رمان سکوت یک قلب | توران زارعی قنواتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

توران زارعی قنواتی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/15
ارسالی ها
93
امتیاز واکنش
1,337
امتیاز
316
#49

مریم با بی‌حوصلگی روپوش مدرسه‌اش را به تن کرد. میل رفتن نداشت و ترجیح می‌داد توی پرورشگاه بماند. از روزی که فهمید بالاخره گلنار را به عنوان فرزندخوانده به همان زن و شوهری داده‌اند که چند ماه قبل به پرورشگاه سابق آمدند، دیگر دل و دماغ هیچ کاری را نداشت. گوشه‌گیرتر از همیشه توی لاک خودش فرو رفته بود و ترجیح می‌داد در سکوت به سرنوشتی که گریبان خود و خواهرش را گرفته بود فکر کند و به دنبال راه چاره‌ای بگردد.
سمیرا کوله‌پشتی‌اش را برداشت و گفت:
-مریم زود باش الان دیرمون میشه.
مریم روی زمین نشسته بود و جورابش را به پا می‌کرد، ولی با عصبانیت آن را بیرون آورد و گوشه‌ای پرت کرد.
-اصلا من نمی‌خوام بیام مدرسه.
سمیرا بالای سرش ایستاد و گفت:
-دیروزم که نیومدی! اگه امروزم نیای خانم معصومی دعوات می‌کنه ها!
حمیرا داخل اتاق شد، حوله‌اش را از لبه ی تخت برداشت و صورتش را خشک کرد. سرش را سمت مریم چرخ داد و گفت:
-اِ...چرا هنوز حاضر نشدی!
-میگه نمیام مدرسه.
حمیرا روبروی مریم نشست و با نگاهی صمیمانه چشم به صورت غمگین او انداخت و گفت:
-می‌دونم واسه گلنار ناراحتی، ولی نمی‌تونی همین طوری بشینی و هی غصه بخوری.
قطره اشکی از گوشه چشم سمت راست مریم پایین ریخت.
-خودم میرم گلنارو پیدا می‌کنم.
چطوری می‌خوای پیداش کنی!
مریم با بغضی که هر لحظه امکان داشت فوران کند، گفت:
-کوکب خانوم بهم گفت، خونه‌ی آدم پولدارا مثل قصرِ. منم میرم همه خونه‌های بزرگ رو می‌گردم تا گلنارو پیدا کنم.
حمیرا خنده‌ی تلخی سر داد و گفت:
-تو که تنهای نمی‌تونی بری همه جا رو بگردی!
با باز شدن در، دختری با روپوش مدرسه داخل شد.
-حمیرا زود باش، سرویس داره حرکت می‌کنه.
حمیرا از بالای سر مریم به او گفت:
-باشه الان میام. حمیرا به عنوان آخرین حرف، به مریم گفت:
-من باید برم، سرویسمون داره میره. می‌دونی که، سرویس بچه‌های راهنمایی زودتر راه می‌افته.
-جمله آخر را با لبخندی که روی لب‌های پهن و چاک خورده‌اش پخش شد، به زبان آورد. حمیرا ادامه داد:
-وقتی از مدرسه برگشتم با هم صحبت می‌کنیم.
چند لحظه قبل، سمیه و اکرم برای برداشتن کوله‌پشتی ‌شان به اتاق آمده بودند. حمیرا ضمن بلند شدن به آنها گفت:
-مریم رو هم با خودتون ببرین مدرسه.
حمیرا کیف آبی رنگش را گوشه‌ی تخت برداشت و در ادامه گفت:
-کمکش کنید آماده شه.
مریم با چرخشی، رد حمیرا را هنگام بیرون رفتن از اتاق دنبال کرد.
سمیه زیر لب گفت:
-حمیرا چرا اینقدر با این دختر مهربونه!
اکرم بدون اینکه نگاهش را روانه او کند، گفت:
-مگه نمی‌دونی! مریم اونو یاد خواهرش می‌ندازه.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #50

    مینی بـ*ـوس مدرسه پشت چراغ قرمز توقف کرد. مریم سرش را به پنجره تکیه داده بود و با انگشت شصتش روی شیشه خطوط درهمی می‌کشید. صدای حرف‌های درِ گوشی بچه‌ها، توی خیالات مبهم او، محو می‌شد و سکوت تنها چیزی بود که به نظاره نشسته بود.
    یک لحظه نگاهش غرق دختر بچه‌ای شد که توی ماشین پژوی بغـ*ـل مینی بـ*ـوس بود. دخترک حدود سه سالی داشت، روی صندلی عقب نشسته بود و او هم زُل زده بود توی چشم‌های غم‌زده‌ی مریم که هر آن می‌رفت اشکی از آن جاری شود. دختر بچه کش و قوسی به خود داد تا واضح‌تر مریم را ببیند، اما کمربندی که به او بسته شده بود مانع از آن شد. ثانیه‌ای بعد چراغ سبز شد و مینی بـ*ـوس به حرکتش ادامه داد.
    فرنوش رو به مریم کرد و گفت:
    -مشقاتو نوشتی؟
    مریم سرش را از روی پنجره برداشت و به جای اینکه به او نگاه کند، به بند کوله‌پشتی‌اش ور رفت.
    -مشق چی!
    فرنوش که کنار مریم نشسته بود، خودش را به او نزدیک‌تر کرد و برای یادآوری گفت:
    -مشقایی که دیروز خانوم معلم گفت بنویسیم واسه امروز.
    مریم با بی‌تفاوتی گفت:
    -من که غایب بودم.
    -آره، ولی من که بهت گفتم چیا باید بنویسی! تازشم خانوم معلم گفت دفترا رو نگاه می‌کنه و هر کی ننوشته باشه، می‌فرسته پیش خانوم مدیر.
    مریم که گویی این مسائل برایش اهمیتی نداشت، گفت:
    -خب بفرسته، من که غایب بودم. کسی که غایبه، مشق نمی‌نویسه.
    در همین لحظه مینی‌بـ*ـوس با صدای کش‌داری ترمز کرد و جلوی مدرسه نگه داشت. بچه‌ها در حالی که همدیگر را هُل می‌دادند، برای هر چه زودتر پیاده شدن، تقلا می‌کردند. مریم هنوز سر جایش نشسته بود و ظاهرا خیال پایین آمدن نداشت.
    راننده از توی آینه‌ی جلو، نگاهش کرد و گفت:
    -رسیدیم ها! نمی‌خوای پیاده شی!
    مریم کیفش را روی شانه‌اش گذاشت، سرش را پایین انداخت و بی‌تفاوت به راننده، از مینی‌بـ*ـوس پیاده شد. توی پیاده‌رو رفت، چند قدم برداشت ولی انگیزه‌ای درونی او را از ادامه‌ی رفتن بازداشت.
    -مریم چرا ایستادی، بیا دیگه.
    فرنوش از کنار در مدرسه او را صدا می‌زد.
    -بند کفشمو می‌بندم الان میام.
    خم شد تا وانمود کند بند کفشش را می‌بندد. کمی به آن ور رفت و بندهایش را دست کاری کرد، بعد همان طور که نیم‌خیز بود زیرچشمی اطرافش را دید زد تا مطمئن شود کسی نیست و همه بچه‌ها داخل مدرسه شده‌اند. تصمیمش را گرفته بود و نمی‌خواست فرصت را از دست دهد. بلند شد و مسیرش را به سمت دیگری کج کرد. هیاهوی بچه‌ها در حیاط مدرسه، گویی کیلومترها راه طی می‌کرد تا به گوش مریم می‌رسید. او چون پرنده‌ای آزاد و سبک‌ بال، روی سنگفرش پیاده‌رو گام برمی‌داشت و با لبخندی گوشه‌ی لب، به دنبال هدفش روان بود. هدفی که جز یافتن خواهرش در چیز دیگری خلاصه نمی‌شد.
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #51

    فصل هشتم

    مریم برای ساعت‌ها خیابان‌ها را گشت زد، به طوری که پاهایش از درد تیر می‌کشید و به سختی می‌توانست قدم از قدم بردارد. چند بار سر راهش جلوی رهگذران را گرفت و با لحن کودکانه‌اش از آن‌ها پرسید:
    -شما می‌دونید از کدوم طرف برم سمت خونه‌هایی که مثل قصرن؟
    چند نفر بی‌تفاوت از کنارش رد شدند، یکی دو تا هم لبخندی از روی حرف‌های بچه‌گانه‌‌اش به او تحویل داده بودند، فقط یک زن میانسال برای لحظاتی کنارش مکث کرد و با اشاره‌ی دست در جواب گفت:
    -از اون سمت برو، از این طرف که داری میری اشتباهه.
    -بعد که از خیابون رد شدم برم سمت بالا!
    -آره. بذار خودم باهات بیام از خیابون رد شی، الان خیلی شلوغه.
    زن دست مریم را گرفت، چند متر آن طرف‌تر رفتند و وقتی چراغ قرمز شد از خط عابر پیاده رد شدند.همین که آنسوی خیابان رسیدند، زن اندکی خودش را خم کرد تا رودرروی مریم قرار بگیرد، دستش را روی شانه‌های او گذاشت و کنجکاوانه پرسید:
    -چرا می‌خوای بری اون خونه‌ها رو ببینی!
    مریم تمایلی به جواب دادن نداشت. زن ادامه داد:
    -نکنه اونجا زندگی می‌کنی و راهت رو گم کردی! اگه خونتونو گم کردی بیا ببرمت پیش پلیس تا پدر و مادرت رو برات پیدا کنن.
    مریم همین که اسم پلیس را شنید یک لحظه جا خورد، می‌ترسید به هویتش پی ببرند و او را به پرورشگاه برگردانند. ذهنش را برای پیدا کردن جوابی قانع‌کننده کند و کاو کرد و با سراسیمگی گفت:
    -نه دارم میرم پیش دوستم!
    -تو هنوز خیلی کوچیکی، نباید تنهایی از خونه بیای بیرون.
    مریم آرزو کرد هر چه زودتر صحبت‌های آن زن تمام شود و بعد راهش را بگیرد و برود، اما گویی او حالاحالاها نمی‌خواست دست از سر مریم بردارد.
    -پدر و مادرت کجان! می‌دونن الان کجایی!
    مریم خودش را عقب کشید و از زن فاصله گرفت.
    -باید برم. دیرم شده!
    تا جایی که پاهایش به او یاری می‌داد، دوید و وقتی مطمئن شد از تیررس زن خارج شده، ایستاد تا به پاهایش استراحتی دهد. نفسش به سختی بالا می‌آمد. دستش را روی زانوهایش گذاشت و اندکی خم شد و شروع به نفس زدن عمیق کرد تا زمانی که احساس کرد خودش را خالی کرده و گلویش آن سوزش قبلی را ندارد. سرش را که بلند کرد،چشم‌هایش میخکوب شد روی ساختمان‌هایی که دور و برش قد علم کرده بودند و او را با اقتدار و شکوه در خود می‌بلعیدند. لبخندی پیروزمندانه، گوشه لب مریم جوانه داد.
    -پیداشون کردم.
    شادمانی به قدری در وجودش رسوخ کرده بود که انگار گلنار را دیده بود. سرش را به اطراف چرخ داد، به غیر از خودش کسی در آن محل نبود. تنها فکری که در آن لحظه به ذهنش رسید این بود که زنگ تک‌تک آن خانه‌ها را بزند و گلنار را از آن‌ها جویا شود.
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #52

    پاهای خسته‌اش را کشان‌کشان جلو برد و کنار خانه‌ای توقف کرد. ساختمانی سرتاسر سفید رنگ که در بزرگ چوبی‌اش به آن جلوه‌ی زیبایی داده بود و با باغچه‌های کوچک پرگلی که روبروی آن به خودنمایی پرداخته بودند، همه چیز تکمیل می‌شد و مریم اکنون به حرف کوکب خانم یقین پیدا می‌کرد که مردم قصرنشین هم وجود دارند و خانه تنها یک چهار دیواری تنگ و باریک نیست که درش روزگار بگذرانی و هر لحظه دعا کنی مبادا سقفش روی سرت پایین بریزد و آنگاه مجبور باشی کوچه و خیابان را محل زندگی‌ات کنی.
    مریم سرش را تا آنجا که می‌توانست بالا گرفت و چشم گذاشت روی نمای گچ کاری شده‌ی ساختمان؛ دهانش باز مانده بود و مبهوتانه به نظاره‌اش نشسته بود.
    -یعنی گلنار اینجا زندگی می‌کنه!
    چشم‌هایش زنگ خانه را جستجو کرد. گوشه‌ی سمت راست زیر حفاظی چوبی با رنگ قهوه‌ای روشن آن را پیدا کرد.
    دستش را بالا کشید تا آن را به صدا در آورد، ولی از آنجایی که زنگ، در ارتفاع بالایی قرار گرفته بود دستش به آن نرسید.
    از پاهایش کمک گرفت و روی پنجه، خودش را بالا کشید و بار دیگر تقلاهایش ثمربخش واقع نشد.
    قید آن خانه را زد و رفت سراغ یکی دیگر، درست روبروی آن یکی. کوله‌پشتی‌اش روی شانه‌هایش سنگینی می‌کرد. آن را از پشتش بیرون آورد و دسته‌اش را در دست گرفت و با پاهای بی‌رمقش، خودش را به در خانه رساند.
    -وای چه خوشگله!
    با دهانی که تا نهایت باز شده بود، این کلمات را بر زبان راند.
    خانه‌ای که مریم را این چنین به تعجب واداشت، سقفش از چند شیروانی کوچک و بزرگ پوشیده شده بود که هر کدام به رنگی بودند و گویی رنگین کمانی هفت رنگ جلوی بیننده رخ می‌نمود و روی آجرهای قرمز سه سانتی بنای ساختمان به تماشای رهگذرانی می‌پرداخت که آن را با چشم‌های شگفت‌زده و از حدقه در آمده نظاره می‌کردند.
    حصار جلوی ساختمان دیوار کوتاه یک متری‌ای داشت و در ادامه با نرده‌های آهنی دو متر دیگر بالا رفته بود تا خیال ساکنان خانه را از ایمنی‌شان راحت نگه دارد.
    مریم از لای در خانه که هم ارتفاع دیوار آجری‌اش بود و شبکه‌های بازی داشت، داخل را نگاه کرد.
    حیاط سراسر چمن‌کاری شده‌ی خانه با چند باغچه گل و درختان سر به فلک کشیده و حوض نسبتا بزرگی در وسط و میز و صندلی‌هایی زیر یک آلاچیق، تزیین شده بود.
    هیچ جنبنده‌ای توی حیاط به چشم نمی‌آمد. مریم برای دقایقی همین طور چشم انداخته بود توی خانه و تمام نقاطی که در تیررسش بود را می‌کاوید، ولی هر چه انتظار کشید جز حرکت یک پرنده روی یکی از درخت‌ها، اثری از انسان ندید.
    از در فاصله گرفت، کیفش را گوشه‌ی دیوار گذاشت و روی زمین نشست. دستانش را دور پاهایش حلقه زد و سرش را روی زانوهایش گذاشت. به قدری خسته بود که دیگر نمی‌توانست قدم از قدم بردارد.
    بعد از استراحتی ده دقیقه‌ای بلند شد تا بار دیگر به جستجو ادامه دهد. کیفش را برداشت و قصد رفتن کرد که به یک باره در باز شد.
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #53

    زنی با جثه‌‌ای متوسط بیرون آمد. روسری آبی تیره‌ی بلندش را پشت سر گره زده بود و دنباله‌‌ی آن تا وسط کمرش پایین آمده بود و یک راست نشسته بود روی مانتوی خاکستری نه چندان نواش که تا زیر زانو کشیده می‌شد.
    زن تا از خانه بیرون آمد، از روی مانتو دست چپش را گذاشت روی کمر شلوار سیاه گشادش و آن را تا قوزک پا بالا کشید. پاچه‌ی شلوارش خیس بود و ردپای صابون و پودر لباس‌شویی رویش جاخوش کرده بود.
    پشت سر زن، سه دختر که از مریم بزرگتر بودند، بیرون آمدند. هر کدام از دخترها مثل زن یک سطل و تی در دست داشتند و کشان‌کشان آن را همراه خود می‌آوردند. زن همین که سر و وضعش را مرتب کرد و به خود آمد، با دیدن مریم، سر جایش ایستاد و صورت خسته‌اش را روی نگاه او انداخت. دخترها که پچ‌پچ‌کنان پشت سر زن حرکت می‌کردند، وقتی توقف او را دیدند کنجکاوانه سرشان را جلو کشیدند تا ببینند اوضاع از چه قرار است. با دیدن مریم، دختر کوچکتر گفت:
    -این دیگه کیه!
    زن با ابروهایی در هم گره خورده پرسید:
    -ببینم اینجا خونته بچه!
    مریم در جواب فقط سرش را به نشانه نه تکان داد.
    -پس چی می‌خوای! چرا اینجا وایسادی!
    مریم چند قدم جلو آمد و با لحن معصومانه‌ای گفت:
    -اومدم دنبال خواهرم.
    -ولی من دختر بچه‌ای تو این خونه ندیدم...شما دیدین دخترا.
    هر سه دختر با صدایی هماهنگ گفتند:
    -نه ندیدیم!
    مریم با ناامیدی پرسید:
    -یعنی هیچ بچه‌ای اونجا نبود!
    -چرا بود، ولی از عصمت ما هم بزرگتر بودن.
    زن با اشاره به دختر بزرگتر این را گفت.
    مریم سرش را پایین انداخت، بغض کرد و با صدایی که به گوش بقیه رسید، گفت:
    -باید برم یه جای دیگه رو بگردم.
    او راهش را گرفت و رفت. هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بود که زن صدایش زد و پرسید:
    -خواهرت کجاس مگه! چرا داری دنبالش می‌گردی!
    مریم برگشت. به چهره زن نگاه کرد، سپس چشم‌هایش را که هاله‌ای از غم روی آن نشسته بود روی دخترها انداخت و بار دیگر به زن خیره شد.
    -یه خونواده با خودشون بردنش. کوکب خانم بهم گفت خونه‌شون جاییه که پولدارا هستن. من اومدم دنبالش پیداش کنم. باید همه خونه‌ها رو بگردم.
    زن که با تعجب به مریم نگاه می‌کرد، گفت:
    -یعنی چی خواهرتو بردن! پس بابا ننه‌ات کجان!
    دختر کوچکتر که از همان لحظه اول، تمام نگاهش را روی روپوش مریم انداخته بود، گفت:
    -کدوم مدرسه میری دختر خانوم.
    زن چشم غره‌ای به دختر رفت و گفت:
    -حرف نامربوط نزن، بذار ببینم این بچه چی میگه.
    دخترک لب و لوچه‌اش را جلو کشید و با ناراحتی گفت:
    -من که چیزی نگفتم، فقط خواستم بدونم کدوم مدرسه میره. آخه روپوشش مثل روپوش دختر خانم کاووسیِ. آبی روشن با سردست‌های چهارخونه.
    دختر سپس رو به مریم ادامه داد:
    -تو هم حتما میری مدرسه پولدارا!
    زن توی حرفش دوید و گفت:
    -دیگه پرحرفی بسته عفت. بذار ببینم این دختر چی داره واسمون بگه.
    زن سطل توی دستش را زمین گذاشت و ادامه داد:
    -بگو دختر جون. از خواهرت بگو.
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #54

    مریم دوباره تکرار کرد:
    -یه خونواده، گلنارو با خودشون بردن.
    زن با بی‌طاقتی گفت:
    -می‌دونم اینو که یه بار گفتی، واسه چی بردنش.
    -بردن واسه خودشون تا بچه‌شون شه.
    -بابا ننه‌ات دادن بهشون!
    -نه خانم پیام.
    زن با حالتی از تعجب پرسید:
    -خانم پیام دیگه کیه!
    -مدیر پرورشگاه.
    دختر بزرگتر خطاب به دو دختر دیگر گفت:
    -اون بچه پرورشگاهیه! از ما هم بدبخت‌تره!
    زن ژستی متفکرانه و جدی به خود گرفت و گفت:
    -پس خواهرت الان یه فرزند‌خونده شده. بابا... ننه...داری!
    مریم با حالت معصومانگی خاص خودش، سرش را تکان داد و به زن فهماند که از هر دو بی‌بهره است. زن دلش به حال او سوخت و برایش افسوس خورد.
    -طفلک بیچاره!
    او سپس برای اینکه مریم را از این حالت غم و اندوه بیرون بیاورد، ادامه داد:
    -اشکال نداره، خودت رو ناراحت نکن، خواهرت یه خونواده پیدا کرده.
    مریم با شنیدن این حرف بغض کرد، کم مانده بود گریه‌اش بگیرد. به نظرش زن اظهار نظر احمقانه و بی‌ربطی کرده بود و حال و روز او را درک نمی‌کرد.
    -من خیلی زود پیداش می‌کنم. همه خونه‌ها رو می‌گردم.
    زن پوزخندی زد و با حالتی دلسوزانه گفت:
    -می‌خوای بری تک‌تک خونه‌های شهر رو بگردی!
    مریم با جدیت گفت:
    -نه فقط خونه‌های آدم پولدارا رو .
    دخترها زدند زیر خنده، زن به آن‌ها توپید و گفت:
    -اِ...بی‌صدا باشین ببینم. این حرف خنده داشت آیا!
    زن با لحنی مادرانه و امیدبخش، رو به مریم گفت:
    -تا حالا چند تا خونه رو گشتی دختر جون.
    -هیچی! تازه می‌خوام بگردم.
    -تنهایی چطور می‌خوای تک‌تک خونه‌ها رو بگردی! می‌دونی چقدر طول می‌کشه!
    مریم به فکر فرو رفت. وقتی تصمیم گرفت خانه‌های شهر را به دنبال گلنار بگردد، سختی‌هایش را برای خود تصور نکرده بود و فکر و ذکرش این بود هر چه سریع‌تر خواهر کوچکش را پیدا کند.
    مریم با کلماتی کودکانه و از سر قلب پاکش گفت:
    -یه هفته میشه همه‌ی خونه‌ها رو گشت؟
    دخترها زورکی جلوی خنده‌شان را گرفتند. یکی‌شان که سنش ما بین دوتای دیگر بود و شال قهوه‌ای‌اش را سفت دور گردنش پیچیده بود، گفت:
    -نه نمیشه، چون آدمای پولدارِ زیادی تو شهرن.
    مریم قیافه‌ی غمگینی به خود گرفت و بعد از سکوتی کوتاه گفت:
    -پس من میرم همه رو می‌گردم، هر چقدر طول کشید.
    زن سطلش را از روی زمین برداشت و گفت:
    -الان دیگه ظهره، برو پرورشگاهت، ببینم راهش رو بلدی، می‌دونی از کدوم سمت باید بری؟
    -من دیگه نمی‌خوام برم اونجا.
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #55

    زن هاج و واج به مریم نگاه کرد.
    -پس می‌خوای چی کار کنی! چرا نمیری!
    -می‌خوام خواهرمو پیدا کنم، بعدشم می‌برمش یه جای دور تا کسی نتونه اونو ازم بگیره.
    دختر کوچکتر رو به زن گفت:
    -مامان بریم دیگه من گرسنمه، خسته شدم یه ساعته سر پا وایسادیم.
    زن اخم کرد و گفت:
    -یه لحظه دندون رو جیـ*ـگر بذار بچه ببینم. ده دقیقه بیشتر نیست اومدیم بیرون.
    زن جلو رفت و کنار مریم ایستاد. بوی تند پودر لباس‌شویی از روی لباس‌های زن به بینی مریم رسید و او را آزار داد.
    -تنهایی توی این شهر درندشت می‌خوای چی کار کنی!
    مریم دماغش را بالا کشید و از زن کمی فاصله گرفت تا بوی کمتری احساس کند.
    -دنبال خواهرم بگردم.
    زن پاک کلافه شد و گفت:
    -اینو که می‌دونم. میگم حالا که نمی‌خوای بری پرورشگاه، کجا می‌خوابی، خورد و خوراکت رو چی کار می‌کنی. اصلا به اینجاش فکر کردی یا فقط سرت رو انداختی اومدی بیرون، هر چی شد.
    مریم طوری چشم انداخت توی صورت او، که زن دلش به حالش سوخت. صدای دختر یزرگتر پشت سرش شنیده شد.
    -مامان بیا بریم. دو ساعت دیگه هم باید خونه‌ی مشتری بعدی حاضر باشیم.
    دخترها راهشان را به سمت وانت قرمز رنگی که کمی آنسوتر پارک شده بود کج کردند و وسایلی را که در دست داشتند پشت آن گذاشتند.
    زن به سختی راضی می‌شد از مریم جدا شود. چند بار قصد رفتن کرد ولی هر بار برگشت. دخترها کنار ماشین منتظرش بودند. زن دست کار کشیده‌اش را روی شانه‌ی مریم گذاشت.
    -خوب از خودت مراقبت کن دختر جون.
    زن بعد از از گفتن این حرف کنار دخترهایش بود. مریم با درماندگی رفتن آن‌ها را به نظاره نشست. زن پشت فرمان نشست، ماشین را روشن کرد و در حالی که هنوز چشم‌های نگرانش پهلوی مریم بود، آن را به حرکت در آورد.
    مریم بعد از اینکه دور شدن آن‌ها را خوب نگاه کرد، راهش را به سمت دیگری کج کرد تا به جستجویش ادامه دهد. چند خانه را رد کرد، تمایلی برای رفتن نداشت، شاید هم حسی نهفته در قلبش به او می‌گفت گلنار آنجا نیست.
    جلوی خانه‌ای سه طبقه با نمایی سفید و سبز ایستاد. خانه یک در ورودی بزرگ با چهار ردیف پله‌ی دراز جلوی خود داشت. مریم دستش را به نرده‌ی چوبی سفید گرفت و دو پله بالا رفت. همین که پای راستش را بالا برد و خواست آن را روی پله‌ی سوم فرود بیاورد، صدای کشیده شدن لاستیک ماشینی را از پشت سر شنید. طنین صدایی فضا را در هم شکست و به گوش او رسید.
    -دختر خانوم بیا سوار شو.
     

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #56

    وقتی مریم رویش را برگرداند وانت قرمز رنگ را دید که دختر کوچکتر از پشت آن، او را صدا می‌زد. دختر دستش را به سمت مریم دراز کرد و در حالی که آن را تکان می‌داد، گفت:
    -بپر سوار شو.
    زن به همراه دخترهایش به دنبال او آمده بود؛ گویی وجدانش راضی نمی‌شد به حال خود رهایش کند.
    زن با لبخند مادرانه‌ای گفت:
    -بیا بشین جلو.
    مریم که در بُهت فرو رفته بود، از پله‌ها پایین آمد. همچنان نگاه و لبخند دلسوزانه زن رو به سوی او بود. از جلوی وانت رد شد و چرخی زد تا رسید به در آن سمتی‌اش که برای سوار شدن او بازش گذاشته بودند. زن پا روی پدال گاز گذاشت و حرکت کرد. ربع ساعت بعد کنار پارکی که با دیوار آجری کوتاهی محصور شده بود، ایستادند و از ماشین پیاده شدند.
    یکی از دخترها قبل از اینکه پایین بیاید قابلمه‌ای از پشت وانت برداشت و دست خواهر بزرگترش که از ماشین پیاده شده بود، داد. او هم قابلمه را روی زمین گذاشت و دستش را بالا گرفت تا خواهر دیگرش سبدی سبز رنگ که یکی از دسته‌هایش از وسط نصف شده بود و با چسب سیاهی آن را باند پیچی کرده بودند، به او بدهد.
    دختر کوچک با تمام توان سبد را که محتوایش برایش سنگین بود بلند کرد و دست خواهرش داد. بعد هم نوبت گاز پیکنیکی رسید و وقتی همه وسایل مورد نیاز را از وانت بیرون هل دادند، دو دختر با احتیاط از پشت آن پایین آمدند. زن ماشین را خاموش کرد و بعد از اینکه در را قفل کرد، کلید را توی جیب مانتواش گذاشت.
    دختر کوچکتر تلش را از روی موهای کوتاه پسرانه‌اش بیرون آورد و دوباره آن را مرتب کرد و موهای جلواش را داد بالا، سپس با آن صدای جیغ مانندش گفت:
    -مامان امروز بریم زیر آلاچیق بشینیم.
    دختر دیگر زد توی ذوقش و گفت:
    -نه میریم کنار حوض می‌شینیم تا موقع غذا خوردن آب فواره بخوره تو صورتمون.
    دختر کوچکتر دست مادرش را گرفت و التماس‌کنان گفت:
    -مامان تو رو خدا امروز بریم زیر آلاچیق.
    دخترها جر و بحث‌شان شد و هر کدام تقلا می‌کرد زن را راضی کند مکان مورد نظر خود را برای نشستن انتخاب کند. صدایشان را بالا بـرده بودند و هر کدام نام مکان مورد نظر خود را بر زبان می‌راندند. زن از داد و فریادهایشان کلافه شد و با فریاد گفت:
    -چه خبرتونه مثل سگ و گربه افتادین به جون هم، ناسلامتی مهمون داریم، یکم رعایت کنید آبرومون میره.
    با فریادهایی که بر سرشان خالی شد، کمی خجالت کشیدند و سرشان را انداختند پایین.
    زن خنده‌ای زورکی تحویل مریم داد و برای اینکه سر و سامانی به موقعیت خانوادگی‌اش دهد، گفت:
    -اینطوری نگاهشون نکن، اونا بچه‌های سر به راهین، فقط بعضی وقتا می‌زنن تو سر و کله هم دیگه، بعدشم که آروم میشن رفاقتشون از قبل محکم‌تر میشه.
    مریم در جواب به لبخند کم روحی بسنده کرد.
    -خیلی خب دخترا، هر کدوم یکی از وسایلو بردارین تا بریم نهارمونو بخوریم...نه تو به چیزی دست نزن، اونا انجامش میدن.
    مریم به سمت سبد رفت و خواست گوشه‌ای از دسته آن را بگیرد که زن مانع او شد. در عوض دو دختر کوچکتر هر کدام گوشه‌ای از سبد را گرفتند و با کمک هم حملش کردند، دختر بزرگتر قابلمه غذا را برداشت و زن اجاق پیکنیکی را. مریم هم به دنبال آن‌ها روان شد و به قول خودشان به رستوران رو بازشان رفتند.
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #57
    برخلاف آنچه دخترها انتطارش را داشتند، زن بساطشان را زیر یکی از درخت‌های چناری که توی پارک بود پهن کرد. زیلوی نخ نمایی را که در ابتدا فراموش کرده بودند همراه خود بیاورند و بعد میانه راه یکی از دخترها برگشت و آن را از پشت وانت آورد، پهن کردند و رویش نشستند. زن گاز پیکنیکی را گوشه‌ای آن طرف‌تر گذاشت، گره پارچه دور قابلمه را باز کرد و آن را با محتویاتش روی گاز قرار داد.
    -امروز عدس پلو درست کردم، تو که دوست داری!
    مورد خطابش مریم بود و نظرش را در مورد غذا جویا می‌شد. امیدوار بود غذا مورد طبعش باشد.
    مریم با لبخندی گوشه لب، سری تکان داد و خیال زن را راحت کرد.
    دختر کوچکتر سر ناسازگاری باز کرد و گفت:
    -غذای بدمزه‌ایه، مامانم هی درست می‌کنه. گوشت درست کن...گوشت. خیلی وقته درست نکردی.
    زن برای راضی نگه داشتن دختر گفت:
    -باشه هفته دیگه میرم گوشت می‌خرم، قرمه‌سبزی براتون درست می‌کنم.
    دختر از خوشحالی کف دست‌هایش را به هم کوبید و گفت:
    -آخ جون قرمه‌سبزی! چقدر مامان خوبی هستی.
    باد ملایمی برگ‌های زرد و قرمز پاییزی را روی زمین سُر می‌داد و صدای خش‌خش آن‌ها چون آهنگی موزون و یکنواخت در گوش می‌پیچید. باد برگ‌ها را چند دور تکان داد تا کپه‌ای از آن‌ها دور زیلویی که ساکنانش گرم خوردن نهار ساده‌شان بودند، گرد آمد و همانند رودخانه‌ای آن جزیره کوچک را در خود پناه داد.
    زن توی بشقاب‌های ملامین برای دخترها برنج ریخته بود و به دلیل کمبود بشقاب(بشقاب خود را به مریم داده بود) خودش توی درب قابلمه نهارش را می‌خورد. به غیر از عدس پلو مقداری سبزی درون نایلونی وسط سفره و چند عدد نان برای سیر کردنشان، کل نهارشان را شامل می‌شد و البته یک بطری آب با چند تا لیوان گوشه‌اش.
    زن چند برگ سبزی برداشت و توی دهان گذاشت، وقتی خوب آن‌ها را از گلو داد پایین رو به مریم گفت:
    -راستی من و دخترا هنوز اسمتو نمی‌دونیم.
    دختر کوچکتر قبل از اینکه قاشق پر از برنجش را توی دهان بگذارد، در ادامه حرف مادرش گفت:
    -آره اسمت چیه دختر خانوم.
    مریم نرم‌نرمک غذایش را می‌جوید. تا اندازه‌ای خجالت می‌کشید و معذب بود.
    -مریم
    -اسم قشنگی داری. دخترا شما هم خودتونو معرفی کنید.
    دختر کوچکتر سگرمه‌هایش در هم رفت و گفت:
    - ما مثل تو اسم‌های قشنگی نداریم.
    زن ابروهایش را داد بالا و چشم‌هایش را تا آنجا که می‌شد از هم باز کرد و گفت:
    - اِ...این چه حرفیه واسه خودت بلغور می‌کنی. اسم‌هایی که براتون انتخاب کردم خیلیم خوشگل و شیکه به قول خانم امینی.
    -همیشه همینو میگی . کجاش شیکه. قدیمین.
    زن دوباره برای او چشم و ابرو انداخت. دختر با بی‌میلی و از سر اجبار رو به مریم گفت:
    -عفت...ولی باید عفی صدام کنی ها...اینطوری شیکه. نُه سالمه، از تو هم بزرگترم باید بهم احترام بذاری.
    -اسم منم عشرتِ.
    -ولی عشی صداش می‌زنیم.
    دخترها خنده ملیحی بین هم رد و بدل کردند.
    -منم عصمتم.
    عفت باز شیرین زبانی راه انداخت و گفت:
    -عصی...خواهر بزرگه.
    عصمت هم که ظاهرا اسمش باب میلش نبود گفت:
    -اسم تمام مُرده‌های فامیل اومده روی ما نشسته.
    زن محتویات دهانش را به سرعت پایین داد. در این میان چند سرفه از دهانش بیرون آمد و بعد از اینکه فارغ شد، گفت:
    -بفهم چی داری میگی دختر، به مرده‌هامون توهین نکن. با این حرف تو الان تو گور می‌لرزن. زود باش ازشون معذرت خواهی کن.
    عصمت با پوزخندی گفت:
    -از کی معذرت خواهی کنم.
    زن از سر تعصب گفت:
    -از مادرم و مادرش و اون یکی مادربزرگ.
    عصمت حرف او را جدی نگرفت و گفت:
    -چه حرفایی میزنی.
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #58
    زن از بحث با دخترش دست برداشت و رو به مریم گفت:
    -عصمت اسم مادربزرگ خدابیامرزم بود –مادر مادرم- عشرت هم اسم اون یکی مادربزرگ بود –مادر آقام- و جونم برات بگه، عفت هم تاج سرم بود –مادرم- یه پارچه خانم بود. قبل از اینکه شوهر کنم رفت اون دنیا. همیشه مثل یه داغ رو دلم مونده که چرا زود رفت و عروسی تنها دخترشو ندید. به دنیا اومدن نوه‌هاشو ندید.
    زن با لحنی پر از شور و احساس تک‌تک این کلمات را بر زبان جاری می‌کرد و ضمن گفتن آن‌ها، حصاری از اشک جلوی چشم‌هایش را گرفته بود. او بینی‌اش را بالا کشید و با لحن کم فروغی گفت:
    -به خاطر اینکه همیشه اونا رو تو خاطرم داشته باشم اسمشونو گذاشتم رو دخترام، اینطوری فکر می‌کنم همیشه جلو چشامن.
    زمان ثانیه به ثانیه سپری می‌شد. نهارشان را که خوردند کمی استراحت کردند تا خودشان را برای کار بعدی آماده کنند. عفت روی زانوی عصمت خوابیده بود و چشم‌هایش را بسته بود. زن سبد را از روی زیلو برداشت و روی چمن‌ها گذاشت تا جای بیشتری برای نشستن باز شود. سپس رو به مریم چرخید و گفت:
    -چطوری از پرورشگاه فرار کردی؟
    مریم در ابتدا برای جواب دادن این سوال مردد بود ولی بعد با صدایی آرام و رگه‌هایی از ترس گفت:
    -وقتی از اتوبوس مدرسه پیاده شدم.
    -تو هنوز خیلی بچه‌ای، چطور می‌خوای همه خونه‌ها رو بگردی!
    -فقط خونه‌ی آدم پولدارا رو می‌خوام بگردم.
    عفت به یک باره از روی زانوهای عصمت پرید و چشم‌هایش را باز کرد.
    -مامان، مریم برای اینکه تنها نباشه می‌تونه با ما بیاد.
    عفت رفت کنار مریم نشست، دست‌هایش را گرفت و مشتاقانه گفت:
    -کار ما اینکه میریم خونه آدم پولدارا. اینقدر خوش می‌گذره اونجا. هر روز میریم اونجا، تو هم باهامون بیا، شاید خواهرت تو یکی از اونا باشه.
    مریم از شنیدن این حرف خوشحال شد و احساس کرد شانس بزرگی در ِخانه‌اش را زده.
    -باشه منم باهاتون میام.
    مریم سپس کنجکاوانه پرسید:
    -میرین اونجا چی کار می‌کنین؟
    عفت چهار زانو روبروی او نشست و برایش تعریف کرد.
    -میریم واسه‌شون تمیزکاری می‌کنیم.
    عفت ژستی جدی به خود گرفت و ادامه داد:
    -ما آدمای مهمی هستیم. شرکت داریم.
    -شرکت چی!
    -"شرکت نظافت و شست و شوی شهین و دختران".
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا