رمان شیطانی به سان فرشته (عهد خاندان) | زهرا تازه بهار کاربر انجمن نگاه دانلود

Vlinder

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/09
ارسالی ها
184
امتیاز واکنش
9,814
امتیاز
548
محل سکونت
❤خونمون❤
#پارت-سی و نهم
[HIDE-THANKS]
یه دختر که موهای سفید و کوتاهی داره، روبه روم نشسته. چشماش نارنجی رنگن و رگه های قرمز دارن. روی گردنش، همون علامت گل رو می بینم. حس می کنم دردم از بین رفته. انگار تو یه هاله قرار دارم. دیگه صداهای که قبلا می شنیدم رو نمی شنوم. موهای سفید رنگ و لباس های سیاهش، تضاد عجیبی رو به وجود اوردن. بهم لبخند می زنه. با تعجب نگاهش می کنم. با صدای آرومی بهم میگه:
_ هیناتا... تسلیم شدن دردی رو دوا نمی کنه. تو می تونی. می تونی همه چیز رو درست کنی. همه به تو ایمان دارن! مادرت هم به تو ایمان داره!
یه صدای دیگه، باعث میشه نگاهم رو ازش بگیرم. به در بسته نگاه می کنم. دوباره به رو به روم نگاه می کنم. جالی خای دختر، بهم می فهمونه که رفته. سرم رو تکون میدم. حتما خیالات برم داشته. دیگه دردی رو احساس نمی کنم. بلند میشم و به سمت در میرم. دستم رو روی گردنم نگه می دارم. در رو باز می کنم و سرم رو بالا میارم. ابیسو یه کلید رو به سمتم می گیره و میگه:
_این کلید اتاقته. اگه چیزی لازم داشتی، من همین جام.
_اوهوم.
به گردنم نگاه می کنه و می پرسه:
_چیزی شده؟
_ام... هیچی... یکم گلوم درد می کنه.
دستم رو می گیره و می کشه. با بهت بهش خیره میشم. نگاهش، خیلی عادی تر از چیزیه که انتظار داشتم. دستم رو ول می کنه و می پرسه:
_اون چیه؟
_نمی دونم چه اتفاقی افتاد. من جلوی پنجره ایستاده بودم که...
_باشه؛ فهمیدم. شب خوش.
به داخل اتاق هلم میده و در رو می بنده. ابرو هام رو بالا می ندازم. آینه ی کوچیک روی میز رو بر می دارم. روی گردنم، یه برآمدگی دقیقا شبیه طرح گردنبندمه. انگشتم رو روی اون می کشم. زیادی گرمه ولی دردی رو احساس نمی کنم. آینه رو کنار می زارم. پایین تخت می شینم و سرم رو به پایه ی میز تکیه میدم. زانوهام رو بغـ*ـل می گیرم و به دیوار رو به رو خیره میشم. احتمالا با صدای موسیقی و حرف زدن، نمی تونم بخوابم؛ حتی اگه اتفاقات امروز رو فراموش کنم. شاید اگه پیش نجی می موندم، این اتفاقات نمی افتاد. احتمالا از این به بعد، بدترین روز های زندگیم رو می گذرونم؛ بدترین و ترسناک ترین روزها.
***
«روز بعد»
هنوز به تخت تکیه دادم. حتی برای یه لحظه هم نتونستم پلک روی هم بزارم. تمام شب ذهنم رو از حوادثی که امکان داره درگیرش بشم، پر کرده بودم. تکیه م رو از تخت می گیرم و بلند میشم. چند تا مشت به کتف و کمرم می زنم. به ساعت نگاه می کنم. نزدیک پنج صبحه. چند لحظه به طلوع خورشید خیره میشم. به سمت کوله میرم. یه هودی گشاد سیاه رنگ و شلوار لی پیدا می کنم. لباسام رو عوض می کنم و کتونی هارو پام می کنم. شلوار رو بالا تر می کشم تا تقریبا اندازم بشه. توی جیب بغـ*ـل کوله، یه چیزی می بینم. یه پوزخند می زنم و موهام رو با اون کش می بندم. صدای در زدن می شنوم. از چشمی که نگاه می کنم، کسی رو نمی بینم. وسایلم رو جمع می کنم و بیرون میرم. سر و صدای بقیه افراد، تا الان قطع نشده. جلوی اتاق ابیسو می ایستم. قبل از اینکه در بزنم، خودش در رو باز می کنه. من رو که می بینه، صبح به خیر میگه. جوابش رو میدم و کلید رو به سمتش می گیرم:
_امروز قراره بریم پیش جونکو؛ درسته؟
بعد از قفل کردن در اتاق، کلید رو ازم می گیره و از پله ها پایین میره. منتظر جوابم، ولی چیزی نمیگه. انگار صبح ها خیلی خلوت تره. فقط یه زن و مرد میانسال حضور دارن. ابیسو بعد از تحویل دادن اون کلید ها به مرد مسئول، به سمت اون پرده میره. آب دهن نداشتم رو به سختی قورت میدم.


[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-چهلم
    [HIDE-THANKS]
    پرده رو کنار می زنه و با صدای نسبتا بلندی میگه:
    _هانا-سان(1)؟ چیزی لازم نداری برات بخرم؟
    همون زن دیشبی، تو چارچوب در پیداش میشه. بر خلاف اسمش، ظاهر خشنی داره. اما فکر می کنم اشتباه دیدم. اون الان داره می خنده؛ خنده ای که دندون های کرم خوردش رو نمایان می کنه؛ ولی خیلی مهربون تر از خنده ی تمسخر آمیز دیشبشه. پشت سر ابیسو پناه می گیرم. هانا-سان، یه بقچه ی نسبتا بزرگ رو به سمت ابیسو می گیره و میگه:
    _ممنونم که زندگی ما برات مهمه! چیزی لازم نداریم. این برای ناهارتونه.
    ابیسو بقچه رو ازش می گیره و بهم میده. با دست آزادم، کوله پشتیم رو روی دوشم می ندازم. هانا-سان با همون خنده به سمتم میاد. با ترس یه قدم عقب میرم و میگم:
    _منکه به خاطر دیشب معذرت خواهی کردم. متاسفم!
    بهم که می رسه، دستاش رو دورم حلقه می کنه. دهنم رو باز می کنم تا بهتر بتونم نفس بکشم. زمانی که دارم نفس کم میارم، مرد مسئول با داد به هانا-سان میگه:
    _کافیه هانا! بچه رو ولش کن!
    هانا-سان ازم فاصله می گیره و با ذوق و شوق عجیبی تو چشمام خیره میشه:
    _هیناتا جان! من متاسفم که سرت داد زدم.
    _نـ... نه... مشکلی نیست.
    بعد از یه خداحافظی نسبتا طولانی، از مسافرخونه بیرون میایم. پنجره های خونه ها، نور خورشید رو منعکس می کنن. سرم رو پایین نگه می دارم و از ابیسو می پرسم:
    _رفتار هانا-سان خیلی عجیب بود. دیشب می خواست سرم رو با کفگیر جدا کنه؛ اما امروز اینقدر محکم بغلم کرده بود که نزدیک بود خفه بشم!
    یه نیم نگاه بهم می ندازه و میگه:
    _دیشب برای اینکه آبروش جلوی بقیه نره، اون طوری رفتار کرد. و گرنه زن مهربونیه. احتمالا الان برات جبران کرده.
    سرم رو تکون میدم. به جز چندتا گربه که دور یه سطل زباله جمع شدن، کسی رو تو خیابون نمی بینم. به ماشین ابیسو که اون طرف خیابون پارک شده، نگاه می کنم. بهش که نزدیک میشم، یه سری خورده شیشه روی صندلی شاگرد می بینم. با چشمای گرد، به این صحنه خیره میشم. شیشه ی سمت شاگرد شکسته. به اطراف نگاه می کنم؛ اما کسی رو نمی بینم. ابیسو به سمتم میاد و منو کنار می زنه. در ماشین رو باز می کنه و با دستش، خورده شیشه هارو جمع می کنه. آستینش رو می گیرم و به سمت عقب می کشم:
    _هی اندو-سان، بهتره این کار رو نکنی. دستات زخم میشن. باید به پلیس زنگ بزنیم.
    دستش رو می کشه و عصبی میگه:
    _ولم کن بچه! به خاطر یه همچین چیز کوچیکی که نباید پلیس رو خبر کنیم.
    عقب تر می ایستم و میگم:
    _چیز کوچیک؟ شیشه ی ماشینت شکسته. ممکنه دزدی شده باشه.
    آخرین تیکه های شیشه رو هم جمع می کنه و کنار خیابون می ریزه. روی دستاش هیچ اثری از زخم یا خراش نیست. به داشبورد اشاره می کنه و میگه:
    _چیز ارزشمندی نداشتم که دزدیده بشه. هر کسی بوده، می خواسته بهم یه هشدار بده.
    روی در داشبور، دوتا «E» با رنگ قرمز نوشته شده.
    _بهتره سوار شی. زیادی وقتمونو هدر دادیم.
    روی صندلی عقب می شینم. ابیسو چند لحظه نگاهم می کنه و یه چیزی زیر لب میگه. تیکه شیشه های خود پنجره رو هم بیرون می کشه و کنار بقیه می ندازه. سوار میشه و بعد از روشن کردن ماشین، به طرف بیرون روستا، به راه می افته. مردم روی مزارع برنج مشغول کارن. ظاهر روستا خیلی سر سبز و تازه مونده. انگار پاییز فقط دور و بر یتیم خونه پیداش شده بود. پنجره رو پایین می کشم و سعی می کنم از هوای صبح لـ*ـذت ببرم. اما نمی تونم اتفاق چند دقیقه پیش رو فراموش کنم. کوله و بقچه رو پایین پام می زارم. دراز می کشم و به سقف ماشین خیره میشم. سعی می کنم یکم بخوابم؛ البته اگه افکاری که تو سرم هستن بزارن.
    *
    _هیناتا؛ میشه اون ظرف برنج رو بهم بدی؟
    ظرف دیگه ای که بین بقچه هست رو به ابیسو میدم و به غذا خوردنم ادامه میدم. اینبار واقعا خوشمزه س. یکم خودم رو جلوتر می کشم و به ابیسو میگم:
    _این بهترین برنج کاری ایه که تو عمرم خوردم.
    _اِ؟ واقعا جالبه! مگه تو اون یتیم خونه این چیزا هم هست؟ من فکر می کردم اونجا فقط استیک و خاویار و این جور چیزا پیدا میشه!
    با اخم، چند لحظه بهش خیره میشم؛ چنانچه پشتش به منه و بهم توجهی نداره. دوباره مشغول غذا خوردن میشم. از پنجره به ماشینایی که رد میشن، نگاه می کنم. وقتی ب این فکر می کنم که ممکنه یکی از این ماشین ها، ماشین نجی باشه؛ اشتهام تقریبا کور میشه. ظرفم رو کنار می زارم و میگم:
    _چقدر دیگه مونده تا برسیم؟
    _احتمالا قبل از غروب.
    _یعنی سه ساعت دیگه؟
    با انتهای چوبش، شقیقه ش رو می خارونه و میگه:
    _اگه اون قبل از غروب به حساب میاد، آره. اگه دوست داری تا اون موقع بخواب.
    یه مشت به پشت صندلیش می زنم و اعتراض می کنم:
    _خرس قطبی که نیستم! هشت ساعت خوابیدم. در عوض، میام جلو می شینم.
    _افتخار میدین دوشیزه نایت!
    یکم به اطرافم نگاه می کنم. با صدای تقریبا بلند میگم:
    _در تعجبم چرا هیچ پلیسی نیست تا به جرم ایستادن کنار بزرگراه، جریمه ت کنه. یعنی هیچ کدوم از این آدما اهمیتی نمیدن یکی داره قانون شکنی می کنه؟

    1_san_ در فارسی معادل آقا یا خانمه.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-چهل و یکم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    _من آدم خوش شانسی ام! در ضمن... دنیا دیگه اون طوری که تو فکر می کنی، نیست.
    در ماشین رو با احتیاط باز می کنم. دقت می کنم خورده شیشه ای نمونده باشه و بعد سوار میشم. ماشین رو روشن می کنه و به راه می افته. ادامه میده:
    _الان اگه ببینن یکی از کله گنده های مافیا دولت رو نابود کرده و قدرت رو به دست گرفته، نهایتا میگن «وای، چه اتفاقی!» و بعد به زندگی خودشون ادامه میدن. این مردم یاد نگرفتن جلوی ظلم بایستن. از شنیدن این حرف ها جا می خورم. میگم:
    _تو کجایی هستی؟ مسلما ژاپنی نیستی که داری درباره ی مردم خودت این طوری حرف می زنی.
    _به مرور متوجه حرفام میشی. زمانی که همه ی اونا بر علیه ت شدن، می فهمی.
    _منظورت چیه؟ چرا باید تمام اونا بر علیه من بشن؟ منکه یه آدم عادی ام.
    یه پوزخند می زنه و دیگه چیزی نمیگه. به بیرون خیره میشم. دقیقا متوجه نشدم منظورش چیه؛ اما هر چی که هست، احتمالا به این علامت عجیب هم ربط داره. نمی دونم چطور این فکر عجیب به ذهنم رسید. شاید لازمه مدتی بگذره تا متوجه همه چیز بشم. عجول بودن، مشکلی رو حل نمی کنه. بهتره تا سه ساعت دیگه، خودم رو مشغول نگه دارم. رادیو رو روشن می کنم. چندبار موجش رو عوض می کنم تا به برنامه ی مورد علاقه م برسم. زیاد رادیو گوش نمی دادم، ولی همون چند بار رو هم، فقط به یه برنامه ی طنز گوش میدم. به دو حرف روی داشبور خیره میشم. اون دو تا «E»، احتمالا مخفف یه چیزی ان. سعی می کنم به چیز هایی که ممکنه با این دو حرف شوع بشه، فکر کنم. تنها موردی که به ذهنم می رسه، فقط اسم ابیسو اندو ئه. یه نفس عمیق می کشم و می پرسم:
    _جونکو چه جور آدمیه؟ می خوام وقتی باهاش رو به رو شدم، خرابکاری نکنم.
    چند بار من و من می کنه و بعد میگه:
    _خب... مهربون، با وقار، بیشتر وقت ها اینقدر آروم حرف می زنه که مجبوری دوباره ازش پبرسی... و اینکه... آهان، اون هیچ وقت با کسی دست نمیده. فکر می کنه با این کار، میکروب های جدید و بیشتری پخش میشن.
    _یعنی خیلی وسواسیه؟
    _وسواسی؟ هه! روانیه!
    وقتی با تعجب بهش خیره میشم، تازه می فهمه چی گفته. به اطرافش نگاه می کنه و با ترس بهم میگه:
    _تو که... چیزی بهش نمیگی؟
    تکیه میدم و با یه لبخند خبیثانه میگم:
    _ام... نمی دونم. من آدم دهن لقی ام!
    _قسم می خورم اگه چیزی بهش بگی...
    ادامه نمیده. نگاهش می کنم و با همون لبخند میگم:
    _خب؟ چیکار می کنی؟
    به رو به رو خیره شده و چیزی نمیگه. ترمز شدیدی، باعث میشه یکم به جلو پرت بشم. صدای بوق ممتد ماشین های دیگه، تو سرم می پیچه. با عصبانیت میگم:
    _چیکار می کنی؟ نمیشه یکم آروم تر...
    نگاهم که به جاده می افته، ساکت میشم و صاف می شینم. آب دهنم رو با صدا قورت میدم. ضربان قلبم، بیش از حد بالا رفته. انگار کسی به جز ما، اون رو نمی بینه. حاضرم قسم بخورم زمانی که ابیسو به اون شلیک کرد، مرده بود. با چشمای زرد رنگش، به من خیره شده. وسط جاده ایستاده و به من خیره شده. با صدای لرزونم میگم:
    _اندو-سان... مطمئنی اون... مرده بود؟ شاید.. شاید روحش اومده ازمون انتقام بگیره.
    _کورو(1)...
    _چی؟
    ماشین رو به حرکت در میاره و از کنار اون ببر رد میشه. از آینه ی بغـ*ـل نگاه می کنم. دیگه اونو نمی بینم. انگار که از اول وجود نداشته. نفس عمیقی می کشم و سعی می کنم آروم باشم. ضربان قلبم، همچنان تند می زنه.
    _اون... چی بود؟
    _ظاهرش که شبیه ببر بود. اگه تو فکر می کنی چیز دیگه ای بوده، معلوماتت مشکل داره.
    هیچ ترسی تو صداش معلوم نیست. مثل اینکه زنده شدن یه موجود مرده، کاملا براش عادیه.
    _و یه چیز دیگه؛ دو تا پسر به اسم شینوبو(2) و کانکی(3) هستن که باید ازشون دوری کنی. اگه خیلی نزدیکشون بشی، بدترین بلا های دنیا سرت میاد!
    با کنجکاوی می پرسم:
    _مگه چیکار می کنن؟
    _فقط همین رو بدون؛ اینکه جونکو از دست اونا سکته نکرده، خیلی شانس اورده.
    _مثل اینکه خیلی به شانس اعتقاد داری!
    _تو نداری؟
    من معتقدم سرنوشت آدما از قبل نوشته شده. هر چیزی که باشه، اونا باید طبق همون زندگی کنن و با همون مرگی که براشون معلوم شده، این دنیا رو ترک کنن.
    _هر چیزی که باشه؟
    بهش نگاه می کنم. احساسم بهم میگه از پرسیدن این سوال، منظوری داره. با قاطعیت میگم:
    _هر چیزی که باشه.
    یه پوزخند می زنه. نگاهم رو ازش بر می دارم و به جاده می ندازم.
    _مطمئنی بعدا عقیدت رو تغییر نمیدی؟
    _چرا باید این کار رو بکنم؟
    _نمی دونم شاید... بار مسئولیت روی دوشت سنگینی کنه!
    *
    قبلا درباره ی این شهر خونده بودم. با اینکه عکساش رو دیده بودم، ولی خیلی باحال تر و جالب تر به نظر میاد. خیابون های بزرگ و ساختمونای چند طبقه داره. با تمام مدرن بودنش، حالت سنتی خودش رو حفظ کرده. خیلی از معابد و خونه ها، شکل سنتی دارن. به هر حال، احتمالا ابیسو وضع مالی متناسبی داره؛ یه خونه تو یکی از محله های متوسط شهر. دو طبقه س و نمای آجری داره. یه دیوار کوتاه، خونه رو از پیاده روی سنگ فرش شده، جدا می کنه. پیاده میشم و سرم رو بالا میارم. انگار که دو خونه رو به هم دیگه چسپوندن، دو تا سقف شیروونی داره. سمت چپ و راست، در های ورودی جدا داره. یکم سرم رو کج می کنم و به ظاهر عجیب خونه، خیره میشم. احتمالا داخلش خیلی عجیب تر خواهد بود. عبور کسی رو از کنارم احساس می کنم. سرم رو می چرخونم و به ابیسو نگاه می کنم. به سمت در نرده ای چوبی میره و بازش می کنه. با قدم های آروم، دنبالش به راه می افتم.

    1_Kuro(به معنای سیاه)
    2_Shinobu(به معنای شخصی که بسیار پایدار و مقاومه.)
    3_Kaneki(به معنای درخت طلایی که در فرهنگ ژاپن نماد تولد دوباره س.)


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-چهل و دوم
    [HIDE-THANKS]
    فاصله ی تا در ورودی اصلی، فقط دو قدمه اما یه باغچه ی پر از گل و سبزیجات که دور تا دورش حفاظ آهنی داره، حیاط رو به دو بخش تقسیم کرده. انگار که واقعا دوتا خونه از هم دیگه جدان. صدای بلندی که از داخل خونه میاد، با صدای سنگ ریزه هایی که زیر پام صدا می کنن، مخلوط شده. به در اصلی می رسیم. چشمام رو زیر می کنم و خراش های عجیبی که روی در ایجاد شدن رو می بینم. بیشتر که دقت می کنم، متوجه میشم یه اسمه؛ کانکی. به احتمال زیاد، با یه چاقو خراشیده شده. ابیسو گلوش رو صاف می کنه و بعد، حلقه روی در رو می کوبه. کنارش می ایستم و منتظر میشم. یه صدای بلند و گوش خراش، از پشت در جواب میده:
    _کیه؟
    ابیسو به چشمی خیره میشه و با حرص میگه:
    _اینقدر کوری که من رو نمی بینی؟
    _مگه تو کی هستی؟ هان؟ رمز شب؟
    _کانکی!
    _خیلخب بابا! چرا داد می زنی؟
    در باز میشه و یه پسر حدودا هجده ساله، بهمون خیره میشه. بلور گشادش، تو تنش زار می زنه. سر تا پا سفید پوشیده. موهای سیاه رنگش، تقریبا جلوی دیدش رو گرفتن. در حالی که یه آب نبات چوبی رو لیس می زنه، از جلوی در کنار میره. تقریبا فهمیدم منظور ابیسو، از هشداری که بهم داد، چیه. بیشتر وسایل خونه، سر جاشون نیستن. اتاق های خونه، به وسیله ی چند تا شوجی(1) به هم دیگه مرتبطن؛ برای همین می تونم اتاق های دیگه رو هم ببینم. تشکچه های کنار میز، گوشه ی اتاق افتادن. بیشترکتاب های قفسه ها، روی تاتامی(2) ها ریخته شدن. روی راه پله های رو به روی در، چشمم به چندین لباس و خرت و پرت رها شده می افته. گوش هام رو به خاطر صدای بلندی که می پیچه، می پوشونم. انگار که صدای تی وی رو تا آخر زیاد کردن. جلوی تی وی، یه پسر دیگه دراز کشیده و داره فیلم جنگی می بینه. من رو که می بینه، صدا رو می بنده و بلند می شه. با بد گمانی به سمتم میاد و جلوم می ایسته. تقریبا شبیه کانکیه؛ با این تفاوت که لباس های سیاه رنگ پوشیده و عینک داره. کانکی هم کنارش می ایسته و هر دو شون، به سر تا پام خیره میشن. با تعجب نگاهشون می کنم که صدای یه زن، توجه م رو جلب می کنه:
    _کانکی؟ کی پشت در بود؟
    شوجی اتاق کناری باز میشه و یه زن حدودا سی و هفت-هشت ساله، به سمتمون میاد. کنار اون دو تا می ایسته و با تعجب به من و ابیسو نگاه می کنه. زیادی لاغر به نظر می رسه؛ حتی لاغر تر از کانکی و شینوبو. موهای قهوای ای و مجعدش، به یه سمت بافته شدن و روی شونه ی راستش قرار گرفتن. چشم های درشت و قهوه ای رنگش، تنها چیزیه که اون و پسراش رو شبیه به هم دیگه نشون میده. به ابیسو نگاه می کنم تا یه چیزی بگه. اما اون با لبخند به زن نگاه می کنه. بلاخره اون زن، با صدای آرومی میگه:
    _ابیسو... گفته بودی... میری ماموریت... اما الان...
    _بدا برات توضیح میدم، جونکو. حالت چطوره عزیزم؟
    حالت صورت جونکو تغییر می کنه و با مهربونی میگه:
    _اوه عزیزم! من خوبم. دلم برات تنگ شده بود.
    ابیسو یه لبخند پهن می زنه و جواب میده:
    _منم همین طور! شام چی داریم؟ خیلی گرسنه ام.
    جونکو با صدای آرومی می خنده و دستش رو دور بازوی ابیسو حلقه می کنه. با هم دیگه به آشپز خونه میرن و ابیسو قبل از اینکه شوجی رو ببنده، میگه:
    _همون جا آروم و بی صدا بشینین تا شام آماده بشه.
    اون دو تا چشامشون رو تو حدقه می چرخونن و همزمان میگن:
    _دوباره با یه عزیزم، از موضعش عقب کشید!
    به اتاق اصلی میرن و یکم اوضاع رو مرتب تر می کنن. میز چوبی بزرگی رو وسط اتاق می ذارن. کانکی یه ظرف میوه رو از قفسه ی کتاب ها بر می داره و روی میز قرار میده. هر دو شون یه طرف میز می شینن و بهم خیره میشن.

    1_Shuji(درب یا پنجره شوجی تقسیم کننده بین راهرو و اتاقها در معماری ژاپنیه. این پنجره ها یا دربها ساخته شده از کاغذ شفافیه که تو یه قاب چوبی قرار گرفته.)
    2_Tatami(تاتامی به‌طور سنتی ازکاه برنج ساخته میشه، هرچند امروزه از تراشه چوب فشرده یا تابلوهای فوم پلی استایرن ساخته میشه.)


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-چهل و سوم
    [HIDE-THANKS]
    سرم رو پایین می ندازم و با دسته ی کوله بازی می کنم. صدای هر دو شون که بلند میشه، جا می خورم و با قدم های آروم جلو تر میرم:
    _بیا بشین دیگه! نکنه باید بیایم استقبالت؟!
    دو زانو رو به رو شون می شینم و دوباره سرم رو پایین می ندازم. بعد از چند لحظه، سرم رو بالا میارم و به اطراف خیره میشم. نور اتاق، فقط به وسیله ی یه لامپ قدیمی تامین میشه. فکر کنم در مورد وضع مالی ابیسو اشتباه می کردم. خونه ش، ساده تر از چیزیه که انتظار داشتم. روی دیوار ها، چندتا تصویر چسپونده شده؛ تصویر کسانی که فکر کنم خواننده ی متال باشن. صدای کانکی، باعث میشه از نگاه به اونا، دست بردارم:
    _چیِ این آشغال دونی، توجهت رو جلب کرده؟
    شینوبو با اخم و کانکی به یه لبخند مسخره نگاهم می کنن. یه نفس عمیق می کشم و آروم میگم:
    _آم... هیچی.
    شینوبو_هودی من پوشیدی!
    _هان؟
    کانکی_و همین طور، شلوار و کوله پشتی منو.
    _اون کش مو، از مامان منه.
    _احتمالا خیلی از لباس های تو کوله هم از مامانه.
    با سردرگمی بهشون نگاه می کنم. پیشونیم رو می خارونم و جواب میدم:
    _متاسفم، من... لباس هایی رو پوشیدم که اندو-سان بهم داد.
    کانکی یه سیب بر می داره و مشغول خوردنش میشه. در همون حال میشه:
    _ببینم تو... اسمت چیه؟ چند سالته؟
    شینوبو خودش رو جلوتر می کشه و با لحن موشکافانه ای میگه:
    _کجا زندگی می کنی؟
    _کی و کجا با بابای ما آشنا شدی؟!
    _پدر و مادرت در مورد این قضه می دونن؟
    هماهنگی عجیبشون، تمرکزم رو به هم می زنه. با ترس، به هر دوشون نگاه می کنم و سعی می کنم از خودم دفاع کنم:
    _میشه... آروم تر سوال کنین؟ هیناتا نایت هستم. دیروز شونزده سالم کامل شد...
    کانکی_دو سال از ما کوچیک تری!
    _آم... بله! من توی یه یتیم خونه زندگی می کردم که...
    که پدرشون اومد و من رو همراه خودش اورد؟ این بدترین جوابیه که می تونم بدم. به هیچ وجه باور نمی کنن.
    _ که چی؟
    _که... پدرتون من رو به فرزند خوندگی گرفت... آره، همین طوره!
    یه لبخند پهن هم می زنم که طبیعی تر جلوه کنه؛ اما انگار هنوز هم مشکوکن. شینوبو یه ابروش رو بالا می ندازه و می پرسه:
    _از کجا بدونیم تو الان خواهر ما محسوب میشی؟
    _هر طور می خواین فکر کنین، من...
    با صدای باز شدن در، سرم رو به سمت آشپزخونه بر می گردونم. ابیسو از اونجا بیرون میاد و به سمت اتاق کناری میره. جونکو به اشاره می کنه و با لبخند میگه:
    _هیناتا جان! میشه بیای کمکم کنی؟
    با اشتباق میگم:
    _بله؛ حتما!
    کوله پشتی رو به سمت کانکی می گیرم. با تعجب بهم نگاه می کنه. میگم:
    _به خاطر لباسا، ممنونم.
    وقتی می بینم واکنشی نشون نمیده، همون جا روی زمین می زارم و بلند میشم. یکم ظاهرم رو مرتب تر می کنم و وارد آشپزخونه میشم. با حس کردن بوی ماهی، یه لبخند می زنم. مدت زیادیه ماهی نخوردم. جونکو پنج کاسه زو پر از برنج می کنه و توی یه سینی چوبی بزرگ می زاره. سینی رو به سمتم می گیره و یه چیزی زیر لب میگه. سرم رو نزدیک تر می برم و میگم:
    _چیزی گفتین؟
    _گفتم لطفا اینا رو روی میز بزار.
    سینی رو که ازش می گیرم، کمرم خم میشه. سنگین تر از چیزیه که فکر می کردم. دستم رو زیرش نگه می دارم و به اتاق بر می گردم. کانکی و شینوبو، رو به روی تی وی نشستن. اینبار صداش کر کننده نیست. کنار میز می شینم و کاسه ها رو روش می زارم. نگاهم می کنن. یکم سرم رو خم می کنم و میگم:
    _غذا آماده س.
    _خودمون داریم می بینیم!
    فکر نکنم به این زودیا قرار باشه به زندگی با این دو نفر عادت کنم! به آشپز خونه بر می گردم و بقیه ی وسایل رو می برم. زمانی که همه چیز رو آماده می کنیم، سر و کله ی ابیسو هم پیدا میشه. دیدنش با یه بلوز و شلوار راحتی، زیاد برام قابل هضم نیست. ابیسو و جونکو یه طرف و کانکی و شینوبو هم دو طرف میز می شینن. منم تنهایی یه طرف می شینم. زمانی که شروع به غذا خوردن می کنیم، کانکی و شینوبو به بشقاب ماهی هجوم میارن و تیکه تیکه ش می کنن. می دونم چیزی از اون ماهی بهم نمی رسه، پس مشغول برنج خورد میشم. صدای برخورد یه چیزی رو می شنوم. سرم رو بالا میارم و می بینم کانکی و شینوبو، دستاشون رو پشت گردنشون گرفتن و دارن ناله می کنن. ابیسو بلافاصله بعد از زدن اون دو، به غذا خوردنش ادامه میده. صدای آروم جونکو-سان، باعث میشه به تی وی خیره بشم:
    _ای بابا؛ از دیروز دارن خبر این حادثه رو پخش می کنن. فکر نمی کنن پدر و مادرشون چقدر ناراحت میشن؟
    گزارشگر داره در مورد تصادف اتوبوس صحبت می کنه:
    _خب، همونطور که می بینید، تعداد کشته ها، فقط پنج نفر بوده. پس اسماشون رو اعلام می کنیم؛ اوزاکی دایسوکه، سودا تارو، کاوافوجی یونا، کامیکی هیساکو(1) و میرای چیناتسو. برای روحشون آرزوی آرامش می کنیم.
    مردمک چشمام رو صفحه قفل شده. چند بار پلک می زنم. اسم چینا رو چندین بار، پایین صفحه می خونم. دست هام به شدت می لرزن. سرم رو بر می گردونم و به ابیسو نگاه می کنم. بدون هیچ احساس خاصی، سرش رو به چپ و راست تکون میده. سرم رو پایین می ندازم و با غذام مشغول میشم. لقمه ها رو به سختی قورت میدم. چوب ها رو کنار کاسه م می زارم و بلند میشم. تعظیم می کنم و میگم:
    _برای غذا ممنونم. کجا می تونم بخوابم؟

    1_Kamiki Hisako (طبق املای خودشون، اسم و فامیل رو بر عکس نوشتم؛ اسمش هیساکو ئه.)


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-چهل و چهارم
    [HIDE-THANKS]
    جونکو-سان با تعجب نگاهم می کنه و میگه:
    _تو که هنوز چیزی نخوردی! اگه خیلی خسته ای، می تونی تو اتاق کانکی بخوابی. طبقه ی بالا، اولین اتاق.
    کانکی- به هیچ وجه! مگه من اتاقم رو اجاره دادم؟
    ابیسو-کانکی!
    کانکی یه نگاه به من و یه نگاه به پدرش می ندازه:
    _خب مشکلی نیست! فقط یه شبه دیگه؛ مگه نه؟ منم پیش شینوبو می خوابم.
    بدون اینکه چیزی بگم، به سمت را پله می دوئم و بالا میرم. فقط دو تا در، با فاصله ی زیاد از هم قرار دارن. به سمت در اول میرم و بازش می کنم. بدون توجه به شلوغ بودنش، از بن وسایلی که کف اتاق ریخته شدن، عبور می کنم و خودم رو روی تخت می ندازم. صورتم رو به بالشش فشار میدم. از ته حنجره م فریاد می زنم. تا جایی که می تونم، از حنجره م مایه می زارم. قطره های داغ اشک، گوشه ی چشمم رو می سوزونن. مشت هام رو حواله ی تشک می کنم. با صدای باز شدن در، خودم رو بالا می کشم و صاف می شینم. اشک هام رو پاک می کنم. کانکی با بی خیالی، به سمتم میاد و یه دست لباس رو کنارم می زاره:
    _مامانم اینارو داد. بهتره لباسامون رو پس بدی.
    _باشه؛ چشم.
    شروع به جمع کردن وسایلش می کنه. چیزایی ر زیر لب زمزمه می کنه که فقط چند کلمه ی مبهم رو می فهمم. سعی می کنم ذهنم رو جمع و جور کنم و یه حرف درست بزنم:
    _متاسفم که... مزاحمتون شدم... امیدوارم بتونم زودتر برم و...
    _اتفاقا ما هم همین آرزو رو داریم... منظورم من، شینوبو... و احتمالا مادره!
    بدون اینکه به من نگاه کنه، لباس هاش رو از روی تخت جمع می کنه و داخل کمد می زاره. کتاب هاش رو روی مزش مرتب می کنه و به سمت من بر می گرده:
    _فقط سعی کن زودتر از اینجا بری.
    بیرون میره و در رو با صدای بلندی می بنده. یه نگاه به لباس هایی که جونکو- سان برام فرستاده، می ندازم. بلوز آبی رنگ و شلوار راحتی چهار خونه رو می پوشم. لباس های پسرا روی صندلی می زارم. به سمت کلید لامپ که کنار کمده میرم و خاموشش می کنم. بر می گردم و دراز می کشم. پتو رو روی خودم می ندازم و به سقف خیره میشم. سعی می کنم به هیچ چیز، حتی چینا فکر نکنم. می خوام ذهنم رو خالی از هر چیزی بکنم و یکم بخوابم؛ فقط بخوابم و دیگه بیدار نشم؛ حداقل وقتی بیدار شدم،توی خونه ی خودمون، پیش پدر و مادرم باشم. می دونم که محال ترین فکر دنیاست. برای مدت طولانی، چشمام رو می بندم .
    چندین ساعته که دارم خودم رو گول می زنم. هیچ فایده ای نداره. هنوز هم صدای خانواده ی ابیسو، تو گوشم می پیچه. به ساعت روی دیوار نگاه می کنم. تقریبا می تونم بگم ساعت یازدهه. به سمت دیوار می چرخم. هنوز هم تصویر چینا رو می بینم. خودم رو سرزنش می کنم که چرا اونو همراه خودم نیوردم. مطمئنم هنوز نبضش میزد. چندبار نفس عمیق می کشم. حرف اون دختر رو به یاد میارم:
    «تسلیم شدن دردی رو دوا نمی کنه...»
    گفت مادرم بهم ایمان داره. خیلی عجیبه؛ احتمالا اون مادر منو می شناسه. صدای دویدن و حرف زدن پسرا تو راه پله رو می شنوم. بعد از چندین دقیقه، کم کم همه جا ساکت میشه و فقط صدای جیرجیرکا به گوش می رسه. بلند میشم و آروم در رو باز می کنم. یه نگاه به اتاق شینوبو می ندازم. بهشون نمیاد به این زودی بخوابن، اما چراغ اتاقشون خاموشه. از پله ها پایین میرم. شوجی اتاق اصلی بازه و نور تیر چراغ برق، نسبتا اتاق رو روشن می کنه. با قدم های آروم، به سمت لبه در میرم و می شینم. پاهام رو آویزون می کنم. سنگ ریزه های سرد، کف پام رو قلقلک میدن. سرم رو بالا میارم و به آسمون خیره میشم. حتما قرار نیست امشب هم یه خواب راحت داشته باشم. احتمالا به جاش بتونم به چیز های جالب تری فکر کنم. شاید بتونم با فکر کردن به اینکه چرا پنگوئنا زانو ندارن، ذهنم رو از چینا دور کنم. سرم رو پایین می ندازم و چشمام رو می بندم. زیر لب با خودم زمزمه می کنم:
    _خب اونم یه حیوونه، همه ی موجودات زانو دارن. احتمالا زیر پرهاش مخفی شده. تو کلاس علوم، خانوم هاشیموتو(1) گفت که زانو دارن. یادت نیست چینا هم...
    آه می کشم. سنگینی یه دست رو روی شونم احساس می کنم.

    1_Hashimoto


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-چهل و پنجم
    [HIDE-THANKS]
    _نمی تونی همین طوری تو خونه ی بقیه راه بیوفتی و هر جا خواستی بری.
    سرم رو بر می گردونم. ابیسو در حالی که دو تا فنجون رو دستش گرفته، کنارم می شینه. یه نفس عمیق می کشم و با صدای آرومی میگم:
    _ خوابم نمی برد. خودت چرا بیداری؟ نشنیدم که دری باز بشه.
    یه جرعه از فنجونش می خوره و میگه:
    _هیچ وقت اینقدر عمیق تو فکر نرو. ممکن بود الان یه دزد جای من ایستاده باشه و می خواست بکشتت. تازگیا، جونکو زیاد خر و پف می کنه...
    فنجون رو به سمتم می گیره:
    _قهوه می خوای؟
    فنجون رو از دستش می گیرم و انگشتام رو دورش حلقه می کنم. سر انگشتام، کم کم گرم میشن. یه کم ازش می خورم. با صدای آروم، شروع به حرف زدن می کنم:
    _همش فکر می کنم چطور این اتفاق افتاد. هنوز... هنوز نبضش میزد. من نباید اونو رها می کردم... فکر می کنم من باعث مرگش شدم...
    بهش نگاه می کنم و ادامه میدم:
    _چرا اون موقع نزاشتی چیزی بگم؟
    _به نظرت اینکه تو دقیقا روز بعد از تصادف به اینجا اومدی، یکم مشکوک نیست؟ با توجه اینکه تو از همون یتیم خونه هم هستی.
    _آهان... متوجه شدم... تو اصلا برات مهم نیست؟
    _چی؟
    _اینکه اجازه بدی یکی از عزیزانت، به راحتی بمیره؛ اونم زمانی که می تونی نجاتش بدی.
    پوزخند می زنه و فنجونش رو کنار می زاره. به دیوار رو به رو خیره میشه و میگه:
    _شینوبو... دیابت داره.
    _هان؟
    _کم کم داره کور میشه، دارویی مصرف نمی کنه، سعی داره خودش رو قوی نشون بده... نه من، نه مادرش... نمی تونیم کاری براش بکنیم. مطمئنا چند وقت دیگه می میره. من می تونم نجاتش بدم.
    به طرفش می چرخم و میگم:
    _پس چرا کاری براش نمی کنی؟
    _خودش نمی خواد.
    _یعنی چی خودش نمی خواد؟ تو باید...
    بدون هیچ حرفی بهش خیره میشم. بهم نگاه می کنه و میگه:
    _بعضیا نمی خوان نجات داده بشن. کاری که تو می کنی... براشون بدتر از مرگه. تنها کاری که می تونی بکنی، اینه که بشینی و مردنشونو تماشا کنی. اگه هم نمی خوای، می تونی بری؛ می تونی بری و بزاری به مردنش برسه. اگه اونقدر قوی هستی که این این کار رو بکنی، پس معطل نکن.
    بلند میشه و به سمت اتاقش میره. میگم:
    _تو می تونی... مردن شینوبو رو ببینی؟
    می ایسته ولی بهم نگاه نمی کنه.
    _می تونی... ذره ذره نابود شدن جونکو رو ببینی؟
    _من مثل تو ضعیف نیستم. مرگ های زیادی رو خواهی دید؛ پس خودت رو براش آماده کن.
    قهوه م رو تموم می کنم. دراز می کشم و به سقف خیره میشم. احساس می کنم چند روزه هیچ کاری به جز خیره شدن به سقف و فکر کردن به زندگی سراسر نکبتم ندارم. به هر حال بهتر از بیکار بودنه. حداقل می تونم تمرین کنم که با دیدن مرگ بقیه، خودم رو نبازم. باید به ابیسو ثابت کنم ضعیف نیستم؛ باید بهش ثابت کنم هنوز همون هیناتای سربه هوا و عجیب و غریبم. من هنوز خودم رو نباختم...
    ***
    «راوی داستان»
    دومین روز شکستش را تجربه می کند. هنوز هیچ موفقیتی به دست نیاورده. هرگز فکر نمی کرد اینگونه از یک تبعیدی عقب بماند. با بیرون آمدن خورشید، نگاهش را از محوطه ی یتیم خانه بر می دارد. به سمت قفسه ی کتاب هایش می رود و همان کتاب افسانه را بیرون می آورد. روی مبل می نشیند و کتاب را ورق می زند. صفحات آخر را برای چندمین بار مرور می کند. کجای کار را اشتباه کرده؟ چرا هنوز آن تبعیدی زنده است؟ باید مدتها پیش، بساط خود را از این دنیا جمع می کرد؛ اما اکنون آتشی شده بر تمام نقشه هایش. این داستان نباید با شکست او تمام شود. با عصبانیت تمام، کتاب را به سمت دیوار پرتاب می کند. با برخورد کتاب به دیوار، تار و پودش از هم باز می شود و تمام برگ هایش در هوا به پرواز در می آیند. در همین زمان، در باز می شود و افسر نیشیجیما، پا به درون اتاق می گذارد. نگاهش به ورقه های کاغذ می افتد. بدون توجه به آنها، نجی را خطاب قرار می دهد:
    -اوردیمشون خانوم.
    نجی از شنیدن این خبر، کمی آرام می شود. بر می خیزد و از اتاق بیرون می آید. در راهرو، پنج تابوت در کنار یکدیگر چیده شده اند. لبخندی میزند و به بنجیرو که کنارش ایستاده، می گوید:
    _جایگزین سازی انجام شد؟
    _بله خانوم.
    _خوبه... خبری از اون دختر نرسیده؟
    _هنوز مشغول بررسی هستیم.
    صدای فریاد نجی، در تمام راهروها می پیچد. حتی آن نگهبان های شنل پوش هم، جا خورده اند:
    _پس داشتی چه غلطی می کردی؟ اون الان باید اینجا می بود، رو به روی من. الان کجاست؟ معلوم نیست! چون اون تبعیدی لعنتی گم و گورش کرده.
    بنجیرو قدمی به عقب بر می دارد. سرش را پایین می اندازد و با صدایی آرام می گوید:
    _سعی می کنم... زودتر پیداش کنم.
    _و؟
    _و... ابیسو رو... بکـ...
    _خیلخب نمی خواد ادامه بدی؛ فهمیدم درستو یاد گرفتی!
    به اتاقش بر می گردد و در را با صدای بلندی به چارچوب می کوبد. بنجیرو نگاهی به تابوت ها می اندازد. لبخند کم رنگی، بر لبانش نقش می بندد. با صدای آرامی، طوری که آن نگهبان ها متوجه نشوند، زیر لب می گوید:
    _خوشحالم هیناتا... خوشحالم.
    ***
    «هیناتا»
    یه صدای زمزمه می شنوم. انگار چند نفر بالای سرم ایستادن و دارن حرف می زنن. پلک های سنگینم رو از روی هم دیگه بر می دارم. خوب نمی تونم ببینم، اما دو نفر بهم خیره شدن. یکی از اونا میگه:
    _می بینی شینوبو؟ این دختر من رو از اتاقم بیرون انداخته و خودش اینجا خوابیده. به نظرت حالا که بابا نیست، دستی، پایی، چیزیش رو بشکنیم؟


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-چهل و ششم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    با سرعت از جام بلند میشم. هنوز خون به مغزم نرسیده؛ برای همین یکم تعادلم رو از دست میدم و محکم به شوجی برخورد می کنم. پیشونیم رو می مالم و سرم رو عقب می کشم تا از فریاد کانکی، کر نشم:
    _چه خبرته؟! آروم تر؛ اگه این در خراب بشه، تو می خوای پولشو بدی؟
    _متاسفم.
    _هي بچه ها، زود باشين؛ ممكنه دير برسين.
    سرم رو بالا ميارم و به جونكو-سان كه كنار در بيرون ايستاده، نگاه مي كنم. پسرا در حالي كه غرغر مي كنن، از خونه بيرون
    ميرن. پشت در نرده اي، كانكي بر مي گرده و چند لحظه بهم نگاه مي كنه. ابرو هاش رو بالا مي ندازه و با لحن طلبكارانه اي
    ميگه:
    _چيه؟ داريم ميريم تمرين فوتبال؛ مشكلي داري؟
    شونه هام رو بالا مي ندازم و جواب ميدم:
    _نه نه؛ چيزي نيست.
    از پشت ديوار، صداي چندنفر رو مي شنوم:
    _هي كانكي، بلاخره اومدي؟
    _آره... بريم بچه ها؛ نبايد دير برسيم، وگرنه ممكنه شانسمونو از دست بديم!
    به جونكو-سان نگاه مي كنم. توي آشپزخونه ايستاده و داره كاراشو انجام ميده. به طرفش ميرم وكنار در مي ايستم. مي پرسم:
    _اندو-سان كجاست؟
    يه ظرف پلاستيكي رو تو يخچال مي زاره و بهم نگاه مي كنه. دستاش رو با پيشبندش پاك مي كنه و جواب ميده:
    _صبح زود از خونه بيرون رفت. نمي دونم كجا؟
    _آهان... كمك مي خواين؟
    از شنيدن اين پيشنهاد خوشحال ميشه و به اتاق اصلي اشاره مي كنه:
    _اگه بشه كه خيلي خوبه! مي توني اونجا رو مرتب كني؟
    _بله.
    به پشت سرم خیره میشم. کاش چیزی نمی گفتم. بدتر از دیشب به هم ریخته. اول از کتاب ها شروع می کنم و اونا رو توی قفسه می زارم. قاب عکس هایی که کنار کمد افتادن رو بر می دارم و تو قفسه ی پایین می زارم. یکم به اونا نگاه می کنم. خانواده ی شاد و خوشبختی به نظر میان؛ با اینکه می دونن یکی از اعضاشون، به زودی می میره. بلند میشم و به بقیه ی جاها می رسم. میز و تشکچه ها رو مرتب می کنم. نگاهم که به اتاق کناری می افته، تصمیم می گیرم یه دستی به سر و روی اونجا هم بکشم. یه نگاه به جونکو-سان می ندازم و شوجی رو باز می کنم. تابلو های زیادی روی دو تا دیوار، نصب شدن. تمام پنجره ها بسته ان و نور زیادی به داخل تابیده نمیشه. می دونم اونا رو قبلا یه جایی دیدم؛ زن ها و مرد هایی که کیمونو پوشیدن. به چهره ی تک تک اونا دقت می کنم. اولین نفر اونا، همون دختریه که اون شب دیدم. پایین تابلو، یه اسم توجه م رو جلب می کنه؛ ایزومی آراتا(1). پایین این عکس، عکس یه مرد دیگه س. عکس های بعدی هم، به همین شکله. هر چی جلوتر میرم، عکس ها جدیدتر میشن. دیوار سمت چپ، فقط دوتا عکس داره. یه زن که چهره ی خیلی آشنایی داره. عکس پایین، یه مرد اروپاییه. کاملا مطمئنم که اون زن، مادرمه. حالا خیلی خوب، به یاد میارمش. پس احتمالا اون مرد هم پدرمه. احتمالا که نه؛ واقعا پدرمه. اسمش لیام(2) نایته. حتی عکسش رو هم ندیده بودم. فقط می دونستم انگلیسیه. به چهره ی مادرم نگاه می کنم. مدتها بود فراموشش کرده بودم. عجیبه که هیچ شباهتی به پدرم ندارم. چشم های کشیده و بینی کوفته ایم، دقیقا شبیه مادرمه. ولی ابیسو گفته بود اونا رو نمی شناسه؛ پس چطور...
    _تو اینجایی؟
    با ترس بر می گردم و به جونکو-سان نگاه می کنم. تا می خوام یه چیزی بگم، لبخند می زنه و به طرفم میاد:
    _اوه طفلکی! ابیسو گفته بود نباید اینجا رو ببینی.
    با کنجکاوی می پرسم:
    _جدی؟ چرا؟
    _چون می گفت این عکس ها، تو رو یاد پدر و مادرت می ندازه و ناراحت میشی. اون مدت زیادیه داره درباره ی خانواده ی تو تحقیق می کنه.
    به بقیه ی عکس ها اشاره می کنم و می پرسم:
    _اونا چی؟ اونا کین؟
    _اونارو نمی شناسم؛ ولی می دونم این دو نفر، پدر و مادر توان. امروز صبح، عکساشون و اضافه کرد.
    دستام رو می گیره و با ترحم، بهم نگاه می کنه:
    _به خاطر خانواده ت متاسفم! واقعا اینکه روز بعد از مرگشون اونا رو دوباره به یاد بیاری، جدا سخته!
    چندبار پلک می زنم. با تعجب بهش خیره میشم. بلاخره زبون باز می کنم:
    _ببخشید مگه ابیـ... اندو-سان چی به شما گفته؟
    _گفت که پدرت، از دوستای قدیمیش بوده و دیروز، هر دوشون یعنی پدر و مادرت، توی یه حادثه، فوت کردن و تو رو به ابیسو سپردن.
    گونه هاش سرخ میشن. با خجالت ادامه میده:
    _ راستش دیروز که دیدمت، فکر کردم ابیسو من رو رها کرده!
    دستام رو ول می کنه. لاله ی گوشم رو می خارونم و میگم:
    _مگه... چهره ی من، اینقدر بزرگونه س؟
    _منکه فکر کردم سی سالته!
    با صدای بلندی می خنده و از اتاق بیرون میره. به عکس پدر و مادرم نگاه می کنم. فکر کنم همه چیز رو خراب کردم. به حرفای جونکو-سان، فکر می کنم:
    «پدر و مادرت فوت کردن و تورو به ابیسو سپردن... پدر و مادرت فوت کردن و تورو به ابیسو سپردن...»
    *
    _جونکو-سان؟ کانکی و شینوبو، ساعت چند میان؟
    _نیازی نیست منتظر اونا باشیم. اونا ساعت شش میان.
    برای آخرین بار، یه دور کانال های تی وی رو مرور می کنم. هنوز نتونستم چیز به درد بخوری پیدا کنم. به ساعت دیواری نگاه می کنم. ساعت دو بعد از ظهره و ابیسو هنوز نیومده.
    _مگه نگفته بودین اندو-سان، ساعت دوازده خونه س؟
    _می تونی بهش تلفن کنی؟
    _حتما!

    1_Izumi Arata (ایزومی ( اُ کوتاه) به معنای چشمه و آراتا به معنای زلال و روشن)
    2_Liam (به معنای حامی و محافظ مصمم)


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-چهل و هفتم
    [HIDE-THANKS]
    بلند میشم و به سمت تلفن بی سیم که گوشه ی اتاق افتاده میرم. به اطراف نگاه می کنم. یه کاغذ کوچیک رو گوشه ی طبقه دوم قفسه، می بینم. برش می دارم و یه نگاه بهش می ندازم. شماره ی افراد خانواده روش نوشته شده. فکر نمی کردم خودش باشه. شماره ی ابیسو رو می گیرم و گوشی رو دم گوشم می گیرم. بعد از چندبار بوق خوردن، بلاخره جواب میده:
    _الو عزیزم، چند دقیقه ی دیگه خونه ام. مراقب اون دختربچه باش البته می دونم که هستی؛ می بینمت.
    تا می خوام یه چیزی بگم، تلفن قطع میشه. گوشی رو جلوی صورتم می گیرم و بهش خیره میشم. خیلی عجیبه؛ صدای داد و فریاد می اومد.
    _هیناتا؛ بهش زنگ شدی؟
    _بله؛ گفت چند دقیقه ی دیگه میاد.
    صدای باز شدن در نرده ای رو که می شنوم، کنار شوجی می ایستم. ابیسو به سمت در اصلی خونه میاد. حلقه ی فلزی رو می کوبه و منتظر باز شدن در می مونه. دستام رو پشتم حلقه می کنم و میگم:
    _جداً اینجا رو نمی بینی؟
    بهم نگاه می کنه و یه لبخند کمرنگ می زنه. دستاش رو داخل جیب بارونیش فرو می بره و جواب میده:
    _می خوام جونکو، تاوان اصرارش برای ساختن یه در اضافی رو بده!
    _راه حل خوبیه؛ ولی کسی در رو برات باز نمی کنه. باید از این طرف بیای.
    به باغچه اشاره می کنه:
    _انتظار که نداری از روی این بپرم؟
    _درسته؛ دقیقا همین انتظار رو دارم!
    یه پاش رو لبه ی باغچه می زاره و با یه قدم بلند، به این سمت میاد. سرم رو به نشونه ی تاسف تکون میدم و ناله می کنم:
    _اَه! انتظار یه پرش خفن رو داشتم!
    ظاهرش رو مرتب می کنه و از دو تا پله، به روی بالکن میاد. خم میشه و در گوشم میگه:
    _از این چیزای خفن، بیشتر می بینی!
    از کنارم عبور می کنه. یه نفس عمیق می کشم. آره؛ ممکنه واقعا چیزای خفن تر، و صد برابر بدتر ببینم. صداش رو می شنوم که داره جونکو رو صدا می زنه. یه نسیم نه چندان ملایم می وزه و به خوبی می تونم بوی گل های پاییزی باغچه رو حس کنم. حداقل می تونم بگم الان یه خانواده دارم؛ یه پدر و مادر، با برادرای نه چندان عادی! به هر حال، بهتر از هیچیه. سعی می کنم امروز رو به روال عادی زندگی ادامه بدم. بعد از خوردن ناهار، به اتاق کانکی میرم و لباس هاشون رو بر میدارم. آروم در اتاق شینوبو رو باز می کنم. دقیقا شبیه اتاق کانکیه، اما خیلی مرتب تره و همه چیز، رنگ های تیره داره. لباسا رو روی تخت می زارم. موقع برگشت، یه چیزی تو سطل زباله کنار کمد توجهم رو جلب می کنه. می شینم و دقیق تر نگاه می کنم. یه شیشه ی کوچیک شکسته و یه سرنگ می بینم. شیشه رو بر می دارم. می تونم نوشته ی روش رو بخونم؛ انسولین. فقط دو حالت می تونه وجود داشته باشه. یا دور از چشم اونا تزریقش می کنه، یا واقعا نمی زنه. انگشتم رو کف سطل می کشم و یه خیسی رو احساس می کنم. مسلما حالت دوم، درست تره. سرنگ و شیشه رو بر می دارم و به اتاق کانکی بر می گردم. اونا رو زیر بالشت قایم می کنم. به طبقه ی اول میرم. کسی رو نمی بینم ولی از اتاق عکس ها، یه صداهایی می شنوم. با سرپنجه، خودم رو به اونجا می رسونم و در رو با شدت باز می کنم. ابیسو داشت، یه عکس دیگه رو کنار عکس مادرم می چسبوند، با ترس به سمتم بر می گرده. با سرعت جلوی اون می ایسته و با عصبانیت میگه:
    _کسی بهت یاد نداده در بزنی؟
    _نگو که متوجه اومدم نشدی!
    _خب... چرا باید متوجه می شدم؟
    دستام رو پشتم حلقه می کنم و به سمتش میرم. روی پنجه می ایستم تا بتونم ببینم؛ اما خودش رو بالا تر می کشه. اخم می کنه و آروم هلم میده:
    _عقب وایستا بچه؛ تو اینجا چیکار می کنی؟
    سر جام آروم می گیرم. دور تا دور خودم می چرخم و به عکس ها اشاره می کنم:
    _اونا کین؟
    _اهمیتی نداره.
    از جاش تکون نمی خوره. احتمالا اون کسی که داره عکسش رو می چسبونه، باید آدم خیلی مهمی باشه که نمی زاره من متوجهش بشم. پشت گردنم رو می خارونم. با چشم، به عکس پدر و مادرم اشاره می کنم و میگم:
    _گفته بودی کسی به اسم اریکا یوشیمورا نمی شناسی.
    _آم... هنوزم میگم!
    _پس چرا عکس کسی که نمی شناسی رو به دیوار می زنی؟
    دست به سـ*ـینه، به دیوار تکیه می کنه و با لحن قاطعانه ای میگه:
    _خب... اگه مجسمه ی عیسی مسیح تو اتاق امپراتور باشه، دلیل نمیشه که اون مسیحیه!
    یه ابروم رو بالا می ندازم و میگم:
    _خودت خوب می دونی که مثالت، واقعا هیچ ربطی نداشت!... من... دیروز اونو دیدم. جونکو بهم گفت، بهش گفتی پدر و مادرم قبل از مرگشون منو به تو سپردن... حقیقت داره؟
    _خب که چی؟
    سرم رو پایین می ندازم و با صدای آرومی میگم:
    _من... من به کانکی و شینوبو راستشو گفتم.
    _چی؟
    _البته نه همشو... فقط گفتم که تو منو به فرزندخوندگی گرفتی.
    به سمتم میاد و جلوم می ایسته. صورتش رو جلو میاره و تو چشمام زل می زنه. سعی می کنه آروم حرف بزنه، اما زیاد موفق نیست:
    _می دونی چیکار کردی؟ این گند کاری رو نمیشه جمعش کرد. همه چیو خراب کردی. نمی تونستی دهنتو ببندی؟
    _خب نمی خواستم بگم اما... اما اینقدر سوال پیچم کردن که مجبور شدم بگم.
    یه قدم ازم فاصله می گیره و به یه گوشه زل می زنه. سکوت می کنه و چیزی نمیگه. الان می تونم اون عکس رو ببینم. جلوتر میرم و دقیق نگاه می کنم. اون عکس منه ولی اصلا متوجه نمیشم اینجا چیکار می کنه. با توجه به ژستش، باید خودمم می دونستم. اما...
    _فکر نکنم موندن اینجا و زل زدن به خودت، ایده ی خوبی باشه.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-چهل و هشتم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    بهش نگاه می کنم و با صدای نسبتا بلندی میگم:
    _عكس من اينجا چيكار مي كنه؟
    چند لحظه با يه نگاه خنثي، بهم خيره ميشه. دستم رو مي گيره و به سمت بيرون مي كشه. اگه بخوام راحت تر بگم، از اتاق بيرون مي ندازتم و در رو روم مي بنده. جلوي تي وي چهار زانو مي شينم و روشنش مي كنم. مشغول ديدن يه سريال ميشم. قبلا براي ديدنش، بيشتر از اين هيجان داشتم؛ اما الان فرق زيادي برام نداره. همه چيز خيلي كسل كننده پيش ميره. اوضاع به طور غير معمولي آرومه. البته شايد يه روزي از اين حرفم پشيمون شدم؛ روزي كه همه چيز، به بدترين شكل ممكن اتفاق مي افته.
    ***
    «دو روز بعد»
    با اينكه مدت زيادي نيست اينجام، اما به خوبي فهميدم كانكي و شينوبو يه كارايي مي كنن. با اينكه ممكنه خيلي احمقانه به نظر بياد، اما تصميم گرفتم كه مفيد به نظر بيام؛ البته همين كه به نظر بيام، برام كافيه. خوشبختانه كانكي گفت مي تونم اون لباسا رو نگه دارم. هنوز ساعت شش و نيمه و من نيم ساعت وقت دارم تا خودم رو آماده كنم. به آشپزخونه ميرم و از جونكو- سان مي پرسم:
    _ببخشيد؛ يه دوربين عكاسي دارين؟
    جونكو- سان كه مشغول پاك كردن گوشت بود، به سمتم بر مي گرده و با تعجب نگاهم مي كنه:
    _دوربين عكاسي براي چي؟
    _امروز هوا خيلي لـ*ـذت بخشه! مي خوام برم از زيبايي هاي اين شهر عكس بگيرم تا يادگاري داشته باشم.
    _آم... خيلخب. تو اتاق من و ابيسو، يكي هست. مي توني تو قفسه كنار رخت خوابا پيداش كني.
    _اهوم. ممنون.
    مطمئنا ابيسو از اينكه من به اتاقشون برم، خوشش نمياد؛ اما به هر حال مجبورم. آروم شوجي رو مي كشم. انگار ابيسو تو دكور اتاق خودشون، يكم خودخواهانه عمل كرده؛ تنها اتاقي كه يه در به سمت حياط پشتي داره. رخت خوابا، كنار كمد ديواريه و يه قفسه ي كوچيك، كنارشه. به سمتش ميرم و از بين وسايل داخلش، يه دوربين ديجيتالي بيرون ميارم. بندش رو دور گردنم مي ندازم و بلند ميشم. صداي قدماي پسرا رو كه مي شنوم، پشت در پناه مي گيرم ومنتظر ميشم تا از خونه بيرون برن. از اتاق بيرون ميام و زماني كه در خونه رو باز مي كنم، صداي جونكو- سان نگهم مي داره:
    _هيناتا؛ مطمئني مي توني برگردي خونه؟
    بهش نگاه مي كنم و حرفم رو تند تند مي زنم:
    _بله بله؛ مي تونم برگردم؛ مي بينمتون.
    يه كلاه سفيد لبه دار روي جالباسي، توجهم رو جلب مي كنه. رو سرم مي زارم و آروم در رو پشت سرم مي بندم. پاورچين پاورچين، قدم بر مي دارم و پشت ديوار مي ايستم. سعي مي كنم بتونم حرفاشون رو بفهمم:
    _بچه ها امروز بايد تلافي ديروز رو سرشون در بياريم.
    صداي كانكي، با هيجان به گوش مي رسه:
    _درسته؛ نبايد بزاريم به راحتي حقمون رو بخورن!
    صداي راه رفتن كه مي شنوم، آروم در نرده ي رو باز مي كنم و يه نگاه به اونا مي ندازم. با كانكي و شينوبو، سه نفرن. فاصله م با اونا، فقط سه قدمه. فكر نكنم با وجود اين همه آدم، مشكوك بشن؛ ولي بازم احتياط مي كنم. سرم رو پايين نگه مي دارم.
    زماني كه پسر سومي صورتش رو به سمت كانكي بر مي گردونه، ازش عكس مي گيرم. چندسال بزرگ تر از اون دوتا به نظر مياد و قد بلندتر هم هست. شلوار پاره و تيشرتي پوشيده كه روش، عكس يه جمجمه س. دستش رو روي موهاي كوتاه و سياه رنگش مي كشه. حركت لباش رو كه مي بينم، بهشون نزديك تر ميشم. حالا بهتر مي تونم صداشون رو بشنوم:
    _راستي پدر و مادرتون چيزي نفهميدن؟
    كانكي_ اونا؟هه! فكرشو هم نكن. اونا سرشون به يه دختر بچه ي لوس و ماماني گرمه!
    شينوبو_هي كانكي؛ اين طوري نگو. اون اينقدرا هم لوس نيست. دختر خودساخته اي به نظر مياد.
    _تو چرا اين حرف رو مي زني؟ نكنه طرفشي؟
    _نه نه... اينطور نيست.
    نمي تونم چهره هاشون رو ببينم؛ ولی مطمئنم كانكي از چيزايي كه ميگه، خوشحال و راضيه. وارد خيابون فرعي مي شيم. خودم رو پشت مردم قايم مي كنم تا منو نبينن. شينوبو يه لحظه بر مي گرده. با سرعت مي چرخم و مشغول نگاه كردن به يه عروسك فروشي ميشم. دستم رو جلوي صورتم مي گيرم. به لطف فيلماي پليسي كه نگاه كردم، تا حدي مي تونم حرفه اي پنهان بشم. وقتي كه مطمئن شدم منو نديده، به راهم ادامه ميدم. وقتي متوجه ميشم دارن حرف مي زنن، بيشتر حواسم رو جمع مي كنم:
    _كازوكي(1)؛ آخه كي ساعت هفت و نيم صبح قرار مي زاره؟
    _منم واقعا دليل اينكارشون رو نمي دونم. احتمالا مارو با اون بچه مدرسه اي هاي درسخون، اشتباه گرفتن!
    بعد از چند دقيقه پياده روي و عكس گرفتن، به يه كوچه ي باريك مي رسيم. قديمي و فقير به نظر نمياد و ساختموناي بلند با تابلو هاي تبليغاتي بزرگ داره. افراد زيادي رفت و آمد نمي كنن. اينجا ديگه نمي تونم ريسك كنم. پشت يه جعبه ي چوبي بزرگ مي شينم.

    1_Kazuki


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    امیدوارم از نوشتن این چند پست درباره ی قمار، اینطور برداشت نشه که به چنین چیز پستی بها میدم :)
    #پارت-چهل و نهم
    [HIDE-THANKS]
    يكم سرم رو بالا ميارم. جلوي يه ساختمون بزرگ و سفيد رنگ مي ايستن. كازوكي به يكي زنگ مي زنه و بعد از چند ثانيه، دو نفر از اون ساختمون بيرون ميان. ظاهرشون شبيه كازوكيه و عينك آفتابي هم دارن. با هم به داخل ساختمون بر مي گردن. به اطرافم نگاه مي كنم و از جام بلند ميشم. با قدم هاي تند و كوتاه، خودم رو به اون ساختمون مي رسونم. تابلوي سر درش رو مي خونم:
    _كازينوي ماهي موزي؟ اين ديگه چه اسميه؟!
    يه ماهي زرد رنگ هم كنار نوشته به چشم مي خوره. از گوشه ي در شيشه اي، يه نگاه به داخل مي ندازم. مردم زيادي كنار ميز هاي بزرگ ايستادن و دو طرف هر كدوم از اونا، دو نفر رو به روي هم ديگه نشسته ن. گوشه و كنار سالن، چندين نفر با عينك آفتابي و كت و شلوار سياه رنگ ايستادن. هيكلشون بيشتر به بوركسور ها مي خوره. مي دونم ممكنه با اينكار، حكم مرگ خودم رو امضا كرده باشم؛ حالا چه به دست اين مردا، چه به دست كانكي و شينوبو؛ و احتمالا ابيسو. كلاه هودي رو روي سرم مي ندازم. در رو به اندازه ي بيست سانت باز مي كنم و خودم رو به داخل سالن مي كشونم. آستينم رو جلوي دهنم مي گيرم تا از بوي سيگار و الكل، خفه نشم. به احتمال زياد صداي فرياد زدن هاي مكرر، باعث شده كسي متوجه من نشه. خودم رو به گوشه ي ديوار مي كشونم تا زياد توي چشم نباشم. دنبال كانكي و شينوبو مي گردم اما پيداشون نمي كنم. آروم به طرف ميز ها ميرم تا بفهمم كجان. شانسم رو با ميز كنار بار امتحان مي كنم. اونجا جمعيت كمتري داره و مي تونم دو نفر رو ببينم؛ اما به جاي اون دوتا، يه زن و مرد رو مي بينم. صداي بلندي، باعث ميشه به ميز وسط سالن نگاه كنم:
    _ما اينبار مي بريم! هيچ كس هم نمي تونه جلومون رو بگيره.
    اين لحن مصمم و حرف هاي شجاعانه، از كسي به جز كانكي نمي تونه باشه. افراد با شنيدن اين حرف، نظرشون به اون ميز جلب ميشه. بقيه رو رها مي كنن تا با هيجان، اون قمار رو ببينن. نمي تونم از بين جمعيت كاري بكنم؛ پس به دنبال يه چاره، اطراف رو رصد مي كنم. بيشتر اون محافظا هم حواسشون جمع اون مبارزه س. خودم رو به پشت بار مي رسونم. يه دستمال پارچه اي رو بر مي دارم و صورتم رو باهاش مي پوشونم. از روي صندلي بالا ميرم و روي پيشخوان بار مي ايستم. حالا بهتر مي تونم ببينم. كانكي پشت ميز نشسته و شينوبو پشت سرش ايستاده. رو به روش، يه مرد سبزه نشسته و با تحقير به اون نگاه مي كنه. چند پك به سيگارش مي زنه و تو زير سيگاري خاموشش مي كنه. لباساش، شبيه اون محاظفان؛ پس احتمالا اونا افرادشن. دوربين رو بالا ميارم و روي موقعيت زوم مي كنم. كانكي به شدت عرق كرده. رنگ صورت شينوبو هم زرد شده. فكر نكنم حالش زياد خوب باشه. با اينكه دلم به حالشون مي سوزه، بازم مشغول عكس گرفتن ميشم. موقعيت زياد خوب پيش نميره. چيز زيادي از قمار نمي دونم؛ ولي با توجه به سردرگمي هاي كانكي و نگراني شينوبو، احتمالا در حال باختن. قلبم به شدت مي كوبه؛ موقعيت پر استرسيه. مردي كه كنار اون مرد عجيب ايستاده، پايان قمار رو اعلام مي كنه.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا