رمان سکوت یک قلب | توران زارعی قنواتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

توران زارعی قنواتی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/15
ارسالی ها
93
امتیاز واکنش
1,337
امتیاز
316
#69

مریم سرش را تکان داد. او با همان احساسات کودکانه‌اش به صحبت‌های شهین گوش می‌داد و عمق غم و اندوه را از چشمان او می‌دید. شهین که گویی هنوز محتاج درد و دل بود، ادامه داد:
-اولا که می‌رفتم خونه مردم کار می‌کردم، برام خیلی سخت بود، بچه‌هام کوچیک بودن و نگهداری کردن ازشون سخت بود، با خون و دل به اینجا رسوندمشون. صدیقه خانم هم خیلی کمکم کرد، بچه‌ها رو می‌سپردم دستش و می‌رفتم سر کار. در حقشون مادری کرده. بعد از یه مدت که کار و بارم گرفت و آدمایی که براشون کار می‌کردم ازم راضی بودن و منو به بقیه هم معرفی کردن، رفتم رانندگی یاد گرفتم؛ آخه فاصله خونه‌ها زیاد بود و باید یه مشت کرایه تاکسی می‌دادم. شوهر خدابیامرزم یه وانت داشت، باهاش میوه میاورد تو کوچه‌ها می‌فروخت. اوضاع وانتش زیاد خوب نبود، مال خیلی سال قبل بود. بعد از چند سال که یکم دست و بالم باز شد، فروختمش و یه مقدار پولی که با خون جگر خوردن پس‌انداز کرده بودم، گذاشتم روش و اینی که الان می‌بینی رو خریدم. یه سالی میشه که بچه‌ها هم میان ور دستم کار می‌کنن. اولا فقط عصمت میومد، درسشو ول کرد، یعنی تا سوم راهنمایی رفت نصف نیمه خوندش و بعد ولش کرد. خودش که گفت به درس و مشق علاقه‌ای ندارم ولی راستشو نمی‌گفت. درسش بد نبود، گذاشتش کنار تا بیاد به من کمک کنه.
شهین بینی‌اش را بالا کشید و بعد از لحظاتی سکوت، صحبت‌هایش را از سر گرفت:
-این حق این بچه‌ها نیست که ویلون خونه این و اون شن و برای سیر کردن شکمشون از صبح تا شب جون بکنن و غُر مردمم رو سرشون باشه که کارتونو درست انجام بدین. اگه یه زندگی درست و حسابی داشن می‌تونستن به یه جایی برسن؛ ولی چی کار میشه کرد، سرنوشتشون اینطوری رقم خورده.
جویباری از اشک دوباره از چشم‌های شهین پایین ریخت. مریم مبهوتانه نگاهش کرد. شهین با فینی بلند بینی‌اش را خالی کرد، خواست حرفی بزند که بغض انباشته شده در گلویش این اجازه را به او نداد. چشم در چشم مریم انداخت و دستی مادرانه دور صورت او کشید.
-خیلی نگران عشرتم، نگران مریضیش، می‌ترسم آخرش از دستم بره.
شهین تکانی به خود داد و از جایش بلند شد.
-پاشو دختر جون، پاشو بریم بخوابیم که این حرف زدنا دردی رو درمون نمی‌کنه.
صبح که شد شهین صبحانه نخورده عشرت را برداشت و با هم از خانه بیرون زدند. عصمت که آن موقع تازه از خواب بیدار شده بود از اتاق بیرون آمد و به آنها که داشتند از خانه بیرون می‌رفتند، گفت:
-صبحونه نمی‌خورین؟
شهین سرش را به سمت او برگرداند و در حالی که با یک دست موهای جلو آمده‌اش را زیر روسری‌اش هل می‌داد و با دست دیگر کیف سیاه کهنه‌اش را گرفته بود، گفت:
-چند لقمه نون و پنیر گرفتم گذاشتم تو کیفم، تو راه می‌خوریم. زود بریم که دیرمون میشه.
شهین با عجله در را پشت سرش بست. به قدری سراسیمه و مضطرب بود که فراموش کرده بود آبی به صورتش بزند. درست کردن چایی را هم به عهده عصمت گذاشته بود. یک ساعت بعد مریم وعفت بیدار شدند و صبحانه را که شامل نان و پنیر و چایی بود با هم خوردن. عفت موقع گذاشتن تکه‌ای نان و پنیر توی دهانش گفت:
-چرا اینقدر کم نون آوردی سر سفره!
عصمت چایی‌اش را چند بار با قاشق هم زد تا شیرین شود و بعد بدون اینکه به عفت نگاه کند با صدای گرفته‌ای گفت:
-همین قدر نون تویخچال داشتیم.
مریم بعد از شنیدن این حرف کمی معذب شد و احساس بدی پیدا کرد. تکه‌ای از نانی که جلواش بود را جدا کرد و سمت عفت کشید.
-بیا این نون زیادمه، واسه تو.
عصمت که از اول صبحی خلقش تنگ بود، با قیافه‌ای گرفته و لحنی ناآرام گفت:
-نمی‌خواد، خودت بخورش، من گرسنه‌ام نیست مال خودمو بهش میدم.
عفت که میـ*ـل خاصی برای صبحانه خوردن داشت، گفت:
-دیشب مامان اعصابمو خورد کرد نتونستم قشنگ غذا بخورم.
عصمت به او توپید و گفت:
-مامان اعصابتو خورد کرد! تقصیر خودت بود که همه‌اش بهانه‌گیری می‌کردی. بهتره اندازه‌ی یه سر سوزنم که شده شرایطمونو درک کنی.
عفت به تندی گفت:
-من شرایطمونو درک می‌کنم، مامانه که درک نمی‌کنه.
عصمت استکان را روی نعلبکی کوبید.
-بفهم چی داری میگی. برای یه بارم که شده چشماتو باز کن و ببین چه حال و روزی داره.
عفت قیافه ناراحتی به خود گرفت، بینی قلمی‌اش را بالا کشید و گفت:
-منم حال و روز خوبی ندارم. اصلا بهم توجه نمی‌کنید، انگار من دختر نیستم. چیزای دخترونه می‌خوام واسم نمی‌خره. دوست داره پسر باشم از اولشم دوست داشت پسر باشم. خب چی کار کنم دختر به دنیا اومدم. همه‌اش حواسش به عشرتِ.
-عشرت مریضه، مگه حالیت نیست.
عفت سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
مریم لقمه‌اش را از گلو پایین داد و کنجکاوانه پرسید:
-عشرت چشه؟
عفت به یکباره گفت:
-یه بیماری خونی داره.
عصمت از دستش عصبانی شد.
-تو نمی‌تونی حرف نزنی.
 
  • پیشنهادات
  • توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #70

    فصل یازدهم

    نم‌نم ریز باران از آسمان لیز می‌خورد پایین و روی کف سیمانی حیاط پهن می‌شد. پروانه‌ای سرگردان توی باغچه‌ی بی‌گیاه خانه، بال‌بال می‌زد و تقلاکنان پی سرپناهی می‌گشت. صدای دخترها از پشت اتاق در بسته به گوش می‌رسید.
    -عشرت پاک‌کنم کجا رفت؟ همین جا گذاشته بودمش که!
    -ببین نرفته زیر کتابت.
    -نه نیستش! پس چی شد!
    -خوب نگاه کن، همین چند لحظه قبل دیدمش.
    عفت دفتر و کتاب‌هایش را برای پیدا کردن پاک‌کنش زیر و رو می‌کرد. اتاق به هم ریخته بود و چند بالشت این ور و آن ور پخش و پلا بود. عفت با اوقات تلخی بالشت را از روی زمین برداشت و سمت دیوار پرت کرد.
    -کجا رفته، پیداش نمی‌کنم!
    عشرت از دستش عصبانی شد و فریادزنان گفت:
    -اینقدر حرف نزن دارم علوم می‌خونم، شنبه خانم ازمون می‌پرسه.
    عفت بلند شد و سر پا ایستاد، دستانش را به کمر زد، با پیشانی‌ای چین خورده که اوج خشمش را نشان می‌داد، گفت:
    -یعنی پاک‌کن من پا در آورد از خونه رفت بیرون!
    -بیا پیداش کردم.
    مریم از لحظه‌ای که عفت گم شدن پاک کنش را اعلام کرد، برای کمک به او در پیدا کردن پاک‌کن، اطرافش را جستجو کرد تا اینکه بالاخره موفق شد این قاتل بی‌رحم مدادها و به خاک سیاه کشیدن کاغذها را پیدا کند.
    عفت با خوشحالی، در حالی که نیشش باز بود و دندان‌های نامرتبش را نمایان می‌ساخت، گفت:
    -کجا بود!
    مریم پاک‌کن آبی را که به اندازه یک لوبیا از آن مانده بود دست او داد و گفت:
    -زیر بخاری بود.
    عفت پاک‌کن را از دست او گرفت و در حالی که نگاه کنجکاوانه‌ای به آن می‌انداخت، با تعجب گفت:
    -چطوری این همه راه رو رفت تا اونجا!
    عشرت سرش را از توی کتاب بالا گرفت، موهای نامرتبش را از جلوی صورتش کنار زد و با کلافه‌گی گفت:
    -حالا که پاک‌کنتُ پیدا کردی بشین درست رو بخون، نخواه یه ساعتم به این فکرکنی که چطور سر از زیر بخاری در آورد.
    عفت لب و لوچه‌اش را جلو کشید و شانه‌هایش را بالا انداخت.
    -خب باید یه طوری رفته باشه!
    سپس رو به مریم کرد و پرسید:
    -تو ندیدی چطوری رفت اونجا؟
    مریم خودش را روی زیلوی زیر پایش جا به جا کرد و گفت:
    -نه ندیدم.
    عشرت که تمرکزش را برای درس خواندن از دست داده بود، این بار کتابش را روی زمین کوبید و با صدای بلندتری گفت:
    -عفت گفتم ساکت شو می‌خوام درس بخونم.
    -باشه بابا چه خبرته، چون خانمتون گفته بهتون جایزه میدم می‌خوای درس بخونی.
    -حالا هر چی، پس دیگه حرف نزن بذار من درسمو بخوانم.
    -بخون، من چی کارت دارم.
    عفت پاک‌کن را روی دفتر مشقش کشید و نقطه‌ای را پاک کرد، سپس رو به مریم که کنارش نشسته بود، گفت:
    -حالا درست شد؛ به جای "ر" نوشته بودم " ز" .
    او سپس دستش را تکانی داد تا به ظاهر خستگی در کند.
    -دستم درد گرفت از بس مشق نوشتم، میشه تو یکم برام بنویسی، هنوز دو صفحه مونده تا تموم شه.
    -من که بلد نیستم اینا رو بنویسم، فقط چند تا حرف بلدم بنویسم.
    عفت نگاهی تعجب‌وار به مریم انداخت و گفت:
    -تو که بالای شهر می‌رفتی مدرسه، تو مدرسه پولدارا درس می‌خوندی؛ چطور بلد نیستی بنویسی!
    -من که زیاد نرفتم مدرسه، تازه رفته بودم.
    صحبت‌های مریم به انتها نرسیده بود که در اتاق با صدای کش‌داری باز شد. عفت بی‌توجه به صحبت‌های مریم، سرش را به آن سمت برگرداند.
    -مامان و عصمت برگشتن.
     

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #71

    شهین و عصمت که خستگی از سر و رویشان می‌بارید، با چند پلاستیک در دست، داخل اتاق شدند. عفت به سرعت سمتشان دوید و به جای خسته نباشید سرش را توی پاکت‌ها برد و گفت:
    -چی با خودتون آوردین!
    شهین از دستش کفری شد، پاکت‌ها را کنار کشید و از دسترس عفت خارج کرد.
    -چه خبرته مثل قحطی‌زده‌ها سرمون یورش میاری!
    عفت بغض کرد و دست به سـ*ـینه گفت:
    -خب فقط خواستم ببینم چی با خودتون آوردین.
    او این را گفت و با دلخوری رفت سر درس و مشقش نشست.
    -حالا چی شد مگه اینطوری قهر کردی!
    شهین با وجود تمام خستگی‌اش، رفت کنار بچه‌ها نشست و با رویی گشاده گفت:
    -خب دخترا با درس و مشقاتون چی کار کردین.
    عشرت سرش را از توی کتاب انداخت بیرون، با پشت دست چشم‌هایش را مالید و گفت:
    -من همه‌ی مشقامو نوشتم، حالا هم دارم درسامو می‌خونم.
    شهین پاکت‌ها را جلواش گذاشت و شق و رق‌تر نشست.
    -آفرین به تو...ولی چرا عینکت رو نزدی! مگه نگفتم هر وقت داری درس می‌خونی عینک بزن تا چشات ضعیف‌تر نشه.
    -آخه اذیتم میشه.
    شهین رو به عفت که بغـ*ـل دستش نشسته بود کرد و با لبخندی مهربانانه پرسید:
    -تو چی کار کردی عفت؟ تکالیفت رو انجام دادی؟
    عفت با اخمی که در صورتش بود، دست به سـ*ـینه و با لحنی طلبکارانه برای رفع تکلیف گفت:
    -آره
    عشرت که در طول غیبت مادرش، حسابی از دست عفت کلافه شده بود، گفت:
    -دروغ میگه مامان. مشقاشو کامل ننوشته، یا خوابیده بود یا تلویزیون نگاه می‌کرد. فقط یه خورده نوشت.
    عصمت از کوره در رفت و با پرخاش گفت:
    -نه خیرم اینطوریا هم نیست، خیلیاشو نوشتم فقط یه کوچولو مونده.
    شهین پا درمیانی کرد و برای جلوگیری از بحث بیشتر گفت:
    -خیلی خب بچه‌ها کافیه! حالا بیاین ببینین براتون چی آوردم.
    شهین محتویات یکی ار پاکت‌ها را بیرون آورد. یک کارتون بیسکویت صبحانه‌ی باز نشده بود.
    -اینا رو خانم بهارمست داد گفت ببر واسه بچه‌هات. چه خانم مهربون و خوش‌ برخوردی بود. قبل از اینکه بریم خونشون فکر می‌کردم از اون پیرزن‌های نق‌نقو و اعصاب خورد کنه؛ ولی وقتی دیدمش، دیدم هزار فرسنگ با اون چیزی که تو فکرم بود فاصله داره. یه خانم قد کوتاه به سفیدی برف بود که یه لبخند بزرگ رو صورتش جاخوش کرده بود و محو نمی‌شد و هی بهت چشمک میزد.
    عشرت با تعریف‌هایی که از شهین شنید، گفت:
    -مامان چه شاعرانه حرف میزنی!
    عصمت که هنوز سر پا ایستاده بود، گفت:
    -اینا از ثمرات معاشرت با خانم بهارمستِ.
    شهین که از لحن و چهره‌اش معلوم بود ارادت خاصی به این خانم پیدا کرده، گفت:
    -یعنی باید بودین و می‌دیدینش. خونه‌اش پر گل و گیاه بود، کار هر روزشم این بود که براشون موسیقی بذاره تا به قول خودش همیشه شاداب باشن و پژمرده نشن. از وقتی هم که ما رفتیم تا موقعی که اومدیم یه موسیقی آرامش بخش تو خونه‌اش پخش می‌شد.
    عفت با لحنی تمسخرآمیز گفت:
    -حتما عقلش مشکل داره.
    شهین چشم غره‌ای به او رفت و گفت:
    اِ... این چه حرفیه میزنی بچه!
    عفت پوزخندی زد و زیر چشمی به جعبه بیسکویت‌ها نیم نگاهی انداخت. شهین گفت:
    -عصمت چرا هنوز وایسادی، بیا اونا رو هم بیار به بچه‌ها نشون بده.
    عصمت کنار مادرش نشست، دسته‌ی پاکت‌ها را از دور دستش بیرون آورد و یکی‌یکی محتویاتش را خارج کرد.
     

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #72
    شهین دست کرد و یکی را برداشت.
    -این ژاکت خوشگل رو ببینید، هنوز نوئه. خانم بهارمست دیگه نمی‌خواست ازش استفاده کنه، دادش به من؛ واسه زمستون ژاکت درست و حسابی نداشتم، اونی که دارمم تمام نخ نما شده و به دردم نمی‌خوره، مونده بودم چی کار کنم، خدا خیرش بده که بهم دادش، انگار تازه از مغازه خریده شده.
    عفت توی ذوقش زد و گفت:
    -هیچم نو نیست، تازه زشتم هست؛ به این خاطر داده بهت.
    شهین ژاکت بنفش رنگ را که اکنون بی‌رحمانه در دست‌های عفت وارسی می‌شد، بیرون کشید و گفت:
    -آخه بچه مگه تو با این خانم پدر کشتگی داری که ندیده و نشناخته اینقدر بهش پیله کردی و هر چی از دهنت در میاد بهش میگی.
    عفت که انتظار چنین حرکتی را از سوی مادرش نداشت، با بغض و لحنی معصومانه گفت:
    -یعنی اون خانم اینقدر برات مهمه که اینطوری سرم داد می‌زنی!
    -من کجا سرت داد زدم!
    عفت بلند شد و خواست اتاق را ترک کند؛ ولی شهین دستش را گرفت و سر جایش نشاند، سپس با خونسردی و لبخندی بر لب گفت:
    -ببین برات چی آوردم.
    او دست کرد و از پلاستیک کناری‌اش شیشه‌ای مربا بیرون آورد.
    مربای آلبالو که دوست داری. اینم از مربای هویج.
    عفت شیشه‌ی مربای آلبالو را در دست گرفت و با میـ*ـل به آن نگاه کرد.
    -این مرباها رو خانم بهارمست خودش درست کرده، بهم داد گفت ببر برای بچه‌هات.
    عفت که لب و لوچه‌اش آب افتاده بود، این بار به تعریف و تمجید پرداخت و گفت:
    -چه خانم مهربونی! خدا خیرش بده!
    عفت در شیشه را باز کرد و انگشت زد توی آن و کرد توی دهانش.
    -چه آلبالوی خوشمزه‌ای!
    عصمت شیشه مربا را از دست عفت بیرون کشید و گفت:
    -دیگه دست نزن توش، الان دهنیش می‌کنی.
    -باشه بابا، چه خبرته!
    شهین بقیه خوراکی هایی که خانم بهارمست به او داده بود، تک‌تک به بچه‌ها نشان داد.
    صبح روز بعد، جمعه، وقتی هنوز مدت زیادی از طلوع خورشید نگذشته بود، شهین از خواب بیدار شد و صبحانه مفصلی شامل نان و مربا، بیسکویت و شیری که خانم بهارمست به او داده بود برای بچه‌ها مهیا کرد.

     

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #73
    بعد از صرف صبحانه، شهین و عصمت برای رفتن سر کار، خودشان را آماده کردند و وسایلشان را برداشتند. توی حیاط بودند که عفت از پشت صدایشان زد و با دلخوری گفت:
    -بازم که دارین تنهایی میرین و ما رو با خودتون نمی‌برین!
    عصمت با آن اخمی که در صورت خسته‌اش بود، با لحنی سرزنش‌آمیز گفت:
    -تفریح که نمیریم! میریم جون بکنیم تا تو بین مردم سربلند باشیم.
    عفت با ترشرویی گفت:
    -مگه چی گفتم که اینطوری باهام رفتار می‌کنی!
    شهین در حال گذاشتن چکمه‌هایش توی کیسه، گفت:
    -اینقدر سر به سر این بچه نذار عصمت.
    عصمت که صورتش از خشم سیاهی رفته بود، گفت:
    -مگه نمی‌بینی چی میگه مامان! طوری حرف میزنه انگار داریم میریم پی خوش‌گذرونی.
    شهین خونسردی‌اش را حفظ کرد و بدون اینکه عصبانی شود، رو به عفت گفت:
    -خواهرت دیروز خیلی خسته شد، اذیتش نکن.
    او وسایلش را در دست گرفت و پشت روسری‌اش را که بالا رفته بود پایین کشید و ادامه داد:
    -برو تو اتاق به درس و مشقت برس، فردا باید بری مدرسه.
    عفت همراه آن‌ها تا کنار در رفت و ملتمسانه گفت:
    -من که درسامو خوندم، فقط یه کوچولو از مشقام مونده بنویسم.
    شهین دسته در را گرفته بود و می‌خواست آن را ببندد.
    -ببین عفت چهارشنبه هم نرفتین مدرسه، الانم شنبه میشه میگی مشق ننوشتم، نمیرم.
    عفت خواست حرفی بزند، شهین در را پشت سرش بست و رفت. عفت روبروی در بسته ، در حالی که بینی قلمی‌اش را می‌خاراند با آن صورت کشیده و درهمش زیر لب زمزمه کرد:
    -من فقط خواستم بهتون کمک کنم.


    روز بعد وقتی عفت و عشرت هنوز از مدرسه برنگشته بودند، شهین مشغول غذا درست کردن بود و عصمت با موهای خیس و شانه نکشیده‌ کنارش ایستاده بود.
    -برو با حوله موهاتو خوب خشک کن یه وقت سرما نخوری.
    عصمت تکانی به موهایش داد و آن را این ور و آن ور کرد، قطرات آب توی هوا شناور شد و بعد از طی مسافتی روی زمین ریخت.
    -چی کار می‌کنی، آب رو ریختی تو صورتم!
    عصمت لبخندی زد. موهای سیاه روشنش را جلو آورد و سمت شانه‌هایش ریخت.
    -می‌خوام یکم کوتاهش کنم، زیادی بلند شده.
    شهین محتویات ماهیتابه را هم زد.
    -نه کوتاهش نکن، موهای بلند بهتر بهت میاد.
    عصمت ناخونکی به بادمجان‌های سرخ شده زد.
    -راستی مامان می‌خوای با مریم چی کار کنی!
    شهین نیم نگاهی به او انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید توجه‌اش را معطوف به آشپزی‌اش کرد. عصمت دوباره پرسید:
    -نگفتی مامان... قراره بمونه!
    -نه باید برگرده پرورشگاه.
    -چرا آخه مامان! اون که بچه آروم و سر به راهیه!
    -باشه! ما که نمی‌تونیم همین طوری بچه مردم رو پیش خودمون نگه داریم.
    -خب میریم از پرورشگاه اجازشو می‌گیریم.
    شهین زیر اجاق را کم کرد و دست‌هایش را زیر شیر آب شست.
    -واسه خودت خوش خیالی ها! پرورشگاه بچه رو میده بدبخت بیچاره‌ها! تازشم ما خودمون هشتمون گرو نهمونه، نمی‌تونیم یه نون خور اضافه هم داشته باشیم.
    از شهین انکار بود و از عصمت اصرار.
    -اونم می‌بریم با خودمون کار کنه، خرجشو در میاره.
    شهین به عصمت نزدیک شد و گفت:
    -چه اصراری داری مریم پیشمون بمونه!
    -واسه اینکه کمکش کنیم خواهرشو پیدا کنه. گـ ـناه داره، می‌بینم شبا گریه می‌کنه و غصه می‌خوره. ندیدی صبح که بیدار میشه زیر چشاش پفه!
     

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #74
    شهین عصبانی شد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
    -فکر موندن مریم رواز سرت بیرون کن، همین فردا دستشو می‌گیرم می‌برمش پرورشگاه.
    مریم پشت در ایستاده بود و تمام این گفتگوها را می‌شنید. او که ترس و وحشت سراسر وجودش را فرا گرفته بود، درمانده‌تر از روزهای قبل، در افکار پرتلاطمش به دنبال راه چاره‌ای می‌گشت. تحت هیچ شرایطی قصد رفتن به پرورشگاه را نداشت؛ او خوب می‌دانست اگر پایش به آنجا باز شود نه تنها شانس پیدا کردن گلنار را از دست خواهد داد بلکه برای جلوگیری از فرار دوباره‌اش محدودیت‌ها برای او بیشتر خواهد شد.
    مریم سراسیمه داخل اتاق شد و با چهره‌ای پریشان، ملتمسانه گفت:
    -منو نفرستین پرورشگاه، قول میدم بچه خوبی باشم.
    شهین و عصمت رویشان را به سمت او برگرداندند و مبهوتانه نگاهش کردند.
    -اگه منو بفرستین اونجا دیگه نمی‌تونم خواهرمو پیدا کنم.
    چشم‌های اشکبار مریم با صورت‌های متعجب شهین و عصمت تلاقی پیدا کرده بود. عصمت به او نزدیک شد، دست‌هایش را به گرمی در دست گرفت و با لحنی آرامش‌بخش گفت:
    -گریه نکن! مامان تو رو نمی‌فرسته پرورشگاه.
    مریم که هق‌هق گریه‌اش بلند شده بود، گفت:
    -چرا می‌فرسته، خودش الان گفت:
    شهین کنارش ایستاد و از آنجایی که سعی می‌کرد او را ‌دلداری دهد، گفت:
    -من که بد تو رو نمی‌خوام دختر جون، اگه بری پرورشگاه برات بهتره.
    -نه نیست.
    -لجبازی نکن. اینطوری از درس و مشقت میشی. شناسنامه هم نداری که بفرستیمت مدرسه.
    -من نمی‌خوام برم مدرسه.
    -لجبازی نکن بچه جون؛ اینطوری زندگیتو تباه می‌کنی.
    مریم همین طور اشکمی‌ریخت. شهین دوباره به حرف آمد و برای متقاعد کردنش گفت:
    -وقتی رفتی پرورشگاه شاید بهت گفتن خواهرت کجاست و بردنت پیشش.
    -نه نمی‌برن! نمیگن کجاست.
    شهین عصبانی شد و با فریاد گفت:
    -منم نمی‌تونم حواسم به تو باشه، خودم سه تا بچه دارم که با خون دل دارم بزرگشون می‌کنم؛ اونوقت چطور می‌تونم یه نفر دیگه هم بیاد خراب شه رو زندگیمون.
    مریم پشت دستش را روی چشم‌هایش کشید و اشک‌هایش را پاک کرد.
    -خب منم میام باهاتون کار می‌کنم پول در میارم.
    شهین از کوره در رفت و گفت:
    -اَه... توچقدر کله شقی بچه.
     

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #75
    عصمت در پی متقاعد کردن مادرش گفت:
    -مامان اجازه بده یه چند وقتی بمونه، اگه خواهرشو پیدا نکرد برمی‌گرده پرورشگاه.
    شهین ابروهایش را در هم گره زد و با چهره‌ای برافروخته گفت:
    -تو دیگه بس کن! برو حواست به غذا باشه تا نسوخته.
    شهین همین طور که رفتن عصمت پای اجاق را دنبال می‌کرد، ادامه داد:
    -موهاتم ببند یه وقت غذامون پر مو نشه.
    عصمت کش مویی را که دور دستش بود بیرون آورد و موهایش را سفت با آن بست. بادمجان‌های سرخ شده را از توی ماهیتابه بیرون آورد و توی بشقاب بغـ*ـل دستش گذاشت، سپس گوجه‌هایی را که دو نیم شده بود برداشت و همه را یک جا داخل ماهیتابه خالی کرد. صدای جلز و ولزشان یک مرتبه بلند شد و مقداری روغن توی هوا پاشید.
    -چی کار می‌کنی دختر! صد دفعه بهت گفتم وقتی روغن داغه آروم غذا بریز توش، آخرش یه روز کار دست خودت میدی.
    عصمت دستی روی صورت صاف و بدون جوشش که قطره‌ای روغن روی آن پاشیده بود، کشید و گفت:
    -باشه از این به بعد حواسم هست.
    -چی شد! روغن ریخت روت!
    عصمت ضمن جا‌به‌حا کردن گوجه‌ها گفت:
    -نه چیزیم نشد.
    شهین دست مریم را گرفت و روی زمین، گوشه‌ی دیوار نشاند. او با لحنی مادرانه گفت:
    -ببین دخترم، با اینجا موندن زندگیتو هدر میدی؛ بری پرورشگاه خیلی برات بهتره.
    مریم با چشم‌های خیسش زُل زد توی چشم‌های خسته شهین که حلقه‌های سیاهی زیر آن نقش بسته بود. با بغضی در گلو و لحنی معصومانه که دل هر کسی را به درد می‌آورد، گفت:
    -میشه یه کوچولو پیشتون بمونم! قول میدم دختر خوبی باشم.
    شهین در سکوت نگاهش کرد، مریم بعد از مکثی کوتاه ادامه داد:
    -اگه گلنارو پیدا نکردم برمی‌گردم پرورشگاه، دروغ نمیگم!
    -آخه بچه جون چطوری می‌خوای خواهرتو پیدا کنی!
    -با شما میام خونه پولدارا پیداش می‌کنم.
    شهین لبخند تلخی زد و گفت:
    -تو چقدر ساده‌ ای بچه! مگه میشه یکی دو روزه پیداش کرد! تا دلت بخواد پولدار تو این شهر هست.
    مریم با نگاهی درمانده به شهین نگاه کرد.
    عصمت زیر اجاق را خاموش کرد و گفت:
    -مامان من یه فکری دارم.
    شهین رویش را به سمت او برگرداند و با قیافه‌ای جدی پرسید:
    -چه فکری!
    عصمت کنار آن‌ها نشست و از آنجا که فکرمی‌کرد راه حل مناسبی پیدا کرده، با هیجان گفت:
    -برای اینکه زودتر بتونیم گلنارو پیدا کنیم، می‌تونیم از یه نفر کمک بگیریم.
    صدای باز شدن در حیاط و متعاقب آن، بسته شدنش به گوش رسید. شهین با همان قیافه درهمش پرسید:
    -از کی! از کی می‌خوای کمک بگیریم!
    صدای عفت از توی حیاط شنیده شد که با فریاد گفت:
    -سلام، ما برگشتیم خونه.
    ثانیه‌ای بعد سر و کله او و عشرت با روپوش سبز مدرسه، جلوی در اتاق دیده شد.
    -اِ... همتون که اینجایین!
    شهین بی‌توجه به حضور آن‌ها، دوباره از عصمت پرسید:
    -خب داشتی می‌گفتی،از کی باید کمک بگیریم.
    عصمت لبخندی نمکی زد و گفت:
    -صغری هفت دستی!
     

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    #76
    فصل دوازدهم

    -زود باشین دخترا، عجله کنید، دیرمون میشه‌ها...عفت داری چی کار می‌کنی هنوز از اتاق نیومدی بیرون! عصمت برو دست این بچه رو بگیر بیارش؛ الانم تو این ترافیک دو ساعت می‌خواد تو راه باشیم.
    شهین کنار در حیاط ایستاده بود و دخترها را صدا میزد.
    -شماها دارین چی کار می‌کنید! چرا اینقدر لفتش میدین!
    صدای عفت ، مسافت اتاق را طی کرد و با حالت نیمه جان به گوش شهین رسید.
    -الان میام مامان، لباس آبیمو پیدا نمی‌کنم.
    شهین با چکمه‌ی سیاهی که در دست داشت، راهش را گرفت و رفت.
    -من رفتم، خودتون بیاین دیگه.
    کوچه بی‌حضور هیچ جنبنده‌ای در خواب بعد از ظهر به سر می‌برد و زمین خیس آن به حضور باران در ساعاتی پیش از نیمروز خبر می‌داد؛ بارانی که از چاله‌های ریز و درشت پر شده از آب، می‌شد فهمید با هر آنچه که در توان داشته باریده و پشت سر خود هوایی ملایم و دل‌انگیز به جای گذاشته.
    عشرت و مریم، پشت سر شهین، با تی و چکمه‌هایشان از خانه خارج شدند و طول کوچه را طی کردند. آن‌ها پشت سر خود صدای ناواضح عصمت را شنیدند که به عفت می‌گفت:
    -آخرش یه کاری می‌کنی که مامان از دستت عصبانی شه، زود باش دیگه!
    -اومدم بابا، چه خبرته!
    عفت از اتاق بیرون آمد. دکمه‌های لباسش را نصفه نیمه بسته بود و همزمان با پوشیدن کفش‌های کتانی‌اش که یک لنگ آن از جلو پاره شده بود، چندتای باقیمانده را هم می‌بست.
    عصمت با اوقاتی تلخ نگاهش می‌کرد، کم مانده بود سرش فریاد بکشد، خواست حرفی بزند که در گلو خفه‌اش کرد و آن را بیرون نداد.
    همگی سوار ماشین شده بودند. شهین پا روی پدال گاز گذاشت و به سوی مقصدشان رهسپار شدند. مریم کنار عصمت نشسته بود و در آرامشی بی‌سابقه لبخند می‌زد. نگاهش رو به جلو بود و در انتظاری غیرقابل تحمل، برای رسیدن به مقصد لحظه ‌شماری می‌کرد.
    -امروز خیلی خوشحال به نظر میرسی مریم!
    مریم سرش را به سمت عصمت برگرداند و با اشاره‌ی سر حرفش را تایید کرد.
    شهین از پشت فرمان، نیم نگاهی به مریم انداخت و با لبخند گفت:
    -بایدم خوشحال باشه، امروز ممکنه خواهرشو ببینه.
    عصمت امیدوارانه به مریم گفت:
    -شایدم واقعا خواهرتو ببینی، ممکنه اصلا خود خودش باشه.
    شهین سرعتش را کم کرد، چراغ داشت قرمز می‌شد.
    -صغری خانم می‌گفت چند هفته‌ای بیشتر نیست که این بچه رو به فرزندی قبول کردن.
    شهین ماشین را نگه داشت و ادامه داد:
    -می‌گفت خونواده‌ی خوبین. بچه‌شون نشده، به همین خاطر تصمیم گرفتن یه بچه رو از پرورشگاه بیارن.
    خنده از روی لب‌های مریم محو شد و جای آن را غم و ماتمی کهنه پر کرد.
    -اگه اون بچه، گلنار نبود اونوقت چی کار کنیم!
    شهین ماشین را حرکت داد و از چهار راهی رد شدند. عصمت دستش را روی شانه‌های مریم حلقه زد و برای دلداری‌اش گفت:
    -اگه گلنار نبود، دوباره می‌گردیم دنبالش تا بالاخره پیداش کنیم.
    عصمت کمی خم شد و نیم نگاهی به مادرش انداخت و دنباله‌ی صحبت‌هایش را گرفت.
    -درست میگم مامان!
    شهین به لبخندی بی‌روح و اجباری بسنده کرد.
    -تازشم صغری خانم زن خیلی خوبیه، حتما کمکمون می‌کنه گلنارو پیدا کنیم . قول داده اگه یه مورد دیگه‌ که بچه‌‌ی کوچیک به فرزندی قبول کردن، پیدا کرد، بهمون اطلاع بده.
     

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    شهین نگاهی به آینه جلوی ماشین انداخت و بعد آینه بغـ*ـل را نگاه کرد.
    -امروز این دو تا بچه آروم و بی‌صدا نشستن پشت! این دیگه از عجایبه، از اینا بعیده!
    عصمت گفت:
    -به خاطر اینکه دیشب تا دیر وقت داشتن مشقاشون رو می‌نوشتن تا بتونن باهامون بیان. امروزم حتما تو مدرسه خیلی خسته شدن.
    شهین سری تکان داد و به رانندگی‌اش ادامه داد. از نگاهش می‌شد نگرانی را دید. دلواپسی از آینده بچه‌هایش همیشه در چشم‌های او موج می‌زد.
    وارد خیابانی فرعی شدند، ساختمان‌های عریض و طویل با نماهایی خیره‌کننده در دو سوی آن قد کشیده بودند و چشم‌ها را مجذوب خود می‌کردند. مریم با نگاه‌های متعجبش خم شده بود روی عصمت و ساختمان‌ها را یک‌به‌یک از نظر می‌گذرانید.

    عصمت شیشه بغـ*ـل دستش را کامل پایین کشید و رو به مریم گفت:
    -خوشگلن، نه!
    مریم با اشاره سر و لبخندی گوشه‌ی لب، حرفش را تایید کرد.
    -مامان دقیق می‌دونی کدوم ساختمونه؟
    شهین تکه کاغذی را از روی داشبورد ماشین برداشت. سرعتش را کمتر کرد و کاغذ را خواند.
    -یه ساختمون شیشه‌ایه بیست طبقه است. روبروش هم یه برج سفیده. بذار ببینم دیگه چی نوشتم.
    عصمت بیا تو یه نگاه بنداز، پشتش نوشتم.
    عصمت تکه کاغذی که شهین به سمتش دراز کرده بود را گرفت. آن را برگرداند و سرش را انداخت داخلش.
    -مامان چقدر بد خط نوشتی! نمیشه خوندش.
    -مجبور شدم تند بنویسم اینطوری شد. صغری خانم رو که می‌شناسی چقدر تند‌تند حرف می‌زنه، مهلت واسه آدم نمیزاره. حالا یکم دقت کن ببین چی نوشتم.
    عصمت چشم‌هایش را ریز کرد و نگاهی عمیق به کاغذ انداخت.
    -ساختمان "خورشید رخشان"، نه "رخشان" نیست، "روشن". آره " خورشید روشن".
    عصمت خنده ریزی سر داد و با لحنی انتقادی گفت:
    -این دیگه چه اسمیه! اگه‌ می‌ذاشتن "خورشید تابان" بهتر نبود؟!
    -تو چی کار اسمش داری! حالا نگاه کن ببین کجاست. صغری گفت نباید زیاد بریم بالا.
    -مامان پس تو این ور رو نگاه کن منم اون ور رو.

    صحبت‌های عصمت تمام نشده بود که یک مرتبه صدای برخورد چیزی روی سقف ماشین، شهین را از جا پراند. او نگاهی گذرا به سقف انداخت و گفت:
    -اون بالا چه خبره؟!
    ماشین را گوشه‌ای متوقف کرد و رو به عصمت گفت:
    -ببین اینا چی کار می‌کنن، انگار همین الان دلم روخوش کرده بودم به اینکه امروز آرومن.
    عصمت از ماشین پیاده شد.
    -چه خبرتونه؟! دارین چی کار می‌کنین؟!
    عفت سر پا ایستاده بود و می‌خواست چکمه‌هایش را روی سقف بکوبد که شهین او را متوجه خود کرد.
    -چی کار داری می‌کنی؟! چکمه‌هات رو بنداز پایین ببینم، می‌خوای خرج رو دستمون بذاری.
    عفت خودش را کنار کشید و همین طور که چکمه‌ها را در دست داشت، با لحنی معصومانه گفت:
    -من فقط داشتم صداتون می‌زدم، ماشین رو که نمی‌خواستم خراب کنم.
    عصمت با عصبانیت به او توپید و گفت:
    -این چه طرز صدا زدنه! با چکمه!
    عفت که اگر کسی در آن لحظه او را می‌دید فکر می‌کرد دختر حرف شنو و سر به زیری است، گفت:
    -آخه مامان همیشه می‌گـه تو ماشین که هستیم، سر و صدا نکنیم و حین رانندگی حواسش رو پرت نکنیم.
    -یعنی توالان می‌خوای بگی حرف گوش کنی؟!
    عصمت با بغضی سرش را پایین انداخت.
    -حالا چی کار داشتی؟
    عفت بی‌اینکه حرفی بزند، رفت سر جایش نشست.
    -آهای! با توام، چی می‌خواستی بگی...چرا قهر کردی حالا.
    عفت همچنان که سرش پایین بود، با صدایی بغض‌آلود گفت:
    -من فقط خواستم بگم رسیدیم.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

     

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    عصمت چرخی زد و پشت سرش را نگاه کرد وکنجکاوانه دور و برش را دید زد.
    -کجا رسیدیم؟!
    عفت با بی‌تفاوتی گفت:
    -همون خونه که قراره بریم تمیزکاری.
    -کو! کجاست!
    عفت با دست اشاره‌ای به آن سمت خیابان کرد.
    -اونجا بود، رد شدیم.
    عصمت به سمتی که عفت دستش را نشانه رفته بود، نظری انداخت و بعد از اینکه نگاه تعجب‌آمیزی روانه عفت کرد، سوار ماشین شد و در را محکم بهم کوبید.
    شهین نگاه چپی به او انداخت و خواست بابت این کارش، سرزنشش کند که عصمت پیش دستی کرد و گفت:
    -باید دور بزنیم، رد شدیم... این بچه چطور پیداش کرد!
    شهین فرمان را با فشار به چپ چرخاند.
    -چی رو؟!
    همین خونه رو می‌گم. از کجا جاش رو می‌دونست!
    -دیشب که آدرس رو یادداشت می‌کردم، کنارم نشسته بود.
    شهین ابروهایش را بالا داد و گفت:
    -آها! پس اینطوری بوده!

    ***
    همگی با تی و چکمه در دست سوار آسانسور شدند و تا طبقه دوازدهم بالا رفتند. آن‌ها مجذوب زیبایی و نماهای اشرافی ساختمان شده بودند. کف زمین با آن سرامیک‌های هفت رنگش، از شفافیت برق می‌زد.
    عفت به سمت نرده‌های وسط ساختمان دوید.
    -بیاین اینجا رو نگاه کنین! مثل بهشت می‌مونه!
    شهین با صدایی که سعی می‌کرد تا جای ممکن آن را پایین بیاورد، گفت:
    -چه خبرته بچه! آرم‌تر حرف بزن، می‌خوای بندازنمون بیرون.
    عفت بی‌توجه به حرف‌های مادرش، با تکان دادن دست از آن‌ها خواست به او ملحق شوند و زیبایی را که می‌دید، آن‌ها نیز نظاره کنند.
    -بیاین دیگه! چرا وایسادین!
    همگی به سمتی که عفت از آن‌ها خواسته بود، رفتند. وقتی از بالای نرده‌ها، پایین را نگاه کردند، دهانشان از تعجب باز ماند. آن پایین پر بود از درختچه‌های رنگارنگ و آب‌نمایی سه طبقه مابینشان و فواره‌های آبی که از گوشه‌گوشه دیوار بیرون می‌جهید و قطرات ریز و درشت آبش را بیرون می‌پاشید.
    آن پایین در واقع گلخانه‌ای بود که گلدان‌های رنگی گلش روی قفسه‌های چوبی سفید رنگی که توی دیوار کار گذاشته شده بود، خود را جای داده بود.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا