#پارت-پنجاهم
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]كانكي سرش رو روي ميز مي زاره. مردم همه اون فرد ديگه رو تشويق مي كنن. متوجه ميشم اسمش رئيس تاماكيه(1). رئيس تاماكي بلند ميشه و دستش رو روي سر كانكي مي زاره و بلندش مي كنه. دوباره عكس گرفتن رو شروع مي كنم. همه سكوت مي كنن تا به حرفاي اون گوش بدن. با صداي خيلي نازكي كه بيشتر به صداي يه زن مي خوره، توي صورت كانكي جيغ مي زنه:
_خب بچه جون؛ ديگه تموم شد! اميدوارم پولي داشته باشي. يك... ميليون... ين!
_هي اون ديگه كيه؟
يه زن بهم اشاره مي كنه. چندنفر از اون محافظا، به سمتم هجوم ميارن. يه لعنت نثار اون زن مي كنم. از روي پيشخوان پايين مي پرم. يكي از اونا جلوم مي ايسته. تا مي خواد اسلحه شو بالا بياره، نگاهم به سمت يه بطري مي افته. كاش مي تونستم اونو تو سرش خورد كنم. بطري با شدت به سر اون مرد برخورد مي كنه و تيكه هاي شيشه، پوستش رو مي برن. وقتي روي زمين مي افته، به جاي فرار كردن، با دهن باز به اون خيره ميشم. لعنتي؛ اين ديگه چي بود؟ تازه به خودم ميام و مي بينم همه به من خيره شدن. حتي محافظا به سمتم نميان. كانكي و شينوبو رو بين جمعيت نمي بينم. حتما تونستن فرار كنن. رئيس تاماكي، تكوني به خودش ميده و رو به محافظاش داد مي زنه:
_آدم فضايي! زود باشين بگيرينش؛ مي تونيم اونو با قيمت خوبي به دولت بفروشيم!
دو نفر از اونا با ترس، به سمتم ميان. به طرز عجيبي فكر كنم اون موقعيت هيجان انگيزي كه دنبالش بودم، فرا رسيده! به بطري هاي بار نگاه مي كنم. سرم رو پايين نگه مي دارم. همه ي اونا، با سرعت زيادي به اون دو نفر برخورد مي كنن و تيكه هاي شيشه، تو بدنشون فرو ميرن. بيشتر افراد داخل سالن فرار كردن و فقط افراد رئيس تاماكي موندن. حدود ده نفري هستن. از پشت بار بيرون ميام. آماده ي حمله به منن؛ اما حركتي نمي كنن. از موقعيت استفاده مي كنم و آروم آروم به سمت در بيرون ميرم. هر چقدر كمتر بُكشم، بهتره. رئيس تاماكي، به يكي از اون كله گندهاش، دستور ميده كه منو بگيره. بزرگ تر از بقيه س. آب دهنم رو قورت ميدم. اون مرد كچل، كتش رو در مياره و آستيناش رو بالا مي زنه. حتما شبيه همون بازي هاييه كه با بچه ها انجام مي داديم؛ فقط كافيه يكم مشت بزنم. وقتي به سمتم مي دوئه و زمين مي لرزه، تصميم مي گيرم مبارزه رو براي يه
موقعيت ديگه بزارم. گوشه ي ديوار گير افتادم. دو دستش رو به سمتم دراز مي كنه. با سرعت زيادي خم ميشم و از بين پاهاش، خودم رو به سمت بيرون پرت مي كنم. قبل از اينكه بقيه به سمتم بيان، خودم رو بيرون از سالن مي ندازم. فقط صداي رئيس تاماكي رو مي شنوم كه ميگه:
_اون رو ولش كنين! اون دو تا پسر در رفتن.
با سرعت به سمت خيابون مي دوئم. پارچه رو از صورتم باز مي كنم و كنار مي ندازم. از كوچه كه بيرون ميام، به پشت سرم نگاه مي كنم. اونا به سمت مخالف كوچه ميرن. يه نفس عميق مي كشم و به مسيرم ادامه ميدم. به طرز عجيبي، مسير خونه رو به ياد دارم؛ اما هنوز هيچ عكسي از جايي نگرفتم. از زني كه از كنارم رد ميشه، ساعت رو مي پرسم. يه ساعت ديگه، ابيسو بر مي گرده. زمان خيلي سريع مي گذره و متوجهش نميشم. به دوربين نگاه مي كنم. خوشبختانه آسيبي نديده. احتمالا اينقدر حواسم به تعقيب كردن كانكي و شينوبو بوده، حواسم به طولاني بودن مسير نبوده. وقتي كه برسم، چيكار بايد بكنم؟ مسلما ابيسو انتظار داره كه بهش بگم چه اتفاقي افتاده؛ اما خودمم هنوز شك دارم. شايد نتونم به نتيجيه ي درستي برسم؛ اما مهم ترين نتيجه اي كه
ميشه گرفت، اينه كه تازه ماجرا شروع شده.
1_Tamaki
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: