رمان اولین و آخرین | mahrad.n.a کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MAHRAD.n.a

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/10
ارسالی ها
76
امتیاز واکنش
3,261
امتیاز
396
محل سکونت
تو انجمن
دوستان لطفا تو نظر سنجی شرکت کنید
[HIDE-THANKS]
هامان سنگ رو داخل جیبش گذاشت و با دست به من اشاره کرد. ناگهان حس کردم از تخت جدا شدم و روی هوا شناورم. هامان به سمت در کلبه رفت و من هم که انگار با یک طناب نامرئی به اون وصل بودم به دنبالش کشیده شدم. هامان رو دیدم که سنگ رو روی زمین گذاشت و به همراه مرد دیگه دستش رو روی سنگ گذاشت. هامان دست من رو با اون یکی دستش گرفت و ناگهان حس کردم دنیا اطرام در حال محو شدنه. چشمام روبستم و بعد از چند ثانیه که اون ها رو باز کردم متوجه شدم حالا جلوی ورودی یک غار ایستادیم که خیلی آشنا به نظر می رسید. هامان رو به اون یکی مرد کرد و گفت:
- بهتره تو بری. می دونم چقدر کار داری.
مرد خواست مخالفتی بکنه که هامان با دستش مانع این کار شد. مرد هم که انگار از این جدایی به اجبار ناراضی نبود به ستم اومد و گفت:
- فعلا خداحافظ.
و بعد از این حرف از ما فاصله گرفت و قدم زنان دور شد. هامان نگاهش رو از مرد گرفت و من رو با اشاره به سمت غار هدایت کرد. من رو روی تختی که درون غار بود خوابوند و گفت:
- حالا که این جا هستیم به راحتی می تونم درمانت کنم. فکر کنم کمی درد داشته باشه. پس بهتره بیهوش باشی.
متوجه حرکت لب هاش شدم که چیزی رو زمزمه می کنه. ناگهان حس کردن بدنم شل شد و چشمام رو هم رفت و دیگه چیزی به جز سیاهی ندیدم.
***
همین که چشمام رو باز کردم متوجه درد شدیدی تو قفسه ی سینم شدم. از شدت درد صدام در اومد که هامان متوجه به هوش اومدنم شد و به سمتم اومد و گفت:
- می دونم دردش شدیده اما تحملش کن. به زودی توانایی حرکتت رو بدست میاری. فقط سعی کن آروم باشی.
با حرف هاش کمی آروم تر شدم. سعی کردم درد رو فراموش کنم و انگار کمی هم موفق بودم. درد و بدنم کمتر شده بود و حالا می شد تحملش کرد.
- الآن برات یک جوشونده میارم که کمکت می کنه زودتر بتونی از جات پاشی.
به سمت دیگه ای از غار رفت و کاسه که پر از مایع غلیظ و گرم بود به سمتم آورد. دستش رو پشتم گذاشت و کمکم کرد بشنیم. بعد از این که تونستم بشینم کاسه رو به سمت دهانم گرفت و من هم شروع به خوردنش کردم. بر خلاف ظاهرش خیلی طعم خوبی داشت و این باعث شده بود بتونم اون رو به راحتی بخورم.
کاسه رو از لبم دور کرد و روی میزی که کنارش بود گذاشت. حس کردم وزنه ای چند صد کیلویی رو از روم برداشتن و حالا می تونستم بهتر حرکت کنم. سعی کردم از جام پاشم اما هنوز هم ضعیف بودم. با کمک هامان روی صندلی نشستم و ازش پرسیدم:
- کی حافظم بر می گرده؟ حس می کنم سرم داره منفجر می شه.
یک دفعه غم عجیبی به چهرش نشست. سعی کرد از لرزش صداش کم کنه و گفت:
- تا چند روز آینده حافظت بر می گرده.
بعد از این حرفش طلسمی به سمت ورودی غار فرستاد و ادامه داد:
- البته امکانش هست همین الآن و یا حتی چندین سال دیگه حافظت برگرده؛ اما خب به طور معمول چند روز بیشتر طول نمی کشه.
خیلی عجیب بود، تا الآن تمام طلسم هایی که خودم همراه مادرم یاد گرفته...
مادرم! مادرم کجاست؟ به سرعت گفتم:
- مادرم کجاست؟
هامان با این حرفم تکونی خورد و با تعجب گفت:
- چیزی یادت اومده؟
- چیز خاصی نه... فقط یادمه با مادرم تو اون کلبه بودیم و اون به من طلسم یاد می داد. اون کجاست؟
- بهتره سعی کنی خودت به یاد بیاری.
خواستم چیزی بگم که با جای خالیش مواجه شدم. سعی کردم بلند شم اما نمی تونستم. دست از تلاش برداشتم و سعی کردم خاطراتم رو به یاد بیارم. هر چه قدر بیشتر سعی می کردم چیز هایی رو که یادم بود هم کم رنگ می شد. ناگهان حس کردم اطرافم داره سیاه میشه و من هم در حال کشیده شدن به سمت یک گرداب هستم. چشمام رو بستم و سعی کردم هامان رو صدا کنم، اما هرچه قدر که تلاش می کردم بی فایده بود. یک دفعه انگار محکم روی چیزی افتادم. چشمام رو باز کردم و خودم رو تو یک اتاق عجیب دیدم. کمی که به اطراف نگاهی انداختم مردی رو با لباس فاخری سبز رنگ و چشم هایی به رنگ لباسش که با لبخند به من خیره شده بود رو دیدم. از جام بلند شدم و با تعجب متوجه شدم می تونم به راحتی تکون بخورم. مرد که تعجبم رو دید گفت:
- خیلی نگران نباش، این روح تو هست که قادره حرکت کنه؛ وگرنه جسمت هنوز هم بیماره.
- چه اتفاقی افتاده؟ من کجام؟ منظورت چیه که روحم می تونه حرکت کنه؟
- صبر کن؛ دونه دونه به سوال هات جواب میدم. در جواب اولین سوالت باید بگم من تونستم بالاخره بعد از سال ها پیدات کنم. نمی دونی چقدر خوش حالم که بالاخره پیدات کردم.
برای مدتی کوتاه چهره ی بی روحش حالتی هیجانی گرفت که به سرعت از بین رفت. ادامه داد:
- من نمی تونم به سوال دومت جوابی بدم.
- و سوال سومم؟
- خب ببین من داشتم دنبال تو می گشتم که متوجه شدم هیچ محافظتی برای روحت نیست و می تونم به راحتی اون رو جدا کنم، پس این کار رو انجام دادم تا بتونم از نزدیک ببینمت.
حالا که بهتر به مرد نگاه کردم متوجه نیروی آرامشی عجیب که از سمت اون میومد شدم.

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MAHRAD.n.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/10
    ارسالی ها
    76
    امتیاز واکنش
    3,261
    امتیاز
    396
    محل سکونت
    تو انجمن
    نظرسنجی بالا رو فراموش نکنید[HIDE-THANKS]
    - تو کی هستی؟
    - من... نمی تونم چیزی بهت بگم.
    - چرا؟ من برگردون به بدنم!
    به سمتش رفتم اما از داخلش رد شدم. خواستم برم بیرون که به مانعی نادیدنی برخوردم.
    - تو نمی تونی از این اتاق بیرون بری.
    - چرا من رو اینجا آوردی؟
    - برای این که از پیشگویی مطمئن بشم.
    - منو برگردون!
    - نگران نباش، چند ثانیه دیگه بر می گردی. امیدوارم دوباره ببینمت؛ البته دفعه بعد در جایگاه یک کارآموز.
    بعد از این حرفش حس کردم به داخل زمین کشیده شدم و یک دفعه چشمام رو باز کردم و خودم رو توی غار دیدم. هرچی به اطراف نگاه کردم هامان رو ندیدم . ناگهان حجوم خاطرات زیادی رو به ذهنم احساس کردم. یادم اومد! همه چیز رو یادم اومد! تمام لححظه هایی که با مادرم بودم؛ حتی لحظه ای که من رو بی رحمانه تنها گذاشت. با این یاد آوری چشم هام تار شد. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و باصدای بلند گریه کردم. یادم اومد که مادرم به خاطر نجات من خودش رو به خطر انداخت و مرد. هامان که متوجه صدای بلند گریه های من شده بود با نگرانی وارد غار شد و زمزمه کرد:
    - بالاخره یادش اومد.
    بعد از این حرف به سمتم اومد و با مهربونی من رو در آغوشش کشید.
    به لباس هامان چنگ می زدم و گریه می کردم. زمان از دستم خارج شده بود. بعد از مدتی نسبتا زیاد خودم رو از آغـ*ـوش هامان جدا کردم و با ناباوری به چطور زندگی کردن بدون مادرم فکر کردم.
    ***
    3 سال بعد
    هامان رو از دور می دیدم که برام دست تکون می داد. گیاهانی رو که پیدا کرده بودم رو بالا بردم تا بفهمه بالاخره اون گیاه های مورد نیاز معجون تغییر ماده رو پیدا کردم. قبل از اینکه پشت سر هامان وارد غار بشم نگاهی گذرا به اطرافم کردم.
    سه سال پیش رو به خاطر می آوردم که بعد از فوت مادرم به خودم قول دادم اون قدر قدرتمند بشم تا انتقامش رو بگیرم. حالا سه سال گذشته بود و من تموم این مدت زیر نظر هامان آموزش می دیدم. مشکل انتقال مکانیم هم حدود چند ماه پیش بدون هیچ دلیلی حل شد. مشکلی که حل شدن بدون دلیلش من رو عصبانی کرد. چون اگر می خواست این طور حل بشه مادرم نباید اونطور برای درمان من خودش رو به خطر می انداخت.
    با صدای هامان از فکر در اومدم و گذشته رو رها کردم. نفس عمیق کشیدم و وارد غار شدم. با خوشحالی گفتم:
    - بالاخره پیداش کردم!
    هامان با دیدن خوشحالی بی اندازه من گفت:
    - بهت که گفتم اگر قسمت جنوبی رو بگردی پیداش می کنی.
    به نشانه تایید سرم رو تکون دادم و با جادویی خاک ها و آلودگی های گیاهی که دستم بود رو از بین بردم. سپس اشاره ای به گیاه کردم و عصاره اندکش رو خارج کردم. عصاره قرمز رنگ رو به آرومی به معجونم که به علت شرایط خاص برای ساختنش در گوشه ای از غار بود، اضافه کردم.بخاری بنفش رنگ از معجونم بلند شد که قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم توسط هامان از بین رفت.
    هامان بانگاهی از سر رضایت گفت:
    - خیلی خوب پیش رفتی. اگه بتونی بهش رسیدگی کنی و مواد مورد نیاز رو هرچه زودتر پیدا کنی تا حدود یک ماه دیگه معجونت آماده خواهد شد.
    ناگهان چیزی یادم اومد. دستم رو تو جیب ردام فرو کردم و سه سنگ سفید از اونجا در آوردم. سنگ هارو رو به هامان گرفتم و گفتم:
    - کنار هر کدوم از گیاه هایی که پیدا کردم این سنگ ها بود. در اصل درخشش غیر عادی اون ها باعث شد گیاه هارو پیدا کنم وگرنه فکر نکنم امروز می تونستم اون ها رو پیدا کنم.
    هامان دستش رو دراز کرد و سنگ ها رو ازم گرفت. نگاهی از سر تعجب به اون ها انداخت و بعد با لحنی مشکوک گفت:
    - بعدا برسیشون می کنم.
    یکدفعه انگار چیزی یادش اومد. برگشت و روبه من ادامه داد:
    - راستی، امروز دوباره به محل تمیرن میریم. حفاظ ها رو بزار و بعد بیا. اونجا منتظرت هستم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    MAHRAD.n.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/10
    ارسالی ها
    76
    امتیاز واکنش
    3,261
    امتیاز
    396
    محل سکونت
    تو انجمن
    [HIDE-THANKS]
    بعد از این حرفش با صدایی نسبتا بلند غیب شد. طبق معمول جادویی به مانند شیشه روی معجونم گذاشتم تا از نفوظ نور به درونش جلو گیری کنه. بعد از اون از غار بیرون اومدم و چوبدستیم رو در آوردم.
    - اِنیا فراکتوس هاینیدال
    بعد از زمزمه کردن ورد کره ای زرد رنگ از چوبدستیم خارج شد و به سمت ورودی غار رفت. بعد از اون گنبدی زرد رنگ برای محافظت از غار تشکیل شد. این اولین طلسمی بود که توسط خودم اختراع شده بود. محافظی که جلوی دیده شدن، شنیده شدن صدا و ورود به غار رو می گرفت.
    به نظر هامان هیچ کس در سطح من خواب اختراع طلسم رو نمی تونست ببینه؛ اما انگار من برای این کار به دنیا اومده بودم. حتی هامان با این حجم از تجربه باز هم نمی تونست مثل من طلسم اختراع کنه.
    از کارایی طلسم که مطمئن شدم بدون صدا غیب شدم و تو نزدیکی زمین تمرین ظاهر شدم. زمین تمرین زمینی تو دشت های لورازیا که در قسمت شمالی غار قرار داشت بود. این زمین توسط طلسم های هامان محافظت می شد و کسی نمی تونست به جز ما دوتا اون جا رو ببینه. حتی من هم نمی تونستم اونجا ظاهر شم و تنها هامان می تونست این کار رو انجام بده. به گفته ی خود هامان اون در گذشته از این زمین برای تمیرن خودش استفاده می کرده اما حالا اونجا به من آموزش میده.
    به سرعت شروع به دویدن کردم که بعد از پانزده ثانیه به زمین سنگی و گرد تمرین رسیدم. نگاهی به هامان کرد که به من اشاره کرد تا وارد زمین بشم. به علت حفاظ های قدرتمند کنار زمین وقتی وارد می شدم حس می کردم هوای اطرافم برای لحظه ای خفه کننده میشه.
    هامان بدون هیچ اخطاری طلسمی قرمز رو به سمتم فرستاد. طلسم زوزه کشان به سمتم می اومد. دستام رو از هم باز کردم و در حین زمزمه کردن ورد ها اون هارو به هم کوبیدم. بر اثر برخورد دست هام به هم طلسم هامان از مسیرش منحرف شد به حفاظ پشت سرم برخورد کرد. از اون جایی که تنها برتری من نسبت به هامان طلسم ها اختراعیم و دانشم درمورد زبان ها بود طلسمی قطور و سبز با ماهیت بی هوشی با زبان رومی ایجاد کردم. طلسم که به زبان رومی ایجاد شده بود قدرت زیادی داشت.
    هامان با دیدن طلسمم چیزی رو زیر لب زمزمه کرد که باعث شد طلسم به سمت خودم برگرده. اه! اون دوباره از بهترین طلسم های خودم ضد خودم استفاده کرد. حقه ای که از نظر هامان جالب، و از نظر من اعصاب خورد کن بود.
    دست هام رو به صورت ضربدری قرار دادم و وردی رو فریاد زدم. به سرعت محافظی نقره ای رنگ به وجود اومد که باز هم از طلسم ها اختراعیم بود. طلسم هامان یا بهتره بگم طلس خودم با برخورد به محافظم از بین رفت. انرژی زیادی بابت اجرا سپرم از دست داده بودم اما به روی خودم نیاوردم. سپرم رو از بین بردم و با چرخش های پی در پی پنج طلسم که با زبان چینی اجرا شده بود رو به سمت هامان فرستادم.
    هامان که تجربه ی فراوانی داشت با اشاره دستش سپری نیلی رو به وجود آورد که به خوبی در برابر چهار طلسم اول ازش محافظ کرد. چیزی نبود طلسم پنجم بهش برخورد کنه که به سرعت خودش رو کنار کشید.
    از اونجایی که قدرتم رو به زوال بود سعی کردم طلسمی مناسب رو انتخاب کنم. با یاداوری چیزی لبخندی شیطانی زدم. ورد نسبتا طولانی رو زمزمه کردم که باعث شد اخگری طوسی به وجود بیاد. می خواستم از قدرتم استفاده کنم. ناگهان زمان برام ایستاد و من در ذهنم خواستم طلسمم با حداکثر قدرت به سمت هامان بره. همین که طلسم اجرا شد از شدت خستگی روی زانو هام افتادم.
    هامان که انتظار این کار رو داشت طلسمی رو اجرا کرد باعث حیرتم شد. طلسمس یه زبان خوناشام ها که سپری بی نظیر محسوب می شد. طلسم من به سرعت به سپر زرد رنگ هامان برخورد کرد و بدون هیچ آسیبی از بین رفت. با دیدن سرنوشت طلسمم خودم رو روی زمین رها کردم و با ناله گفتم:
    - همیشه کاری می کنی که باعث میشه شگفت زده بشم.

    [/HIDE-THANKS]
     

    MAHRAD.n.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/10
    ارسالی ها
    76
    امتیاز واکنش
    3,261
    امتیاز
    396
    محل سکونت
    تو انجمن
    لطفا اشتراک موضوع رو بزنید و نظرتون رو راجب این پست و پست بعدی تو پروفایلم بگید.
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    MAHRAD.n.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/10
    ارسالی ها
    76
    امتیاز واکنش
    3,261
    امتیاز
    396
    محل سکونت
    تو انجمن
    دوستان لطفا در نظر سنجیهم شرکت کنید و به این رمان هم سری بزنید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا