رمان سکوت یک قلب | توران زارعی قنواتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

توران زارعی قنواتی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/15
ارسالی ها
93
امتیاز واکنش
1,337
امتیاز
316
-چی کار کردی! حواست کدوم گوریه؟!
این‌ها فریادهای عصمت بود که روی عفت خالی می‌شد.
شهین بی‌خبر از همه جا پرسید:
-چی شده؟! چرا داد می‌زنی؟! سقف رو آوردی پایین!
-ندیدی چی کار کرد؟! چکمش رو انداخت پایین، نزدیک بود بخوره تو یکی از اون گلدون ها، شایدم خورد.
عفت با بی‌میلی گفت:
-نخورد که! اگه خورده بود صداش رو می‌شنیدیم.
-با این فاصله و ارتفاع فکر می‌کنی می‌تونیم صداش رو بشنویم.
شهین که تازه متوجه اصل ماجرا شده بود، شروع به نوازش بی‌وقفه عفت کرد.
-چی کار کردی ذلیل مرده! می‌خوای برامون شر درست کنی؟!
عفت خودش را از تیررس او خارج کرد و گفت:
-چرا می‌زنی؟! تقصیر من چیه، خودش از دستم افتاد.
-از بَس که حواس پرت و سر به هوایی.
-الان می‌رم میارمش.
-لازم نکرده بری، وقتی خواستیم برگردیم می‌ریم برش می‌داریم.
عفت که از لحن صدایش معلوم بود دلبستگی خاصی به چکمه‌اش دارد، گفت:
-اگه کسی برداشت چی؟!
-مطمئن باش هیچ کس به یه لنگه کفش کهنه نگاهم نمی‌ندازه، چه برسه به اینکه برداره.
عفت از بالای نرده‌ها خم شد و ابتدا مایوسانه یک نگاه به چکمه جامانده‌اش و نگاهی دیگر به لنگه‌ای که در دستش بود انداخت. شهین بچه‌ها را به سوی خود فرا خواند و با حالتی عصبانی گفت:
-بیاین بریم تا یه شر دیگه به پا نکردین.
بچه‌ها پشت سر شهین حرکت کردند، توی راهروچرخی زدند و با پیدا کردن خانه‌ی مورد نظر پشت درش ایستادند و آن را برای مطلع کردن صاحبش به صدا درآوردند. آن‌ها در همان ابتدای ورود، از طریق نگهبان ساختمان، صاحب‌ خانه را از حضورشان خبردار کرده بودند.
در که باز شد، زنی نسبتا جوان که از ظاهرش معلوم بود خدمتکار آن خانه است، جلوشان سبز شد. زن با سگرمه‌های درهم گفت:
-چقدر طولش دادین تا اومدین بالا! زود بیاین که خیلی کار داریم.
زن که گویی به خاطر مشغله‌ی زیاد کار، تازه متوجه تی و چکمه‌های در دست آن‌ها شده بود، با لحنی سرزنش آمیز گفت:
-اینا دیگه چیه با خودتون آوردین؟!
عفت قبل از اینکه به مادرش اجازه حرف زدن دهد از پشت سر او بیرون آمد و با لبخند ملیحی بر لب گفت:
-وسایل کارمونن.
زن که تا پیش از این متوجه حضور عفت نشده بود، با همان چهره اخمویش گفت:
-این دیگه کیه؟!
بیچاره شهین از همه جا بی‌خبر ، در حالی که سعی می‌کرد آرامشش را حفظ کند، گفت:
-دخترمه.
عفت با شیطنت خاص خودش گفت:
-این‌ها هم هستن.
او دستش را به سمتی که مریم و عشرت ایستاده بودند و از دید زن پنهان بود، اشاره رفته بود. زن سرش را بیرون داد و به آن سمت نگاه کرد. چشمان مداد کشیده‌ی او برای ثانیه‌هایی روی مریم و عشرت میخکوب شد.
 
  • پیشنهادات
  • توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    -چه خبره این همه آدم! ما فقط دو نفر نیاز داشتیم!
    شهین هاج و واج به زن نگاه می‌کرد، برای ثانیه‌هایی کلمات برای او گم شد و اندکی زمان برد تا به خودش بیاید و بگوید:
    -کسی به ما چیزی نگفت!ما نمی‌دونستیم شما فقط دو نفر لازم دارین!
    زن که درجه اعصابش در پایین‌ترین سطح ممکن بود، با اخمی که هر لحظه شدتش بیشتر می‌شد، گفت:
    -حالا من بهت می‌گم! دو نفرتون بیاین داخل بقیه هم برین.
    عفت عین خیالش نبود و موقعیت به وجود آمده را درک نمی‌کرد، انگشت اشاره‌اش را بالا برد و گفت:
    -می‌شه یکیش من باشم خانم؟!
    شهین حسابی کلافه شده بود و شرایط به وجود آمده را تقصیر صغری می‌دانست.
    -مامان می‌شه بهش بگی بذاره من برم داخل، دوست دارم ببینم توی خونه چه شکلیه.
    شهین از موقعیت نشناسی عفت عصبانی شد و با خشم گفت:
    -بس کن بچه! تو این موقعیت می‌فهمی چی داری می‌گی!
    شهین با حفظ آرامش و حالتی ملتمسانه، رو به زن گفت:
    -حالا نمی‌شه اجازه بدین بچه‌ها هم بیان داخل؟! اینطوری کارا سریع‌تر پیش می‌ره‌ها!
    زن چین بیشتری به ابرویش داد و جدی‌تر از قبل گفت:
    -نه خانم نمی‌شه! چه خبره این همه آدم! مگه ما چقدر اینجا کار داریم.
    -مامان من دستشویی دارم...خانم می‌شه بذارین بیام داخل؟
    عفت به خود می‌پیچید، خودش را به زن نزدیک کرده بود و سعی می‌کرد از زیر دستان او که به چارچوب در تکیه داده شده بود، داخل خانه شود.
    -چی کار می‌کنی بچه! برو کنار ببینم.
    عفت که از چهره‌اش معلوم بود چقدر تحت فشار است، رو به مادرش گفت:
    -مامان چی کارش کنم! نمی‌تونم نگهش دارم!
    شهین حسابی اوقاتش تلخ بود و با این حرفی که عفت زد نزدیک بود از شدت عصبانیت منفجر شود، خواست روی او دست بلند کند که بالا نرفته آن را پایین آورد و خودش را کنترل کرد.
    -الهی بمیری تو دختر که همیشه موقعیت نشناسی و فقط بلدی من رو زجر بدی.
    اشک توی چشم‌های عفت جمع شد، سمت زن رفت و با بغضی که در گلو داشت، گفت:
    -تو آدم خیلی خیلی بدی هستی! مثل اون جادوگرای زشتی هستی که بچه‌ها رو اذیت می‌کنن. این رو بدون که خدا تو رو می‌فرسته جهنم.
    عفت با چشم‌های پر از اشک دوید و رفت و آنچا را ترک کرد. شهین با حالتی درمانده، رفتن او را تماشا کرد. زن با بی‌خیالی رو به شهین گفت:
    -بهتره بیشتر از این معطل نکنید که خیلی کار داریم. خودت و اون دختر می‌تونید بیاین داخل.
    منظورش عصمت بود. شهین که با شنیدن این حرف نزدیک بود هر چه از دهنش بیرون می‌آید، نثار آن زن کند، بدون اینکه چیزی به او بگوید، یچه‌ها را مورد خطاب قرار داد و گفت:
    -بیاین بریم، اینجا دیگه جای ما نیست.
    دخترها پشت سر شهین راهی شدند. زن که انتظار چنین حرکتی از جانب آن‌ها را نداشت از در کمی این طرف‌تر آمد و گفت:
    -کجا گذاشتین رفتین؟! ما اینجا کلی کار داریم! با شمام...صبر کنید...اینا دیگه کی بودن!
    آن روز شهین ودخترها بدون اینکه چیزی عایدشان شود به خانه برگشتند. کسی ندانست عفت کجا خودش را خالی کرد و تا موقع رسیدن به خانه بدون اینکه حرفی بزند، دست به سـ*ـینه پشت وانت نشست. شهین به قدری پکر بود که چند بار نزدیک بود به ماشین‌های جلواش بزند. مریم که فکرمی‌کرد اتفاقات به وجود آمده تقصیر اوست جرات نمی‌کرد حرفی بزند، فقط از این ناراحت بود که شانس دیدن گلنار را از دست داده بود؛ البته اگر آن دختر بچه‌ای که در آن خانه زندگی می‌کرد گلنار بود.
     

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    -می‌دونم اشتباه از من بود؛ ولی شهین تو خودت هم کم تقصیر نیستی. یه لشکر با خودت برداشتی بردی اونجا که چی بشه، بابا اون‌ها فقط دو نفر لازم داشتن، تازش هم بیشتر برای پذیرای از مهمون‌هاشون می‌خواستن و بعد هم تمیزکاریِ بعد از مهمونی. دختر بزرگت رو با خودت برمی‌داشتی می‌رفتی با اون بچه...اسمش چی بود راستی؟
    -مریم!
    -آره با همین مریم می‌رفتین، هم یه پولی می‌یومد کف دستتون هم این بچه پی خواهرش رو می‌گشت.
    صغری در حالی که با آن جثه لاغر و ریزه میزه‌اش در آستانه در اتاق نشسته بود این حرف‌ها را به شهین می‌زد و به نحوی می‌خواست نیمی از اتفاق به وجود آمده را به سمت و سوی شهین متمایل کند و او را هم بی‌تقصیر نگذارد.
    -صغری خانم تو باید از قبل بهم می‌گفتی، نه این که برم اونجا و سکه‌ی یه پول شم.
    صغری از در بی‌خیالی گفت:
    -خب حالا که چیزی نشده، حداقل واسه تو بد نشده. این من بودم که موقعیت کاریم به خطر افتاد. به خاطر اتفاقی که افتاد اون خونواده از دستم شاکی شدن، گفتن دست تنها بودن و شب سختی رو پشت سر گذاشتن.
    صغری آهی کشید و با لحنی ناامیدانه گفت:
    -ممکنه به خاطر بدقولی‌ای که بهشون کردم دیگه کاری رو بهم محول نکنن.
    شهین با کبریت اجاق گاز را روشن کرد و قابلمه پر از آب را روی آن گذاشت.
    -صغری خانم حالا از این حرف‌ها گذشته، تونستی ته و توش رو در بیاری؟ با آمار و مشخصاتی که مریم می‌گـه درست در اومد؟
    صغری از سر جایش بلند شد و رفت بالای سر شهین چرخی زد.
    -داری ماکارونی درست می‌کنی؟
    شهین به اشاره‌ی سری بسنده کرد.
    -نگفتی! نشونه‌ها درست بودن؟
    صغری ناخنکی به مایه‌ی ماکارونی که ترکیبی از سیب‌زمینی و سویا بود زد و گفت:
    -آره !بچه رو تازه به فرزندی قبول کردن و حدود دو سالشه.
    -اون یکی بچه‌شون چند سالشه؟
    صغری با تعجب پرسید:
    -کدوم بچه‌شون منظورته؟!
    شهین وقتی چنین عکس‌العملی را از جانب صغری دید با حالتی از نگرانی گفت:
    -دختر خودشون رو منظورمه!
    صغری که از چهره‌اش می‌شد تشخیص داد نمی‌داند شهین از چه حرف می‌زند، گفت:
    -اون‌ها که دختری ندارن!
    شهین ملحقه در دست به او نزدیک شد و نگران‌تر از قبل پرسید:
    -یعنی می‌خوای بگی اون‌ها پسر دارن؟!
    صغری با حالتی از درماندگی گفت:
    -نه پسر هم ندارن! اصلا اون‌ها بچه‌ای از خودشون ندارن!
     
    آخرین ویرایش:

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    شهین با قاشق ضربه‌ای به لبه ماهی‌تابه زد و گفت:
    -پس اگه اینه که آدرس رو اشتباهی رفتیم.

    چند روز بعد سر و کله صغری با شور و شوق و لبی خندان پیدا شد. هنوز پایش را از در داخل نگذاشته بود که با صدای بلندی که تا چند خانه آن طرف‌تر می‌‌رفت، گفت:
    -واستون یه خبر خوش آوردم...کجایین! زود باشین بیاین!
    شهین و دخترها سراسیمه از اتاق بیرون پریدند.
    -چه خبر شده صغری خانم؟!
    صغری که سر از پا نمی‌شناخت و منتظر تحسین و تشکر از سوی شهین بود، گفت:
    -این دفعه دیگه آدرس رو درست رفتم. خود خودشه، با نشونه‌هایی که گفتی مو نمی‌زنه.
    شهین بدون اینکه دمپایی‌اش را به پا کند به سوی او آمد و با صدای گرفته‌ای که بابت گلودردش بود، پرسید:
    -راست می‌گی صغری خانوم؟!
    آره این بار خود خودشه، هیچ شکی درش نیست.

    ده دقیقه بعد مریم دست در دست صغری به سمت خانه‌ی شناسایی شده رهسپار شدند، اما اوایل شب وقتی آن‌ها دست از پا درازتر برگشتند امیدهای شهین رشته شد و روی زمین ریخت.
    -چی شد دوباره صغری خانم؟!
    صغری که آثار خستگی از سر و رویش می‌بارید، روی زمین نشست و کمرش را به دیوار تکیه داد، سپس آهی کشید و گفت:
    -چی بگم شهین خانم ظاهرا این بچه قسمتش نیست به خواهرش برسه، همه راه‌هایی که می‌‌ریم تهش به بن‌بست می‌رسه.
    شهین که به سختی نای حرف زدن داشت، کنار او نشست و گفت:
    -یعنی می‌خوای بگی این یکی هم اشتباه بود؟!
    -آره، اسم بچه‌ای که به فرزندی قبول کرده بودن، گلنار نبود.
    شهین کشان‌کشان روی زمین خودش را سُر داد و به صغری نزدیک‌تر شد.
    -پس اسمش چی بود؟
    -اسمش آناهیتا بود.
    شهین در حالی که نمی‌خواست واقعیت را قبول کند، گفت:
    -خب شاید اسمش رو تغییر دادن.
    -نه اسمش رو تغییر ندادن.
    -مطمئنی؟
    صغری از سوال و جواب کردن با شهین خسته شد و گفت:
    -چه اصراری رو اسمش داری؟! اصلا خود مریم دیدش گفت گلنار نیست.
    شهین رو به مریمی برگرداند که ماتم‌زده گوشه دیوار نشسته بود.
     

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    فصل سیزدهم

    -زود باشین چقدر دارین لفتش می‌دین، ظهر شد! عفت هنوز لباسات رو هم نپوشیدی، پس یه ساعته داری چی کار می‌کنی.
    -چه خبرته مامان، الان آماده می‌شم.
    شهین وسایلش را جمع کرد و قبل از خارج شدن از خانه به عصمت گفت:
    -حواست به بچه‌ها باشه زود آماده شن تا بریم.
    عصمت که خودش هم هنوز آماده نشده بود و کفش‌هایش را به پا نداشت، رو به عفت کرد و گفت:
    -مگه می‌خوای بری عروسی که این لباس رو پوشیدی؟!
    عفت همین طور که به موهایش گیره می‌زد، گفت:
    -تو چی کار داری! من دلم می‌خواد هر وقت می‌رم خونه‌ی خانم کاووسی تر و تمیز و شیک لباس بپوشم.
    عصمت با اخمی که توی صورتش آورد، گفت:
    -شیک لباس بپوشی که چی بشه!
    -که هیچی! که خوشگل شم!

    عفت از اتاق بیرون آمد و با کهنه‌ای که گوشه‌ی دیوار بود دستی روی کفشش کشید‌ و آن را تمیز کرد، سپس رو به مریم که کمی آن سوتر ایستاده بود کرد و با ناز پرسید:
    -خوشگل شدم؟
    -مریم بدون اینکه حرفی بزند فقط نگاهش کرد.
    -داری بهم حسودی می‌کنی که چیزی نمی‌گی؟!
    او دوباره سکوت کرد. عفت خواست چیزی بگوید که عصمت مانعش شد و گفت:
    -ولش کن! چی کارش داری، مگه نمی‌بینی ناراحته.
    -ناراحت واسه چی؟! چون من خوشگل‌تر از اونم!
    -این چرت و پرت‌ها چیه داری می‌گی! واسه خواهرش ناراحته.
    عفت با بی‌تفاوتی و بدون اینکه چیز دیگری بگوید راهش را گرفت و از خانه بیرون رفت. عصمت سرکی توی اتاق کشید و به عشرت که خوابیده بود، گفت:
    -ما داریم می‌ریم، تا شب برمی‌گردیم...بیا بریم مریم.
     

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    شهین وانت را کنار یک ردیف درخت سرو که سرتاسر کوچه به صف ایستاده بودند پارک کرد و از ماشین پیاده شد. سپس سرش را از شیشه پایین کشیده ماشین داخل کرد و به عصمت که هنوز روی صندلی نشسته بود، گفت:
    -برو به بچه‌ها کمک کن وسایل رو از پشت ماشین بیارن پایین تا من می‌رم زنگ خونه رو می‌زنم.
    شهین سمت خانه سه طبقه یک دست آبی رنگی که کمی آن‌سوتر بود، رفت و بی‌هیچ گونه درنگی زنگ نقره‌ای سر پوشیده را به صدا در آورد. از سویی دیگر عصمت پشت وانت ایستاده بود و مریم وسایل را یکی‌یکی دستش می‌داد.
    -عفت تو نمی‌خوای یه دستی کمکمون کنی؟! همین طور ایستادی و بِروبِر نگاه می‌کنی که چی!
    عفت با لحنی پر از فیس و افاده گفت:
    -آخه لباسم خراب می‌شه.
    عصمت از دستش عصبانی شد و گفت:
    -تو آدم بشو نیستی! هیچ وقت موقعیت حالیت نمی‌شه!
    عفت با پرخاش گفت:
    -خب که چی؟! این به خودم مربوطه!
    عصمت مشت‌های گره کرده‌اش را به سوی او رها کرد، عفت خودش را عقب کشید.
    اِ...به مامان می‌گم ها.

    دقایقی بعد همگی توی خانه خانم کاووسی در انتظار اوامر او ایستاده بودند تا هر چه سریعتر کارشان را شروع کنند.
    خانم کاووسی با آن قد بلند و صندل‌های پاشنه‌داری که به پا داشت و بلندتر نشانش می‌داد، شق‌و رق روبروی آن‌ها ایستاده بود و یک ریز خواسته‌هایش را از دهان بیرون می‌ریخت.
    -ببین شهین خانم می‌خوام خونه رو از پایین تا بالاش گردگیری کنید حتی یه نقطه خاک هم نباید روی هیچ کدوم از وسایل باشه...باید زودتر از این‌ها خبرت می‌کردم بیای، دو هفته بیشتر تا سال جدید نمونده و هفته دیگه مهمون‌هامون می‌رسن...
    -شهین اجازه صحبت‌های بیشتر را به او نداد و گفت:
    -خیالتون راحت خانم، تو کمتر از یه هفته همه جا رو برات عین دسته گل می‌کنیم.
    عفت که می‌خواست حرفی زده باشد، گفت:
    -مامانم راست می‌گـه خانم کاووسی، اصلا نترسید همه جا زود تمیز می‌شه.
     

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    شهین و دخترها از طبقه بالا نظافت را شروع کردند، یعنی درست از جایی که اتاق خواب‌های مهمان در آن واقع شده بود. هنوز مدت زیادی از تمیزکاری نگذشته بود که عفت گفت:
    -مامان می‌شه من برم اتاق‌های طبقه دوم رو تمیز کنم؟
    شهین که حواسش به گردگیری رختخواب‌های روی تخت بود، گفت:
    -نه نمی‌شه! همین جا می‌مونی و به من کمک می‌کنی.
    عفت مثل بچه‌های کوچک شروع به بهانه‌گیری کرد و گفت:
    -مامان حالا چی می‌شه من برم اونجا رو تمیزکاری کنم.
    شهین که در آن لحظه حوصله سرو کله زدن با عفت را نداشت، بعد از اینکه بالشت را روی تخت کوبید، گفت:
    -می‌شه بپرسم اونجا چه خبره؟!
    عصمت در همین لحظه در آستانه در اتاق ظاهر شد و گفت:
    -مگه خبر نداری کدوم اتاق رو می‌خواد بره تمیز کنه؟
    شهین که گویی از همه جا بی‌خبر بود با دست‌هایی که به کمر زده شده بود به عفت نزدیک شد و گفت:
    -چه خبر شده؟! واسه چی می‌خوای بری اتاق‌های طبقه دوم؟
    عفت ار لحن صحبت‌های مادرش جا خورد و گفت:
    -هیچی همین طوری!
    عصمت با لحنی شیطنت‌آمیز و نیشخندی بر لب گفت:
    -خب چرا نمی‌گی بهش؟
    عفت با دلخوری و حالتی شبیه به فریاد گفت:
    -به تو هیچ ربطی نداره!
    شهین کنجکاوانه پرسید:
    -حتما باید علتی داشته باشه که اینقدر اصرار می‌کنی!
    -اصلا نخواستم برم، حالا راحتم می‌زارین؟
    عفت این را گفت و رفت گوشه‌ای کز کرد. موقع نهار که رسید اشتهایی برای خوردن نداشت، قاشق را دستش گرفته بود و دور بشقاب می‌چرخاند.
    -چرا غذات رو نمی‌خوری؟ تو که عاشق قرمه‌سبزی بودی.
    عفت بدون اینکه حرفی بزند به مانورهایش با قاشق ادامه داد.
    -از اینکه شنیدی پدرام این چند روز نمیاد خونشون ناراحتی؟
    -می‌شه تو حرف نزنی؟
    شهین که روی صندلی روبرویشان نشسته بود، گفت:
    -چی دارین می‌گین با هم پچ‌پچ می‌کنید؟
     

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    پدرام پسر کوچک‌تر خانم کاووسی بود که عفت ارادت خاصی نسبت به او داشت و طی این یکسالی که رفت و آمدها به خانه‌ی آن‌ها شروع شده بود یک جورهایی می‌توان گفت عفت را عاشق خود کرده بود. – من گرسنه‌ام نیست.
    عفت این را گفت و با قیافه‌ای در هم و گرفته از آشپزخانه بیرون رفت.
    شریفه خانم – خدمتکار خانه- که بغـ*ـل دست شهین نشسته بود، سرش را به عقب برگرداند و بیرون رفتن عفت را تا آخر دنبال کرد.
    -این بچه چش بود؟یعنی از غذای من خوشش نیومد؟
    عصمت که با میـ*ـل غذایش را می‌خورد از میان قاشق‌های غذایی که تندتند در دهان می‌گذاشت، گفت:
    -نه اتفاقا غذای شما خیلی هم خوشمزه است، مشکل عفت از جدای دیگه‌ای آب می‌خوره .

    روز بعد و روز پس از آن عفت دیگر همراه بقیه به منزل خانم کاووسی نیامد و ترجیح داد در خانه پیش عشرت بماند تا اینکه بیاید با حسرت جای خالی پدرام را احساس کند. آخرین تصویری که عفت از پدرام به خاطر داشت همین سه ماه پیش بود که در جشن تولد چهارده سالگی او به همراه شهین برای پذیرایی از مهمان‌ها آمده بودند.
    روز سومی که مریم به همراه شهین و عصمت به خانه خانم کاووسی آمد، شریفه خانم خیلی اتفاقی موضوعی را مطرح کرد که بار دیگر باعث جوانه دادن شکوفه‌های امید در مریم شد.
    نزدیک‌های غروب بود، شهین و دخترها قاب‌های عکس اتاق پذیرایی را گردگیری می‌کردند، شریفه خانم روی یکی از مبل‌ها نشسته بود، پای چپش را روی چهارپایه‌ی روبرویش دراز به دراز کشیده بود و آن را با دست ماساژ می‌داد.
    -مدتیه پاهام دردش تمومی نداره، شب‌ها نمی‌زاره پلک رو هم بذارم.
    شهین در حال تمیز کردن قاب کوچکی که در دست داشت، گفت:
    -چرا نمی‌ری دکتر خودت رو دوا درمون کنی؟
    شریفه آهی کشید و گفت:
    -چند بار رفتم ولی فایده نداشت .
    شهین قاب را سر جایش، روی کمد کوتاهی که چند ردیف قاب دیگر روی آن چیده شده بود ، گذاشت.
    -نباید سرسری بگیریش، برو پیش یه ذکتر دیگه.
    -پیش سه تا دکتر تا حالا رفتم، دیگه ارزش رفتن نداره. ارثیه...خواهرم هم همین طوره، اون الان چند ساله که پا درد داره.
    شهین تکه پارچه خیسی که در دست داشت روی میز گذاشت و آمد کنار شریفه نشست.
    -راستی از خواهرت چه خبر؟ هنوز تو خونه‌ی قبلی کار می‌کنه؟
    -آره، تو همون خونه است. الان کارش سخت‌تر هم شده از وقتی که یه بچه رو به فرزندی قبول کردن.

    .
     

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    حالت چهره مریم با شنیدن این حرف دگرگون شد، احساس کرد خون در رگ‌هایش به جریان افتاده و امیدی دوباره در زندگی‌اش شکل گرفته است.قاب چوبی کوچکی که در دست داشت بی‌اختیار از بین دستانش سر خورد و درست روی مبل قهوه‌ای رنگ بغـ*ـل دستش افتاد و بعد از چند پیچ و تاب ثابت ماند به طوری که کنده‌کاری هنرمندانه‌ای که از پیکر یک دختر روی آن نقش بسته بود نمایان شد.
    مریم چند قدم جلو آمد، به شهین و شریفه خانم نزدیک شد، با اِن و مِن پرسید:
    -یه بچه رو به فرزندی قبول کردن؟
    نگاه هر دو به سوی مریم کشیده شد.
    -دختره؟!
    شریفه به کلی گیج شده بود، نگاهش را از مریم دزدید، به سوی شهین چرخاند و با حالت پرسشگری به او نگاه کرد.
    -این بچه چی داره میگه؟
    شهین سوال شریفه را بی‌جواب گذاشت و به مریم گفت:
    -آروم باش عزیزم!
    -اون بچه شاید گلنار باشه.
    مریم با حالتی بریده بریده و صدایی که به زحمت از گلو بیرون می‌داد، این را گفت:
    شریفه خانم هنوز مات و مبهوت به قضیه نگاه می‌کرد و منتظر جواب بود. برای لحظاتی سکوت برقرار شد، مریم در انتظار پاسخی بود تا اینکه شهین آرامش حاکم بر اتاق را شکست.
    -باشه می‌ریم اون بچه رو می‌بینیم.
    -کی می‌ریم؟
    -می‌ریم، نباید عجله کرد.
    مریم که از حالت چهره‌اش می‌شد فهمید تا چه حد چشم انتظار گلنار است، گفت:
    -من می‌خوام زود گلنار رو ببینم، دلمبراش تنگ شده.
    هنوز آخرین کلمات از دهانش خارج نشده بود که لب‌هایش شروع به لرزیدن کرد و ثانیه‌ای بعد اشکشجاری شد.
    شریفه خانم هاج وواج اشک‌های سرازیر شده از چشم‌های مریم را نظاره می‌کرد. او مبهوتانه از شهین پرسید:
    -این دختر چه‌اش شده؟!
    شهین مریم را در آغـ*ـوش گرفته بود و با دستانی مادرانه موهایش را نوازش می‌کرد.
    -دلش هوای خواهرش رو کرده.
    -مگه خواهرش کجاست؟
    -چند وقتی می‌شه یه خونواده اون رو برای فرزندی بردن.
    شریفه خانم بی‌خبر از کل ماجرا گفت:
    -خب پس چرا نمی‌ره ببینتش؟
    شهین لبخندی ناامیدانه بر لب آورد و گفت:
    -ای شریفه خانم، این بچه اصلا نمی‌دونه کی خواهرش رو بـرده، کجا بره ببینتش!
    -پرورشگاهی بودن؟
    شهین سرش را به نشانه تایید پایین آورد.
    شریفه کنجکاوانه پرسید:
    -پس این بچه رو هم تو به فرزندی قبول کردی؟
    شهین که از نگاهش معلوم بود حال و حوصله سوال وجواب‌های شریفه را ندارد،گفت:
    -ای شریفه خانم، من پولم کجا بود که بخوام یه عیال دیگه به سه عیال خودم اضافه کنم!
    شریفه خانم همین طور که روی میز لمیده بود،گفت:
    -پس این بچه پیش تو چی کار می‌کنه؟
    شهین برای پایان دادن به این گفت‌و‌گو، موضوع بحث را تغییر داد و گفت:
    -بهتره هر چه زودتر اینجا رو ترو تمیز کنیم که وقتمون تنگه.
    او این را گفت، مریم را از خودش جدا کرد و به سمت گل میزی رفت که تمیز کردن آن را نیمه کاره رها کرده بود.
    شریفه خانم که دست بردار ماجرا نبود، گفت:
    -اگه گفتی تا یه روز این دختر رو ببرم خونه‌ای که خواهرم کار می‌کنه، اون بچه رو ببینه یه وارسی کنه شاید خواهر گمشده‌اش باشه.
     

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    کمتر از دو روز بعد، شرسفه خانم به قول خود عمل کرد و مریم را همراه خود به خانه‌ای برد که خواهرش در آن کار می‌کرد. مسافت نسبتا طولانی‌ای بود، مسیری را با اتوبوس و بقیه را با تاکسی طی کردند. شریفه خانم راه به راه به مریم چشم می‌دوخت و چهره نگران و مضطربش را از زیر نگاه‌های خود می‌گذراند. دلش به حالش می‌سوخت و از اینکه می‌دید در این سن چنین بار سنگینی را با خود حمل می‌کند، آرزو می‌کرد تا جایی که در توان دارد و از عهده‌اش برمی‌آید، بتواند کاری برایش انجام دهد.
    تاکسی کنار ساختمانی قرمز پوش توقف کرد. ابتدا شریفه خانم با آن کیف صورمه‌ای رنگش که بیشتر شبیه به ساکی کوچک می‌ماند، پیاده شد و به دنبال او مریم بیرون آمد. راننده تاکسی بلافاصله پا روی پدال گاز گذاشت و از محل دور شد. شریفه دستش را روی شانه‌های نحیف مریم گذاشت و گفت:
    -دختر جون حواست باشه تا رفتیم داخل نگی می‌خوام خواهرم رو ببینم! اینطوری خانم خونه متوجه می‌شه واسه چی اومدیم اینجا.
    مریم همین طور زُل زده بود به چشمان نقره‌ای رنگ شریفه خانم.
    دِ یه چیزی بگو دختر جون!
    مریم به سرش تکانی داد و آن را به سوی پایین کج کرد.
    -باشه.
    "باشه"اش به قدری آهسته بود که به زور به گوش‌های شریفه رسید.
    همین که زنگ خانه به صدا در آمد طولی نپایید که صفیه خانم، خواهر شریفه آمد در را باز کرد. صفیه حدود چهار سالی می‌شد برای این خانواده کار می‌کرد. پنجاه سال سن داشت و همچون خواهرش مجرد مانده بود، قد و قواره‌اش به اندازه شریفه بود ولی از لحاظ پهنا اندکی از او سرتر بود.
    -اوه خوهر جون، خوش اومدی، قدم روی چشم گذاشتی.
    شریفه خواهر کوچک‌ترش را در آغـ*ـوش گرفت و محکم فشرد.
    -بیاین داخل...این خانم کوچولو کیه با خودت آوردی...چه دختر نازی.
    دستی روی موهای مریم کشید و به داخل هدایتش کرد.
    -آشنای یکی از دوستامه...اسمش مریمه.
    داخل اتاقی در همان راهروی ورودی شدند.
    -دلم برات یه ذره شده بود آبجی جون! بیاین بشینین تا من برم یه چیزی واسه خوردن بیارم.
    اتاقی که از قرار معلوم در این خانه به صفیه تعلق داشت به طرز زیبایی تزیین شده بود.اتاق نسبتا کوچکی بود، با دیوارهایی پوشیده با کاغذ دیواری نخودی و گل‌های صورتی درشت روی آن و پنجره‌ای که رو به خیابان باز می‌شد و پرده‌های سرتاسر آبی روشنش، فضای اتاق را از نظر پنهان می‌کرد. وسایل موجود در اتاق شامل یک تختخواب، کمد دیواری به همراه یک کمد کوچک شامل سه کشو بود. یک میز قدیمی به همراه یک صندلی و میز پهلوی آن دیگر وسایل اتاق را تشکیل می‌داد.
    مریم همین طور که روی تخت کنار شریفه نشسته بود، نیم نگاهی به قاب‌های روی دیوار انداخت، در همین هنگام صفیه با یک سینی چای و بیسکوییت از راه رسید. سینی را روی میز گذاشت، صندلی را سمت تخت کشید و بعد از اینکه سینی چای را روی آن جای داد، خودش روی زمین نشست.
    -خب خواهر جون، نگفتی این دختر کوچولو رو چرا با خودت آوردی؟
    -ای چی برات بگم صفیه جون، زندگی این دختر حکایت درازی داره.
    شریفه خانم داستان زندگی مریم را برای خواهرش تعریف کرد و در نهایت گفت دلیل اصلی آن‌ها برای حضور در این خانه پی بردن به این قضیه است که آیا دختری که توسط این خانواده به فرزندی پذیرفته شده، می‌تواند گلنار باشد یا نه.
    -الان خانم سرمست مهمون دارند، یه خانم از پرورشگاهی که بچه رو آوردن، اومده.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا