رمان آخرین عروج(جلد اول مجموعه مصائب یک نویسنده) | Amir.n.81 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

امیرحسین1381

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/20
ارسالی ها
605
امتیاز واکنش
7,595
امتیاز
728
سن
21
بدون تعلل، وارد هال شش گوشه هتل شدم.
هیچکس در سالن نبود.
چه رزروشن هتل، چه ساکنین، یا چه آن دو زن.
با این حال، یک سری صداها را از راهرو طبقات می شنیدم.
وقتی که به سمت راهرو رفتم، دیدم که در دو طرف آن، نوار زرد رنگ اخطاریه پلیس کشیده شده بود، با این عبارت:
-لطفا از این خط رد نشوید.
به هرترتیب، از آسانسور استفاده کردم.
ولی بعد به محض اینکه آسانسور در هال ایستاد و باز شد، دوباره همان مردی را دیدم که عصر هنگامی که می خواستم در بیرون هتل تا گورستان پاسی قدم بزنم با او روبه رو شدم.
پلیوری مشکی رنگ راه راه به تن داشت و همان شیً تیزی که با خود در برخورد اول به همراه داشت را با خود آورده بود.
شال گردنش را روی دهانش پوشانده بود و از همه عجیب تر اینکه، دستکشی در دست داشت با یک اسپری.
به آن مرد هیچوقت حس خوبی نداشتم و نمی دانم چرا دیگر هیچوقت از آن لحظه بعد تا الان آن را فراموش نکرده ام.
خونسرد از کنارم گذشت، ولی یک لحظه بوی بدی را از لباسش استشمام کردم.
بوی گندیده ای که شبیه بوی جسد آدمیزاد بود.
همانطور که به او نگاه می کردم، ناخوداگاه به سمت در رفتم و آخرین تصویری که هنگام بسته شدن در به یاد دارم، نماد بوزقورد ترکی بود که او به من در آخرین لحظه نشان داد.
همینکه در به سمت طبقه محل اقاتمان می رفت، سعی می کردم که به خودم تلقین کنم که هیچ اتفاقی قرار نیست بیفتد.
اما وقتی که وارد راهرو شدم، پی بردم که تقریبا تمام ساکنین طبقه در راهرو جمع شده بودند و به جایی در انتهای راهرو نگاه می کردند و با اندوه صحبت می کردند.
کمی که دقت کردم، دیدم که دو افسرپلیس و یک کارآگاه در انتهای راهرویی که به واحد اتاق خانواده ام ختم می شد، ایستاده بودند و در حال وارسی چیزی بودند که روی زمین بود.
آنقدر نگران و دل آشوب شده بودم که با عجله از میان آن تجمع گذشتم، وقتی که به محل صحنه احتمالا جرم رسیدم، ماموری جلویم را گرفت.
به محض اینکه چشمم به نیم تنه پایینی جسد افتاد، شناسنامه ام را در آوردم و به آن مامور نشان دادم.
وقتی چشمم به نام و عکسم افتاد، فهمیدم در چهره اش تاسف و غم می بارد.
به من گفت که منتظر بمانم و بعد به یک نفر از پشت سرش اشاره کرد که بیاید سمتش.
مرد میانسالی که احتمالا مسئول بررسی صحنه جرم بود، آمد پیشمان.
باورم نمی شد، او خود کارآگاه پاوولفسکی بود.
همان کسی که در خبرگزاری ها و مصاحبه های داخل روزنامه، درباره اش خوانده بودم.
یک کت چرمی با کلاه شاپو بر سر داشت.
همراه با دستکش پلاستیکی که به خون جسد آغشته بود.
می دانستم اتفاقی افتاده ولی آنها قصد نداشتند که آن را برای من فاش کنند.
کارآگاه به من با نگرانی و دلسوزی نگاه کرد و بعد وقتی مرا به محل جسد برد، چیزی را دیدم که باعث شد که تمام زندگی ام یا هرچیزی که تا الان مرا سرپا نگه داشت از دست بدهم.
دیگر از آن لحظه به بعد تا الان که دارم این خاطره را در دفترچه ام، کنار پنجره همراه با فنجانی قهوه می نویسم و قطره های اشکم روی برگه دفتر می ریزد، هیچوقت دیگر به آن حالت عادی برنگردم.
جسد غرق در خون پدر و مادرم را دیدم.
جسدی که درست مثل همان خواب در همان وضعیت بود.
دستانی گره خورده، و چشمانی که مشخصا با ترس در لحظه مرگ باز بود.
در جای جای بدنشان ضربات چاقو دیده می شد.
در آن لحظه زانوهایم آنقدر کرخت و ناتوان شده بود، که با دو زانو افتادم روی زمین پر از خون.
تنها کاری که کردم این بود که پیشانی ام مادرم را ببوسم، شاید این تنها کاری بود که از دستم برمی آمد.
نمی دانم آن لحظات را چطور توصیف کنم، ولی آنقدر تبدیل به باروتی از خشم و غم شده بودم که در آن ثانیه ها که سرم دوباره گیج می رفت و دستانم می لرزید، فقط صدای فریادم را که در سالن می پیچید می شنیدم.
بعد دوباره بیهوش شدم.
برای چند ماه بعد از آن حادثه، من مدت ها به خاطر مشکلات روانی ام، من جمله افسردگی حاد و درصد بالایی اسکیزوفرنی، در یک موسسه روانی به نام بیمارستان آمریکایی پاریس، زیر نظر روانپزشکی به نام والنتین روسوف بستری شدم.
او به من گفت که من از بدو تولد تا الان، دارای بیماری نورولپتیک رشدیافته بدخیم بوده ام، و مصرف دارویی هایی مانند کلرپرومازین از علل این اتفاق بوده است.
او کابوس ها و رویاهایم را به گفته خودش، مطلقا یک زمینه روانی ناخوشایند می دانست که هیچ ربطی به الهام ندارد.
از طرفی فهمیدم که خواهرم هم ناپدید شده است، و دایره اداره مبارزه با جرایم آدم ربایی یا قتل در فرانسه پرونده ای برای خانواده ام تشکیل دادند، و تا سال ها به دنبال نگار طاهری گشتند.
اما چیزی که برای من مسلم است، این است که می دانم خواهرم هنوز در فرانسه زندگی می کند و شاید دیگر یادش رفته که برادری به نام فرشید داشته است.

من هرروز و هر شب، با ترس و کابوس آن اتفاق هولناک، آن صحنه قتل، یا حتی توهماتم زندگی می کنم.
پس به این نتیجه رسیده ام که دیگر هیچوقت آب خوش از گلویم پایین نخواهد رفت.
فقط تنها کاری که از دستم بر می آمد، این بود که سرمیز مطالعه بنشینم و به منظره بیرون محله حکیمیه خیره شوم تا شاید کمی آرام بگیرم.
ولی با این حال، هنوز هم بعد از 4 سال ، به دنبال نشانه ای از وجود خواهرم می گردم تا بتوانم او را پیدا کنم و اتفاقات آن شب را از زبان او جویا بشوم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    پارت 12
    بعد از اتمام صحبت های راننده، با شوک و حیرت تمام، ضبط صوت را خاموش کردم.
    در فکر آن جوان نگون بخت بودم و در عین حال امیدوار به این که آن پسر را که حتما باید هم سن من باشد را یکبار ملاقات کنم و مدارک بیشتری درباره گم شدن خواهر کوچک ترش پیدا کنم؛ همچنین در مورد بدبختی که گرگ شب پاریس بر سر خانواده آن قربانیان به صلیب کشیده کاخ ورسای متحمل کرده بوده است.
    در همان حین، راننده تاکسی همانطور که با اندوه به پلاک ماشین های روبه رویی نگاه می کرد، گفت:
    -آن جوان که حالا باید 20 سال داشته باشد، به من گفته بود که مردم فرانسه به خصوص اهالی شهر پاریس و ورسای در ابتدا فکر می کردند که گرگ شب نامی، چیزی جزء یک شوخی بی مزه نیست، و با خودشان می گفتند که یقینا آن قتل ها کار چندین اراذل اجیرشده توسط طلبکاران آن قربانیان بوده است.
    ولی زمانی که پلیس ملی و ژاندارمری فرانسه بیشتر در این مورد تحقیق کردند، با توجه به سرنخ ها متوجه شدند که تمامی قتل ها فقط توسط فردی که خود را در یکی از نامه های معرفی اش گرگ شب صدا میزند، انجام شده است.
    دنده ماشین را که عوض می کرد، ادامه داد:
    -پی بردند که پشت تمام این قتل ها باید انگیزه ای وجود داشته باشد، زیرا در هرحال مدرکی توسط کاراگاهی به نام پاوولفسکی در رسانه ها منتشر شده بود که نشان می داد آن قربانیان از فساد اخلافی و مالیاتی برخوردار بودند، پس به عبارتی در اصل کشته شدن آنها بی دلیل نبوده است.
    ولی اینکه گرگ شب چه ربطی میتواند به این قضیه داشته باشد رو فعلا کسی نمی داند.
    وقتی که به ترافیک برخوردیم، فورا راننده در کشویی کنار دستش را باز کرد؛ عکسی از آن بیرون کشید و گفت که پِسَر ِدر آن عکس، همان جوانی است که خانواده اش را در پاریس از دست داده و این عکس را خودش از او گرفته است.
    پسر، بدن بسیار لاغری داشت و مشخص بود که سال ها لب به غذا نزده است؛ در عمق چشمانش گود افتادگی بسیار تیره ای دیده می شد؛ موهایی ژولیده هم داشت که در عکس کاملا نمایان بود؛ در جای جای صورتش خط زخم بود که نشان می داد دوره افسردگی سختی را گذرانده و به خودش آسیب فیزیکی یا روحی رسانده است.
    در کنار دستش روی میز چوبی، عروسک خرسی شکلی دیده می شد که احتمالا مال خواهر گم شده اش بود؛ و قاب عکس کوچیکی که چهره پدر و مادرش را نشان می داد.
    همچنین پرونده ای هم در یکی از ردیف های کتابخانه ای که پشت سرش بود دیده می شد، که عنوان آن بدین ترتیب بود:
    -F.T 2016
    دیگر مطمئن شدم که باید روزی با او ملاقاتی مفصل داشته باشم و درباره وحشتی که بر فرانسه قالب شده از او بیشتر جویا بشوم.
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    بالاخره به ترمینال فرودگاه رسیدیم.
    قبل از اینکه پیاده بشوم، راننده تاکسی شماره تلفن و آدرس خانه آن پسر را برای من روی کاغذ نوشت، گفت که آن پسر معمولا به غریبه ها چندان اعتمادی ندارد، ولی حتما قبل از دیدار احتمالی من با او، یک زنگ به او خواهد زد و تلفنی من را به او معرفی خواهد کرد.
    به هرترتیب، در میان آن همه جمعیت که زیر باران با چتر منتظر دوستانشان بودند که از داخل فرودگاه خارج شوند، من هم گوشه ای روی نیمکت نشستم و منتظر سامان بودم.
    با این حال، هنوز عکس آن پسر جوان تو دستم بود؛ لابد با خودم می گفتم که حتما دست تقدیر رو کرده که من با او ملاقاتی داشته باشم؛ چون به هرحال فکر نمی کردم که جایی که قرار است برای ادامه تحصیل به آنجا سفر کنم، آنقدر پر رمز و راز باشد.
    رو همین حساب، سعی می کردم که به خودم تلقین کنم، که قرار نیست اتفاقی برایم بیفتد و شاید آن پیرمرد تمام آن داستان ها را از خودش درآورده.
    ولی پس آن شماره تلفن و آن آدرس خانه چه؟ و حتی عکس آن پسربچه که می دانستم قطعا فوتوشاپ نیست، و صحبت های آقای جهانی، استاد من در دوره دبیرستان.
    شاید صحت تمام این اطلاعات را باید از زبان خود سامان بشوم، چرا که به هرحال خود او در آنجا زندگی می کند و می داند که حال و شرایط آنجا به چه شکل است، به خصوص از آن تلفنی که آن شب به من زد، بیشتر به این موضوع واقف شدم.
    در همین افکار بودم که یک آن احساس کردم دستی روی شانه ام نشسته است.
    وقتی که سرم را بالا آوردم، دیدمش.
    سامان بود که بالا سرم داشت با لبخندی معصومانه به من نگاه می کرد.
    با خوشحالی گفت:
    -سلام رفیق!
    در همان حین همه افکارم را کنار گذاشتم، و از فرط شادی او را در آغـ*ـوش گرفتم.
    دیگر نمی توانستم که این احساس سه و اندی ساله را در قلبم پنهان کنم.
    به هرحال او برای من بهترین دوست و مثل یک برادر در طی آن دوران غم و تنهایی بود.
    حتی حس سرما و یخ زدگی که در زیر آن باران داشتم را با آغـ*ـوش و حضور گرم سامان دیگر احساس نکردم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا