دوستان لطفا تو نظر سنجی شرکت کنید
[HIDE-THANKS]
هامان سنگ رو داخل جیبش گذاشت و با دست به من اشاره کرد. ناگهان حس کردم از تخت جدا شدم و روی هوا شناورم. هامان به سمت در کلبه رفت و من هم که انگار با یک طناب نامرئی به اون وصل بودم به دنبالش کشیده شدم. هامان رو دیدم که سنگ رو روی زمین گذاشت و به همراه مرد دیگه دستش رو روی سنگ گذاشت. هامان دست من رو با اون یکی دستش گرفت و ناگهان حس کردم دنیا اطرام در حال محو شدنه. چشمام روبستم و بعد از چند ثانیه که اون ها رو باز کردم متوجه شدم حالا جلوی ورودی یک غار ایستادیم که خیلی آشنا به نظر می رسید. هامان رو به اون یکی مرد کرد و گفت:
- بهتره تو بری. می دونم چقدر کار داری.
مرد خواست مخالفتی بکنه که هامان با دستش مانع این کار شد. مرد هم که انگار از این جدایی به اجبار ناراضی نبود به ستم اومد و گفت:
- فعلا خداحافظ.
و بعد از این حرف از ما فاصله گرفت و قدم زنان دور شد. هامان نگاهش رو از مرد گرفت و من رو با اشاره به سمت غار هدایت کرد. من رو روی تختی که درون غار بود خوابوند و گفت:
- حالا که این جا هستیم به راحتی می تونم درمانت کنم. فکر کنم کمی درد داشته باشه. پس بهتره بیهوش باشی.
متوجه حرکت لب هاش شدم که چیزی رو زمزمه می کنه. ناگهان حس کردن بدنم شل شد و چشمام رو هم رفت و دیگه چیزی به جز سیاهی ندیدم.
***
همین که چشمام رو باز کردم متوجه درد شدیدی تو قفسه ی سینم شدم. از شدت درد صدام در اومد که هامان متوجه به هوش اومدنم شد و به سمتم اومد و گفت:
- می دونم دردش شدیده اما تحملش کن. به زودی توانایی حرکتت رو بدست میاری. فقط سعی کن آروم باشی.
با حرف هاش کمی آروم تر شدم. سعی کردم درد رو فراموش کنم و انگار کمی هم موفق بودم. درد و بدنم کمتر شده بود و حالا می شد تحملش کرد.
- الآن برات یک جوشونده میارم که کمکت می کنه زودتر بتونی از جات پاشی.
به سمت دیگه ای از غار رفت و کاسه که پر از مایع غلیظ و گرم بود به سمتم آورد. دستش رو پشتم گذاشت و کمکم کرد بشنیم. بعد از این که تونستم بشینم کاسه رو به سمت دهانم گرفت و من هم شروع به خوردنش کردم. بر خلاف ظاهرش خیلی طعم خوبی داشت و این باعث شده بود بتونم اون رو به راحتی بخورم.
کاسه رو از لبم دور کرد و روی میزی که کنارش بود گذاشت. حس کردم وزنه ای چند صد کیلویی رو از روم برداشتن و حالا می تونستم بهتر حرکت کنم. سعی کردم از جام پاشم اما هنوز هم ضعیف بودم. با کمک هامان روی صندلی نشستم و ازش پرسیدم:
- کی حافظم بر می گرده؟ حس می کنم سرم داره منفجر می شه.
یک دفعه غم عجیبی به چهرش نشست. سعی کرد از لرزش صداش کم کنه و گفت:
- تا چند روز آینده حافظت بر می گرده.
بعد از این حرفش طلسمی به سمت ورودی غار فرستاد و ادامه داد:
- البته امکانش هست همین الآن و یا حتی چندین سال دیگه حافظت برگرده؛ اما خب به طور معمول چند روز بیشتر طول نمی کشه.
خیلی عجیب بود، تا الآن تمام طلسم هایی که خودم همراه مادرم یاد گرفته...
مادرم! مادرم کجاست؟ به سرعت گفتم:
- مادرم کجاست؟
هامان با این حرفم تکونی خورد و با تعجب گفت:
- چیزی یادت اومده؟
- چیز خاصی نه... فقط یادمه با مادرم تو اون کلبه بودیم و اون به من طلسم یاد می داد. اون کجاست؟
- بهتره سعی کنی خودت به یاد بیاری.
خواستم چیزی بگم که با جای خالیش مواجه شدم. سعی کردم بلند شم اما نمی تونستم. دست از تلاش برداشتم و سعی کردم خاطراتم رو به یاد بیارم. هر چه قدر بیشتر سعی می کردم چیز هایی رو که یادم بود هم کم رنگ می شد. ناگهان حس کردم اطرافم داره سیاه میشه و من هم در حال کشیده شدن به سمت یک گرداب هستم. چشمام رو بستم و سعی کردم هامان رو صدا کنم، اما هرچه قدر که تلاش می کردم بی فایده بود. یک دفعه انگار محکم روی چیزی افتادم. چشمام رو باز کردم و خودم رو تو یک اتاق عجیب دیدم. کمی که به اطراف نگاهی انداختم مردی رو با لباس فاخری سبز رنگ و چشم هایی به رنگ لباسش که با لبخند به من خیره شده بود رو دیدم. از جام بلند شدم و با تعجب متوجه شدم می تونم به راحتی تکون بخورم. مرد که تعجبم رو دید گفت:
- خیلی نگران نباش، این روح تو هست که قادره حرکت کنه؛ وگرنه جسمت هنوز هم بیماره.
- چه اتفاقی افتاده؟ من کجام؟ منظورت چیه که روحم می تونه حرکت کنه؟
- صبر کن؛ دونه دونه به سوال هات جواب میدم. در جواب اولین سوالت باید بگم من تونستم بالاخره بعد از سال ها پیدات کنم. نمی دونی چقدر خوش حالم که بالاخره پیدات کردم.
برای مدتی کوتاه چهره ی بی روحش حالتی هیجانی گرفت که به سرعت از بین رفت. ادامه داد:
- من نمی تونم به سوال دومت جوابی بدم.
- و سوال سومم؟
- خب ببین من داشتم دنبال تو می گشتم که متوجه شدم هیچ محافظتی برای روحت نیست و می تونم به راحتی اون رو جدا کنم، پس این کار رو انجام دادم تا بتونم از نزدیک ببینمت.
حالا که بهتر به مرد نگاه کردم متوجه نیروی آرامشی عجیب که از سمت اون میومد شدم.
[/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS]
هامان سنگ رو داخل جیبش گذاشت و با دست به من اشاره کرد. ناگهان حس کردم از تخت جدا شدم و روی هوا شناورم. هامان به سمت در کلبه رفت و من هم که انگار با یک طناب نامرئی به اون وصل بودم به دنبالش کشیده شدم. هامان رو دیدم که سنگ رو روی زمین گذاشت و به همراه مرد دیگه دستش رو روی سنگ گذاشت. هامان دست من رو با اون یکی دستش گرفت و ناگهان حس کردم دنیا اطرام در حال محو شدنه. چشمام روبستم و بعد از چند ثانیه که اون ها رو باز کردم متوجه شدم حالا جلوی ورودی یک غار ایستادیم که خیلی آشنا به نظر می رسید. هامان رو به اون یکی مرد کرد و گفت:
- بهتره تو بری. می دونم چقدر کار داری.
مرد خواست مخالفتی بکنه که هامان با دستش مانع این کار شد. مرد هم که انگار از این جدایی به اجبار ناراضی نبود به ستم اومد و گفت:
- فعلا خداحافظ.
و بعد از این حرف از ما فاصله گرفت و قدم زنان دور شد. هامان نگاهش رو از مرد گرفت و من رو با اشاره به سمت غار هدایت کرد. من رو روی تختی که درون غار بود خوابوند و گفت:
- حالا که این جا هستیم به راحتی می تونم درمانت کنم. فکر کنم کمی درد داشته باشه. پس بهتره بیهوش باشی.
متوجه حرکت لب هاش شدم که چیزی رو زمزمه می کنه. ناگهان حس کردن بدنم شل شد و چشمام رو هم رفت و دیگه چیزی به جز سیاهی ندیدم.
***
همین که چشمام رو باز کردم متوجه درد شدیدی تو قفسه ی سینم شدم. از شدت درد صدام در اومد که هامان متوجه به هوش اومدنم شد و به سمتم اومد و گفت:
- می دونم دردش شدیده اما تحملش کن. به زودی توانایی حرکتت رو بدست میاری. فقط سعی کن آروم باشی.
با حرف هاش کمی آروم تر شدم. سعی کردم درد رو فراموش کنم و انگار کمی هم موفق بودم. درد و بدنم کمتر شده بود و حالا می شد تحملش کرد.
- الآن برات یک جوشونده میارم که کمکت می کنه زودتر بتونی از جات پاشی.
به سمت دیگه ای از غار رفت و کاسه که پر از مایع غلیظ و گرم بود به سمتم آورد. دستش رو پشتم گذاشت و کمکم کرد بشنیم. بعد از این که تونستم بشینم کاسه رو به سمت دهانم گرفت و من هم شروع به خوردنش کردم. بر خلاف ظاهرش خیلی طعم خوبی داشت و این باعث شده بود بتونم اون رو به راحتی بخورم.
کاسه رو از لبم دور کرد و روی میزی که کنارش بود گذاشت. حس کردم وزنه ای چند صد کیلویی رو از روم برداشتن و حالا می تونستم بهتر حرکت کنم. سعی کردم از جام پاشم اما هنوز هم ضعیف بودم. با کمک هامان روی صندلی نشستم و ازش پرسیدم:
- کی حافظم بر می گرده؟ حس می کنم سرم داره منفجر می شه.
یک دفعه غم عجیبی به چهرش نشست. سعی کرد از لرزش صداش کم کنه و گفت:
- تا چند روز آینده حافظت بر می گرده.
بعد از این حرفش طلسمی به سمت ورودی غار فرستاد و ادامه داد:
- البته امکانش هست همین الآن و یا حتی چندین سال دیگه حافظت برگرده؛ اما خب به طور معمول چند روز بیشتر طول نمی کشه.
خیلی عجیب بود، تا الآن تمام طلسم هایی که خودم همراه مادرم یاد گرفته...
مادرم! مادرم کجاست؟ به سرعت گفتم:
- مادرم کجاست؟
هامان با این حرفم تکونی خورد و با تعجب گفت:
- چیزی یادت اومده؟
- چیز خاصی نه... فقط یادمه با مادرم تو اون کلبه بودیم و اون به من طلسم یاد می داد. اون کجاست؟
- بهتره سعی کنی خودت به یاد بیاری.
خواستم چیزی بگم که با جای خالیش مواجه شدم. سعی کردم بلند شم اما نمی تونستم. دست از تلاش برداشتم و سعی کردم خاطراتم رو به یاد بیارم. هر چه قدر بیشتر سعی می کردم چیز هایی رو که یادم بود هم کم رنگ می شد. ناگهان حس کردم اطرافم داره سیاه میشه و من هم در حال کشیده شدن به سمت یک گرداب هستم. چشمام رو بستم و سعی کردم هامان رو صدا کنم، اما هرچه قدر که تلاش می کردم بی فایده بود. یک دفعه انگار محکم روی چیزی افتادم. چشمام رو باز کردم و خودم رو تو یک اتاق عجیب دیدم. کمی که به اطراف نگاهی انداختم مردی رو با لباس فاخری سبز رنگ و چشم هایی به رنگ لباسش که با لبخند به من خیره شده بود رو دیدم. از جام بلند شدم و با تعجب متوجه شدم می تونم به راحتی تکون بخورم. مرد که تعجبم رو دید گفت:
- خیلی نگران نباش، این روح تو هست که قادره حرکت کنه؛ وگرنه جسمت هنوز هم بیماره.
- چه اتفاقی افتاده؟ من کجام؟ منظورت چیه که روحم می تونه حرکت کنه؟
- صبر کن؛ دونه دونه به سوال هات جواب میدم. در جواب اولین سوالت باید بگم من تونستم بالاخره بعد از سال ها پیدات کنم. نمی دونی چقدر خوش حالم که بالاخره پیدات کردم.
برای مدتی کوتاه چهره ی بی روحش حالتی هیجانی گرفت که به سرعت از بین رفت. ادامه داد:
- من نمی تونم به سوال دومت جوابی بدم.
- و سوال سومم؟
- خب ببین من داشتم دنبال تو می گشتم که متوجه شدم هیچ محافظتی برای روحت نیست و می تونم به راحتی اون رو جدا کنم، پس این کار رو انجام دادم تا بتونم از نزدیک ببینمت.
حالا که بهتر به مرد نگاه کردم متوجه نیروی آرامشی عجیب که از سمت اون میومد شدم.
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: