#پارت-نهم
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]اول یه جفت کفش سیاه می بینم؛ بعد یه دامن بلند سیاه، یه پیراهن سفید رسمی، و بعد چهره ی مهربون نجی رو می بینم. با سرعت بلند میشم و می ایستم. سر رو پایین می اندازم و میگم:
_من واقعا متاسفم. می دونم نباید اینجا میومدم.
شونه هام رو می گیره و تو چشمام خیره میشه:
_هی اشکالی نداره. منم بعضی وقتا که دلم می گیره، میام اینجا.
با تعجب نگاهش می کنم:
_جدی؟ شما هم... اینجا...
می خنده و به سمت یه مسیر راهنماییم می کنه:
-به هر حال هر کسی ممکنه دلش بگیره و بخواد تنها باشه. به خاطر این قضیه که قرار نیست تنبیه بشه. همه ی ما آدما این جوری هستیم. گاهی وقت ها می خوایم تنها باشیم؛ گاهی وقت ها هم اون کسی که می خوایم، کنارمون نیست. معلوم نیست با خودمون چند چندیم. البته تنها بودن آدم رو می سازه؛ قوی ترش می کنه تا بتونه از پس خودش بر بیاد... می دونی هیناتا جان، گاهی وقت ها تو زندگیت یه موقعیت هایی پیش میاد که باید انتخاب کنی. باید انتخاب کنی می خوای چی باشی. کسی که حاضره بهترین کَسش که تمام تنهاییش رو با اون پر می کرده رها کنه تا جون افراد دیگه یا همون کس رو نجات بده، یا کسی که به خاطر یه کینه ی قدیمی حتی از همون فرد هم می گذره. تو یه همچین موقعیتی انتخاب سخته. اما اگه عاقل باشی، راه درست رو انتخاب می کنی. تازه این فقط مربوط به ما آدم ها نیست. هر موجود دیگه ای هم که تو این دنیا وجود داشته باشه، حتی یه شیطان، بهترین تصمیم رو می گیره... حتی اگه اون کسی که دوستش داره، یه انسان باشه.
_منتظورتون...
_هی هی! من گفتم رسمی بودن ممنوع.
_خوب... منـ... ظورت از موجودات دیگه چیه؟
_توی دنیا به غیر از ما موجودات دیگه ای هم وجود دارن. ممکنه تو نتونی اون هارو ببینی. چون بین دنیای ما و اون ها، یه مانع وجود داره. موجودات مختلفی مثل شیاطین، اجنه، شینیگامی و خیلی موجودات دیگه. اون ها اطراف ما هستن و دارن زندگی می کنن؛ اما تو یه بعد دیگه. تازه ممکنه همین الان هم دارن ما رو نگاه می کنن.
با ترس به اطراف نگاه می کنم. می خنده و میگه:
_تو واقعا ترسیدی؟ منظورم که اونطوری نبود! اون ها هم به راحتی نمی تونن وارد دنیای ما بشن. مگر اشتباهاتی داشته باشن. مثلا از دنیای خودشون تبعید شده باشن. حالا نمی خواد درباره ش حرف بزنیم... ایناهاش؛ رسیدیم.
سرم رو بر می گردونم و یتیم خونه رو می بینم. به سمت ساختمان مدیریت می ریم. وارد آسانسور می شیم. سعی می کنم تا موقعی که می رسیم، خودم رو سرگرم کنم. به آینه ی بزرگ سمت چپم نگاه می کنم. موهام دوباره از گیره بیرون ریختن. خیلی بده که موهای کوتاه به خوبی بسته نمی شن! دستم رو می برم تا گیره رو باز کنم و دوباره ببندم که نگاهم به نجی می افته. داره لبخند می زنه. لبخندی که هزاران نیش در دهانش رو نمایان می کنه. با اون لبخند، روی پوست کبود رنگش هم چین و چروک پیدا می شه. موهای رشته رشته اش، شبیه مار های سفید رنگ به این سمت و اون سمت میرن. انگار دارن رشد می کنن و تمام آسانسور رو در بر می گیرن. من چشم های یه تکه سیاهش رو دیدم؛ زمانی که احساس کردم موجی از انرژی وارد بدنم شد. احساس می کنم نفسم تو سـ*ـینه حبس شده. آروم سرم رو بر می گردونم و بهش نگاه می کنم. نه از اون نیش ها خبری هست، نه چشم های سیاه و نه پوست کبود رنگ. با یه لبخند کم رنگ داره به در آسانسور نگاه می کنه. حس می کنه که دارم نگاهش می کنم؛ پس به سمتم بر می گرده:
_چیزی شده؟
_نه نه! چیزی نیست.
سرم رو بر می گردونم و سعی می کنم اون تصویر رو فراموش کنم. تمام مدت فقط سعی می کنم به انعکاس تصویر خودم تو سطح فلز نگاه کنم. بلاخره در آسانسور باز می شه. به سمت بیرون می دوئم. یعنی واقعا دارم به سمت اتاق نجی می دوئم. به در بزرگ و چوبی که می رسم می ایستم. با دقت نگاهش می کنم. اصلا به اینا توجه نکرده بودم. کنده کاری های زیبایی داره. البته زیبا نه؛ یکم عجیب. تصاویر کسانی که اصلا ظاهر انسانی ندارن. انگار می خوان با هم دیگه بجنگن. گوشه ی در، یه تصویر آشنا می بینم. بهش خیره می مونم. انگار ده ها نیش، مثل نیش مار از دهانش بیرون میان. یه چیزی شبیه یه گوی رو دستش گرفته. مثل این که دارن برای اون گوی مبارزه می کنن تا به دستش بیارن. دست سردی روی شونم می شینه. با ترس بر می گردم. نجی در اتاق رو باز می کنه و میگه:
_چیه اون نقاشی ها اینقدر جذبت کرده؟
وقتی می خوام پشت سرم در رو ببندم، نگاهم به دستگیره ها می افته. شبیه سر بعضی از اون موجوداتیه که روی در دیدم؛ ولی کوچیک ترش. نجی به سمت کتاب خونه ی بزرگش که یه دیوار اتاق رو به خودش اختصاص داده میره. از کف زمین تا سقف پر از کتابه. میگه:
_خب ببینم اینجا چی داریم... تو معمولا چه کتاب هایی می خونی؟
سعی می کنم تمام چیز های عجیبی که امروز دیدم رو فراموش کنم. به سمتش میرم و کنارش می ایستم:
_بیشتر تخیلی و ترسناک. اگه افسانه ها هم باشه، دوست دارم.
به سمت ردیف شش تا به آخر ته دیوار میره. مطمئنم که من اصلا قدم به اونجا نمی رسه! یه کتاب نسبتا قطور رو بیرون میاره و به سمت مبل ها میره:
_بیا بشین. فکر کنم این خوراک خودته!
کنارش می شینم و به عنوانش نگاه می کنم؛ افسانه ی سیاه جادوگر.
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: