رمان فراسوی تورنادو (جلد دوم رمان به رنگ خون) | zahra.unesi کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.unesi

ویراستار انجمن
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/29
ارسالی ها
463
امتیاز واکنش
19,506
امتیاز
674
محل سکونت
گیلان
فراسوی تورنادو (1).jpg

«بسم‌ الله الرحمن الرحیم»

نام رمان: فراسوی تورنادو (جلد دوم رمان به رنگ خون)
نام نویسنده: zahra.unesi کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر رمان: فانتزی، عاشقانه
نام ناظر: @HàđīS

خلاصه‌ی رمان: درست زمانی که دایناگن را در دست داشتند و در یک‌قدمی پیروزی بودند، گیسو چوب اعتمادش را می‌خورد و تنها راه نابودکردن او را از دست می‌دهند. همه می‌دانند که اگر دایناگن به دست انسان‌های نادرستی بیافتد، عواقب بدی در انتظار تمام انسان‌ها خواهد بود
و اگر دیر بجنبند، تورنادو آن‌ها را خواهد بلعید.

ممنون از @*PArlA عزیز بابت طراحی جلد:)

سخن نویسنده: سلام دوست‌های عزیزم! بالاخره بعد از چندماه جلد دوم رمان رو شروع کردم. از همه‌ی کسایی که توی جلد اول همراهم بودن و بهم انرژی دادن، ممنونم! ازتون می‌خوام که توی جلد دوم هم همین‌طور همراهم باشین و بهم انگیزه بدین تا بیشتر و بهتر بنویسم.
به دوستانی که جلد اول رو نخوندن، پیشنهاد می‌کنم که برای لـ*ـذت‌بردن بیشتر از فراسوی تورنادو، اون رو مطالعه کنن.
نکته‌ای که خیلی مهمه، اینه که از همین ابتدای رمان قضاوت نکنین!

و نکته‌ی بعدی هم درباره‌ی پست‌گذاریه. تمام تلاشم رو می‌کنم که منظم پست بذارم. و اگه تشکرها زیاد باشه، ممکنه تعداد پست‌هایی که می‌ذارم بیشتر هم بشه.
اگه از فراسوی تورنادو خوشتون اومد، می‌تونید اشتراک‌گذاری رو روشن کنید و با تشکرهاتون بهم انگیزه بدید:)

خب دیگه زیاد وقتتون رو نگیرم؛ بریم برای شروع جلد جدید!
و امیدوارم که از این جلد لـ*ـذت ببرین!


تاپیک جلد اول:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

منتظر نقدها و نظرات قشنگتون تو صفحه‌ی نقد هستم:)
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    به نام خدا
    AAD54885-D31D-4B22-B7F6-77460713CEA0.jpeg
    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    مقدمه:
    تیک‌تاک
    تیک‌تاک
    تیک‌تاک
    زمان بی‌وقفه می‌گذرد.
    آن‌ها مدت‌هاست که آزاد شدند و روز‌به‌روز قدرت بیشتری به‌دست می‌آورند.
    در همین ثانیه‌هایی که این متن را خواندید، آن‌ها قوی‌تر از پیش شدند.
    هیچ‌چیز جلودارشان نیست.
    هیچ‌کس نمی‌تواند جلویشان را بگیرد، به‌جز آن نفرین؛
    همان نفرینِ پرولکتیای خفته در دنیای خویش!
    همان است که شاید بتواند جلوی گردباد سیاهی که خاکستری بر زندگی آدمیان شده را بگیرد و آن را از بین ببرد.
    هیولاهای به‌رنگ خون علیه اربابانشان شدند و به یاری پرولکتیا شتافتند.
    قلب هیولای به‌رنگ خون به قلب پرولکتیا متصل گشت.
    آن‌ها به‌سوی دایناگن رفتند.
    به دایناگن رسیدند، درحالی‌که نتوانستند آن را در چنگ خود نگاه دارند.
    دایناگن از اربـاب حقیقی خویش، به‌سوی اربابان کذایی خود می‌رود و آن‌ها باز قوی‌تر از لحظه‌ی پیش خواهند شد!

    ***
    مه شدیدی اطراف را در بر گرفته بود. به گونه‌ای که هر قدم در آن جاده‌ی خاکی پیش می‌رفتی، حضور افراد زیادی را دور و بر خود احساس می‌کردی که به دلیل مه شدید، نمی‌توانستی ببینی که چه کسی در نزدیکی‌ات قدم می‌زند. آن مه عادی نبود؛ نه رنگش می‌توانست عادی باشد و نه آن حجم از غلیظ‌بودنش. رنگش آبی روشن بود و غلظتش زیاد بود؛ خیلی بیشتر از آن‌چه که تصورش را بتوانی بکنی. عجیب بود که با این حجم از مه، بازهم می‌شد دریچه‌های طبقه‌های بالایی کاخ فبوس را هرچند تار و ناواضح، دید. در پشت این مه وهم‌آور و ترسناک، باز هم می‌شد فضای سنگینی که آن قلعه‌ی طلسم‌شده ایجاد می‌کرد را احساس کرد.
    اینجا همه‌چیز غیرقابل هضم است؛ هم این مه اعجاب‌انگیز، هم آن کاخ بزرگ و آجری و هم موجوداتی که در آن کاخ سکونت می‌کردند، همه و همه، هیچ‌کدامشان در باور نمی‌گنجیدند.
    صدای قهقهه‌ای به گوش می‌رسید؛ قهقهه‌ای که حتی برای گوش‌های گیاهان اینجا هم آشنا بود و همه می‌دانستند که صاحب این صدا و این قهقهه کیست؛ ولی درست نمی‌توانستند حدس بزنند که این‌بار برای چه این‌قدر پیروزمندانه می‌خندد و چه بلای دیگری قرار است به سرشان بیاید.
    از بین چهار نگهبانی که کنار در ایستاده بودند تا محافظ آن کاخ آجری
    سیاه و پر از نفرین باشند، سه‌تن از آن‌ها از ترس قهقهه‌ی او، به خود لرزیدند. ولی یکی از آن‌ها به بالا نگاه کرد و لبخند موذیانه‌ای بر لبان بنفش رنگش نشاند که دو دندان جلویی‌ زرد رنگش، همان تنها دندان‌هایی که داشت را به نمایش گذاشت و موهای مشکی بلندی که از فرط کم‌حجمی می‌شد دانه‌دانه آن‌ها را شمرد را کنار زد و با صدای نخراشیده‌ای گفت:
    - حتماً اربـاب نقشه‌های خوبی در سر دارد!
    و به دنبال حرفش، چوب بلندی که در دست
    راستش قرار داشت را چندبار به بالا و پایین تکان داد و از روی خودشیرینی چندبار پشت سر هم تکرار کرد:
    - اربابانمان به سلامت باشند!
    نگهبانی که کنارش ایستاده بود، با ترس به بالای سرش و سپس به چوب‌دستی بلندی که در دست همکارش بود، نگاهی انداخت و خواست چیزی بگوید که ناگهان احساس کرد زمین زیر پایش می‌لرزد. با وحشت دوروبرش را از نظر گذراند و به بقیه نگاه کرد تا ببیند آیا بقیه هم آن را احساس می‌کنند، یا نه. حدسش درست بود؛ زمین زیر پایشان می‌لرزید.
    نگهان دیگری که کنارشان ایستاده بود، وحشت‌زده به زیر پایشان نگاه کرد و با صدایی که گویی نعره می‌کرد، گفت:
    - این نشونه‌ی خوبی نیست!

    لحظه‌ای نگذشت که گردباد نسبتاً کوچکی جلویشان ایجاد شد و قبل از آنکه بتوانند از خودشان واکنشی نشان بدهند یا حرفی بزنند، صدای دخترانه و نازکی فریاد زد:
    - در کاخ رو باز کنید! خبرهای خوبی برای اربـاب دارم!
    آن چهار نفر نگاهی به یکدیگر انداختند و سپس یکی از آن‌ها شانه‌ای بالا انداخت و به کمک دیگری، در بزرگ و فلزی کاخ
    که حکاکی‌های عجیب و مبهمی روی آن قرار داشت را باز کردند. چندلحظه‌ای گذشت و از شدت آن گردباد قهوه‌ای‌رنگ کاسته شد و کم‌کم قامت دختری در میان آن نمایان شد. دختری با قد نسبتاً بلند مقابل آن نگهبان‌ها ایستاد. اما در بین انگشت‌های دستش الماسی زردرنگ به چشم می‌خورد؛ گوهری که روی شیء خاصی قرار گرفته بود. کم‌کم آن گردباد به طور کامل محو شد و آن دختر و چیزی که در دست داشت، واضح‌تر دیده می‌شدند. شمشیری که در میان چنگش جای خوش کرده بود، برای بسیاری از اعضای آن کاخ ناآشنا بود؛ اما خیلی‌های دیگر می‌دانستند که آن چیست و چقدر ارزشمند است و آمدن این شمشیر به آن کاخ به چه معناست!
    آن دختر لبخند پیروز‌مندانه‌ای بر لب داشت و آن شمشیر را مانند یک شیء ارزشمند در دست خود نگاه داشته بود. نگاهی از پایین به بالای کاخ انداخت و
    با دست آزادش موهای مشکی کوتاهش که تا زیر گوشش می‌رسید را پشت گوشش انداخت و با غرور و بدون توجه به آن چهار نگهبان کاخ، از دروازه گذشت.
    در راه‌روی نسبتاً طولانی قدم برمی‌‌داشت. به نقاشی مار سیاه بزرگی که روی زمین کشیده شده بود، نگاهی انداخت. با اینکه بارها به این کاخ پا گذاشته بود، اما باز هم آن نقاشی برایش واقعی جلوه می‌کرد و دلش می‌خواست که تصویرگر این نقاشی را ببیند و بفهمد که چه کسی این نقاشی را اینقدر طبیعی و واقعی کشیده است
    که هربار با دیدن آن نقاشی، احساس می‌کرد که وجودش می‌لرزد. ابهتی که آن مار در نقاشی داشت، حتی از خود اورفئوس هم بیشتر بود.
    از آن راه‌رو گذشت و به پله‌ها رسید. از پایینِ پله‌ها به مسیری که باید طی می‌کرد تا به آخرین طبقه‌ی کاخ برسد، نگاهی انداخت. همیشه بالا و پایین‌رفتن از آن پله‌های پیچ‌درپیچ و تنگ کاخ، برایش سخت بود و احساس خفگی به او دست می‌‌داد. اما امروز با شوق و اشتیاق از آن بالا می‌رفت. کار بزرگی کرده بود؛ دستور اربابش را انجام داده بود و می‌دانست که اربابانش این کارش را بی‌پاداش رها نمی‌کنند.
    بالاخره انتظارش برای رویارویی با اربابانش به سر رسیده بود و می‌توانست شمشیر را تقدیم اربـاب کند و حسن نیتش را به آن‌ها نشان دهد.

    درست جلوی در تالار سیاه، اسکرایب پیر روی صندلی چوبی همیشگی خود که کنار در قرار داشت، نشسته بود. آن دختر با اعتماد به نفس و غرور به سمت او رفت. اِسکِرایب با شنیدن صدای پاشنه‌ی بلند کفش زردرنگش متوجه او شد و نگاهی به سر تا پایش انداخت و روی دست چپش، درست همان‌جایی که شمشیر بود، ثابت ماند. اندکی مکث کرد و سپس سریع و بدون توقف به سمت او دوید و ناباورانه و با صدای لرزانی که باعث می‌شد ریش‌های سفید بلندش هم بلرزد، گفت:
    - نمی‌تونم باور کنم که بالاخره تونستی این‌کار رو انجام بدی!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    سلام سلام! این مدت به انجمن دسترسی نداشتم واسه همین نتونستم پست بذارم؛ ببخشید!
    تا اینجا نظرتون راجع به جلد جدید چیه؟ بهتر از جلد قبل شده یا نشده؟

     
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    آخرین ویرایش:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا