رمان آخرین وارث دورگه | NIUSHA.G_M «نیوشا.ر» کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

NIUSHA.G_M

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/08/01
ارسالی ها
315
امتیاز واکنش
1,849
امتیاز
402
سن
16
محل سکونت
تو قصر فرمانرواییم...•°☆
*به نام خالق هفت آسمان*

uwpx_a.jpg

نام رمان: آخرین وارث دورگه
نویسنده: @NIUSHA.G_M «نیوشا.ر» | کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ژانر: فانتزی و معمایی
خلاصه:
امید همه‌ی مردم به آخرین وارث خاندان سلطتنی است؛ کسی که تمامی قدرت ها را به ارث بـرده.
وارث اول، لشکران تاریکی را برای جنگی عظیم به پا می‌کند تا با همخون خود بجنگد.

اما دومین وارث، از همه اتفاقات بی‌خبر است و سرنوشتی را برای خود رقم می‌زند که او را در دل خطر رها می‌کند. اما آیا او وارث رایمینوساتیوس است یا چیز دیگری پیش روی سرزمینان متحده است؟ او کیست و مقصر اصلی این اتفاقات چه شخصی است؟ چه کسی این بازی را می‌برد و چه شخصی بازنده می‌شود؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)

    p7rz_231444_bcy_nax_danlud.jpg



    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    NIUSHA.G_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/08/01
    ارسالی ها
    315
    امتیاز واکنش
    1,849
    امتیاز
    402
    سن
    16
    محل سکونت
    تو قصر فرمانرواییم...•°☆

    *مقدمه*
    همه جا را تاریکی فرا گرفته
    همه امیدها خاموش شدند
    اما در این میان
    روشنایی می‌تپد در قلب‌کسی
    کسی که زاده تاریکی و روشنایی است
    ای زاده تاریکی و روشنایی
    از بین ببر تاریکی‌ها را
    و روشنایی را در سرزمینت فراخوان
    ای که رگ پاکی داری
    و روشنایی در قلبت می‌تپد
    رازهای نهفته را آشکار کن
    و عدالت را برقرار ساز
    ای آخرین وارث دورگه...!
    «دانای کل»
    از دست کابوس های روزانه‌اش، کلافه است و دلیل اتفاقاتی که برایش رخ می‌دهد را نمی‌داند. تصمیم گرفت با دوستش تماسی داشته باشد؛ شاید به نتیجه‌ای برسند.
    با مادرش صحبت می‌کند تا اجازه دهد با روژینا صحبت کند. بعد از دقایقی کوتاه، روژینا تلفن را جواب می‌دهد و شروع به صحبت با نیوشا می‌کند.
    بسیار سریع، شروع می‌کند:
    - وای روژی نمی‌دونی یه اتفاقات عجیب جدیداً داره واسم میفته.
    روژینا با لحن بیخیالی که در چهره‌اش هم نمایان است؛ می‌گوید:
    - علیک سلام.
    نیوشا از بیخیالی روژینا کلافه است و برای اینکه بحث ادامه پیدا نکند؛ می‌گوید:
    - اه! خب سلام. خیالت راحت شد؟
    روژینا هم که راضی شده است؛ می‌گوید:
    - آره راحت شد. خب حالا بنال.
    - الان حوصله ندارم وگرنه جوابت رو می‌دادم. حالا بیخیال؛ ببین جدیداً توی خواب‌هایی که می‌بینم، یه موجودات عجیب غریب که شبیه مجنون‌گرها، تو فیلم هری پاتر و جن و شیطان و... هستند؛ تو خواب به من حمله می‌کنن. فقط هم می‌گن که اربـاب کارت داره. بعد انگاری با یه ز*بون دیگه حرف می‌زنن، ولی من متوجه می‌شم.
    و بقیه ماجرا را برای روژینا تعریف می‌کند و روژینا لحظه به لحظه متعجب تر می‌شود.
    در طی مدتی که صحبت می‌کرد؛ تمام اتفاقات را مقابل چشمانش می‌دید و حس ترس به وجودش سرازیر می‌شد. گویی به او، وحی شده بود که اتفاقات عجیبی در راه است و به او مربوط می‌شود. زیرا مهره‌ی اصلی خود اوست.
    - ببین نیوشا، من یه حدس‌هایی درباره‌ی این چیزهایی که تو می‌گی دارم.
    با این حرف او، امیدی در دل نیوشا، جوانه سر می‌دهد.
    - خب بگو.
    - من جدیداً توی یه کتاب خوندم؛ اربـاب تاریکی‌ها با دیوها، جن‌ها، شیاطین و... متحد شده و خون اون‌ها رو به جنین‌های تاریکی می‌دن و وقتی به دنیا میان، ترکیبی از اون ها می‌شن و البته بگم پر از پلیدی.
    با لحنی سوالی می‌گوید:
    - خب باشه؛ ولی اربـاب تاریکی‌ها با من چی‌کار داره؟
    - اون رو نمی‌دونم؛ سعی کن از خواب هایی که می‌بینی بیشتر اطلاعات بگیری. راستش نیوشا منم توی اتاقم، سایه‌هایی رو می‌بینم و دلیلش رو نمیدونم. یادت باشه برای دفعه‌ی بعدی که باهم حرف می‌زنیم؛ بیشتر اطلاعات داشته باشیم.
    همان جوانه امید هم، در دلش می‌خشکد.
    - باشه؛ فعلا بدرود.
    - بدرود.
    روژینا نیز، دلیل اتفاقات را نمی‌دانست اما او لایه محافظ داشت؛ چیزی که نیوشا از آن محروم بود و دلیل کابوس های روزانه‌اش شده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    NIUSHA.G_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/08/01
    ارسالی ها
    315
    امتیاز واکنش
    1,849
    امتیاز
    402
    سن
    16
    محل سکونت
    تو قصر فرمانرواییم...•°☆
    *مقدمه*
    همه جا را تاریکی فرا گرفته
    همه امیدها خاموش شدند
    اما در این میان
    روشنایی می‌تپد در قلب‌کسی
    کسی که زاده تاریکی و روشنایی است
    ای زاده تاریکی و روشنایی
    از بین ببر تاریکی‌ها را
    و روشنایی را در سرزمینت فراخوان
    ای که رگ پاکی داری
    و روشنایی در قلبت می‌تپد
    رازهای نهفته را آشکار کن
    و عدالت را برقرار ساز
    ای آخرین وارث دورگه...!
    «دانای کل»
    از دست کابوس های روزانه‌اش، کلافه است و دلیل اتفاقاتی که برایش رخ می‌دهد را نمی‌داند. تصمیم گرفت با دوستش تماسی داشته باشد؛ شاید به نتیجه‌ای برسند.
    لبش را می‌گزد و با انگشتان دستش بازی می‌کند و می‌گوید:
    - مامان.
    مادرش، با چشمانی که مشکوکیت در آن موج می‌‌زند؛ دستی به موهای رنگ شده‌ی، طلایی‌اش می‌کشد و می‌گوید:
    - باز چی می‌خوای؟
    نفسی می‌کشد تا آرامش خود را حفظ کند و سپس تند و پشت سر هم می‌گوید:
    - مامان تو رو خدا بزار با روژی حرف بزنم به خدا کمتر از ده دقیقه حرف می‌زنیم.
    مادرش سری از روی تاسف تکان می‌دهد و با تکان دادن دستش منظور خود را که «هر کاری دوست داری بکن را» می‌رساند. نیوشا به سرعت موبایل را برداشته و به روژینا زنگ می‌زند.
    بعد از دقایقی کوتاه، روژینا تلفن را جواب می‌دهد و شروع به صحبت با نیوشا می‌کند.
    بسیار سریع، شروع می‌کند:
    - وای روژی نمی‌دونی یه اتفاقات عجیب جدیداً داره واسم میفته.
    روژینا با لحن بیخیالی که در چهره‌اش هم نمایان است؛ می‌گوید:
    - علیک سلام.
    نیوشا از بیخیالی روژینا کلافه است و دندان هایش را روی هم می‌سابد ولی برای اینکه بحث ادامه پیدا نکند؛ می‌گوید:
    - اه! خب سلام. خیالت راحت شد؟
    روژینا هم که راضی شده است؛ می‌گوید:
    - آره راحت شد. خب حالا بنال.
    چشمانش را از حرص می‌بندد و باز می‌کند سپس ادامه می‌دهد:
    - الان حوصله ندارم وگرنه جوابت رو می‌دادم. حالا بیخیال؛ ببین جدیداً توی خواب‌هایی که می‌بینم، یه موجودات عجیب غریب که شبیه مجنون‌گرها، تو فیلم هری پاتر و جن و شیطان و... هستند؛ تو خواب به من حمله می‌کنن. فقط هم می‌گن که اربـاب کارت داره. بعد انگاری با یه ز*بون دیگه حرف می‌زنن، ولی من متوجه می‌شم.
    و بقیه ماجرا را برای روژینا تعریف می‌کند و روژینا لحظه به لحظه متعجب تر می‌شود.
    در طی مدتی که صحبت می‌کرد؛ تمام اتفاقات را مقابل چشمانش می‌دید و حس ترس به وجودش سرازیر می‌شد. گویی به او، وحی شده بود که اتفاقات عجیبی در راه است و به او مربوط می‌شود. زیرا مهره‌ی اصلی خود اوست. مهره‌ای که جان می‌گیرد یا جان می‌بخشد!
    - ببین نیوشا، من یه حدس‌هایی درباره‌ی این چیزهایی که تو می‌گی دارم.
    با این حرف او، امیدی در دل نیوشا، جوانه سر می‌دهد.
    با هیجان، دست‌هایش را به هم می‌کوبد که صدایی ایجاد می‌شود و فورا دستش را بر روی دهانش می‌گذارد و هینی آرام می‌کشد اما آرام می‌گوید:
    - خب بگو.
    روژینا، موهای کوتاهش را مرتب می‌کند و با چشمان مشکی‌اش به دو گوی عجیب صورت نیوشا خیره می‌شود و می‌گوید:
    - من جدیداً توی یه کتاب خوندم؛ اربـاب تاریکی‌ها با دیوها، جن‌ها، شیاطین و... متحد شده و خون اون‌ها رو به جنین‌های تاریکی می‌دن و وقتی به دنیا میان، ترکیبی از اون ها می‌شن و البته بگم پر از پلیدی.
    با لحنی سوالی می‌گوید:
    - خب باشه؛ ولی اربـاب تاریکی‌ها با من چی‌کار داره؟
    - اون رو نمی‌دونم؛ سعی کن از خواب هایی که می‌بینی بیشتر اطلاعات بگیری. راستش نیوشا منم توی اتاقم، سایه‌هایی رو می‌بینم و دلیلش رو نمیدونم. یادت باشه برای دفعه‌ی بعدی که باهم حرف می‌زنیم؛ بیشتر اطلاعات داشته باشیم.
    همان جوانه امید هم، در دلش می‌خشکد.
    - باشه؛ فعلا بدرود.
    - بدرود.
    روژینا نیز، دلیل اتفاقات را نمی‌دانست اما او لایه محافظ داشت؛ چیزی که نیوشا از آن محروم بود و دلیل کابوس های روزانه‌اش شده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    NIUSHA.G_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/08/01
    ارسالی ها
    315
    امتیاز واکنش
    1,849
    امتیاز
    402
    سن
    16
    محل سکونت
    تو قصر فرمانرواییم...•°☆
    وحشت زده از خواب برخواست و وقتی خود را درون اتاقش دید؛ نفسی راحت کشید و از اتاق‌اش خارج شد و به سمت آشپز‌خانه‌ی خانه به راه افتاد تا مقداری آب بنوشد.
    خانه‌ای هشتاد متری که شامل دو اتاق، سرویس بهداشتی، حمام، آَشپز‌خانه و پذیرایی می‌شود. اتاقی به رنگ‌ صورتی و نارنجی دارد؛ هرچند تنفرش از رنگ نارنجی حد و حدودی ندارد و سعی می‌کرد به رنگ نارنجی که در اتاقش قرار دارد، فکر نکند.
    خانواده‌ای سه نفری دارد؛ پدر، مادر و خودش.
    وارد آشپز‌خانه شد؛ آَشپزخانه‌ای که نه بزرگ و نه کوچک است. بعد از نوشیدن آب، به اتاقش برگشت و یکی از عروسک‌هایش، که گربه‌ای صورتی رنگ بود را برداشت و نفسی تازه کرد و روی تـ*ـخت نشست.
    خواب‌اش را برای خود مرور کرد و ترجیح داد با خواندن کتاب، حواس خود را از خوابی که دیده بود؛ پرت کند. هنوز سردی دستان آن سیاه‌پوش که تودی از سیاهی بیشتر به چشم نمی‌آمدند را بر روی صورت خود حس می‌کرد که باعث می‌شود لرزه به اندامش اندازد.
    ***
    فکر و ذهنش را تمام و کمال، به دخترش اختصاص می‌دهد؛ طی سیزده سال گذشته، دیگر آن ملکه شاد و شیطون نبود؛ هرگز فکر نمی‌کرد که پسرش به تمام مردمش خ**یا*نت کند و طمع پادشاهی او را از هدفش منع کند.
    او حتی یک بار هم دخترش را در آغـ*ـوش نکشید و حسرت نوازش‌های مادرانه‌ بر دلش باقی ماند.
    سوزش‌ها، دردها، رنج‌ها و زجه‌ها، او خودش را باعث همه این اتفاقات می‌داند؛ او نمی‌داند که همه‌ی این‌ها قصه‌ی سرنوشت است؛ تا لیندا را به داخل این ماجرا بکشاند.
    او نمی‌داند این قصه از قبل نوشته شده و پایانش تنها به لیندا بستگی دارد؛ اینکه حقایق را بفهمد و عدالت را برقرار سازد یا اینکه مانند برادرش، باعث رنج و عذاب مردمانش شود.
    قصه طوری دیگر نیز رقم می‌خورد؛ اینکه نیوشا هیچ وقت گذشته خود را قبول نمی‌کند و طبق قبل مردم از وجود او با خبر نمی‌شوند یا اینکه برای مردمش نام و گذشته‌اش را می‌پذیرد و خطر را به جان می‌خرد.
    درصورتی که سرنوشت چنین اجازه‌ای نمی‌دهد و او را به زودی وارد ماجرا می‌کند.
    همه‌ی این‌ها مواردی است که ملکه سلنا، ملکه‌ای که همه فکر می‌کنند مرده است؛ تمامی شبانه روزش‌ را مشغول فکر کردن به آن است.
    اما واقعا چه پیش روی مردم "رایمینوساتیوس" است؟ مطمئنن خورشید هیچ زمانی پشت ابر نمی‌ماند و حقایق آشکار می‌شوند.
    اشک بر روی پوست لطیفش که حال رد خون که در اثر شکنجه ایجاد شده بود روی آن نمایان است؛ قلط می‌خورد. چه زیبا بود زمانی که ندیمه‌اش، دخترکش را به آ*غو*شش داد و بو*س*ه‌ای بر روی پیشانی‌اش نشاند اما آن زیبایی پایدار نماند و قصر بود که به آتش کشیده شده بود و افراد تاریکی، شیاطین و اجنه با قدرت‌هایشان افراد مورد اعتماد ملکه را به قتل می‌رساندند و منطقه‌ی متحده را به نابودی می‌کشیدند.
    اژدهایان با قدرت‌هایشان از بالا، آتش را به سمت قصر پرتاب می‌کردند؛ تا روز تولد پرنسس‌شان، رو به نابودی‌ رود.
    بانو کاترین، پرنسس سرزمین رایمینوساتیوس را که چند دقیقه‌ای از تولدش می‌گذشت؛ از ملکه گرفت و با حرف ملکه را مجبور کرد؛ تا دل از فرزندش بگیرد و لیندا را همراه با دختر خودش به سرزمینی که برای آنان ناشناخته بود بفرستد.
    خاطرات از ذهن ملکه می‌گذشت و هرلحظه گریه ملکه سلنا، شدت می‌گرفت.
     

    NIUSHA.G_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/08/01
    ارسالی ها
    315
    امتیاز واکنش
    1,849
    امتیاز
    402
    سن
    16
    محل سکونت
    تو قصر فرمانرواییم...•°☆
    ***
    امشب حال خاصی دارد؛ احساس می‌کند قرار است اتفاقاتی عجیب رخ دهد و آن اتفاقات، تنها شامل خود می‌شود؛ در صورتی که شامل افراد دیگری نیز می‌شود و او بیخیال احساس عجیبش شد و خودش را به آغـ*ـوش خواب رساند؛ تا آن اتفاقات رخ بدهند و او تماشاچی آن اتفاقات شود.
    درون مکانی سفید رنگ بود؛ گویی درون خلاء گیر افتاده بود. هوا مه گرفته است و صدای لالایی می‌آید؛ به سمت جایی که صدا می‌آمد؛ می‌رود.
    یک دفعه خود را داخل یک اتاق دید؛ یک اتاق سلطنتی بود؛ تختی سلطنتی که با پارچه‌ی حریر صورتی رنگی از بالا، تزیین شده است و میز آرایشی همراه با صندلی در گوشه‌ای از اتاق قرار دارد.
    پرده‌های حریر که صورتی رنگ بودند؛ با وزش باد به اطراف به پرواز در میامدند و زیبایی را به اتاق می‌بخشیدند.
    پیانویی در گوشه‌‌ای دیگر از اتاق قرار دارد.
    صدای گریه نوزادی را می‌شنود و به سمت تـ*ـخت قدم برمی‌دارد. یک نوزاد را می‌بیند که در آغـ*ـوش ملکه است. فکر کرد همان خانمی بود که لالایی می‌خواند. حالت خاصی به ملکه دارد؛ گویی چندین سال است که می‌شناسدش.
    چون باید او را می‌شناخت و سرنوشت او را از ملکه دزدیده بود.
    آرام خطاب به ملکه گفت:
    - ببخشید خانم.
    جوابی نگرفت.
    دوباره و چندین بار دیگر ملکه را صدا زد و وقتی جوابی نگرفت؛ ترجیح داد ساکت بماند و فقط تماشاچی باشد.
    بانو کاترین به اتاق آمد و ملکه را سلنا صدا زد که نیوشا از اسم او باخبر شد. سلنا نیز بانو کاترین را، کاترین صدا زد و او از اسم آن دو شخص خبردار شد.
    بر روی تـ*ـخت، نزد سلنا می‌نشیند و به صدای قشنگش گوش فرا می‌دهد اما نمی‌دانست که چه اتفاقی افتاد و یک دفعه، همه جا را سیاهی در برگرفت. وسط یک شهر بود! همه جا را دودهای سیاه که ناشی از جنگ بود؛ برداشته بود و مردم جیغ می‌زدند. دوباره به آن اتاق برگشت و به مکالمه‌ی آن دو گوش می‌دهد.
    - سلنا، باید بچه‌ها رو به یه جای امن بفرستیم. از اول تا آخر که این اتفاق می‌افتاد.
    ملکه هول جواب داد:
    - نه! من دخترم رو کجا بفرستم؟ نیکولاس بچه‌هامون رو پیدا می‌کنه.
    کاترین مصمم جواب می‌دهد:
    - یه راهی وجود داره.
    تعجب به وجود سلنا، اندوخته می‌شود:
    - چه راهی؟
    - دخترامون رو به زمین می‌فرستیم.
    چشمان ملکه گرد می‌شود و می‌گوید:
    - دیوونه شدی. اونجا هیچ کس دو تا انسان فرا طبیعی رو قبول نمی‌کنه. لیندای من همش یه روزشه.
    - سلنا به من گوش کن. من فکر همه جا رو کردم.
    - قدرت‌هاشون چی؟
    - یه طلسم می‌خونیم که تا وقتی که به قدرت‌هاشون احتیاج داشتن؛ خودشون رو نشون ب*دن.
    آهی می‌کشد و می‌گوید:
    - هرچی صلاح می‌دونی.
    کاترین که دید سلنا شک دارد؛ گفت:
    - سلنا، تنها لیندای تو نیست؛ دخترک منم پیش دختر تو. من هیچ وقت دخترم رو به دل خطر نمی‌فرستم؛ به من اعتماد کن.
    - کاترین خودت می‌دونی، من تنها به تو اعتماد دارم. حتی به پسر خودم هم اعتماد ندارم چه برسه به دیگران.
    صدایی مهیبی آمد که نشان دهنده‌ی این بود که آن دو برای نجات فرزندانشان، باید عجله می‌کردند.
    - سلنا، لیندا رو بده من، وقت نداریم.
    ملکه سلنا، نگاه حسرت بارش را به لیندا دوخت و زمزمه کرد:
    - باشه؛ فقط مواظب پاره تنم باش.
    دوباره دنیا برایش تاریک شد و باز به آن جای سپید رنگ برگشت. احساس نفس تنگی می‌کند و مدتی بعد نفس‌زنان خود را درون اتاقش می‌بیند.​
     
    آخرین ویرایش:

    NIUSHA.G_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/08/01
    ارسالی ها
    315
    امتیاز واکنش
    1,849
    امتیاز
    402
    سن
    16
    محل سکونت
    تو قصر فرمانرواییم...•°☆
    ***
    در اتاقش قدم می‌زند که ندیمه‌اش وارد می‌شود و می‌گوید:
    - شاهزاده، پادشاه کارل شما رو احضار کردند.
    - تو برو، من میام.
    - بله عالیجناب.
    به سمت اتاق پدرش به راه می‌افتد با خود فکر می‌کند؛ پدرش نقشه قتل چه شخصی را برنامه‌ریزی کرده و باز او باید آن ماموریت را به سرانجام برساند.
    به اتاق پدرش می‌رسد و به میلان «خدمت کار اصلی پدرش» اطلاع می‌دهد تا حضورش را به عرض پدرش برساند.
    با لحن محکم همیشگی‌اش، می‌گوید:
    - ورود من رو اطلاع بده.
    میلان نیز می‌گوید:
    - اما قربان، عالیجناب در سالن مذاکرات هستند و از من خواستند که به شما بگویم به آنجا تاشیف ببرید.
    تعجب برانگیز می‌گوید:
    - سالن مذاکرات!
    - بله قربان. تمامی وزرا و فرمانده‌هان و همچنین رئسای قبایل بزرگ دمونس لند نیز، حضور دارند.
    - جالبه؛ چرا پدرم قبلا به من اطلاع نداده بود؟
    - من بی‌خبرم عالیجناب.
    - باشه.
    به سمت سالن مذاکرات می‌رود و نگهبانان حضورش را اعلام می‌کنند:
    - شاهزاده هیرا وارد می‌شوند.
    به سمت صندلی مخصوصش که کنار پدرش بود؛ می‌رود و می‌نشیند.
    همه‌ی حاضرین به او تعظیم می‌کنند و از این که او نیز در کنارشان است؛ ابراز خوشحالی می‌کنند.
    - من همه‌ی شما رو صدا زدم تا مطلب مهمی رو بگم‌. ما می‌تونیم از جنگ پیش روی جلوگیری کنیم.
    سوالی پدرش را نگاه می‌کند و با خود می‌اندیشید؛ منظورش از کدامین جنگ است؟!
    - سرورم، منظورتان کدام جنگ است؟
    پادشاه نیز با لحن بسیار محکمی، در جواب ویزیر پنجم، جواب می‌دهد:
    - جنگ ما شیاطین، در برابر نیکولاس، اربـاب تاریکی‌ها.
    به یک باره در سالن همهمه به وجود می‌آید و هر شخصی، چیزی می‌گوید.
    شاه کارل گفت:
    - ما یک تیم تشکیل می‌دیم برای پیدا کردن دختر ملکه سلنا و خواهر اربـاب تاریکی‌ها، نیکولاس.
    باری دیگر در سالن همهمه به وجود می‌آید.
    - سرورم مگر بانو سلنا به جز عالیجناب نیکولاس، فرزند دیگری نیز دارند؟
    - بله، فرزندان ملکه سلنا و بانو کاترین و جاناتان ( بانو کاترین: جادوگر اعظم و عالیجناب جاناتان: فرمانده ارشد کل رایمینوساتیوس).
    - اما چنین چیزی ممکن نیست! چطور ممکنه که ملکه و بانو کاترین، فرزند دیگری داشته باشند و ما از ان بی اطلاع باشیم! اگر هم داشته باشند تا الان کجا بودند؟
    دیگر تا آخر جلسه متوجه چیزی نمی‌شود و به سوی اتاقش به راه می‌افتد.
    حل چیزهایی که امروز شنیده بود؛ برایش سخت است؛ شاید کمی استراحت کمکش کند.





     
    آخرین ویرایش:

    NIUSHA.G_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/08/01
    ارسالی ها
    315
    امتیاز واکنش
    1,849
    امتیاز
    402
    سن
    16
    محل سکونت
    تو قصر فرمانرواییم...•°☆
    به سمت تخت خوابش رفت و سعی کرد که استراحت کند؛ اما هر کاری انجام می‌داد؛ خوابش نمی‌آمد.
    به این فکر می‌کرد که ملکه سلنا، چطور یک دختر داشته و هیچ کسی از آن اطلاع نداشته.
    به سمت باغ راه افتاد و در جلد خشمگین و شیطانی‌اش فرو رفت؛ او هرگز درک نمی‌کرد که چرا شیاطین باید خشمگین و شرور باشد؛ همه فکر می‌کردند که شاهزاده هیرا، پادشاهی عالی برای شیاطین خواهد شد اما آنان نمی‌دانند که در پشت این چهره‌ی مغرور و خشمگین، چه شخص مهربان و خوش قلبی وجود دارد. چیزی که برای یک شیطان کاملا غیر طبیعی است.
    هیرا همیشه به ملکه سلنا علاقه داشت چون جای مادر را برایش پر می‌کرد؛ تنها کسی که از وجود قلب مهربانش خبر داشت؛ همان ملکه بود.
    در آخرین دیداری که با ملکه داشت؛ پنج ساله بود و با نیکولاس، یک مربی داشتند. از همان کودکی نیکولاس عاشق جادوهای سیاه بود و مورد تشویق عالیجناب کارل و مورد تنبیه ملکه سلنا قرار می‌گرفت.
    دقیقا هیرا باید به جادوهای سیاه علاقه داشته باشد اما به جای او نیکولاس عاشق سیاهی و شروری بود.
    او با خود فکر می‌کرد؛ یعنی دختر ملکه نیز، مانند مادرش، مهربان است؟ یا مانند برادرش باعث ازار و اذیت مردم می‌شود؟ با خود فکر می‌کرد آیا دخترش نیز مانند مادرش زیباست؟ اسمش چیست؟ و چقدر به مردمش اهمیت قائل است؟
    با این فکرها خستگی را به وجودش تزریق کرد و خود را به آغـ*ـوش خواب سپرد.
    ***
    برایش بسیار جالب بود؛ چند وقتی می‌شود که دیگر، آن خواب های عجیب را نمی‌دید و فقط داخل جایی سفید و مه گرفته با صدای لالایی ملکه سلنا بود.
    درکش سخت بود که چه اتفاقاتی برایش می‌افتد و فقط دلش می‌خواست، به آغـ*ـوش ملکه رود و ملکه موهایش را نوازش کند. دلیل اینکه چرا او را دوست دارد را، نمی‌دانست.
    صدای لالایی که ملکه سلنا برای نوزاد یک روزه‌اش می‌خواند؛ باعث سردردش می‌شود و گویی می‌خواهد چیزی را به نیوشای سیزده‌ساله یادآوری کند.
    بهتر دانست این اتفاق را، با روژینا در میان بگذارد.
    در طول مکالمه با روژینا، متوجه شد که او نیز همانند خودش، آن‌خواب ها را می‌بیند با این تفاوت که او، صدای خنده‌های نوزادی را می‌شنود و بس.
    بعد از مکالمه‌اش با روژینا به این فکر می‌کرد که چرا با ملکه آنقدر احساس راحتی می‌کند اما مطمئن بود با ملکه سلنا، رابـ ـطه‌ای دارد که این چنین وابسته‌ی صدایش شده و او را آرام می‌کند.
    او نمی‌داند هیرا نیز مانند خودش عاشق صدای مادرش بوده؛ سلنا، کاترین و ماریلا، بهترین دوستان هم بودند و از وقتی که کارل با توطئه‌اش همسر خود را به آتش کشید؛ سلنا بود که باعث نجات دادن هیرا از آن مهلکه شد و از او مانند نیکولاس مواظبت کرد و جای ماریلا را برای هیرا پر کرد. سلنا بهترین مادر بود ولی فرزندش را از او جدا کرده بودند؛ او عاشق لیندا بود؛ لیندایی که موقع تولدش، فقط توانست اندکی در آغـ*ـوش مادرش بماند.
    سلنا دیوانه‌وار عاشق لیندا و نیکولاس است؛ اما چه کند که پسرش کارهایی انجام داده که نمی‌تواند او را در کنار خودش نگه دارد. حتی سلنا هم از بازی سرنوشت آگاه نیست.





     
    آخرین ویرایش:

    NIUSHA.G_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/08/01
    ارسالی ها
    315
    امتیاز واکنش
    1,849
    امتیاز
    402
    سن
    16
    محل سکونت
    تو قصر فرمانرواییم...•°☆
    ***
    لباس‌هایش را عوض می‌کند و لباس‌های مردم عادی را می‌پوشد و از در مخفی اتاقش به سمت باغ حرکت می‌کند. از باغ خارج می‌شود و به سمت اصطبل خصوصی، که مخصوص او و شهاب و اندرو «اندرومدا» بود؛ به راه می‌افتد.
    شهاب و اندرو نیز لباس‌های سلطنتی خود را، با لباس‌های عادی عوض کرده بودند.
    اسب‌هایشان را برمی‌دارند و به سمت شهر به راه می‌افتند. در نزدیکی شهر یک اصطبل است؛ اسب‌هایشان را تحویل می‌دهند و به داخل شهر می‌روند.
    همانطور که داشتند راه می‌رفتند؛ در نزدیکی مغازه‌ای پیرمردی را می‌بینند که یقه‌ی، یک سرباز را گرفته است و این چنین فریاد می‌زند:
    - شما چطور مامورانی هستید که راهزن‌ها و دزدها به راحتی به ما حمله می‌کنند و پول‌هایمان را غارت می‌کنند. من هیچ وقت فقیر نبودم و بازرگان ثروتمندی بودم، اما اگه شماها مسئولیتتون رو به خوبی انجام می‌دادید، یک شبه پول‌های من رو غارت نمی ک... .
    پیرمرد داشت ادامه‌ی حرفش را می‌زد که سرباز او را هول می‌دهد و به نگهبانان کناری‌اش دستور می‌دهد تا آن را به زندان ببرند؛ هیرا کنترلش را از دست می‌دهد و می‌گوید:
    - دست نگه دارید.
    نگهبانان و مردمانی که داشتند صحنه را مشاهده می‌کردند؛ سرهایشان به سمت او می‌چرخد.
    - ماموران حکومتی ما اونقدر بی لیاقت شدند که زورشون به یک پیرمرد می‌رسه و برای جبران اشتباهاتشون اون‌ها رو به زندان می‌فرستند.
    همان نگهبانی که پیرمرد یقه‌اش را گرفته بود؛ گفت:
    - تو کی هستی که توی کار ما دخالت می‌کنی!
    و بعد پوزخندی تقدیم شاهزاده هیرا کرد.
    دیگر کنترل خودش را از دست می‌دهد و مطمئن است که محافظ‌هایش او را همراهی کرده‌اند و سپس دست راستش را بالا می‌گیرد و می‌گوید:
    - نگهبان‌ها اون مرد رو دستگیر کنید.
    سپس دو نگهبان ،بازوهای مرد رو گرفتند و سرشان را به عنوان تعظیم، مقابل هیرا خم کردند.
    نگهبان داد زد:
    - ولم کنید احمق‌ها؛ پسر عموی من جزء مقامات سلطنتی هست و می‌تونه گردن شما رو بزنه.
    با لحن تمسخر آمیزی می‌گوید:
    - پسر عموت کیه؟
    - عالیجناب ریموش، وزیر سوم.
    پوزخندی صدادار می‌زند و می‌گوید:
    - پس، فردا هم گردن تو و هم پسر عموت باهم زده می‌شه‌.
    نگهبانه شکه شد و هیرا گفت:
    - می‌خوای بدونی من کی‌ام؟ من شاهزاده هیرا هستم و تا جایی که می‌دونم توهین به من، توهین به پادشاهه، پس فردا گردن تو و وزیر ریموش، به دلیل توهین به من و درست عمل نکردن به وظایفتون و توهین به مردم دمونس لند، زده می‌شه.
    بعد هم در نگاه بهت زده‌ی همه و سرهایی که در مقابلش خم شده بودند؛ او، شهاب و اندرو، سوار اسب‌هایی که نگهبان‌ها آورده بودند؛ شدند و به سمت قصر به راه افتادند.
     

    NIUSHA.G_M

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/08/01
    ارسالی ها
    315
    امتیاز واکنش
    1,849
    امتیاز
    402
    سن
    16
    محل سکونت
    تو قصر فرمانرواییم...•°☆
    خود را برای مقابله با پدرانشان آماده می‌کنند. مطمئنند تا الان، خبر‌ها به قصر رسیده و باید منتظر مجازات باشند. برعکس اندرومدا و شهاب، هیرا بسیار بی‌دغدقه مسیر را طی می‌کند و این حرکت او، باعث تعجب شهاب و اندرود می‌شود.
    با اینکه آنان در سرزمین شیاطین هستند و انتظار می‌رود همه چیز در آن سرزمین خشک و بی‌آب و علف باشد؛ اطراف شهر و روستا‌ها بسیار سرسبز است و بیشتر از دروازه‌ی شهر تا قصر به سرزمین شیاطین می‌خورد.
    به ورودی قصر می‌رسند؛ اندرو آب دهانش را می‌بلعد و همراه شهاب و هیرا از اسب پیاده می‌شوند. قصری که روبرویشان قرار دارد؛ پس زمینه‌ای از رنگ مشکی با معماری های طلایی رنگ است که شکوه و جلالش، چشم گیر است.
    قصری با طبقات بسیار و برج های دیدبانی که ابهت زیادی به قصر بخشیده‌اند.
    درون قصر می‌شوند و مقابل تالار اصلی می‌استیند؛ نگهبانان در تالار را می‌گشایند و آنان داخل می‌شوند. هیرا نگاهی به روبرویش می‌اندازد. پادشاه کارل بر تخت سلطنتی‌اش تکیه زده و به آنان چشم دوخته است.
    وزیراعظم نیز نگاهی به آنان می‌اندازد و خود را مشغول با نامه‌های دربار می‌کند تا دوست صمیمی‌اش، کارل به کار آنها رسیدگی کند.
    فرمانده‌ی ارشد و کل دمونس‌لند نیز همانند وزیراعظم نگاهی می‌اندازد و روی پسرش شهاب، مکثی می‌کند و به تلقین از پدر اندرومدا، خود را مشغول تمیز کردن شمشیرش می‌کند تا کارل، مجازاتی برای آنان در نظر بگیرد.
    هیرا با غرور ذاتی‌اش که از پدرش به ارث بـرده، محکم و استوار قدم برمی‌دارد و در بیست قدیمی از آنان می‌ایستد و شهاب و اندرو نیز همانند او جلو می‌آیند و دو قدم، عقب تر از او ایستادند. شهاب در سمت چپ و اندرو نیز در سمت راست هیرا ساکن شد.
    هر سه همزمان دست راستشان را مشت کردند و بر روی سـ*ـینه‌شان در سمت مخالف قرار دادند و سرشان را به عنوان تعظیم و احترام، مقابل پادشاه خم کردند.
    کارل تکیه‌اش را از تخت سلطنتی‌اش می‌گیرد و می‌ایستد. قدم هایی برمی‌دارد و مقابل آنان می‌ایستد.
    سکوت حاکم این لحظات است اما حکومتش پا برجا نمی‌ماند و صدای قهقه‌ی پادشاه شیاطین در سالن اصلی طنین‌اندار می‌شود.
    صورتش را که چندین درجه‌ای چرخانده بود را معکوس می‌کند و ثانیه‌هایی به چشمان آنان نگاه می‌کند و سپس با صدای محکمی می‌گوید:
    - توضیح!
    هر سه سکوت کرده‌اند و چیزی نمی‌گویند.
    پادشاه با صدای نسبتا بلندی می‌گوید:
    - توضیح می‌خوام.
    و دوباره جوابی دریافت نمی‌کند.
    لبخندی هر چند کج می‌زند و با صدای نسبتا بلند قبلی‌اش می‌گوید:
    - لباس‌های مردم عادی رو پوشیدید؛ مخفیانه از قصر خارج شدید؛ به سرباز دربار بی‌احترامی کردید و حکومت نظامی ما رو پیش مردمتون به سخره گرفتید؛ دستور قتل اون سرباز رو صادر کردید.
    و با صدای بلندتری گفت:
    - و از همه محم‌تر دستور قتل وزیر ریموش رو صادر کردید.
    خنده‌ی هیستیریکی می‌کند و می‌گوید:
    - با شماها چیکار کنم؟! بیست سال سن دارید و مثل بچه ها رفتار می‌کنید و به عاقبت کارتون فکر نمی‌کنین.
    هیرا جرعت پیدا می‌کند و مثل همیشه محکم و جدی، شروع به صحبت می‌کند:
    - پدرجان! ما کار اشتباهی مرتکب نشدیم که بخواهیم مجازات بشیم. لباس‌های مردم عادی رو پوشیدیم چون شناسایی نشیم و وضعیت شهر رو برسی کنیم؛ مخفیانه از قصر خارج شدیم چون یه عالمه سرباز دنبالمون راه نیوفتند. آن سربازان نیز به وظایف خود عمل نمی‌کنند و راهزنان به راحتی اموال مردم رو غارت می‌کنند. آن سرباز نیز که دستور قتلش را صادر کردم؛ برای اینکه با وزیر سوم رابـ ـطه‌ای داشت از وظایف خود شانه خالی می‌کرد و من اورا تنبیه کردم تا درس عبرتی برای بقیه باشد. وزیر ریموش نیز نباید از موقعیت خود بر علیه کشور استفاده کند. پدر شما بگویید کجای کار ما، دارای ایراد بود؟
    کارل، لبخندی آرامش‌بخش به صورت پسرش که همچین فرد قانون مداری بود می‌زند و آرام تر از لحن قبلی‌اش می‌گوید:
    - کار شما تحسین برانگیز بود اما شما می‌دونید آبروی نظامی کشور ما رو بردین و این عمل شما، ممکنه به وسیله‌ی جاسوسان تاریکی به دست نیکولاس برسه و یک بهونه‌ی کامل دستش دادین! علاوه بر این با این کارتون، ما مجبور به صلح با سرزمین دارک‌لند می‌شیم و این یعنی باید تحت سلطه‌ی اون باشیم. به اینجا ها فکر کردید؟
    هر سه سرهایشان را پایین انداخته و مشغول فکرکردن می‌شوند.
    بعد از مدتی هر سه روی زمین زانو می‌زنند و می‌گویند:
    - سرورم ما رو به خاطر اشتباه بزرگمون مجازات کنید.
    وزیراعظم و فرمانده و پادشاه لبخندی به دارایی های خود می‌زنند و فرمانده می‌گوید:
    - به جای مجازات براتون ماموریت داریم.
    شهاب در جواب پدرش می‌گوید:
    - چه ماموریتی؟
    وزیراعظم نیم‌چه لبخندی زد و لب به سخن گشود:
    - پیدا کردن دختران ملکه سلنا و بانو کاترین.
    سپس هر سه نفر لبخندی به پسرانشان می‌زنند.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا