- عضویت
- 2017/06/15
- ارسالی ها
- 93
- امتیاز واکنش
- 1,337
- امتیاز
- 316
#69
مریم سرش را تکان داد. او با همان احساسات کودکانهاش به صحبتهای شهین گوش میداد و عمق غم و اندوه را از چشمان او میدید. شهین که گویی هنوز محتاج درد و دل بود، ادامه داد:
-اولا که میرفتم خونه مردم کار میکردم، برام خیلی سخت بود، بچههام کوچیک بودن و نگهداری کردن ازشون سخت بود، با خون و دل به اینجا رسوندمشون. صدیقه خانم هم خیلی کمکم کرد، بچهها رو میسپردم دستش و میرفتم سر کار. در حقشون مادری کرده. بعد از یه مدت که کار و بارم گرفت و آدمایی که براشون کار میکردم ازم راضی بودن و منو به بقیه هم معرفی کردن، رفتم رانندگی یاد گرفتم؛ آخه فاصله خونهها زیاد بود و باید یه مشت کرایه تاکسی میدادم. شوهر خدابیامرزم یه وانت داشت، باهاش میوه میاورد تو کوچهها میفروخت. اوضاع وانتش زیاد خوب نبود، مال خیلی سال قبل بود. بعد از چند سال که یکم دست و بالم باز شد، فروختمش و یه مقدار پولی که با خون جگر خوردن پسانداز کرده بودم، گذاشتم روش و اینی که الان میبینی رو خریدم. یه سالی میشه که بچهها هم میان ور دستم کار میکنن. اولا فقط عصمت میومد، درسشو ول کرد، یعنی تا سوم راهنمایی رفت نصف نیمه خوندش و بعد ولش کرد. خودش که گفت به درس و مشق علاقهای ندارم ولی راستشو نمیگفت. درسش بد نبود، گذاشتش کنار تا بیاد به من کمک کنه.
شهین بینیاش را بالا کشید و بعد از لحظاتی سکوت، صحبتهایش را از سر گرفت:
-این حق این بچهها نیست که ویلون خونه این و اون شن و برای سیر کردن شکمشون از صبح تا شب جون بکنن و غُر مردمم رو سرشون باشه که کارتونو درست انجام بدین. اگه یه زندگی درست و حسابی داشن میتونستن به یه جایی برسن؛ ولی چی کار میشه کرد، سرنوشتشون اینطوری رقم خورده.
جویباری از اشک دوباره از چشمهای شهین پایین ریخت. مریم مبهوتانه نگاهش کرد. شهین با فینی بلند بینیاش را خالی کرد، خواست حرفی بزند که بغض انباشته شده در گلویش این اجازه را به او نداد. چشم در چشم مریم انداخت و دستی مادرانه دور صورت او کشید.
-خیلی نگران عشرتم، نگران مریضیش، میترسم آخرش از دستم بره.
شهین تکانی به خود داد و از جایش بلند شد.
-پاشو دختر جون، پاشو بریم بخوابیم که این حرف زدنا دردی رو درمون نمیکنه.
صبح که شد شهین صبحانه نخورده عشرت را برداشت و با هم از خانه بیرون زدند. عصمت که آن موقع تازه از خواب بیدار شده بود از اتاق بیرون آمد و به آنها که داشتند از خانه بیرون میرفتند، گفت:
-صبحونه نمیخورین؟
شهین سرش را به سمت او برگرداند و در حالی که با یک دست موهای جلو آمدهاش را زیر روسریاش هل میداد و با دست دیگر کیف سیاه کهنهاش را گرفته بود، گفت:
-چند لقمه نون و پنیر گرفتم گذاشتم تو کیفم، تو راه میخوریم. زود بریم که دیرمون میشه.
شهین با عجله در را پشت سرش بست. به قدری سراسیمه و مضطرب بود که فراموش کرده بود آبی به صورتش بزند. درست کردن چایی را هم به عهده عصمت گذاشته بود. یک ساعت بعد مریم وعفت بیدار شدند و صبحانه را که شامل نان و پنیر و چایی بود با هم خوردن. عفت موقع گذاشتن تکهای نان و پنیر توی دهانش گفت:
-چرا اینقدر کم نون آوردی سر سفره!
عصمت چاییاش را چند بار با قاشق هم زد تا شیرین شود و بعد بدون اینکه به عفت نگاه کند با صدای گرفتهای گفت:
-همین قدر نون تویخچال داشتیم.
مریم بعد از شنیدن این حرف کمی معذب شد و احساس بدی پیدا کرد. تکهای از نانی که جلواش بود را جدا کرد و سمت عفت کشید.
-بیا این نون زیادمه، واسه تو.
عصمت که از اول صبحی خلقش تنگ بود، با قیافهای گرفته و لحنی ناآرام گفت:
-نمیخواد، خودت بخورش، من گرسنهام نیست مال خودمو بهش میدم.
عفت که میـ*ـل خاصی برای صبحانه خوردن داشت، گفت:
-دیشب مامان اعصابمو خورد کرد نتونستم قشنگ غذا بخورم.
عصمت به او توپید و گفت:
-مامان اعصابتو خورد کرد! تقصیر خودت بود که همهاش بهانهگیری میکردی. بهتره اندازهی یه سر سوزنم که شده شرایطمونو درک کنی.
عفت به تندی گفت:
-من شرایطمونو درک میکنم، مامانه که درک نمیکنه.
عصمت استکان را روی نعلبکی کوبید.
-بفهم چی داری میگی. برای یه بارم که شده چشماتو باز کن و ببین چه حال و روزی داره.
عفت قیافه ناراحتی به خود گرفت، بینی قلمیاش را بالا کشید و گفت:
-منم حال و روز خوبی ندارم. اصلا بهم توجه نمیکنید، انگار من دختر نیستم. چیزای دخترونه میخوام واسم نمیخره. دوست داره پسر باشم از اولشم دوست داشت پسر باشم. خب چی کار کنم دختر به دنیا اومدم. همهاش حواسش به عشرتِ.
-عشرت مریضه، مگه حالیت نیست.
عفت سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
مریم لقمهاش را از گلو پایین داد و کنجکاوانه پرسید:
-عشرت چشه؟
عفت به یکباره گفت:
-یه بیماری خونی داره.
عصمت از دستش عصبانی شد.
-تو نمیتونی حرف نزنی.
مریم سرش را تکان داد. او با همان احساسات کودکانهاش به صحبتهای شهین گوش میداد و عمق غم و اندوه را از چشمان او میدید. شهین که گویی هنوز محتاج درد و دل بود، ادامه داد:
-اولا که میرفتم خونه مردم کار میکردم، برام خیلی سخت بود، بچههام کوچیک بودن و نگهداری کردن ازشون سخت بود، با خون و دل به اینجا رسوندمشون. صدیقه خانم هم خیلی کمکم کرد، بچهها رو میسپردم دستش و میرفتم سر کار. در حقشون مادری کرده. بعد از یه مدت که کار و بارم گرفت و آدمایی که براشون کار میکردم ازم راضی بودن و منو به بقیه هم معرفی کردن، رفتم رانندگی یاد گرفتم؛ آخه فاصله خونهها زیاد بود و باید یه مشت کرایه تاکسی میدادم. شوهر خدابیامرزم یه وانت داشت، باهاش میوه میاورد تو کوچهها میفروخت. اوضاع وانتش زیاد خوب نبود، مال خیلی سال قبل بود. بعد از چند سال که یکم دست و بالم باز شد، فروختمش و یه مقدار پولی که با خون جگر خوردن پسانداز کرده بودم، گذاشتم روش و اینی که الان میبینی رو خریدم. یه سالی میشه که بچهها هم میان ور دستم کار میکنن. اولا فقط عصمت میومد، درسشو ول کرد، یعنی تا سوم راهنمایی رفت نصف نیمه خوندش و بعد ولش کرد. خودش که گفت به درس و مشق علاقهای ندارم ولی راستشو نمیگفت. درسش بد نبود، گذاشتش کنار تا بیاد به من کمک کنه.
شهین بینیاش را بالا کشید و بعد از لحظاتی سکوت، صحبتهایش را از سر گرفت:
-این حق این بچهها نیست که ویلون خونه این و اون شن و برای سیر کردن شکمشون از صبح تا شب جون بکنن و غُر مردمم رو سرشون باشه که کارتونو درست انجام بدین. اگه یه زندگی درست و حسابی داشن میتونستن به یه جایی برسن؛ ولی چی کار میشه کرد، سرنوشتشون اینطوری رقم خورده.
جویباری از اشک دوباره از چشمهای شهین پایین ریخت. مریم مبهوتانه نگاهش کرد. شهین با فینی بلند بینیاش را خالی کرد، خواست حرفی بزند که بغض انباشته شده در گلویش این اجازه را به او نداد. چشم در چشم مریم انداخت و دستی مادرانه دور صورت او کشید.
-خیلی نگران عشرتم، نگران مریضیش، میترسم آخرش از دستم بره.
شهین تکانی به خود داد و از جایش بلند شد.
-پاشو دختر جون، پاشو بریم بخوابیم که این حرف زدنا دردی رو درمون نمیکنه.
صبح که شد شهین صبحانه نخورده عشرت را برداشت و با هم از خانه بیرون زدند. عصمت که آن موقع تازه از خواب بیدار شده بود از اتاق بیرون آمد و به آنها که داشتند از خانه بیرون میرفتند، گفت:
-صبحونه نمیخورین؟
شهین سرش را به سمت او برگرداند و در حالی که با یک دست موهای جلو آمدهاش را زیر روسریاش هل میداد و با دست دیگر کیف سیاه کهنهاش را گرفته بود، گفت:
-چند لقمه نون و پنیر گرفتم گذاشتم تو کیفم، تو راه میخوریم. زود بریم که دیرمون میشه.
شهین با عجله در را پشت سرش بست. به قدری سراسیمه و مضطرب بود که فراموش کرده بود آبی به صورتش بزند. درست کردن چایی را هم به عهده عصمت گذاشته بود. یک ساعت بعد مریم وعفت بیدار شدند و صبحانه را که شامل نان و پنیر و چایی بود با هم خوردن. عفت موقع گذاشتن تکهای نان و پنیر توی دهانش گفت:
-چرا اینقدر کم نون آوردی سر سفره!
عصمت چاییاش را چند بار با قاشق هم زد تا شیرین شود و بعد بدون اینکه به عفت نگاه کند با صدای گرفتهای گفت:
-همین قدر نون تویخچال داشتیم.
مریم بعد از شنیدن این حرف کمی معذب شد و احساس بدی پیدا کرد. تکهای از نانی که جلواش بود را جدا کرد و سمت عفت کشید.
-بیا این نون زیادمه، واسه تو.
عصمت که از اول صبحی خلقش تنگ بود، با قیافهای گرفته و لحنی ناآرام گفت:
-نمیخواد، خودت بخورش، من گرسنهام نیست مال خودمو بهش میدم.
عفت که میـ*ـل خاصی برای صبحانه خوردن داشت، گفت:
-دیشب مامان اعصابمو خورد کرد نتونستم قشنگ غذا بخورم.
عصمت به او توپید و گفت:
-مامان اعصابتو خورد کرد! تقصیر خودت بود که همهاش بهانهگیری میکردی. بهتره اندازهی یه سر سوزنم که شده شرایطمونو درک کنی.
عفت به تندی گفت:
-من شرایطمونو درک میکنم، مامانه که درک نمیکنه.
عصمت استکان را روی نعلبکی کوبید.
-بفهم چی داری میگی. برای یه بارم که شده چشماتو باز کن و ببین چه حال و روزی داره.
عفت قیافه ناراحتی به خود گرفت، بینی قلمیاش را بالا کشید و گفت:
-منم حال و روز خوبی ندارم. اصلا بهم توجه نمیکنید، انگار من دختر نیستم. چیزای دخترونه میخوام واسم نمیخره. دوست داره پسر باشم از اولشم دوست داشت پسر باشم. خب چی کار کنم دختر به دنیا اومدم. همهاش حواسش به عشرتِ.
-عشرت مریضه، مگه حالیت نیست.
عفت سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
مریم لقمهاش را از گلو پایین داد و کنجکاوانه پرسید:
-عشرت چشه؟
عفت به یکباره گفت:
-یه بیماری خونی داره.
عصمت از دستش عصبانی شد.
-تو نمیتونی حرف نزنی.