رمان آخرین عروج(جلد اول مجموعه مصائب یک نویسنده) | Amir.n.81 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

امیرحسین1381

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/20
ارسالی ها
605
امتیاز واکنش
7,595
امتیاز
728
سن
21
تقریبا 10دقیقه ای می شد که با او در بحث بودم، شاید چندمین بار بود که بعد از مرگ پدر و مادرم آنقدردر فشار و استرس قرارگرفته بودم که از این جهت آقای جهانی اصلا این موضوع را درک نمی کرد.
از میز کار بلند شد و پرونده را جلوی صورتم گرفت و با جدیت گفت:

_آقای سهرابی ما 15 نفر از دانشجویانمان را از دست دادیم ، 15 نفر که با بی رحمی کامل به دست آن قاتل ناشناس کشته شدند، این موضوع برای دبیرستان معروف ما در تهران یک لکه سیاه در تاریخ 147 سال تاسیس این دبیرستان محسوب می شود، در طی 2 سال اخیرتقریبا تمام خبرگزاری های استان البرز ما را به خاطر آن 15 نفر دانشجو سوژه رسانه ها کرده اند، دیگر اعتبار چندانی نداریم، می توانید این را درک کنید؟
_من برای شما و این دبیرستان ارزش زیادی قائلم ولی نمی توانم آینده ام را به خاطر ماجرای قتل آن 15 نفر به خطر بیندازم، می خواهم زندگی ام را سر و سامان ببخشم، می خواهم با اتفاقات دنیای اطرافم بیشتر آگاه بشوم با تاریخ کشور فرانسه یا کشور های اروپایی بیشتر آگاهی پیدا کنم ، من زندگی ام را به دست خودم می سازم و وظیفه هدایت کردن زندگی ام به عهده خودم است نه شخص دیگری، حتی اگر هم آن قاتلی که به قول شما لقب گرگ شب پاریس را به آن نسبت داده اند تهدیدی برای من یا مردم آن کشور باشد، بالاخره روزی نهاد های انتظامی فرانسه او را دستگیر خواهند کرد، مگر غیر این است؟ اگر غیر این است مرا قانع کنید که تصمیم دیگری بگیرم.
کُفرش درآمده بود، انگار قبول کرده بود نمی توانست اراده پولادین مرا نسبت به قصد تحصیل در فرانسه را در هم بشکند، مدام از سر عصبانیتش دستش را به دو طرف شقیقه های سرش می گرفت تا آرام بشود.
با این حال بعد دست هایش را در جیب های شلوارش را که با کتش سِت بود می کرد و ژست می گرفت، به سمت پنجره اتاق رفت و به بیرون نگاه کرد، از همان جا به من گفت:
-متوجه ام آقای سهرابی، من فقط می خواستم جلوی حوادث و اتفاقات احتمالی پیش رو را بگیرم، وگرنه شما درست می گویید، من درباره آینده شما تصمیمی قاطعانه نمی توانم بگیرم، ولی عقل حکم می کند که باید مراقب هر اتفاقی باشید، حتی اگر آن اتفاق یا خطر یک قاتل تمام عیار باشد، من نمی خواهم فردایی بشنوم که برای شما اتفاق بدی افتاده است...نمی خواهم احساس عدم امنیت در فرانسه کنید، فقط می خواستم شما را مثل فرزند خودم نصیحت کنم ، و همچنین مراقب آن قاتل باشید، امیدوارم سفر خوبی داشته باشید، همچنین در فرانسه تجربه های جدیدی کسب کنید و اینکه، بابت همه کارهایی که برای این دبیرستان انجام داده اید متشکرم، خدانگهدار آقای سهرابی.
از جایم بلند شدم، به پرونده سبز رنگ نگاه کردم که هنوز روی میز بود با خودم گفتم اطلاعات این پرونده می تواند برای سفر من مفید باشد، شاید می توانستم روحیات این قاتل را بیشتر روانشناسی و روانکاوی کنم، به همین خاطر گفتم:
آقای جهانی، می توانید اجازه دهید این پرونده را با خودم به سعادت آباد ببرم و از آن یک پرینت بگیرم؟، قطعا اطلاعات این پرونده برای من در فرانسه نیاز می شود، مخصوصا در مورد قاتلی که بارها به آن در این پرونده اشاره شده است، شاید آن قاتل را بتوانم به طور غیر مستقیم تا حدودی روانکاوی کنم.
-بله می توانید، فقط تا 2 روز آینده پرونده اصلی را برگردانید به دبیرستان و کپی های آن را با خود نگه دارید ، به همین خاطر بود که آن پرونده را نشان دادم تا نسبت به هر موضوعی آگاه باشید و هر خطری را از قبل تشخیص دهید.
خیالم از این بابت آسوده شد؛ کیف چرمی ام را از صندلی کناری ام برداشتم و به سمت در اتاق رفتم، لحظه ای کنار در ایستادم، به آقای جهانی نگاهی انداختم ، و بعد برای آخرین بار در آخرین دیدارم با او حرفی را گفتم که می دانستم او را شوکه می کند، گفتم:
-من یک بار در زندگی ام تصمیم گرفتم برای همیشه مصمم باشم، زمانی که از 16 سالگی دیگر تنها شدم، شاید در آن سن و سال نوجوان های هم سن من به خوشـی‌ و نوش یا افراط می پرداختند و زندگیشان را راحت می گرفتند، اما من در زندگی ام سختی کشیدم، زمانی که فکر می کردم هیچ راه امیدی ندارم، اما در آخرین لحظه که پدر بزرگم دست های مرا در تخت بیمارستان گرفت، قبل از اینکه به بخش سی سی یو برود برای درمانی که هیچ امیدی به آن نداشتیم به من گفت که تا ابد در کنار من خواهد ماند، حتی اگر هم از دنیا برود، من شاید....به خاطر آرزوهایی که او برای من داشت به اینجا رسیده ام.... به این خاطر که تنها امید او هستم....خداحافظ آقای جهانی...تا ابد..
در آخر، با تاکسی به سمت خانه رفتم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    بعد از اینکه خاطرات خود را از آن روز در ذهنم مرور کردم، از اتاق کار بیرون رفتم و به سمت هال قدم برداشتم.
    به تلویزیون نگاه کردم که در گوشه سالن قرار داشت، صفحه اش را از صبح خاموش کرده بودم.
    هال در سکوت کامل بود، تنها صدای باد را می شنیدم که از لای پرده های اویزان در تراس به داخل سالن وارد می شد.
    به سمت میز ناهار خوری قدم برداشتم، بشقاب های غذا روی میز بود، بعد به سمت آشپزخانه رفتم.
    هالی که در آن ساعت ها قدم می زدم و گهگاهی روبه روی پنجره که به بیرون خانه دید داشت می رفتم و به باغچه ها یا درختان کاج نگاه می کردم.
    در کودکی، زمانی که فصل پاییز می رسید به باغچه خانه می رفتم و در گوشه ای می نشستم تا در آنجا با آن طبیعت زیبا ارتباط برقرار کنم و در عین حال تفکر می کردم، در خلقت خداوند یا در آرامشی که از وجودش در این گیاهان یا درختان دمیده است.
    شب ها به نور ماه هم نگاه می کردم، ماهی که شب ها را با نورش درخشان می کند و مرا وارد عمیق ترین افکارم می کند.

    صدای روشن شدن اجاق گاز را شنیدم، آن را خاموش کردم، آشپزخانه کوچکی داشتم، شامل یک ظرفشویی کوچک، یک یخچال قدیمی و اجاق گاز بود.
    دوباره لحظه ای یاد پدرم افتادم، زمانی که برای من از فلسفه فرانسیس بیکن یا نظریه تجربه گرایان یا عقل گرایان صحبت می کرد، از اینکه ما می توانیم عقل و تجربه را مکمل هم کنیم، من همیشه عاشق فلسفه های جذاب نیکولا تسلا و اعداد 3،6،9 او بودم، اعدادی که هر کدام اشاره ای به نظم پرپا شده در جهان دارند، یا حتی مبحث انرژی کائنات که می گوید از احساس مثبتی که ما می توانیم در این جهان داشته باشیم باید در یک نیروی متحد برپایش کنیم.
    یا حتی قانون کارما، قانونی که می گوید هر گناهی یا کاری را به هدف کسب سودی انجام بدهی آن را بدست می آوری و به خودت برمیگردد، مثل حرکت تکرار گونه بومرنگ، یا تکرار به حد و اندازه عقربه های ساعت، شاید قانون کارما برای من مدام اثر دارد یا تکرار می شود، یا نظریه فیلسوفان دیگری مانند هراکلیتوس یا پارمیندس که به جمع اضداد اشاره دارد، اینکه عقیده داشتند که اموری با هم در ضد هم هستند، می توانند با یکدیگر جمع بشوند، یا پارمندیس که به مفهوم بودن، شدن(وجود، حرکت) اشاره دارد.
    احساس تشنگی کردم، به سمت یخچال رفتم، در یخچال را باز کردم تا یک پارچ لیوان آب بردارم، بعد از اینکه پارچ لیوان را سر کشیدم، پارچ را در یخچال گذاشتم.
    به پنجره آشپزخانه نگاه کردم که نمای بیرون را نشان می داد هلال کامل ماه را دیدم، یاد زمانی افتادم که با پدربزرگ به پشت بام خانه می رفتیم و کل شهر را نظاره می کردیم، از همانجا برای من از فلسفه زندگی سخن می گفت، از او درس های زیادی آموختم.
    روزی که او را برای آخرین بار با سلامتی اش، روبه روی آپارتمانی که برای من خریده بود ملاقات کردم، حقیقتی را به من گفت که تا ابد در ذهنم حک شد، به من گفت:
    _رامین، من هرگز قصد نداشتم راز پنهان شده ام را در طول 10 سالی که کنارت بودم بگویم، ولی فکر کردم حالا موقعیت خوبی است که به تو آن راز پنهان شده آشکار کنم، حقیقت این است که مرگ پدر و مادرت از قبل ها برنامه ریزی شده بود، روزی که تو را در خانه گذاشته بودند تا برای فروش ماشین به گالری اتومبیل بروند فقط یک دروغ یا نیرنگ بود، نمی خواستند تو نگرانشان بشوی، سهام دار های شرکت پدر تو به شدت با پدرت به مشکل برخورده بودند، به طوری که گفته بودند اگر تا یک هفته پول تنظیم قراردادشان را به طور نقدی نپردازد او را تا دو روز آینده خواهند کشت، در راه جاده چالوس قصد داشتند از ایران فرار کنند تا به ترکیه بروند اما یک ماشین کادیلاک که داخل آن افراد نفوذی سهامدار های شرکت پدر تو بودند به چرخ ماشینش شلیک می کنند تا در همان جا دچار حادثه بشود، پدر تو شب قبل از آن اتفاق به من گفت که از تو مراقبت کنم، چون شاید دیگر همدیگر را هرگز نبینیم، تو آپارتمان من یک نوار فیلم داخل کشوی آشپزخانه گذاشتم که تمام خاطرات یا سفر های پدر و مادرت را حتی لحظه به دنیا آمدن تو هم در آن ضبط شده اند.
    [/thanks]
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    یک شب نوار کاست و فیلم خانوادگی ام را در تلویزیون اجرا کردم، اولین ویدیو را که باز کردم، لحظه جشن عروسی پدر و مادرم را در کانادا نشان داد، جشنی که شروعی بر تمام اتفاقات یا گرفتاری های بود که مرا به همچین آدمی تبدیل کرد.
    هنوز آن بخش از سرمایه هایی که پدربزرگم برای من در بانک گذاشته بود را در بانک دارم، احتمالا بخشی از آن را واریز می کنم به حساب بانکی ام در فرانسه تا زندگی ام را در آنجا تامین کنم، اگرچه قرار است به غیر از تحصیل در آنجا شغلی هم برای پس انداز بانکی پیدا کنم، قرار است تا 3 روز دیگر که در ایران تمامی کارهایم را انجام بدهم و در آن غرفه پاساژ شمال تهران را قفل کنم تا شاید آن را به شخص خریدار دیگری واگذار کنم.
    هنوز مدرک دیپلمم در بخشی از جوایزم که در اتاقم بود وجود دارد، من همیشه می خواستم آنقدر جوایز یا افتخارات کسب کنم تا موجب افتخار والدینم بشوم، روزی که مدیر شرکت کنسولگری و مهاجرت در فرانسه شخصا به من زنگ زد تا بگوید مراحل اخذ ویزایم طی شده است فهمیدم دیگر می توانم برای سال ها در آرامش زندگی کنم.
    بعد از چند دقیقه از آشپزخانه خارج شدم و به سمت تلویزیون گام برداشتم، دنبال کنترل می گشتم تا تلویزیون را روشن کنم، ناگهان صدای زنگ تلفن را شنیدم، با خودم گفتم چه کسی در این موقعه شب به من زنگ زده است؟
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    پارت دوم
    به شماره تلفن نگاه کردم، هرگز همچین شماره ای را نه یادداشت کرده بودم نه در خاطرم بوده است، با این حال تلفن را برداشتم و جواب دادم:
    -الو؟؟ بفرمایید.
    -سلام ببخشید این وقت شب مزاحم شدم، می خواستم بپرسم اقای سهرابی در منزل تشریف دارند؟ من دوست قدیمی ایشان بودم، در واقع 4 سالی می شود که دیگر رامین را تلفنی ملاقات نکرده ام.
    سال ها بود که تلفن خانه ام زنگ نخورده بود، هنوز هم که دفترچه یادداشت شماره تلفن را باز می کنم به آخرین خطی که به من زنگ زده بود، حدود 3 سال می گذرد، حالا شخصی ناشناس به تلفن خانه من زنگ زده است و می گوید من دوست قدیمی تو هستم.
    چطور ممکن است؟ من شاید با تنها کسی که مکالمه داشتم سرایدار خانه ام بوده است،با خود گفتم که این شخص در این موقعه شب از کجا توانسته شماره تلفن مرا بگیرد و حتی اسمم را بداند.
    به همین خاطر با خونسردی از او پرسیدم:
    -می توانید لطفا خودتان را معرفی کنید؟ من اولین بار است که با شما صحبت می کنم و از این نظر شما را اصلا نمی شناسم.
    آن طرف خط ناگهان در سکوت کامل فرو رفت، با خودم گفتم شاید این شخص اشتباه تماس گرفته است و یک غریبه است، به همین خاطر تا خواستم تلفن را بدون خداحافظی قطع کنم، حرفی را زد که مرا به اعماق ذهنم کشاند با لحنی آرام گفت:
    -اسم من سامان است، سامان بهادری، من هم کلاسی سابق و دوست صمیمی آقای سهرابی از دوران کودکی ایشان در تهران بودم، آخرین زمانی که با رامین صحبت کردم به 3 سال پیش برمی گردد، قبل از اینکه برای ادامه تحصیل به فرانسه بروم دیگر به دیدار ایشان نرفتم، اگر حضور دارند لطفا اجازه دهید با او چند کلامی صحبت کنم.

    تازه متوجه شدم سامان چه کسی است، سامان در همان دورانی که بدون پدر و مادر می گذراندم از من مثل یک برادر محافظت می کرد، با صدایی که از سر شوق و احساس دلتنگی بود گفتم:
    -رامین خودم هستم، سامان دلم برایت تنگ شده است، چطور شده که بعد از 3 سال دوباره به یاد من افتاده ای؟، در فرانسه وقت هایت را چطور می گذرانی؟ وضعیت تحصیلاتت چطور است؟
    _رامین؟! باورم نمی شود، این صدای خودت است؟! بعد از سه سال صدایت را شنیدم برادر عزیزم، دیگر حتی چهره ات را هم یادم رفته بود، وقتی که داشتم مخاطبین دفترچه یادداشتم را بررسی می کردم به اسم تو برخوردم، فکر کردم بد نیست که به تو زنگ بزنم و حالت را بپرسم، فکر کردم از تهران رفته ای، اتفاقا در فرانسه یک آپارتمان هم دارم و تحصیلاتم را در رشته فلسفه مشغول ادامه دادن هستم، تو چطور؟! مگر قرار نبود که از ایران بروی؟
     

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    به عکس پدر و مادرم نگاه کردم که در کنار یکدیگر در پارک نشسته بودند و به بازی بچه ها نگاه می کردند، همه پشت به دوربین بودند، مادرم سرش را روی شانه پدرم تکیه داده بود، کمی دورتر از آن دو مرد ماهیگیری در رودخانه ای نشسته بود که مشغول صید ماهی با قلابش بود، کمی دورتر از مرد ماهیگیر، خانواده ای در آلاچیق نشسته بودند و مشغول غذا خوردن بودند، همانطور که به عکس نگاه کردم به سامان گفتم:
    -چرا اتفاقا قرار است که در این هفته پروازی به سوی فرانسه داشته باشم، شاید حتی با هم در آنجا دیداری همه داشته باشیم؛ قرار است برای تحصیل به آنجا بروم.
    -خب من هم قرار است که فردا برای یک سفر2 روزه به تهران بیایم و در مورد موضوع مهمی با تو صحبت کنم، موضوعی که اگر از آن اطلاعی نداشته باشی شاید در فرانسه برای تو خطری ایجاد شود، به هرحال امیدوارم که در تهران حضور داشته باشی، در ضمن به عنوان یک دوست تبریک میگم برای ادامه تحصیلاتت در فرانسه.
    مشکوک شدم، سامان قصد داشت بعد از 3 سال درباره چه موضوع مهمی با من صحبت کند؟ سوالات زیادی در ذهنم نقش بست، با این حال طوری که او متوجه نگرانی ام نشود گفتم:
    -فردا برای چه ساعتی بلیط پرواز خریده ای ؟ من فردا حتما میایم فرودگاه امام خمینی تهران، بعد با هم به رستورانی در شهرک غرب می رویم تا صحبت کنیم.
    -من فردا برای ساعت 5 صبح پرواز دارم، ساعت 11 در فرودگاه فرود می آیم، برای ساعتی هماهنگ می کنیم.
    برای فردا هماهنگ کردم و روی یک برگه کاغذ ساعت پرواز با ملاقات را نوشتم تا یادم نرود، خواستم خداحافظی کنم که گفت:
    -موضوعی که قرار است با یکدیگر صحبت کنیم پیچیده است، تا حالا به هیچ یک از نزدیکانم در مورد این موضوع صحبتی نکرده ام، در اینجا در فرانسه هیچکس آرامش ندارد، همه مردم و دانشجو ها شب ها در اتاق یا خانه را قفل می کنند، از ترس اینکه....
    ناگهان سکوت کرد، سکوتی که رازی را پنهان می کرد، آن طرف خط در سکوت کامل فرو رفت، فقط یک لحظه احساس کردم که صدای گریه های سامان را می شنوم، واقعا نمی دانستم برای او در فرانسه چی می گذرد؟ آیا او هم از ماجرای قاتل ملقب به گرگ شب پاریس با خبر است؟
    بعد از چند ثانیه با همان حالت عادی گفت:
    -دیگه نمی تونم بیشتر از این صحبت کنم، باید خداحافظی کنم.
    - می بینمت،خداحافظ
    تلفن را خاموش کردم، نشستم روی مبل جلوی تلویزیون، همانطور که داشتم به صفحه تاریکش نگاه می کردم به حرف های سامان فکر کردم، به تک تک کلماتش، به اینکه قرار بود در مورد موضوعی که حدس می زدم در رابـ ـطه با آن قاتل باشد صحبت کند، به اینکه مردم فرانسه شب ها با ترس و وحشت به خانه هایشان می روند، به اینکه ترس در تمام آن کشور در شب ها حکم فرما شده است.
    چه چیزی واقعا مردم فرانسه را آزار می دهد؟ آیا یک قاتل یا....یک قدرت ماورالطبیعی که ذهن مردم را به تسخیر خود درآورده است، قدرتی که مخلوطی از ترس، نگرانی، وحشت، کشتار، اهداف تعیین شده است؟
    فکر می کردم با یک گفت و گو دوستانه یا بدون استرس مواجه شوم ولی تمام افکارم یا آرامشم به هم ریخت، چرا سامان واضح با من صحبت نمی کرد؟
    با خودم گفتم باید تا فردا منتظر بمانم و ببینم چه پیش می آید.
    باید شک و نگرانی ام را برطرف کنم، چون نمی خواستم با ترس و نگرانی به فرانسه بروم.
    به کاغذ نگاه کردم که آدرس و ساعت پرواز را روی آن یادداشت کرده بودم، همانطور که داشتم به آن عدد ها یا کلمات نگاه می کردم خوابم برد و دیگر چیزی نفهمیدم.
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    پارت سوم
    زمانی که چشم هایم را باز کردم، چیز هایی را که می دیدم در آن شرایط باور نمی کردم.
    در خانه ام که شهرک غرب تهران بود حضور نداشتم، پاهایم را دیدم که با یک قفل بر پایه های تخت خواب چوبی بسته شده بودند.
    با جو خوفناکی که بر آن مکان حاکم بود، یک احساس ترس ناخوداگاه بر من قالب شد، طوری که فکر می کردم قرار است برای من اتفاقی خطرناک به وقوع بپیوندد.
    وقتی که چشم انداز بیشتری از اتاق برای دید من قرار گرفت با نوع شکل و شمایل اتاق متوجه شدم در یک زندان سیاهچال قرار دارم که تمام دیوار یا سقفش پر از نقش و نگار یا چوب خط هایی بود که ظاهرا با یک گچ ترسیم شده بود.
    سالن و چارچوب کلی اتاق زندان به قدری تاریک بود که فقط با یک شمع که روزی میز گردی چهارپایه ای که کٌنج اتاق قرار داشت کمی آن را روشن کرده بود، در کنج دیوار اتاق تار عنکبوت بسته شده بود که نشان می داد این زندان در سال ها و قرن ها پیش بنا شده بود.
    چند لحظه بعد در جست و جوی چیزی می گشتم که بتوانم با آن قفلی را که روی پای راستم بسته شده بود را باز کنم، اما هرچه می گشتم چیزی پیدا نمی کردم.
    یک لحظه احساس می کردم صدایی از بیرون زندان، پشت میله هایی که محوطه اش را مه تشکیل داده بود شنیدم؛ صدای قطره آب یا صدای باد...یا همچین چیزی.
    سعی کردم دست هایم را زیر تخت که شیء یا هر چیز بٌرنده ای در آن وجود داشت را پیدا کنم، تا با آن از شر این قفل محکم و سفت که دور ساق پای راستم بسته شده بود خلاص بشوم، اما چیزی ظاهرا پیدا نمی شد.
    درست لحظه ای که فکر می کردم دیگر نا امید شده ام دستم به یک شیء فلزی برخورد کرد.
    وقتی که آن شیء را برداشتم، دیدم که یک تیزبٌر است تا شاید با آن بتوانم این قفل را باز کنم.
    دسته تیزبر را گرفتم و روی قفل کشیدم تا قفل نصف شود، اما بعد از دو دقیقه تلاشم برای رهایی از قفل نتیجه در پی نداشت.
    تا اینکه فکر به ذهنم خطور کرد، شاید بهتر است که کناره های میله پایه ای تختم را ببرم چون میله از جنس مس بود، آن وقت می توانم آزاد بشوم.
    میله را با تیزبر نصف کردم و سرانجام توانستم از قفل آزاد بشوم.
    با اینکه به خاطر سنگینی ناشی از وزن قفل که هنوز بخشی از آن برروی پایم آویزان بود، به سختی می توانستم راه بروم، ولی باید تا زمان فرار کردن از این سیاهچال دوام می آوردم.
    پاهایم روی کف زمین اتاق که از چوب ساخته شده بود کشیده می شد، و چوب های شکسته شده به خاطر قدم زدن من در اتاق و زندان می پیچید.
    حالا سوال های زیادی به خاطر کنجکاوی و مشکوک بودن یا سوء ظنی زیاد در ذهنم شکل گرفت، اینکه من دقیقا در کجا قرار دارم؟چرا در خانه ام در شهرک غرب نیستم؟آیا این فقط یک کابوس است؟مثل همان کابوس های همیشگی؟چرا فضای این اتاق آنقدر ترسناک یا رعب انگیز است؟آن تابلو های نصب شده روی دیوار چه معنا و اسراری در پی دارند؟
    یقین داشتم جواب تمام این سوال ها معلوم می شود و شک یا نگرانی ناشی از احساسم را برطرف می کند.
    از آنجایی که اتاق به شدت تاریک بود و من به زحمت قادر بودم روبه رویم را ببینم،در جست و جوی شمعی بودم،تا فضای اتاق تا حدودی برای من آشکار بشود.
    بعد از کلی گشت در اتاق، سرانجام شمع را در کنار کشویی که در کنار تخت بود را برداشتم و روبه رویم قرار دادم تا فضای تاریک جلوی چشم هایم با روشنی آن مشخص شود.
     

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    حالا اولین کاری که باید انجام می دادم، بررسی جزئیات پنهان این اتاق و زندان بود.
    باید آگاه می شدم، آیا نشانه ای است در این اتاق نهفته است که مرا آگاه کند دقیقا در چه مکانی قرار دارم؟.
    آن طرف اتاق یک میز گرد چوبی شکسته شده با یک آیینه شیشه ای قرار داشت، کنار آیینه شیشه ای 2 تابلو نقاشی به دیوار رنگ پریده و پوسیده اتاق نصب شده بود.
    به سمت آن 2 تابلو قدم برداشتم، اولین تابلو که ابعادی به شکل یک مستطیل داشت عکس پسربچه ای از نمایی دور بود که در قبرستانی اوقات می گذراند و زانو زده بود در کنار قبر احتمالا یکی از بستگانش.
    درخت های کاج، کنار در ورودی قبرستان، را شاخه های پر از کاجش را با بادی نسیم و پاییزی به حرکت در می آمدند، و قطره های باران روی موهای پسر می بارید.
    کمی دقت کردم، مردی نقاب دار را دیدم که پشت تنه یکی از چهار درخت در ورودی قایم شده بود، و تمرکز و حواس خود را بر پسر معطوف کرده بود.
    حس می کردم که جزئیات و تصاویر این عکس، مرا یاد چه چیزی می اندازد؟
    گوشه تابلو، آدرس مکانی را نوشته بود:
    - تهران، بهشت زهرا، قطعه 34، آقا و خانم....
    ظاهرا آدرس یا نشانی سنگ قبری درج شده بود، اگرچه اسم آن دو متوفی درج نشده بود.
    سراغ تابلو دوم رفتم، ابعادش از تابلو قبلی کمی بزرگتر بود، شاید به اندازه چارچوب در یک خانه می شد.
    نگاره کبوتری بود که بر فراز آسمان دو گل رز را با چنگال های ظریفش به سمت آسمان می برد، دورتر از کبوتر دریایی بود که غروب خورشید نورهایش را از دریا ساطع یا منعکس می شد، جلوی ساحل دریا پسربچه ای بود که با شال دورگردنش با نگاهی غمگین به کبوتر خیره شده بود، ابری شبیه دستی را دیدم که به طرف کبوتر دراز شده بود، ظاهرا کبوتر آن دو گل را می خواست به آن دست تقدیم کند، باد بر دریا اصابت می کرد و موج های خروشانی جریان پیدا می کرد و شال دور گردن پسر تکان می خورد.
    احساس کردم، تمام این نشانه ها یا علامت ها به زندگی من مربوط اند، این تابلوها چه معنا و اسراری دارند؟قبرستان؟مرد نقاب دار؟بهشت زهرا؟دو گل رز؟آن پسر غمگین؟، چه راز و رمزی پشت این عکس ها نهفته شده است؟
    دیگر تابلویی در کار نبود، تا جایی که چشم انداز آن را بررسی کردم.
    همانطور داشتم دور خودم دیوانه وار می چرخیدم تا نشانه مشکوک دیگری را پیدا کنم، کشویی را در کنار تخت دیدم که چراغدانی روی آن بود، به سمت میز رفتم و وقتی در کشوی چوبی را باز کردم، فهمیدم اصلا با یک مکان معمولی و بدون هیچ سرگذشتی بیدار نشده ام.
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    یک چراغ قوه با یک نامه و یک عکس با چند فتوکپی روزنامه در داخل کشوی چوبی بود.
    چراغ قوه را یک دکمه on و off داشت و شیشه اش ترک خورده بود را برداشتم، داخل جیب شلوارم گذاشتم.
    بعد نامه ای که روی پاکت آن اسم و تاریخ درج شده بود را از داخل کشو برداشتم، پاکت نامه را باز کردم که در ابتدای آن با جوهر قلم نوشته شده بود:((از طرف سازمان خبرگزاری استان سیستان و بلوچستان به آقای مهدی مرادی، به تاریخ 1366/6/4))
    در ادامه نامه نوشته شده بود:((در سال 1365 اتفاق تلخی برای استان سیستان و بلوچستان در جنوب شرقی ایران افتاد، حادثه ی که رسوایی اش تا سال از ذهن یا فکر مردم که قلب تپنده آن شهر بودند فراموش نشده است، و مانند یک صدای ساعت عقربه های کلیسا ادامه دارد که مردم را ازار می دهد؛ در ساعت 8:50 صبح در یکی از محله های شهر زابل زمانی که دانش آموزان دبیرستانی دخترانه در حال خواندن درس بودند، یک مشکل فنی یا ریشه ای نشئت گرفته از ژنراتور برق مدرسه باعث شد که کل کلاس این دبیرستان دخترانه آتش بگیرد؛ طبق شواهد یا مدارک بر اساس گزارش مرکز اورژانس شهر زابل، حدود 55 نفر از دانش آموزان دختر این مدرسه در این حادثه جان باختند.
    نکته قابل توجه این است که اکثر جسد این دانش آموزان بر اساس گفته افراد یا ساکنان محله در یک گودال سیاهچال که یک زندان زیر زمینی در عمق آن وجود دارد دفن شده اند؛ نکته عجیب تر این که بر اساس گفته نگهبان این چاه شب ها گاهی صدای ناله، گریه، نفرین کردن از این چاه می شنود، نگهبان باور دارد که روح این دختران در یک عذاب ابدی به سر می برند.))
    در یکی دیگر از قسمت های نامه خواندم:((براساس حدس یا گمان ها یکی از بین این 55 دختر، دختری بود که گناهان بسیار زیادی را در زندگی اش انجام داده است که حالا دارد در یک عذاب الهی و ابدی به سر می برد؛ در اینجا ما اطلاعات بسیار زیادی از این دختر شیطانی با نقل از گفته های خانواده و همسر این دختر یعنی علی ربیع زاده داریم که گذشته تاریک او را فاش می کند،ما در این نامه ماجرای این دختر را از زبان خانواده در کنار همسر او بازگو می کنیم.
    این دختر که نامش نسرین است، در یک خانواده ای از طبقه پایین یا ضعیف جامعه به دنیا آمده است؛ این دختر که 17 سال سن داشت بر اساس حرف های پدرش یعنی مرتضی، شب ها بدون اینکه به خانواده اش اطلاع بدهد به خانه نامزدش که خانواده او از این شخص اطلاع نداشتند می رفته و با او در رابـ ـطه پنهانی بوده است، حاصل رابـ ـطه این دو نفر به دنیا آمدن یک پسر است که اکنون 20 سال سن دارد و دانشجوی رشته دکترای مغز اعصاب از دانشگاه فلورانس ایتالیا است.
    براساس حرف های همسر نسرین(علی) او شب ها در خانه اش جعبه ای حاوی سیگار برگ می آورده است و بدلیل اعتیاد یا وابستگی زیادی که به سیگار داشته است کارهای عجیب و غریبی در خانه انجام می داده است.
    به گفته علی او حتی یک بار نزدیک بود خودش را از تراس خانه به باغچه که گل های خاردار آن را پوشانده بود پرت کند، ولی علی با هوشیاری کامل او را نجات می دهد.
    طبق گفته های پدر نسرین، دختر معتاد آن ها در همان اوایلی که به سیگار یا موادی از این دسته روی آورده بود با خانواده خود به بحث و مشکلات زیادی خورده بود که نتیجه آن طرد شدن او از خانواده بود.
    نسرین هر روز مادرش را کتک می زده و به او توهین می کرده است، طبق گفته های پدر نسرین دخترش هرگز از انجام کار گـ ـناه پشیمان می شد، ضمن اینکه پسر نسرین و علی که بعد ها در سن 6 سالگی بعد از مرگ مادرش بر اثر اعتیاد به سیگار که منجر به سکته قلبی او شده بود، به یک سازمان اداره بهزیستی تحویل داده می شود تا او در همانجا به درس یا تحصیل خود ادامه می بدهد که نتیجه این فرایند انتخاب شدن او به عنوان دانش آموزان نخبه یا نابغه المپیاد کشوری می شود، و برای بورسیه به ایتالیا می رود.
     

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    به گفته پسر نسرین(سورن)، او مادرش را با سه کلمه توصیف می کند:
    -شیطان، نفرین شده، مریض

    سورن در همان 5 سالگی اش، به هویت کثیف و زشت مادرش پی می برد و قسم می خورد که هرگز اسم همچین زنی را در خاطِرَش هم نمی آورد.
    این دختر بر اساس گفته های همسرش، به ارزش های دینی یا مذهبی خودش توهین های بسیار زیادی انجام می داده است، و این یکی از دلایلی است که او حالا در یک عذاب الهی به سر می برد.
    متاسفانه دلیل این گناهان زشت هرگز معلوم نشد، پسر این زن در حال حاضر در فرانسه اسم شناسنامه و کارت شهروندی اش را به نام هوگو ژیلر تغییر داده است، و اکنون در یکی از دانشگاه های در فرانسه مشغول به تدریس است.))
    با خودم گفتم چرا باید اسم مکانی در این نامه به چشم بخورد که قرار بود خود من سه روز دیگر به آنجا بروم؟آیا این یک هشدار است یا یک علامتی برای آینده؟
    احساس می کنم در مکانی گیر افتاده ام که پر از نشانه و الهام از حوادث و اتفاقات آینده زندگی من است.
    از زمانی که در این مکان بیدار شده ام، احساس سرگیجه در قسمت گیج گاهم و پیشانی ام دارم، مثل یک حس مرگ.....اگر همینطور این سردرد پیش برود شاید در همینجا از دنیا بروم.
    با این حال واقعا نمی دانم که چرا به فرانسه در این نامه اشاره شد؟، من باید این استاد را ملاقات کنم، باید جزئیات و راز های پنهان شده ماجرای این زن از زبان نزدیک ترین فرد به او را بشنوم، قطعا حرف های ناگفته زیادی در ذهن این مرد است که به آن در این نامه اشاره نشده است.
    بعد از اینکه نامه را خواندم، سراغ دیگر محتویات کشو رفتم تا بتوانم بیشتر با این مکان آشنا بشوم، سراغ عکس رفتم.
    عکس ابعادش چهار در چهار بود، و دانش آموزان دختر مدرسه زابل را نشان می داد که با یکدیگر یک صف را تشکیل داده بودند و به طرف به دوربین لبخند می زدند.
    با توجه به رنگ بندی و کیفیت عکس، مشخص بود که این عکس زمان ها و سال های قدیم گرفته شده است.
    با یک خودکار قرمز بر روی یکی از دختران علامت فلش زده شده بود، همان دختری بود که در متن به آن اشاره شده بود، اگرچه چهره اش اصلا واضح نبود و روی آن هاشور زده شده بود.
    پشت عکس را که برگرداندم متنی نوشته شده بود که به این صورت بود:((مواظب باشید، روح دختری که با علامت هاشور به آن اشاره شده است به کابوس افرادی می آید که ترس و نگرانی دارند؛ افرادی افسرده و غمگین، اخطار می دهم که از روح این دختر دوری کنید))
    چرا این دختر آنقدر ترس و وحشت برای مردم ایجاد کرده بود؟
    ظاهرا مورد یا نشانه دیگری نبود که در عکس پیدا کنم با این حال فتوکپی روزنامه را هنوز بررسی نکرده بودم.
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    فتوکپی را از داخل پوشه درآوردم، اولین چیزی که نظرم را جلب کرد سرتیتر درشت روزنامه بود.
    گوشه صفحه، تیتر یا سرمقاله ای نوشته شده بود:((گفتگو و مصاحبه رسمی خبرنگار روزنامه، واحد استان سیستان و بلوچستان با خانواده حادثه آتش سوزی زابل))
    در یک قسمت دیگر از صفحه، در عنوان بخش مصاحبه نوشته شده بود:((مصاحبه با آقای مهدی مرادی، نگهبان زندان زیر زمینی شهر شهر زابل))
    به تاریخ هردو مصاحبه نگاه کردم که به ترتیب نوشته شده بود:((سال 1366 و 1367))
    می دانستم مهم ترین قسمت روزنامه، گفت و گو با آن نگهبان بود و به همین خاطر با دقت مصاحبه را خواندم که نوشته شده بود:
    -وقتتان بخیر آقای مرادی، امیدوارم روز خوبی را تا الان سپری کرده باشید و به اصل مطلب رجوع کنیم، واحد خبرگزاری ما اخیرا مطلع شده بود که حادثه ای در یکی از مدرسه های قدیمی شهر زابل در جاده زابل-زاهدان اتفاق افتاده بود؛ طبق آماری که در حال حاضر اختیار داریم 55 دختر دانش آموز در این حادثه جان باختند، و دلیل وقوع این حادثه نشئت گرفته از مشکل فنی ژنراتور برق مدرسه ظاهرا بوده است، در واقع این گفته های مدیران این مدرسه است که شاید دلیل خوبی برای اثبات و توجیه این فاجعه نباشد.
    سوالی که من در حضورتان می خواهم بپرسم این است که آیا شورای مدرسه و سازمان اداره برق استان سیستان و بلوچستان پیشگیری های لازم را به منظور جلوگیری از وقوع این حادثه انجام داده بود یا راهکار دیگری در ذهن داشت؟
    -سلام، وقت شما هم بخیر. ببینید من تا جایی که اطلاع دارم شورای این مدرسه توانایی پرداخت مشکلات آب و برق این مدرسه را نداشته است ، حتی با اینکه هیئت اولیا هم در 13 مهر ماه سال 1363 به منظور تقویت کردن سیستم های خدماتی مدرسه تشکیل شده بود، ولی به دلیل عدم هماهنگی یا برنامه ریزی نادرست برای تامین بودجه مدرسه در ارائه تقویت خدمات مدرسه به دانش آموزان این اتفاق به هر جهت لغو شد.
    متاسفانه اداره برق زابل در همان ساله حادثه به خاطر مشکلات مدیریتی و کمبود نیروی کارگر و همچنین پرداخت نکردن دستمزد کارگران طبق، بندی که در قرارداد ها آن ها برای همکاری با اداره ذکر شده بود، این اداره تا اطلاع ثانوی بسته شده بود؛ تا تمام این عوامل دست به دست هم بدهند که این اتفاق تلخ صورت بگیرد.
    -آیا این مشکلات به غیر از اداره برق زابل در اداره هایی که در رشته های کاری دیگر تخصص دارند مثل اداره مخابرات یا اداره مالیات یا حتی اداره پست هم اتفاق افتاده بود؟
    -خیر، ولی طبق آماری که در پایان هر سال از سوی مدیریت شبکه برق ایران منتشر شده بود نشان داد که 60 درصد مردم زابل از مشکلات طبقاتی و درآمد خانوادگی یا اختلاف زیاد در هرم طبقاتی-اجتماعی که بین مقایسه یک خانواده با سطح درآمد بالا با یک خانواده فقیر بوده است را آَشکار کرد، این موضوع از طرفی تاثیر زیادی در وقوع این حادثه گذاشته است.
    -موضوع دیگری که در بین واحد خبرنگاری ما را سوء ظنی کرد، این بود که در روزنامه ها یا بر اساس حرف ها یا گفته های مردم یا حتی خود شما صداهای عجیب و غریبی از سیاهچال زندانی که خود شما نگهبان آن هستید شنیده می شود؛ سوال ما این است که این اتفاقات عجیب از چه زمانی شروع شد و دلیل آن چه بود؟
    -این صداهای وحشتناک،2 روز بعد از تشییع پیکر آن دانش آموزان شروع شد؛ بر اساس احتمالات این صداهای وحشتناک متعلق به دختری است که در گذشته گناهان زیادی انجام داده است و خب همه ما می دانیم این دختر کیست.
    نسرین ربیع زاده، دختری که حالا در عذاب الهی به سر می برد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا