون کارگاه اومد‌.

    _خدااااااااااا خدااااااااااااااااااااااااا

    صدا هی به ما نزدیک تر میشد.بیشتریا به سمت در هجوم آورده بودن تا ببینن چیشده.اما من سرجام نشسته بودم و با تعجب به اطراف نگاه میکردم.

    دختری که من قیافشو نمیدیدم با جیغ و فریاد میگفت:خانوم موسوی،خاااااانوم.

    _چیه؟چیشده دختر؟

    _بهداری....بهداری آتیش گرفته.

    خانوم موسوی و عده ایی از بچه ها سریع و با دو از کارگاه خارج شدن.

    بهداری...........وای خدا بیتا!

    اگر بیتا و اون بچه ی تو شکمش کاری میشدن من هرگز..هرگز خودمو نمیبخشیدم.

    سریع ازجام بلند شدم تا برم ببینم چیشده.

    بهداری یه سالن جدا اونطرف محوطه بود.در ورودی بند باز بود و همه خارج میشدن تا خودشونو به بهداری برسونن.

    شعله های آتیش و دود سیاه داشت ارتفاع می گرفت.هرکسی یه سطل آب دستش بود تا روی آتیش بریزه.

    احمقا نمیفهمیدن که این آب فقط شعله رو بیشتر میکنه.

    《خدایا بیتا و پزشک مهربون زندان اون تو ان حالا من باید چیکار کنم》

    یک دفعه یه فکری به ذهنم رسید.سریع خودمو به بند رسوندم و از توی اولین سلول یه پتو برداشتم.با دو به سمت بهداری رفتم.

    تو اون لحظه هم به فکر نجات اون دوتا بودم و هم میخواستم به بقیه ثابت کنم گلشیفته اونقدرا هم که فکر می کنن ترسو نیست.

    پتو رو روم انداختم و یک راست به سمت در بهداری رفتم.نباید ترس به دلم راه میدادم.مگر نه سرعتم کم میشد و ممکن بود آتیش منو بسسوزونه.

    صدای داد موسوی رو شنیدم که میگفت:چیکار داری میکنی دختر.یکی اونو بگیره

    منتظر نموندم با یه لگد در رو باز کردم.

    به محض این کار داغی وصف ناپذیری صورتمو سوزود.پتو رو بیشتر رو خودم کشیدم.

    اطراف رو برای پیدا کردن پزشک نگاه کردم.....یه گوشه مچاله شده بود به خاطر حجم زیاد دود نمی تونست نفس بکشه.
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    سریع به سمتش رفتم و زیر بغلشو گرفتم.کشون کشون به سمت در بردمش و پرتش کردم بیرون.

    تنم از گرمای بیش از حد داشت زیادی اذیت میشد.

    همه جا رو دود و آتیش گرفته بود.نه میتونستم چیزی ببینم و نه حتی نفس بکشم.برای همین داد زدم:بیتاااااااااااا....بیتاااااااا

    صدای آه و ناله ی خفیفی از سمت چپم به گوش رسید.چشمام رو به زور باز نگه داشتم تا بتونم بیتا رو ببینم.

    اونم مثل پزشک کنج اتاق پناه گرفته بود.

    با تمام توان خودمو بهش رسوندم بازوش رو گرفتم تا باهم از اونجا خارج بشیم.

    سعی میکردم از مسیری برم که آتیش کمتره...بیتا رو جلو انداختم بدون هیچ حرفی به سمت در هلش دادم.خودش میتونست دیگه اون یه قدمو بره.

    دیگه داشتم خفه میشدم....انقدر دود زیاد بود که انگار هیچ اکسیژنی اون اطراف وجود نداشت.

    چند قدم دیگه مونده بود تا به در برسم که یک دفعه یه تیکه از کمد چوبی کنارم افتاد جلوی پام و سد راهم شد.

    نگاهی به اطرافم کردم تا یک راه دیگه پیدا کنم اما دور تا دورمو آتیش گرفته بود.

    نه راه پس داشتم و نه راه پیش....هیچ کاری نمیتونستم بکنم.

    تا حالا انقدر نترسیده بودم.

    مغزم به حنجرم فرمان داد که جیغ بکش.منم نمیتونستم اطاعت نکنم برای همین شروع کردم به جیغ کشیدن

    _کمممممممممممممممک کمککککککککککککککک یکی بیاد کمکم کنه.دارم میسوزززززززززم

    نه......انگار فایده یی نداشت هرچی بیشتر داد میزدم دود بیشتری میرفت تو گلوم و اوضاع رو بدتر میکرد.

    آتیش هر لحظه داشت بهم نزدیک تر میشد.

    《آخه این چه غلطی بود که کردی دختر تو رو چه به انسان دوستی؟نمیدونی که شانس نداری؟یعنی هنوز اینو نفمیدی؟》

    دو زانو روی پاهام نشستم و پتو رو بیشتر دور خودم پیچوندم سعی میکردم تا به هیچی فکر نکنم.اینطوری بهتر بود.

    بدنم واقعا داشت کباب میشد.

    دیگه نمی تونستم نفس بکشم هر چی سرفه میکردم فایده ایی نداشت.برای همین چشمام رو بستم و به خودم قبولوندم که گلشیفته خانوم کارت تمومه
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    سر درد عجیبی داشتم و گلوم به شدت میسوخت....آروم چشمام رو بازکردم و نگاهی به اطراف انداختم.

    یه اتاق ۳*۴ با دیوارای سفید و پرده ایی آبی که الان کنار رفته بود و بیرون دیده میشد.

    سمت راستم یه میز پایه بلند فلزی قرار داشت با یه پارچ آب و یه لیوان روش.

    از روی تخت بلند شدم و این کارم باعث شد سرم بیشتر درد بگیره.

    به دست باندپیچی شدم نگاه کردم.هنوز گنگ بودم و نمیدونستم که چه خبره.

    قیافه ی اونجا بیشتر شبیه بیمارستان بود تا زندان.

    سعی کردم به یاد بیارم که قبلا چه اتفاقی افتاده که حالا من اینجام.

    《بهداری...آتیش....دود....بیتا...》

    _کسی اون بیرون نیست؟

    بعد از چند ثانیه در باز شد و یه افسر خانوم اومد داخل.

    لبخندی به لبش داشت.با خوشحالی گفت:بیدار شدی؟

    _نه الان تو کمام....تا ۱۰ دقیقه ی دیگه هم مرگ مغزی میشم.

    لبخندش بیشتر شد و گفت:تو این حالتم دست از شیطنت بر نمیداری.

    _من کجام؟

    _بیمارستان.اااا اگر حالت بده برم پرستار رو خبر کنم!

    _نه خوبم.

    _پس یکم دیگه استراحت کن تاشب انشاالله مرخصی.

    سرمو به معنای باشه تکون دادم و اونم از اتاق بیرون رفت.

    ********ا

    _وایییییییییییی گلشیفته نمیدونی من اون موقع چی کشیدم!

    _ااااا خیلی خوب حالا بس کن ملیحه اصلا خاطره ی خوشی نیستش ها.دیگه درباره ی این موضوع حرفی نزن

    _باشه بابا ولی من گفتم که تو دیگه مردی!

    چپ چپ بهش نگاه کردم که باعث شد سرش رو پایین بندازه

    اینبار اعظم گفت:حالا حالت خوبه؟درد مردی نداری؟

    _نه بابا این سوسول بازیا چیه؟خوبه خوبم

    بعد از این که از بیمارستان خارج شدم و به زندان اومدم به محض رسیدنم به سلول بچه ها دورم کرده بودن و هر کدوم یه حرفی میزدن.
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    رو به ملیحه پرسیدم:حالا چرا آتیش گرفته بود؟

    ملیحه همینطور نگاهم میکرد و جواب نمی داد.

    _هووووو با توام.

    اینبار عصبانی شد:خوب خودت گفتی دیگه زر نزنم.

    _نه الان جوابمو بده.

    _منو مسخره کردی؟

    _آره

    دوباره سوالمو از شقایق پرسیدم که گفت:میگن نشت لوله ی گاز بوده.

    _هههه پس خوبه که اونجا منفجر نشده.

    _آره.

    _شقی حال بیتا خوبه؟

    شقایق چهرشو جمع کرد و گفت:آره بابا بعد از اینکه اومد یکم خودشو به غش و ضعف زد اما هیچیش نبود.....من هنوز نفهمیدم که چرا نجاتش دادی؟از یک طرف بهش سنگ میزنی و از طرف دیگه میپری تو آتیش تا تجاتش بدی.ها؟

    _دیگه اونش به خودم مربوطه.حالا یا بگیرین بکپین یا حرف نزنین.خسته ام میخوام بخوابم.

    بدون توجه به بچه ها خودمو روی تخت پرت کردم و چشمام رو بستم.

    فردا باید یه سر به مریم میزدم احتمالا از انفرادی آزاد شده بود.

    بعد از ورزش صبگاهی اجباری و هواخوری وارد بند که شدم،دیگه هیچ کس بهم بد نگاه نمی کرد،بلکه همه باهام خوب شده بودن و انگاری که من قهرمان بودم.

    داشتم با مهری صحبت می کردم که یکی از مامور ها اومد دم در سلول ایستاد و گفت:گلشیفته،دنبال من بیا.

    _چرا من که کاری نکردم!

    _مگه من گفتم تو کاری کردی؟زود باش بلند شو خانوم موسوی کارت داره.
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    《واییییی خدا نه باز چیشده!؟》

    بالاجبار بلند شدم و دنبال مامور رفتم.

    پشت در اتاق خانوم موسوی ایستادم و در زدم.صداش اومد که گفت:بیا تو

    آروم وارد شدم و سلام کردم.

    با لبخند به صندلی اشاره کرد و گفت:بیا بشین.....

    و بعد ادامه داد:دستت بهتره؟

    نگاهی به دستم که باندپیچی شده بود انداختم و گفتم:آره خوبه.

    _با این که بیتا و خانوم دکتر کمانی رو نجات دادی اما میدونی که کارت خیلی خطرناک بود.اگر یه اتفاقی برات می افتاد چی؟

    _حالا که نیافتاده خانوم موسوی.چرا بیخود جو میدین؟

    موسوی سرشو تکون داد. بعد از چند ثانیه سکوت گفت:تو دختر خوبی هستی گلشیفته.نمی خوام وقتی از زندان آزاد شدی دوباره بری سمت خلاف.....برای همین سفارشتو کردم تو یک کارگاه خیاطی،میتونی بری اونجا و کار کنی.حقوق خوبی هم بهت میدن......به شرطی که....

    خوشحال و مشتاق گفتم: چی؟

    _قول بدی دور خلافو خط بکشی.قول میدی؟

    _وای خانوم موسوی ایول دستت طلا.......اااا یعنی ممنونم،نمیدونی چقدر خوشحالم کردی،همش غصه داشتم که بعد از زندان چیکار کنم الان دیگه خیالم راحته.قول میدم.....قول میدم دیگه سمت خلاف نرم...قول قول

    با لبخند بهم نگاه میکرد

    _آفرین...حالا میتونی بری دختر خوب.

    چشمی گفتم و از جام بلند شدم.

    اولین بار بود که از خانوم موسوی خوشم میومد،این همه خوبی ازش بعید بود!

    خوشحال به سلول رسیدم و قضیه رو برای بچه ها تعریف کردم.اونا هم مثل من خوشحال شدن.

    باید میرفتم یه سر به مریم میزدم و ازش تشکر میکردم.برای همین به سلولشون رفتم.

    مریم تنها روی تخت نشسته بود.با دیدن من لبخندی زد و گفت:به گلشیفته خانوم قهرمان!آوازتون همه جای زندان پیچیده

    رفتم و کنارش نشستم.بی مقدمه گفتم:چرا اون کارو کردی؟

    مریم سرش رو انداخت پایین و گفت:فکر کردم اینجوری با هم رفیق میشیم.

    _درسته که در حقم لطف کردی.من باهات رفیقم اما اگر فکر کردی که پیشنهادتو قبول میکنم کور خوندی.

    _نه به قرآن باور کن به خاطر اون نبود من از اول ازت خوشم میومد اما خوب تو به من روی خوش نشون نمیدادی با خودم گفتم شاید اینطوری اوضاع یکم فرق کنه.

    _دمت گرم....حالا باهات چیکار کردن؟

    _هیچی یه روز و نیم تو انفرادی بودم...همین.

    _مریمممم....یه سوال بپرسم؟

    _بپرس....

    _چرا اینجایی؟

    مریم آهی کشید و گفت:با ماشین زدم به یه بابایی!

    _هههه واقعا!!!!؟حالا چیشده؟مرده؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا