#پارت-سی و نهم
[HIDE-THANKS]یه دختر که موهای سفید و کوتاهی داره، روبه روم نشسته. چشماش نارنجی رنگن و رگه های قرمز دارن. روی گردنش، همون علامت گل رو می بینم. حس می کنم دردم از بین رفته. انگار تو یه هاله قرار دارم. دیگه صداهای که قبلا می شنیدم رو نمی شنوم. موهای سفید رنگ و لباس های سیاهش، تضاد عجیبی رو به وجود اوردن. بهم لبخند می زنه. با تعجب نگاهش می کنم. با صدای آرومی بهم میگه:
_ هیناتا... تسلیم شدن دردی رو دوا نمی کنه. تو می تونی. می تونی همه چیز رو درست کنی. همه به تو ایمان دارن! مادرت هم به تو ایمان داره!
یه صدای دیگه، باعث میشه نگاهم رو ازش بگیرم. به در بسته نگاه می کنم. دوباره به رو به روم نگاه می کنم. جالی خای دختر، بهم می فهمونه که رفته. سرم رو تکون میدم. حتما خیالات برم داشته. دیگه دردی رو احساس نمی کنم. بلند میشم و به سمت در میرم. دستم رو روی گردنم نگه می دارم. در رو باز می کنم و سرم رو بالا میارم. ابیسو یه کلید رو به سمتم می گیره و میگه:
_این کلید اتاقته. اگه چیزی لازم داشتی، من همین جام.
_اوهوم.
به گردنم نگاه می کنه و می پرسه:
_چیزی شده؟
_ام... هیچی... یکم گلوم درد می کنه.
دستم رو می گیره و می کشه. با بهت بهش خیره میشم. نگاهش، خیلی عادی تر از چیزیه که انتظار داشتم. دستم رو ول می کنه و می پرسه:
_اون چیه؟
_نمی دونم چه اتفاقی افتاد. من جلوی پنجره ایستاده بودم که...
_باشه؛ فهمیدم. شب خوش.
به داخل اتاق هلم میده و در رو می بنده. ابرو هام رو بالا می ندازم. آینه ی کوچیک روی میز رو بر می دارم. روی گردنم، یه برآمدگی دقیقا شبیه طرح گردنبندمه. انگشتم رو روی اون می کشم. زیادی گرمه ولی دردی رو احساس نمی کنم. آینه رو کنار می زارم. پایین تخت می شینم و سرم رو به پایه ی میز تکیه میدم. زانوهام رو بغـ*ـل می گیرم و به دیوار رو به رو خیره میشم. احتمالا با صدای موسیقی و حرف زدن، نمی تونم بخوابم؛ حتی اگه اتفاقات امروز رو فراموش کنم. شاید اگه پیش نجی می موندم، این اتفاقات نمی افتاد. احتمالا از این به بعد، بدترین روز های زندگیم رو می گذرونم؛ بدترین و ترسناک ترین روزها.
***
«روز بعد»
هنوز به تخت تکیه دادم. حتی برای یه لحظه هم نتونستم پلک روی هم بزارم. تمام شب ذهنم رو از حوادثی که امکان داره درگیرش بشم، پر کرده بودم. تکیه م رو از تخت می گیرم و بلند میشم. چند تا مشت به کتف و کمرم می زنم. به ساعت نگاه می کنم. نزدیک پنج صبحه. چند لحظه به طلوع خورشید خیره میشم. به سمت کوله میرم. یه هودی گشاد سیاه رنگ و شلوار لی پیدا می کنم. لباسام رو عوض می کنم و کتونی هارو پام می کنم. شلوار رو بالا تر می کشم تا تقریبا اندازم بشه. توی جیب بغـ*ـل کوله، یه چیزی می بینم. یه پوزخند می زنم و موهام رو با اون کش می بندم. صدای در زدن می شنوم. از چشمی که نگاه می کنم، کسی رو نمی بینم. وسایلم رو جمع می کنم و بیرون میرم. سر و صدای بقیه افراد، تا الان قطع نشده. جلوی اتاق ابیسو می ایستم. قبل از اینکه در بزنم، خودش در رو باز می کنه. من رو که می بینه، صبح به خیر میگه. جوابش رو میدم و کلید رو به سمتش می گیرم:
_امروز قراره بریم پیش جونکو؛ درسته؟
بعد از قفل کردن در اتاق، کلید رو ازم می گیره و از پله ها پایین میره. منتظر جوابم، ولی چیزی نمیگه. انگار صبح ها خیلی خلوت تره. فقط یه زن و مرد میانسال حضور دارن. ابیسو بعد از تحویل دادن اون کلید ها به مرد مسئول، به سمت اون پرده میره. آب دهن نداشتم رو به سختی قورت میدم.
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: