رمان آخرین عروج(جلد اول مجموعه مصائب یک نویسنده) | Amir.n.81 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

امیرحسین1381

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/20
ارسالی ها
605
امتیاز واکنش
7,595
امتیاز
728
سن
21
در همان حین که مشغول بررسی و خواندن آن اطلاعات بودم، صدای ضربه زدن در اتاق را شنیدم، صدای پدرم را شنیدم که بلند گفت:
_فرشید، پسرم آماده شو که دیگه باید بریم پارکینگ.
-الان پدر، الان آماده می شوم.
برگه را لوله کردم و داخل جیب شلوارم گذاشتم، راه افتادم و در اتاق را باز کردم.
از جا کفشی، کفش هایم را درآوردم و گره زدم، پدرم را دیدم که تو راه پله ایستاده بود و منتظر من بود، در خانه را قفل کردم.
پدرم گفت:
-خب، بریم...یکی از این چمدان ها را تو بردار فرشید...

_ چشم پدر، زیاد سنگین نیست که؟
-نه خیلی...فعلا لباس ها و کتاب با شلوارهایمان با تعدادی از لوازم را داخل چمدان گذاشتم، باقی اسباب و اثاثیه را باید با حمل بار هماهنگ کنیم.
چمدان را برداشتم، و از راه پله ها رفتیم پایین.
وارد پارکینگ که شدیم، یک خانواده 6 نفره را دیدم که از در ورودی داخل پارکینگ شدند؛ تا یکی از آن ها که فکر می کردم بزرگ خانواده است به پدرم دست داد و سلام کرد، پیرمردگفت:

_ به به، آقای طاهری، از این طرفا...قراره از تهران برای همیشه نقل مکان کنید؟
-اگر خدا بخواهد بله، قرار است برای همیشه برویم فرانسه، دیگر 10 سالی است که در تهران زندگی می کنیم، تمام ریز و درشت های این جا را می دانیم، همه هم که در اینجا ما را می شناسند.
-انشالله بسلامتی پرواز خوبی داشته باشید، چون من اول شوکه شدم با خودم گفتم دوست قدیمی من این وقت روز قراره کجا بره؟، به هرحال خوشحال شدم با شما همسایه بودم، سفرتان به کام.
-شما هم همینطور...فرشید بریم.
خانواده رفتند سمت راه پله، و ما هم رفتیم سمت ماشین پژو 206 که پارک کرده بودیم.
پدرم سوییچ در را زد و باز شد، مادرم را دیدم که روی صندلی شاگرد نشسته بود، نگار هم صندلی عقب نشسته بود و مشغول خواندن کتاب بود.
پدرم در صندوق عقب را باز کرد، چمدان را گذاشتم توی آن و در را بستم، صندلی عقب کنار نگار نشستم، خواهرم را دیدم که کتاب داشت می خواند.
با دختر های هم سن و سالش تفاوت زیادی داشت، روحیات یا علایق او برای من بسیار خاص و مثال زدنی بود، می دانستم که او به نویسنده بزرگی تبدیل خواهد شد.
پدرم در را باز کرد و نشست، مادرم از پدر پرسید:

_ وسیله ای که داخل خانه جا نگذاشتیم؟
-نه... چند تا لباس با شلوار و کتاب با لوازم ضروری دیگه داخل چمدان گذاشتم، اسباب اثاثیه را هم با سازمان یا اداره ای حمل و نقل هماهنگ می کنم که با هواپیما باربری به فرانسه بیاورند، فعلا برای 4 روز تو یک هتل عالی زندگی می کنیم.
-فقط دعا می کنم، که سفر با آرامشی داشته باشیم.
-انشاالله...نگران نباش فرانسه کشوری هستش که تحت امنیت دولت و ژاندارمری هستش...خطری ما را تهدید نمی کنه.
پدرم از آیینه به ما نگاه کرد، و گفت:
-فرشید و نگار، کمربندتان را ببندید، یادتان هستش که یک بار به خاطر شماها تصادف کردیم و جریمه سنگینی شدیم؟
-آره پدر، ولی از آن قضیه 4 ساله که گذشته.
-امیدوارم که دیگه همچین اتفاقی برای ما نیفتد، وگرنه این بار ماشین را می خوابانند.
ماشین روشن شد، و پدرم در پارکینگ را با سوییچ باز کرد تا به سمت اتوبان تهران-کرج راه بیفتیم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    احساس کردم که در یک فضای کاملا تاریک قرار گرفته ام، مثل شمعی در راهرو که هیچ روشنایی ندارد تا به آن نور بدهد، مثل یک شمع گمشده و پریشان.
    ناگهان در میان آن اوهام یا خیال، صدای پدرم و مادرم را می شنیدم که با ترس و وحشت فریاد می زدند:
    فرشید!!...فرشید به ما کمک کن!!، فرشید پسرم!
    ناگهان همه جا با تیر چراغ برقی که بالای سرم بود روشن شد؛ در کوچه ای یا شاید بهتر یا دقیق تر خیابان عریض و بلندی قرار داشتم که تا انتهایش که پوشیده از مه همراه با باران بود امتداد داشت و معلوم نبود که به کجا ختم می شود.
    در پیاده رو های آن خیابان اسرارآمیز که فروشگاه های لوازم و لباس قرار داشت، اعلامیه ها یا هشدار نامه ای به شیشه ویترین نصب کرده بودند.
    قطره های باران از آسمان می بارید، به سمت یکی از ویترین ها قدم برداشتم، محتوای هر اعلامیه بدین شکل نوشته شده بود:
    -سلام به فرزندان اروپای غربی و ناپلئون بناپارات، روز موعود فرا رسیده است؛ گرگ شب تمام شهر های فرانسه را از زیبای خفته(شهر بوردو) گرفته تا عروس شهر های جهان(پاریس) را به تسخیر خودش درخواهد آورد، از آن زمان به بعد تنها چیزی که در کوچه ها و خیابان های شهر زیبای خفته احساس خواهد شد، قدم های من خواهد بود؛ تاریکی بر کل فرانسه حکمفرما خواهد شد، این بدین معناست که پایانی ابدی بر حضور قهرمان معروف شهرتان یعنی کارآگاه پاوولفسکی رقم خواهد خورد، از بدترین روز های عمرتان سرخوش بشوید.
    نمیدانستم واقعا دارد چه اتفاقی می افتد، برگشتم و پرچم فرانسه را دیدم که پایه پرچم آن بر پیاده رو نصب کرده بودند، باید به هر شکلی از اینجا فرار کنم، همانطور از میان خیابان تا امتداد آن قدم می زدم، خانه و آپارتمان هایی را می دیدم که شیشه ها یا پنجره های آن کاملا خاموش بودند، گویا کسی در آنجا زندگی نمی کرد، انگار هیچ آدمی غیر از من پایش را در اینجا نگذاشته بود.
    باد سردی به صورتم خورد، ترس، اضطراب، همراه با سرمای هوا تا استخوان های مغزم نفوذ کرده بود.
    شیء براقی در وسط خیابان نظرم را جلب کرد، کمی که نزدیک تر شدم کٌلتی را دیدم که روی زمین افتاده بود و شیار های قطره باران از ماشه آن به پایین سرازیر می شد، گویا کلت هم در آنجا اسیر یا تنها شده بود و در پی کشتن کسی سرگردان بود.
    اما سوال در اینجا بود که این کلت در اینجا، در این خیابان، در این شب بارانی، در شبی که صدای ناله های مردم و شهروندان آن از پشت شیشه های بی روح به خوبی حس می شود، چه کار می کند؟، آیا آن کلت، تنها بازمانده از این رسوایی بود؟
    آن را برداشتم و از فشنگ های داخل آن متوجه شدم که هنوز خشاب کلت پر است، آن را نشانه گرفتم و حرکت کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    از یک بریدگی که به سمت خیابان کناری می رسید حرکت کردم، در میان قدم هایم تنها صدای باد و باران را می شنیدم، که با پاکی اش گویا می خواسته زخم این شهر رسوا شده را پاک کند، قصد داشته در میان نفرین مردمی که توسط گرگ شب از دنیا رفته اند، هنوز زیبایی و امیدواری را به شهر هدیه بدهد.
    ناگهان صدای جیغ و فریاد دو نفر را شنیدم که داشتند از بریدگی که با دیوار هایی در دو طرفش احاطه می شد حرکت می کردند، پشت دیوار پنهان شدم، صدای مردی را شنیدم که فریاد می زد:
    -نسترن...فرار کن، نسترن!
    صدای شلیک گلوله ای را شنیدم، شلیک گلوله ای که انگار قلب تپنده امیدوار کننده آن شهر را هم دیگر از بین برد، دیگر آن شهر بی امید بود، شلیکی که صدایش در تمام کوچه ها پخش شد و شهر را برای چند لحظه بیدار کرد، کمی که سرم را از کنار دیوار خم کردم، دو جنازه را دیدم که رو زمین افتاده بودند.
    یک مرد تمام سیاه پوش را دیدم که یک پالتوی سیاه و با یک کلاه تریبلی سیاه بر سرش بود، و یک دستکش لاتکس بر دستش بود.
    بالای سر آن دو جنازه ایستاده بود و لحظه جان دادن آن دو را تماشا می کرد، آرام و آهسته به سمتش رفتم، وقتی به 20 متری اش رسیدم، گفتم:
    -هی تو! برای چی به این دو نفر صدمه زدی؟ تو اصلا اینجا چه کار می کنی؟ از جان این مردم چی می خواهی؟ تو کی هستی؟ زود شرتو کم کن وگرنه...
    هیچ جوابی به من نداد، فقط صدای خنده های بلندش را شنیدم که در آن کوچه می پیچید، و آن شهر بی روح را پریشان می کرد، داد زدم:
    -با تو ام؟ مکه گری؟!
    ناگهان سمتم آمد، آنقدر سریع که نزدیک بود از ترس یا شوکه شدن رو زمین بیفتم، به سمتش نشانه گرفتم و شلیک کردم، اما هیچ اتفاقی نیفتاد، از او فاصله گرفتم و باز هم شلیک کردم، اما گویا او یک نامیرا بود، همانطور به سمتم نزدیک تر می شد، چاقوی تا شوام را از جیبم بیرون آوردم، بهم حمله کرد، نزدیک بود چاقویش به گردنم اصابت کند، اما با یک جاخالی سریع چاقویم را به گردنش زدم، 5 بار این کار را کردم، اما باز هم او انگار یک انسان فناپذیر نبود، با شانه اش محکم به صورتم کوبید، در همان لحظه که رو زمین افتادم، به چشم های قرمز، نورانی اش نگاه کردم که زیر آن کلاه اش برق می زد تا نشان بدهد که وجودش از چه چیزی تشکیل شده است.
    صدای مادرم را که شنیدم، در میان آن همه خیالات عجیب مثل حالت کوک ساعت یا به آرامی جریان رودخانه گفت:
    -فرشید بیدار شو، فرشید....
    ناگهان چنان از خواب پریدم که صدای نفس هایم را که آغشته از ترس و نگرانی بود را پدر، مادر، و خواهرم شنیدند، ترسیده بودند، مادرم که اول از همه شوکه شده بود گفت:
    -فرشید خوبی؟ خواب بد دیدی؟ آروم باش الان میریم سوپرمارکت تا یک آب به بخریم.
    پدرم گفت:
    -همین نزدیک به تازگی یک سوپرمارکت بنا شده است، نزدیک فرودگاه، کنار جاده، الان می رسیم، فرشید تحمل کن.
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    فکر کردم که از وقتی که به کابوس رفتم، تا الان 30 دقیقه ای گذشته بود چون جاده تهران-کرج از هر دو طرف خلوت شده بود و ماشین های کمتری نسبت به چند دقیقه پیش رفت و آمد می کردند.
    پدرم در همان حالت که رانندگی داشت می کرد، به من از آیینه وسط نگاه کرد و گفت:
    -فرشید، پسرم شیشه سمت خودت را پایین بیار، معمولا بعد از هرکابوسی ترس به ذهن انسان فشار بیشتری وارد می کند.
    -بله چشم پدر
    دکمه شیشه ای سمت خودم را فشار دادم، و شیشه کمی پایین آمد؛ نسیم خنکی به صورتم خورد طوری که از آن استرس ناشی از کابوس کم شد.
    مادرم را دیدم که به من لبخند می زد، گویا با همان لبخند می خواست به من بگوید جای نگرانی نیست، اما من می دانستم که آن کابوس فراتر از یک نشانه یا الهام یا مسائل عرفانی است، مثل یک هشدار یا خطر بود، چیزی که به من در مورد آینده پیام می داد.
    کمی که تصویر بیشتری از آن رویا یا کابوس در ذهنم پدیدار شد، تصویر مبهم پرچم فرانسه را دیدم، می دانستم که در فرانسه بودم چون تمام فروشگاه یا ساختمان هایش در سبک معماری فرانسوی بود، اما چیزی که بیشتر مرا سوءظن می کرد آن اطلاعیه اسرارآمیزی بود که در تمام ویترین های فروشگاه خودنمایی می کرد، حرف های ترسناکی که گرگ شب در مورد نفرینی که برکل شهر پاریس حکم فرما بود، حتی آن کلتی که در خیابان پیدا کردم، و مهم تر از همه آدم تمام سیاه پوشی که با پالتویش و کلاه تریبلی سیاهش مثل یک شبح بود.
    در همین افکار بودم که پدر گفت:
    -خب پسرم، بگو ببینم چه خوابی دیدی که انقدر ترسیدی؟ این چند شبی که بهت تو اتاق سر می زدم ناله و ترس ازت می شنیدم، چند وقت است که زیاد کابوس می بینی.
    سعی کردم برای اینکه آرامشمان در طول راه حفظ بشود، سربسته یا به طور خلاصه جزئیات و تصویرهای مهم کابوس را برایشان تعریف کنم، حرف هایی که خودم به محقق شدن آن ها به واقعیت اعتقاد داشتم، با این حال زمانی که تمام تصاویری که از آن کابوس مرموز را برایشان در آن اتوبان تعریف کردم، پی بردم که به هیچ یک از حرف هایم اعتقاد ندارند، که البته حق هم دارند چون جای من در آن وضعیت نبوده اند، شهری که خالی از مردم، پر از مه، پر از اعلامیه یا خیابان هایی بود که یک قاتل سیاه پوش در آن پرسه می زد، بعد از اینکه حرف هایم تمام شد، جمع 4 نفره ما را فقط سکوت فرا گرفت، تنها صدای بوق ماشین یا کامیون حمل بار از بیرون شنیده می شد، فکر کردم که چقدر حرف هایم برآنها تاثیر گذاشته است.
    با این حال زمانی که احساس کردم، حرفم را فراموش کردند، پدرم سکوت جمع را شکست، گفت:
    -تعدادی از افرادی که خواب یا رویاهای صادقه را تعبیر می کنند، می گویند در جنبه منفی آن می تواند کشتن یا قتل یا در جنبه مثبت تر آن نشانه سود یا منفعت یا حتی عمر طولانی است، در جنبه منفی تر آن نشانه حسادت هم می تواند باشد، به هر حال تعدادی از خواب ها بعد از مدتی تعبیر می شوند، تعدادی هم سال ها زمان می برد تا تعبیر شوند، تعدادی هم خیر، ولی خب اول از هرچیزی باید به خدا توکل کرد.
    مادرم برای تایید حرف پدرم گفت:
    -درسته، همه چیز به دست خدا است پسرم، ممکنه من و شاهین فردا دچار یک اتفاق بشویم و از دنیا برویم، فقط خداوند از فردای ما خبر دارد، همچنین سرنوشت ما را تعیین می کند، تعدادی از خواب هایی که می شناسم که تعیبر عمیقی هم داشته اند، مثل خواب 11 ستاره حضرت یوسف.
    مادر درست می گفت، شاید همان کابوسی که در عالم روحانی اتفاق افتاده بود، تعبیرش به دست خداوند باشد، اما...تمام آن اعلامیه ها....آن کلت روی زمین...مرد سیاهپوش....آیا آنها یک نشانه ای به دست خداوند برای آینده بودند؟
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    پارت 6
    نزدیک یک سوپر مارکت، کنار جاده توقف کردیم، پدرم به مادرم گفت:
    -اگه می خواهی بزارم فرشید هم با تو بیاد؟ کمی در هوای آزاد قدم بزنه روحیه اش بهتر میشه.
    مادرم رو کرد به من، گفت:
    -می خواهی بیای فرشید؟، اگر قدم بزنی بهتره، چون شاید داخل هواپیما حالت بدتر بشه!
    قبول کردم، چند دقیقه ای قدم زدم، بعد از خرید برگشتیم تا به سمت فرودگاه برویم، در طول راه چند بار به آن کابوس فکر کردم، انگار تا اعماق جانم رخنه کرده بود، تصاویر های خیالی را دیده بودم که تک تک آن ها می توانستند یک نشانه باشند، ناگهان پدرم زنجیره افکارم را پاره کرد، گفت:
    -نسترن، یادت است که یک بار با همدیگر برای ماه عسل رفتیم به رودخانه امام زاده داوود، چقدر آنجا خوش گذشت.
    -درسته خوب به یاد دارم، یک بار در جریان رودخانه داشتی غرق می شدی، اگر به خاطر سنگ های کنار رودخانه نبود شاید الان مرده بودی، زبانم لال.
    -فقط به خاطر طبیعت بکر و زیبای رودخانه نبود، در آن زمان مردم محله رودخانه امام زاده داوود می گفتند که اطراف رودخانه، جن یا روح های قدیمی وجود دارند که در شب ها پرسه می زنند.
    -چرا الان داری این ماجرا را به من میگی؟
    -اگر آن موقع می گفتم که حاضر می شدی بیای؟، این موضوع جن و روح آنقدر جنجال ایجاد کرده که مسافر ها جرئت نداشتند شب ها در آنجا پیک نیک بزنند، پلیس های جاده امام زاده داوود می گفتند 4 تا کشته داده رودخانه.
    -4 تا کشته!
    -آره! همه جنازه ها به طور فجیع کشته شدند، یکی را روی شاخه های درخت دار زده بودند، یکی را هم در زیر خاک های جنگل کنار رودخانه که با یک پل به آن طرف رودخانه متصل می شد، دفن کرده بودند، گفته شده که روح آن چهار نفر هنوز هم در آن رودخانه پرسه می زنند، صدای جیغ یا فریاد از جنگل به گوش مردم محله هر نیمه شب به گوش می رسد، تقریبا 20 ساله که کسی جرئت نکرده به سمت آن طرف رودخانه بره.
    نگار را زیر چشمی نگاه کردم که خوابش بـرده بود، مطمئنا اگر می شنید، برایش مثل یک الهام بود، و در یکی از رمان هایش داستان جذابی را می نوشت، او بسیار خلاق بود.
    صدای مادرم را شنیدم که با بی تفاوتی گفت:
    -حالا از آن ماجرا 20 ساله که به قول خودت گذشته، تنها چیزی که از آن ماجرا باقی مانده، یک خاطره و یک شایعه سرهم شده است، دیگر کسی در قرن 21 که قرن تکنولوژی است به این اراجیف اهمیت نمیدهد.
    -شایعه نسترن؟! نباید از این مسائل سرسری بگذری، من بعد از آن اتفاقی که شنیدم همیشه از خودم می پرسیدم اگر جای یکی از آن چهار نفر بودم در آن شرایط چه راهی برای فرار به ذهنم می رسید.
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    ادامه حرف های پدرم را قطع کردم، چون می دانستم که این گفتگو جز استرس و نگرانی در این زمان حیاتی چیزی به ما اضافه نمی کند، به همین خاطر به پدرم توصیه کردم:
    -پدر خواهشاً این بحث را تمام کن!، الان در شرایطی هستیم که نباید درباره این موضوعات استرس آور بحث کنیم، پس بهتره درباره موضوعات بهتر صحبت کنیم.
    می دانستم بحث او، بیشتر جنبه تفریحی داشت، اما در این موقع مناسب نبود، صدای پدرم را شنیدم که گفت:
    -رسیدیم فرودگاه بچه ها.
    فرودگاه را دیدم، از پایانه 1 وارد پارکینگ شدیم، مسئول پارکینگ دستور توقف داد، پدرم شیشه را پایین کشید، مسئول نگهبانی از اتاقک کنترل خارج شد، سلام کرد، گفت:
    -لطفاً شناسنامه و بلیط پرواز همراه با پاسپورت را تقدیم کنید تا چک کنم.
    پدرم رویش را سمت مادرم کرد، گفت:
    -نسترن، شناسنامه و بلیط که همراهته؟
    -الان میدم، یک لحظه.
    مادرم از کیفش بلیط همراه با کارت پاسپورت را بیرون آورد، و به پدرم سپرد:
    -بفرمایید این هم شناسنامه و بلیط همراه با با پاسپورت، چیز دیگری لازم ندارید؟
    مسئول نگهبانی سرش را به نشانه نفی تکان داد، بلیط و شناسنامه را با تشکر گرفت، آن را دقیق خواند:
    -خانم و آقای طاهری، ساعت پرواز 10:40 صبح، شماره پرواز 756773725، کلاس اکونومی، هواپیمای ایران ایر، صندلی 14D، تور(4روز) از 13 آگوست(23 مرداد) تا 27 آگوست(27 مرداد)؛ خیلی خب اطلاعات داخل بلیط درست است همراه با پاسپورت، فقط برای پارکینگ با تخفیف ویژه 20 درصدی، می توانید جایگاه پارکینگ را انتخاب کنید، موفق باشید و سفر خوبی را برایتان آرزو می کنم.
    -ممنونم چشم حتما، این هم کارت بانکی من، لطفا همین الان برای جایگاه پارکینگ ماشین حساب کنید.
    مسئول بلیط با شناسنامه را پس داد، و کارت را گرفت.
    بعد رسید پرداخت و همراه کارت را به پدرم داد، به سمت جا پارکی ما را راهنمایی کرد، گوشه ای از پارک جایی که ما را به سمت دو نیسان اسپورتیج قرار که داشتند همراهی کرد، همانجا پارک کردیم.
    اول پدر و مادرم پیاده شدند، بعد من و نگار.
    مسئول نگهبان سمت پدرم آمد، گفت:
    -آقای طاهری سوییج ماشین و گواهینامه را به من بدهید، این ها را به عنوان بسته پستی به شما از ایران تا فرانسه می فرستیم، نگران نباشید، همراه با ماشین با اسباب اثاثیه خانه تان.
    -بله حتما، امیدوارم از ماشین هم خوب نگهداری کنید.
    -بله، به ما اعتماد کنید.
    لبخند زد، بعد به سمت اتاقکی رفت و پدرم برگشت، گفت:
    -خب بچه ها، برویم تا ترمینال، فقط زمانی که به سمت بخش بازرسی رفتید، نگهبان بازرسی چیزی در داخل جیب هایتان نباید ببیند، چون با تجهیزات الکترونیکی بررسی می گنند.
    مادرم کنار پدرم قدم زد، و من همراه با نگار پشت سرشان قدم زدیم.
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    ازدحام زیاد مردم را همراه وسایل نقلیه می دیدم که یا با تاکسی، یا با ماشین روبه روی پایانه حرکت می کردند، ورودی پایانه آنقدر شلوغ بود که می ترسیدم پدر و مادر را در آن میان گم کنم.
    چمدان ها در دست پدرم بود.
    ناگهان یکی از کارمندان فرودگاه از میان آن جمع شلوغ سردرآورد و ظاهر شد، آمد سمت ما، گفت:
    -خوش آمدید، لطفاً چَمِدانتان را در این سبد چرخی بگذارید، من تا صف بازرسی همراهی تان می کنم.
    پدرم چمدان را در سبد گذاشت، همراه آن کارمند به سمت در ورودی پایانه رفتیم.
    از در ورودی پایانه 1 که وارد شدیم، صف بازرسی را دیدم که یک ردیف مسافر را کامل تشکیل داده بود، 3 مامور نیروی امنیتی فرودگاه آنجا مواظبت و کنترل می کردند.
    مردم چمدانشان را در دستگاه اشعه ایکس می گذاشتند، مامور لباس آنها و جیبشان را چک می کرد، به نوبت ما که رسید کارمند چمدانمان را در دستگاه گذاشت، پدر به او دستمزدی تقدیم کرد و در آخر تشکر کرد.
    بعد از اینکه مامور همه ما 4 نفر را بررسی کرد، پدرم چمدانمان را از دستگاه گرفت، و وارد سالن انتظار شدیم.
    تقریبا 25 ردیف صندلی فلزی در وسط سالن بود، و مسافران آنجا نشسته بودند، رو دیوار های سالن، عکس دیواری لوگو هواپیما و نشان خلبان آن ها به چشم می خورد.
    آن طرف سالن، 6 گیت امنیتی دیده می شد که ساعت پرواز و مکان سفر را رو دستگاه اعلامیه نشان می داد.
    پدر به من و نگار گفت:
    - بچه ها، شما رو یکی از ردیف های خالی صندلی ها بشینید، من همراه با نسترن به سمت یکی از گیت های امنیتی می رویم تا کار پرواز ها را تکمیل کنیم، موافقین؟!
    من همراه با نگار به نشانه تایید سرمان را تکان دادیم، پدر و مادرم به سمت گیت هایی که هر 6 ردیفش صف بسته شده بود رفتند.
    من همراه با نگار در یکی از ردیف های صندلی نشستیم و منتظر ماندیم، در همان حالت که نشسته بودم سرم را برگرداندم و پشت سرم را نگاه کردم.
    یک مجموعه پر از کافی شاپ، رستوران، کتابفروشی، روزنامه، به چشم می خورد، تمام آن فروشندگان یا صندوق داران هم پشت میز نشسته بودند، و آماده کار بودند، حدود 5 الی 6 نفر در آن مجموعه مشغول خرید بودند.
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    از سر جایم بلند شدم، به نگار گفتم:
    _همینجا بمان، جایی نرو، چون گم می شوی.
    به سمت روزنامه فروشی رفتم که در آن انواع، اقسام جلد هفتگی یا جلد ماه همراه خبرگزاری همشهری یا بین المللی روزنامه پیدا می شد، به فروشنده سلام کردم و پرسیدم از روزنامه یا خبرگزاری های کشور فرانسه مثل یورو نیوز در انبار یا قفسه ها چیزی در چتنه دارد یا خیر؟، فروشنده از با احترام جایش بلند شد، گفت:
    _ ما اکثر روزنامه ها را طبق هفته یا ماه جمع آوری می کنیم، اما اگر اخباری مربوط به فرانسه می خواهید، آخرین روزنامه، مربوط به روزنامه اوئست فرانس است که مترجمان ما ترجمه اش کرده اند، همچنین مربوط به ماه اکتبر بوده که از قضا با شانس شما فقط یکی از آنها در انبار باقی مانده است.
    -جزئیات روزنامه درباره چه چیزی بوده است؟ منظورم مهمترین گفتگو ها با ژاندارمری فرانسه با مردم پاریس است.
    _گویا منظورتان درباره بخش جنایی است، بله خبرنگار اعزامی به پاریس داشتیم که با آقای پاوولفسکی گفتگو داشتد که در مورد قاتل اسرارآمیزی به اسم گرگ شب صحبت می کرده است، فقط یک کپی از آن روزنامه در انبار است، می خواهید آماده کنم؟
    _ بله، ممنون می شوم لطف کنید، من شخصا مبلغ روزنامه را پرداخت می کنم.
    _پس چند دقیقه منتظر بمانید، من به مدیریت انبار بگم از جعبه های پست روزنامه را پیدا کنند.
    -حتما.
    دیدم که از راه پله به سمت زیرزمینی رفت که در آنجا، انباری از روزنامه همراه با جلد ماهانه قرار داشت، به ساعت مچی ام نگاه کردم، ساعت 10:03 را نشان می داد، حدود نیم ساعت دیگر باید داخل هواپیما باشیم، آن طرف سالن انتظار جایی که گیت های امنیتی به چشم می خورد، با نگاهم دنبال پدر و مادرم می گشتم که اصلا در دید نبودند، سالن انتظار کمی از جمعیت آن کم شده بود.
    صدای اعلام پرواز را در بلندگو سالن شنیدم که یکی از پروازها را به سمت گلاسکو اسکاتلند را اعلان می کرد، اما از پرواز ما نبود.
    صدای فروشنده را از پشت سرم شنیدم که گفت:
    _بفرمایید این هم روزنامه.
    برگشتم سمتش که حالا عینک مطالعه به چشمانش زده بود، که چشمانش را کوچک تر جلوه می داد، زیبایی آن چشم ها، تاریکی درون ذهن مرا روشن می کرد، تاریکی که از فاجعه گرگ شب پاریس پر شده بود، کسی که در پی یافتن حقیقت هویت او بودم.
    فروشنده، صفحه جلد روزنامه همراه با گفتگو را ورق زد، به بخش جنایی که رسید، آن به من سپرد، گفت:
    -تمام این صفحه و صفحات بعد اطلاعات زیادی را در مورد این قاتل و محله های حادثه آن، همراه با انگیزه های او به شما می دهد، می توانید مطالعه کنید.
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    جلد را که از صاحب روزنامه فروشی گرفتم، سراغ همان صفحه یا بخش گفتگویی رفتم که به آن اشاره کرده بود.
    بالای صفحه، تیتر درشتی زده شده بود که با دستگاه کامپیوتر تایپ شده بود، نوشته شده بود:
    _دومین نشست و گفتگو خبرگزاری پارس با آقای پاوولفسکی، مدیر بخش جنایی اداره ژاندارمری پازیس
    گوشه صفحه، یک تیتر دیگر به طور سوالی نوشته شده بود:
    -آیا سرانجام هویت واقعی قاتل معروف، گرگ شب پاریس فاش می شود؟
    در حاشیه صفحه اول، متن کاملی از گفتگو خبرنگار با کارآگاه را نشان می داد، اطلاعاتی که حتما آنها را لازم داشتم، بنابراین از همان خط اول شروع به خواندن کردم:
    -سلام و روزتان بخیر آقای پاوولفسکی، قبل از هرچیزی سالروز جشن 120 سالگی تاسیس اداره ژاندامری فرانسه را بهتان تبریک می گویم.
    -من هم ممنونم که وقت دادید که با هم گفتگوی صمیمانه و مهمی را ترتیب بدهیم.
    -همانطور که خودتان اطلاع دارید، در اکثر رسانه های خبری دنیا یا گزارشاتی که با مردم حومه شهرها گرفته شده است، همه از یک شخص ناشناس صحبت می کنند، شخصی که خود را گرگ شب معرفی کرده است، کسی که در این روزها به تیتر اول اخبار تبدیل شده است، آقای پاوولفسکی این قاتل از چه زمانی سلسله کشتارهایش را شروع کرده است؟
    -ببینید، ما از همان روزهای اول که این پرونده را شروع کردیم، تیم تحقیقاتی ما فکر می کرد که در این مورد با قاتل معمولی دیگری مثل پٌل راس یا مرد اره ای مواجه شده ایم، اما با بررسی شیوه های قتل این شخص متوجه شدیم که این قاتل دشوارترین مظنونی بوده است که در کل این 120 سال تاسیس شناسایی شده است،گرگ شب اولین قتلش را در سال 2007 در زمان بحران اقتصادی قاره اروپا در کاخ ورسای فرانسه شروع کرد.
    -تیم خبرگزاری ما در اینترنت، تنها دو عکس سیاه و سفید از این قاتل پیدا کرده است، آیا این نشان می دهد که ژاندارمری در طول این 3 سال تنها دو عکس از قاتلی پیدا کرده است که جنجال بزرگی در رسانه ها ایجاد کرده است؟! آن هم برای کسی که پرونده ای به نام B-32007 برایش ایجاد شده است؟
    _البته این دو عکس برای شناسایی چهره یا شکل و شمایل این قاتل بوده است، تا پلیس های مستقر در خیابان های شانلیزه یا اتوبان هایی که منتهی به کوه های آلپ می شود این قاتل را شناسایی و دستگیر کند؛ ما در بخش های دیگری از پرونده B-32007، از الگوی مکانی یا زمانی یا شیوه های قتل ها یا نوع اسلحه استفاده شده برای مرتکب جرم شدن یا نامه نگاری ها همراه با کدنویسی هم به این پرونده اضافه کرده ایم تا کارآگاهان خبره ما از جمله خود من رازهای این کدها را استخراج کنیم.
    -پس می توان امیدوار بود که این قاتل که وحشت را برکل فرانسه ایجاد کرده است، بالاخره دستگیر شود.
    -به هرحال، این سخت ترین پرونده ای بوده که در این 25 سال خدماتی که به اداره ژاندامری انجام دادم ایجاد شده است، اما قول می دهم شّر این قاتل را دیر یا زود کم کنیم.
    -در مورد اولین نامه این قاتل که به مردم فرانسه هشدار داده بوده است، و از همه مهم تر کد اسرارآمیز 19951960Rez1958ELNtehFRAPLUMG12، چه توضیح قانع کننده ای به ما و خوانندگان می توانید ارائه کنید؟
    -در وهله اول، اولین مورد که برای همکاران من در بخش جنایات تقریبا یک مورد عادی تلقی می شد، اگرچه با کمی بررسی بیشتر، جزئیات به کار گرفته شده در آن کمی مخوف تر و ترسناک تر از نامه های قبلی بود، اما حتی اگر هم هدف این قاتل تسلط بر کل فرانسه باشد به یقین من به آن نخواهد رسید چون ادعاهای کاذب یا غیرممکنی در حرف هایش مطرح کرده است، با این حال تیم ما با کمی دقت متوجه اسرار پشت پرده این سخنان شد، به همین دلیل اس که گفتم کمی ترسنام تر از موارد قبلی مثل نامه های قاتل زودیاک است! ما در جلسه ای که هفته پیش با موضوع بررسی تئوری انگیزه به کار گرفته شده در نامه نگاری های گرگ شب ترتیب داده بودیم، به این فرضیه رسیدیم که منظور قاتل از تسلط برکل فرانسه استفاده از یک سلاح اتمی یا راه اندازی پروژه مخوفی است که اسلحه ای مرگبار را تولید تا با آن تمام کشور فرانسه را نابود کند! یا حتی ایجاد یک گروه تروریستی که متشکل از پیروان این قاتل هم می توان باشد این تئوری را قوی تر می کند،اما در خصوص کد اسرارآمیزی که گفته شد، در بخش پژوهش یا تحقیقات اداره ما، برنامه نویسان یا کدنویسان ماهر ما در طول این 3 سال از باز شدن این پرونده تنها یک بخش از کد را استخراج کردند که آن هم 80 درصد احتمال می رود درست باشد، MG 12 که در واقع همان عنصر عدد اتمی منیزیم جدول مندلیف است، در مورد کدهای دیگر هم انتظار می رود که در طی 3 سال آینده دیگر استخراج شود، چون خواندن ذهن متفکر پشت این کد ها کار بسیار سختی است.
     

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    -در آخر اینکه هویت واقعی این قاتل حدس می زنید چه کسی است؟
    -این چیزی است که هرگز به آن دست نخواهیم یافت، مگر او را دستگیر کنیم؛ اما من براساس شواهد حدس می زنم که هویت واقعی او...
    ناگهان در میان خواندن خواندن آن گفتگو، صدای پدرم را شنیدم که بلند گفت:
    -فرشید! چه کاری داری انجام میدی؟، باید آماده بشویم که بریم به سمت مینی بـ*ـوس.
    پول روزنامه را نقداً حساب کردم، و با فروشنده خداحافظی کردم.
    روزنامه را لوله کردم و در جیب شلوارم گذاشتم.
    همراه با پدر و مادرم با خواهرم به سمت گیت خروجی رفتیم تا بلیط را ماموران بررسی کنند؛ در میان صف انبوهی از مسافر ایستاده بودیم.
    هنوز گفتگو کارآگاه با خبرنگار مثل ورق زدن کتاب در ذهنم تکرار می شد، آن قاتل چه اهدافی در سر داشت؟، آن کدهای اسرارآمیز چه معانی را در خود پنهان کرده بودند؟؛ آیا من با خانواده ام در فرانسه، در امان خواهیم بود؟
    نوبت ما که رسید، پدرم بلیط هر 4 نفر ما را گرفت و به مسئول گیت خروجی سپرد، مسئول پرسید:
    -فقط 4 نفر هستید دیگه درسته؟
    پدرم با نیش و کنایه جواب داد:
    -مگه قرار بود بیشتر هم بشویم؟، مثل اینکه همه اطلاعات قبلا در بلیط ثبت شده بود، از قبیل تعداد مسافر قربان!
    مسئول نگاه تندی به پدرم کرد، اما به عصبانیتش را به روی خودش نیاورد، بعد از بررسی طولانی و ثبت اطلاعات در کامپیوترش، با خونسردی گفت:
    -خب اطلاعات درست و دقیق است، سفر خوبی را برایتان آرزو می کنم.
    نگهبان بخشی از بلیط را تقسیم کرد و به پدرم داد، در آخر به سمت مینی بوسی که ما را به هواپیما هدایت می کرد رفتیم.
    به هواپیما که رسیدیم، در مینی بـ*ـوس به طور خودکار باز شد، در میان انبوه جمعیت که نزدیک 80 نفر با چهار مینی بـ*ـوس دیگر بودند پیاده شدیم.
    هواپیما 2 طبقه بود، در آخر از چیزی شبیه پله برقی بالا رفتیم و وقتی وارد طبقه اول شدیم، دو مهماندار هواپیما به ما کنار در ورودی خوش آمد گفتند و پذیرایی کردند.
    پدرم بلیط را به مهماندار نشان داد، و مهماندار ما را به سمت ردیف صندلی مان هدایت کرد، اول از همه من کنار شیشه هواپیما نشستم، پدرم کیف مان را در کمد گذاشت، بعد خواهرم کنارم نشست، در آخر پدر و مادرم در همان ردیف صندلی نشستند.
    من سریع کمربند را بستم، بعد از اینکه 2 تا مهماندار هواپیما ما را در استفاده از ماسک تنفس و راه خروج از در اضطراری زمان وقوع حوادث راهنمایی کردند، صدای خلبان را شنیدم که گفت:
    -روزتان بخیر مسافران گرامی و ارجمند، اول از همه چیز من آرزو می کنم که سفر خوبی را در پیش داشته باشیم، امیدوارم در این سفر 5 ساعته شما را به سلامت به مقصد مورد نظرتان برسانم، ما در ابتدا در فرودگاه جدید استانبول پیاده می شویم، بعد از یک سوخت گیری 30 دقیقه ای به سمت فرودگاه وارنا بلغارستان می رویم، در یک سوخت گیری دوباره، به سمت فرودگاه اورلی پاریس می رویم.
    به زبان انگلیسی-فرانسوی همزمان ترجمه می کرد، بعد از اینکه هواپیما وارد باند فرود شد، از تاکسی وی گذشتیم و به پرواز درآمدیم.
    حالا من وارد سفری شدم که مرا به سرزمینی می برد که در آن مردمانش از ترس و وحشت به خانه پناه می بردند، سرزمینی که در آن قاتلی زندگی می کرد که حاکم آن شهر بود؛ آیا من از این سفر ترسناک زنده خواهم ماند؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا