پست نهم:
[HIDE-THANKS]
صبح که از خواب پاشدم کمی در اطراف قدم زدم و منتظر موندم تا مادرم آماده بشه.بعد از چند دقیقه مادرم با ناراحتی از غار بیرون اومد و به خاطر نور خورشید چهرشو درهم کشید و به سمتم برگشت و گفت:
-آماده ای؟
-بله.
-پس راه بیوفت.
-چطور می خوایم از شهر خارج بشیم؟
-نمیدونم.با هامان صحبت کردم اون دنبال راهیه تا بتونیم بدون دیده شدن از شهر بیرون بریم.
بعد از حرف مادرم هامان از غار بیرون اومد و رو به مادرم کرد و گفت:
-تا چند دقیقه ی دیگه شخصی به اینجا میاد تا شما رو به بیرون از شهر ببره.
-مورد اطمینانه؟
مادرم این سوال رو بلافاصله پرسید.هامان کمی مکث کرد و سپس جواب داد:
-مور اطمینانه.نگران نباش.
رفتم روی همون تخته سنگی که دیروز روش خوابیده بودم نشستم.به صدای درون ذهنم فکر کردم که چه قدر عجیب در لحظه ی خطر به من کمک کرد و حالا دیگه انگار خاموش شده بود.با صدای چند اسب سرم رو بلند کردم و متوجه مردی با ریش بلند و صورتی پر از چین و چروک شدم که با هامان در حال حرف زدن بود.پس از مدتی هامان به طرف مادرم برگشت و گفت:
-اسم ایشون سارین هست.ایشون شما رو تا بیرون از شهر همراهی میکنن.
اون مرد که حالا فهمیده بودم اسمش سارینه رو به مادرم کرد و گفت:
-بهتره عجله کنید.
-باشه
بعد با اشاره ی مادرم به سمت فارین رفتم و اون به جایی بین کاه هایی که داشت اشاره کرد و گفت:
-اونجا بشین تا هامان طلسم های مورد نیاز برای پنهان شدن تون رو اجراکنه.
بعد مادرم هم کنار من نشست و سارین روی ما کاه گذاشت و هامان شروع کرد به خوندن ورد ها با صدایی بلند.هر طلسمی که می خوند سرم سنگین تر می شد.بعد از چند دقیقه طلسم خوندنش تموم شد و شروع به حرکت کردیم.مدتی که گذت حوصلم سر رفت و روبه مادرم کردم و به آرومی پرسیدم:
-کی میرسیم.
-حدود 2 ساعت دیگه،اگه می خوای سرت رو بزار روی پام و بخواب.وقتی رسیدیم بیدارت می کنم.
به آرومی سرم رو روی پای مادرم گذاشتم و پس از مدتی خوابم برد.سیاهی و سیاهی.انگار هیچ چیز به جز رنگ سیاه در اطرافم وجود نداشت تا اینکه ناگهان تمام سیاهی اطرافم مثل آب رو زمین پخش شد و رنگ زرد جای اون رو گرفت.به اطرافم نگاهی کردم و مردی رو دیدم.مرد چمانی زرد داشت،انگار اون چشم هار جایی دیده بودم اما به خاطر نمی آوردم.مرد شنلی بلند و زیبا پوشیده بود و چهره ای جدی و خشن داشت.با صدایی عجیب چشمم رو از مرد برداشتم و به طرافم نگاه کردم و متوجه آیینه ای شدم که در اطرافم به طرز عجیبی خودنمایی می کرد.ناگهان صدایی از آیینه بلند شد و گفت:
-درود هافیس بر تو ای اولین و آخرین.
صدا به قدری قدرتمند بود که نمی تونستم حرکتی انجام بدم.ناگهان حس کردم بدنم داره به سمتی کشیده می شه و بعد از اون چهره ی نگران مادرم رو دیدم که به من نگاه می کنه.
-چه اتفاقی افتاده.چرا هرچی تکونت میدم بیدار نمیشی.رسیدیم حواست باشه تکون نخوری و صدایی از خودت درنیاری وگرنه اگه پیدامون کنن دیگه نمی تونیم زنده و سالم از این شهر خارج بشیم.[/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS]
صبح که از خواب پاشدم کمی در اطراف قدم زدم و منتظر موندم تا مادرم آماده بشه.بعد از چند دقیقه مادرم با ناراحتی از غار بیرون اومد و به خاطر نور خورشید چهرشو درهم کشید و به سمتم برگشت و گفت:
-آماده ای؟
-بله.
-پس راه بیوفت.
-چطور می خوایم از شهر خارج بشیم؟
-نمیدونم.با هامان صحبت کردم اون دنبال راهیه تا بتونیم بدون دیده شدن از شهر بیرون بریم.
بعد از حرف مادرم هامان از غار بیرون اومد و رو به مادرم کرد و گفت:
-تا چند دقیقه ی دیگه شخصی به اینجا میاد تا شما رو به بیرون از شهر ببره.
-مورد اطمینانه؟
مادرم این سوال رو بلافاصله پرسید.هامان کمی مکث کرد و سپس جواب داد:
-مور اطمینانه.نگران نباش.
رفتم روی همون تخته سنگی که دیروز روش خوابیده بودم نشستم.به صدای درون ذهنم فکر کردم که چه قدر عجیب در لحظه ی خطر به من کمک کرد و حالا دیگه انگار خاموش شده بود.با صدای چند اسب سرم رو بلند کردم و متوجه مردی با ریش بلند و صورتی پر از چین و چروک شدم که با هامان در حال حرف زدن بود.پس از مدتی هامان به طرف مادرم برگشت و گفت:
-اسم ایشون سارین هست.ایشون شما رو تا بیرون از شهر همراهی میکنن.
اون مرد که حالا فهمیده بودم اسمش سارینه رو به مادرم کرد و گفت:
-بهتره عجله کنید.
-باشه
بعد با اشاره ی مادرم به سمت فارین رفتم و اون به جایی بین کاه هایی که داشت اشاره کرد و گفت:
-اونجا بشین تا هامان طلسم های مورد نیاز برای پنهان شدن تون رو اجراکنه.
بعد مادرم هم کنار من نشست و سارین روی ما کاه گذاشت و هامان شروع کرد به خوندن ورد ها با صدایی بلند.هر طلسمی که می خوند سرم سنگین تر می شد.بعد از چند دقیقه طلسم خوندنش تموم شد و شروع به حرکت کردیم.مدتی که گذت حوصلم سر رفت و روبه مادرم کردم و به آرومی پرسیدم:
-کی میرسیم.
-حدود 2 ساعت دیگه،اگه می خوای سرت رو بزار روی پام و بخواب.وقتی رسیدیم بیدارت می کنم.
به آرومی سرم رو روی پای مادرم گذاشتم و پس از مدتی خوابم برد.سیاهی و سیاهی.انگار هیچ چیز به جز رنگ سیاه در اطرافم وجود نداشت تا اینکه ناگهان تمام سیاهی اطرافم مثل آب رو زمین پخش شد و رنگ زرد جای اون رو گرفت.به اطرافم نگاهی کردم و مردی رو دیدم.مرد چمانی زرد داشت،انگار اون چشم هار جایی دیده بودم اما به خاطر نمی آوردم.مرد شنلی بلند و زیبا پوشیده بود و چهره ای جدی و خشن داشت.با صدایی عجیب چشمم رو از مرد برداشتم و به طرافم نگاه کردم و متوجه آیینه ای شدم که در اطرافم به طرز عجیبی خودنمایی می کرد.ناگهان صدایی از آیینه بلند شد و گفت:
-درود هافیس بر تو ای اولین و آخرین.
صدا به قدری قدرتمند بود که نمی تونستم حرکتی انجام بدم.ناگهان حس کردم بدنم داره به سمتی کشیده می شه و بعد از اون چهره ی نگران مادرم رو دیدم که به من نگاه می کنه.
-چه اتفاقی افتاده.چرا هرچی تکونت میدم بیدار نمیشی.رسیدیم حواست باشه تکون نخوری و صدایی از خودت درنیاری وگرنه اگه پیدامون کنن دیگه نمی تونیم زنده و سالم از این شهر خارج بشیم.[/HIDE-THANKS]