رمان آخرین وارث تاج و تخت | نازی بانو کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نازی بانو❤

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/10
ارسالی ها
25
امتیاز واکنش
214
امتیاز
121
رمان آخرین وارث تاج و تخت
به قلم نازی بانو کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: تخیلی فانتزی
ناظر:Mahbanoo_A
خلاصه:
جنگی بزرگ که بین خون آشام های سپید و تاریکی رخ می‌دهد باعث حوادس ناگواری همچون دوری دخترک داستان از خانواده‌ش و زندگی کردن بدون دانستن رگ و ریشه‌اش در این بین چه اتفاقاتی رخ می‌دهد که دختر داستان وارد دنیای دردناک می‌شود؟!​
 
  • پیشنهادات
  • Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    «به نام خدا»

    269315_231444_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»​
     
    آخرین ویرایش:

    نازی بانو❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/10
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    214
    امتیاز
    121
    سُخن نویسنده:
    سلام به خواننده‌های عزیز
    این رمان به اسم "آخرین بازمانده‌ی سلطنتی" در اوسطر سال ۹۶ شروع شده ولی متاسفانه بنا به دلایلی نصفه رها شد، امیدوارم در کنار شما نگاه دانلودی‌های عزیز به اتمام برسونمش و از اینکه این رمان رو انتخاب کردید خوشحالم، امیدوارم لایق نگاه های گرمتون باشه...
    خوشحال می‌شم با لایک‌های پایین هر صفحه همراهیم کنید و در ضمن لطفا هر نظر و انتقادی نسبت به رمان دارید در صفحه‌ی خصوصیم ارسال کنید و از ارسال پست در اینجا اجتناب کنید.

    ________________________________________
    « بسم الله الرحمن الرحیم »
    «19 سال پیش»
    مضطرب پشت در سلطنتی اتاقشان حر کت می کند، نگران فرزند و همسر زیبا رویش است، صدای ناله های ملکه‌اش گوشه به گوشه‌ی قصر را پُر کرده است همه نگران ملکه و فرزندش هستند.
    در به آرومی باز می شود، پادشاه (آتان) به سرعت به سمت ندیمه می‌رود، قبل از هر سخنی ندیمه می گوید:
    - سرورم، نگران نباشید‌ حال فرزندتان و ملکه‌ی جوان بسیار خوب است.
    نفسی از سر آسودگی می کشد، در همین حین ندیمه دیگری پا به بیرون اتاق می گذارد، فرزندِ در آغوشش را به پادشاه آتان می دهد.
    -سرورم، دخترتان!
    به چهره ی زیبای دخترش می نگرد همیشه آرزو داشت دختری داشته باشد و حالا به آرزویش رسیده است؛ نوزاد را از آغـ*ـوش ندیمه خارج می‌کند بو*س*ه‌ی بر پیشانیش می‌زند.
    به یک بارِ به یاد همسرش می‌افتد، ندیمه را کنار می‌زند وارد اتاق می‌شود؛ به چهره‌ی زیبای ملکه‌ش نگاه می‌کند.
    آرام آرام به سمتش می‌رود بر روی تخت سلطنتیشان می‌نشیند به رویش خم می‌شود ب*و*س*ه*‌ی عمیق بر پیشانی عشقش می‌زند.
    با ب*و*س*ه*‌ی گرم آتان چشم‌هایش را باز می‌کند؛ آتان به چشمان ملکه‌اش خیره می‌شود کودکشان را به او نشان می دهد.
    - دخترمان را ببینید!
    با بی حالی ل**ب می‌زند.
    -چه زیباست؟!
    -همانند مادرش.
    -اسمش...را چه... بگذار... یم؟!
    به هم می‌نگرند، هم زمان باهم می‌گویند:
    -لوماسیا!
    پادشاه آتان کودک را بر روی تخت کنار ملکه می‌گذارد با انگشت سبابِش بر روی پیشانیش اسمش را می‌نویسد.
    دست راست «لوماسیا» را بالا می‌آورد و به آرامی نوازش می‌کند انگشت را بر روی بازویش به حالت دورانی می‌چرخاند با دندان‌های نیشش روی دایره‌ی فرضی نماد سلطنت خون آشام‌های سپید را هک می کند!
    حال نوبت به ملکه می‌رسد‌ مچ دستش را نزدیک ل*ب*ا*ن*ش می‌آورد، شماره‌ی "نوزده" را زمزمه می‌کند و بعد با دندان‌های نیشش دستش را زخمی می‌کند!
    خون کمی از دستش خارج می‌شود.
    پادشاه آتان: چند سالگی؟!
    -نوزده سالگی.
    لبخندی به چهره‌ی خستش می‌زند؛ با سرو صدای نگهبانان جلوی در عصبانی به بیرون اتاق می‌رود با عصبانیت فریاد می‌زند.
    -مگر نمی‌دانید ملکه تازه وضع حمل کردند؛ پس این سر صدا ها چیست؟!
    نگهبان : سرورم خبر دار شدیم خون آشام‌های تاریکی دور تا دور سرزمین را محاصره کردن!
    عصبانیت تمام وجودش را فرا می‌گیرد.
    -به چه حقی پا به سرزمین روشنایی گذاشته‌اند؟!
    با خشم اضافه می‌کند:
    -زره و شمشیرم را بیاورید.
    نگاهی به ملکه‌ش می‌کند، بعد از مکث کوتاهی می‌گوید:
    -ملکه و پرنسس کوچک را مخفی کنید.
    ملکه با آنکه درد بدی داشت از جایش بلند می‌شود به چشمان پادشاهش می‌نگرد و محکم می‌گوید:
    -من هیچ جایی نمی‌روم، من شما را تنها نمی‌گذارم.
    پادشاه به سرعت زره را به تن می‌کند بدون سخنی اضافه اتاقشان را ترک می‌کند، داخل حیاط قصر می ایستد رو به سردار لشگریان می‌کند و از او می‌پرسد:
    -احتمال بردمان چقدر است؟!
    سرش را به زیر می‌اندازد
    -ما در برابر آنها شکست خواهیم خورد!
    با خشم بر سرش فریاد می‌زند؛ چند نفس عمیق می‌کشد.
    -تمام مرد ها و زن ها را جمع کنید، همگی در این جنگ باید حضور داشته باشند، کودکان را به سرزمین انسان ها ببرید!
    با تعجب با پادشاه نگاه می‌کند؛ فریاد بر سرش می‌زند.
    هیچ گونه اعتراضی نخواهیم داشت، زودتر کودکان را ببرید!
    سردارلشگریان سرش را خم می‌کند، از کنار پادشاه می‌گذرد که با صدای پادشاه آتان می‌ایستد.
    -همراه کودکان ملکه هم را از سرزمین خارج کنید.
    سردار تعظیم می‌کند و حیاط قصر را ترک می‌نماید.
    پادشاه و سربازان به داخل شهر می‌روند؛ همه‌ی زن ها و مردان دوش به دوش هم ایستاده و منتظر پادشاهشان هستند؛ با آمدن پادشاه آتان همگی سر خم می‌کنند
    -وارد جنگی تحمیلی شده‌یم برای نجات سرزمینمان باید آنها را بکشیم...
    یکی از زن ها به جلو می‌یاید، آرام می گوید:
    -سرورم، من دو کودک کوچک دارم...
    حرفش را قطع می‌کند، لبخندی به رویش می‌زند.
    -نگران نباشید، تمام کودکان را به جایی امن می‌فرستیم.
    زن سری به تعظیم در آورد و به عقب قدمی بر داشت شمشیرش را در دستانش می‌فرشارد سردار لشگریان با اسب سفید رنگش خود را به پادشاه رساند پادشاه به سرعت می‌پرسد.
    -ملکه و کودکان چه شدند؟!
    سردار لشگریان: سرورم، همگی را به مرز رساندم.
    -خوب است.
    یکی از نگهبانان فریاد می‌زند:
    -سرورم، داخل سرزمین شده‌ند.
     
    آخرین ویرایش:

    نازی بانو❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/10
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    214
    امتیاز
    121
    پادشاه آتان نگاهی به اهالی سرزمینش می‌کند؛ بلند و محکم می‌گوید:
    -با شمارش من، یک...
    در دروازه شهر باز می‌شود.
    -دو...
    چهره‌ی مسرور پادشاه (جیمز) نمایان می‌شود، همراه سپاهیانش وارد می‌شود.
    - سه؛ حمله کنید!!
    با فریاد پادشاه آتان همگی به سمت افراد تاریکی هجوم می‌برند.
    هر کسی با قدرت خاص خویش می‌جنگد، بعضی ها همان لحظه می‌میرند.
    پادشاه جیمز با قدم‌های سریع به سمت پادشاه آتان می‌دود در حین راه با تکان دادن دستش ناخن‌های بلندش را بیرون می‌‌آورد.
    از پشت با تمام قدرت قلبش را می‌شکافد درد تمام وجودش را فرا می‌گیرد.
    پادشاه آتان تلو تلو کنان به سمتش بر می‌گردد با چشمانی خونیش به پادشاه تاریکی می نگرد به یک‌باره تعادلش را از دست می‌دهد و پخش زمین می‌شود.
    پادشاه جمیز به رویش خم می‌شود، شمرده شمرده می‌گوید:
    -تمام خانوادت را خواهم کشت نمی‌گذارم حتی یه نفر از شما باقی بماند!
    تک خنده‌ی می‌کند با پوزخندی عمیق به چهره‌ش نگاه می‌کند.
    -دیر است خیلی دیر آنها رفته‌اند
    پادشاه جیمز با سر خوشی می‌خندت به گوشه‌ی اشاره می‌کند و می‌پرسد:
    -پس او کیست؟!
    پادشاه به جایی که او اشاره می‌کند می نگرد؛ متعجب می شود ملکه‌ش اینجا چه می کند!؟
    ملکه با چشمان گریانش و کودک در آغـ*ـوش آرام آرام با همان غرور همیشگیش‌ به سمت پادشاه می‌رود.
    کنارش می‌نشیند دستش را بر روی قلب پادشاه می‌گذارد پادشاه با خشم می‌گوید:
    -تو اینجا چه می کنی؟!
    با بغض نگاهش می‌کند دست دیگرش را بر روی صورتش می‌‌گذارد با بغض می‌گوید:
    -نمی‌توانستم تنهایت بگذارم!
    پادشاه به سختی ملکه و فرزندش را در آغـ*ـوش می‌گیرد.
    پادشاه جیمز با بی رحمی لوماسیا را از آغـ*ـوش ملکه بیرون می‌کشد،‌ هیچگونه توجه به فریادهای پادشاه و زجه های ملکه نمی‌کند؛ مقابل چشمانشان قلب لوماسیا را از س*ی*ن*ه بیرون ‌می‌آورد.
    با خنده‌ی چندشش مقابل چشمانشان قلب تنها وارث تاج و تختشان را می‌خورد!
    پادشاه جیمز شمشیرش را بالا می‌آورد و محکم بر قلب ملکه فرو می‌کند.
    جسم نیمه جون ملکه در آغـ*ـوش پادشاه می‌افتد، لبانش را بر گوش پادشاهش می‌گذارد بدان آنکه کسی متوجه شود سخنش را می گوید!
    چشمانشان آرام آرام بسته می‌شود
    پادشاه جیمز به جنازه‌های بی جون خون آشام‌های سپید می‌نگرد با صدای بلندش فریاد می‌زند:
    -همه را زیر نور سوزان خورشید ببندید تا هیچ احتماای برای زندگی دوباره نباشد!
    با صدای بلند مسـ*ـتانه قهقه می‌زند خوشحالست زیرا سرزمین روشنایی دیگر وجود ندارد.
    ***
    «ساعتی قبل»
    ملکه: ادموند پرنسس را به تو می‌سپارم، همانند چشمانت مراقبش باش!
    (ادموند) سرش را کمی به حالت تعظیم خم می‌کند و در همان حالت می‌گوید:
    -مانند چشمانم مواظبش هستم.
    ملکه به سرعت از آنجا دور می‌شود‌؛ ادموند لوماسیا را محکم در آغوشش می‌فشارد.
    با صدای رسایی می‌گوید:
    -عجله کنید ممکن است هر لحظه به دنبالمان بیایند!
    در همان لحظه یکی از سربازان آرام می گوید:
    -بویی می‌یاید!
    ادموند جوان سر جایش می‌ایستد مانند سرباز بو می‌کشد، ریه‌هایش پُر می‌شود از بوی گند گرگینه‌ها با صدای لرزانش که گواه ترسش است فریاد می‌زند:
    -عجله کنید؛ گرگینه ها دنبالمان هستند!
    ادموند به سرعت می‌دوید و به کودکانی که عقب می افتادند کمک می‌کرد.
    زوزه‌ی گرگ‌ها به گوش می‌رسید، چند سربازی که با آنها رفته بودند برای جنگ با گرگینه‌ها سر جایشان ایستادنند
    سربازان یکی پس از دیگر جانشان را از دست می‌دادند؛ ادموند نمی‌توانست بی توجه باشد نوزاد را به یکی از کودکان می‌دهد.

    -مراقب پرنسس باش!
     
    آخرین ویرایش:

    نازی بانو❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/10
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    214
    امتیاز
    121
    کودک لال سرش را تکان می‌دهد؛ نوزاد را در آغـ*ـوش می‌گیرد و از از رودخانه‌ی که مرز دو سرزمین را جدا می‌کند می‌گذرد.
    سربازن به سختی ادموند را به آن طرف مرز پرت می‌کنند!
    گرگینه‌ها پشت خط مرزی می‌ایستند و هماهنگ زوزه می‌کشند، ادموند به سمت کودک می‌رود.
    -پرنسس رو بده!
    کودک با چشمان اشکیش به او چشم می‌دوزد، ادموند همه جا را از نظر می‌گذراند وقتی پرنسس را نمی‌یابد نا امید به راه می‌افتد.
    "در آن سوی مرز"
    نوزادی زیبا، با پوست مانند برف، کنار رودخانه افتاده بود با گریه‌ش چشمان آسمان را لبریز از اشک کرد. کمی آن طرف تر زن شوهر جوانی برای تفریح آمده بودند.
    -اَه دنیس، گفتم که امروز نیایم بیرون ببین هوا چقد بد شده.
    -معذرت عزیزم، اتفاقیه که افتاده نمی‌شه تغییرش داد بعدم هوا همچین بدم نیست باران واسه عاشقاس ما هم که عاشقیم!
    -واسه هر چیزی جواب مناسبی داری!
    همسرش به او با لبخند چشم می‌دوزد؛ آرام می گوید:
    -نظرت چیه کمی قدم بزنیم؟!
    کمی فکر می‌کند، مانند خودش آرام جوابش را می‌دهد.
    -باشه عزیزم!
    دستان هم را می‌گیرند، و دوش به دوش هم به راه می‌افتند
    -کاش می‌شد زمان به عقب بر می‌گشت و ما هم‌می‌تونستیم صاحب بچه‌ی شیم!
    متعجب به او چشم می‌دوزد.
    -گلم حتما خدا صلاح دونسته ما بدون بچه زندگی کنیم درضمن این حرف‌ها یدفعه از کجا اومد، مگه قرار نشد دیگه چیزی نگیم؟!
    -اهوم.
    -اومدیم از هوا لـ*ـذت ببریم بیا با این حرف‌های همو ناراحت نکنیم.
    با ناراحتی سرش را تکان می‌دهد.
    دست در دست هم به سمت رودخانه می‌روند، با شوخی‌های (دنیس) صدای خنده‌های (آلیس) جنگل را فرا می‌گیرد.
    به یکباره مابین خنده‌هایش می‌گوید:
    -دنیس صدایی نمی‌شنویی؟!
    - نه
    -گوش کن
    گوش می‌دهد، صدای ضعیف بچه‌ی را می‌شنود متعجب به او چشم می‌دوزد.
    -صدای گریه می‌یاد!
    مکث کوتاهی می‌کند دست دنیس را می‌گیرد وادارش می‌کند بایستد.
    - فکر کنم صدای بچه‌ باشه.
    - فکر کنم صدای بچه‌ باشه.
    - اره، صدا از این سمته.
    آلیس دنیس را کشان کشان از وسط جنگلی زیبا به سمت رودخانه‌ی آرام که منشع صدا از آنجا بود می‌برد.
    با دیدن کودک کنار رودخانه دست‌های دنیس را رها می‌کند دو زانو می‌نشیند، الیس با دیدن چهره‌ی مانند برف نوزاد قلبش به درد می‌آید، دوباره دلش برای بچه دار شدن پر می‌کشد.
    -دنیس، ببین چقد خوشگله آخه کی دلش اومده این کوچولو رو اینجا ول کنه؟!
    -کار پدر مادر های امروزه اصلا مشخص نیست، این از ما که برای بچه دار شدن پر پر می زنیم، اینم از این خانواده که بچشون رو رها می کنن!
    آلیس کودک را از روی زمین بر می‌دارد، نوزاد را در آغوشش می‌فشارد!
    -دنیس؟
    -جانم؟
    - بچه خیسه کُتت رو در بیا بندازم روش تا سرما نخوره!
    دنیس کُتش را به روی نوزاد می اندازد؛ آلیس متعجب می گوید:
    -چرا انقدر خیسه؟!
    -حتما جریان آب تا اینجا آوردتش پاشو بریم باران داره شدید می‌شه.
    از لا به لای درخت‌ها می‌گذرند و خود را به ماشینشان می‌رسانند.
    دنیس بخاری ماشین را روشن می‌کند نوزاد را مقابل بخاری نگه می‌دارند ماشین را روشن می‌کند و به سمت خانه می‌روند.
    مقابل عمارتشان می‌ایستند، با ریموت در را باز می‌کند ماشین مقابل در ورودی خانه رها می‌کند.
    به سرعت از ماشین پیاده می‌شوند و به داخل خانه‌ می‌روند.
    نوزاد را به سمت بخاری می‌برند؛ آلیس از اتاقشان دو پتو می‌آورد.
    یکی را روی سرامیک‌ها زیر و روی نوزاد قرار می‌دهد و دیگری را بر رو خودشان می اندازند.
    آلیس مردد است حرفش را بزند یا نه ولی آخر دلش را به دریا می‌زند و می‌گوید:
    -دنیس جونم می‌شه این بچه رو نگه داریم؟!
    قبل از اینکه اعتراض کند می‌گوید:

    -ما که بچه نداریم خیلی هم بچه دوست داریم اینو نگاه داریم؟
     
    آخرین ویرایش:

    نازی بانو❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/10
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    214
    امتیاز
    121
    _آلیس، این بچه پدر مادر داره...
    میان حرف هایش می‌پرد
    _ داشته، اما حالا نداره؛ دنیس لطفا!
    _ باشه، باشه فقط گریه نکن!
    با دست چشمان اشکیش را پاک می‌کند.
    _ حالا اسمشو چی می‌ذاری؟!
    با خوشحالی کودک را در آغـ*ـوش می‌گیرد بو*س*ه‌ی بر پیشنانیش می‌زند و آرام می‌گوید:
    _ لیوسا!
    _چه اسم محشره‌ی.
    هر دو با عشق به چهره‌ی مانند برفش خیره شده بودند.
    علاقه‌ی آلیس و دنیس روز به روز به «لیوسا» بیشتر می‌شد.
    روزها، ماه‌ها و سال‌ها از هم دیگر برای گذر عمر سبقت می گرفتند. و حالا "هجده سال" می‌گذرد.
    "لیوسا"
    کولم رو روی دوشم جا به جا می‌کنم، پله‌ رو یکی دوتا بالا می‌رم و داخل سالن دانشگاه می‌شم.
    _لیوسا؟!
    "اوف، بازم این الکس لعنتی!" اخم‌‌هام رو در هم می‌کنم و به چهر‌ه‌ی سرحالش نگاه می‌کنم.
    _چی می‌‌خوای صدات رو روی سرت انداختی؟!
    ابروهاش رو بالا می‌ده و با پرویی تمام به چشم‌هام خیره می‌شه و با وقاحت می‌گـه:
    _یه ب*و*س می‌خوام!
    _عه، ب*و*س می‌خوای؟
    _آره گلم.
    دست‌هام رو زیر بغلم می‌زنم با لبخند نگاهش می‌کنم.
    _حالا دوست داری ب*و*س کجای صورتت بشینه؟!
    مسـ*ـتانه می‌خنده.
    _راستش رو بخوای از ل**ب رو بیشتر دوس دارم اما چون تویی به گونه راضیم.
    با لبخند نگاهم می‌کنه.
    "پسره‌ی پرو، یه ب*و*س*ی نشونت بدم دیگه غلط کنی هـ*ـوس ب*س*ه کنی!"
    بهش نزدیک می‌شم وقتی می‌بینه دارم فاصله رو از بین می‌برم خودش رو کمی خم و صورتش رو به طرفم کج می‌کنه.
    عده‌ی زیادی دورمون جمع شده بودن و همه منتظر ب*و*س*ه‌ی من بودن!
    با لبخند ل**ب‌هام رو روی گونش می‌ذارم تو یه حرکت ناگهانی گاز محکمی می‌گیرم.
    شدت گاز به قدر زیاد بود که از گونش خون می‌چکید!
    مثل دخترا جیغ و داد راه انداحت؛ محکم و با صدایی رسایی گفتم:
    _حواستو جمع کن دیگه هـ*ـوس ب*و*س نکنی.
    (الکس) با خشم نگاهش‌ رو روم انداخته بود و قصد نداشت حالا حالا‌ها نگاهش رو بر داره.
    نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت کلاس رفتم!
    از دست الکس عوضی دیر به کلاس می ‌رسم باید قبل از استاد وارد کلاس شم.
    با دیدن استاد که وارد کلاس شد مثل بادکنکی که بادش رو خالی می‌کنن خالی شدم!
    خودم رو به در کلاس رسوندم، چند نفس عمیق کشیدم و در زدم.
    صدای استاد اومد که می‌گفت "بفرمایید"
    در رو به آرومی باز کردم، داخل چارچوب در ایستادم یه تای ابروم رو انداختم بالا و رو به استاد گفتم:
    _سلام.
    بدون حرف اضافه‌ی به سمت سومین نیمکت ردیف وسط رفتم که با صدای محکم استاد سر جام ایستادم.
    _خانم لیماندو دیر اومدین و حالا هم دارین می‌‌رین بشینین؟!
    با حالت چندشی به عقب بر می‌گردم، به چشم هاش نگاه می‌کنم.
    _ ببخشید استاد شما کارتون رو خیلی دوست دارید؟!
    استاد عصبی می‌گـه:
    _ ای گستاخ سوالم رو با سوالای بی ربط جواب نده!
    کمی مکث می‌کنه حتما داره به سوالم فکر می کنه؛ آروم می‌گم:
    _فکر نکنم یک دقیقه دیر اومدن سرکلاس، اونقدر هامهم باشه!
    استاد سرش رو کمی خم می‌کنه، دست‌های مشت شدش گواه عصبانیتش رو می‌داد با صدای که سعی در آرامشش داشت گفت:
    _دفعه‌ی آخرت باشه!
    با لبخند روی نیمکت کنار (اشلی) می‌شینم.

    اشلی_ یه لحظه فکر کردم الانِ از کلاس شوتت کنه بیرون.
     
    آخرین ویرایش:

    نازی بانو❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/10
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    214
    امتیاز
    121
    پوزخندی می‌زنم و می‌گم:
    -مگه می‌تونه؛ بنظرت کارش مهم تره یا سر به سر گذاشتن من؟!
    -توام عجب شانسی داریا!
    -بابت؟!
    -خانوادت دیگه، با ثروتی که شما‌ها دارین می تونید همه کار کنید مگه ندیدی وقتی سوال کردی چه رنگی کرد؟!
    -پول مهم نیست، مهم اخلاقه که هیچکس نداره!
    شونه‌ی بالا می‌اندازه و غرق سکوت می‌شه، استاد از سکوت کلاس استفاده می‌کنه و درس کسل کنندش رو شروع...
    فکر کنم یه ساعتی گذشته بود که استاد گفت:
    -درس امروز تموم شد جزوه برداری کنید‌ در مورد این مطالب برای جلسه بعد تحقیق بیارید.
    با صدای باز و بسته شدن در سرم رو از روی میز بر می‌دارم.
    آینه‌ی کوچیکم‌ رو از جیبم در می‌یارم دستی به موهای فرم می‌کشم از جام پا می‌شم، لباسام رو مرتب می‌کنم، رو به اشلی می‌گم:
    -اشلی چند وقت دیگه تولدمه!
    اشلی با خوشحالی دست هاش رو بهم کوبند.
    -حالا کی هست؟!
    -هفته‌ی دیگه!
    -تا هفته‌ی دیگه چجوری تو پُستم بمونم؟
    متعجب می‌گم:
    -ها؟!
    - منظورم، همون تو پوست خودم نمی‌گُنجمه!!
    یکی محکم به سرش می‌کُوبم
    - آخ دردم گرفت!
    -منم زدم دردت بگیره.
    -واقعا که لیوسا.
    -حالا بیخیال اینا می‌‌یای بریم خرید واسه پارتی هفته‌ی دیگه؟
    - من که پایتم.
    - پس، فردا زنگ بزن بریم.
    چشم هاشو ریز می‌کنه بهم چشم می‌دوزه؛ آروم می‌گـه:
    -واقعا که لیوسا تو باید زنگ بزنی!
    -مدل من اینجوریه، تو این چند سال باید متوجه می‌شدی!
    عصبی بهم چشم غره می‌ره.
    -باشه بابا زنگ می زنم...
    - خدافظ دیگه.
    -خدافظ
    از کلاس می‌زنم بیرون، داشتم به سمت حیاط می‌رفتم که...
    - صبر کن ببینم!!
    به حرفش توجه‌ی نمی‌کنم و به راهم ادامه می‌دم.
    با کشیده شدن یدفعه‌ی دستم به عقب وایمیستم؛ عصبی دستم‌ رو از دستش بیرون می‌کشم دست مخالفم رو بالا می‌یارم و یه کشیده‌ی محکم مهون گونش می‌کنم.
    -الکس تو چقدر احمقی؟ آخه یه بشر تا چه حد احمقه این همه تحقیرت می‌کنم، بازم لوس بازیات رو ادامه می‌‌دی؟!
    عصبی به چشم‌هام چشم نگاه می‌کنه خشم از چشم‌هاش می‌بارید، با عصبانیت دستش رو بالا می‌یاره و به سمت صورتم فرود می‌یاره، نا‌خداگاه چشم‌هام رو می‌بندم.
    چند ثانیه‌ی می‌گذره اما دردی رو احساس نمی‌کنم به آرومی لای پلک‌هامو باز می‌کنم.
    به الکسی که دست رو هوا مونده بود نگاه می‌کنم، یعنی یکی دستش رو گرفته بود.
    الکس با عصبانیت به اون شخص نگاه می‌کرد.
    الکس-چته وحشی؟!
    -آفرین، خوب حرفی زدی!
    متعجب بهش نگاه می‌کنم؛ جواب می ده.
    -من وحشیم، از وحشیم وحشی ترم پس بهتره جلو چشم‌هام نباشی، لای دست و پا نباشی وگرنه بد می‌بینی.
    دستش رو ول می‌کنه، به سمت در خروجی می‌ره الکس با درد دستش رو فشار می‌ده.
    با رفتن اون پسر و دوست‌هاش، هم همه‌ی تو حیاط راه می‌افته.
    همه‌ی دخترا، از زیبایی و جسارت اون حرف می‌زدن؛ کمتر کسی پیدا می‌شه که با الکس سرو کله بزنه؛ منظورم از اون کمتر کسی فقط خودمم!
    به سمت پارکینگ دانشگاه می‌رم، ریموتم رو از کیفم در می‌یارم به سمت بوگاتی آلبالویی رنگم می‌گیرم، با لمس دکمه‌ی ریموت، درهای ماشین با صدای تیکی باز می‌شه.
    در رو باز می‌کنم سوار ماشین خوشگلم می‌شم.
    کولم رو روی صندلی کناریم ولو می‌کنم؛ پامو روی گاز می‌ذارم و با سرعت زیادی از پارکینگ در می‌یارم.
    همیشه عاشق سرعت بودم، هستم و خواهم موند!
    اصلا مگه کسی هست که عاشق سرعت نباشه؟!
    با درخشیدن صفحه‌ی گوشی دست به سمت ضبط می‌برم صداشو کم می‌کنم گوشی رو بر می‌دارم به شماره‌ی ماما نگاه می‌کنم. وقتی یه دور کامل قربون صدقش می‌رم تماس رو وصل می‌کنم.
    -سلام دخترم، کجایی؟!
    با پخش شدن صداش تو گوشم، انرژی خاصی می‌گیرم.
    -سلام مامان جان تازه از دانشگاه زدم بیرون.
    با تاکید می‌گـه:
    -لیوسا، نفهمم با سرعت زیاد می‌‌رونی!
    -شما می‌دونی که من عاشق سرعتم
    -آخر از دست توسکته می‌زنم.
    -اِ خدا نکنه مامان؛ حالا چیکار داری زنگ زدی؟!
    -هیچی، فقط می‌‌خواستم بدونم کجایی؟
    - مطمئنی؟!
    -آره دخترم زود بیا خونه که دلم برات تنگ شده.
    -چشم
    -خدافظ دخترم.
    -خدافظ مام!
    گوشیم رو روی کیفم پرت می‌کنم و به سمت خونه تخت گاز می‌رم.
    **
    با صدای آلارام گوشیم چشم‌هام رو باز می‌کنم؛ با کشو قوس از روی تخت بلند می‌شم با خمیازه‌ی طولانی به سمت سرویس بهداشتی می‌رم و عملیات مربوطه رو انجام می‌دم.
    وقتی بیرون می‌یام گوشیمو چک می کنم، خبری از اشلی نیست!
    با بی خیالی به سمت میز آرایشیم می‌رم درست مقابل آینه می‌ایستم چهرم رو بر انداز می‌کنم.
    به پوست مثل برفم نگاه می‌کنم، همیشه برام سواله چرا من از مامان بابا پوستم سفیدترِ؟ چرا چشم‌های اونا سبزِ؟! اما مال من قهوه‌ی؟!
    بعصی اوقات احساس می‌کنم من رو از سر راه آوردن!
    نگاهی گذرا، به وسایل روی میز می‌ندازم کرم برنزم رو بر می‌دارم می‌کشم روی صورتم، آخه این سفیدی چیه که همه دوسش دارن؟!
    تنها چیزی که تو این دنیا ازش متنفرم پوست سفیدمِ چه کنم دیگه مخم تاب داره.
    ریملو بر می‌دارم به مژه‌های بلندم می‌کشم رژ جگریمم به ل*با*م.
    به موهای فرفریم نگاه عمیقی می ندازم، عاشق موهامم
    برسو از روی کنسول آرایشی بر می دارم و به موهام می کشم، با اینکه شونه کردم بازم موهام موج داره!
     

    نازی بانو❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/10
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    214
    امتیاز
    121
    به سمت قصر لباس هم، یا همون اتاق لباس‌هام که کنار اتاقم قرار داشت می‌رم؛ از بین لباس‌ های رنگ وارنگم دامن کلوش قرمزی رو به همراه تاپ نیم استین سفید رنگم می‌پوشم.
    بعد از پوشیدن جوراب های رنگ پام که تا بالای زانوم می رسید به سمت سالن رفتم.
    مامان آلیس- سلام دخترم، صبحت بخیر خانم.
    با خوش رویی جوابش رو می‌دم
    -سلام مامان صبح شماهم بخیر چطورید؟
    -فدات دخترم منم خوبم.
    نگاهی عمیق بهم می‌ندازه و می‌گـه:
    -جایی می‌خوای بری؟!
    -آره، واسه پارتی چند روز دیگه می‌خواستیم لوازمو لباس بگیریم.
    -پس صبحونت رو بخور، بعد برو.
    سری تکون می‌دم؛ به سمت میز ناهار خوری سلطنیتمون می‌رم.
    مثل خانم های محترم روی صندلی می‌شینم و تند تند مشغول خوردن می‌شم.
    با صدای گوشیم، لیوان آب‌میومو سر می‌‌کشم
    -کجایی؟!
    -خونه!
    -نابغه، منم می‌دونم خونه‌ی، منظورم اینه زود بیا بیرون!
    الان نباید این دختر رو به دوقسمت تقسیم کنم؟!
    "باشه"ی می‌گم و به سمت باغ می‌رم.
    کفش اسپرت هامو از جاکفشی در می‌یارم با آرامش به پا می‌کنم با صدای بلندم داد می‌زنم:
    -ماما!؟
    -جانم؟!
    -من دارم می‌رم، خدافظ.
    -خدافظ!
    پا به داخل باغ قصرمون می‌ذارم نفس عمیق می‌کشم، عطر گلها رو به ریه هام دعوت می‌کنم.
    سوار ماشین می‌شم پا روی پدال گاز می‌ذارم به سمت جاده میرونم چند دقیقه‌ی طول می‌کشه تا به در خروجی برسم.
    با ریموت در آهنین بزرگ خونه رو باز می‌کنم.
    با کنار رفتن در نگاهم به چهره‌ی در هم اشلی می‌‌افته پوفی می‌زنم زیر خنده.
    با اخم های وحشتناکش بهم چشم دوخت به سمت ماشین اومد در رو باز کرد و سوار شد.
    -سلام، چته تو؟!
    -سلامو مرض، سلامو کوفت!
    - وا چته؟!
    لیوسا؛ خجالت نمی‌کشی ده دقیقه من رو پشت در کاشتی؟!
    پا رو پدال گاز می‌ذارم و به سمت پاساژ ها می‌ر*و*ن*م.
    -شرمنده دیر شد، داشتم صبحونه می‌خوردم می‌خواستم در رو باز کنم بگم بیای داخل، اما وقتی فکر کردم منصرف شدم!
    با تعجب بهم نگاه کرد
    -چرا؟!
    -تو که می دونی حیاطمون برای خودش باغیِ اگه می‌اومدی داخل تا شب باید دنبالت می‌گشتم!
    -دفعه‌ی آخرت باشه منو پشت در بکاری!
    -چشم گلم.
    -خب، الان کجا می‌ری؟!
    -کارای پارتی رو بابا انجام می‌ده، فقط باید برم لباس بگیرم.
    -پس برو پاساژ... بهترین لباس های شب رو داره.
    -اوکی
    با سرعت به سمت بزرگترین پاساژ روندم، راه یک ساعتی رو تو نیم ساعت طی کردم.
    بعد از پارک کردن ماشین، به داخل پاساژ رفتیم.
    اشلی کشون کشون منو به سمت مغازه های مختلف می‌برد، و لباس های مختلفی نشونم می‌داد بنظرم هر لباسی که می‌دیدم مزخرف بود.
    دو ساعتی می‌شه که تو پاساژ می‌گردیم.
    خسته از جام بلند می‌شم رو به اشلی می‌گم:
    -خسته شدم بابا، اینجا هیچی نداره!
    -این همه لباس بازم می‌گی هیچی نداره؟! نا‌حقی نکن گلم بگو بد سلیقم.
    رو ازش می‌گیرم و نگاهمو به مغازه های رنگو وارنگ می‌دوزم.
    مغازه‌ی کوچیکی نظرم رو جلب می‌کنه به سمت مغازه می‌رم.
    نگاهی به اجناس مغازه می‌کنم، تمام لباس ها و وسایل مال جشن هالوین بود!
    نگاهم روی ردای‌ خون آشام ها می‌مونه "وای خدایا! چقدر محشره"
    -هی اشلی؟
    -بله؟!
    -نظرت چیه تولدم با تم هالوین باشه؟!
    -به نظرم عالی می‌شه، هم تولدتو جشن می‌گیریم و هم هالوینو!
    می‌خوام وارد مغازه شم که یه نفر تنه‌ی محکمی بهم می‌زنه.
    بر می‌گردم تا هرچی لایقشِ نثارش کنم که...
    -معذرت خانم، یه لحظه تعادلمو از دست دادم!
    حرفایی که آماده کرده بودم رو قورت می‌دم.
    -اشکال نداره!
    با یه "ببخشید" از کنارم می‌گذره.
    -اوه، عجب جیگری بودا!
     

    نازی بانو❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/10
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    214
    امتیاز
    121
    -اشلی ببند!
    اشلی خنده‌ی ریزی می‌کنه؛ وسایل مربوطه به جشن رو می‌گیریم بعد از خرید اشلی‌ رو به خونشون می‌رسونم و خودمم به خونه می‌رم.
    خونه تو سکوت غرق بود منم که عاشق سکوت خودم رو انداختم روی تخت فانتزی صورتیم با پام پرده‌ی یاس رنگ دور تختم رو آزاد کردم چشم هامو بستم و به خوابی عمیق رفتم!
    با خمیازه چشم هام رو باز می‌‌کنم نگاهی به ساعت می‌ندازم ساعت یازدهِ اووف ساعت دوازده، کلاس دارم.
    بعد از شستن دستو صورتم به سمت کنسول آرایشم رفتم‌و بعد از مقدمات خودآرایی بعد از نیم ساعت به سمت دانشگاه می‌رم.
    اولین نفری بودم که سر کلاس حاضر شده بود از بس که به این کلاس و درس علاقه داشتم!
    با صدای «ژاسمن» نگاهی بهش می ندازم، ابروهام رو بالا می‌دم «یعنی کارت چیه؟!»
    زود می‌گـه‌:
    - لیوسا دو جلسس که غیبت دارم، می.شه جزوه کلاس اتوکدو بدی؟
    جزوه‌ها رو از کولم در می‌یارم جلوش می‌گیرم:
    -بفرما عزیزم فقط تا جلسه‌ی دیگه بهم برسونی!
    - حتما.
    با اومدن استاد همگی ساکت شدیم.
    استاد شروع کرد به درس دادن الکس خوشمزه‌ی کلاس هم تیکه پرونیش رو شروع کرد.
    بدجوری رو اعصاب بود استادم که از پسش بر نمی‌‌اومد.
    باعصبانیت نگاه بهش می‌کنم و می‌گم:
    -دهنتو ببند، داریم گوش می‌دیم!
    با تموم شدن حرفم، سکوت روی تخت سلطنتش نشست و خیره خیره با ما دو چشم دوخت؛ الکس خیره نگاهم کرد و گفت:
    -به توچه، استاد ناراحت باشه خودش می‌گـه لازم به دم نداره!
    با این حرفش عصبی تر می‌شم، به عقب بر می‌گردم و به چشم‌های وقیعش نگاه می‌کنم.
    - کاری نکن جلوی اینا قهوه‌یت کنم، مثل آدم بشین سر جات.
    سکوت چند لحظه پیش با صدای خنده‌ی بچه ها شکسته می‌‌شه.
    الکس عصبی نگاهش بین منو بچه ها در گردش بود.
    به استاد نگاه کردم، رد خنده تو چهره‌ی استاد مشخص می‌شد معلومه به سختی تحمل می‌کنه نخنده.
    استاد با تک سرفه‌ی می‌گـه:
    - درس امروز کافیه، تا جلسه‌ی بعد بای.
    با رفتن استاد همه به سمت در خروجی یورش می‌برن، که با صدای من سر جاهاشون وایمستن.
    - دوستان هقته‌ی دیگه تولد نوزده سالگیمِ، یه جشن کوچیک داریم با تم هالوین!
    الکس- جون، تا باشه از این جشن‌ها مخصوصا اگه یه پرنسسی مثل تو پذیرایی کنه!
    -اولاً پذیرایی با من نیست، دوماً تو دعوت نیستی.
    خندش جاشو به اخم تقدیم می‌کنه، نیم نگاهی بهم می‌ندازه و از سر جاش بلند می‌شه بدون حرفی کلاس رو ترک می‌کنه.
    بعد از دادن یه توضیح مختصر از جشن از کلاس می‌یام بیرون، به سمت ماشین خوشگلم حرکت می‌کنم.
    با صدای اشلی در حالی که در حرکتم، به سمتش سر خم می کنم
    سر کج کردنم همانا، خوردن به دیوار همانا!
     

    نازی بانو❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/10
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    214
    امتیاز
    121
    چشم هامو از درد می بندم لعنتی یادم نمی یاد اینجا دیواری بوده باشه، نکنه تو این چند ساعتی که نبودم یه دیوار گذاشتن!؟
    سرمو بالا می یارم، که با دو چشم آبی رو به رو می شم ، بی تفاوت بهم نگاه می کنه.
    تا حالا هیچ نگاهیو به این خنثی ندیده بودم.
    از رنگ نگاهش بدم می ‌یاد، ابروهامو در هم می کنم با صدای که خشم درونش مشهود بود می گم:
    -مگه کوری؟ خانم به این بزرگی رو جلوت نمی بینی؟!
    چشم های آبیش رو به اطراف می چرخونه با تعجب به رفتارش نگاه می کنم
    -والا من خانمی این اطراف نمی بینم!
    -پس من چیم؟!
    از عصبانیت از گوش هام دود می ‌زد بیرون؛ خنده ی کوتاهی می کنه و به تمسخر می گـه:
    - شما که یه الف بچه بیش نیستی!
    منتطر نمی ‌شه تا جوابش رو بدم از کنارم می گذره و می ‌ره!
    ماتو مبهوت به جای خالیش نگاه می کنم؛ با تکون دادن های اشلی به خودم می یام
    -چته دختر؟! چی بهت گفت اینجوری ریختی بهم؟
    -ولش کن، پسره ی بیشعورو!
    -باشه، حالا کجا می ری؟
    -خونه دیگه!
    -می گم الکس هم تولد می ‌یاد؟!
    -غلط می ‌کنه بیاد، پاهاش رو قلم می کنم.
    -باشه؛ پس منم برم دیگه مامانم منتظره
    - خدافظ عزیزم.
    -خدافظ
    سوار ماشین خوشگلم می ‌شم و به سمت خونه می ر*و*ن*م.
    پشت چراغ قرمز می زنم روی ترمز و منتظر می شم چراغ سبز شه.
    تو فکر اون پسره ‌ی بیشعورم که یدفعه در کناریم باز می شه و یه دختر سوار ماشین می شه.
    متعجب با چشمای گرد شدم بهش نگاه می کنم؛ پوزخندی می زنم و با تن صدایی که درونش تمسخر پیدا بود می گم:
    -احیاناً ،جاتون بد نیست؟!
    دختره با صدای لرزونش بهم خواهش می کنه!
    -خانم... لط... لطفا... برین... ترو... ترو... خدا!
    با اخم بهش نگاه می کنم، دختره ‌ی احمق عصبی می ‌گم:
    -از ماشینم گم شو پایین.
    با ترس اطراف رو نگاه می کرد؛ این چرا اینجوریه؟!
    با عصبانیت روش خم می شم دستمو به دستگیره ی در می رسونمو درو باز می کنم صاف می شینمو دستم رو روی شونش می ذارم به سمت بیرون هلش می ‌دم.
    -قبل اینکه زنگ بزنم پلیس، خودت بپر پایین!
    روشو بهم می کنه با چشم های اشکیش بهم نگاه می کنه ، با گریه می ‌گـه‌:
    -خواهش می ‌کنم، اگه پیدام کنه، منو می ‌کشه!
    متعجب می ‌گم:
    -کی؟!
    باترس می ‌گـه:
    -شکار...
    -چی شد استپ خوردی؟!
    به جایی که چشم دوخته بود نگاه می ‌کنم؛ مردی بلند قد با لباس های نا‌مناسب شهر یه تیرکمون و چاقوی کوچیک تو دستش بود!
    مرد آروم آروم بهمون نزدیک می شد "نکنه، این همونیه که از دستش فرار می ‌کنه؟! اگه منم جای این دختر بودم فرار می کردم"
    از بین دندون های قفل شدش التماس می ‌کنه:
    -التماست می ‌کنم برو...
    به چراغ قرمز نگاهی می ‌کنم هنوز قرمزه دلم رو می ‌زنم به دریا پامو می ‌ذارم روی پدال گازو ویراژ می ‌دم به سمت خونه تو کُل راه همش نگاهشو به عقب می دوخت هیچکسی نیست بهش بگه دختر جان دیگه گممون کرده؛ جلوی پارکی نگه می ‌دارم.
    -حالا، که نجات پیدا کردی برو پایین!
    با برق خاص چشم هاش چشم از چشم هاش می گیرم.
    با ترس می ‌گـه:
    -ممنون!
    در رو باز می ‌کنه پیاده می ‌شه در لحظه ‌ی آخر رو می ‌کنه سمتمو می گـه:
    -خیلی مواظب خودت باش!
    -اونیکه باید مواظب باشه تویی نه من، معلوم نیست جرمت چیه همچین آدم هایی دنبالتن!
    منتظر حرفی نمی ‌شم و به سمت خونه ویراژ می دم.
    مثل همیشه در رو با ریموت کنترلیم باز می ‌کنم.
    ماشینو سر جای همیشگیش می ذارم و به سمت خونه می ‌رم.
    محافظ‌ های جلوی در ورودی با احترام در رو برام باز می کنن.
    با ورودم به خونه صدای مام رو می ‌شنوم.
    -دنیس، نکن قلقلکم نده...
    صدای خنده ی مامان تو خونه پخش می ‌شه.
    دلم نمی ‌یاد خلوتشون رو بهم بزنم برای همین بدون سرو صدایی به سمت اتاقم که طبقه ی دوم قرار داره می ‌رم.
    به تخت یاسیم پناه می ‌برم بدون تعویض لباس هام به خوابی عمیق می ‌رم.
    صبح چشم هام رو با صدای اشلی باز می ‌کنم
    -دختر، تو اینجا چه می ‌کنی؟
    -مگه چیه؟! اومدم باهم بریم دانشگاه ناراحتی برگردم ‌!؟
    دستی به روی نشستم می ‌کشم و می ‌گم:
    -حالا که اومدی بذار صورتمو بشورم بعد آماده می ‌شم بریم!
    -اوکی
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا