رمان غم به من نمیاد | SoAD کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SoAD

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/02
ارسالی ها
69
امتیاز واکنش
930
امتیاز
459
سن
29
نام رمان: قطره ی ماه
نام نویسنده :Soad
ژانر:معمایی


به نام خدا
گلشیفته یکی از دزد ها و دربازکن های معروف شهر بود که به خاطر آدم فروشی یکی از دوستای نامردش تو زندان افتاد و بود و بعد از ۲ سال حبس تصمیم گرفت که دور هرچی کار خلافه خط بکشه و دنبالش نره.اما تو زندان با دختری به نام مریم آشنا میشه بهش پیشنهاد یه کاری میده که گذشتن ازش یکم سخته .....


die_ghatreye-mah.jpg


تشکر می کنم از ستاره خانوم بابت جلد رمان:aiwan_light_blumf::aiwan_light_blumf:
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    پست اول.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»


     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    بین اینهمه ضمیر ؛

    فقط " او " کافیست ...





    هی ، هو ؛ او

    این تشابه، تصادفی نیست .



    اینبار تاکید جمله را عوض میکنم

    بین اینهمه ضمیر ؛

    فقط او " کافی " ست ...

    تسلیم میشوم و لبخند میزنم ...

    *******

    -این چیه؟

    صدای داد بلندش باعث شد همه بهش خیره بشن.سرم رو بالا آوردم و دیدم دختر۲۸،۳۰ ساله ایی که تازه اومده بود و شنیده بودم منتظر جواب آزمایش اعتیادشه رو به مسئول تحویل غذا ایستاده بود و طلب غذای بیشتری میکرد هیکل درشتی داشت و همین کافی بود برام تا ازش خوشم نیاد.

    مسئول نگاهی تحقیر آمیز بهش انداخت و با خشم گفت:نکنه بیشتر می خوای؟مگه اینجا رستورانه!!؟

    -یعنی چی؟چی هی زر زر میکنی؟حقمو می خوام یالا بیشتر بریز.

    زن صداش رفت رو اعصابم به خاطر دادی که زد:برو از جلو چشام دور شو حرف اضافی هم نزن.پر رو

    دعواشون زیاد داغ نشده بود حوصله ی داد و بیداد نداشتم زیادی هم گرسنم نبود برای همین ظرف غذامو برداشتم و به سمتش رفتم.دختر می خواست به اون زنه یه چیزی بگه که من سریع زدم به شونش...

    همه داشتن ما رو نگاه میکردن افسر ها هم دیده نمی شدن.

    دختر برگشت و با دیدن من گفت:فرمایش

    -بیا بابا دعوا راه ننداز من نمیخورم این مال تو.

    انتظار داشتم آروم بشه و ظرف رو ازم بگیره و بره پی کارش اما اخماش بیشتر رفت تو هم و تقریبا نعره زد:مگه من گشنه ام که میای صدقه میدی؟

    و بعد با دستش زد زیر ظرف غذام و همش ریخت رو زمین.

    دیگه اون روی سگم داشت بالا می اومد بیا و خوبی کن

    -آره که گشنه ایی اگه نبودی که انقدر وحشی بازی در نمی آوردی!

    و بعد حمله کردم بهش موهاش که از روسریش زده بود بیرون رو توی مشتم گرفتم و تا میتونستم میکشیدم اونم سعی داشت که موهاش رو از توی چنگم بیرون بکشه.

    صدای بچه ها رو میشنیدم که میگفتن:گلی بزن،گلی بزن....

    یکهو سوزش بدی توی بازوم حس کردم که باعث شد موهاش رو ول کنم.....

    لعنتی بازوم رو گاز گرفته بود تا خواستم به خودم بیام لگدی به شکمم زد که پخش زمینم کرد.دلم به شدت در گرفته بود میخواستم بلند شم که افسرا اومدن یکیشون بازوی اون دختره ی اورانگوتان ایکبیری رو گرفت و دوتاشون هم به سمت من اومدن.

    وقتی بهم رسیدن در حالی که کمک میکردن تا بلند شم یکیشون گفت:گلشیفته همیشه دردسر درست کن خوب؟

    -بابا تقصیر من نبود اون ایکبیری عملی صداش رو واسه من میبره بالا.

    -خیلی خوب بیا بریم پیش خانوم موسوی تا همه چی مشخص بشه.

    وااااااای بازم اون زن....ایییی خدااااا

    دختره رو جلوی من میبردن در همون حال هی میگفت:ندیدی چجوری موهام رو میکشید جغله بچه.

    چهره ی نگران بچهه ها رو میدیدم دهنمو کج و کوله کردم به این معنا که چیزی نیست.

    حالا اون زنه هم یکم واسه ی این بدبخت بیشتر می ریخت چی میشد؟

    "آخ خدا شکمم چقدر درد میکنه؛دختره ی عوضی"
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    خانوم موسوی عاقل اندر صفیحانه نگاهم میکرد سرم رو پایین انداخته بودم و با ناخونای کوتاه و بلندم بازی میکردم.سکوت خیلی طولانی شده بود برای همین تو چشماش زل زدم و با طلب کاری گفت:خوب چیکار کنم تقصیر منه که میخواستم شر رو بخوابونم اه اینم شانسه من دارم؟!

    موسوی حالتش رو تغیر نداد ولی گفت:خستم کردی!خسته

    -اییییی بابا حالا هرچی من نگم بازم شما حرف خودتو میزنی که؛به مولا علی اینبار تقصیر من نبود باور کن.

    -کی حبست تموم میشه؟

    -۱ماهی مونده هنوز

    کمی جلو اومد و با حرص گفت:۱ماه فقط۱ماه جون هرکی دوست داری شر درست نکن بذار به خوبی و خوشی تموم بشه خوب.

    سرم رو به نشونه ی تایید بالا و پایین کردم.تو دلم گفتم :خوبه دیگه ریخت نحست رو نمی بینم

    -حالا برو برای تنبیهت باید سرویس های بداشتی رو با بیتا تمیز کنی.

    -بیتا؟!

    -همونی که داشتی موهاش رو میکندی.

    -نهههههه!

    -چرا!زود باش برو

    این زنک انگار با من پدر کشتگی داشت همش بهم گیرای الکی میداد.مسئول و همه کاره ی زندان بود.۴۰ بهش میخورد.اصلا باهاش حال نمیکردم فکر میکرد فقط خودش دین و ایمون داره.با اون چشمای سبز بد رنگش

    به سلول خودمون که رسیدم سمیرا روی تخت لم داده بود و اعظم و ملیحه و سارا و شقایق داشتن حکم بازی میکردن.بادیدن من هر ۵ تاشون بلند شدن و به طرفم دویدن سمیرا دستم و گرفت و گفت:گلشیفته چی شد چی گفت بهت این سید؟

    با بیخیالی به طرف تختم رفتم و از توی وسایلم روسری کهنه ایی برداشتم.در همون حال گفتم:مثل همیشه؛سرویس بهداشتی!

    ملیحه صورتش رو جمع کرد و گفت:تو بیکاری واسه خودت دردسر درست میکنی مینشستی ناهارتو کوفت میکردی.

    -حالا که شده.نمیدونستم انقدر دختره وحشیه.بیخیال

    روسریمو در آوردم و اون یکیو سرم کردم و از پشت گره زدم.بلند وشاد گفتم:پیش به سوی کثافت

    به سرویس های بهداشتی رسیدم و منصوری که یکی از نگهبان ها بود رو دیدم

    ابرویی بالا انداخت و گفت:دیر کردی گلشیفته خانوم

    طی رو از کنار دیوار برداشتم وگفتم:دستشویی که فرار نمیکنه.همشیه هم کثیفه.....نگاهی بهش انداختم و ادامه دادم: جا بهتر از اینجا نیست که وایستادی؟

    ماسکی که دور گردنش بود رو بالا کشید و گفت:من جام خوبه شما به کارت برس.

    پوفی کشیدم و وارد شدم کلا۱۴تا توالت بود ۷تا توی یه ردیف ۷تا هم روبه روش.بیتا رو دیدم که داشت یکییو تمیز میکرد تا منو دید با سردی گفت من این سمت تو هم اون سمت رو تمیز کن.به پروپام م نپیچ.

    -کارتو بکن شر نگو

    دستشو به معنای بروبابا تکون داد و مشغول شد منم یک خوشگلشو واسه تمیز کردن انتخاب کردم.
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    توالت ها از همیشه کثیف تر و بد بو تر بود برای همین روسریمو جلوی بینیم گرفتم تا خفه نشم.اینم عاقبت خیرخواهی !

    حوصلم سر رفته بود همکارجذابی هم نداشتم که بخوام باهاش هم کلام بشم.برای همین تصمیم گرفتم که بزنم زیر آواز

    "تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی........"

    صدام اکو میشد و به خاطر همین آوازم قشنگ تر به نظر میومد.

    قسمت اوج آهنگ بود که صدای نکره ی بیتا بلند شد:ببین خیلی قشنگ میخونی ناز نفست اما خفه شو چون اصلا اعصاب ندارم.

    به حرفش توجهی نکردم و به خوندنم ادامه دادم.سرم پایین بود و مشغول کار خودم که پاهای بیتا رو روی زمین دیدم کلمو بالا آوردم و به چهره ی داغونش خیره شدم.اخماش تو هم بود و وقتی نگاه منو دید خشمگین گفت:مگه نمیگم خفه شو تو حرف حساب حالیت نیست؟

    انگشت اشارم رو تهدید آمیز جلوش آوردم و گفتم:واسه من صداتو نبر بالا مگر نه....

    -مگر نه چی؟

    -کاری میکنم که تا یه ماه نتونی از جات تکون بخوری فهمیدی؟

    با دستش انگشتم رو پس زد تا خواست چیزی بگه منصوری پشتش ظاهر شد:چه خبرتونه قرار نبود با هم حرف بزنین.....و بعد بازوی بیتا رو گرفت و اونو به سمت توالت روبه رو هول داد . ادامه داد:تو هم به کارت برس.حرفی نباشه بینتون گفته باشم مگر نه هردوتون انفرادی تشریف میبرین.

    وقتی رفت شکلکی براش در آوردم پشتم رو به بیتا کردم و به کارم مشغول شدم.

    خسته به سلول رسیدم نگاهی به ساعت انداختم؛اوه ۱ ساعت داشتم توالت میشستم.اینم شده بود کار؟

    ملیحه و شقایق روی زمین نشسته بودن و داشتن حرف میزدن تا ملیحه منو دید با خنده گفت:به!خسته نباشی دلاور.

    -هه ممنون.انشاالله نوبت شما هم خواهد رسید

    روی تختم دراز کشیدم و چشمام رو بستم هنوز ۲ دقیقه نگذشته بود که ملیحه گفت:میدونستی این دختره حامله است؟

    -کدوم دختره؟

    -بیتا.همونی که باهاش دعوا کردی

    نیمخیز شدم و با تعجب گفتم جدا؟!!تو از کجا میدونی مگه جواب آزمایشاش اومده؟

    -نه بابا . این دختره که بعضی وقتا باهاش صحبت می کنم....مریم از اون شنیدم.اون هم سلولیشه باهاش رفیق شده و از زیر زبونش کشیده.

    -هعییی روزگار....حتما اولاشه چون که ظاهرش نشون نمیده.

    -آره.


    شقایق گلدوزیشو از کنارش برداشت و در همون حال گفت:بیخیال بابا چیکار به زندگی مردم دارین؟
     
    آخرین ویرایش:

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    -ماماااااان.مامااااااااااااااان

    سریع از خواب پریدم خدایا این دیگه چی خوابی بود؟مامانم داشت منو میکشت!چرا؟!

    صورتم خیس عرق شده بود دستی بهش کشیدم.همه جا رو تاریکی فرا گرفته بود.این خواب لعنتی باعث شد که دیگه خوابم نبره

    ذهنم مشغول شده بود؛خانوادم!واقعا الان اونا کجان؟چی کار دارن میکنن؟چرا هیچوقت دنبالم نگشتن؟

    وقتی سیزده سالم بود یادمه خونمون یه روزم آروم نبود.همش مامانم با بابام جنگ و دعوا داشت.منم دیگه خسته شده بودم.یه دوست داشتم اسمش مهسا بود تصمیم گرفتم که بعد از مدرسه برم خونه یه اونا.اما غرورم اجازه نمیداد که برم خونه ی مردم تلب شم و هم اینکه یکم میترسیدم چون بعدش بابام منو پیدا میکرد و سرم رو از تنم جدا.

    برای همین تمیم گرفتم فرار کنم.دو روز آواره ی خیابونا بودم و سعی میکردم پلیسا منو نبینن..چون میگرفتنم و دو دستی تحویل خانوادم میدادن.

    شب روز دوم یه بابایی منو پیدا کرد به خونش برد از اون خون داغونا.بابای منم زیاد پولدار نبود یه رارنده تاکسی ساده اما دیگ از این خون ها نداشتیم.

    اولاش یکم ازش میترسیدم اما انقدر برام خوراکی آورد که باهاش مهربون شدم اسمش کریم بود ۴۵سال رو داشت و تنها زندگی میکرد.

    یه هفته ایی بود که پیشش بودم.کم کم رفتارش داشت تغیر میکرد یه روز بهم گفت اگه میخوای اینجا بمونی باید خودت خرج خودت رو دربیاری.

    منم فقط دنبال سرپناه میگشتم واسه ی همین قبول کردم.برام جالب بود که چرا حس میکردم اینجا از خونه ی خودمون بهتره

    دیگه مدرسه هم نمیتونستم برم.کم کم داشتم پشیمون میشدم چون دستفروشی توی کوچه بازار اونقدرم آسون نبود.باید زیر آفتاب داغ راه میرفتی و نگاه تحقیر آمیز مردم رو هم تحمل میکردی.آخرم با منت ۱۰۰ تومن میذاشتن کف دستت. اشتباه کرده بودم.نباید از خونمون میرفتم.بعد از ۱۲سال هنوزم پشیمونم و میدونم تا آخر عمرم پشیمون خواهم موند.

    یه روز که داشتم میرفتم جای همیشگیم تا آدامس و چسب و این جور چیزام رو بفروشم دیدم یه پسره ایی هم سن و سال خودم جای منو گرفته.با خشم به سمتش رفتم و گفتم:هو پاشو اینجا جای منه!

    پسر سرش رو بالا آورد لبخندی زد و گفت:از الان مال من میشه

    -یعنی چی؟برو گمشو.پاشو زود باش

    اون لبخند احمقانه از روی لبش نمی رفت: خوب اشکال نداره.بیا با هم جنسامون رو میفروشیم.تو سبد ها رو دستت بگیر منم داد میزنم و مشتری جمع میکنم.چطوره؟

    حس کردم اگه قبول کنم برام خوبه برای همین باشه ایی گفتم و با هم شروع به کار کردیم.
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    بعد از یک هفته تقریبا با هم رفیق شدیم اونم مثل من کلاس دوم راهنمایی بود و اسمشم محمد بود.

    محمد با صدای بلندش و البته چرب زبونی مشتری جمع میکرد تا جنسای کم ارزشمون به فروش بره.

    قرار شده بود بعد از ظهر ها که مردم دیگه تو خیابون کمتر دیده میشن بریم تو پارک نزدیک محوطه و اون به من درسایی رو که تو مدرسه بهشون درس میدن رو به منم یاد بده.

    یک ماه به همین منوال گذشت.

    کریم میگفت همیشه دوست داشته تا یک دختر مثل من داشته باشه.اون به کار من کار نداشت و فقط ازم میخواست بعضی وقتا که شب خونه است براش شام درس کنم.هیچ پولی هم به من نمیداد مگر برای خرید خونه بود.

    توی این مدت نه من با وجود محمد دلم هوای خانوادم رو کرده بود و نه ردی از اونا دیده میشد.بعضی وقتا دلم برای مامانم تنگ میشد اما به خاطر سنم حس میکردم اون منو اصلا دوست نداره و وقتی یاد دعواهایی که تو خونه پیش میومد میوفتادم از اینکه فرار کردم راضی بودم.

    بعد از ۱ماه محمد از دست فروشی خسته شده بود و همش درباره کار برادرش صحبت میکرد.اون دزد بود.محمد میگفت در عرض ۳۰ ثانیه جیب یه نفر رو خالی می کنه و پولی که ما تو ۱ماه جمع میکنیم اون تو همین مدت کم بدست میاره.خلاصه انقدر گفت و گفت و گفت که از آخر پیشنهادش رو قبول کردم.من همیشه آدم پولکی بودم.چشمم دنبال پول بود.پول پول پول.فقط پول.با اینکه سن کمی داشتم.

    یکی از دلایلی که باعث شد من از خونمون بزنم بیرون جیب متوسط بابام بود.

    ۱ماه اول پیش داداش محمد یعنی رسول آموزش دیدیم.چند بار نزدیک بود که گیر بیوفتیم اما سریع جیم میشدیم.طولی نکشید که ما جیب بر نیمه ماهر شدیم.

    یه روز تو یکی از خیابونا داشتم با محمد راه میرفتم که عموم رو اونطرف خیابون دیدم.خوشبختانه یا بدبختانه اون منو ندید.کاغذ هایی توی دستش بود که به مغازه دار ها یا به مردم رهگذر می داد.

    بعداز اینکه عموم از اونجا دور شد به محمد گفتم بره اون سمت و یکی از اون کاغذ ها رو برام بیاره.اونم به حرفم گوش داد و همین کار رو کرد.وقتی کاغذ به دستم رسید عکسم رو رو روش دیدم دیدم.زیرش مشخصاتم بود و زیر اون مژدگانی که برای پیدا کردن من تایین کرده بودن.

    مبلغش ۵ ملیون تومن بود!حدس میزدم که بابام ماشینش رو برای اینکار فروخته.اون ماشین تنها منبع درآمد خانوادمون بود.برای چندثانیه یه حسی میگفت بهم که برگردم اما این حس بیشتر طول نکشید و به محمد گفتم سریع از اونجا دور شیم تا عموم منو ندیده

    با این که محمد درساش خوب بود و خوب هم برام توضیح میداد که چی به چیه اما فایده ایی نداشت چون من نمیتونستم امتحان بدم و عملا مدرک سیکل هم نداشتم.خلاصه بعد از کلی التماس و خواهش به کریم قبول کرد تا یه شناسنامه ی جعلی به فامیل خودش برام درست کنه که من بتونم به مدرسه برم.
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    اما کریم یک شرطم گذاشته بود.اون می گفت برای جبران کاری که برام انجام میده باید هرچند وقت یه بار با پول خودم براش مواد جور کنم.منم روی حساب محمد شرطش رو پذیرفتم.

    با کریم رفتیم و من مدرسه ایی که اون اطراف بود ثبت نام کردم.

    محمد هرویین کریم رو جور میکرد منم به دستش میرسوندم.

    دیگه من و محمد تو کیف قاپی و جیب بری حرف اول رو میزدیم.

    اما من همیشه از یک نواختی بدم میومد.با خودم میگفتم که اگر قرار باشه تا آخر عمرم همینطور ادامه بدم زندگی یکنواختی خواهم داشت.این موضوع رو به محمد و رسول گفتم اونا هم تایید کردن.رسول بهم یه پیشنهادی داد.اون گفت یه رفیق داره که بهش میگن سعیید دربازکن هر دری که جلوش بذاری باز میکنه.از خودرو گرفته تا در خونه و گاوصندوق و......منم باخودم گفتم چه فکری بهتر از این!

    سعیید ۲۵ سالش بود.اون واقعا تو کارش مهارت داشت.بعد از کلی آموزش و تمرین انقدر ماهر شده بودم که میتوستم در عرض سه سوت هر دری که جلوم بود رو باز کنم.

    ۴ گذشت زمان کنکور نه من ثبت نام کردم نه محمد.آخه با خودمون میگفتیم ما که کارمون خوب داره پیش میره چرا الکی خودمون رو درگیر درس و دانشگاه کنیم.اما در عوض محمد باید سربازی میرفت.اولا بهش پیشنهاد دادم که فرار کنه و کسی هم نمیفهمه اما اون میگفت ۱ماه میتونم آفتابی نشم بعدش چی؟راستم میگفت بالاخره این راهی بود که هر پسری باید میرفت!منم میتونسم تنهایی از پس کارم بربیام.

    کریم روز به روز وضعش به خاطر اعتیاد بدتر میشد و منم با خودم میگفتم ولش کن چرا باید به کارش کار بگیرم.من بیشتر اوقات خونه نبودم.شب ها هم که میومدم خونه اون دیگه نبود.برای همین خوشبختانه ریختش رو نمیدیدم.توی این فکر بودم که برای خودم خونه اجاره کنم.برای همین شروع کردم به پول جمع کردن.

    بعد از دوسال محمد از سربازی برگشت با کلی خاطره که بعضیاش خیلی خنده دار بود و بعضیاش هم ناراحت کننده.

    همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه یه روز محمد ازم خواست تا باهاش یه جایی برم.به نظرم محمد بهترین آدمی بود که میشناختم اون واقعا مثل برادر همیشه و همه جا پشتم بود و ازم حمایت میکرد.خلاصه محمد منو به یکی از مناطق باکلاس و شیک شهر برد.یک ساختمون تو حاشیه ی اصلی قرار داشت با دست اونو به من نشون داد.

    _خوب که چی؟

    _خوب که چی نداره گلی ساختمونو ببین!

    نگاهی دوباره به ساختمون انداختم و دوباره گفتم:ببین محمد من حوصله ندارم تو این گرما هلک و هلک منو کشوندی اینجا تا پولداری مردم رو بهم نشون بدی.

    _نه دیوونه یکی از دوستای دبیرستانم اینجا الان کار میکنه آبدارچیه.میدونی چی میگه؟

    _چیمیگه؟

    _میگه بیا ببین چی پولی این یارو توی گاوصندوقش میذاره شاید نزدیک ۵۰ ملیون باشه توش.

    _اون از کجا میدونه؟

    _بابا به هر حال رفت آمد داره تو اتاقش دیگه حتما چشمش خورده

    _میدونی محمد اینکار چقدر خطرناکه؟اگه بگیرنمون چی؟

    _بابا میثم همه ی کلیدای شرکتو داره ما راحت میتونیم بریم تو !فقط میمونه بازکردن در گاوصندوق که اون هنر توئه دیگه

    _باید فکر کنم.به ریسکش نمی ارزه.

    _ای بابا گلشیفته فکر کن ۵۰ ملیون اگه توش باشه چی میشه هم تو میتونی یه خونه دست و پا کنی هم من یه وانت میخرم و شروع به کار میکنم باهاش اونوقت دور هرچی خلافه خط میکشیم.بابا بعدش ما میتونیم مثل بقیه ی مردم زندگی درس درمون داشته باشیم.
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    _محمد خطرناکه.چرا قبول نمی کنی.درسته که ۵۰ ملیون پول زیادیه اما اگر گیربوفتیم میدونی چی میشه؟

    محمد انگار از سماجت من کلافه شده بود.

    _گلی تا فردا فکر کن اگر موافق بودی خبرم کن.حالا هم بیا حوصله ندارم با اتوبوس بریم.یه در بست میگیرم.

    _پولدار شدی!

    محمد پوزخندی زد و دست دراز کرد برای نگه داشتن تاکسی.

    هرچی فکر کردم دیدم بد نمیشه اگه بریم.بابا به هر حال آدم باید کارشو گسترش بده دیگه.نحوه ی گسترش دادن منم اینجوری بود!

    بالاخره از این خونه ی نکبت میرفتم.

    محمد یه بار بهم گفت برم با اون برادرش زندگی کنم،اما جواب من یه تو گوشی بهش بود.درسته که آدم درست درمونی نبودم اما یه نیمچه آبرو که داشتم.مردم چی میگفتن!

    بالاخره بعد از کلی فکر کردن تصمیم گرفتم قبول کنم.که ای کاششششش همون شب میمردم و تمام.

    **************************************************

    انقدر به گذشتم فکر کردم که نفهمیدم چجوری خوابم برد.مردم هم خواب میبینن ما هم خواب میبینیم!

    بعد از ورزش اجباری صبگاهی نیم ساعت مهلت هواخوری بود.داشتم تو محوطه راه میرفتم که با صدای مریم به پشت برگشتم.《اه اصلا از این دختره خوشم نمیاد》

    _چیشده ماری؟

    سلام گلشیفته جون چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد بابا تو که اصلا پیدات نیست.

    _هه شما دنبال ما نمیگردی مگر نه ما هستیم.

    به اجبار باهاش هم قدم شدم.نه از گذشتش خبر داشتم و نه دلم میخواست که بدونم.نمی دونم چرا یه حس بدی نسبت بهش داشتم.

    دلم نمیخواست بیشتر از این کنارم راه بره برای همین گفتم:ماری کاری داشتی باهام؟

    _نه به جون گلی فقط میخواستم احوالتو بپرسم.

    _مطمعنی؟

    _آره حالا خوبی؟کی آزاد میشی؟

    _من خوبم به لطف شما یه ماه دیگه هم آزاد میشم اگر شما با من امر دیگه ایی نداری من برم چون باید یه سر به فخری بزنم میدونی که تو بهداری و حالشم اصلا خوش نیست.

    بدون اینکه منتظر جوابش باشم پشتم رو بهش کردم و میخواستم برم.هنوز یه قدم برنداشته بودم که بازوم رو گرفت و گفت:گلی صبر کن کارت دارم.

    برگشتم و به صورتش منتظر چشم دوختم.

    بعد از یکم من و من کردن و گرفتن وقت من نگاهی به دور و برش کرد و گفت:اینجا نمیشه بریم یه جای خلوت.

    به زور دستم و کشید و منو به یه گوشه برد کلافه گفتم:ماری این مسخره بازیات چیه سریع بگو کار دارم.

    _راستش گلی من میخوام بهت یه پیشنهاد بدم.

    با تمسخر گفتم:نه بابا شما هم بلدی!!!؟

    بدون توجه به لحنم ادامه داد:ببین من دنبال یه دربازکن میگردم.

    _فکر کنم تو آشپزخونه باشه.

    عصبانی گفت: دارم جدی میگم گلی.ببین یه گروهی هست که یه رارنده و یه دربازکن میخوان.من قراره رارندشون بشم.اما خوب بهم گفتن یکیو پیدا کنم که بتونه در گاوصندوق رو باز کنه در اون صورت میتونم وارد گروهشون بشم.مگر نه منم بیرون میکنن.من شنیدم که تو خیلی واردی.تروخدا....

    _حالا رارنده و دربازکن واسه چی میخوان.

    _منم کامل نمیدونم اونا هنوز به من چیزی نگفتن اما فکر میکنم ماجرا درباره ی چیز نون و آبداری باشه.

    _خوب حرفات تموم شد؟

    _چی؟

    ببین ماری من دیگه پشت دستمو داغ کردم تا از این کارا نکنم.بوسیدم گذاشتم کنار.از من به تو نصیحت دنبال این کارا نرو آخر و عاقبت خوشی نداره.تش میشه همین جایی که نشستیم شایدم بدتر.ولا!

    بدون توجه به واکنش ماری بلند شدم و رفتم.حتی دیگه به پیشنهاد مسخرش فکرم نکردم.
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    ساعت ۱ بعد. از ظهر بود.خسته تر از همیشه به خاطر کارکردن تو کارگاه خیاطی به سلولم اومدم و روی تخت لم دادم.یه ربع دیگه زمان ملاقات بود و همه منتظر و مشتاق برای دیدن عزیزاشون.اما من چی؟تو این۳سالی که افتادم زندان دریغ از یه نفر که بیاد ملاقاتم.

    《آخه دختر مثلا کی میخواد بیاد ملاقاتت؟ کریم که فکر کنم هنوز نفهمیده تو تو زندانی یا اون محمد نامرد که رفیق نیمه راه بود.کی؟ تو کیو داری که دلش واست بسوزه.داشتی اما از دست دادی!پای احمقی و بچگی کردن خودت مگر نه به جای اینکه بهترین سال های عمرتو اینجا هدر بدی،الان دانشگاه بودی.شاید ازدواج میکردی و بچه داشتی!

    هععععععععی خدا!اینم زندگی که من دارم؟..........اما هنوز دیر نشده شاید بتونم جبران کنم.بعد از اینکه آزاد شدم میرم خونمون.اگر از اونجا رفته باشن اشکالی نداره شده کل شهر رو بگردم تا پیداشون کنم و ازشون حلالیت بگیرم.آره من پیداشون میکنم.اگر منو بخشیدن که خدا درهای رحمتشو به روم باز کرده اگرم نبخشنم انقدرررررر التماس میکنم تا دلشون به رحم بیاد.بالاخره من دخترشون بودم.

    اگر یه وقت مامان بابام از هم جدا شده باشن یا یا یه وقت فوت کرده باشن چی؟

    نه نه امکان نداره این فکرارو به ذهنت راه نده دختر.》

    صدای زنی از پشت بلندگو میومد که داشت اسم زندانی هایی که براشون ملاقاتی اومده رو میخوند.هیچوقت به این صدا گوش نمیدادم چون میدونستم من برای هیچکس عزیز نیستم.اما اینبار دلم میخواست توجه کنم《.خوب خدارو چه دیدی شاید اسم منم باشه》

    زهرا جلالی،سحر جان افروز ،مهین وطن خواه،گلشیفته مظاهری،..........

    《وای خدا این اسم من بود این زن درست میگفت یعنی واسم ملاقاتی اومده.》

    سریع از روی تخت بلند شدم و چهره ی خوشحال بچه ها رو دیدم اعظم اومد جلو بازوم رو کشید گفت:پاشو گلی پاشو واست ملاقاتی اومده!

    《اما کی؟

    حتما کریمه گلی پاشو پاشو دست دست نکن》

    با این که خوبی آنچنانی ازش ندیده بودم اما به هر حال فامیل اون کنار اسمم بود.دلمم یکم تنگ شده بود براش!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا