- عضویت
- 2017/01/20
- ارسالی ها
- 605
- امتیاز واکنش
- 7,595
- امتیاز
- 728
- سن
- 21
در همان حین که مشغول بررسی و خواندن آن اطلاعات بودم، صدای ضربه زدن در اتاق را شنیدم، صدای پدرم را شنیدم که بلند گفت:
_فرشید، پسرم آماده شو که دیگه باید بریم پارکینگ.
-الان پدر، الان آماده می شوم.
برگه را لوله کردم و داخل جیب شلوارم گذاشتم، راه افتادم و در اتاق را باز کردم.
از جا کفشی، کفش هایم را درآوردم و گره زدم، پدرم را دیدم که تو راه پله ایستاده بود و منتظر من بود، در خانه را قفل کردم.
پدرم گفت:
-خب، بریم...یکی از این چمدان ها را تو بردار فرشید...
_ چشم پدر، زیاد سنگین نیست که؟
-نه خیلی...فعلا لباس ها و کتاب با شلوارهایمان با تعدادی از لوازم را داخل چمدان گذاشتم، باقی اسباب و اثاثیه را باید با حمل بار هماهنگ کنیم.
چمدان را برداشتم، و از راه پله ها رفتیم پایین.
وارد پارکینگ که شدیم، یک خانواده 6 نفره را دیدم که از در ورودی داخل پارکینگ شدند؛ تا یکی از آن ها که فکر می کردم بزرگ خانواده است به پدرم دست داد و سلام کرد، پیرمردگفت:
_ به به، آقای طاهری، از این طرفا...قراره از تهران برای همیشه نقل مکان کنید؟
-اگر خدا بخواهد بله، قرار است برای همیشه برویم فرانسه، دیگر 10 سالی است که در تهران زندگی می کنیم، تمام ریز و درشت های این جا را می دانیم، همه هم که در اینجا ما را می شناسند.
-انشالله بسلامتی پرواز خوبی داشته باشید، چون من اول شوکه شدم با خودم گفتم دوست قدیمی من این وقت روز قراره کجا بره؟، به هرحال خوشحال شدم با شما همسایه بودم، سفرتان به کام.
-شما هم همینطور...فرشید بریم.
خانواده رفتند سمت راه پله، و ما هم رفتیم سمت ماشین پژو 206 که پارک کرده بودیم.
پدرم سوییچ در را زد و باز شد، مادرم را دیدم که روی صندلی شاگرد نشسته بود، نگار هم صندلی عقب نشسته بود و مشغول خواندن کتاب بود.
پدرم در صندوق عقب را باز کرد، چمدان را گذاشتم توی آن و در را بستم، صندلی عقب کنار نگار نشستم، خواهرم را دیدم که کتاب داشت می خواند.
با دختر های هم سن و سالش تفاوت زیادی داشت، روحیات یا علایق او برای من بسیار خاص و مثال زدنی بود، می دانستم که او به نویسنده بزرگی تبدیل خواهد شد.
پدرم در را باز کرد و نشست، مادرم از پدر پرسید:
_ وسیله ای که داخل خانه جا نگذاشتیم؟
-نه... چند تا لباس با شلوار و کتاب با لوازم ضروری دیگه داخل چمدان گذاشتم، اسباب اثاثیه را هم با سازمان یا اداره ای حمل و نقل هماهنگ می کنم که با هواپیما باربری به فرانسه بیاورند، فعلا برای 4 روز تو یک هتل عالی زندگی می کنیم.
-فقط دعا می کنم، که سفر با آرامشی داشته باشیم.
-انشاالله...نگران نباش فرانسه کشوری هستش که تحت امنیت دولت و ژاندارمری هستش...خطری ما را تهدید نمی کنه.
پدرم از آیینه به ما نگاه کرد، و گفت:
-فرشید و نگار، کمربندتان را ببندید، یادتان هستش که یک بار به خاطر شماها تصادف کردیم و جریمه سنگینی شدیم؟
-آره پدر، ولی از آن قضیه 4 ساله که گذشته.
-امیدوارم که دیگه همچین اتفاقی برای ما نیفتد، وگرنه این بار ماشین را می خوابانند.
ماشین روشن شد، و پدرم در پارکینگ را با سوییچ باز کرد تا به سمت اتوبان تهران-کرج راه بیفتیم.
_فرشید، پسرم آماده شو که دیگه باید بریم پارکینگ.
-الان پدر، الان آماده می شوم.
برگه را لوله کردم و داخل جیب شلوارم گذاشتم، راه افتادم و در اتاق را باز کردم.
از جا کفشی، کفش هایم را درآوردم و گره زدم، پدرم را دیدم که تو راه پله ایستاده بود و منتظر من بود، در خانه را قفل کردم.
پدرم گفت:
-خب، بریم...یکی از این چمدان ها را تو بردار فرشید...
_ چشم پدر، زیاد سنگین نیست که؟
-نه خیلی...فعلا لباس ها و کتاب با شلوارهایمان با تعدادی از لوازم را داخل چمدان گذاشتم، باقی اسباب و اثاثیه را باید با حمل بار هماهنگ کنیم.
چمدان را برداشتم، و از راه پله ها رفتیم پایین.
وارد پارکینگ که شدیم، یک خانواده 6 نفره را دیدم که از در ورودی داخل پارکینگ شدند؛ تا یکی از آن ها که فکر می کردم بزرگ خانواده است به پدرم دست داد و سلام کرد، پیرمردگفت:
_ به به، آقای طاهری، از این طرفا...قراره از تهران برای همیشه نقل مکان کنید؟
-اگر خدا بخواهد بله، قرار است برای همیشه برویم فرانسه، دیگر 10 سالی است که در تهران زندگی می کنیم، تمام ریز و درشت های این جا را می دانیم، همه هم که در اینجا ما را می شناسند.
-انشالله بسلامتی پرواز خوبی داشته باشید، چون من اول شوکه شدم با خودم گفتم دوست قدیمی من این وقت روز قراره کجا بره؟، به هرحال خوشحال شدم با شما همسایه بودم، سفرتان به کام.
-شما هم همینطور...فرشید بریم.
خانواده رفتند سمت راه پله، و ما هم رفتیم سمت ماشین پژو 206 که پارک کرده بودیم.
پدرم سوییچ در را زد و باز شد، مادرم را دیدم که روی صندلی شاگرد نشسته بود، نگار هم صندلی عقب نشسته بود و مشغول خواندن کتاب بود.
پدرم در صندوق عقب را باز کرد، چمدان را گذاشتم توی آن و در را بستم، صندلی عقب کنار نگار نشستم، خواهرم را دیدم که کتاب داشت می خواند.
با دختر های هم سن و سالش تفاوت زیادی داشت، روحیات یا علایق او برای من بسیار خاص و مثال زدنی بود، می دانستم که او به نویسنده بزرگی تبدیل خواهد شد.
پدرم در را باز کرد و نشست، مادرم از پدر پرسید:
_ وسیله ای که داخل خانه جا نگذاشتیم؟
-نه... چند تا لباس با شلوار و کتاب با لوازم ضروری دیگه داخل چمدان گذاشتم، اسباب اثاثیه را هم با سازمان یا اداره ای حمل و نقل هماهنگ می کنم که با هواپیما باربری به فرانسه بیاورند، فعلا برای 4 روز تو یک هتل عالی زندگی می کنیم.
-فقط دعا می کنم، که سفر با آرامشی داشته باشیم.
-انشاالله...نگران نباش فرانسه کشوری هستش که تحت امنیت دولت و ژاندارمری هستش...خطری ما را تهدید نمی کنه.
پدرم از آیینه به ما نگاه کرد، و گفت:
-فرشید و نگار، کمربندتان را ببندید، یادتان هستش که یک بار به خاطر شماها تصادف کردیم و جریمه سنگینی شدیم؟
-آره پدر، ولی از آن قضیه 4 ساله که گذشته.
-امیدوارم که دیگه همچین اتفاقی برای ما نیفتد، وگرنه این بار ماشین را می خوابانند.
ماشین روشن شد، و پدرم در پارکینگ را با سوییچ باز کرد تا به سمت اتوبان تهران-کرج راه بیفتیم.
آخرین ویرایش: