سلام دوستان. لطفا تو نظرسنجی هم شرکت کنید.
[HIDE-THANKS]
پست نوزدهم:
-هیچی؛ باید صبر کنیم تا نیمه شب برسه اون زمانه که می تونم با کمک ارواح محل زندانی شدن مادرت رو بفهمم تا بعد از اون من و سارین بریم اون رو آزاد کنیم.
متوجه تأکیدش رو اسم خودش وسارین به تنهای شدم. با عصبانیت گفتم:
-پس من چی. منم می خوام بیام و تو نجات مادرم کمک کنم. شما نمی تونی این حقو ازم بگیرید!
-تو نمی تونی کاری کنی. اونجایی که میریم خیلی خطرناکه. بهتره همینجا بمونی. اینجا جات امنه.
خواستم مخالفتی کنم که با تحکم ادامه داد:
-من دوست ندارم وقتی مادرت رو آزاد کردم برای آزادی تو هم تلاش کنم. اونا نمی دونن که تو زنده ای و با اومدنت به اونجا فقط و فقط زحمات مادرت و پدربزرگت رو هدر میدی. پس بهتره به حرف من گوش کنی و همین جا بمونی. دیگه هم مخالفتی نکن!
با این حرفش مجال هر گونه اعتراض رو از من گرفت. با سرخوردگی به سمت سارین رفتم تا ببینم چیکار میکنه.
نزدیک سارین که شدم با لحن اخطار گونه ای گفت:
-جلوتر نیا. اینجا خطرناکه.
-چرا؟
-گازهایی اینجاست که تنفسش باعث میشه انسان دیوانه بشه.
خواستم بپرسم شما چطور اونجایین که متوجه چیزی طراف دهن و بینی اون شدم. هاله ای از جادو اطراف دهن و بینی اون رو پوشونده بود و از اون محافظت می کرد.
با کنجکاوی سعی کردم بفهمم چه چیزی درست میکنه اما نتونستم. به خاطر همین پرسیدم:
-چه چیزی درست می کنید؟
بعد از این حرف بخاری زرد از اون ظرف بلند شد که باعث شد چهرش رو درهم بکشه.با حواس پرتی جواب داد:
-یه جور معجون تغییر شکل پیشرفتست.
-برای چی اینو می خواین؟
-خب امشب امکانش هست توسط نگهبان ها دیده بشیم پس بهتره چهره های خودمون رو نداشته باشیم.
-مگه این معجون نیاز به مو و یا قسمتی از بدن شخصی که می خواین شبیه اون بشید نیاز نداره؟ اونهارو از کجا میارید؟ ما که به شهر دسترسی نداریم پس چی کار کنیم؟
با چهره ای خندان جواب داد:
-یکی یکی سولات رو بپرس. خب اگه به حرفام گوش کرده بودی باید متوجه میشدی که گفتم این معجون پیشرفتست. تازه فکر نکنم تا به حال همچین معجونی دیده باشی ویا درموردش خونده باشی. این معجون نیازی به مورادی که گفتی نداره! تنها باید به چهره ی مورد نظرت فکر کنی و تمرکزت رو از دست ندی!
خیلی جالب بود.حتما موادی که تو این معجون به کار میرفت خیلی نایاب بود وگرنه همه میتونستن به راحتی به این معجون دست پیدا کنن. خواستم در مورد مواد تشکیل دهنده ی این معجون بپرسم که متوجه شدم دستی روی شونم قرار گرفت.برگشتم و دیدم هامان با چهره ی جدی که تا به حال ازش سابقه نداشت پشت سرم ایستاده. ناگهان چهرش کمی حالت نگرانی به خودش گرفت و گفت:
-بهتره فاصله بگیری. فکر کنم گرسنت باشه. بیا داخل غار تا چیزی بخوری.
-چشم الآن میام.
به سمت غار رفتم و وارد غار شدم. چشمم به میز چوبی و قدیمی افتاد که گوشه ای از غار قرار داشت.به سمت میز رفتم و همین که نگاهم به میز افتاد صدای شکمم بلند شد. منتظر هامان و سارین نموندم و شروع کردم به خوردن. بعد از اینکه سیر شدم از سر جام بلند شدم و متوجه شدم هنوز سارین و هامان نیومدن. بیرون رفتم تا اونها رو صدا کنم. هامان رو دیدم که کمی اونور تر از ورودی غار ایستاده. کمی صدام رو بلند کردم و گفتم:
[/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS]
پست نوزدهم:
-هیچی؛ باید صبر کنیم تا نیمه شب برسه اون زمانه که می تونم با کمک ارواح محل زندانی شدن مادرت رو بفهمم تا بعد از اون من و سارین بریم اون رو آزاد کنیم.
متوجه تأکیدش رو اسم خودش وسارین به تنهای شدم. با عصبانیت گفتم:
-پس من چی. منم می خوام بیام و تو نجات مادرم کمک کنم. شما نمی تونی این حقو ازم بگیرید!
-تو نمی تونی کاری کنی. اونجایی که میریم خیلی خطرناکه. بهتره همینجا بمونی. اینجا جات امنه.
خواستم مخالفتی کنم که با تحکم ادامه داد:
-من دوست ندارم وقتی مادرت رو آزاد کردم برای آزادی تو هم تلاش کنم. اونا نمی دونن که تو زنده ای و با اومدنت به اونجا فقط و فقط زحمات مادرت و پدربزرگت رو هدر میدی. پس بهتره به حرف من گوش کنی و همین جا بمونی. دیگه هم مخالفتی نکن!
با این حرفش مجال هر گونه اعتراض رو از من گرفت. با سرخوردگی به سمت سارین رفتم تا ببینم چیکار میکنه.
نزدیک سارین که شدم با لحن اخطار گونه ای گفت:
-جلوتر نیا. اینجا خطرناکه.
-چرا؟
-گازهایی اینجاست که تنفسش باعث میشه انسان دیوانه بشه.
خواستم بپرسم شما چطور اونجایین که متوجه چیزی طراف دهن و بینی اون شدم. هاله ای از جادو اطراف دهن و بینی اون رو پوشونده بود و از اون محافظت می کرد.
با کنجکاوی سعی کردم بفهمم چه چیزی درست میکنه اما نتونستم. به خاطر همین پرسیدم:
-چه چیزی درست می کنید؟
بعد از این حرف بخاری زرد از اون ظرف بلند شد که باعث شد چهرش رو درهم بکشه.با حواس پرتی جواب داد:
-یه جور معجون تغییر شکل پیشرفتست.
-برای چی اینو می خواین؟
-خب امشب امکانش هست توسط نگهبان ها دیده بشیم پس بهتره چهره های خودمون رو نداشته باشیم.
-مگه این معجون نیاز به مو و یا قسمتی از بدن شخصی که می خواین شبیه اون بشید نیاز نداره؟ اونهارو از کجا میارید؟ ما که به شهر دسترسی نداریم پس چی کار کنیم؟
با چهره ای خندان جواب داد:
-یکی یکی سولات رو بپرس. خب اگه به حرفام گوش کرده بودی باید متوجه میشدی که گفتم این معجون پیشرفتست. تازه فکر نکنم تا به حال همچین معجونی دیده باشی ویا درموردش خونده باشی. این معجون نیازی به مورادی که گفتی نداره! تنها باید به چهره ی مورد نظرت فکر کنی و تمرکزت رو از دست ندی!
خیلی جالب بود.حتما موادی که تو این معجون به کار میرفت خیلی نایاب بود وگرنه همه میتونستن به راحتی به این معجون دست پیدا کنن. خواستم در مورد مواد تشکیل دهنده ی این معجون بپرسم که متوجه شدم دستی روی شونم قرار گرفت.برگشتم و دیدم هامان با چهره ی جدی که تا به حال ازش سابقه نداشت پشت سرم ایستاده. ناگهان چهرش کمی حالت نگرانی به خودش گرفت و گفت:
-بهتره فاصله بگیری. فکر کنم گرسنت باشه. بیا داخل غار تا چیزی بخوری.
-چشم الآن میام.
به سمت غار رفتم و وارد غار شدم. چشمم به میز چوبی و قدیمی افتاد که گوشه ای از غار قرار داشت.به سمت میز رفتم و همین که نگاهم به میز افتاد صدای شکمم بلند شد. منتظر هامان و سارین نموندم و شروع کردم به خوردن. بعد از اینکه سیر شدم از سر جام بلند شدم و متوجه شدم هنوز سارین و هامان نیومدن. بیرون رفتم تا اونها رو صدا کنم. هامان رو دیدم که کمی اونور تر از ورودی غار ایستاده. کمی صدام رو بلند کردم و گفتم:
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: