رمان شیطانی به سان فرشته (عهد خاندان) | زهرا تازه بهار کاربر انجمن نگاه دانلود

Vlinder

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/09
ارسالی ها
184
امتیاز واکنش
9,814
امتیاز
548
محل سکونت
❤خونمون❤
#پارت-نهم
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
اول یه جفت کفش سیاه می‌ بینم؛ بعد یه دامن بلند سیاه، یه پیراهن سفید رسمی، و بعد چهره ی مهربون نجی رو می‌ بینم. با سرعت بلند میشم و می‌ ایستم. سر رو پایین می‌ اندازم و میگم:
_من واقعا متاسفم. می‌ دونم نباید اینجا میومدم.
شونه هام رو می‌ گیره و تو چشمام خیره میشه:
_هی اشکالی نداره. منم بعضی وقتا که دلم می‌ گیره، میام اینجا.
با تعجب نگاهش می‌ کنم:
_جدی؟ شما هم... اینجا...
می‌ خنده و به سمت یه مسیر راهنماییم می‌ کنه:
-به هر حال هر کسی ممکنه دلش بگیره و بخواد تنها باشه. به خاطر این قضیه که قرار نیست تنبیه بشه. همه ی ما آدما این جوری هستیم. گاهی وقت ها می‌ خوایم تنها باشیم؛ گاهی وقت ها هم اون کسی که می‌ خوایم، کنارمون نیست. معلوم نیست با خودمون چند چندیم. البته تنها بودن آدم رو می‌ سازه؛ قوی ترش می‌ کنه تا بتونه از پس خودش بر بیاد... می دونی هیناتا جان، گاهی وقت ها تو زندگیت یه موقعیت هایی پیش میاد که باید انتخاب کنی. باید انتخاب کنی می‌ خوای چی باشی. کسی که حاضره بهترین کَسش که تمام تنهاییش رو با اون پر می‌ کرده رها کنه تا جون افراد دیگه یا همون کس رو نجات بده، یا کسی که به خاطر یه کینه ی قدیمی حتی از همون فرد هم می‌ گذره. تو یه همچین موقعیتی انتخاب سخته. اما اگه عاقل باشی، راه درست رو انتخاب می‌ کنی. تازه این فقط مربوط به ما آدم ها نیست. هر موجود دیگه ای هم که تو این دنیا وجود داشته باشه، حتی یه شیطان، بهترین تصمیم رو می‌ گیره... حتی اگه اون کسی که دوستش داره، یه انسان باشه.
_منتظورتون...
_هی هی! من گفتم رسمی بودن ممنوع.
_خوب... منـ... ظورت از موجودات دیگه چیه؟
_توی دنیا به غیر از ما موجودات دیگه ای هم وجود دارن. ممکنه تو نتونی اون هارو ببینی. چون بین دنیای ما و اون ها، یه مانع وجود داره. موجودات مختلفی مثل شیاطین، اجنه، شینیگامی و خیلی موجودات دیگه. اون ها اطراف ما هستن و دارن زندگی می کنن؛ اما تو یه بعد دیگه. تازه ممکنه همین الان هم دارن ما رو نگاه می‌ کنن.
با ترس به اطراف نگاه می‌ کنم. می‌ خنده و میگه:
_تو واقعا ترسیدی؟ منظورم که اونطوری نبود! اون ها هم به راحتی نمی‌ تونن وارد دنیای ما بشن. مگر اشتباهاتی داشته باشن. مثلا از دنیای خودشون تبعید شده باشن. حالا نمی‌ خواد درباره ش حرف بزنیم... ایناهاش؛ رسیدیم.
سرم رو بر می‌ گردونم و یتیم خونه رو می‌ بینم. به سمت ساختمان مدیریت می‌ ریم. وارد آسانسور می‌ شیم. سعی می‌ کنم تا موقعی که می‌ رسیم، خودم رو سرگرم کنم. به آینه ی بزرگ سمت چپم نگاه می‌ کنم. موهام دوباره از گیره بیرون ریختن. خیلی بده که موهای کوتاه به خوبی بسته نمی شن! دستم رو می‌ برم تا گیره رو باز کنم و دوباره ببندم که نگاهم به نجی می‌ افته. داره لبخند می زنه. لبخندی که هزاران نیش در دهانش رو نمایان می‌ کنه. با اون لبخند، روی پوست کبود رنگش هم چین و چروک پیدا می شه. موهای رشته رشته اش، شبیه مار های سفید رنگ به این سمت و اون سمت میرن. انگار دارن رشد می‌ کنن و تمام آسانسور رو در بر می‌ گیرن. من چشم های یه تکه سیاهش رو دیدم؛ زمانی که احساس کردم موجی از انرژی وارد بدنم شد. احساس می‌ کنم نفسم تو سـ*ـینه حبس شده. آروم سرم رو بر می‌ گردونم و بهش نگاه می‌ کنم. نه از اون نیش ها خبری هست، نه چشم های سیاه و نه پوست کبود رنگ. با یه لبخند کم رنگ داره به در آسانسور نگاه می‌ کنه. حس می‌ کنه که دارم نگاهش می‌ کنم؛ پس به سمتم بر می‌ گرده:
_چیزی شده؟
_نه نه! چیزی نیست.
سرم رو بر می‌ گردونم و سعی می‌ کنم اون تصویر رو فراموش کنم. تمام مدت فقط سعی می‌ کنم به انعکاس تصویر خودم تو سطح فلز نگاه کنم. بلاخره در آسانسور باز می شه. به سمت بیرون می‌ دوئم. یعنی واقعا دارم به سمت اتاق نجی می‌ دوئم. به در بزرگ و چوبی که می‌ رسم می‌ ایستم. با دقت نگاهش می‌ کنم. اصلا به اینا توجه نکرده بودم. کنده کاری های زیبایی داره. البته زیبا نه؛ یکم عجیب. تصاویر کسانی که اصلا ظاهر انسانی ندارن. انگار می‌ خوان با هم دیگه بجنگن. گوشه ی در، یه تصویر آشنا می‌ بینم. بهش خیره می‌ مونم. انگار ده ها نیش، مثل نیش مار از دهانش بیرون میان. یه چیزی شبیه یه گوی رو دستش گرفته. مثل این که دارن برای اون گوی مبارزه می‌ کنن تا به دستش بیارن. دست سردی روی شونم می‌ شینه. با ترس بر می‌ گردم. نجی در اتاق رو باز می‌ کنه و میگه:
_چیه اون نقاشی ها اینقدر جذبت کرده؟
وقتی می‌ خوام پشت سرم در رو ببندم، نگاهم به دستگیره ها می‌ افته. شبیه سر بعضی از اون موجوداتیه که روی در دیدم؛ ولی کوچیک ترش. نجی به سمت کتاب خونه ی بزرگش که یه دیوار اتاق رو به خودش اختصاص داده میره. از کف زمین تا سقف پر از کتابه. میگه:
_خب ببینم اینجا چی داریم... تو معمولا چه کتاب هایی می‌ خونی؟
سعی می‌ کنم تمام چیز های عجیبی که امروز دیدم رو فراموش کنم. به سمتش میرم و کنارش می‌ ایستم:
_بیشتر تخیلی و ترسناک. اگه افسانه ها هم باشه، دوست دارم.
به سمت ردیف شش تا به آخر ته دیوار میره. مطمئنم که من اصلا قدم به اونجا نمی‌ رسه! یه کتاب نسبتا قطور رو بیرون میاره و به سمت مبل ها میره:
_بیا بشین. فکر کنم این خوراک خودته!
کنارش می‌ شینم و به عنوانش نگاه می‌ کنم؛ افسانه ی سیاه جادوگر.


[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-دهم
    [HIDE-THANKS]
    جلدش چرم قهوه ای رنگه. احساس می‌ کنم بیشتر به یه کتاب مرموز و عجیب شبیه تا یه افسانه ی ساده. کتاب رو بهم میده و منم بازش می‌ کنم. صفحاتش کاهی و قدیمی‌ ان و بعضی جاهاش هم نقاشی های عجیب داره. صفحه ی اول رو میارم و می‌ خوام شروع به خوندن کنم، اما نمی‌ تونم؛ چون به خط چینی اصیل نوشته شده. ولی به روی خودم نمیارم که فکر نکنه چیزی بلند نیستم. حرفی که می‌ زنه، باعث میشه تا واقعا احساس حقارت کنم:
    _میشه بلند بخونیش؟
    _راستش... باشه.
    با دقت به خط ها نگاه می‌ کنم:
    _سالیان... د... دراز... همـ... همگان... در...
    _چی شده؟
    _راستش به ژاپنی اصیله. نمی‌ تونم بخونمش.
    کتاب رو از دستم می‌گیره و میگه:
    _من می‌ خونمش. ژاپنی نیست؛ چینیه. خیلی به دست اوردنش سخت بود... سالیان دراز، همگان در صلح و آرامش بودند. چه انسان، و چه موجودات دنیای تاریک؛ هر موجودی اجازه ی ورود به دنیای دیگر را داشت، در صورتی که دردسری درست نکند. همه غرق در نعمت و موهبت ذاتی ای که به آنها داده شده بود، زندگی خود را می‌ گذراندند. منشا این آرامش، یک گوی سیاه رنگ با رگه های طلایی بود. گویی که گوی تعادل نام داشت؛ گویی که در سیطره ی حکومت فرشتگان مرگ قرار داشت و آن ها از آن محافظت می‌ کردند. اما ناگهان همه چیز به هم ریخت. گوی ناپدید شده بود، آن هم توسط فرمانروای سرخ؛ فرمانروایی پیروی ابلیس. او خواستار نابودی انسان های مخالف خودش، و به بـرده گرفتن آن ها بود. تعادل جهان به هم خورده بود و در طی یک سال، هزاران نفر از مردم جهان به دار آویخته شدند؛ دار هایی که با سیم های خاردار گداخته درست شده بودند. فرشتگان مرگ به پا خواستند تا رو در روی فرمانروای سرخ بایستند. اما تنها مشکلی که وجود داشت، این بود که به خاطر محدودیتی که فرمانروای سرخ ایجاد کرده بود، نمی توانستند با فرمانروای قبیله که در جهان انسان ها زندگی می‌ کرد، ارتباط برقرار کنند...
    _کدوم فرمانروا؟
    اینقدر برام جالب شده که حتی وسط حرفش می‌ پرم. سرش رو بالا میاره و میگه:
    _هنوز ادامه داره... آن فرمانروا با همسر و فرزند کوچک خود، در کنار انسان ها به خوبی زندگی می‌ کرد. زمانی که ندای جنگ را شنید، با خانواده ی خود در جایی پنهان شد تا نتوانند او را پیدا کنند. پس پسر بزرگ تر فرمانروا، به جای پدر تصمیم گرفت تا با یک خاندان سامورایی از انسان ها پیمانی ببندد. عهدی بین آن ها بسته شد. برخورداری از قدرت آن فرشتگان، در ازای کمک آن خاندان به آن ها. فرزند کوچکِ بزرگِ خاندان که به دنیا آمد، تمام موهبت ها به او داده شد. فرزند، بزرگ و بزرگ تر شد. زمانی که فهمید برای چه کاری برگزیده شده، تمام تلاش خود را فرا گرفت تا بتواند بار دیگر صلح و آرامش را به جهان برگرداند. اما تلاش او ناکام ماند؛ چرا که جادوگری به نام نجی، بر او پیروز شد. جادوگر سیاهی که همسر فرمانروای سرخ بود. آن فرمانروا به وسوسه ی آن عفریته دست به دزدیدن آن گوی زده بود. فرزندان آن برگزیده، یک به یک با موهبت به دنیا آمدند. اما هیچکدام از آنها موفق به شکست آن شیاطین نشد. اکنون تمام مردم دنیای تاریک که زیر سلطه ی فرمانروای سرخ با رنج و بدبختی زندگی می‌ کنند، به تولد فرزندی از همان خاندان باور دارند. می‌ دانند کودکی متولد خواهد شد که بر گزیده ی آن فرشتگان خواهد بود.
    هنوز منتظر ادامشم. انگار می‌ دونم هنوز تموم نشده:
    _خب؟ تموم شد؟
    کتاب رو روی میز شیشه ای می‌ ذاره و با لبخند بهم خیره میشه:
    -جالب بود؟ فکر نمی کردم اینطور باشه!
    _اون افسانه واقعیت داره؟ اون جادوگر، فرمانروا، اون خانواده ای که توی این دنیا زندگی می‌ کردن، حتی اون خاندان؛ واقعیت داشتن؟
    شونه بالا می اندازه و با زیرکی میگه:
    _کسی چه می‌ دونه...شاید!
    سرم رو پایین می‌ اندازم و مشغول فکر کردن میشم. اگه واقعیت داشته باشه، پس اون فرمانروای سرخ باید یه جایی تو همین دنیا باشه. یه مشت آروم به شونه‌م می‌ خوره.
    _هی بهش فکر نکن. ببینم تمرین کردی؟
    _آره. چینا چیزای زیادی بهم یاد داده. احساس می‌ کنم الان آماده ام.
    _اوهوم، خیلی خوبه؛ ولی هنوز هم برو تمرین کن. باید نمره ی خوبی بیاری. اصلا نمی‌ خوام ببینم عقب تر از بقیه باشی.
    _ اوهوم؛ پس بعدا می‌ بینمت نجی... راستی، چرا اسم تو شبیه اسم اون جادوگره؟
    می‌ خنده و میگه:
    _آم... نمی دونم. به نظر منم جالبه. فعلا برو به درسات برس.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-یازدهم
    [HIDE-THANKS]
    از اتاق بیرون میام و به سمت آسانسور به راه می‌ افتم. دکمه‌ا ش رو می‌ زنم و منتظر می‌ مونم. وقتی در باز میشه، یه قدم به جلو بر می‌ دارم و نگاهم به یه سیاهی جلوی روم می‌ افته. سرم رو بالا میارم و با بنجیرو چشم تو چشم میشم. بدون توجه به من از کنارم رد میشه. به سمتش می‌ دوئم و صداش می‌ زنم؛ اما نمی‌ ایسته. سرعتم رو بیشتر می‌ کنم و جلوش راه میرم. در همین حال میگم:
    _هی... برای چی اون موقع کمکم کردی؟... هی بن جوابم رو بده.
    می‌ ایسته و ایندفعه با خشم بهم خیره میشه:
    -اگه همیشه پیش خانوم یامازاکی هستی، دلیل نمیشه بدون اجازه ی اون بلایی سرت نیارم. اگه می بینی فعلا کاری به کارت ندارم، فقط به خاطر نجیه... فهمیدی؟
    چشمام رو ریز می‌ کنم و بدون هیچ حرفی بهش خیره میشم. بعد که از نگاه کردن به من دست بر می‌ داره، از کنارم رد میشه. انگار کم کم دارم پررو میشم! از ساختمان مدیریت بیرون میام و به سمت خوابگاه راه می‌ افتم. وقتی نگاهم به اون محوطه ی پشت خوابگاه می‌افته، اون روز رو به یاد میارم و این یعنی بدترین چیز! اول تصمیم می‌گیرم برم فروشگاه برای خودم یه خوراکی بخرم. پول هر کسی از فروش کار های دستی‌ای که هر کس تو جشنواره کریسمس می‌فروشه تامین میشه. یه فروشنده تمام چیزایی که هر کسی درست کرده رو بر می‌داره و وقتی تو جشنواره به فروش می‌رسونه، پولش رو به طرف میده. من زیاد پولی ندارم؛ چون چیز زیادی تا الان درست نکردم. شاید بتونم تا سه ماه دیگه یه کارایی بکنم تا پول بیشتری گیرم بیاد. من زیاد از آسانسور استفاده نمی‌کنم. اما اون روز که پام مشکل پیدا کرده بود، مجبور بودم بعد مدت ها از اون استفاده کنم. از زمانی که پا به داخل سالن طبقه‌ی اول می‌ذارم، نگاه همه رو من ثابت می‌مونه و با هم دیگه پچ پچ می‌کنن. بدون توجه به اون ها از آسانسور سمت راست به دوم میرم. داخل فروشگاه هم نگاه های زیادی روی منه. به سمت قفسه ی نوشیدنی ها میرم و برای خودم یه شیر کاکائو برمی‌دارم. خوبه که زیاد گرون نیست. جلوی مسئول اون قسمت که یه دختر جوونه می‌ایستم. باز هم همهمه. پول رو روی میز می‌ذارم و بیرون میام. ساختمان خوابگاه، کاملا دخترونه و سه طبقه ست. خوابگاه پسر ها اون طرف حیاط ی بزرگه. یعنی پشت خوابگاه ما؛ یعنی من مجبور شدم توی یه محوطه ی پر خاک و خل بدوئم و این یعنی بدترین چیز! به خوابگاه بر می گردم. طبقه ی اول، یه مهد کودک و اتاق بازی برای بچه های کوچیک داره. طبقه ی دوم مخصوص بچه های نوزاد تا دوازده ساله. دخترای سیزده تا هجده ساله هم تو طبقه‌ی سومن. اتاقی من، چینا و هشت نفر دیگه انتهای راهرو ئه. جایی که دوتا نگهبان، دو طرف یه راه پله ایستادن. واقعا نمی‌دونم چرا الان به جای راه پله، از آسانسور استفاده کردم. زیر ذره بین بقیه بودن رو تا حالا تجربه نکرده بودم. هیچ وقت سعی نمی‌کردم تو چشم باشم. اما الان اصلا نمی‌فهمم چرا بقیه خودشون رو از سر راهم کنار می‌کشن و با تعجب و کمی ترس نگاهم می‌کنن. به انتهای راهرو که می‌رسم، جلوی کاتسورو می‌ایستم و بهش خیره میشم. تازه دو ساله که نگهبان شده. چهره‌ش بیشتر از بیست و سه-چهار سال نمی‌خوره. همیشه موهاش رو به سمت عقب شونه می‌کنه. به خاطر براق بودنشون هم مطمئنم ژل می‌زنه. از همون موقع که اومده‌‌، هر دفعه که بهش می‌رسم خیره نگاهش می‌کنم. شاید چون فکر می‌کنم خیره شدن به یه نگهبان مسلح، بامزه و شجاعانه‌س! تمام سعیش رو می‌کنه تا نگاهش به من نیوفته؛ اما بلاخره نگاهش رو از پشت سرم برمی‌داره و به پایین می اندازه:
    _باز دوباره چیه هیناتا؟


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-دوازدهم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    شونه بالا می‌اندازم و میگم:
    _هیچی همینجوری... میگم ته‌ریش دراوردی؟!
    چشماش رو ریز می‌کنه. اخم پیشونیش پر رنگ تر میشه:
    _اگه می‌خوای بری تو اتاقت برو. وگرنه برو تو محوطه ی گل و بلبل تفریح کن! فقط از جلوی چشمام گم شو!
    به سمت اتاق راه میوفتم و میگم:
    _وای وای وای! نباید با یه بچه اینطوری صحبت کنی!
    _هر جور بخوام حرف می‌زنم!
    تو اتاق فقط چهار نفر نشسته‌ن و دارن درس می‌خونن. به جرئت می‌تونم بگم تو این چند سال، هم اتاقی های من جزو درس خون ترین و حوصله سربر ترین هم اتاقی هایین که می‌شناسم. بین اون ها فقط چینا رو بیشتر می‌شناسم و باهاش صمیمی‌ام. انگار اون ها یه امتحان دیگه هم دارن. به سمت تختم میرم. به خاطر خورشید بعد از ظهر گرم شده. پس روی تخت چینا می‌پرم و چهار زانو می‌شینم. بهش خیره میشم. فکر می‌کنم به خاطر اتفاقی که چند ساعت پیش افتاده ناراحته. نمی‌دونم چی قضیه عجیبه که هم همه اینطوری نگاهم می‌کنن. صداش می‌زنم:
    _چینا؟
    بهم توجهی نداره. حرفام رو ادامه میدم:
    _نمی‌دونم چرا همه اینقدر عجیب به من زل می‌زنن. مگه امروز چه اتفاقی افتاده؟ هر جا میرم، با ترس بهم نگاه می‌کنن... منکه نمی‌فهمم. انگار من...
    _بعد از سالن کجا رفتی؟
    سرش رو بالا میاره و به پشت سرم خیره میشه:
    _همه می‌خوان جواب این سوال رو بدونن.
    سرم رو برمی‌گردونم. حدود بیست نفر رو می‌بینم که بهم خیره شدن؛ سکوت مطلق. حس کسی رو دارم که انگار قراره تو یه دادگاه محاکمه بشه. از تخت پایین میام و داد می‌کشم:
    _من هیچ کاری نکردم. برین بیرون!
    اولین باریه که کسی هیناتای آروم و ساکت رو در حال داد زدن می‌بینه. صدای زمزمه بین جمعیت به ظاهر کوچیک پیچیده؛ چون با فریاد من افراد بیشتری جلوی در اتاق جمع شدن. چند نفر افراد رو پس می‌زنن و جلو میان. می‌تونم بنجیرو و چند نگهبان دیگه رو ببینم که جمعیت رو به سمت بیرون هل میدن.
    بنجیرو_برین بیرون. دلیلی نداره که اینجا جمع بشین.
    بلاخره همه پی کار خودشون میرن . حتی اون چند نفری هم که تو اتاق بودن، رفتن. وقتی اتاق خلوت میشه، بنجیرو به سمتم برمی‌گرده و میگه:
    -بهت گفته بودم برای نِجی دردسر درست نکنی.
    اعتراض می‌کنم:
    -منکه کاری نکردم اونا اینجا جمع شده بودن.
    _با رفتنت به سمت جنگل این کارو کردی.
    سرم رو پایین می‌اندازم و میگم:
    _میدونم نباید از اینجا می‌رفتم. حتی با اینکه قانون بود، من باید جلوی خودم رو می‌گرفتم.
    _قضیه این نیست.
    سرم رو بالا میارم. افراد رو بیرون می‌فرسته و در رو می‌بنده. به دیوار تکیه میده و میگه:
    _وقتی داشتی به سمت جنگل می‌رفتی... چیز عجیبی ندیدی؟
    یکم چشمام رو ریز می‌کنم و میگم:
    _نه... منظورت چیه؟
    _هیچی؛ ولش کن.
    بنجیرو بعد از گفتن این حرف، تکیه‌اش رو از دیوار می‌گیره و از اتاق بیرون میره. روم رو برمی‌گردونم و لبه‌ی تخت می‌شینم. متوجه نمیشم منظورش از چیز عجیب چی بود. چینا با نگرانی بهم نگاه می‌کنه. کتاب توی دستش رو لوله کرده.
    _چیه؟ چرا اینجوری نگاهم می‌کنی؟
    چینا_بعد از رفتن به سمت جنگل، چند نفر رو با لباسای سنتی رو ندیدی که بهت نگاه کنن؟
    -چی؟... چی داری میگی؟
    _ اون افراد، اطراف جنگل ایستاده بودن و بهت خیره شده بودن. خیلی عجیب بود... فکر کنم حدود پنجاه شصت نفری بودن. بچه ها فکر می‌کنن اونا ارواح بودن. فکر می‌کنن تو یه ربطی به اونا داری.
    از اینکه این چیزا رو می‌شنوم، عصبی میشم.
    _این حرفا چیه که میگی؟ هان؟ من چه ربطی به یه سری روح قدیمی ممکنه داشته باشم؟... اصلا ولش کن. زود باش کتاب ریاضیت رو بیار که فردا امتحان دارم.
    کتاب تاریخش رو روی میز کنار تختش می‌ذاره. کتاب ریاضیش رو از کمدش بیرون میاره و بازش می‌کنه. مدادش رو توی دستش می‌گیره. انگار اون هم می‌خواد تمام اتفاقات امروز رو فراموش کنه.
    _خب؛ کتاب رو تا جایی که درس دادن تمرین کردی و خوب بلدی. دو ماه دیگه هم امتحانات میان ترم شروع میشه. بهتره که از الان تمرین کنیم. نظرت چیه؟
    _اوهوم؛ به نظر منم خوبه.
    _ولی خودمونیم... عجب جیغی کشیدی! همه در رفتن.
    هر دومون از ته دل می‌خندیم.
    ***
    بیستم اکتبر، ساعت 20:15 شب
    حدود یه ربعه که روی صندلی خودم، توی کلاس ریاضی نشستم. نمی‌دونم چرا نجی می‌خواست شب ازم امتحان بگیره. اینبار یکم به سر و وضع خودم رسیدم. بعد از مدت ها موهام رو شونه زدم. پیراهن و شلوار سفید و مرتبی پوشیدم. البته تکراری ترین لباسمه و تنها لباسیه که همیشه می‌پوشم. اما درمورد کتونی های خاک گرفته و پاره‌م نمیشه همچین چیزی گفت. باید پولام رو برای خوردنی نگه دارم؛ بیشتر به درد می خوره. هنوز شام هم نخوردم. فکر نکنم مخم خوب کار کنه. چند لحظه بعد، در کلاس باز میشه و نجی رو می‌بینم. یه پوشه رو دستش گرفته. به سمتم میاد. یه برگه رو از داخل پوشه‌ش بیرون میاره و با لبخند جلوم می‌ذاره:
    -حالت چطوره هیناتا جان؟
    _خوبم؛ ممنون.
    -امیدوارم موفق باشی.
    و به سمت میز معلم میره. اینبار همه چیز برام آشناست. خودکارم رو برمی‌دارم و شروع به نوشتن می‌کنم. با سرعت اعداد رو توی فرمول ها جای گذاری می‌کنم. تا نصف برگه که می‌رسم، گردنم و انگشتام درد گرفتن. سرم رو بالا میارم و انگشتام رو تکون میدم. به نجی که یه کتاب رو تو دستش گرفته و مشغول خوندنشه، نگاه می‌کنم.
    _چرا ادامه نمیدی؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-سیزدهم
    [HIDE-THANKS]
    ـام... ببخشید گردنم درد گرفته بود.
    واقعا چجوری وقتی سرش پایینه من رو می‌بینه. سرم رو پایین می‌اندازم و مشغول نوشتن میشم. حدود نیم ساعت بعد امتحان رو تموم می‌کنم. به جواب هام یه نگاه می‌اندازم که چیزی رو جا ننداخته باشم. بلند میشم اما یه جمله آخر برگه، توجهم رو جلب می‌کنه:

    «فراموش نکن با رفتن تو، اینجا به جهنمی سوزان تبدیل خواهد گشت.»
    یکم اخم می‌کنم. معنی‌ش رو متوجه نمیشم. اهمیتی هم نمیدم. بلند میشم و به سمت نجی میرم. برگه رو به سمتش می‌گیرم:
    _بفرمایین؛ تمومش کردم.
    سرش رو بالا میاره و با یه لبخند ملایم برگه رو تحویل می‌گیره:
    _امیدوارم چیزی رو جا ننداخته باشی.
    لحنش طوریه که یه لحظه احساس می‌کنم اون جمله رو میگه؛ اما اون رو از ذهنم پس می‌زنم و میگم:
    -نه؛ حواسم خوب جمع بود.
    _اوهوم. می‌تونی بری... راستی شام خوردی؟
    من که یه قدم به سمت در برداشت بودم، برمی‌گردم و بهش خیره می‌مونم.
    _راستش نه.
    _منم شام نخوردم. می‌خوای با هم شام بخوریم؟
    به سختی شوق خودم رو پنهان می‌کنم. در واقع از این پیشنهاد خوشحالم؛ اما خجالت می‌کشم چیزی بگم. برگه رو توی پوشه‌ش می‌ذاره. بلند میشه و به سمتم میاد. دستش رو روی کتفم می‌ذاره. دستش واقعا سرده. یکم به سمت در هولم میده:
    -بیا! نیازی نیست خجالت بکشی.
    یه سالن غذا خوری بزرگ توی طبقه ی دومه. اینجا رو دیگه ندیده بودم. با اینکه کلا سه طبقه‌س؛ اما هر کدوم از طبقه ها اونقدری بزرگ هست که فکر کنم حتی از ساختمان مدرسه هم بلند تره. انگار مخصوص معلم ها و مهمون های خاصه. یه سالن بزرگ که یه میز بزرگ وسطش گذاشته شده. دور اون میز حدود بیست تا صندلی چیده شده. در انتهای اون میز، می‌تونم چند نوع غذای مختلف رو ببینم؛ حتی از دور هم دهنم آب میوفته. کف سالن چوبیه و انتهای اون، یه پنجره ی بزرگه؛ احتمالا از اونجا، کل منطقه‌ رو میشه دید. بالا رو نگاه می‌کنم. روی سقف نقش و نگار های زیبایی داره که احساس می‌کنم اونا رو یه جایی دیدم؛ روی در اتاق نجی. لوستر بزرگ و زیبایی که تمام نور سالن رو تامین می‌کنه، زیبایی رو هم دو برابر کرده. نجی به سمت انتهای میز میره و روی اولین صندلی می‌شینه. منم جلوتر میرم و کنارش می‌شینم. به غذا هایی که روی میزه نگاه می‌کنم. فقط منتظرم تا زودتر اونا رو بخورم. نجی کاسه‌ی رو به روم رو برمی‌داره. از سوپ خوری بزرگی برام یکم سوپ می‌ریزه و جلوم می‌ذاره. قاشق کنار دستم رو برمی‌دارم و یکم ازش می‌خورم. به نظر خوشمزه میاد. حتی از غذاهایی که قبلا می‌خوردم هم بهتره. چند قاشق که می‌خورم، متوجه میشم که نجی بهم خیره شده. دهنم رو پاک می‌کنم. خودم رو عقب می‌کشم. میگه:
    _اوه متاسفم؛ هر چقدر می‌خوای بخور. راحت باش.
    اون هم برای خودش سوپ می‌ریزه و شروع به خوردن می‌کنه. خیالم که راحت میشه، یه تیکه از مرغ رو می‌کنم و توی بشقابم می‌ذارم. مقدار زیادی از سالاد رو هم برای خودم می‌کشم. با سرعت شروع به خوردن می‌کنم. انگار قراره تمام اینا از جلوی چشمم ناپدید بشه! نگاهم رو به نوشیدنی سبز رنگی که کنار دستمه می‌اندازم. لیوان تقریبا بزرگ رو برمی‌دارم و یکم می‌خورم. مزه‌ش ناآشنا و تلخه. زبونم داره می‌سوزه. اونو کنار می‌ذارم و صورتم رو مچاله می‌کنم. چند بار سرفه می‌زنم. نجی یه لیوان آب رو دستم میده. با سرعت اون رو سر می‌کشم. با خنده میگه:
    _آروم تر بخور. باور کن قرار نیست این مرغه فرار کنه!
    من هم خنده‌ام گرفته. اینبار آروم تر غذا می‌خورم. تا جایی که می‌تونم، می‌خورم. تموم که میشه، به نجی نگاه می‌کنم. اون هنوز مشغول خوردن سوپه. صبر می‌کنم تا تموم بشه. وقتی که قاشقش رو کنار ظرف خالیش می‌ذاره. بلند میشم و سرم رو به نشانه‌ی احترام خم می‌کنم:
    _ بابت غذا ممنونم. من دیگه میرم بخوابم.
    برمی‌گردم و بعد از قدمی که برمی‌دارم، صدای نجی نگه‌م می‌داره:
    _ الان که از موقع خواب گذشته، سرباز ها هم اجازه نمیدن. به هر حال... قانون قانونه!
    سرم رو برمی‌گردونم. نجی دستم رو می‌گیره و به دنبال خودش می‌کشونه:
    _بیا؛ می‌ریم اتاق من.
    _ام... ببخشید من مزاحم نمیشم. من میرم...
    _هی این حرفو نزن. مگه نگفته بودم من رو مادر خودت بدون؟
    سکوت می‌کنم و دنبالش میرم. واقعا احساس می‌کنم این زنی که کنارمه، مادرمه. احساس نسبت به خودم رو مادرانه می‌دونم. حتما خودش بچه‌ای نداره. فکر نکنم اشکالی داشته باشه این رو ازش بپرسم. به طبقه‌ی سوم که می‌ریم، اون سرباز هایی که چهره هاشون پوشیده‌س رو یادم میاد. ازش می‌پرسم:
    _این سربازا چرا کلاه دارن؟


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-چهاردهم
    [HIDE-THANKS]
    _اونا؟ اونا دوست ندارن کسی ببینتشون. برای همین شنل دارن.
    _آهان... متوجه شدم.
    اون پرده‌ای که دیوار رو می‌پوشوند، در واقع اتاق خواب نجی بوده. دستم رو ول می‌کنه و اون پرده رو می‌کشه. اینجا تقریبا نصف اتاق دیگه‌س ولی خیلی قشنگ تره. دیوار ها سفیدن و فرش های قشنگی کف اتاق رو پوشوندن. تخت بزرگی رو به روم قرار داره. از گوشه های اون، ستون هایی به سقف می‌رسن. از دوتا پله پایین میرم. سمت راست، گوشه‌ی دیوار، یه کمد بزرگ گذاشته شده. کنار اون هم یه آینه ی بزرگه. سمت راستم، یه پنجره ی بزرگه که پرده‌های خاکستری رنگی داره. اصلا به فضای اتاق که فقط رنگ های روشن در اون به کار رفته، نمی‌خوره. نجی بهم میگه:
    _خب... امشب می‌تونی اینجا بخوابی و... اگه خواستی... شب های دیگه.
    -واقعا؟
    بدون شک بهترین چیزی بود که می‌تونست بگه. اینطوری بیشتر پیششم. دستاش رو به هم می‌کوبه و میگه:
    _البته! فقط می‌خوام...لباسام رو عوض کنم...اگه میشه...
    انگشتش رو برعکس می‌چرخونه. سریع منظورش رو متوجه میشم:
    _آهان باشه.
    برمی‌گردم و به پرده‌های خاکستری خیره میشم. لباس باز شدن در کمد و جابه جا شدن چوب رختی ها رو می‌شنوم. بعد از چند ثانیه، چیزی جلوی چشمام رو می‌گیره. دستم رو بالا می‌برم و یه دست نرم و لطیف رو لمس می‌کنم. از جلوی چشمم برشون می‌دارم و سرم رو برمی‌گردونم. چهره‌ی خندون نجی رو می‌بینم. به طرفش می‌چرخم و به زیبایی بی حدش خیره میشم. یه لباس خواب بلند و سفید پوشیده که سر آستیناش پف داره. موهای سفیدش رو روی شونه ی چپش ریخته. دستم رو می‌گیره و به سمت تخت میره:
    -خب... تو دراز بکش که منم چراغ رو خاموش کنم.
    روی لبه‌ی تخت می‌شینم؛ خیلی نرمه. یه پتوی صورتی رنگ براق، روی تخت انداخته شده. با کوتاه و تند به سمت یه کلید میره و خاموشش می‌کنه. نزدیک شدنش رو حس می‌کنم و آباژور روی میز روشن میشه. کنارم می‌شینه و میگه:
    _اِ! چرا نمی‌خوابی؟
    _آخه... انگار... تا حالا اینجا نبودم.
    خودش رو بهم نزدیک می‌کنه و موهام رو نوازش می‌کنه:
    _هیناتای عزیزم! من اصلا نمی‌خوام تو اذیت بشی. نمی‌دونم چرا، ولی... احساس می‌کنم بهم اعتماد نداری.
    دستام رو تو هوا تکون میدم و میگم:
    -نه نه؛ اصلا اینطور نیست. فقط همه چیز برام جدیده... همین.
    سرش رو یکم کج می‌کنه و می‌خنده:
    _دیگه باید عادت کنی دخترم.
    دخترم. مدت زیادی بود این رو نشنیده بودم. خودش دراز می‌کشه. آباژور رو خاموش می‌کنه و میگه:
    -خب دیگه، باید بخوابیم تا صبح زود بیدار شیم. شبت به خیر هیناتا جان.
    منم دراز می‌کشم. احساس خوبی دارم. انگار اینجا خونه‌س و نجی هم یه مادر مهربون. میگم:
    _شب به خیر... مامان.
    به سقف خیره میشم. می‌تونم صدای نفس های منظمش رو بشنوم. اما خوابم نمی بره. آروم میگم:
    _نجی؟ بیداری؟
    _ خوابت نمی بره؟
    _ام... آره. میشه یه سوال بپرسم؟
    _هر چی میخوای بپرس.
    _تو... بچه داری؟
    چند لحظه سکوت می کنه. بعد میگه:
    _دو تا پسر.
    _الان کجان؟
    _ازم دورن. با پدرشون زندگی می کنن.
    _مگه هیچوقت نمی تونی ببینیشون؟
    وقتی چیزی نمیگه، بهش نگاه می کنم؛ اما نمی تونم چیزی ببینم. با یه صدای گرفته جواب میده:
    _چند سال پیش اونا رو ازم گرفت. دوقلوان... دلم خیلی براشون تنگ شده. می دونی تو... برای من مثل اونایی. شاید دیگه نتونم ببینمشون اما... می خوام برای تو جبران کنم.
    چیزی نمیگم. اما حتما می دونه چقدر خوشحالم. می دونه چقدر خوشحالم که یه مادر دارم. سعی می کنم با همین احساس خوب بخوابم. احساس می‌کنم یه نور اضافی توی صورتمه. سرم رو برمی‌گردونم. نور ماه کامل اتاق رو روشن کرده. حاضرم قسم بخورم پرده‌ها کشیده بود. یه ترس عجیب دلم رو در برمی‌گیره. شاید هم قرار بوده که بگیره؛ اما هیچ ترسی رو احساس نمی‌کنم. فقط آرامش؛ و آرامش...
    ***
    بیست و یکم اکتبر، ساعت 7:00 صبح‌
    _خب هیناتا جان؛ دیشب خوب خوابیدی؟
    یه تیکه از نون تستم رو می کنم و تو دهنم می‌ذارم. با خوشحالی میگم:
    _بله. خیلی خوب خوابیدم.
    نجی یه دسته ای موهای به هم ریخته‌م رو پشت گوشم می‌اندازه و میگه:
    _خوبه؛ خیلی خوشحالم که بهت خوش گذشته. خب... امروز، روز خاصیه. چون...
    _می‌‌دونم. روز نظافته.
    _اوهوم. پس زودتر صبحانه‌ت رو بخور و برگرد به اتاقت. فکر نکنم خانوم یوشیدا(1) خوشش بیاد اتاق کسی نامرتب باشه!
    لبخند می‌زنم. صبحانه‌م رو تموم می‌کنم و از نجی خداحافظی می‌کنم. از سالن غذاخوری بیرون میام. از راهرو، به سالن اصلی طبقه‌ی دوم میرم و خانوم ایواتا(2) رو می‌بینم. اون دستیار نجیه. یه زن جوون حدود بیست و نه- سی ساله‌س. هر وقت می‌بینمش، یه سری پوشه‌ رو دستش گرفته و با عجله به یه جایی میره. احتمالا الان هم درگیر یه کار مهمه. جلوم می‌ایسته و نفس نفس می‌زنه.
    _سلام خانوم ایواتا.
    ایواتا_سلام هیناتا. خانوم یامازاکی رو ندیدی؟
    به راهرو اشاره می‌کنم و میگم:
    _تو سالنِ...
    _آهان فهمیدم.
    با عجله ازم دور میشه. سرم رو به عقب برمی گردونم. در دو لنگه ی سالن رو باز می‌کنه. می‌تونم نگاه نجی که بهم خیره مونده رو ببینم. بهش لبخند می‌زنم؛ در صورتی که اصلا برنامه‌ش رو نداشتم. نگاه اون، با بسته شدن در ازم گرفته میشه. پایی که توی یه روز خوب شد، پرده هایی که شب قبل کشیده بودن و این لبخند ناخواسته رو کنار هم می‌ذارم. معادله‌ی عجیبی تو ذهنم شکل می‌گیره. معادله‌ای که نمی‌تونم جوابش رو پیدا کنم؛ و سعی می‌کنم بهش اهمیتی ندم. انگار که یه چیز عادیه.
    1_Yushida
    2_Iwata


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-پانزدهم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    به طرف آسانسور میرم. نیم نگاهی به افراد داخل سالن می‌اندازم. انگار اونا می‌دونن چرا من اینجام. چون با حیرت نگاهم نمی‌کنن. کلید آسانسور رو فشار میدم. عدد روی اون، یک رو نشون میده. صبر می‌کنم تا به طبقه‌ی دوم برسه. در آسانسور که باز میشه، یه چهره‌ی آشنا جلوی چشمم می‌بینم. چهره‌‌ی کسی که اگه می‌تونستم، خودم همین جا می‌کشتمش؛ فوجیتا(1) یامادا. وقتی نگاهش به من میوفته، کاملا متوجه میشم خیلی دوست داره یه بلایی سرم بیاره، اما به خاطر نجی نمی‌تونه. با قصد تمسخر میگم:
    _حالتون چطوره آقای یامادا؟
    _حالم؟ عالی. چون دوست دارم همین الان خودم بکشمت.
    می‌خندم و میگم:
    _چه جالب! چون منم همین حس رو نسبت به شما دارم.
    چهره‌ش تغییر می‌کنه. انگار می‌خواد بهم هشدار بده:
    _یادت باشه خانوم نایت. تو برای نجی یه بازیچه بیشتر نیستی. موقعش که برسه، تو رو زیر پا له می‌کنه.
    از کنارم رد میشه. شاید حسودیش میشه که یه همچین موقعی مهمی دارم. از ساختمون مدیریت بیرون میام و به سمت خوابگاه میرم. دستام رو توی جیب شلوارم فرو می‌برم. از جلوی کاتسورو عبور می‌کنم. صداش باعث میشه به سمتش بچرخم:
    - معلوم نیست دیشب کجا بودی که کابوس شبم نشدی.
    _باور کن جای خوبی بودم.
    سرم رو برمی‌گردونم که ضربه ی محکمی به صورتم می‌خوره. دستم رو روی گونه‌م که کزکز می‌کنه می‌ذارم. به چشمای خشمگین چینا خیره میشم:
    _باورم نمیشه... تو من رو زدی.
    _حقت بود لعنتی!
    یقه‌م رو می‌گیره و من رو به دیوار می‌کوبونه.
    کاتسورو_هی هی؛ آروم.
    جلو نمیاد. انگار می‌خواد از یه دعوای مسخره لـ*ـذت ببره.
    چینا_دیشب کدوم گوری بودی؟
    به خاطر صدای فریادش، سرم رو کنار می‌کشم و صورتم رو مچاله می‌کنم.
    چینا_جواب من رو بده هیناتا. دیشب... کجا بودی؟
    هلش میدم و میگم:
    _ولم کن. تو به من چیکار داری؟
    با ناباوری بهم خیره میشه. انتظار نداره باهاش اینطوری حرف بزنم. خب حق هم دارم. اصلا چرا باید به پر و پای من بپیچه. صدای زنونه ای که همه رو مورد خطاب قرار میده، باعث میشه نگاهم رو از چینا بردارم. سرم رو برمی‌گردونم و به خانوم یوشیدا که وسط راهرو ایستاده، خیره میشم. بیشتر بچه ها دورش جمع شدن. بدون توجه به چینا، به سمتش میرم و به حرفاش گوش میدم. بازم پیشبند همیشه چربش رو پوشیده. یقه‌ی پیراهنش رو که یکم برای گلوی گوشت آلوده‌ش تنگه رو می‌کشه. اون مسئول آشپز خونه هم هست. وقتی می‌بینه همه دورش جمع شدن‌، میگه:
    -خب خانوما؛ امروز باید همتون دست به کار بشین. همون طور که می‌دونین...
    یه کاغذ رو از جیب پیراهنش بیرون می‌کشه و ادامه میده:
    -نفراتی که می‌خونم، توی اتاق خودشون این مسئولیت هارو دارن...
    تمام نفرات رو نام می‌بره و هر کدوم پی کارشون میرن؛ تا به اتاق ما می‌رسه:
    _خب... اتاق شماره‌ی چهل؛ آکانه شیراهاما(2)، یوکی و یومی آراکی(3)، وظیفه‌ی تمیز کردن شیشه هارو به عهده دارن. چیناتسو میرای(4)، آیاما یوشیکاوا(5) و آیو کوهایاشی(6)، ملافه ها رو می‌شورن و اتاق رو جارو می‌کنن. هیناتا نایت هم به تنهایی سطل آشغال هارو خالی می‌کنه...
    زیر چشمی به چند نفری که می‌خندن نگاه می‌کنم؛ اما اهمیتی نمیدم.
    یوشیدا_ و... سه نفر باقی مونده هم حمام و دستشویی رو تمیز کنن.
    این بار تمام نگاه ها متوجه یونا کاوافوجی(7)، شیزوکا ساکیاما(8) و موموکا ناگوچیِ(9) بیچاره‌س؛ کسایی که بهم می‌خندیدن. یه کیسه زباله ی بزرگ از خانوم یوشیدا می‌گیرم. به اتاق برمی‌گیرم و کارمون رو شروع می‌کنیم. از ردیفی که رو به روی دره شروع می‌کنم. توی سطل آشغال ها چیزای جالبی پیدا میشه. مثل برگه های امتحانی پاره که انگار صاحباشون از اونا راضی نبودن؛ یا مثلا پوست موز های گندیده ای که حتی نخواستن اون ها رو جمع کنن. به سمت ردیف خودمون میرم. زیر چشمی به چینا که داره ملافه ها رو جمع می‌کنه، نگاه می کنم. سرش رو بالا میاره. سریع نگاهم رو می‌دزدم و به کار خودم مشغول میشم. توی سطل آشغال چینا بیشتر دقیق میشم؛ ولی چیز خاصی پیدا نمی‌کنم. البته خودم هم نمی‌دونم دقیقا دنبال چی می‌گردم. چند تا کاغذ پاره توجه‌م رو جلب می‌کنه. یه تیکه از اونا رو برمی‌دارم؛ انگار یه نامه‌س.
    «از: ماساکی میرای، زندان توکیو
    به: چیناتسو میرای، یتیم خانه ی نجی
    سلام دختر عزیزم. حالت چه طوره؟ اونجا دوستی پیدا کردی؟ چند جا که تحقیق کردم، فهمیدم یتیم خونه‌ی نجی، از بهترین یتیم خونه های کشوره. پس حتما اونجا راحتی. راستش من به خاطر اینکه تو رو از خودم دور کردم، واقعا پشیمونم. می‌دونم مرگ مادرت به خاطر من بود. از اینکه...»

    بقیه‌ی کاغذ پاره شده. داخل سطل آشغال رو به دنبال نیمه‌ی دیگه‌ش می‌گردم.
    _فکر نکنم جالب باشه منم نامه های اون مرد مرموز رو بخونم.
    سرم رو با سرعت می‌چرخونم. چینا با چهره‌ای کاملا عادی بالای سرم ایستاده. یه کپه از ملافه هارو تو بغـ*ـل گرفته. تمام محتویات سطل آشغال رو توی کیسه خالی می‌کنم و بلند میشم. یکم خیره نگاهش می‌کنم و از کنارش رد میشم. نمی دونم چرا دارم با بهترین دوستم چنین رفتاری می‌کنم.
    1_Fujita
    2_Shirahama
    3_Yumi And Yuki Araki
    4_Mirai
    5_Ayama Yushikawa
    6_Ayo Kuhayashi
    7_Yuna Kawafuji
    8_Shizuka Sakiyama
    9_Momoka Naguchi


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-شانزدهم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    به سمت سطل آشغال خودم میرم. کنارش زانو می‌زنم. تنها چیزایی که اون تو پیدا میشه، فقط نامه هاییه که از اول سال به دستم می‌رسه. همه‌ی اونا رو بیرون میارم. حداقل این هارو پاره نکردم. یکی از اونا رو باز می‌کنم و یه بار دیگه مرورش می‌کنم:
    «از:............
    به: هیناتا نایت
    سلام خانوم نایت. امیدوارم حالتون خوب باشه. به طور حتم شما من رو نمی‌شناسید‌؛ و تا مدتی دیگه هم نخواهید شناخت. اما من همه چیز رو در رابـ ـطه با شما می‌دونم. نترسین! من یه دوستم. یه دوست که می‌خواد به شما کمک کنه. شاید با خودتون می‌گین نیازی به کمک ندارین. اما کاملا در اشتباهین. شما شدیدا به کمک من و دوستانم نیاز دارین. فقط یه چیز رو یادتون باشه:

    هر کسی که باهاته، فکر نکن دوستته.
    شاید منتظر یه فرصته تا از پشت بهت خنجر بزنه.
    «آقای ناشناس»
    هیچ وقت تا حالا با دقت این نامه ها رو نخونده بودم. بقیه ی اونارو هم می‌خونم. تو همه ی اونا بهم هشدار داده. نامه‌ی آخر، چیز عجیبی داره که اصلا متوجه‌ش نشده بودم. چهره‌ی یه مرد میانسال، خیلی کم رنگ روی کاغذه. تمام اجزای صورتش برام آشناست. همون مردیه که اون شب تو خواب دیدم. حالا می‌فهمم این نامه ها و اون مرد، به هم ربط دارن. کلاه لبه داری که روی سرش داره، چهره‌ش رو مرموز تر می‌کنه. حتما داره یه اتفاقی میوفته که...
    _هی هیناتا چرا نشستی؟ بلند شو کارم رو انجام بدم.
    آیاما با یه جارو برقی ایستاده و منتظره تا بلند شم.
    آیاما_بلند شو دیگه.
    با سرعت تمام کاغذ هارو تا می‌کنم و زیر بالشم می‌ذارم. بلند میشم و از سر راهش کنار میرم. کارم که تموم میشه، کیسه رو به خانوم یوشیدا که دست به کمر وسط راهرو ایستاده نشون میدم. میگه:
    _خوبه...
    به پشت سرش اشاره می‌کنه و ادامه میده:
    _این رو تو زباله دونی بزرگ تری که پشت خوابگاهه بنداز.
    _چشم.
    این دفعه رو با آسانسور میرم. به سمت محوطه‌ی پشت خوابگاه میرم. هر جا که چشم می‌گردونم، نگهبان ایستاده. واقعا دیگه دارم از دیدن اونا خسته میشم. چند تا کیسه‌ی دیگه هم اون تو انداخته شده. کیسه رو اون تو پرت می‌کنم. احساس می‌کنم یه چیزی داره توش تکون می‌خوره. سرم رو جلوتر می‌برم. چشمام رو ریز می‌کنم. از حرکت میوفته. خیالم راحت میشه و سرم رو عقب می‌کشم. توی یه لحظه کیسه پاره میشه. یه مار خیلی بزرگ، به سمتم هجوم میاره. خودم رو به عقب پرت می‌کنم و روی زمین می‌افتم. حتی توان حرکت رو هم ندارم. نفس هام به شماره افتاده‌ا‌ن. اون مار، آروم آروم از لبه‌ی سطل آشغال پایین میاد. از روی پاهام رد میشه. می‌تونم حرکت فلس هاش رو حس کنم. جلوی صورتم توقف می‌کنه. نمی‌تونم نگاهم رو از چشمای کهربایی‌ش بردارم. نیش هاش رو به نمایش می‌ذاره. حرکت لب هاش رو می‌بینم. صداش یه زنگ عجیب و اعصاب خورد کن داره.
    _هیـ... نا... تا... اینـ... جا... بـ... مو... ن... نـ... رو...
    دهنش رو باز می‌کنه. صدای عجیبی و ترسناکی رو از خودش در میاره. از بالای سرش، مایع سبز رنگی شروع به ریختن می‌‌کنه. اون مایع‌، بدنشه که ذره ذره داره آب میشه. مایع سبز رنگ تمام لباسم رو به رنگ خودش درمیاره. چشمام رو می‌بندم. دهنم رو باز می‌کنم تا فریاد بزنم.
    _هی... تو چت شده؟
    سرم رو بالا میارم. به نگهبانی که بالای سرم ایستاده نگاه می‌کنم. به اطرافم نگاه می‌کنم. نه ماری هست، و نه مایع سبز رنگی. بلند میشم. گرد و خاک لباسم رو می‌تکونم. به کیسه‌ی زباله خیره میشم. هیچ حرکتی نداره و سالمه؛ بدون پارگی.
    _چرا خودتو رو زمین انداختی؟
    به نگهبان خیره میشم. چیزی نمی‌تونم بگم؛ اما بلاخره زبونم باز میشه:
    _من... چیزه... فکر کردم... یه چیزی دیدم.
    انگار حرفم رو باور نکرده. یه تای ابروش رو بالا می‌اندازه:
    _خیلخوب؛ برگرد به اتاقت.
    نفس عمیقی می‌کشم. سرم رو بالا میارم. یه نفر پشت پنجره ی اتاق نجی ایستاده. نمی تونم بفهمم کیه. از کنار پنجره کنار میره و پرده رو می‌اندازه. کف دستام رو روی صورتم می‌‌ذارم. مطمئنم توهم زدم. اما من حرکت فلس هاش رو حس کردم؛ و صدای هیس هیس مانندش. چیزی که گفت رو مرور می‌کنم.

    «هیناتا؛ اینجا بمون. نرو.»
    دوباره چهره‌ی ترسناکش جلوی چشمم جون می‌گیره. سریع دستام رو از جلوی صورتم برمی‌دارم. چند بار چشمام رو باز و بسته می‌کنم. به اتاقم بر‌می گردم. بچه ها هنوزم دارن کار انجام میدن و خانوم یوشیدا، نظارت می کنه. گلوم خشک شده. به طرف آب سرد کن توی راهرو میرم. یه لیوان رو برمی‌دارم. اهرم رو فشار میدم. مایع سبز رنگی شروع به جوشیدن، تو لیوان می‌کنه.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-هفدهم
    [HIDE-THANKS]
    جیغ بلندی می‌کشم و لیوان رو پرت می‌کنم. نفس نفس می‌زنم. نمی دونم چرا اینجوری شدم. آروم سرم رو به سمت راستم برمی‌گردونم. بهم خیره شدن. انگار نمی‌فهمن من از این کار خوشم نمیاد. یه لبخند کمرنگ می‌زنم:
    _فکر کردم... آب... داغه.
    چیز دیگه‌ای نمی دونستم پیدا کنم. با بدبینی نگاهشون رو ازم برمی‌دارن. نگاه چینا چند لحظه روم ثابت می‌مونه. می‌تونم نگرانی و ترس رو درونشون ببینم. باید تنها باشم. از خوابگاه بیرون میام. به سمت میدون وسط که ساختمونا دورش ساخته شدن، میرم و روی یه نیمکت می‌شینم. به فواره ی بزرگ خیره میشم. بوی گل هایی که تو باغچه های نزدیکم کاشته شدن، بهم آرامش میده؛ همین طور صدای شرشر آب. به سمت چپم، یعنی خوابگاه سربازای زن نگاه می‌کنم. دقیقا مثل خوابگاه های ما، خوابگاه سرباز های مرد پشت اونه. یعنی توی صلح و آرامش، افراد نظامی و افراد عادی کنار هم، زندگی می‌کنن؛ چیزی که فکر کنم بیرون از اینجا وجود نداره. احساس می‌کنم کسی کنارم می‌شینه. سرم رو برمی‌گردونم. بنجیرو با فاصله ازم نشسته. بدون اینکه بهم نگاه کنه، یه قوطی نوشابه رو به سمتم می‌گیره:
    _بگیر. تو این هوا می‌چسپه.
    موشکافانه بهش نگاه می‌کنم و میگم:
    _چرا؟
    _مشکلی نیست اگه نمی‌خوای.
    با سرعت بطری رو ازش می‌گیرم.
    _نه نه؛ می‌خورم.
    حلقه‌ی روی بطری رو می‌گیرم و می‎کشم. یه جرعه ازش می‌خورم. یکم گلوم رو می‌سوزونه. زیر چشمی به بنجیرو نگاه می‌کنم. با یه نفس بطری رو تموم می‌کنه و اون رو کنار دستش می‌ذاره. خیلی عجیبه که اون حاضر شده با یه یتیم هم کلام بشه. تا جایی که می‌دونم زیاد از ماها خوشش نمیاد. ازش می‌پرسم:
    _ ام... میگم... چیزی شده؟
    به نیمکت تکیه میده و به رو به رو خیره میشه:
    _ نگهبانای پشت خوابگاه میگن افتادی... یا شاید... خودتو انداختی!
    آب دهنم رو به سختی قورت میدم:
    _ یه پوست موز افتاده بود؛ لیز خوردم.
    _ مطمئنی؟
    _آره... چرا باید دورغ بگم؟
    _ چون شاید می‌خوای یه چیزی رو پنهان کنی.
    سرم رو به سمتش می‌چرخونم:
    _چرا من باید یه چیزی رو پنهان کنم؟ دلیلی برای این کار ندارم... اصلا ببینم؛ تو الان نباید پیش نجی باشی؟
    _مرخصی گرفتم.
    _چرا؟
    جوابم رو نمیده. دوست دارم چیزای بیشتر درباره‌ش بدونم؛ چنانچه نمی‌دونم کار درستی هست یا نه.
    _میگم... تو ازدواج کردی؟
    با یه اخم کمرنگ بهم خیره میشه.
    _خب یه سوال پرسیدم. چرا اینجوری نگاهم می‌کنی؟
    نگاهم رو ازم برمی‌داره و دست چپش رو بالا می‌گیره. به حلقه‌ی طلایی رنگ خیره می‌مونم:
    _آهان... اسمش چیه؟ بچه هم داری؟
    بعد از یه مکث طولانی میگه:
    _هاروکا(1). میکا(2) هم شش سالشه.
    _چه جالب! اسماشون شبیه همه. چند وقته ندیدیشون؟
    _برات مهمه؟
    _می‌خوام بدونم خونواده، برای یه افسر عالی رتبه چه جایگاهی داره.
    و باز هم سکوت. قطره های نوشابه رو از بالای لبم پاک می‌کنم.
    _جایگاهی که... نمی‌دونم. برای من فرقی نداره. وظیفه‌م برام مهم تره.
    به سمتش می‌چرخم و یکم بهش نزدیک میشم.
    _داری دروغ میگی!
    _ هان؟
    _همه‌ی آدما موقع دروغ گفتن حالت های مختلفی دارن؛ بعضی ها پلکشون می‌پره؛ بعضی ها صداشون می‌لرزه... بعضی ها هم...
    یکم دیگه بینیش رو می‌خارونه و بهم نگاه می‌کنه. ادامه میدم:
    _پشت بند هر کلمه، بینیشون رو می‌خارونن.
    با تعجب نگاهم می‌کنه:
    _عجب بچه‌ای هستی!
    بلند می‌خندم و میگم:
    _هنوز من رو نشناختی افسر!... میگم... تو یازده سال پیش اینجا بودی؟
    _چرا می‌پرسی؟
    _ مامانم رو... دیدی؟ اون چطوری بود؟
    _مطمئن نیستم... من اون موقع سرباز بودم.
    _افسر نیشیجیما؛ یکی با شما کار داره.
    برمی‌گردم و به زنی که کنار در آهنی ایستاده، خیره میشم. از جام بلند میشم و به مکالمه‌ی بنجیرو با اون زن نگاه می‌کنم. مثل اینکه زنشه؛ احمق! خوب معلومه که زنشه! یکم دیگه از نوشابه‌م رو که گرم شده می‌خورم و قوطی رو توی سطل آشغال می‌اندازم. زن با بدبینی من اشاره می‌کنه و یه چیزی به بنجیرو میگه. بهتر می‌دونم که به اتاقم برگردم؛ اما بعد از چند قدم، یکی صدام می‌زنه:
    _تو باید هیناتا باشی؛ درسته؟
    بی هیچ دلیلی، اولین چیزی که به ذهنم می‌رسه اینه که یه سوء تفاهم پیش اومده. تار مویی که روی پلکم افتاده رو برمی‌دارم و به پشت سرم نگاه می‌کنم. همسر بنجیرو، زیبا به نظر می‌رسه. دستام رو پشتم حلقه می‌کنم:
    _بله؛ حالتون چطوره خانوم؟
    _تو... من رو از کجا می‌شناسی؟
    _من که شما رو نمی‌شناسم. اما اونقدری می‌فهمم که وقتی یه دوست رو می‌بینم، باید باهاش رفتار خوبی داشته باشم.
    یه تای ابروش رو بالا می‌اندازه:
    _یه دوست؟
    _شایدم یه... دشمن.
    از گوشه‌ی چشمم اشاره های بنجیرو رو می‌بینم که میگه تمومش کنم.
    هاروکا_ هه! تو... یتیمی دیگه؟ چند سالته؟
    بدون توجه به کنایه ش میگم:
    _پونزده؛ به زودی شونزده سالم کامل میشه و میرم تو هفده...
    بدون اینکه به ادامه‌ی حرفای من توجه کنه، به طرف بنجیرو برمی‌گرده:
    -فقط پونزده سالشه بنجیرو. می‌فهمی؟ پونزده!
    بنجیرو نگران و ناراحت به نظر می‌رسه:
    _باشه. من بعدا برات توضیـ...
    _از دوازده سال پیش که گفتی می‌خوای نگهبان یه یتیم خونه بشی، یه چیزایی فهمیدم.
    یه قدم به سمت عقب برمی‌دارم:
    _خب من دیگه باید بر...
    _تو همین جا بمون... دخترای زیادی اینجان هان؟ انگار داره بهت خوش می‌گذره که من و میکا رو فراموش کردی. الانم تو با این یتیـ...
    _ خانوم هاروکا!
    صدام اونقدری محکم هست که نگاه خشمگینش رو از روی بنجیروی بیچاره برداره و به من بندازه. ادامه میدم:
    _حدود هشتصدتا دختر اینجا هست. از نوزاد بگیر تا دوازده سال، از سیزده سال بگیر تا هجده سال. خیلی هاشون از من بهترن. با اینکه افسر نیشیجیما هر کاری دلش بخواد می‌تونه بکنه، به خاطر شما و دخترتون سختی اینجا رو تحمل می‌کنه. نه تنها من، بلکه تمام افرادی که اینجان، حاضریم قسم بخوریم...
    به بنجیرو که با تعجب به من خیره شده، اشاره می ‌کنم و ادامه میدم:
    _حتی نگاه بدی هم به کسی نداشته. پس با این حرفاتون عذابش ندین. نذارین بودن اینجا براش، بهتر از بودن پیش شما باشه. با اجازه!
    بعد از سخنرانی آتشینم که نمی‌دونم از کجا اومد، به سمت خوابگاه میرم. اما قبل از اینکه برم داخل، برمی‌گردم و به اونا نگاه می‌کنم. هاروکا سرش رو پایین انداخته و داره حرف می‌زنه. بنجیرو دیگه اون ناراحتی رو نداره. حرکت لب هاش رو می‌بینم:
    _مراقب میکا باش؛ می‌بینمت.
    وقتی هاروکا میره، اون آروم می‌خنده. نگاهش که به من می‌افته، لبام رو طوری جمع می‌کنم که شبیه لبخند به نظر برسه. فقط یه ذره گوشه‌ی لبش کش میاد؛ ولی سریع نگاهش رو ازم ‌می‌دزده. دستام رو پشت سرم حلقه می کنم و با غرور به آسمون خیره میشم. حس کسی رو دارم که یه نسل رو نجات داده!
    ***
    1_Haruka
    2_Mika


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-هجدهم
    [HIDE-THANKS]
    «راوی داستان»
    به آرامی لبخندی می‌زند و سریع نگاه خود را از آن دخترک می‌دزدد. به سمت ساختمان مدیریت به راه می‌افتد. قلبش به تندی در سـ*ـینه‌اش می‌کوبد. انگار به عشق میان خود و هاروکا یقین بیشتری پیدا کرده. طبقات و بعد راهرو ها را پشت سر می‌گذارد. گلویی صاف می‌کند و در می‌زند. صدایی آرام و زنانه، به او اجازه‌ی ورود می‌دهد. در دولنگه را باز می کند و قدم به داخل اتاق مدیر می‌گذارد. هنوز هم فلسفه‌ی آن دستگیره و نقش و نگار ها برایش مبهم است. نجی که کنار پنجره ایستاده بود، به سمت او برمی‌گردد. به طرفش می‌آید و در دو قدمی‌اش توقف می‌کند. همیشه از اینکه نزدیک به او باشد، هراس داشت. سرش را پایین می‌اندازد. نمی‌تواند به درستی هواس خود را متمرکز کند. انگار حضوری دیگر، مانع از این می‌شود که به خود تسلط داشته باشد. حضوری که از انسانیت و آدمیت سرچشمه نمی‌گیرد. به صدای نجی گوش فرا می‌دهد:
    _هنوز یه ساعت از مرخصیت مونده بود. چرا همراه همسرت به کافه نرفتین؟
    _میکا پیش مادرشه. اون پیره و نمی‌تونه زیاد مواظبش باشه. باید زود بر می‌گشت.
    نجی سر خود را تکان می‌دهد. چند قدم از او دور می‌شود و به سمت گلدان عجیبی در گوشه‌ی اتاق می‌رود. به آرامی بر روی برگ های آن دست می‌کشد. حرف هایش را خطاب به بنجیرو ادامه می‌دهد:
    _متوجه شدم. مثل اینکه یه سوء تفاهم خیلی کوچیک پیش اومده بود و... با کمک هیناتا جان سریع رفع شد. حتی بهتر از من، تو رو می‌شناسه.
    اینبار با شنیدن نام هیناتا، نه تنها دیگر برق طمع در چشمانش نمی‌درخشد، بلکه خشمی در قلبش زبانه می‌کشد. انگار از به زبان آوردن نام او توسط نجی، غمی به دلش چنگ می‌اندازد.
    _بله... هیناتا باهوش تر از چیزیه که فکر می‌کنـ...
    نجی با هیجان به سمت او می‌رود و اجازه ی صحبت را به او نمی‌دهد:
    _معلومه! چون دختر منه... اوه بهت نگفتم؟ دیشب برای اولین بار بهم گفت مامان.
    کمی دور خود می‌چرخد و شعر گونه ادامه می‌دهد:
    -اون دختر منه؛ اون هیناتای منه؛ اریکا یوشیمورا هیچ کس نیست؛ اون وجود نداره!
    بنجیرو در دل، لعنتی به ساده‌لوحی هیناتا می‌فرستد. کاش می‌توانست به او هشدار دهد؛ کاش می‌توانست او را از خطری که آرام آرام او را در آغـ*ـوش مرگ می‌اندازد آگاه کند. چشمانی که به او خیره شده، او را از فکر بیرون می‌آورد. چشمانی که در کمتر از یک قدمی او قرار دارند، افکار و معادلات ذهنی‌اش را به هم می‌ریزند. با ترس به آن چشم های سیاه‌رنگ خیره می‌ماند. دستانش به سردی برف زمستان شده‌اند. انگار چشم ها می‌خواهند در پس فکر او کاوش کنند و نقشه‌ی فداکارانه‌ی او را بیرون بکشند. در پایین تر از چشم ها، لب هایی شروع به سخن گفتن می‌کنند:
    _بنجیرو؛ تو که نمی‌خوای من رو اذیت کنی. می‌خوای من عذاب بکشم؟ می‌خوای... دوباره به تاریکی سپرده بشم؟
    به سختی دهان باز می‌کند:
    _نه...خانوم. چرا من باید یه همچین چیزی بخوام؟
    _آخه وقتی خواهرم این بلا رو سرم اورد... دیگه من به کسی نمی‌تونم تکیه کنم؛ برام سخته. می‌فهمی بنجیروی عزیزم؟
    نفس کشیدن برایش سخت شده. حتی نمی‌تواند دست خود را بالا بیاورد و دکمه ی اول پیراهن خود را باز کند تا لااقل کمی از گرمای نزدیک بودن آن مارپیچ آتشین خلاص شود.
    _بله... خانوم. من همراه شما می‌مونم.
    _و... فکر نکنم زندگی دختری مثل هیناتا برات با ارزش تر از جون میکا باشه. درست گفتم؟
    _میکا برام... با ارزش تره.
    لب ها می‌خندد و چشم ها دور می‌شوند. حالا حواس بنجیرو کمی سر جای خود برگشته. دیگر آن چشم ها و لب ها را جدا از یکدیگر نمی‌بیند. نجی پشت میز خود می‌نشیند و می‌گوید:
    _خب؛ می‌تونی بری به کارت برسی. باید یکم این دور و برو مرتب کنم. امشب و شب های دیگه هیناتا جان میاد اینجا. دوست ندارم اذیت بشه!
    با سرعت از اتاق بیرون می‌آید. در میان راهرو ها، حواسش به آن سربازان پرت می‌شود. سرهای همه ی آنها، به سمت او در گردش است. اما او از کنار آنها می‌گذرد. چون می‌داند درون آن پوشش های پارچه ای، هیچ چیز نیست. هیچ جسمی درون آنها نفس نمی‌کشد؛ مگر موجوداتی با ذات تاریکی، به سیاهیِ بخت هیناتای نوجوان...
    ***
    بیست و هفتم اکتبر...
    شش روز است کسی هیناتا را زیاد نمی بیند. دیگر به سختی می شود او را پیدا کرد. از هر کس که بپرسی، جوابش این است:
    _پیش خانوم یامازاکیه.
    _احتمالا با خانوم یامازاکیه.
    _ نمی‌دونم... از نگهبان پرسیدی؟ شاید رفته پیش خانوم یامازاکی.
    _این موقع شب؟ شک نکن خانوم یامازاکی.
    _خانوم یامازاکی.
    _خانوم یامازاکی.
    خانوم یامازاکی...
    یامازاکی...
    یامازاکی...
    یامازاکی...
    این تمام کلماتی‌ست که در ذهن چیناتسو تکرار می‌شود. هرگاه هیناتا را می‌بیند، قرار است با هینو وقت خود را بگذراند. هرگاه از او می‌پرسد، مگر همیشه نمی‌گفت نمی‌توان به نجی اعتماد کرد، جوابش فقط سه کلمه بود:
    «الان وقت ندارم.»
    نمی تواند باور کند کسی که تمام لحظات خود را با یکدیگر می‌گذراندند، حالا راحت از او می‌گذرد و حتی جواب سلامش را هم نمی‌دهد. در مدرسه که نمی‌توان چیز دیگری گفت، جز آنکه هیناتا شش روز را غیبت دارد. چون نجی معلم اوست و نه کس دیگر. چیناتسو با حسرت به جای خای او چشم می‌دوزد و آه می‌کشد. شاید تمام این مصیبت، به خاطر دعوای آن روز بود. اگر کمی هیناتا را راحت می‌گذاشت، شاید اکنون در کنار او بود.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا