- عضویت
- 2016/06/02
- ارسالی ها
- 69
- امتیاز واکنش
- 930
- امتیاز
- 459
- سن
- 29
خوشحال و با فتخار بلند شدم تا به محل مربوطه برم.خیلیا توی این مدت بهم میگفتن که من بی کس و کارم و با حرفای جورواجورشون دلمو میشکوندن.الان موقع این بود که بهشون نشون بدم نه گلیشفته هنوز تنها نشده!
نزدیک ۱۰ تا صندلی چیده شده بود برای زندانیا تا از پشت یه شیشه نزدیکاشون رو ببینن و با یه گوشی باهاشون صحبت کنن.
یکی یکی از کنار صندلیا میگذشتم تا ببینم کریم پشت کدوم یکیشون نشسته.
به صندلی شماره ی ۱۰رسیدم نگاهی به فرد پشت آینه کردم که با دیدن محمد چشمام گرد شد.تو این ۳ سال خیلی عوض شده بود مخصوصا به خاطر ریشاش چهرش جذاب و مردانه تر به نظر میومد.
لبخند احمقانه ایی روی لبش بود.با اشاره ازم خواست تا بشینم.
واقعا درباره ی من چی فکر کرده بود.یعنی من به راحتی از نامردیش میگذرم؟
تعجب روی صورتم جاش رو به یه اخم غلیظی داد.محمد تا اخم منو دید از روی صندلی بلند شد.به نظر میومد داشت التماس میکرد تا بیام و باهاش صحبت کنم.حتما میخواست کارش رو توجیه کنه.منم آدمی بودم که به راحتی همه چیز رو میپذیرفتم اما اینبار دلم نمیخواست ببخشمش.بدون توجه به بالا و پایین پریدنشاش از اونجا رفتم و خودمو به سلول رسوندم.
بچه ها با دیدن من تعجب کردن.ملیحه از جاش بلند شد و گفت:چه زود اومدی گلی!
دلم نمیخواست اونا چیزی درباره ی محمد بدونن برای همین گفتم:سرکاری بود،اسمم رو اشتباه خوندن
بچه ها با ترحم نگاهم میکردن.از این کار متنفر بودم.....
همه تو سالن جمع شده بودن و داشتن سریال میدیدن.یه تلوزیون۲۰اینچی نصب کردن تو ارتفاع۱۰ متری.خودش نوعی شکنجه بود.گردن آدم میشکست تا میخواست یه چیزی نگاه کنه.تازه صندلی هم نداشت!
نزدیک ۱۰ تا صندلی چیده شده بود برای زندانیا تا از پشت یه شیشه نزدیکاشون رو ببینن و با یه گوشی باهاشون صحبت کنن.
یکی یکی از کنار صندلیا میگذشتم تا ببینم کریم پشت کدوم یکیشون نشسته.
به صندلی شماره ی ۱۰رسیدم نگاهی به فرد پشت آینه کردم که با دیدن محمد چشمام گرد شد.تو این ۳ سال خیلی عوض شده بود مخصوصا به خاطر ریشاش چهرش جذاب و مردانه تر به نظر میومد.
لبخند احمقانه ایی روی لبش بود.با اشاره ازم خواست تا بشینم.
واقعا درباره ی من چی فکر کرده بود.یعنی من به راحتی از نامردیش میگذرم؟
تعجب روی صورتم جاش رو به یه اخم غلیظی داد.محمد تا اخم منو دید از روی صندلی بلند شد.به نظر میومد داشت التماس میکرد تا بیام و باهاش صحبت کنم.حتما میخواست کارش رو توجیه کنه.منم آدمی بودم که به راحتی همه چیز رو میپذیرفتم اما اینبار دلم نمیخواست ببخشمش.بدون توجه به بالا و پایین پریدنشاش از اونجا رفتم و خودمو به سلول رسوندم.
بچه ها با دیدن من تعجب کردن.ملیحه از جاش بلند شد و گفت:چه زود اومدی گلی!
دلم نمیخواست اونا چیزی درباره ی محمد بدونن برای همین گفتم:سرکاری بود،اسمم رو اشتباه خوندن
بچه ها با ترحم نگاهم میکردن.از این کار متنفر بودم.....
همه تو سالن جمع شده بودن و داشتن سریال میدیدن.یه تلوزیون۲۰اینچی نصب کردن تو ارتفاع۱۰ متری.خودش نوعی شکنجه بود.گردن آدم میشکست تا میخواست یه چیزی نگاه کنه.تازه صندلی هم نداشت!