رمان غم به من نمیاد | SoAD کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SoAD

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/02
ارسالی ها
69
امتیاز واکنش
930
امتیاز
459
سن
29
آروم داشتم راه خودمو میرفتم که یهو یکی از پشت صدام زد:به..گلشیفته خانوم....

هه..خیر سرم میخواستم شناخته نشم...از حرکت ایستادم ...اما بر نگشتم...

خدایا این دیگه کی بود؟

صدای قدمهاش رو میشنیدم...

اومد کنارم وایستاد و گفت:پارسال دوست امسال هیچی!

سرم رو به طرفش چرخوندم تا یک نگاه بهش بندازم....

با دیدن صورتش با تعجب گفتم:کامران؟!!!!!

_بعله دیگه با بالایی ها میپری...یادی از ما فقیر فقرا نمیکنی!

_تو که هیچی نمیدونی...چرا الکی زر میزنی؟

_مهم نیستش که تو کجا بودی و چیکارا میکردی...مهم اینه که به من ۱ ملیون ۳ سال پیش بدهکار بودی...قرار بود که ۱ ماه بعدش برگردونی اما رفتی که برگردی......

و بعد تند تدر و خشمگین تر ادامه داد:همین الان پولمو بهم برمیگردونی...یالا..

_من اون پولو برای محمد میخواستم تا بره قرضشو بده....الانم برو از خودش بگیر...به من ربطی نداره!

تو چشماش میخوندم که میخواد بیاد جلو و خفم کنه..اما جرات نداشت...کافی بود تا یک قدم بهم نزدیک بشه...اونوقت همسایه ها میریختن سرش و پدرشو در می آوردن...

دستشو به نشونه ی تهدید جلوی صورتم آورد و گفت:یا پولمو میدی یا همین جا پولت میکنم....

حرصی گفتم:بابا ندارم که بدم....ای بابا...میدونی من از زندان اومدم...؟!!!

چشماش گرد شد و با تعجب گفت:زندان!گلشیفته تو زندان بودی؟

_هیسسسسس صداتو بیار پایین مردم میشنون.....خلاصه اینکه الان ندارم بدم...

دوباره برگشت به حالت اولش و گفت:من این حرفا حالیم نیست...یا همین الان پولمو...

پریدم وسط حرفش و با صدای بلندتری دوباره گفتم:خوب نفهم وقتی میگم ندارم یهنی ندارم...یعنی جیبم خالیه...

انتظار داشتم الان یک لگد بهم بزنه و بخش زمینم کنه..اما اون اخم غلیظش جاشو به یک لبخند موزیانه داد و گفت:باشه...پس نداری دیگه....خوب اشکال نداره برای اینکه قرضتو بدی یک راه دیگه هم وجود داره...

_چه راهی؟

_باید با من ازدواج کنی!

انگار که برق منو گرفته باشه از جام پریدم و با جیغ گفتم:چی؟!!!!میفهمی داری چه غلطی میکنی؟

منتظر واکنش کامران نموندم و راهمو کشیدم تا برم...
 
  • پیشنهادات
  • SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    قدم هاشو تند تر کرد تا به من برسه...اومد و سد راهم شد...

    با اعصاب خورد گفتم:چیکار داری میکنی بذار برم...چند روز دیگه میام پولتو بهت میدم...

    با تمسخر گفت:آخه تو گورت کجا بود که کفنت باشه....من میخوام بهت لطف کنم...بیچاره بدبخت واسه ی خودت میگم...چون بی سرپناهی چون بی کسی...بده میخوام سایه ی بالاسرت باشم؟

    دستام رو مشت کرده بودم...از حرص داشت اشکم در میومد...مردک احمق...

    _برو بمیر...تو نمیخواد واسه ی من دل بسوزونی...

    پسش زدم تا برم....

    تمام تنم از شدت خشم و عصبانیت داشت می لرزید...

    هنوز دو قدم برنداشته بودم که کامران از پشت بازوم رو گرفت و نذاشت که به راهم ادامه بدم...سعی میکردم تا بازوم رو از توی دستش بکشم بیرون...همزمان هم میگفتم:عوضی...ولم کن...جیغ میزنم ها!

    _ یا پولمو میدی یا کاری گـه گفتم رو میکنی...

    از شانس بدم هیچ آدمی از اون کوچه رد نمیشد تا بلکه بیاد و این غول بی شاخ و دم رو ازم جدا کنه...

    بدبختی پشت بدبختی....ای کاش تو همون زندان می موندم...

    داشتم به تقلا کردنم ادامه میدادم که با دیدن تیزی چاقوی توی دست کامران از حرکت ایستادم...

    صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و گفت:آروم و بی صدا میایی جایی که من میگم...فهمیدی؟..مگر نه کاری میکنم که روزی صد بار آرزوی مرگ کنی..

    حالم داشت از بوی گند دهنش به هم میخورد...صورتم رو جمع کردم و عقب بردم...

    _من با توی عوضی هیجا نمیام...کور خوندی!

    تا خواست به خودش بیاد بازوم رو از توی دستش جدا کردم و به سمت مخالفش شروع کردم به دویدن...اما با زیر لنگیی که کامران انداخت پخش زمین شدم...

    سوزش بدی رو توی زانوم حس میکردم...

    دیگه گریم گرفته بود...
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    آشغال عوضی بی پدر و مادر...بذار برم..

    کامران بدون هیچ حرفی از روی زمین بلندم کرد...

    با ترس گفتم:ولم کن...مگر نه جیغ میزنم...مگه شهر هرته که الکی میایی جلوم چاقو میکشی؟

    خودشو بهم چسبوند و چاقو رو طوری که دیده نمی شد روی پهلوم گذاشت...اگر کوچکترین تکونی میخوردم میتونست پهلوم رو سوراخ کنه...

    چند قدمی رو همینطور طی کردیم....

    از بی عرضگی خودم حرصم گرفته بود...الکی الکی پسره داشت منو با خودش میبرد...

    یک دفعه یکی از پشت کامران رو هل داد...طوری که پخش زمین شد و چاقوش هم افتاد....

    با بهت سرم رو برگردوندم تا ببینم کیه که اومده کمکم...

    با دیدن مرد قد بلند و هیکلی که با فاصله ی یک متر از من وایستاده بود چشمام بیشتر گرد شد...

    من اصلا این آدمو نمیشناختم....

    《حتما یکی از همسایه های جدیده و اومده کمکم جای تعجب نداره》

    با صورتی وحشتناک اخمو به کامران روی زمین افتاده نگاه می کرد...

    هر چی مرد بهش نزدیک میشد کامران همینطور نشسته عقب عقب میرفت...

    مرد با صدای کلفت و جذبه دارش تقریبا داد زد:پولتو میخوایی؟

    صداش اونقدر بلند و وحشتناک بود که کم کم مردم از خونه هاشون بیرون زده بودن تا ببینن چه خبره!

    کامران هم مثل اینکه از مرد ترسیده بود چون دیگه هارت و پورت نمی کرد...

    آروم سرشو به نشونه ی تایید تکون داد...

    مرد از توی جیب شلوارش یک کارت در آورد و پرت کرد جلوی کامران...

    _فردا بیا اینجا تا پولتو بهت بدم!

    《یعنی چی؟این کیه که میخواد قرض منو بده!》

    کامران بدون هیچ حرفی کاغذ رو از روی زمین برداشت و از جاش بلند شد...

    قبل از اینکه بخواد چاقوش رو برداره مرد خم شد و اونو برداشت و گذاشت تو جیبش..

    راهشو کشید تا بره اما صدای کامران باعث شد سر جاش وایسته...
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    _صبر کن بینم....فکر نکن که از قد و هیکلت میترسم....وایستا جواب سوالمو بده...

    مرد برگشت و منتظر بهش چشم دوخت....کامران ادامه داد:تو گلشیفته رو از کجا میشناسی؟اصلا چیکارشی که میخوای بدهیشو بدی؟

    مرد عادی جواب داد:به تو ربطی نداره...فردا بیا پولتو بگیر...کار به این کارا نداشته باش...

    کامران میخواست حرف دیگه ایی بزنه که مرد بدون توجه به اون روشو کرد سمت من و گفت:بیا دنبالم...

    میخواستم بدونم کیه و منو از کجا میشناسه و چرا میخواد بهم کمک کنه....

    برای همین بدون هیچ حرفی دنبالش راه افتادم...انگار همسایه جلوی کامران رو گرفته بودن که دیگه جلو نیاد...مبادا شر درست بشه...

    به خیابون اصلی رسیدم...پشت سر مرد داشتم راه میرفتم اما دیگه به اندازه ی کافی از کوچمون دور شده بودیم برای همین رو به مرد گفتم:

    _صبر کن...

    مرد بدون اینکه توقف کنه نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:چیه؟

    _من شما رو نمیشناسم...

    _منم نمیشناسمت...

    با تعجب گفتم:چی؟پس چرا...

    پرید وسط حرفم:اما داداشم مثل اینکه تو رو میشناسه...

    _داداشت؟؟؟!

    ایستاد و با دست اشاره ایی به پراید سفیدی که اونطرف خیابون پارک شده بود کرد...

    نگاهی به ماشین کردم....چند لحظه بعد یک خانم و آقا از ماشین پیاده شدن....

    قیافه ی دختره بدجوری آشنا بود....

    دوتائیشون میخواستن از خیابون رد شن...

    هر چی نزدیک تر میشدن چهره هاشون آشنا تر به نظر میرسید...

    کم کم به ما رسیدن...

    دختره دستاشو از هم باز کرد و سریع بغلم کرد...

    _سلام گلی جونم....چقدر خوشحالم که آزاد شدی...

    با تعجب و چشمایی گرد شده گفتم:مریم...!

    《اییی خدا اینا دست از سر من بر نمی دارن.......》
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    ازم جدا شد و با همون لبخند احمقانش گفت:چیه؟انتظار نداشتی منو دوباره ببینی؟

    _نه....شما منو از کجا پیدا کردین؟

    _راستشو بخوای میدونستم امروز آزاد میشی...دم در زندان منتظرت بودیم تا بیایی بیرون از اونجا هم تعقیبت کردیم...

    با عصبانیت گفتم:خیلی پرویین...چندبار بگم آقا من نیستم...نیستم..نیستم...

    نگاهی به سروش و بعدش اون مرد انداختم...پس این داداشش بود...

    اینبار سروش گفت:فکر کردی اگر امروز سهند به دادت نمی رسید چه بلایی سرت میومد؟....این تازه یک چشمشه...ببین تو از امروز با مشکلات زیادی رو به رو میشی...تنهایی تو این جامعه ی بی در و پیکر هیچ غلطی نمی تونی بکنی....چرا انقدر پافشاری میکنی...از چی میترسی...ها؟

    _من نمیفهمم شما چرا انقدر اصرار میکنین...بده دیگه نمیخوام خلاف کنم؟بده میخوام عین آدم زندگی کنم؟

    سروش میخواست چیزی بگه که داداشش یعنی سهند پرید وسط بحثمون و کلافه گفت:به نظرتون ضایع نیست وسط خیابون دارین جر و بحث میکنین؟بهتره بریم تو ماشین...

    مریمم حرفشو تایید کرد...

    اما من گفتم:من با شما هیچ جا نمیام...

    سروش عصبانی شده بود...

    _دو دقیقه بیا بشین صحبت کنیم...چیزی ازت کم نمیشه!

    ناچار دنبالشون رفتم....

    منو مریم عقب نشستیم و سروش و سهند جلو...

    سروش ماشین رو روشن کرد...

    معترض گفتم:کجا میری؟

    مریم بجاش جواب داد:بابا تو ماشین که نمیشه حرف زد...بریم یک کافی شاپی جاییی....عین چند تا انسان عاقل و بالغ صحبت کنیم...

    _من موندم سروش تو که ماشین داری..چرا با همین کار نمی کنی...به خدا خیلیا هستن که با این کمتراش زندگیشونو راه می برن..کافیه یکم از خواسته هاتون کم کنین...
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    سروش از آینه ی جلو نگاهی بهم انداخت...پوزخندی زد و گفت:لطفا شعار نده گلشیفته خانوم...من گوشم از این حرفا پره..

    سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم...آدم گنده ایی نبودم که بخوام نصیحت کنم...همنقدر که بتونم خودمو بکشم کنار خیلی کار کردم....

    بعد از 10 دقیقه گشتن تو خیابونا ما رو برد به یک کافی شاپ...هر چهار نفر نشستیم رو صندلی و سروشم سفارش داد...

    قبل از اینکه بخوان بحثی رو شروع کنن رو به سهند گفتم:شما نمیخواد بدهی منو بدی خودم یک کاریش میکنم...

    _ااا...اونوقت از کجا؟

    _اونش دیگه به خودم مربوطه...

    پوزخندی زد و چیزی نگفت...

    عصبانی کف دستمو کوبوندم روی میز..

    _مسخرم میکنی؟

    سروش قبل از اینکه سهند بخواد چیزی بگه گفت:بسه...زشته مردم دارن نگاهمون میکنن....

    و رو به من ادامه داد: توهم کمتر قوپی بیا...از کجا میخوای بیاری با جیب خالیت!

    راست میگفت.. از کجا پول میاوردم...من حتی جای خواب هم نداشتم...اما غرورم اجازه نمیداد خودمو خوار و خفیف کنم...متاسفانه جوابی هم نداشتم که بدم...

    مریم دستشو گذاشت رو شونم و گفت:گلشیفته...ما به تو کمک میکنیم...تو هم در ازاش به ما کمک کن...

    ناراحت گفتم:من نمیخوام دیگه دزدی کنم...چرا نمیفهمین...بابا خسته شدم....

    سهند گفت:اون دزدیایی که تو میکردی معلومه آدمو خسته میکنه...اما ما اگر قطره ی ماهو بدست بیاریم میدونی چی میشه؟زندگی هممون از این روبه اون رو میشه...
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    با تعجب گفتم:قطره ی مااااه؟!!!

    _بابا همون گردنبند یزدانی دیگه...اونم قاچاقی آوردتش...میدونی همه دنبالشن؟

    _خوب اینطوری که خطرناک تر و بدتره!

    سروش گفت:اصلانم خطرناک نیست...اگر خنگ بازی در نیاریم...

    مریم دستشو گذاشت رو دستم و گفت:حالا هستی؟

    یکم فکر کردم...من به خودم قول داده بودم...قول داده بودم دیگه سمت خلاف نرم...من نباید سست میبودم...من باید به بقیه نشون بدم وقتی گلشیفته یک حرفی میزنه تا تهش وایستاده....

    بعد از کمی سکوت به مریمی نگاه کردم که منتظر بود جواب مثبت بشنوه...دستمو از زیر دستش کشیدم و قاطعانه گفتم:نه!

    سریع از جام بلند شدم...کوله پشتیمو برداشتم و انداختم روی دوشم...همزمان هر سه نفرشون بلند شدن...

    سروش از قیافش معلوم بود که جوش آورده...

    عصبانی گفت:این بار آخری بود که ازت خواهش کردم....باشه قبول نکن...اما بدون یک روزی پشیمون میشی...پول اون پسره رو هم خودت بده....ببین خوبه یا نه!

    نگاهمو ازش گرفتم و به مریم چشم دوختم...یکمی آروم تر بود و هنوزم سعی داشت راضیم کنه...

    دستمو دراز کردم تا باهاش دست بدم...همزمان هم گفتم:ما با هم دوستیم...شماره ایی که تو زندان بهم دادی رو دارم هنوز...ازت خبر میگیرم....

    _گلشی...

    _خداحافظ

    نگاهی به سهند که بی تفاوت بهم زل زده بود کردم و به معنی خداحافظ سری تکون دادم....

    **********ا

    《حالا باید چیکار کنم...کجا برم...؟》

    از بقالی یک کیک با شیر خریدم تا ضعف نکنم...

    ته دلم از اینکه قبول نکردم تا باهاشون همکاری کنم خیلی خوشحال بودم..
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    از پیرمرد رهگذری که داشت از کنارم رد میشد پرسیدم:آقا ببخشین..ساعت چنده؟

    پیرمرد نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت:ساعت پنجه دخترم...

    تشکر کردم.....

    حدود نیم ساعت الکی تو خیابونا چرخ میزدم و فکر میکردم تا ببینم چه گلی الان باید به سرم بریزم...

    دیگه خسته شده بودم...روی یکی از جدولای کنار خیابون نشستم...

    نگاهی به دور و بر انداختم...اتفاقی نگاهم رفت سمت بنگاهی که باهام بیست قدم فاصله داشت...

    پولی که خانوم موسوی بهم داده بود رو از تو کولم در آوردم و شمردمشون...

    کم بود...

    اما شاید با این پول بتونم امشبو تو مسافرخونه صبح کنم....فرداش میرفتم کارگاه خیاطی شاید اونجا یک نفر باشه بهم کمک کنه....

    خانوم موسوی اسمش رو گفته بود....کی؟...حاج آقا...حاج آقا واحد....

    به اسمش میخورد که آدم خوبی باشه...

    از جام بلند شدم....دوباره یک نگاه به مشاور املاک انداختم...بعدش اطراف رو دید زدم....

    واییی خدا اینجا یکی از بدترین و پایین ترین محله های شهر بود...حتی از محله ی قبلیم بدتر...انقدر الکی چرخ زده بودم و تو فکر بودم که نفهمیدم دارم کجا میرم...

    حتی تیکه هایی که بعضی از پسرای اون اطراف بهم مینداختن توجهم رو جلب نکرده بود...

    یادمه محمد همیشه میگفت آدم وحشت میکنه تو کوچه های اینجا شب راه بره...

    البته زیاد جای بدی هم نبود.....

    این جمله واسم کافی بود که برم سمت بانگاه...

    وارد شدم....مردی پشت میز نشسته بود...آروم و آهسته سلام کردم...
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    مرد سرش رو بالا آورد...با دیدنم اول یکم تعجب کرد ولی بعد یک لبخند زشتی زد و گفت:بفرمایید...امرتون..

    شرط میبستم حتی معنی بفرمایید رو هم نمیدونه..

    _ااا من یک خونه ی اجاره ایی میخواممم...کوچیک باشه...

    _خوب قیمتش چه حدودا باشه؟

    _ماهی ۵۰ هزار تومن...

    مرد چشماش گرد شد و با تعجب گفت:چی؟!!ماهی ۵۰ هزار تومن...!!!!تو این دور زمونه ۵۰ هزار تومن پول خورد حساب میشه...فکر نکنم همچین خونه ایی پیدا بشه..مگر خرابه!

    نا امید گفتم:باشه..مرسی..

    مرد به گفت:اما شاید ۱۰۰ تومن بتونم برات پیدا کنم..

    _خوب خوبه...

    _باشه...وایستا تو دفترمو یه نگاه بندازم‌...

    دفتر بزرگشو باز کرد و بعد از چند دقیقه گشتن گفت:آها...پیدا کردم‌.‌‌....اجارش ماهی ۷۰ تومنه...اما...

    _اما چی؟

    _تنها زندگی میکنی؟

    _چرا میپرسین؟

    _خوب راستش این محله زیاد خوب نیست...میفهمی که چی میگم؟

    به ناچار گفتم:نه تنها نیستم...با برادرم زندگی میکنم....

    _خیلی خوب اگه اینطورئه که خوبه....بریم خونه رو ببینیم؟

    _الان؟

    _آره دیگه پس کی؟

    _باشه بریم..

    《خدا جون دستت طلا از اینکه نذاشتی شب تو خیابونا سرگردون بمونم....یک هیچ به نفع تو》

    مرد به شاگردش گفت دم مغازه وایسته...میخواستم ازش بپرسم از کدوم طرف باید بریم که صدای بیب باز کردن در ماشین توجهمو جلب کرد‌‌‌....

    مرد وقتی دید بی هدف وایستادم خودش رفت سمت ماشین ارزون قیمتش و گفت:سوار شو دیگه چرا وایستادی بیخود؟

    _مگه نزدیک نیست؟

    _اووووووو نه بابا اون ته مهاست....

    _مگه اینجا تهش نیت؟هنوز پایین ترم داره؟

    مرد پوزخندی زد و سوار ماشینش شد...
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    نمیدونم چی بود اما یک صدایی توی سرم پیچید که میگفت:چطوری میتونی بهش اعتماد کنی...میخوای سوار ماشینش بشی؟

    اما سریع این صدا رو دور کردم و با خودم گفتم:همه آدما که آشغال نیستن...تو هم تحفه نیستی..

    در عقب رو باز کردم و نشستم...

    مرد ماشین رو روشن کرد...

    پرسیدم:ببخشین من فامیلتون رو میتونم بدونم؟

    _سمیعی...

    _آقای سمیعی حالا این خونه چند متریه؟

    _دختر جون نمیشه بهش گفت خونه...بیشتر شبیه یک گاراژه...

    "خدایا خودت رحم کن معلوم نیست چی باشه؟!!....تو هم انتظارایی داری ها...خوب کی با ماهی 70 هزار تومن خونه اجاره میده؟"

    از پشت شیشه به بیرون نگاه میکردم....هر چی جلوتر میرفتیم از تعداد خونه ها کم میشد...

    آقای سمیعی پیچید تو یک کوچه که دیگه آسفالت نبود...خونه ها انقدر داغون بودن که خونه ی کریم در مقابلشون قصر بود!!!!

    نا امید گفتم:هنوز خیلی مونده؟

    _نه دیگه همین جاست....

    جلوی یک در زنگ زده نگه داشت و گفت:پیاده شو..

    پیاده شدم....

    همه جا سوت و کور بود...چندتا جوون یکم دور تراز ما دور هم جمع شده بودن و معلوم نبود داشتن چه غلطی میکردن....

    نگاهی به در زنگ زده انداختم و گفتم:همینه؟؟؟

    _آره دیگه!

    کلیدی از توی جیبش در آورد و در رو باز کرد...

    یک حیاط خیلی کوچیک بود...که توش هیچی نداشت...نه درختی نه باغچه ایی...هیچی...کف حیاط خاکی بود و دیوارا از آجرای زشتی ساخته شده بودن...

    منم انتظارایی داشتم ها!همنقدر که شب تو خیابون نباشم خودش خیلیه...

    رو به رو یک خونه بود که یک در زنگ زده داشت با یک پنجره ی کوچیک.....زندان خودمون از این بهتر بود!

    با تعجب پرسیدم:قبلا اینجا کسی هم بوده که زندگی کنه؟

    _نه قبلا اینجا انبار بوده...اما چون این منطقه دزد زیاد داره و نمیشه انبار رو تنها ول کرد دیگه کسی اجارش نمیکنه...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا