رمان اولین و آخرین | mahrad.n.a کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MAHRAD.n.a

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/10
ارسالی ها
76
امتیاز واکنش
3,261
امتیاز
396
محل سکونت
تو انجمن
پست نهم:
[HIDE-THANKS]
صبح که از خواب پاشدم کمی در اطراف قدم زدم و منتظر موندم تا مادرم آماده بشه.بعد از چند دقیقه مادرم با ناراحتی از غار بیرون اومد و به خاطر نور خورشید چهرشو درهم کشید و به سمتم برگشت و گفت:
-آماده ای؟
-بله.
-پس راه بیوفت.
-چطور می خوایم از شهر خارج بشیم؟
-نمیدونم.با هامان صحبت کردم اون دنبال راهیه تا بتونیم بدون دیده شدن از شهر بیرون بریم.
بعد از حرف مادرم هامان از غار بیرون اومد و رو به مادرم کرد و گفت:
-تا چند دقیقه ی دیگه شخصی به اینجا میاد تا شما رو به بیرون از شهر ببره.
-مورد اطمینانه؟
مادرم این سوال رو بلافاصله پرسید.هامان کمی مکث کرد و سپس جواب داد:
-مور اطمینانه.نگران نباش.
رفتم روی همون تخته سنگی که دیروز روش خوابیده بودم نشستم.به صدای درون ذهنم فکر کردم که چه قدر عجیب در لحظه ی خطر به من کمک کرد و حالا دیگه انگار خاموش شده بود.با صدای چند اسب سرم رو بلند کردم و متوجه مردی با ریش بلند و صورتی پر از چین و چروک شدم که با هامان در حال حرف زدن بود.پس از مدتی هامان به طرف مادرم برگشت و گفت:
-اسم ایشون سارین هست.ایشون شما رو تا بیرون از شهر همراهی میکنن.
اون مرد که حالا فهمیده بودم اسمش سارینه رو به مادرم کرد و گفت:
-بهتره عجله کنید.
-باشه
بعد با اشاره ی مادرم به سمت فارین رفتم و اون به جایی بین کاه هایی که داشت اشاره کرد و گفت:
-اونجا بشین تا هامان طلسم های مورد نیاز برای پنهان شدن تون رو اجراکنه.
بعد مادرم هم کنار من نشست و سارین روی ما کاه گذاشت و هامان شروع کرد به خوندن ورد ها با صدایی بلند.هر طلسمی که می خوند سرم سنگین تر می شد.بعد از چند دقیقه طلسم خوندنش تموم شد و شروع به حرکت کردیم.مدتی که گذت حوصلم سر رفت و روبه مادرم کردم و به آرومی پرسیدم:
-کی میرسیم.
-حدود 2 ساعت دیگه،اگه می خوای سرت رو بزار روی پام و بخواب.وقتی رسیدیم بیدارت می کنم.
به آرومی سرم رو روی پای مادرم گذاشتم و پس از مدتی خوابم برد.سیاهی و سیاهی.انگار هیچ چیز به جز رنگ سیاه در اطرافم وجود نداشت تا اینکه ناگهان تمام سیاهی اطرافم مثل آب رو زمین پخش شد و رنگ زرد جای اون رو گرفت.به اطرافم نگاهی کردم و مردی رو دیدم.مرد چمانی زرد داشت،انگار اون چشم هار جایی دیده بودم اما به خاطر نمی آوردم.مرد شنلی بلند و زیبا پوشیده بود و چهره ای جدی و خشن داشت.با صدایی عجیب چشمم رو از مرد برداشتم و به طرافم نگاه کردم و متوجه آیینه ای شدم که در اطرافم به طرز عجیبی خودنمایی می کرد.ناگهان صدایی از آیینه بلند شد و گفت:
-درود هافیس بر تو ای اولین و آخرین.
صدا به قدری قدرتمند بود که نمی تونستم حرکتی انجام بدم.ناگهان حس کردم بدنم داره به سمتی کشیده می شه و بعد از اون چهره ی نگران مادرم رو دیدم که به من نگاه می کنه.
-چه اتفاقی افتاده.چرا هرچی تکونت میدم بیدار نمیشی.رسیدیم حواست باشه تکون نخوری و صدایی از خودت درنیاری وگرنه اگه پیدامون کنن دیگه نمی تونیم زنده و سالم از این شهر خارج بشیم.
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • MAHRAD.n.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/10
    ارسالی ها
    76
    امتیاز واکنش
    3,261
    امتیاز
    396
    محل سکونت
    تو انجمن
    [HIDE-THANKS]
    پست دهم:
    با تکون دادن سرم جلوی دهنم رو گرفتم تا صدای نفس کشیدنم بیرون نره.ناگهان ایستادیم.صدای قدم هایی رو می شنیدم که به ما نزدیک می شد.بعد از اینکه خیلی به ما نزدیک شد فهمیدم جناب سارینه چون گفت:
    -بی صدا باشین.
    و بعد از ما دور شد.صدایی خشن رو شنیدم که فریاد زد:
    -بارتون چیه؟
    -به جز کاه چیز دیگه ای می بینی؟
    -هی پیرمرد مواظب حرف زدنت باش. حیف که امروز حوصله ندارم.حالا می تونی رد شی.
    نفسی از روی آسودگی کشیدم که با ساکت باش مادرم مواجه شدم.صدای بسته شدن دروازه رو شنیدم که برای من در اون لحظه از هر صدایی بهتر بود.خواستم رو به مادرم کنم و درمورد خوابم باهاش صحبت کنم که متوجه شدم حالش بده.
    -چی شده؟حالت خوبه؟
    -چیز مهمی نیست.
    -می خوای جناب سارین رو صدا کنم؟
    -نه لازم نیست.
    اما مادر حال خیلی بده.
    -نگران نباش می تونم تحمل بیارم.
    بعد از این حرفش لبخندی از درد به من زد.تا خواستم دوباره اصرار کنم متوجه صدای چندین مرد شدم.در این میان صداهایی از قبیل وایسید می شنیدم که پس از اون متوجه شدم ایستادیم.صدای مرد ها نزدیکتر شدند تا این که اون قدر به ما نزدیک شدند که تونستم صدای سم اسب هاشون رو بشنوم.متوجه سوراخی کنار کاه ها شدم که می تونستم از اونجا بیرون رو ببینم.سرم رو به اون سمت کج کردم و متوجه شدم حدود 7 یا 8 سوار هستند که شخصی که گویا فرماندشون بود داشت با جناب سارین صحبت می کرد و پس از چند ثانیه به یکی از افرادش اشاره کرد و اون از اسب پیاده شد و به سمت کاه ها اومد.شمشیرش رو از غلافش در آورد و داخل گاری اول فرو کرد. با این کارش فرماندش رو بهش کرد و سرش داد زد:
    -این چه کاریه که داری می کنی احمق! اینطوری که تا فردا صبح باید منتظرت بمونم تا گشتنت تموم بشه.با طلسم کار هاتو انجام بده.
    بعد از این حرفش اون مرد شروع به اجرای چند طلسم ساده برای بازرسی به صورت ناشیانه کرد که با این کارش باعث شد فرماندش از روی اسب پیاده شه و به خاطر درست انجام ندادن کارش اون رو به کناری پرت کنه.
    -توانایی انجام هیچ کاری رو نداری.مجبورم تمام کار ها رو خودم انجام بدم.نمی دونم جناب آشیل چه فکری کردن که تو رو توی گروه نگهبانان دروازه قرار دادند.
    سپس از کنارش رد شد و شروع به اجرای طلسم روی گاری ها کرد.با نگرانی به سمت مادرم بر گشتم و متوجه شدم خونسرد به نظر می رسه.

    [/HIDE-THANKS]
     

    MAHRAD.n.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/10
    ارسالی ها
    76
    امتیاز واکنش
    3,261
    امتیاز
    396
    محل سکونت
    تو انجمن
    [HIDE-THANKS]
    پست یازدهم:
    خواستم چیزی بگم که متوجه شدم اون مرد حالا تنها یک گاری با ما فاصله داره. دوباره سرم رو به سمت سوراخ کج کردم تا بتونم بیرون رو ببینم.همین که خواست اجرای طلسم رو روی گاری قبل از ما شروع کنه جناب سارین به سمتش اومد و گفت:
    -سرورم.من که بهتون گفتم من تنها دارم برای گله ی بیرون از شهرم کاه می برم و چیزی رو پنهان نکردم.این طلسم هاتون تاثیر بدی روی کاه ها می ذاره و باعث می شه تا دام هام مریض بشن.خواهش می کنم کارتون رو تموم کنید.
    -برو کنا و جلوی راه منو بگیر.تمام بارها باید بازرسی بشن حالا میخوان هر چی که باشن.
    -پس چرا همون اول اجازه ی عبور دادین.
    -اون به خاطر این بود که من اونجا حضور نداشتم و گرنه نمی گذاشتم بدون بازرسی از دروازه رد شین. حالا هم وقت من رو نگیر و بذار کارم رو انجام بدم و گرنه مجبور می شم دستگیرت کنم.
    با این حرف به کناری رفت و اون مرد دوباره شروع به اجرای طلسم کرد. کارش که با اون گاری تموم شد به گاری سمت ما اومد که ناگهان چندین گاری عقب تر که مرد روشون طلسم اجرا کرده بود منفجر شد و باعث شد به سمت اونها بدوه.
    -هی پیرمرد پی داخلش پنهان کردی که اینطور شد.
    -فقط چند طلسم محافظ بود تا کاه هام به سرقت نره. میدونین که این روز ها با ارتباط بدی که با بقیه ی شهر ها داریم حتی کاه هم با ارزشه.احتمالا به خاطر طلسم های شما بوده. میدونین که من پول ندارم تا دزدگیر های سریع بخرم و به خاطر همین اونها الآن منفجر شدند.
    -تو باید قبلا به من می گفتی.اگه برای من اتفاقی می افتاد چی؟
    -منو ببخشید سرورم.
    در کمال تعجب دوباره به کارش ادامه داد و به سمت ما اومد تا گاری مارو بازرسی کنه. فکر کردم حواسش پرت شده اما اینطور نبود.به سارین نگاه کردم متوجه شدم داره به گاری های قبلی نگاه می کنه و دقیقا دوباره یکی از اون ها منفجر شد. کار خودش بود!اون داشت اون ها رو منفجر می کرد تا اون حواسش پرت شه اما مثل این که دیگه اهمیتی به اون ها نمی داد.
    به گاری ما که رسید دستش رو روی کاه ها گذاشت و تا خواست طلسمی اجرا کنه موجه شدم مادرم بیرون ظاهر شد و من در همون لحظه فلج شدم و دیگه نتونستم کاری کنم.اول فکر کردم که کار اون مرد بود اما با چیز هایی که مادرم داشت زیر لب زمزمه می کرد فهمیدم کار مادرم بوده!

    [/HIDE-THANKS]
     

    MAHRAD.n.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/10
    ارسالی ها
    76
    امتیاز واکنش
    3,261
    امتیاز
    396
    محل سکونت
    تو انجمن
    [HIDE-THANKS]
    پست دوازدهم:
    حالا تنها می تونستم نظاره گر باشم.حتی نمی تونستم انگشتام رو تکون بدم.مادرم که به خاطر اجرای طلسم و ظاهر شدن جلوی اون مرد انرژی زیادی از دست داده بود روی زمین افتاد.با اشاره ی اون مرد سرباز ها مادرم رو گرفتن و صورتش رو بالا گرفتن تا فرماندشون بتونه اون رو ببینه.مرد با دیدن مادرم لبخندی زشت زد و گفت:
    -اوه بانوی من شما اینجا چیکار می کنید؟با خودتون نگفتید که اگه ما گیرتون بیاریم دیگه زنده نمیمونین.
    لحنش کاملا مسخره کننده بود.رو به سربازا کرد و با همون لحن ادامه داد:
    -این زنِ خــ ـیانـت کار رو پیش جادوگر آشیل ببرید تا براش تصمیم گیری کنه.
    سپس با انگشت به سارین اشاره کرد و گفت:
    -وتو،تو هم تو از این ماجرا اطلاع داشتی؟
    تا خواست حرف بزنه مادرم گفت:
    -نه،اون هیچی نمی دونه من طلسمش کردم تا نتونه منو لو بده،اون مرد بی گناهه.
    مرد رو به مادرم کرد و با عصبانیت گفت:
    -باشه فداکاری کن.این مرد برام مهم نیست، الآن مهم تویی،میدونی چرا؟چون برای زنده یا مردت خیلی جایزه ی بزرگی گذاشتن.تو می تونی با مرگت من رو خوشبخت کنی البته اگه پسرت زنده بود می تونستم اون هم با خودم ببرم تا بیشتر از خوشبختیم لـ*ـذت ببرم.اما حیف که آأمایی زرنگ تر از من زود تر اون رو کشتن.
    نمی تونستم باور کنم!چطور امکان داشت!اونها نمی دونستند که من زندم.اما مادرم گفته بود که....با کمی فکر کردن فهمیدم مادرم در این مورد تا حالا با من صحبت نکرده بود.پس به خاطر همین بود که اونقدر می ترسید اونها مارو پیدا کنن.مادرم به راحتی می تونست با من فرار کنه اما ترس اون این بود که اونها بفهمن من زندم.
    -خب دیگه حرف بسه بهتره از اینجا بریم.وتو این آخرین گذشتم بود.اگه بار دیگه کسی رو مخفیانه از شهر خارج کنی بد می بینی.
    بعد از این حرف بلافاصله با مادرم و اطرافیانش غیب شد حالا من موندم و یه بغض سنگین که به خاطر به خط افتادن جون مادرم بود.
    سارین به سمت کاه ها اومد و اون هارو کنار زد و متوجه شد نمی تونم حرف بزنم.اولفکر کرد که شکه شدم اما با دست زدن به من متوجه شد که طلسم شدم.بعد از مدتی تونست طلسم رو از روی من برداره..وقتی کارش تموم شد از جام پاشدم،اولین کلمه ای که به ذهنم اومد رو گفتم:
    -مادرم...
    -نگران نباش،یه فکری براش می کنم.
    -چطور نگران نباشم!اون به خاطر من خودش رو به خطر انداخت.حالا من بدون اون چی کار کنم...
    پرده ای از اشک جلوی چشمام رو گرفت.بغض تو صدام اجازه نمی داد بتونم حرف بزنم.سرم رو به پایین انداختم و اشکام دونه به دونه روی زمین ریختن. متوجه شدم سارین کنارم ایستاده و دستش رو روی سرم گذاشت و گفت:
    -بهت قول می دم کمکت کنم.الآن وقت گریه نیست.اگه زیاد وقت رو تلف کنی اونا مادرت رو می کشن چون اونها فکر می کنن تو مُردی و حالا به مادرت نیازی ندارن پس باید عجله کنیم.

    [/HIDE-THANKS]
     

    MAHRAD.n.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/10
    ارسالی ها
    76
    امتیاز واکنش
    3,261
    امتیاز
    396
    محل سکونت
    تو انجمن
    [HIDE-THANKS]
    پست سیزدهم:
    سارین راست می گفت، حالا دیگه مادرم برای اونها مهم نبود و هر لحظه امکان داشت اون رو از من بگیرن و دیگه نداشته باشمش.
    کف دست هام عرق کرده بود و از استرس می لرزیدن.با صدایی لرزون گفتم:
    -چه نقشه ای دارید؟
    -الآن نمی دونم، باید فکرکنم.
    -اما ما زمانی برای فکر کردن نداریم.باید هرچه سریع تر اقدام کنیم.
    تند حرف می زدم و خشم عجیبی از دستگیر شدن مادرم، به گلوم چنگ می انداخت.
    اون بغض لعنتی دوباره قصد برگشتن داشت واگر ملاحظه ی وجود سارین رو نمی کردم، هر آن ممکن بود چشمام دوباره تار بشند و نتونم جلوی اشک هام رو بگیرم. پشتم رو به سارین کردم و بی هدف شروع کردم به راه رفتن. مسیر خاکی زیر پام، با قدم هام آشفته می شد و آستین لباسم تنها چیزی بود که می تونستم افکار اشفته ام رو روی سرش هوار کنم.ان قدر رفتم و برگشتم تا اینکه پاهام مثل قلبم شرع به تپیدن کرد. سارین در حالی که ابروهاش در هم گره خورده بود با کمی شک رو به من کرد و گفت:
    -یه فکری دارم که اگه...
    قبل از اینکه بتونه حرفش رو بگه به سرعت گفتم:
    -چی؟چه فکری؟باید چیکار کنیم؟
    -ببین تا دو روز دیگه اعتدال پاییزیه.اون روز می تونیم از هامان کمک بگیریم تا با استفاده از ارواح محل زندانی شدن مادرت رو بفهمیم.چون من مطمئنم مادرت رو به زندان عمومی منتقل نمیکنن.بعد از اینکه فهمیدیم مادرت کجاست می تونیم با کمک هامان نجاتش بدیم.اما یک مشکل این وسط وجود داره که چطور به شهر برگردیم.
    حرف هاش رو حلاجی می کردم، اعتدال پاییزی تنها چیزی بود اصلا بهش فکر نکرده بودم. اما اگر به گفته ی سارین هامان کمکمون کنه ، می تونستم مادرم و نجات بدم. با انرژی عجیبی که تو صدام نشسته بود، سوالی که به ذهنم رسیده بود رو پرسیدم:
    -خب ...شما می تونید خطوط جادویی رو پیدا کنین؟
    سارین طنابی که روی کاه ها کشیده بود رو باز کرد و‌ در حالی که وسیله ای رو از لا به لای کاه ها بیرون می کشید گفت:
    -آره می تونم،اما این چه ربطی داره.
    نگاه متعجبش به سمت من چرخید. موهای آشفته ای که از خیسی پیشونیم،روی چشم هام ریخته بود رو کنار زدم و به سمتش رفتم.
    -تا اونجایی که میدونم اگر بتونیم خطوط رو پیدا کنیم و اونها رو دنبال کنیم می‌تونیم دروازه ها رو پیدا کنیم و وارد شهر بشیم.چون تنها راه ورود به شهر اون ها هستن؛ اما مشکل اینجاست که دروازه درست وسط شهره!
    دست هاش لحظه ای ثابت موند و با لحنی تشویق کننده ای گفت:
    -آفرین!این اطلاعات رو از کجا آوردی؟
    شونه ام بالا پرید وامید در لحن صدام کاملا هویدا بود:
    -اینارو توی کتابی که مادرم بهم داده بود خوندم.
    -کتاب مادرت؟
    متعجب به صورتم زل زده بود؛ بعد از مکث چند ثانیه ای گفت:
    -کتاب هایی با این اطلاعات توی دنیا از تعداد انگشت ها یک دست تجـ*ـاوز نمی کنه،چطور امکان داره یکی از اون ها پیش مادرت باشه مگر اینکه پدر بزرگت...
    بازهم حرفش رو نیم خورده رها کرد و متوجه حرفاش نشدم.
    گیج نگاهش می کردم که دوباره ادامه داد:
    -می تونیم با چند طلسم خودمون رو نامرئی کنیم. درسته سخته اما غیر ممکن نیست. تازه می تونیم برای اینکار از انرژی خطوط استفاده کنیم.راستی نزدیک ترین خط کجاست؟
    حرفش رو خورده بود و قصد عوض کردن بحث رو داشت. ترجیح دادم الان راجع به کتاب با اون صحبت نکنم؛ فعلا پیدا کردن مادرم از همه چیز برام مهم تر بود.
    -جنگل ساوان.
    نگاهش رو از من دزدید و جواب کوتاه و نگاهم اون رو مجبور می کرد زودتر اون فضا رو ترک کنیم‌.
    سارین: پس باید هرچه سریع تر راه بیفتیم.
    بعد از اینکه جمله اش تموم شد مچ دستم رو چنگ زد و در کمتر از چشم به هم زدنی غیب شدیم.

    [/HIDE-THANKS]
     

    MAHRAD.n.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/10
    ارسالی ها
    76
    امتیاز واکنش
    3,261
    امتیاز
    396
    محل سکونت
    تو انجمن
    [HIDE-THANKS]
    پست چهاردهم:
    صدای بلندی از ظاهر شدن ما توی مرداب پیچید.داشتم بالا می آوردم چون اونجا بوی خیلی بدی می داد.با انزجار به سمت سارین برگشتم گفتم:
    -اینجا کجاست؟
    -اینجا مرداب ریوانه.میتونیم از اینجا وارد جنگل بشیم.
    با صورتی که پر از تعجب بود گفتم:
    -خب چرا مستقیم ظاهر نشدیم؟
    با لبخندی آرامش بخش گفت:
    -حدسش رو می زدم که این رو بگی.خب ما نمی تونیم مستقیم ظاهرشیم چون باعث می شه جنگل به حضور ما واکنش نشون بده و انرژی جادویی مارو بگیره.لگه این اتفاق بیوفته تا یک ماه نمی تونیم جادو کنیم!
    از اطلاعاتی که همین الآن بدست آورده بودم متعجب بودم.تا خواستم دوباره حرف بزنم متوجه شدم که کمی جلتر از من ایستاده و با لبخند در حال نگاه کردن منه تا راه بیوفتم.
    اعصابم خورد شده بود،چون هم سارین حرفی نمی زد و از اون موقع تا حالا ساکت بود و هم سنجاقکی سمج که محل زندگیش اون مرداب بزرگ و بوگندو بود دور من می چرخید.دستم رو روی سرم کشیدم تا سنجاقک از روی سرم بلند شه که متوجه شدم تعدادشون در حال زیاد شدنه.تا خواستم به سارین چیزی بگم متوجه شدم پام در حال فرو رفتن تو زمینه.به سمت سارین برگشتم تا چیزی بگم متوجه شدم اون هم به مشکل من دچار شدهه.با نگاهی پر از التماس به سمت سارین برگشتم و اون هم که متوجه نگاهم شده بود حفاظی بی رنگ در اطرافمون ایجاد کرد باعث می شد بیشتر تز این تو مرداب فرو نریم.
    -بهتره حرکتی نکنی.
    .بعد ازمدتی راه رفتن شدم چیزی دور پام میپیچه و کم کم خوابم گرفت.
    با سردرد شدیدی از جام پاشدم.می خواستم فریاد بزنم که متوجه شدم نمی تونم.هر چه قدر سعی می کردم نمی تونستم حرف بزنم.به اطرافم نگاه کردم.هیچ کس نبود.اصلا توی مرداب نبودم!کمی که بیشتر دقت کردم متوجه شدم داخل علفزاری بی انتها ایستادم.شروع کردن به راه رفتن و همینکه اولین قدم رو گذاشتم متوجه جسمی سیاه رنگ دو حدود فاصله ی 300 متریم شدم.شروع کردم به دویون اما هرچی که جلو میرفتم فاصلم تغییر نمی کرد تا اینکه متوجه شدم کسی پشت سرم ایستاده.با ترس بر گشت و مردی رو دیدم که عصایی عجیب داره و دستش رو به سمتم دراز کرده.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MAHRAD.n.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/10
    ارسالی ها
    76
    امتیاز واکنش
    3,261
    امتیاز
    396
    محل سکونت
    تو انجمن
    [HIDE-THANKS]
    پست پانزدهم:
    با تعجب به دستش خیره شدم. به تاریکی زیر کلاهش نگاه کردم که حس بدی رو بهم القا می کرد.دلم می خواست فریاد بزنم اما نمی تونستم. چیزی داشت من رو تحـریـ*ک می کرد تا به چیزی که قصد داشت به من بده نگاه کنم اما حسم می گفت نباید این کارو بکنم. بالاخره تصمیمم رو گرفتم و نگاهم رو به کف دستاش دوختم و متوجه سنگی سیاه رنگ شدم که به نظر آشنا میومد. سنگ رو برداشتم و حس کردم می تونم حرف بزنم. اما قبل از اینکه بتونم زبونم رو توی دهنم بچرخونم سرم گیج رفت و دیگه چیزی نفهمیدم.
    به طور ناگهانی مرداب اطرفمون تموم شده بود و رو به رومون دشتی کوچک بود که بعد از اون جنگلی بزرگ قرار داشت. ازجام بلند شدم و اطراف رو نگاه کردم و سارین رو دیدم. خواستم چیزی بگم که سارین مثل همیشه باعث شد حرفم رو بخورم.دستم رو گرفت و ناگهان حس کردم بدنم در حال کش اومدنه که به سرعت این حسم از بین رفت و متوجه شدم دشت رو پشت سر گذاشتیم.با لحنی که نشون می داد از این جابه جایی سریع ممنونه پرسیدم:
    -چطور اینکارو کردی؟
    بدون اینکه نگاهم کنه و بدون توجه به جنگل در حالی که داشت به زمین دست می کشید گفت:
    -این یک قدرته که اگر در جادو به مراتب بالای برسی اونرو بدست میاری.معمولا اون رو به عنوان قدرت های هفتگانه ی ماریان میشناسن.می دونی که چین؟
    -درسته
    قبلا در کتابی درمورد این قدرت ها خونده بودم.این قدرت که هفتا بودن معروف به قدرت های ماریان بودن.دلیل نام گذاری این قدرت ها این بود که شخصی به اسم ماریان که دارای اژدهایی همنام با خودش بود از اژدهاش این قدرت هارو گرفت و اونها رو با طلسمی عجیب طوری قرار داد تا به هر فرد شایسته در جادو برسه.این قدرت شامل سرعت بالا، تلپاتی، فهمیدن زبان حیوانات، فهمیدن زبان گیاهان،توانایی تبدیل شدن به یک جانور نما که می تونست با توجه به میزان انرژی درونیش به حیوانات مختلف تبدیل بشه، قدرت انتقال مکانی به هرجا و قدرت هفتم که قدرتی نا معلوم بود و تا به حال کسی به اون نرسیده. و طبق افسانه ها تنها با پیدا کردن گوی خاطرات ماریان می توان به اون قدرت دست پیدا کرد.
    خواستم چیزی بگم که سارین سنگی سیاه رو روبه روم گرفت و گفت:
    -اینو وقتی پیدات کردم توی مشتت بود.
    و بعد از اون حرف سنگ رو به من داد.تا خواستم حرفی بزنم سارین پیش دستی کرد و گفت:
    -فعلا چیزی نگو. رسیدیم.
    انگار تازه تمام خاطراتم به ذهنم برگشته بود.ما داشتیم به جنگل ساوان می رفتیم و حالا رسیده بودیم.باورم نمی شد که من روبه روی جنگلی ایستاده بودم که سرتاسر شگفتی بود و تا اون لحظه فقط توی کتاب ها درمورد اون خونده بودم.سارین دستم رو گرفت و متوجه سردی دستام شد.دستم رو فشار آرومی داد و بعد از اون راه افتادیم و از مرز جنگل گذشتیم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MAHRAD.n.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/10
    ارسالی ها
    76
    امتیاز واکنش
    3,261
    امتیاز
    396
    محل سکونت
    تو انجمن
    [HIDE-THANKS]
    پست شانزدهم:
    باز هم اجازه نداد حرفم رو کامل کنم؛بالاخره یه روزی این عادت رو از سرش می انداختم. دست سارین رو پشت کمرم احساس کردم که منو به حرکت مجبور کرد. بوی عجیبی از اطراف میومد که باعث می شد نفسهام کشدار و صدادار باشه.سارین کمی جلوتر متوقف شد و روبه من کرد و گفت:
    -بهتره بعد از رد شدن از مرز جنگل صدایی از خودت درنیاری چون اکثر حیوانات جنگل جادویی هستن و به صدا بسیار حساسن.
    سرم رو به معنای فهمیدن تکون دادم. با ترس به تاریکی جنگل خیره شدم و دستان سرد و عرق کردمو توی دستای گرم سارین قرار دادم و از مرز گذشتیم.بعد از این که از مرز گذشتیم انگار باد هم از ترس مراقب بود وقتی حرکت می کرد صدایی از خودش به جا نزاره چون به جز سکوت چیزی دیده نمی شد. سعی می کردم قدم هام بی صدا باشه که حس کردم زمین زیر پام سفت شده. به زمین نگاه کردم و متوجه شدم روی سنگی رنگارنگ ایستاده بودیم. روبه سارین کردم و قبل از اینکه سارین بتونه اخطاری بده با حواس پرتی گفتم:
    -اینجا ک...
    دیگه نتونستم ادامه بدم چون سارین جلوی دهنم رو گرفته بود اما انگار دیر شده بود. زمین زیر پامون شروع به لرزش کرد و شکافی ایجاد شد و از اون موجودی از جنس سنگ و با قدی حدود سه متر از شکاف بیرون اومد. صورتش کاملا صاف بود و تنها روی اون یک چشم سیاه قرار داشت.دست ها و پاهاش به طرز عجیبی درخشان به نظر می رسید.هر قدمی که بر می داشت جای پاهاش رو سنگ می پوشوند.کمی که جلوتر اومد ایستاد. نوع ایستادنش اصلا دوستانه به نظر نمی رسید. بر خلاف صورت صافش بدنش ناهمواری های زیادی داشت. سارین دستم رو گرفت و فریاد زد:
    -این یه آگوستاله! باید از اینجا فرار کنیم!
    بعد از این حرف شروع به دویدن کردیم.اما اون موجود که حالا اسمش رو فهمیده بودم به راحتی به ما رسید و با اشاره ای سنگ ها رو مثل میله ها و دیوار های زندان اطراف ما قرار داد. هر لحظه نزدیک تر میشد.می خواستم چشمام رو ببندم تا نبینم اما این توانایی رو نداشتم. سارین هرچه قدر تلاش می کرد نمی تونست کاری کنه و اون آگوستالم از عاجز بودن ما لـ*ـذت می برد و به آرومی سمت ما میومد.ترسیده بودم. نمی تونستم چیکار کنم.سر جام خشکم زده بود می ترسیدم به مابرسه و با ضربه ای مارو نابود کنه.بدنم می لرزید.حس کردم اطرافم هر لحظه سرد تر میشه و این بر ترسم اضافه می کرد. داشت گریم می گرفت. اگه به ما میرسید، اگه...
    -زود باش.مثل چوب خشک اونجا واینسا سریع از رو زمین سنگی رو بردار و کاری که میکم رو بکن.
    بازم اون صدای ذهنی بود.بدون هیچ درنگی خم شدم و سنگی رو برداشتم.
    -خب حالا این طلسمی که میگم رو اجرا کن.
    طلسمی آهنگین توی ذهنم به جریان افتاد اما قبل از اینکه بتونم طلسم رو بگم اون موجود لعنتی من رو گرفت و بالا برد.گریم گرفته بود. حس کردم دنده هام در حال خورد شدن داخل دستای اون موجوده. دستاش به حدی سرد بود که این سرما روی بدنم تأثیر گذاشته بود و داشتم میلرزیدم. نمی تونستم کاری کنم. داشتم سکته می کردم. چشمام رو بستم تا نبینم. جریان سرد و عجیبی در بدنم به راه افتاد و از دست آگوستال رها شدم و محکم به زمین خوردم.

    [/HIDE-THANKS]
     

    MAHRAD.n.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/10
    ارسالی ها
    76
    امتیاز واکنش
    3,261
    امتیاز
    396
    محل سکونت
    تو انجمن
    سلام اینم پست جدید.دوستان نظراتونو تو پروفایلم بگید اینطوری انرژی میگیرم. هیشکی نمیگه که!
    تشکرم که ممنون میشم. راستی رمان رو به دوستاتون هم معرفی کنید

    [HIDE-THANKS]
    پست هفدهم:
    از درد نمی تونستم نفس بکشم.چشمام رو باز کردم و دیدم دستی که اون موجود من رو با اون باهاش گرفته بود سیاه شد و اون سیاهی به همه جای بدنش سرایت کرد.بدنش به تکه های ریز تقسیم شد و هر تکه روی زمین افتاد و غیب شد.تکه ها طوری غیب شد که انگار از اول وجود نداشت. بعد از مدتی انگار اصلا اون آگوستال وجود نداشت.سارین با دهانی باز به صحنه ی روبه روش خیره شده بود. طوری به من نگاه می کرد انگار من شیطانی بزرگ هستم.
    به سختی از جام بلند شدم و به سمت سارین رفتم دستم رو به سمتش دراز کردم تا بهش کمک کنم که از جاش بلند بشه که گفت:
    -چط...چطور اون کارو کردی؟
    -خودم هم نمی دونم.
    -پسر میدونی چیکار کردی؟ تو موجودی رو نابود کردی که هامان با اون همه قدرتش به زور می تونه حتی جلوی اون دووم بیاره. پدر بزرگت در اوج قدرتش تنها تونست این موجود رو زخمی کنه اما تو....
    انگار می خواست چیزی بگه ولی جلوی خودش رو می گرفت. حالا که کمی آروم تر شده بودم پرسیدم:
    -مگه اون چه موجودی بود؟
    -اون یه آگوستال سرباز بود. عنصر وجودی اونا سنگه. اون موجودات از سنگ و جادوی سیاه ساخته شدن و قادرن به شکل محیط اطرافشون در بیان.تعداد کسانی میتونن تو تاریخ تونستن اون هارو از بین ببرن از تعداد انگشتای دست ها تجـ*ـاوز نمی کنه. اون موجودات بسیار خطرناکن و از ترس قربانیشون تغذیه می کنن. هرچه سریع تر باید بریم.وجود اون این جا نشون میده که چند تای دیگه این اطراف هست.شانس آوردیم که اون یه آگوستال سرباز بود. اگه با یه آگوستال اصیل رو به رو می شدیم احتمال زنده موندنمون هیچ بود.
    -پس عجله کنید.
    -من حس می کنم تو چیزی رو پنهان می کنی.یه جادوگر عادی مثل تو که حتی تو آپارات کردن هم مشکل داره نباید بتونه اینطور اون هارو نابود کنه.این حرف هایی که زدم به خاطر تحقیرکردنت نبود اما خب یه چیزی این وسط درست نیست.
    -باور کنید خودم هم نمی دونم چه اتفاقی افتاده!
    با نگاهی که معلوم بود حرف هام رو باور نکرده سرش رو تکون داد و شروع به حرکت کرد.اصلا به جهنم که حرفامو باور نمی کنه!
    مهم اینه که من چیزیو پنهان نکرده بودم.پشت سرش شروع به راه رفتن کردم.حواسم به زمان نبود همینطور راه می رفتم که به چیزی برخورد کردم .متوجه شدم که سارین ایستاده و من به اون برخورد کردم.با لحنی که معلوم بود خستست پرسید:
    -اینجاست؟
    به رو به روم نگاهی کردم و متوجه سنگ ها شدم که به طور عجیبی صاف، تراشیده شده و منظم به صورت دایره در اون محل قرار گرفته بودند.حالا دیگه شب شده بود و می شد کرم های شب تاب رو دید که اون اطراف پرسه میزدن.آروم جواب دادم:
    -درسته. همینجاست.
    به سمت سنگ ها رفتم و منتظر موندم تا سارین دروازه رو باز کنه.اون زمین زانو زد و از جیبش سنگی سیاه در آورد.
    -اون چیه؟
    بعد از این حرفم چند قدم جلو رفتم تا بتونم اون سنگ عجیب رو ببینم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MAHRAD.n.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/10
    ارسالی ها
    76
    امتیاز واکنش
    3,261
    امتیاز
    396
    محل سکونت
    تو انجمن
    سلام اینم پست جدید. ببخشید دیر به دیر پست میزارم. از همتون در خواست دارم نظراتتون رو تو پروفایلم . یا گپ خصوصی بگید.
    [HIDE-THANKS]پست هجدهم:[/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    -قلب اون آگوستال.فکر کنم باید چیزی رو قربانی کنیم تا دروازه باز بشه؛احتمالا این مناسب باشه.
    قلب اون موجود رو که بیشتر شبیه سنگ بود داخل زمین فرو کرد و ناگهان از زمین پرتو های نوری بیرون اومد که باعث شد سارین به سرعت چند قدم به عقب برگرده.دروازه داشت تشکیل می شد و هر از گاهی موجی از جادو ایجاد می کرد که احساس خوشایندی بهم دست می داد. بادی در اطرافم به طرز غیر طبیعی شروع به وزیدن کرد که باعث می شد از چمن ها بوی خوشایندی به مشامم برسه. دروازه باز شده بود اما استوانه ای سنگی در اندازه ی یک متر جلوی اون تشکیل شد که در اون فرو حفره ای وجود داشت. انگار نمی شد اون بدون در نظر گرفتن اون استوانه عبور کرد. جلو تر رفتم و دستم رو روی حفره گذاشتم. متوجه شدم جیب ردام در حال داغ شدنه. دستم رو داخل جیب ردام بردم و متوجه شدم اون سنگی که در خواب از اون موجود عجیب گرفتم و سارین گفته بود اینو تو مشتم پیدا کرده میلرزه. با کمی دقت فهمیدم اندازه ی فرو رفتگی هم اندازه سنگه. سنگ رو داخل حفره گذاشتم . استوانه به سرعت به زمین کشیده شد و حالا دروازه آماده ی عبور بود.سارین گفت:
    -بهتره وایسی تا قبل از عبور طلسم های محافظ رو بزارم تا کسی ما رو نبینه. راستی بهتره بعد از اینکه مادرت رو نجات دادیم بهم بگی اون سنگ رو از کجا آوردی. تا اونجایی که من میدونم این دروازه نیاز به اجازه ی استفاده داشت و اون سنگ مثل اجازه نامه عمل کرد.
    بعد از این حرف به سمت من اومد و زیر لب چیزهایی رو زمزمه کرد. ناگهان هوای اطرافم سنگین شد.بعد از گذشتن چند دقیه سارین با دستش به دروازه اشاره کرد تا از اون عبور کنیم. وارد دروازه شدم و حس کردم در حال پرواز کردنم. این حس به سرعت از بین رفت و متوجه شدم که حالا وارد شهر شده بودیم! سارین بدون هیچ حرفی دست من رو گرفت و از قدرتش استفاده کرد. حالت کشیدگی بهم دست داد. چشمام رو بسته بودم. بعد از چند ثانیه حس کردم ایستادیم. چشمام رو باز کردم و هامان رو دیدم که روبه روم ایستاده! با تعجب به پشت سرم نگاه کردم و متوجه شدم از شهر خارج شدیم و نزدیک غار هامان هستم. هامان با لحن ناراحتی گفت:
    -خبر دارم که مادرت رو گرفتن. حتما بها کمک می کنم تا اون رو پیدا کنی. اما شما یک روزه که تو راه هستین باید بریم و استراحت کنیدوفردا همین موقع اعتداله. باید برای فردا انرژی داشته باشی.
    بعد از این حرف دستم رو گرفت و غیب شدیم. خیلی خسته بودم به خاطر همین به سرعت به سمت تخت خواب رفتم و خودم رو روی اون انداختم. همین که سرم رو روی بالش گذاشتم خوابم برد و دیگه چیزی نفهمیدم.
    مادرم رو می دیدم که من رو در آغـ*ـوش گرفته و نوازشم می کنه.خواستم دستم رو دور مادرم حلقه کنم که همه جا سیاه شد حس کردم هوایی برای نفس کشیدن نیست. ناگهان اطرافم شروع به تغییر کرد و حالا من داشتم خودم رو می دیدم که هامان رو کشته بودم و داشتم سارین رو هم شکنجه می کردم. دیگه نمی تونستم تحمل کنم. فریادی زدم و از خواب پریدم. صدای کوبش قلبم رو می شنیدم که هر لحظه امکان داشت از سینم بیرون بزنه. سعی کردم نفس های نامنظمم رو که از روی وحشت بود رو کنترل کنم. بعدد از چند دقیه که حالم بهتر شد به اطافم نگاهی انداختم. متوجه شدم هنوز صبح نشده و سارین و هامان هم خواب هستن. دستی به صورت داغم کشیدم و عرق پیشونیم رو پاک کردم. سرم رو روی بالش گذاشتم و دوباره خوابیدم و آرزوکردم که دیگه خواب مزخرفی نبینم.
    با تکون های آرومی بیدار شدم.متوجه شدم هامان کنارم نشسته و منتظره تا از جام بلند بشم.دستم رو به چشمام کشیدنم تا بتونم بهتر ببینم.با صدایی خشدار گفتم:
    -سلام صبحتون به خیر.
    با صدایی که معلوم بود خیلی وقت نیست که بیدار شده جواب داد:
    -صبح توهم به خیر پسرم. بهتره بلند شی و بری بیرون تا صورتت رو بشوری.
    از جام بلند شدم. زانوهام خیلی سست شده بود.آروم آروم خودم رو به بیرون رسوندم. دستم رو جلوی چشمام گرفتم تا اذیت نشه.بعد از اینکه چشمام به نور عادت کرد دستم رو برداشتم و موجه سارین شدم که کمی دورتر داره چیزی درست می کنه. بخار زیادی از دیگی که اونجا بود بلند می شد اما در کمال تعجب آتشی زیر دیگ روشن نبود. نگاهم رو از سارین گرفتم و به سمت غار بر گشتم و متوجه شدم هامان به جایی اشاره می کنه. به سمت اونجا بر گشتم و دیدم حوضی سنگی اونجا قرار داره. به سمت حوض حرکت کردم. دست هام رو به داخل آب فرو بردم و برخلاف هوا آب گرم بود. آب رو به صورتم زدم و رفتم و کنار هامان که حالا داشت با وسیله ای عجیب کار می کرد نشستم. بدون توجه به اون وسیله پرسیدم:
    - حالا باید چی کار کنیم؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا