رمان اولین و آخرین | mahrad.n.a کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MAHRAD.n.a

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/10
ارسالی ها
76
امتیاز واکنش
3,261
امتیاز
396
محل سکونت
تو انجمن
سلام دوستان. لطفا تو نظرسنجی هم شرکت کنید.
[HIDE-THANKS]
پست نوزدهم:
-هیچی؛ باید صبر کنیم تا نیمه شب برسه اون زمانه که می تونم با کمک ارواح محل زندانی شدن مادرت رو بفهمم تا بعد از اون من و سارین بریم اون رو آزاد کنیم.
متوجه تأکیدش رو اسم خودش وسارین به تنهای شدم. با عصبانیت گفتم:
-پس من چی. منم می خوام بیام و تو نجات مادرم کمک کنم. شما نمی تونی این حقو ازم بگیرید!
-تو نمی تونی کاری کنی. اونجایی که میریم خیلی خطرناکه. بهتره همینجا بمونی. اینجا جات امنه.
خواستم مخالفتی کنم که با تحکم ادامه داد:
-من دوست ندارم وقتی مادرت رو آزاد کردم برای آزادی تو هم تلاش کنم. اونا نمی دونن که تو زنده ای و با اومدنت به اونجا فقط و فقط زحمات مادرت و پدربزرگت رو هدر میدی. پس بهتره به حرف من گوش کنی و همین جا بمونی. دیگه هم مخالفتی نکن!
با این حرفش مجال هر گونه اعتراض رو از من گرفت. با سرخوردگی به سمت سارین رفتم تا ببینم چیکار میکنه.
نزدیک سارین که شدم با لحن اخطار گونه ای گفت:
-جلوتر نیا. اینجا خطرناکه.
-چرا؟
-گازهایی اینجاست که تنفسش باعث میشه انسان دیوانه بشه.
خواستم بپرسم شما چطور اونجایین که متوجه چیزی طراف دهن و بینی اون شدم. هاله ای از جادو اطراف دهن و بینی اون رو پوشونده بود و از اون محافظت می کرد.
با کنجکاوی سعی کردم بفهمم چه چیزی درست میکنه اما نتونستم. به خاطر همین پرسیدم:
-چه چیزی درست می کنید؟
بعد از این حرف بخاری زرد از اون ظرف بلند شد که باعث شد چهرش رو درهم بکشه.با حواس پرتی جواب داد:
-یه جور معجون تغییر شکل پیشرفتست.
-برای چی اینو می خواین؟
-خب امشب امکانش هست توسط نگهبان ها دیده بشیم پس بهتره چهره های خودمون رو نداشته باشیم.
-مگه این معجون نیاز به مو و یا قسمتی از بدن شخصی که می خواین شبیه اون بشید نیاز نداره؟ اونهارو از کجا میارید؟ ما که به شهر دسترسی نداریم پس چی کار کنیم؟
با چهره ای خندان جواب داد:
-یکی یکی سولات رو بپرس. خب اگه به حرفام گوش کرده بودی باید متوجه میشدی که گفتم این معجون پیشرفتست. تازه فکر نکنم تا به حال همچین معجونی دیده باشی ویا درموردش خونده باشی. این معجون نیازی به مورادی که گفتی نداره! تنها باید به چهره ی مورد نظرت فکر کنی و تمرکزت رو از دست ندی!
خیلی جالب بود.حتما موادی که تو این معجون به کار میرفت خیلی نایاب بود وگرنه همه میتونستن به راحتی به این معجون دست پیدا کنن. خواستم در مورد مواد تشکیل دهنده ی این معجون بپرسم که متوجه شدم دستی روی شونم قرار گرفت.برگشتم و دیدم هامان با چهره ی جدی که تا به حال ازش سابقه نداشت پشت سرم ایستاده. ناگهان چهرش کمی حالت نگرانی به خودش گرفت و گفت:
-بهتره فاصله بگیری. فکر کنم گرسنت باشه. بیا داخل غار تا چیزی بخوری.
-چشم الآن میام.
به سمت غار رفتم و وارد غار شدم. چشمم به میز چوبی و قدیمی افتاد که گوشه ای از غار قرار داشت.به سمت میز رفتم و همین که نگاهم به میز افتاد صدای شکمم بلند شد. منتظر هامان و سارین نموندم و شروع کردم به خوردن. بعد از اینکه سیر شدم از سر جام بلند شدم و متوجه شدم هنوز سارین و هامان نیومدن. بیرون رفتم تا اونها رو صدا کنم. هامان رو دیدم که کمی اونور تر از ورودی غار ایستاده. کمی صدام رو بلند کردم و گفتم:

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MAHRAD.n.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/10
    ارسالی ها
    76
    امتیاز واکنش
    3,261
    امتیاز
    396
    محل سکونت
    تو انجمن
    [HIDE-THANKS]
    خیلی جالب بود.حتما موادی که تو این معجون به کار میرفت خیلی نایاب بود وگرنه همه می تونستن به راحتی به این معجون دست پیدا کنن. خواستم در مورد مواد تشکیل دهنده ی این معجون بپرسم که متوجه شدم دستی روی شونم قرار گرفت.برگشتم و دیدم هامان با چهره ی جدی که تا به حال ازش سابقه نداشت پشت سرم ایستاده. ناگهان چهرش کمی حالت نگرانی به خودش گرفت و گفت:
    -بهتره فاصله بگیری. فکر کنم گرسنت باشه. بیا داخل غار تا چیزی بخوری.
    -چشم الآن میام.

    به سمت غار رفتم و وارد غار شدم. چشمم به میز چوبی و قدیمی افتاد که گوشه ای از غار قرار داشت.به سمت میز رفتم و همین که نگاهم به میز افتاد صدای شکمم بلند شد. منتظر هامان و سارین نموندم و شروع کردم به خوردن. بعد از اینکه سیر شدم از سر جام بلند شدم و متوجه شدم هنوز سارین و هامان نیومدن. بیرون رفتم تا اونها رو صدا کنم. هامان رو دیدم که کمی اونور تر از ورودی غار ایستاده. کمی صدام رو بلند کردم و گفتم:
    -جناب هامان شما چیزی نمی خورید؟
    لبخندی زد و گفت:
    -من و سارین قبل از اینکه تو بیدارشی یه چیزایی خوردیم. بهتره مقدمات امشب رو آماده کنیم. مثل اینکه حواست نیست ساعت چنده.
    رو به آسمون کردم و خورشید رو دیدم که مدتیه از وسط آسمون گذشته و مثل اینکه خیلی خوابیده بودم! رو به هامان کردم و گفتم:
    -ساعت چنده؟
    بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد:
    -دو
    با یه حساب سر انگشتی فهمیدم ده ساعت تا اعتدال وقت داریم. اما به نظرم این زمان زیاد اومد به خاطر همین از هامان پرسیدم:
    -ما حدود ده ساعت وقت داریم. فکر نکنم زمان کمی باشه!
    -بر خلاف تصورت زمان خیلی کمیه. این معجونی که سارین در حال آماده کردنشه حدود هشت ساعت دیگه آماده میشه و یک ساعت هم طول میکشه من ارواح رو احضار کنم. اگه در این بین زمانی رو از دست ندیم تنها حدود یک ساعت وقت داریم تا با کمک ارواح محل زندانی شدن رو پیدا کنیم.
    بدون هیچ حرفی به غار برگشتم و روی تختم نشستم. یه حسی به من می گفت اتفاقات اخیر خیلی مشکوکه. اون از اون روزی که اون آگوستال سرباز رو نابود کردم با وجود اینکه بسیار ضعیف بودم. چطور ممکنه! این امر برای جادوگران بزرگ تاریخ هم غیر قابل اجرا بوده اما من....از افکاری که تو ذهنم بود سرم سوت کشید. بعد از این اتفاقات حتما باید اون صندوقی پدر بزرگ برام گذاشته رو باز کنم. فکر کنم اطلاعات داخل اون بتونه جواب بعضی از سوال هام رو بده. چشمام رو بستم و تمرکز کردم تا بتونم به خطوط انرژیم نگاهی بکنم. خطوط مثل همیشه بدون مانع بود اما مطمئن بودم اگر اقدام به آپارات کردن بکنم دوباره اون مانع اعصاب خورد کن تشکیل میشه. چشمام رو باز کردم و از نگاه کردن به خطوط انرژیم دست برداشتم. نمی دونستم چرا من باید دچار این گرفتاری می شدم. نه تنها در جادو کردن ناتوان بودم بلکه مادرم هم پیشم نبود.اگه بد شانس ترین جادوگر دنیا نباشم حتما عضو ده تای اول هستم! با صدا هامان که منو صدا می کرد از جا پریدم. به بیرون رفتم و با چهره ای پرسشگر به هامان نگاه کردم که گفت:
    -بیا اینجا. می خوام باهات صحبت کنم.
    بدون هیچ حرفی به سمت هامان رفتم که روی سنگی نشسته بود. به کنار خودش اشاره کرد و نشستم. نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    -ببین وقتی ما از اینجا میریم چون من از اینجا دور میشم حفاظ های اینجا ضعیف میشه. پس امکانش هست تا افرادی متوجه این امر بشن و بیان برای فضولی. البته من حفاظ های زیادی برای غار خواهم گذاشت اما بهتره خودت هم چند تا محافظ بزاری تا اگر طلسم های من از بین رفت بتونی دووم بیاری و بی دفاع نشی.
    -اما من که نمی تونم.
    -چرا نمی تونی؟ اگر بخوای تا آخر عمرت این طور بگی به هیچ جا نخواهی رسید.
    -باشه. سعیم رو می کنم.
    خب بیا این معجون رو بخور باعث میشه کمی بدنت آماده تر شه و ذهنت آروم تر و متمرکز تر بشه.
    بدون سوالی معجون رو از هامان گرفتم و بدون هیچ مکثی اون رو نوشیدم.حس کردم چشمام در حال سنگین شدنه.بدنم بی حس شده بود. متوجه هامان شدم که سرم رو گرفت و من رو بدون اینکه ناراحتی بهش وارد بشه مثل پر بلند کرد و به سمت غار رفت. دیگه نتونستم مقاومت کنم و پلکام روی هم افتاد.
    چشمام رو باز کردم و متوجه شدم روی تخت هستم. بدنم رو تکونی دادم و سعی کردم از روی تخت بلند شم. در کمال تعجب به راحتی تونستم از تخت بلند بشو و هیچ احساس کرختی هم نمی کردم. انگار انرژی دوباره ای به من داده بودند. با سرحالی از غار بیرون رفتم و متوجه شدم هوا تاریک شده. رو به هامان که پشت به من و کمی اونطرف تر ایستاده کردم و گفتم:
    -جناب هامان من بیدار شدم. چه اتفاقی افتاد؟ الآن ساعت چنده؟
    -چیز مهمی نبود. فقط به خواب رفتی تا انرژی لازم برای جادو کردن رو بدست بیاری. اون یه معجون نیروزا بود که خوردی. به خاطر اینکه اولین بارت بود اینطور شد.تو حدود هشت ساعت خوابیدی.الآن ساعت دهه.
    از شیدن اینکه هشت ساعت خوابیده بودم تعجب کردم.بدونا ینکه سوا دیگه ای بپرسم روی سنگی نشستم. سارین رو دیدم که به سمت ما میومد و مثل اینکه معجون تغییر شکل آماده شده بود. دوتا ظرف بود که یکی از اون هارو به جناب هامان داد و هردو همزمان اون ها رو نوشیدند. بعد از گذشت سی ثانیه جناب هامان تغییر کرد. دیگه خبری از اون چین و چروک ها و موهی سفیدشون نبود. حالا تبدیل به جوانی سی ساله با مو های کوتاه، چشمان مشکی، ابرو های پر گشت، لب های معمولی و دارای بینی استخوانی شد.سارین هم شبیه جناب هامان بود با تفاوت این که ایشون دارای موهایی بارنگ قهوه ای روشن و ابروهایی کم پشت بودند
    جناب هامان رو به من کرد وبا صدایی که تحت تأثیر تغییر شکل شاداب تر شده بود گفت:
    -بیا بریم تا توهم طلسماتو اجرا کنی.
    به سمت ورودی غار رفتم و جلوی اون ایستادم. جناب هامان گفت:
    -طلسمی بلدی و یا می خوای بهت بگم؟
    با لحنی که می خواستم نشون بدم اون قدر ها هم بی عرضه نیستم گفتم:
    -ممنون. خودم بلدم.
    هامان که متوجه ناراحتی من شده بود با لبخند گفت:
    -باشه پس شروع کن.
    در ذهنم دنبال طلسم هایی که مادرم بهم آموزش داده بود می گشتم که اون صدای ذهنی دوباره مداخله کرد و گفت:
    -بهتره طلسم خوبی رو اجرا کنی. این پیرمرد فکر میکنه تو خیلی ناتوانی. چوب دستیت رو به سمت ورودی غار بگیر و این طلسمی که میگم رو اجرا کن. طلسمی نسبتا طولانی تو ذهنم نقش بست. اونا رو تکرار کردم و دیدم گویی آبی رنگ از سر چوب دستیم خارج شد و کمی جلوتر منفجر شد. سپس تبدیل به سپری بی رنگ شد.صدای ذهنی ادامه داد:
    -حالا اون طلسم هایی که قبلا به برای پنهان شدن و ناتوانی تشخیص بو ها بود اجرا کن تا حتی حیواناتی که حواس قوی دارن نتونن تو رو پیدا کنن.
    بعد از این حرف اون طلسم هارو اجرا کردم و به سمت هامان برگشتم.از نگاهش می شد تعجب رو خوند.
    -آفرین. نمی دونستم همچین طلسنم هایی بلدی. این محافظی که گذاشتی اسمش محافظ رِوِندال بود؟ درسته؟
    من که چیزی نمی دونستم تنها به تکون دادن سر و لبخندی اکتفا کردم.
    هامان ادامه داد من و سارین میریم بهتره توهم بریو داخل کمی استراحت کنی. فکر کنم با اجرای این طلسم خسته شده باشی.
    درست می گفت. احساس کردم کوهی رو جابه جا کردم به خاطر همین سرم رو تکون دادم و پرسیدم:
    -ولی احضار ارواح چی میشه؟
    -ما در مکانی دور از اینجا اون کار رو انجام میدیم. بهتره تو حضور نداشته باشی.
    -باشه. ولی ای کاش می شد من هم همراه شما....
    -بهتره دیگه بحث نکنی.
    -ولی جناب هامان اون مادر منه!
    -لطفا برو تو. دلم نمی خواد طلسمت کنم!
    با ناراحتی برگشتم. انگار اصرار کردم فایده ای نداشت!
    سرم رو گذاشتم رو تخت و برای اینکه دیگه افکارم اذیتم نکنه خطوط انرژیم رو خالی کردم.این کار باعث می شد خوابم ببره و همین طور هم شد.حالا دیگه تو دنیای خواب و خیال غرق شدم و دیگه لازم نبود با مشکلات دنیای واقعی دست و پنجه نرم کنم. غافل از اینکه چیزای زیادی تو دنیای خواب منتظرم بود!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MAHRAD.n.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/10
    ارسالی ها
    76
    امتیاز واکنش
    3,261
    امتیاز
    396
    محل سکونت
    تو انجمن
    [HIDE-THANKS]
    دستم رو روی گیاهان اطرافم کشیدم. گیاهان اطرافم نسبتا بلند بودن و تا کمر من می رسیدن. حس کردن اونها زیر انگشتام احساس وصف ناپذیری رو بهم می داد. نسیمی که اونجا جریان داشت موهام رو به بازی گرفته بود. نفس عمیقی کشیدم چشم رو از زیر پام گرفتم.سرم رو بالا آوردم و با چیزی که دیدم نفس کشیدن یادم رفت. باز هم همون موجود عجیب. فاصلمون هر لحظه کمتر می شد بدون اینکه اون یا من حرکتی کنیم! وقتی اونقدر نزدیک شدیم تا تونستم جزئیات ظاهرش رو ببینم چند قدم جلو گذاشت و دستش رو روی شونم قرار داد. ناگهان شروع به تغییر کرد و تبدیل به جوانی 25 یا 26 ساله شد که چهره ی دلنشینی داشت. با صدایی بم و پر اقتدار گفت:
    -زمانش رسید از محدودیت هات رهایی پیدا کنی.
    خواستم چیزی بگم که اجازه نداد. گفت:
    -به زودی محدودیت های دیگری که داری هم از بین میره الآن زمان از بین رفتن محدودیت انرژی درونیت هست.
    بعد از این حرف دستش رو سمتم گرفتم و همه جا سیاه شد.
    چشمام رو باز کردم و به سرعت از جام بلند شدم. از بدنم ذراتی آبی رنگ بیرون می اومد که بعد از چند ثانیه از بین رفت. انگار بار سنگینی رو از رو دوشم برداشته بودند. حس کردم تازه متولد شدم و انرژی سرکش زیادی تو بدنم وجود داشت. چشمام رو بستم و چند لحظه مکث کردم. انگار می تونستم مزه قدرت رو حس کنم که چه قدر شیرین و خوب به نظر می رسید. این حسم با صدایی که از بیرون شندیم متوقف شد. به سمت ورودی غار رفتم. با چیزی که دیدم می خواستم فریاد بزنم اما به سرعت جلوی دهنم رو گرفتم. درست بود که طلسم سکوت رو هامان جرا کرده بود اما حس می کردم خیلی ضعیف شده و امکانش هست با تولید صدایی از طرف من نابود بشه. یک مرد و یک زن جلوی ورودی غار بودن و انگار دنبال چیزی میگشتن. از لباس هاشون میشد تشخیص داد مربوط به سربازان هستند. روی شنل هاشون نمادی عجیب قرار داشت. نمادی که از یک مار و الماسی عجیب تشکیل شده بود. مرد رو به زن کرد و گفت:
    -سیمون گفته بود همینجاست. اون فکر می کرد اون پیرمرد دیوونه چیز مهمی اینجا داره. گفته بود یه غاره و ما باید دنبال گویی طلایی بگردیم. اما اینجا هیچی نیست!
    زن که عصبانی بود گفت:
    -من هم مثل تو نمی دونم. فکر نکنم کارمون راحت باشه وگرنه سربازا رو می فرستاد نه اعضای گروه محافظین مخصوصش!
    چره هاشون زیر کلاه پنهان بود و نمی تونستم اونها رو ببینم. زن که انگار چیزی پیدا کرده بود روی زمین نشست وگفت:
    -دِرِک بیا اینجا رو نگاه کن!
    -چی پیدا کردی؟
    -بیا اینجا، مثل اینکه اون مردک چیزی از خودش به جا گذاشته.
    بعد از این حرف ظرف معجونی رو بالا آورد. اون همون معجونی بود که من خورده بودم و مثل اینکه هامان فراموش کرده بود ظرفش رو برداره.
    زن که انگار بزرگترین کشف زندگیش رو کرده بود گفت:
    -این نشون میده اون غار لعنتی همین اطرافه و توسط طلسم هایی پنهان شده. باید اونجارو پیدا کنیم!
    نه، اونها نباید غار رو پیدا می کردن و گرنه لو رفتنم حتمی بود. هوا سرد و بود و من هم داشتم می لرزیدم. خیلی ترسیده بودم. مرد یک قدم جلو اومد و شرع کرد به خوندن چیزهایی. با هر کلمه که می گفت حفاظ اطراف ضعیف می شد.نمی تونستم کاری کنم. شاید اینجا آخر کار من بود. روی زمین نشستم و تو خودم جمع شدم. منتظر بودم هر لحظه حفاظ ها اطرافم که حالا از هر لحظه سست تر شده بود از هم بپاشه.
    ناگهان سپر هایی که هامان گذاشته بود با صدای بدی از هم پاشید و مرد که انگار محل دقیق غار رو فهمیده بود اومد و جلوی ورودی ایستاد و دستش رو جلو آورد و برگی رو از زمین برداشت و به سمت غار انداخت. همین که برگ به سپر برخورد کرد آتش گرفت و به سمت دیگه ای پرت شد. مرد که حالا فهمیده بود غار همین جاست کمی عقب رفت و شروع کرد به اجرای طلسم های شاخه ای. طلسم هایی که به راحتی می تونست سپر من رو نابود کنه. طلسم ها به سپر من برخورد می کردند و اون رو ضعیف تر می کردند اما طلسم پنهان سازم هنوز پابرجا بود. با برخورد طلسم هاش به حفاظ، همون طور که فکش رو می کردم، حفاظ با صدای نسبتا بلندی از هم پاشید.
    حالا فاصله ی من و اونها تنها یک طلسم پنهان ساز بود. با نا امیدی به داخل غار برگشتم. نباید اینقدر ضعیف باشم و به راحتی شکست بخورم. افکارم رو جمع کردم. اگه خوش شانس بودم و می تونستم فرار کنم؛ اگر می شد امکان زنده بودنم بود. می تونستم از دست اونها فرار کنم و به سمت شهر برم. اما این نقشم کمی مسخره بود. امکانش خیلی کم بود که بتونم از سد اونها بگذرم. اما خب حداقل می تونستم تلاشم رو بکنم. اگه تمام این اتفاقا میوفتاد می تونستم دوباره طلسم پنهان ساز رو اجرا کنم تا شاید بتونم نجات پیدا کنم.با صدایی که شنیدم متوجه شدم حالا دیگه اونها به راحتی میتونن بیان و همراه اون گوی جون من رو هم ببرن.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MAHRAD.n.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/10
    ارسالی ها
    76
    امتیاز واکنش
    3,261
    امتیاز
    396
    محل سکونت
    تو انجمن
    [HIDE-THANKS]
    به سمت ورودی رفتم. خواستم طلسمی هجومی رو اجراکنم. همین که این رو به ذهنم آوردم انگار زمان ایستاده بود. حس کردم می تونم قدرت طلسمم رو مشخص کنم. از ذهنم خواستم طلسمم با حداکثر قدرت باشه. کاری که کردم رو با توجه به چیز هایی که می دونستم افراد کمی می تونستن انجام بدن. فریاد زدم:
    -اِکیوپارتس
    طلسمی قرمز و قطور از سر چوب دستیم بیرون اومد و زوزه کشون به سمت مرد رفت. قبل از این که بتونه عکس العملی نشون بده به اون خورد و اون رو به بیرون از غار پرت کرد. از کار خودم شگفت زده شده بودم. زن که من و دید شروع به اجرای طلسم کرد.
    -من کمکت می کنم. تو فعلا از جلوی طلسم ها جاخالی بده.
    همون صدای ذهنی بود. به سرعت رو زمین نشستم که سه تا از طلسم ها از بالای سرم گذشت.متوجه طلسم دیگه ای شدم که به سمتم میومد. سعی کردم بهم نخوره اما به شونم اصابت کرد و درد زیادی تو بدنم پیچید. از جام پاشدم و طلسمی که صدای ذهنی گفته بود رو با حداکثر قدرت اجرا کردم. اخگری سفید از سر چوبم بیرون اومد و به سمت اون زن رفت.اون سپر مدافعی دور خودش کشید اما انگار فایده ای نداشت چون طلسم سفید رنگم به دور بدنش پیچید و باعث شد روی زمین بیوفته. وقتی نداشتم تا وایسم ببینم چی میشه. امیدوار بودم هامان من رو به خاطر اینکه از غارش دفاع نکرده بودم ببخشه.
    به سرعت از غار بیرون رفت و از کنار مرد که روی زمین افتاه بود گذشتم وشروع کردم به دویدن. اونقدری دویدم که دیگه نمی تونستم نفس بکشم. باورم نمی شد تونسته بودم از سد اون دو نفر بگذرم.
    روی زانوهام خم شدم و نفسی تاز کردم. متوجه نوری تو آسمون شدم. مثل این که اونا سرباز هارو احضار کرده بودن. به سرعت بین درخت ها گشتم تا درختی که قبلا دیده بودم رو پیدا کنم. به محض این که درخت رو دیدمبه سمتش رفتم. درختی قدیمی بود که داخل تنش فضای خالی زیادی بود. به داخل درخت رفتم و اونجا نشستم و طلسم پنهان ساز رو اجرا کردم.
    -کارت بد نبود. حالا که محدودیتت برداشته شده خیلی بهتر عمل کردی.
    باز هم صدای ذهنی بود. تو ذهنم گفتم:
    -منظورت از اون محدودیت چیه؟
    -یعنی تا به حال نفهمیدی؟ تو دارای محدودی هایی بوده که نمی تونستی به خوبی جادو کنی. حتی دلیل اینکه نمی تونی آپارات کنی هم محدودیت هات بود.
    با خوش حالی گفتم:
    -یعنی حالا می تونم آپارات کنم؟
    -نه، آپارات کردنت مربوط به محدودیت های دیگت میشه. اگه تمام اونها برداشته شه اونقدر قدرتمند میشی که بتونی تمام دشمنان پدربزگت رو نابود کنی. اما نمی دونم چرا با وجود اینکه محدودیت درونیت برداشته شده محدودیت های دیگت برداشته نمی شه. ولی بهتره دیگه تلاشی برای آپارات نکنی چون به وقتش این محدودیت هم برداشته میشه.
    -تو می دونی چه کسی من رو محدود کرده؟
    -بهتره بگی چه کسانی. و در جواب سوالت باید بگم بله من و اطلاعاتم تجلی قدرت اونها هستیم. تا وقتی که می تونی با من حرف بزنی محدود هستی. وقتی محدودیت هات برداشته بشه من هم از بین می رم. من از محافظ داخل ذهنت نشأت گرفتم.
    -می تونی بگی اونها کی هستن؟
    -نه، این یک رازه و تو فعلا اجازه نداری این رو بدونی. مطمئن باش بعد از بلوغت به جواب همه ی سوالات می رسی. بهتره دیگه بامن صحبت نکنی. این کار ازت انرژی زیادی میگیره.
    -خب من الآن چی کار کنم؟ با وجود این طلسم باز هم تو وضعیت خطرناکی قرار دارم.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MAHRAD.n.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/10
    ارسالی ها
    76
    امتیاز واکنش
    3,261
    امتیاز
    396
    محل سکونت
    تو انجمن
    [HIDE-THANKS]
    -سریع برو به شهر. شاید اونجا بتونی هامان یا سارینو پیدا کنی. غار امن نیست. الآن تمام توجهات روی غار هست و می تونی به راحتی به شهر بری.
    با این حرفش به سرعت از روی زمین بلند شدم و از درخت بیرون اومدم. به راه افتادم و به سمت شهر حرکت کردم. بعد از پیاده روی طاقت فرسایی که داشتم بالآخره به شهر رسیدم. شهر شلوغ بود. معلوم بود برای مردم اونجا زمان اهمیتی نداره و هر زمان هم که باشه اون ها به فعالیت های خودشون ادامه میدن.به خاطر همین مردمش بود که این شهر یکی از عجایب به حساب میومد. چون الآن حدودا ساعت سه صبح بود. از جمعیت گذشتم و بی هدف شروع به راه رفتن کردم. کمی که جلوتر رفتم متوجه مرد جوون و آشنایی شدم که کمی دورتر از من ایستاده و به طور نامحسوسی مراقب جایی هست. به ذهنم کمی فشار آوردم و متوجه شدم اون سارینه!
    به سمتش دویدم و از پشت آروم اسمش رو صدا کردم. همین اسمش رو شنید برگشت و با تعجب من رو نگاه کرد و پرسید:
    -تو اینجا چی کار می کنی؟ تو الآن باید تو غار باشی!
    به طور خلاصه اتفاقاتی که افتاده بود رو توضیح دادم. با کمی تأمل گفت:
    -احتمالا کسی ما رو دیده که خارج شدیم ولی چون چهره های متقاوتی داشتیم دو نفر رو فرستادن تا ببینن ما هستیم یا نه. در مورد اون گوی هم من نمی دونم چیه اما حتما باید چیز با ارزشی باشه. بهتره بعدا از هامان در رابـ ـطه با اون بپرسی. فعلا بیا بریم جا اون جا و مواظب باشیم کسی اونورا نیاد. مثل اینکه مادرت رو توی اون خونه زندانی کردن. الآن پنج دقیقست که هامان رفته تو. بهتره منتظر بمونیم.
    سرم رو تکونی دادم و رومو از سارین برگردوندم. شروع کردم به راه رفتن. اونقدر مسیر کمی رو رفتمو برگشتم تا بالاخره صدای سارین در اومد:
    -یه جا وایسا! چرا اینقدر راه میری؟ نگران نباش دیگه یواش یواش هامان باید بیاد بیرون.
    خواستم اعتراضی کنم که متوجه شدم کسی در فاصله ی دو متری ما از دیوار پایین اومد. سارین رد نگاه منو گرفت و تا اونجا رو دید به من گفت:
    -بدو، مثل این که اومدن.
    به سمت اون مرد رفتیم و متوجه شدم یک نفر روی کولش هست. با ناباوری به مادرم نگاه کردم که زخم تمام بدنش رو پوشونده بود. دوباره اشک هام راه افتاده بودند. دستم رو روی صورت مادرم گذاشتم و نوازشش کردم.
    -می دونم دل تنگش هستی اما بهتره بریم یه جای امن.
    با حرف هامان دستی به صورتم کشیدم واشک هام رو گاک کردم. متوجه چند فریاد شدم که انگار متوجه فرار مادرم شده بودند. نور هایی رو می دیدم که از دری خارج می شدن واین طرف و اونطرف می رفتن.سارین که انگار ترسیده بود گفت:
    -زود باشید راه بیفتید.باید سریع از اینجا بریم.
    با این حرف هامان مادرم رو محکم گرفت و آهسته به سمت دیگه ای رفت. دنبالش رفتم و متوجه شدم در حال خارج شدن از شهریم. نفس راحتی کشیدم که دیدم گنج نفر به آرومی به سمت ما میان. با ترس چوب دستیم رو بیرون کشیدم. درست بود که شانسی نداشتم اما حداقل بهتر از هیچ کاری بود. هر قدمی که میزاشتن ترسم بیشتر می شد. هامان که متوجه من شده بود با لبخند گفت:
    -نترس،به سرعت کنارشون می زنیم و از اینجا می ریم.

    [/HIDE-THANKS]
     

    MAHRAD.n.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/10
    ارسالی ها
    76
    امتیاز واکنش
    3,261
    امتیاز
    396
    محل سکونت
    تو انجمن
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
    در حین حرف زدن چوب دستیش رو در آورده بود و منتظر بود تا کمی نزدیک تر بیان. با اشاره ی سارین به سمت مادرم رفتم که حالا به دیواری تکیه داده بود. مادرم که انگار به هوش اومده بود دستش رو روی سرم گذاشت و در آغوشم گرفت. صدای مبارزه رو می شنیدم اما ونقدر دلم برای آغـ*ـوش مادرم تنگ شده بود که اهمیتی ندادم. مبارزه با وجود هامان در کمتر از دو دقیقه تموم شدو همه ی اون افراد یهش شده بودن. هامان به سرعت مارم رو کول کرد و شروع به دویدن کرد. دوباره گریه کرده بودم. ما هم پشت سرش شروع به دویدن کردیم.
    هوا خن بود و پوستم رو نوازش می داد. اگه هر موقع دیگه ای بود حتما از این هوا لـ*ـذت می بردم؛ اما آلآن وقتش نبود. متوجه شدم داریم به سمت غار می ریم. به سرعت گفتم:
    -جناب هامان غار امن نیست.
    در کمال تعجب گفت:
    -می دونم. به غار نمی ریم. من باید چیری رو پیدا کنم و بعد از اون از شهرخارج می شیم.
    بدون این که سوالی در مورد اون وسیله به پرسم به راهم ادامه دادم. هامان ک متوجه نفس نفس زدن من شده بود سرعتش رو کم کرد به صورت عادی به راه رفتن ادامه داد. کمی به راه رفتن ادامه دادیم ت هامان ایستاد و چند قدم به عقب برگشت. رو به درختی ایستاد و دستش رو روی تنه ی درخت کشید. قبل از اینکه بتونم چیزی بپرسم قسمتی از تنه شکافته شد و هامان دستش رو داخل شکاف برد. وقتی دستش رو بیرون کشید متوجه گردنبندی نقره ای با سنگی به رنگ خون و زنجیری نازک شدم که به طرز عجیبی می درخشید.
    یک لحظه جرقه ای تو ذهنم خورد و فهمیدم این گردنبند رو توی کتاب ابزار درمانگری دیده بودم. این گردنبند یکی از پیشرفته ترین ابزار درمانگری بود! هامان گردنبند رو دور گردن مادرم انداخت و به محض برخورد گردنبند با پوست مادرم که سراسر زخم بود؛ زخم ها شروع به ترمیم شدن کردن. مادرم که انگار دوباره از هوش رفته بود کمی لرزد و بعد از اون هامان بدونه یچ حرفی مادرم رو به پشتش انداخت و حرکن کرد.
    از خودم بدم میومد که باعث شده بودم مادرم اینطور بشه؛ زندگی هامان وسارین به خطر بیوفته و خونه ی هامان از دستش بره. به صدایی آروم که به زور شنیده می شد گفتم:
    -جناب هامان من متاسفم که نتونستم از خونتون...
    -اشکلی نداره. به هر حال می خواستم یه روزی خونموون رو عوض کنم اما دلیلی نداشتم.
    این ور با خنده به من گفت اما می دونستم حالا که اونجا رو از دست داده چه قدر ضرر می کنه. تمام وسایلی که اون داشت حالا دیگه نابود شده بود و همین من رو آزار می داد.
    کمی که جلوتر رفتیم هامان ایستاد و به من گفت:
    چیزی همراهت داری که طلسم شده باشه؟
    با کمی مکث جواب دادم:
    -نه
    و بعد از چند ثانیه پرسیدم:
    -چرا نباید وسیله ای جادویی همراهمون باشه؟
    -می خوام از روشی استفاده کنم که نیازه تا چیزی همراهمون نباشه؟
    -چه روشی؟
    -فکر می کنم یادت باشه که شما با سنگی پیش من اومدید. اون سنگو من درست کرده بودم و طوری بود که اگه اون رو به کسی می دادم می تونست پیش من بیاد اما نمی تونست برگرده مگه اینکه در محلی که قصد داشت برگرده سنگ دوقلوی این باشه که امکان فراهم کردن شرایطش سخته. سنگ دیگه ای هم وجود داره که توسط شخص محافظ ابعاد ساخته شده و می تونه تورو برای سه بار به هرجایی از زمین ببره. من دوبارش رو استفاده کردم و این بار آخره. وقتی به این وسیله به جایی میریم نمی تونیم وسیله ی جادویی حمل کنیم.
    باعد از این حرفش گردنبندی که دور گردن مادرم بود و درآورد و با طلسمی به جایی نا مشخص منتقل شد و روبه من کرد و گفت:
    -اون گردنبند هم وسیله ای جادویی بود پس نمی تونستیم با خودمون ببریمش.
    به مادرم نگاه کردم که زخماش درمان شده بود اما دو یا سه تا زخم عمیق باقی مونده بود که ما زمان این رو نداشتیم که اون ها رو درمان کنیم. با نگرانی به مادرم نگاه می کردم که چه قدر رنجور و ضعیف شده بود. متوجه شدم هامان به ما اشاره می کنه تا به سمتش بریم. به آرومی به سمتش روفتم و دست مادرم و هامان رو گرفتم.سارین هم اون یکی دست هامان و مادرم رو گرفت و حلقه ای تشکیل دادیم. هامان سنگی طلایی رنگ رو روی زمین انداخت و اطرافمون شروع به محو شدن کرد. بعد از چند ثانیه چشمام رو بستم چون نور اون اطراف خیلی زیاد شده بود. متوجه شدم روی هوا معلقم و ناگهان به شدت به زمین برخوردم. از درد چشمام رو روی هم فشار دادم و دستام رو مشت کردم. چشمام رو به سختی باز کردم و متوجه فضایی آشنا شدم. ما به خونمون داخل جنگل بیرون از شهر برگشته بودیم! از جام پاشدم . متوجه مادرم شدم که رو تخته و هامان و سارین هم روی زمین نشسته بودند. هامان که خیلی خسته به نظر می رسید گفت:
    -بهتره الآن استراحت کنیم و فردا کار هامون رو شروع کنیم.

    [/HIDE-THANKS]
     

    MAHRAD.n.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/10
    ارسالی ها
    76
    امتیاز واکنش
    3,261
    امتیاز
    396
    محل سکونت
    تو انجمن
    سلام دوستان. من از تمم کسانی که رمان رو دنبال می کنن معذرت می خوام.متاسفانه این ایام امتحانات من نتونستم خیلی پست بزارم. اما قول میدم از این به بعد بیشتر پست بزارم.
    [HIDE-THANKS]
    سرم رو به نشونه ی تأیید تکون دادم. ناگهان متوجه شدم ما اینجا تنها سه پتو داشتیم که در حال حاضر یکی از اونها روی مادرم بود و دیگری هم روی تخت من بود. هامان که انگار متوجه من شده بود گفت:
    - ما خودمون وسایل خواب رو آماده می کنیم.
    خسته تر از این بودم که بتونم تعارف کنم به خاطر همین خودم رو روی تختم انداختم و از شدت خستگی به سرعت به خواب فرو رفتم.
    ***
    دستم رو جلوی چشم هام گذاشتم تا از شدت نور کم کنم. چند بار دستم رو بی هدف توی هوا تکون دادم اما مثل این که تاثیر نداشت. با اون همه تلاش خواب از سرم پرید و با یک حرکت از جام بلند شدم. به اطرافم نگاهی انداختم و طبق انتظارم دییدم که از همه به جز مادرم دیر تر بیدار شدم. بدنم رو کشو قوسی دادم و درحالی که بی هدف چشم هام رو می چرخوندم به سمت بیرون رفتم.
    کلبه ای که ما توش زندگی می کردیم کلبه ای کوچیک و ساده بود. کلبه رو مادرم با زحمت زیادی ساخته بود. تنها چیزی که کلبه رو شبیه محل زندگی کسی می کرد وجود میوه و چیز هایی مثل اون داخل قفسه بود و گرنه اینجا با وجود دو تخت چوبی کهنه و زمینی که چیزی اون رو نپوشونده بود بیشتر شبیه سلول زندان بود!
    نگاهم رو از اطرافم گرفتم و در رو با فشاری اندک باز کردم. همین که پام رو از کلبه بیرون گذاشتم هامان و سارین صحبت هاشون رو قطع کردند و به صورت ناشیانه به من خیره شدن.
    خودم رو به نفهمیدن زدم و با لبخندی احمقانه به سمت اونها رفتم. دستی به پشت سرم کشیدم و گفتم:
    -سلام صبحتون به خیر.
    هامان تکونی به خودش داد و زیرلب جوابم رو داد.
    - راستی مادرم هنوز بیدار نشده؛ من هم بیدارش نکردم. گفتم شاید نیاز به استراحت داشته باشه.
    همین که این حرف رو زدم سارین مثل برق گرفته ها جواب داد:
    -درسته،درسته. اون باید استراحت کنه.
    با نگاهی متعجب بهشون نگاه کردم. کاملا مشخص بود که چیزی رو از من پنهان می کردن.
    -اتفاقی افتاده؟
    هامان به سرعت جوابم رو داد:
    -نه چه اتفاقی باید بیوفته؟ ما فقط داشتیم...داشتیم...در مورد اتفاقات دیشب صحبت می کردیم!
    - برای مادرم اتفاقی افتاده؟
    وقتی این سوال رو پرسیدم حس کردم صورت هامان جمعشد. تنها می خواستم جوابش نه باشه.
    -خب ببین یه جورایی مادرت...مادرت دیگه نمی تونه...
    وسط حرفش پریدم و گفتم:
    - برای مادرم چه انفاقی افتاده؟
    با خشم این سوال رو پرسیدم. عصبانی بودم. نفس هام صدا دار شده بود. منتظر جواب بودم. نمی تونستم سکوتش رو تحمل کنم به خاطر همین با صدایی بلند که آخرش به بغض منتهی شد گفتم:
    -خواهش می کنم به من بگید چی شده. اون مادرمه. من حق دارم که بدونم!
    هامان که متوجه شده بود که من نمی خوام کوتاه بیام بالاخره بعد از چند ثانیه که انگار برای من چند سال گذشت دهن باز کرد و گفت:
    -خب ببین... بزار باهات روراست باشم. مادرت دیگه نمی تونه از جاش پاشه مگه این که معجزه ای رخ بده!
    [/HIDE-THANKS]
     

    MAHRAD.n.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/10
    ارسالی ها
    76
    امتیاز واکنش
    3,261
    امتیاز
    396
    محل سکونت
    تو انجمن
    [HIDE-THANKS]
    با این حرفش دنیا روی سرم خراب شد. صدای خرد شدن قلبم تو گوشم می پیچید. اشک ها با سرعت ازچشمم جاری شدن و دیدم رو تار کردن. با زانو هام به زمین خوردم. دستام رو ستون بدنم کردم تا به زمین نخورم. ر.به آسمون فریاد زدم:
    -آخه چرا من؟ چرا من باید پدربزرگم رو از دست بدم؟ چرا پدرم قبل از تولدم مرد؟ چرا مادرم هم داره ترکم می کنه؟ آخه چرا فقط این اتفاقا برای من بیوفته؟مگه من چی کار کردم؟ چرا تموم بدبختی های دنیارو من باید تحمل کنم؟!
    دیگه صدایی تو گلوم نمونده بود تا بیرون بیاد. انگار آسمون هم حال من رو فهمیده بود و داشت گریه می کرد. قطره های بارون به سرعت و با شتاب عجیبی از دل ابر ها پرتاب می شد و به روی سرم می ریخت. هر لحظه داشتم به نبود مادرم فکر می کردم. نمی دونستم که چند دقیقه یا چند ساعته که اونجا ایستاده بودم. فقط دلم می خواست از آسمون چیزی بیاد و من رو از این زندگی راحت کنه. چطور من یک پسر دوازده ساله به اندازه ی یک مرد هفتاد ساله رنج کشیدم؟ آخه این انصافه؟!
    حالا بارون شدت گرفته بود و اشکام رو در خودش حل کرد. متوجه کسی شدم که با پتویی کنارم ایستاده و قصد داره تا اون پتو رو روم بندازه. از صدایی که ازش ترحم می بارید فهمیدم هامانه:
    -پاشو بیا بریم تو. زندگی که تموم نشده. من تمام تلاشم رو می کنم تا مادرت بهبود پیدا کنه. بیا بریم داخل، سرما میخوری!
    پتو رو از دستش گرفتم و روی شونه هام انداختم. با کمک هامان از روی زمین پاشدم. لباس هام گلیشده بود. با قدم هایی سست به سمت کلبه رفتم. هامان می خواست کمکم کنه که راه برم اما با خشونت دستش رو پس زدم. اولین قدم رو که برداشتم دنیا برام سیاه شد و دیگه نفهمیدم چی شد.
    با صدای بلندی چشمام رو باز کردم. به محض اینکه چشمام رو باز کردم اونهارو بستم. نور اطراف زیاد بود و اذیتم می کرد. چشمام رو روی هم فشار دادم تا کمی از دردش کمتر بشه.بعد از چند ثانیه چشمام رو دوباره باز کردم. چند بار پلک زدم تا چشمم به نور اطرافم عادت کنه. خواستم گردنم رو حرکت بدم که متوجه شدم هیچ کاری نمی تونم بکنم! تمام بدنم فلج شده بودو هیچ اختیاری روی اون ها نداشتم. تنها با تلاش زیاد می تونستم چشمام رو بچرخونم و پلک هام رو تکون بدم.یه جورایی انگار از گردن به پایین فلج شده بودم.
    دهنم رو باز کردم تا هامان رو صدا بزنم که چیزی شبیه ناله از گلوم خارج شد. باز هم سعی کردم اما هر بار همون اتفاق تکرار می شد. از تلاش خسته شده بودم که صدای باز و بسته شدن در کلبه رو شنیدم. هامان رو دیدم که با نگرانی بالای سرم ایستاده و به من خیره شده. سعی کردم دوباره صحبت کنم و هامان که متوجه تلاش های بی فایده ی من شده بود گفت:
    -بهتره تلاش نکنی. برای تار های صوتیت ضرر داره. تو مبتلا به یک بیماری نادر جادویی شدی. در حال حاضر اندام زیر گردنت کاملا فلج هستن و تو قادر نیستی اون هارو تکون بدی. در ضمن بهتره استراحت کنی چون ممکنه به خاطر این بی توجهی هات نسبت به سلامتیت بمیری!
    به معنای واقعی کلمه من بدشانس ترین جادوگر دنیا هستم. زمانی که مادرم بیمار بود من هم باید بیمار می شدم. با یاد آوری مادرم اشک تو چشم هام حلقه زد.چند بار پلک زدم تا اون اشک های سمج که احساساتم رو به سادگی به بیرون بروز می دادن و باعث می شدن همه از حال من خبر دار بشن رو سر جاشون بشونم. اشک هام که انگار متوجه خواسته من شده بودن بودن با سماجت بیشتری سرازیر می شدن. از خودم بدم میومد که اینقدر ضعیف و ناتوان بودم.

    [/HIDE-THANKS]
     

    MAHRAD.n.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/10
    ارسالی ها
    76
    امتیاز واکنش
    3,261
    امتیاز
    396
    محل سکونت
    تو انجمن
    [HIDE-THANKS]
    چند با پلک زدم تا دیدم واضح بشه. به حرف های هامان فکر می کردم. قبل از اینکه این بیماری لعنتی سراغم بیاد کمک چندانی نمی کردم و اما حالا که به این وضع رقت انگیز افتاده بود نه تنها کمکی نمی کردم، بلکه باعث می شدم بقیه هم آزرده بشن. از این فکر که من یه آدم اضافی هستم سرم به درد اومده بود.
    در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که صدای ضعیفی شبیه به ناله رو شنیدم. سرم رو برگردوندم تا ببینم چه اتفاقی داره میوفته اما انگار منبع اون صدا تو دید من نبود. به در کلبه نگاه کردم تا بلکه هامان یا سارین بیان. صدای قدم هایی رو می شنیدم که هر لحظه به کلبه نزدیک تر می شدن و پس از مدتی در رو با شدت باز کردن. هامان با چهره ای آشفته به داخل کلبه اومد. متوجه بیرون رفتنش نشده بودم. به سمتی رفت که حدس می زدم مادرم اونجا خوابیده بود.
    نه این امکان نداشت! صدا از طرف مادرم بود. سعی کردم صدایی از خودم در بیارم. سارین که حالا وارد شده بود و نگاهش به تقلا های من افتاد به سمتم اومد و دستش رو روی سرم گذاشت و با حنی که سعی داشت آرومم کنه گفت:
    -آروم باش! اتفاقی نیفتاده. فقطمادرت به مرافبت بیشتری نیاز داره. مطمئن باش هامان درمانش می کنه.
    مطمئن بودم حرفشش تنها برای آروم کردن من هست. اما با وجود این فکرم باز ه کورسوبب از امید در قلبم وجود داشت. قلبم به شدت می کوبید. عرق های سردی که از کنار گوش هام می گذشتن رو احساس می کردم. می خواستم از جام پاشم تا مادرم رو ببینم اما نمی تونستم. هر چی که تلاش می کردم بی فایده بود. از این همه ضعف اشک هام دوباره سرازیر شدن. از خودم و ضعفم بدم میومد. بالاخره سارین زیر بغلم رو گرفت و بلندم کرد. انگار وزنم برای اون هیچ ناراحتی ایجاد نمی کرد. من رو روی صندلی نشوند که تا به حال اون رو اونجا ندیده بودم. نگاهم رو از صندلی گرفتم که متوجه شدم مادرم سخ شده و انگار فشار زیادی رو تحمل می کنه. صورتش از شدت عرق خیس شده بود و هر از گاهی می لرزید. هامان با عجله معجون هایی رنگارنگ رو به مادرم می داد؛ انواع طلسم ها رو روی اون امتحان می کرد اما انگار هیچ فایده ای نداشت.
    نا گهان بدن مادرم آروم گرفت و مادرم آروم شد. صورتش مثل حالت معمول شده بود و دیگه نمی لرزید. چشمام از خوش حالی برق می زد که ناگهان متوجه حال هامان شدم
    شونه های هامان به طور محسوسی می لرزید. نا گهان در کمال ناباوری دستش رو به سمت پتو برد و با کم مکث اون رو روی صورت مادرم انداخت.
    نه این درست نبود! مادر من زنده بود. گردنم رو تکون دادم. ناله می کردم. مادرم زنده بود. باید زنده می موند. من بدون اون نمی تونستم زندگی کنم. اشک هام شدت بیشتری گرفت. دهنم رو باز کردم و تمام وجود فریاد زدم. فریاد زدم تا بمیرم. چرا مادرم من رو رها کرده بود؟ مادرم رو صدا می زدم. دلم می خواست ببینم بدنش میلرزه، صورتش تکون می خوره تا بفهمم زندست اما دریغ از یه حرکت. قلبم داشت از جاش در میومد.
    - مادر! مادر پاشو. ازت خواهش می کنم. پاشو؛ من رو تنها نزار من بدون تو نمی...
    هق هقم صدام رو خفه کرد. نمی تونستم نفس بکشم. شاید بهتره بگم نمی خواستم. نمی خواستم حالا که مادرم نفس نمی کشه من هم نفس بکشم. هامان به سمتم اومد و با چهره ای نگران من رو بلند کرد.
    - منو ول کن. برو مادرم رو نجات بده! ازت خواهش می کنم. هر کاری بگی انجام می دم فقط اون رو به من برگردون. خواهش می کنم!
    هامان که درماندگی من رو دید با صدایی لرزون گفت:
    - مادرت دیگه رفته. نمیشه کاریش کرد. امیدوارم روحش تو آرامش باشه. تو هم نباید خودت رو اذیت کنی.
    با این حرفش کورسویی از نور امید که تو قلبم بود به ظلمات تبدیل شد. با ناباوری بهش نگاه می کردم. ناگهان درد شدیدی تو قلبم حس کردم و بعد از اون تنها چیزی که فهمیدم تکون های شدید هامان برای بیدار کردنم بود. اما من خودم رو در آغـ*ـوش تاریکی سپردم تا من رو از این دنیای بی رحم جدا کنه.
    [/HIDE-THANKS]
     

    MAHRAD.n.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/10
    ارسالی ها
    76
    امتیاز واکنش
    3,261
    امتیاز
    396
    محل سکونت
    تو انجمن
    تو نظر سنجی بالا شرکت کنید

    [HIDE-THANKS]
    روی هوا شناور بودم. انگار در فضایی نا تمام از تاریکی گم شده بودم. حس عجیبی داشتم؛ انگار هیچ محدودیتی نداشتم و آزاد تر از هر موجودی بودم. صدای عجیبی از پشت سرم شنیدم و سعی کردم با حرکات دست و گردن برگردم. بعد از تلاش های مکرر موفق شدم و همین که چشمانم رو چرخوندم مردی با چشمانی زرد و عجیب رو که دو شا کوچک روی سرش این اجازه رو از من می گرفت تا انسان صداش بزنم رو دیدم. نگاه کردن بهش حس آرامش عجیبی رو به من می داد. چهره دلنشینی داشت که به طرز عجیبی آروم و باجذبه به نظر می رسید. چهره اش خیلی جدی بود و انگار سال هاست لبخند نزده.
    نا گهان سیاهی اطرافم رنگ باخت و جاش رو به سفیدی بیکرای داد. ناگهان صدایی پر قدرترو شنیدم که انگار متعلق به مرد بود. باور نکردنی بود! اون بدون اینکه لب بزنه داشت صحبت می کرد.
    - قدرتی سرکش در چنگال مرگ. خیلی به خودت فشار آوردی. مرگ یک انسان نباید بتونه تو رو از پا در بیاره. تو برای هدفی بزرگ تر از اونچه که فکرش رو بکنی انتخاب شدی. تو باید برگردی و اینو رو بدون این آخرین باری هست که کمکت میکنم. باید بدونی که راضی کردن آدریانوس اصلا کار ساده ای نیست.
    همین که حرف هاش تموم شد بدون هیچ صدایی غیب شد. از حرف هاش هیچ چیز نمی فهمیدم. داشت از مرگ چه کسی حرف می زد؟ منظورش از راضی کدن اون فرد چی بود؟ذهنم من رو یاری نمی کرد. متوجه شدم قسمت های عظیمی از حافظم پاک شده و انگار حفره ای تو خالی در ذهنگ به وجود اومده. نمی دونستم باید چی کار کنم. آیا من باید تا ابد اینجا می موندم؟
    در همین افکار بودم که ناگهان حس کردم دارم به بالا میرم. حس می کردم جسمم داره کشیده میشه. به بالای سرم نگاه کردم و نوری سبز رو دیدم که هر لحظه بهش نزدیک تر می شدم. خیلی به نور نزدیک شدم تا اینکه وارد اون شدم و بعد از اون چیزی نفهمیدم.
    ***
    به سختی چشمام رو باز کردم. انگار پلک هام رو با چیزی محکم نگه داشته بودن تا باز نشه؛ اما خب با هر مشقتی که بود اون هارو باز کردم. به اطرافم نگاهی انداختم. هیچ درکی از فضایی که داخلش بودم و حال خودم نداشتم. حس می کردم هر لحظه ممکنه محتویات معدم رو بالا بیارم؛ به خاطر همین روی تخت نشستم تا بلکه حالم کمی بهتر بشه. نمی دونستم کیم و کجام. تنها حس می کردم قلبم خیلی سنگین تر از اونیه که بتونم حفظش کنم. انگتر شخصی با وحشی گری در حال چنگ زدن قلبم بود. از درد ناگهانی که به وجود اومده بود خم شدم و با دستم سینم رو فشار دادم تا شاید قلب نا آرومم آرامشش رو بدست بیاره.
    صدای باز شدن در رو شنیدم اما ضعیف تر از اون بودم که به شخص تازه وارد نگاه کنم. متوجه دستی روی شونم شدم که سعی داشت آرومم کنه. صدای نسبتا ضعیف ازش شنیدم:
    - حالت چطوره؟ چه اتفاقی برات افتاده؟
    با نگاهی که مشخص می کرد من هم بی اطلاعام به اون نگاهی کردم که گفت:
    - بهتره دراز بکشی تا هامان بیاد و معاینت کنه.
    متوجه حرف هاش نمی شدم. اصلا اون رو نمیشناختم. سعی کردم بدون توجه به حرفی که زد بایستم اما دست های پر زورش که به شونم فشار وارد می کرد مانع کارم بود.
    با اکراه سر جام موندم تا مردی که می گفت بیاد و من رو معاینه کنه. اون مرد که حالا از این که من سر جام می مونم مطمئن شده بود بیرون رفت تا کسی رو صدا کنه. بعد از دو دقیقه همراه با مردی سالخورده برگشت. مرد سالخورده پیشم اومد و دستش رو به آرومی روی پیشونیم گذاشت و چشماش رو بست. بعد از چندین ثانیه که انگار برای اون من چند ساعت گذشت دستش رو برداشت و گفت:
    - از شوکی که بهش وارد شده دچار فراموشی شده. احتمالا تا چند روز همین طوریه. بهتره تا چیزی یادش نیست برگردیم به غار من.
    اون مردی که اول دیده بودم سرش رو تکون داد و گفت:
    - پس من میرم وسایل های مورد نیازش رو جمع کنم.
    من که چیزی از حرف هاشون نمی فهمیدم و سردرگم شده بودم بی توجه به اونها سعی کردم از جام بلند شم که این دفعه متوجه شدم بیشتر از یه حدی نمی تونم حرکت کنم. انگار که بدنم نیمه فلج بود. سعی کردم دستم رو بالا بیارم که این تلاشم به حرکت چند تا از انگشتم منتهی شد. مرد که حالا فهمیده بودم اسمش هامانه با ناباوری به من نگاه کرد و زمزمه کرد:
    - چطور ممکنه! اون نباید بتونه...
    می خواستم ازش بپرسم که چی رو نباید بتونم اما قبل از این که زبونم توی دهنم بچرخه کلبه رو ترک کرد. متوجه شدم دوباره به کلبه برگشته اما این دفعه تو دستش یه وسیله عجیب بود. یک سنگ که با نگاه کردن بهش یاد چیز های نامفهومی می افتادم که به جای کمک کردن باعث می شد سرم سوت بکشه.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا