- عضویت
- 2017/01/20
- ارسالی ها
- 605
- امتیاز واکنش
- 7,595
- امتیاز
- 728
- سن
- 21
تقریبا 10دقیقه ای می شد که با او در بحث بودم، شاید چندمین بار بود که بعد از مرگ پدر و مادرم آنقدردر فشار و استرس قرارگرفته بودم که از این جهت آقای جهانی اصلا این موضوع را درک نمی کرد.
از میز کار بلند شد و پرونده را جلوی صورتم گرفت و با جدیت گفت:
_آقای سهرابی ما 15 نفر از دانشجویانمان را از دست دادیم ، 15 نفر که با بی رحمی کامل به دست آن قاتل ناشناس کشته شدند، این موضوع برای دبیرستان معروف ما در تهران یک لکه سیاه در تاریخ 147 سال تاسیس این دبیرستان محسوب می شود، در طی 2 سال اخیرتقریبا تمام خبرگزاری های استان البرز ما را به خاطر آن 15 نفر دانشجو سوژه رسانه ها کرده اند، دیگر اعتبار چندانی نداریم، می توانید این را درک کنید؟
_من برای شما و این دبیرستان ارزش زیادی قائلم ولی نمی توانم آینده ام را به خاطر ماجرای قتل آن 15 نفر به خطر بیندازم، می خواهم زندگی ام را سر و سامان ببخشم، می خواهم با اتفاقات دنیای اطرافم بیشتر آگاه بشوم با تاریخ کشور فرانسه یا کشور های اروپایی بیشتر آگاهی پیدا کنم ، من زندگی ام را به دست خودم می سازم و وظیفه هدایت کردن زندگی ام به عهده خودم است نه شخص دیگری، حتی اگر هم آن قاتلی که به قول شما لقب گرگ شب پاریس را به آن نسبت داده اند تهدیدی برای من یا مردم آن کشور باشد، بالاخره روزی نهاد های انتظامی فرانسه او را دستگیر خواهند کرد، مگر غیر این است؟ اگر غیر این است مرا قانع کنید که تصمیم دیگری بگیرم.
کُفرش درآمده بود، انگار قبول کرده بود نمی توانست اراده پولادین مرا نسبت به قصد تحصیل در فرانسه را در هم بشکند، مدام از سر عصبانیتش دستش را به دو طرف شقیقه های سرش می گرفت تا آرام بشود.
با این حال بعد دست هایش را در جیب های شلوارش را که با کتش سِت بود می کرد و ژست می گرفت، به سمت پنجره اتاق رفت و به بیرون نگاه کرد، از همان جا به من گفت:
-متوجه ام آقای سهرابی، من فقط می خواستم جلوی حوادث و اتفاقات احتمالی پیش رو را بگیرم، وگرنه شما درست می گویید، من درباره آینده شما تصمیمی قاطعانه نمی توانم بگیرم، ولی عقل حکم می کند که باید مراقب هر اتفاقی باشید، حتی اگر آن اتفاق یا خطر یک قاتل تمام عیار باشد، من نمی خواهم فردایی بشنوم که برای شما اتفاق بدی افتاده است...نمی خواهم احساس عدم امنیت در فرانسه کنید، فقط می خواستم شما را مثل فرزند خودم نصیحت کنم ، و همچنین مراقب آن قاتل باشید، امیدوارم سفر خوبی داشته باشید، همچنین در فرانسه تجربه های جدیدی کسب کنید و اینکه، بابت همه کارهایی که برای این دبیرستان انجام داده اید متشکرم، خدانگهدار آقای سهرابی.
از جایم بلند شدم، به پرونده سبز رنگ نگاه کردم که هنوز روی میز بود با خودم گفتم اطلاعات این پرونده می تواند برای سفر من مفید باشد، شاید می توانستم روحیات این قاتل را بیشتر روانشناسی و روانکاوی کنم، به همین خاطر گفتم:
آقای جهانی، می توانید اجازه دهید این پرونده را با خودم به سعادت آباد ببرم و از آن یک پرینت بگیرم؟، قطعا اطلاعات این پرونده برای من در فرانسه نیاز می شود، مخصوصا در مورد قاتلی که بارها به آن در این پرونده اشاره شده است، شاید آن قاتل را بتوانم به طور غیر مستقیم تا حدودی روانکاوی کنم.
-بله می توانید، فقط تا 2 روز آینده پرونده اصلی را برگردانید به دبیرستان و کپی های آن را با خود نگه دارید ، به همین خاطر بود که آن پرونده را نشان دادم تا نسبت به هر موضوعی آگاه باشید و هر خطری را از قبل تشخیص دهید.
خیالم از این بابت آسوده شد؛ کیف چرمی ام را از صندلی کناری ام برداشتم و به سمت در اتاق رفتم، لحظه ای کنار در ایستادم، به آقای جهانی نگاهی انداختم ، و بعد برای آخرین بار در آخرین دیدارم با او حرفی را گفتم که می دانستم او را شوکه می کند، گفتم:
-من یک بار در زندگی ام تصمیم گرفتم برای همیشه مصمم باشم، زمانی که از 16 سالگی دیگر تنها شدم، شاید در آن سن و سال نوجوان های هم سن من به خوشـی و نوش یا افراط می پرداختند و زندگیشان را راحت می گرفتند، اما من در زندگی ام سختی کشیدم، زمانی که فکر می کردم هیچ راه امیدی ندارم، اما در آخرین لحظه که پدر بزرگم دست های مرا در تخت بیمارستان گرفت، قبل از اینکه به بخش سی سی یو برود برای درمانی که هیچ امیدی به آن نداشتیم به من گفت که تا ابد در کنار من خواهد ماند، حتی اگر هم از دنیا برود، من شاید....به خاطر آرزوهایی که او برای من داشت به اینجا رسیده ام.... به این خاطر که تنها امید او هستم....خداحافظ آقای جهانی...تا ابد..
در آخر، با تاکسی به سمت خانه رفتم.
از میز کار بلند شد و پرونده را جلوی صورتم گرفت و با جدیت گفت:
_آقای سهرابی ما 15 نفر از دانشجویانمان را از دست دادیم ، 15 نفر که با بی رحمی کامل به دست آن قاتل ناشناس کشته شدند، این موضوع برای دبیرستان معروف ما در تهران یک لکه سیاه در تاریخ 147 سال تاسیس این دبیرستان محسوب می شود، در طی 2 سال اخیرتقریبا تمام خبرگزاری های استان البرز ما را به خاطر آن 15 نفر دانشجو سوژه رسانه ها کرده اند، دیگر اعتبار چندانی نداریم، می توانید این را درک کنید؟
_من برای شما و این دبیرستان ارزش زیادی قائلم ولی نمی توانم آینده ام را به خاطر ماجرای قتل آن 15 نفر به خطر بیندازم، می خواهم زندگی ام را سر و سامان ببخشم، می خواهم با اتفاقات دنیای اطرافم بیشتر آگاه بشوم با تاریخ کشور فرانسه یا کشور های اروپایی بیشتر آگاهی پیدا کنم ، من زندگی ام را به دست خودم می سازم و وظیفه هدایت کردن زندگی ام به عهده خودم است نه شخص دیگری، حتی اگر هم آن قاتلی که به قول شما لقب گرگ شب پاریس را به آن نسبت داده اند تهدیدی برای من یا مردم آن کشور باشد، بالاخره روزی نهاد های انتظامی فرانسه او را دستگیر خواهند کرد، مگر غیر این است؟ اگر غیر این است مرا قانع کنید که تصمیم دیگری بگیرم.
کُفرش درآمده بود، انگار قبول کرده بود نمی توانست اراده پولادین مرا نسبت به قصد تحصیل در فرانسه را در هم بشکند، مدام از سر عصبانیتش دستش را به دو طرف شقیقه های سرش می گرفت تا آرام بشود.
با این حال بعد دست هایش را در جیب های شلوارش را که با کتش سِت بود می کرد و ژست می گرفت، به سمت پنجره اتاق رفت و به بیرون نگاه کرد، از همان جا به من گفت:
-متوجه ام آقای سهرابی، من فقط می خواستم جلوی حوادث و اتفاقات احتمالی پیش رو را بگیرم، وگرنه شما درست می گویید، من درباره آینده شما تصمیمی قاطعانه نمی توانم بگیرم، ولی عقل حکم می کند که باید مراقب هر اتفاقی باشید، حتی اگر آن اتفاق یا خطر یک قاتل تمام عیار باشد، من نمی خواهم فردایی بشنوم که برای شما اتفاق بدی افتاده است...نمی خواهم احساس عدم امنیت در فرانسه کنید، فقط می خواستم شما را مثل فرزند خودم نصیحت کنم ، و همچنین مراقب آن قاتل باشید، امیدوارم سفر خوبی داشته باشید، همچنین در فرانسه تجربه های جدیدی کسب کنید و اینکه، بابت همه کارهایی که برای این دبیرستان انجام داده اید متشکرم، خدانگهدار آقای سهرابی.
از جایم بلند شدم، به پرونده سبز رنگ نگاه کردم که هنوز روی میز بود با خودم گفتم اطلاعات این پرونده می تواند برای سفر من مفید باشد، شاید می توانستم روحیات این قاتل را بیشتر روانشناسی و روانکاوی کنم، به همین خاطر گفتم:
آقای جهانی، می توانید اجازه دهید این پرونده را با خودم به سعادت آباد ببرم و از آن یک پرینت بگیرم؟، قطعا اطلاعات این پرونده برای من در فرانسه نیاز می شود، مخصوصا در مورد قاتلی که بارها به آن در این پرونده اشاره شده است، شاید آن قاتل را بتوانم به طور غیر مستقیم تا حدودی روانکاوی کنم.
-بله می توانید، فقط تا 2 روز آینده پرونده اصلی را برگردانید به دبیرستان و کپی های آن را با خود نگه دارید ، به همین خاطر بود که آن پرونده را نشان دادم تا نسبت به هر موضوعی آگاه باشید و هر خطری را از قبل تشخیص دهید.
خیالم از این بابت آسوده شد؛ کیف چرمی ام را از صندلی کناری ام برداشتم و به سمت در اتاق رفتم، لحظه ای کنار در ایستادم، به آقای جهانی نگاهی انداختم ، و بعد برای آخرین بار در آخرین دیدارم با او حرفی را گفتم که می دانستم او را شوکه می کند، گفتم:
-من یک بار در زندگی ام تصمیم گرفتم برای همیشه مصمم باشم، زمانی که از 16 سالگی دیگر تنها شدم، شاید در آن سن و سال نوجوان های هم سن من به خوشـی و نوش یا افراط می پرداختند و زندگیشان را راحت می گرفتند، اما من در زندگی ام سختی کشیدم، زمانی که فکر می کردم هیچ راه امیدی ندارم، اما در آخرین لحظه که پدر بزرگم دست های مرا در تخت بیمارستان گرفت، قبل از اینکه به بخش سی سی یو برود برای درمانی که هیچ امیدی به آن نداشتیم به من گفت که تا ابد در کنار من خواهد ماند، حتی اگر هم از دنیا برود، من شاید....به خاطر آرزوهایی که او برای من داشت به اینجا رسیده ام.... به این خاطر که تنها امید او هستم....خداحافظ آقای جهانی...تا ابد..
در آخر، با تاکسی به سمت خانه رفتم.
آخرین ویرایش: