- عضویت
- 2017/06/15
- ارسالی ها
- 93
- امتیاز واکنش
- 1,337
- امتیاز
- 316
#49
مریم با بیحوصلگی روپوش مدرسهاش را به تن کرد. میل رفتن نداشت و ترجیح میداد توی پرورشگاه بماند. از روزی که فهمید بالاخره گلنار را به عنوان فرزندخوانده به همان زن و شوهری دادهاند که چند ماه قبل به پرورشگاه سابق آمدند، دیگر دل و دماغ هیچ کاری را نداشت. گوشهگیرتر از همیشه توی لاک خودش فرو رفته بود و ترجیح میداد در سکوت به سرنوشتی که گریبان خود و خواهرش را گرفته بود فکر کند و به دنبال راه چارهای بگردد.
سمیرا کولهپشتیاش را برداشت و گفت:
-مریم زود باش الان دیرمون میشه.
مریم روی زمین نشسته بود و جورابش را به پا میکرد، ولی با عصبانیت آن را بیرون آورد و گوشهای پرت کرد.
-اصلا من نمیخوام بیام مدرسه.
سمیرا بالای سرش ایستاد و گفت:
-دیروزم که نیومدی! اگه امروزم نیای خانم معصومی دعوات میکنه ها!
حمیرا داخل اتاق شد، حولهاش را از لبه ی تخت برداشت و صورتش را خشک کرد. سرش را سمت مریم چرخ داد و گفت:
-اِ...چرا هنوز حاضر نشدی!
-میگه نمیام مدرسه.
حمیرا روبروی مریم نشست و با نگاهی صمیمانه چشم به صورت غمگین او انداخت و گفت:
-میدونم واسه گلنار ناراحتی، ولی نمیتونی همین طوری بشینی و هی غصه بخوری.
قطره اشکی از گوشه چشم سمت راست مریم پایین ریخت.
-خودم میرم گلنارو پیدا میکنم.
چطوری میخوای پیداش کنی!
مریم با بغضی که هر لحظه امکان داشت فوران کند، گفت:
-کوکب خانوم بهم گفت، خونهی آدم پولدارا مثل قصرِ. منم میرم همه خونههای بزرگ رو میگردم تا گلنارو پیدا کنم.
حمیرا خندهی تلخی سر داد و گفت:
-تو که تنهای نمیتونی بری همه جا رو بگردی!
با باز شدن در، دختری با روپوش مدرسه داخل شد.
-حمیرا زود باش، سرویس داره حرکت میکنه.
حمیرا از بالای سر مریم به او گفت:
-باشه الان میام. حمیرا به عنوان آخرین حرف، به مریم گفت:
-من باید برم، سرویسمون داره میره. میدونی که، سرویس بچههای راهنمایی زودتر راه میافته.
-جمله آخر را با لبخندی که روی لبهای پهن و چاک خوردهاش پخش شد، به زبان آورد. حمیرا ادامه داد:
-وقتی از مدرسه برگشتم با هم صحبت میکنیم.
چند لحظه قبل، سمیه و اکرم برای برداشتن کولهپشتی شان به اتاق آمده بودند. حمیرا ضمن بلند شدن به آنها گفت:
-مریم رو هم با خودتون ببرین مدرسه.
حمیرا کیف آبی رنگش را گوشهی تخت برداشت و در ادامه گفت:
-کمکش کنید آماده شه.
مریم با چرخشی، رد حمیرا را هنگام بیرون رفتن از اتاق دنبال کرد.
سمیه زیر لب گفت:
-حمیرا چرا اینقدر با این دختر مهربونه!
اکرم بدون اینکه نگاهش را روانه او کند، گفت:
-مگه نمیدونی! مریم اونو یاد خواهرش میندازه.
مریم با بیحوصلگی روپوش مدرسهاش را به تن کرد. میل رفتن نداشت و ترجیح میداد توی پرورشگاه بماند. از روزی که فهمید بالاخره گلنار را به عنوان فرزندخوانده به همان زن و شوهری دادهاند که چند ماه قبل به پرورشگاه سابق آمدند، دیگر دل و دماغ هیچ کاری را نداشت. گوشهگیرتر از همیشه توی لاک خودش فرو رفته بود و ترجیح میداد در سکوت به سرنوشتی که گریبان خود و خواهرش را گرفته بود فکر کند و به دنبال راه چارهای بگردد.
سمیرا کولهپشتیاش را برداشت و گفت:
-مریم زود باش الان دیرمون میشه.
مریم روی زمین نشسته بود و جورابش را به پا میکرد، ولی با عصبانیت آن را بیرون آورد و گوشهای پرت کرد.
-اصلا من نمیخوام بیام مدرسه.
سمیرا بالای سرش ایستاد و گفت:
-دیروزم که نیومدی! اگه امروزم نیای خانم معصومی دعوات میکنه ها!
حمیرا داخل اتاق شد، حولهاش را از لبه ی تخت برداشت و صورتش را خشک کرد. سرش را سمت مریم چرخ داد و گفت:
-اِ...چرا هنوز حاضر نشدی!
-میگه نمیام مدرسه.
حمیرا روبروی مریم نشست و با نگاهی صمیمانه چشم به صورت غمگین او انداخت و گفت:
-میدونم واسه گلنار ناراحتی، ولی نمیتونی همین طوری بشینی و هی غصه بخوری.
قطره اشکی از گوشه چشم سمت راست مریم پایین ریخت.
-خودم میرم گلنارو پیدا میکنم.
چطوری میخوای پیداش کنی!
مریم با بغضی که هر لحظه امکان داشت فوران کند، گفت:
-کوکب خانوم بهم گفت، خونهی آدم پولدارا مثل قصرِ. منم میرم همه خونههای بزرگ رو میگردم تا گلنارو پیدا کنم.
حمیرا خندهی تلخی سر داد و گفت:
-تو که تنهای نمیتونی بری همه جا رو بگردی!
با باز شدن در، دختری با روپوش مدرسه داخل شد.
-حمیرا زود باش، سرویس داره حرکت میکنه.
حمیرا از بالای سر مریم به او گفت:
-باشه الان میام. حمیرا به عنوان آخرین حرف، به مریم گفت:
-من باید برم، سرویسمون داره میره. میدونی که، سرویس بچههای راهنمایی زودتر راه میافته.
-جمله آخر را با لبخندی که روی لبهای پهن و چاک خوردهاش پخش شد، به زبان آورد. حمیرا ادامه داد:
-وقتی از مدرسه برگشتم با هم صحبت میکنیم.
چند لحظه قبل، سمیه و اکرم برای برداشتن کولهپشتی شان به اتاق آمده بودند. حمیرا ضمن بلند شدن به آنها گفت:
-مریم رو هم با خودتون ببرین مدرسه.
حمیرا کیف آبی رنگش را گوشهی تخت برداشت و در ادامه گفت:
-کمکش کنید آماده شه.
مریم با چرخشی، رد حمیرا را هنگام بیرون رفتن از اتاق دنبال کرد.
سمیه زیر لب گفت:
-حمیرا چرا اینقدر با این دختر مهربونه!
اکرم بدون اینکه نگاهش را روانه او کند، گفت:
-مگه نمیدونی! مریم اونو یاد خواهرش میندازه.
آخرین ویرایش: