- عضویت
- 2017/06/15
- ارسالی ها
- 93
- امتیاز واکنش
- 1,337
- امتیاز
- 316
-چی کار کردی! حواست کدوم گوریه؟!
اینها فریادهای عصمت بود که روی عفت خالی میشد.
شهین بیخبر از همه جا پرسید:
-چی شده؟! چرا داد میزنی؟! سقف رو آوردی پایین!
-ندیدی چی کار کرد؟! چکمش رو انداخت پایین، نزدیک بود بخوره تو یکی از اون گلدون ها، شایدم خورد.
عفت با بیمیلی گفت:
-نخورد که! اگه خورده بود صداش رو میشنیدیم.
-با این فاصله و ارتفاع فکر میکنی میتونیم صداش رو بشنویم.
شهین که تازه متوجه اصل ماجرا شده بود، شروع به نوازش بیوقفه عفت کرد.
-چی کار کردی ذلیل مرده! میخوای برامون شر درست کنی؟!
عفت خودش را از تیررس او خارج کرد و گفت:
-چرا میزنی؟! تقصیر من چیه، خودش از دستم افتاد.
-از بَس که حواس پرت و سر به هوایی.
-الان میرم میارمش.
-لازم نکرده بری، وقتی خواستیم برگردیم میریم برش میداریم.
عفت که از لحن صدایش معلوم بود دلبستگی خاصی به چکمهاش دارد، گفت:
-اگه کسی برداشت چی؟!
-مطمئن باش هیچ کس به یه لنگه کفش کهنه نگاهم نمیندازه، چه برسه به اینکه برداره.
عفت از بالای نردهها خم شد و ابتدا مایوسانه یک نگاه به چکمه جاماندهاش و نگاهی دیگر به لنگهای که در دستش بود انداخت. شهین بچهها را به سوی خود فرا خواند و با حالتی عصبانی گفت:
-بیاین بریم تا یه شر دیگه به پا نکردین.
بچهها پشت سر شهین حرکت کردند، توی راهروچرخی زدند و با پیدا کردن خانهی مورد نظر پشت درش ایستادند و آن را برای مطلع کردن صاحبش به صدا درآوردند. آنها در همان ابتدای ورود، از طریق نگهبان ساختمان، صاحب خانه را از حضورشان خبردار کرده بودند.
در که باز شد، زنی نسبتا جوان که از ظاهرش معلوم بود خدمتکار آن خانه است، جلوشان سبز شد. زن با سگرمههای درهم گفت:
-چقدر طولش دادین تا اومدین بالا! زود بیاین که خیلی کار داریم.
زن که گویی به خاطر مشغلهی زیاد کار، تازه متوجه تی و چکمههای در دست آنها شده بود، با لحنی سرزنش آمیز گفت:
-اینا دیگه چیه با خودتون آوردین؟!
عفت قبل از اینکه به مادرش اجازه حرف زدن دهد از پشت سر او بیرون آمد و با لبخند ملیحی بر لب گفت:
-وسایل کارمونن.
زن که تا پیش از این متوجه حضور عفت نشده بود، با همان چهره اخمویش گفت:
-این دیگه کیه؟!
بیچاره شهین از همه جا بیخبر ، در حالی که سعی میکرد آرامشش را حفظ کند، گفت:
-دخترمه.
عفت با شیطنت خاص خودش گفت:
-اینها هم هستن.
او دستش را به سمتی که مریم و عشرت ایستاده بودند و از دید زن پنهان بود، اشاره رفته بود. زن سرش را بیرون داد و به آن سمت نگاه کرد. چشمان مداد کشیدهی او برای ثانیههایی روی مریم و عشرت میخکوب شد.
اینها فریادهای عصمت بود که روی عفت خالی میشد.
شهین بیخبر از همه جا پرسید:
-چی شده؟! چرا داد میزنی؟! سقف رو آوردی پایین!
-ندیدی چی کار کرد؟! چکمش رو انداخت پایین، نزدیک بود بخوره تو یکی از اون گلدون ها، شایدم خورد.
عفت با بیمیلی گفت:
-نخورد که! اگه خورده بود صداش رو میشنیدیم.
-با این فاصله و ارتفاع فکر میکنی میتونیم صداش رو بشنویم.
شهین که تازه متوجه اصل ماجرا شده بود، شروع به نوازش بیوقفه عفت کرد.
-چی کار کردی ذلیل مرده! میخوای برامون شر درست کنی؟!
عفت خودش را از تیررس او خارج کرد و گفت:
-چرا میزنی؟! تقصیر من چیه، خودش از دستم افتاد.
-از بَس که حواس پرت و سر به هوایی.
-الان میرم میارمش.
-لازم نکرده بری، وقتی خواستیم برگردیم میریم برش میداریم.
عفت که از لحن صدایش معلوم بود دلبستگی خاصی به چکمهاش دارد، گفت:
-اگه کسی برداشت چی؟!
-مطمئن باش هیچ کس به یه لنگه کفش کهنه نگاهم نمیندازه، چه برسه به اینکه برداره.
عفت از بالای نردهها خم شد و ابتدا مایوسانه یک نگاه به چکمه جاماندهاش و نگاهی دیگر به لنگهای که در دستش بود انداخت. شهین بچهها را به سوی خود فرا خواند و با حالتی عصبانی گفت:
-بیاین بریم تا یه شر دیگه به پا نکردین.
بچهها پشت سر شهین حرکت کردند، توی راهروچرخی زدند و با پیدا کردن خانهی مورد نظر پشت درش ایستادند و آن را برای مطلع کردن صاحبش به صدا درآوردند. آنها در همان ابتدای ورود، از طریق نگهبان ساختمان، صاحب خانه را از حضورشان خبردار کرده بودند.
در که باز شد، زنی نسبتا جوان که از ظاهرش معلوم بود خدمتکار آن خانه است، جلوشان سبز شد. زن با سگرمههای درهم گفت:
-چقدر طولش دادین تا اومدین بالا! زود بیاین که خیلی کار داریم.
زن که گویی به خاطر مشغلهی زیاد کار، تازه متوجه تی و چکمههای در دست آنها شده بود، با لحنی سرزنش آمیز گفت:
-اینا دیگه چیه با خودتون آوردین؟!
عفت قبل از اینکه به مادرش اجازه حرف زدن دهد از پشت سر او بیرون آمد و با لبخند ملیحی بر لب گفت:
-وسایل کارمونن.
زن که تا پیش از این متوجه حضور عفت نشده بود، با همان چهره اخمویش گفت:
-این دیگه کیه؟!
بیچاره شهین از همه جا بیخبر ، در حالی که سعی میکرد آرامشش را حفظ کند، گفت:
-دخترمه.
عفت با شیطنت خاص خودش گفت:
-اینها هم هستن.
او دستش را به سمتی که مریم و عشرت ایستاده بودند و از دید زن پنهان بود، اشاره رفته بود. زن سرش را بیرون داد و به آن سمت نگاه کرد. چشمان مداد کشیدهی او برای ثانیههایی روی مریم و عشرت میخکوب شد.