رمان آخرین عروج(جلد اول مجموعه مصائب یک نویسنده) | Amir.n.81 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

امیرحسین1381

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/20
ارسالی ها
605
امتیاز واکنش
7,595
امتیاز
728
سن
21
پارت 7
دقیقا یادم نیست که چند ساعت در آن ردیف صندلی خوابم بـرده بود، اما زمانی که از خواب پریدم، و از شیشه هواپیما به بیرون نگاه کردم خورشید را می دیدم که در پشت ابرها تازه کامل سر در آورده بود، فکر می کردم یک ساعتی می شد که خوابم بـرده بود؛ پدر و مادرم با خواهرم کوچکترم را دیدم که هر 3 در یک خواب عمیق فرو رفته بودند با خودم فکر کردم که شاید دیشب بیدار بوده اند، یا حتی خواستند چرتی بزنند.
همین که یکی از مهمانداران از کنارمان داشت رد می شد، دست تکان دادم و او به سمت من برگشت، پرسیدم:
-ببخشید، سرویس بهداشتی کجاست؟
-کمربند را باز کنید تا راهنمایی کنم.
کمربند را طبق گفته اش باز کردم، آرام به سمت جایی که مهماندار قدم می زد رفتم.
در همان مسیر مسافرانی را می دیدم که یا مجله می خواندند یا با گوشی های هوشمند مشغول بودند.
2 تا مهماندار مرد را دیدم که هر دو سیگار می کشیدند و صحبت می کردند، تا مرا دیدند سیگار هایشان را در سطل آشغال انداختند با خودم گفتم مگر در هوایپما سیگار کشیدن ممنوع نیست؟
مهماندار زن گفت با انگشت اشاره اش، در سرویس بهداشتی را که دقیقا کنار یکی از آن دو مهماندار بود را به من نشان داد، مهماندار در را باز کرد و من داخل شدم، در را بستم.
اتاق آنقدر کوچک بود که بیشتر در حد اندازه یک کیوسک کنار خیابان جا می شد تا سرویس بهداشتی.
روبه روی آینه ایستادم، چشمانم خواب آلود و تقریبا مردمک و عنبیه آن قرمز شده بود.
تا شیر آن را باز کردم، صورتم را شستم، اما ناگهان صدای مبهمی را دقیقا کنارم گوشم مثل باد شنیدم:
- 3 روز دیگر، روز مرگت خواهد رسید؛ روز مرگت، فرانسه، خیابان 42 شرقی.
کم مانده بود از ترس روی زمین بیفتم و دچار حمله پانیک بشوم، اما هر طور که می شد دستم را به دیوار گرفتم تا نیفتم، برگشتم و به دیوار ها نگاه کردم که شیار به شیار خون از سقف آن به زمین می چکید، به توالت نگاه کردم که به جای آب حالا در آن خون جمع شده بود، رو گوشه های دیوار نوشته شده بود:
_فرانسه، شب سوم، ساعت 2 بامداد، خیابان 42 شرقی، خانواده طاهری درگذشت.
ناگهان تمام اتاق را دریای خون فرا گرفت و من در آن غرق شدم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    با صدای بی وقفه در چشم هایم باز شد، با تمام بدن روی زمین افتاده بودم و بی هوش شده بودم.
    مهماندار مدام به در می کوبید، نگران شده بودند که برای من چه اتفاقی افتاده بوده است؛ سرویس بهداشتی در همان حالت معمولی قبل بود، فقط شیر آب هنوز باز بود، هر طور که می شد بلند شدم و شیر آب را بستم.
    در را که باز کردم همان 3 مهماندار را دیدم که مرا به دستشویی راهنمایی کرده بودند.
    با ترس و نگرانی به نگاه می کردند و لوازم کمک های اولیه بهداشتی در دستشان بود، خانم مهمانداری که مرا به این اتاق راهنمایی کرده بود پرسید:
    -شما حالتون خوبه؟ ما فکر کردیم اتفاقی براتون افتاده؟! ما نگرانتون شده بودیم چون نزدیک به 1 ساعت و نیم بود که داخل دستشویی بودید و در را قفل کرده بودید.
    -نه...چیزی نیست، فقط یک لحظه بیهوش شدم.
    -می خواهید بگم از کارکنان آَشپزخانه یکم براتون آب و سوپ جو بیارند تا فشارتون تنظیم شه و سرحال بشید؟
    -نه ممنون حالم خوبه.
    از کنارشان گذشتم و مسافران را دیدم که در همان حالت قبلی بودند، کسی متوجه آن اتفاق نشده بود، حتی پدر و مادرم، آرامِ آرام بودند.
    وقتی به ردیف صندلی مان رسیدم، خواهرم را دیدم که بیدار شده بود، پدر و مادرم هنوز خواب بودند.
    وقتی کنار نگار روی صندلی خودم نشستم پرسیدم:
    - تو تازه الان بیدار شدی؟
    _آره، پدر و مادر هنوز از 1 ساعت پیش خوابیده بودند، دیشب تا ساعت 5 صبح بیدار بودند، در مورد سفرمان صحبت می کردند، تو کجا رفته بودی؟
    -سرویس بهداشتی.
    به ساعت مچی ام نگاهی انداختم، ساعت یک ربع به 12 بود، دیگر باید رسیده باشیم به استانبول، هنوز در فکر آن توهمی بودم که در سرویس بهداشتی بهم دست داد، شاید هم یک توهم نبود، شاید یک پیام یا هشدار از طرف خداوند و کائنات برای آینده بود، می دانستم مرگ با کسی شوخی ندارد، اما آیا این بار قرعه مرگ به نام خانواده من بود؟
    در میان تمام آن 22 کشته ای که در کاخ ورسای اتفاق افتاد، حالا نوبت ما بود؟
    مهماندار را دیدم که داشتند سرویس غذایی را می آوردند، نوبت ما که رسید پدر و مادرم را بیدار کردم، خودم سفارش کردم که شنیسل مرغ با نوشابه بدهند، غذا را به ما پخش کردند تا مشغول خوردن شویم.
    در همان حین که داشتیم آن مرغ سوخاری شده را میل می کردیم، مادرم زد زیر گریه، متوجه نشدم که چرا گریه می کرد، پدرم با ناراحتی گفت:
    -نرگس! برای چی گریه می کنی؟! عیبه جلوی این همه مسافر که نباید گریه کنی؟ ببین دارند نگاهمان می کنند، ناسلامتی داریم می ریم کشور غریب!
    مادرم دستمال داخل جعبه غذا را برداشت و اشک هایش را پاک کرد، گفت:
    _شاهین...یه کابوس بد دیدم، یک کابوس خیلی خیلی بد.
    -اشکالی نداره همه آدم ها کابوس می بینن، کابوس ممکنه به خاطر مشغله های فکری زیاد در طول روز باشه، و حتی استرس یا نگرانی در طول روز هم تاثیر زیادی در دیدن کابوس می گذاره، حالا که چیزی نشده.
    -نه متوجه نیستی!...این یکی کابوس خیلی فرق داره، اگه فرقی نداشت آنقدر الان نگران نبودم.
    -خب حالا برو دستشویی صورتت رو تمیز کن، بعد زیر آب خوابت رو در پناه حق بگو که انشالله تعبیرش خیره، بعد بیا برای من تعریف کن، اینجا جلوی مردم جلب توجه نکن...مردم می بینن بدگمان می شوند.
    مادرم رفت سمت سرویس بهداشتی، باورم نمی شد....من امروز دوبار کابوس دیدم، با دو پیام متفاوت، کابوسی که ماجرایش در فرانسه برای خانواده ام اتفاق افتاد و توهمی که در این هواپیما حدود چند دقیقه پیش اتفاق افتاد، حالا مادرم....
    مثل یک زنجیر می ماند، زنجیری که ما هرکدام آن را با این کابوس ها به هم وصل می کنم و در آخر نمی دانیم نقطه پایان این زنجیره ها چه معنایی می تواند داشته باشد؟، راز این همه کابوس چیست؟
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    مادرم از سرویس بهداشتی برگشت، حالا کمی آرام شده بودم، پدرم با ملایمت به مادرم گفت:
    -خب، حالا تعریف کن که چه خوابی دیدی.
    مادرم چشم هایش را برای لحظه ای بست، نفس عمیقی کشید، بعد تعریف کرد:
    -خواب دیدم که من و تو در یک رودخانه یا دریا با قایق داشتیم پارو می زدیم، بچه ها در کنارمان نبودند، دریاچه را مه کامل فراگرفته بود و ما به سختی می توانستیم یک قدمی مان را هم ببینیم، من به آن مکان حس خوبی نداشتم، چون ک جو کاملا سرد و مضطرب کننده در خودش متمرکز کرده بود.
    ناگهان یکی از میان مه سر درآورد و با همان قایق شبیه به ما، مستقیم به سمت ما آمد، به نظر می آمد یک مرد کاملا سیاهپوش بود که یک کلاه تریبلی هم در سر داشت، وقتی که نزدیک ما رسید به قایق ما پرید، چاقویش را درآورد و بعد یک کاغذ را از جیبش درآورد، به دست من داد، داخل کاغذ نوشته شده بود:
    - شب سوم، فرانسه، کنار هتل پاریس فرانسه، ساعت 11:35 شب.
    در کسری از ثانیه همانجا غیبش زد، همه چیز تمام شد، ولی جسد تو را در کنارم دیدم، جسدی که مثله شده بود، بعد موجی شبیه سونامی به سمت ما آمد، در آخر غرق شدیم.
    دقیقا همان مردی بود که من در خوابم در جاده تهران-قم دیدم، با این تفاوت که در کوچه های فرانسه بود، ولی همانجا هم مه بود، ظاهرا هر مکانی که در آن جوی ترسناک یا آشفته مانند باشد یعنی خطری در کمین است، و حالا در این خواب هم با همان مشخصات ظاهری با کلاه تریبلی و پالتوی سیاه پوش بود، اما این بار در یک دریاچه، دلم گواهی می دهد که سفر خوبی نخواهیم داشت، این خواب یک هشدار جدی یا یک پیشگیری برای وقوع اتفاقی تلخ بود با این حال پدرم جو حاکم بر ما را عوض کرد، گفت:
    -خیلی خب بچه ها، حدس بزنید برای شب اول تور می خواهیم کجا برویم؟، مارسی، لیل، پاریس، نانت، لیون، موناکو، کجا؟
    نگار با خوشحالی گفت:
    -می خواهیم بریم رود سن؟
    _نه می خواهیم بریم موزه لوور، نقاشی مونالیزا و شام آخر داوینچی همراه وینسنت ون کوگ را ببینیم، شاید هم یکی از نقاشی های پابلو پیکاسو را هم تماشا کنیم، نه نسترن؟
    مادرم هنوز در شک آن خواب بود، درکش می کردم، برای روحیه اش شکننده بود، پدرم با خونسردی گفت:
    -نسترن فراموشش کن، می خواهیم برویم سفر، آن هم فقط برای 4 روز، این فرصت کم پیش می آید، اگر به خاطر درآمد کاری من نبود، شاید حتی این سفر هم نمی رفتیم، بعد باید دوباره در همان تهران که آلودگی هوا هستش زندگی کنیم؟، فکر کردی که تا حالا چند نفر به خاطر این آلودگی هوا که بیشتر از تردد ماشین های تعمیر نشده و از رمق افتاده می رسه مریض شدند؟، انشالله در فرانسه هم زندگی شروع خواهیم کرد، من برای آسایش و راحتی تو همراه با بچه ها از هیچ کاری دریغ نمی کنم، خونسرد باش.
    مادرم لبخند زد، دست پدرم را گرفت، شاید وانمود می کرد که سفر خوبی را در پیش داریم.
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    15 دقیقه بعد به فرودگاه استانبول رسیدیم.
    هواپیما باید برای 30 دقیقه سوخت گیری کامل می کرد.
    درآن سی دقیقه من روی نیمکت فرودگاه، دور از پدر و مادرم نشستم.
    مجله را از جیبم درآوردم.
    به بخش اخبار رفتم، صفحه اول را باز کردم، اطلاعاتی در مورد تمامی قتل های گرگ شب در کاخ ورسای را نشان می داد، همان 22 نفری که به شکل عجیبی به دار آویخته شدند، نوشته بود:
    -شماره اول لیست ما، مرد 45 ساله ای به نام سباستین ریچی از ایتالیا است، مردی که سابقه کار در یک شرکت خودروسازی در نیس فرانسه را دارد؛ او تنها 2 ماه از حضورش، از اقامت دائمی اش در فرانسه می گذشت و قرار بود که در نیس فرانسه یک شرکت تولید خودرو تاسیس کند، اما در سال 2008 در کاخ ورسای به شکلی ترسناک از بیضه خود به شکل صلیب به دار آویخته شد، جسد او در گورستان پاسی دفن شد.
    صدای بلند پدرم را شنیدم که در کنار گیت ایستاده بود، گفت:
    -بلند شو فرشید! باید بریم، هواپیما داره کم کم حرکت می کنه.
    مجله را دوباره لوله کردم، و داخل جیبم گذاشتم.
    به سمت گیت رفتم.
    وارد همان هواپیمایی شدم که از تهران به ترکیه آمده بودیم.
    طبیعتا هم خلبان همان خلبان قبلی باید باشد.
    در همان شماره صندلی 14d نشستیم.
    امیدوارم بودم که در این سفری که به بلغارستان داشتیم دیگر با توهمی روبه نوشتم چون به اندازه کافی اضطراب کشیده ام.
    بعد از اینکه تمام مسافران سوار شدند، 2 مهماندار جدید آمدند که این بار هم راهنمایی های قبلی را انجام می دادند.
    هواپیما بلافاصله به پرواز درآمد.
    چند ساعت بعد وقتی از شیشه هواپیما به پایین نگاه کردم، متوجه شدم که در ارتفاع چند هزارپایی خاک ترکیه قرار داریم.
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    از پدرم که با خواندن کتابی سرگرم شده بود، پرسیدم:
    -پدر، کی به وارنا می رسیم؟
    -فکر کنم حدود دو ساعت دیگر، ترکیه و بلغارستان از طریق دریای سیاه با استانبول با هم مرز آبی و خشکی مشترکی دارند، سعی کن در این دو دو ساعت خودت رو با یک کاری مشغول کنی، پسرم.
    -پدر... شب اول تور فرانسه می خواهیم واقعا کجا برویم؟، متروی پاریس؟ گورستان پاسی، کافه فلور، کجا قصد داریم برویم؟
    -اول از هرچیزی باید در یکی از بهترین هتل های فرانسه اقامت بگیریم، بعد برای ساعت 11 شب به وقت فرانسه به سمت کنسرت گرندرکس می رویم، برای دیدن کنسرت یکی از خواننده های مشهور ایران؛ تمام میز و غذاها را هم از قبل رزرو کرده ام، برای شب دوم، سوم هم ایده دیگری به نظرم خواهد رسید.
    مجله ای را که لوله کرده بودم؛ از جیبم درآوردم، مرتب کردم، بعد به بخش لیست جنایات برگشتم.
    شماره دوم آن لیست 22 نفره را با نکات ذکر شده خواندم:
    -شماره دوم لیست حادثه کاخ ورسای کسی نیست جز میگل فرناندز از مکزیک، این مرد جوان 21 که به تازگی شهروند موناکو شده بود، در روز 22 آپریل جنازه اش در یک انبار زیرزمینی کاخ پیدا شد، او دانشجو سال اول کالج هنر پاریس در مقطع دکترا بود که در صبح22 آپریل جنازه اش پیدا شد، همچنین در مصاحبه ای که خبرگزاری ما با والدین ایشان انجام داده حرف های عجیبی از جمله اینکه در شب قبل از حادثه میگل رفتارهای عجیبی از خود بروز می داده که در کنار آن بسیار نگران و پریشان بوده است.
    او ادعا می کرده که از طرف یک نیروی مرموز، در کابوسش به او خبر مرگش فرا رسیده است.
    نکته عجیب تر اینکه در کالبدشکافی وی در بیمارستانی آمریکایی پاریس، پزشک او، آقای والنتین روسوف گزارش داده که هیچگونه اثر قتلی از جرم قاتل به جا نمانده است، و ظاهرا وی بدون اسلحه گرم یا سرد کشته شده است.
    تیم ولی تنها اثر آمپول کشنده ای که مخلوطی از سم کشنده و زهر مار پیتون و مواد مخـ ـدر بوده است را در گردن وی پیدا کرده، جسد او در گورستان پاسی دفن شد.
    وقتی که نکات قتل ها را تحلیل کردم، متوجه شدم که قاتل به شکل حرفه ای قتل ها را انجام داده، یعنی نه تنها از اسلحه گرم یا سرد استفاده نکرده تا اثری از وی به جا نماند، بلکه جسد ها را در سخت ترین مکان های ممکن پنهان کرده، علت مرگ آن ها را برای پزشکان، و کالبدشکافان تبدیل به یک معما کرده است...، احتمال اینکه آن قاتل در عرصه پزشکی مطالعاتی داشته باشد، زیاد است، و از این استراتژی برای سردرگم کردن پزشکان استفاده کرده است، شاید به همین دلیل بود که رییس ژاندارمری فرانسه، در آن مصاحبه گفته بود که سخت ترین پرونده ای بوده که در این 25 سال فعالیتش بررسی کرده است.
    پرونده ای که تا زمان دستگیری گرگ شب بازخواهد بود، و این یعنی این قاتل به هدف نهایی اش که نابودی فرانسه و ترسناک تر از آن تسلط برکل فرانسه است نزدیک تر خواهد شد.
    نفرات بعدی لیست را خواستم بعد از ورود به بلغارستان بخوانم، از شیشه هواپیما به بیرون نگاه کردم، خورشید در حال تابش نور بود، و این یعنی 3 ساعت از پروازمان گذشته بود.
    فکر کردم در مرز ترکیه و بلغارستان هستیم، یکدفعه صدای خلبان را از بی سیم شنیدم که گفت:
    -خانم ها و اقایان ما در حال نزدیک شدن به فرودگاه وارنا هستیم، لطفا تا زمان فرود و نشستن کامل هواپیما در لاین فرود، کمربندتان را باز نگذارید، ما بعد از سوخت گیری بنزین کامل، از بلغارستان به سمت فرودگاه اورلی فرانسه می رویم، با تشکر.
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    پارت 8
    وارد فرودگاه وارنا شدیم، وسعت محوطه داخلی آن کمی کوچکتر از فرودگاه استانبول بود.
    در یک طرف آن سالن بزرگ انتظار مجموعه فروشگاه های لباس، کفش، و مخلفاتی بود که می توانستیم برای سوغاتی بخریم.
    دنر کباب های اصل ترکیه هم در بلغارستان و بالطبع در این فرودگاه هم شعبه داشت، پدرم گفت:
    -خب بچه ها شما روی یکی از آن صندلی ها بشینید، ما می ریم که چند تا سوغاتی بخریم، چون من می خواهم برای یک روز دیگر، برای کارهای انتقال ماشین و اساب اثاثیه به تهران برگردم، پس باید سوغاتی هم برای همسایه یا خانواده یا آشنا تهیه کنم، ولی شماها در فرانسه می مانید، به هرحال ما می ریم چند سوغاتی می خریم بعد بر می گردیم.
    - 20 دقیقه دیگه باید داخل هواپیما باشیم.
    -زیاد طول نمیکشه، در عرض 7 دقیقه برمی گردیم.
    پدر و مادرم رفتند سمت فروشگاه لباس، ما هم سمت یکی از ردیف های صندلی که یک خانم و آقا روی آن نشسته بودند، کنارشان نشستیم.
    مرد جوان که به نظر می آمد همسر آن خانم باشد، شالی بر گردن داشت که پر از علامت دانه های یک برف بود، در واقع طرح برف را داشت، یک پٌلیور هم در تنش بود.
    همانطور که نشسته بودیم، من داشتم صفحه تلوزیون را نگاه می کردم که بر سقف سالن نصب شده بود.
    خبرگزاری ترکیه در حال پخش زنده اخبار بود.
    تقریبا از زبان ترکی، به خصوص در شاخه اوغوز تسلط نسبی داشتم، به همین خاطر حرف های خبرنگار را که داشت اخبار ها و رویدادهای مهم هفته را به اطلاع مردم می رساند را در ذهنم ترجمه کردم، بخشی را در دفترچه یاداشتم با تمام نکات نوشتم:
    -به نقل از گزارش خبرگزاری استانبول در پاریس فرانسه، رییس بخش جنایی ژاندارمری ، آقای سباستین پاوولفسکی در طی مراسم 120مین سالگرد تاسیس اداره ژاندارمری در میدان کنکورد فرانسه به مردم و حاضرین، خاطرنشان کرد که به هیچ وجه نگران اتفاقات اخیر حادثه کاخ ورسای نباشند، قطعا شخص مضنون به قتل دستگیر خواهد شد.
    آقای پاوولفسکی در ادامه تاکید کرد که مردم تمام شهر های فرانسه، در شب از ساعت 12 تا 7 صبح، در منزلشان باید در امان بمانند و تمامی درها را قفل کنند تا در امنیت کامل به سر ببرند تا از سوی این قاتل ترسناک ملقب به گرگ شب تهدید به حیات نشوند، او گفت که تمام مراسم ها یا جشن های فرانسه اعم از جشنواره کن، مسابقات فرمول یک پل ریکارد تا 1 سال آینده لغو خواهند شد، تا نیروهای مستقر در بلوار ها یا خیابان های ژاندارمری تمرکزی کامل بر دستگیری این قاتل داشته باشند، طبق آمار رسمی 75 نفر از مردم فرانسه که شامل شهروندان و مسافران همراه با 2 مقام دولتی می باشد در شهر های نیس، رن، پاریس، موناکو، بوردو به قتل رسیدند، مشخص نیست این آمار در طی سال های اینده افزایش می یابد یا خیر، ولی چیزی که مسلم است، این است که هدف ژاندارمری متوقف کردن هدف نهایی گرگ شب یعنی ساختن اسلحه یا موشک اتمی-شیمیایی برای نابودی فرانسه است.
     

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    در میان آن گزارشات مهم، نکات جالبی را یادداشت کرده بودم که با ستاره آن ها را علامت زدم، نکاتی از جمله اینکه کارآگاه پاوولفسکی چه کسی است؟ گرگ شب به چه هدفی قتل هایش را در فرانسه انجام می دهد؟ او از چه سالی توانسته جنایتش را شروع کند؟ هویت واقعی او چیست؟، در آخر اینکه چطور توانسته در طی 2 سال 75 نفر را بکشد؟
    زیر نکاتی از جمله کلمه پاوولفسکی، گرگ شب و 75 قربانی، خط کشیدم تا برای تحقیقاتم و رسیدن به هدفم یعنی پی بردن به هویت واقعی گرگ شب آن ها را داشته باشم.
    ناگهان خواهرم که کنارم نشسته بود به شانه ام زد، برگشتم و بهش نگاه کردم که با کنجکاوی همراه با شکاکی پرسید:
    _چی داری یادداشت می کنی؟ از اول سفر تا حالا خیلی عجیب و غریب شدی، صبح هم که تو اتاق بودی..
    -چیز خاصی ننوشتم، یک مسئله ریاضی داشتم حل می کردم، اصلا تو مگه با داستانت مشغول نبودی؟ به کارت برس دیگه...
    -فکر کردی من نمیدونم که چه کار داشتی می کردی فرشید!، تو ماشین، داخل جاده تهران-قم حواسم بهت جمع بود.
    -خیلی خب حالا لطفا این بحث رو تمام کن.
    پدر و مادرم از فروشگاه برگشتند، کلی خرید همراه سوغاتی در دست داشتند.
    پدرم با خوش رویی گفت:
    -خب بچه ها، ببینید برای شماها چی خریدیم!، برای داخل هواپیما هنگام شام، برای شما یک دنر کباب با گوشت بیکن خریدیم، یک کتاب هم از نویسنده معروف فرانتز کافکا برای نگار خریدم، یک عینک مطالعه با دوربین فیلم برداری برای فرشید هم گرفتم.
    دوربین فیلم برداری از برند panasonic بود؛ عینک مطالعه هم شماره اش درست بود، واقعا به آن نیاز داشتم چون چشمانم در طی این مدت به خاطر نگاه زیاد به صفحه اسکرین لپ تاب ضعیف شده بود.
    پدرم پرسید:
    - خب بچه ها از هدایایی که برای شماها خریدم، راضی هستید؟
    -بله ممنون پدر
    ناگهان از اعلامیه فرودگاه خبر رسید که مسافران پرواز وارنا-پاریس به گیت شماره 1 بروند.
    پدرم با صبر و حوصله گفت:
    -خب بچه ها بلند بشید که دیگه در این پرواز می رسیم به پاریس!
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    دفترچه یادداشتم را که حاوی اطلاعات بود را داخل کیفم گذاشتم، تا برای این سفر خطرناک که تمام خانواده ام نسبت به آن بی توجه بوده اند من کاملا هشیار باشم.
    بلند شدم و به سمت گیت رفتم.
    نوبت ما که رسید پدرم بلیط را به مسئول تقدیم کرد.
    بعد از بررسی دستگاه اسکن و شناسایی، اجازه ورود به مینی بـ*ـوس را دادند.
    هوا کمی مرطوب تر و خنک تر شده بود.
    البته بیشتر به خاطر موقعیت جغرافیایی کشور بلغارستان در دریای سیاه بود که آب و هوایی مرطوب داشت.
    زمانی که وارد مینی بـ*ـوس شدیم، گوشه ای نشستیم.
    در همان حال احساس کردم که کسی از جایی به من خیره شده است.
    کمی که دقت کردم مردی با کلاه پشمی را دیدم که لباس چرمی در تنش بود، همان کسی بود که به من خیره شده بود، نگاه او در من احساس ناامنی ایجاد کرد، حتی یک لحظه گمان کردم که نکند او همان قاتل معروف گرگ شب است که در مینی بـ*ـوس ظاهر شده است.
    اما نه....این یک خیال بود، او هزاران هزار کیلومتر با ما فاصله داشت.
    بعد از اینکه از مینی بـ*ـوس، وارد همان هواپیمای ایران ایر شدیم با همان مهمانداران که در اولین پرواز ما را همراهی کردند روبه رو شدیم.
    به ما خوش آمد گفتند.
    یکی از آن مهمانداران که همان خانمی بود که من را به سرویس بهداشتی همراهی کرده بود.
    او ما را به سمت صندلی مان هدایت کرد.
    در آخر من در کنار شیشه هواپیما نشستم.
    بعد از اینکه تمام مسافران سوار شدند، صدای خلبان را از بی سیم شنیدم که گفت:
    -سلامی دوباره عرض می کنم، خدمت تمام هموطنان و مسافران گرامی؛ ما از فرودگاه وارنا به سمت فرودگاه اورلی، تیکاف خواهیم زد و مسیرمان از دریای سیاه آغاز خواهد شد که تا کوه اورست، همچنین برج پیزا ادامه خواهد داشت، ما تا 2 ساعت، در سه هزارپایی از زمین پرواز می کنیم تا به پاریس برسیم، لطفا تا آخر پرواز کمربندتان را بسته نگه دارید، با تشکر از همراهی تان.
     

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    پارت 9
    به ساعت مچی ام نگاه کردم؛ ساعت 8 شب به وقت فرانسه بود، حتی از شیشه های هواپیما هم می توانستم هلال ماه را در بالای کوه های اورست ببینم.
    خداراشکر می کردم که این بار، از اول پرواز اتفاق خاصی برایم نیفتاد، نه کابوسی ظاهر شد، نه مورد مشکوکی که به آن سوءظن بشوم.
    خواهرم خوابش بـرده بود، پدرم هم مشغول مطالعه روزنامه بود.
    از او که حسابی در عمق فرورفته بود، پرسیدم:
    -پدر، تو در مورد این قاتل در فرانسه چیزی شنیدی؟، خبرگزاری های دنیا میگویند که اداره پلیس فرانسه یک برنامه یک ساله فشرده برای دستگیری این قاتل ترتیب داده، تمام شهر ها در شب ها خلوت شدند، همه شهروند ها داخل خانه های خودشان هستند تا این قاتل تهدیدی برای حیات آن ها نباشه، به نظرتون این موضوع به سفر ما لطمه وارد نمیکنه؟
    پدرم عینک مطالعه را داخل کیف مخصوص خود گذاشت.
    با خونسردی گفت:
    -ببین پسرم؛ تمام این حرف هایی که در خبرگزاری ها می شنوی بیشتر برای آگاهی مردم و نگران کردن آن ها هستش، من هم در این شخصی که تو میگی قبلا در اینترنت جستجو کردم، ما فقط چهار روز تور تفریحی داریم و منطقی است که ذهنمان را نسبت به این موضوعات مخدوش نکنیم، فکر کردن روی این موضوع هیچ فایده ای نداره، چون بالاخره یک روزی شر امثال این آدم و حتی خود این آدم هم از جامعه جهانی برداشته خواهد شد، پاریس هم از لحاظ موقعیت مکانی نسبت به شهر هایی که این شیطان صفت در آنجا قرار داره فاصله زیادی داره، منظور من این هستش که ما در امنیت سفر خواهیم کرد، هیچ چیزی ما را تهدید نخواهد کرد.
    من تا قبل از این به طور سنجیده، تمام جوانب را در نظر گرفتم تا خطری ما را تهدید نکند، از تو هم می خواهم این قضایا را فراموش کنی، موافقی فرشید؟
    با جدیت به چشم هایم نگاه کرد، گویا من را می خواسته قانع کند که هیچ خطری ما را تهدید نمی کند.
    ولی چطور ممکن ببود؟
    من امروز 2 بار خواب مختلف را در دو مکان مختلف دیدم که مرا نسبت به آینده نگران کرد، فکر می کردم تمام این خواب ها در آینده تعبیر خواهند شد.
    حتی به حرف صبح پدرم در اتوبان هم فکر کردم.
    تنها کاری که می توانستم انجام بدهم این بود که به نشانه تایید، سرم را تکان بدهم و وانمود کنم قبول کرده ام.
    در آخر به بیرون، به ستاره های شب که مدام سو سو می کردند، نگاه کردم.
    گویا آنها می خواسته اند من را از این منجلاب فکری نجات بدهند.
     

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    بالاخره برج ایفل را دیدم، همانطور که در تمام عکس هایش پیدا بود.
    شهر پاریس از اینجا، این بالا مثل ستاره های آسمان درخشان بود.
    نور هایی که از چراغ ماشین می آمد، تیر های چراغ برق، حتی از ساختمان ها و صد البته از خود پاریس که نور افشانی شده بود، پر از رنگ های سبز و آبی بود، شهر را نورانی می کرد.
    برخلاف تصورم، شهر پر از شلوغی بود، و خب از این بابت خیالم از شایعه های آن کارآگاه ژاندارمری راحت شده بود.
    صدای خلبان را شنیدم که اعلام کرد:
    -خانم ها و آقایان، به شهر پاریس خوش آمدید، ما در ارتفاع 350 متری از پاریس هستیم، ضمن اینکه مستقیم به سمت خط لاین فرودگاه اورلی فرانسه در حال فرود هستیم، لطفا تا زمان فرود کمربندتان را بسته نگه دارید، سفر خوبی را برایتان آرزو می کنم.
    تمام مسافران به خاطر زحمت خلبان بابت رساندن به پاریس دست تشویق زدند، به نوعی تحسین کردند.
    روزنامه لوله شده ام هنوز در جیبم بود، پدر و مادرم از این قضیه با خبر نبودند، مدارکی که از تهران، همان پوشه سبز رنگی که در آن اطلاعاتی را در مورد گرگ شب جمع آوری کرده بودم هنوز در آن چمدان بود، من به آن حتما نیاز داشتم.
    پدرم گفت:
    -نگار، نرگس، فرشید...من دیروز یک تاکسی مخصوص رزرو کردم که کنار در خروجی فرودگاه پارک کند، تا منتظر ما باشد و با آن به سمت مرکز حاشیه شهر پاریس و بعد به سمت هتل پاریس فرانسه برویم، آنچنان دور نیست.
    -پس در مورد کنسرت چه برنامه ای ترتیب داده ایم؟ مگر قرار نیست به آنجا برویم؟
    -کنسرت ساعت 11 شب برگزار می شود، حدود 4 ساعت وقت داریم، یک ساعت در هتل استراحت می کنیم، بعد حرکت می کنیم به سمت کنسرت گرند رکس، برخلاف کنسرت های ایران، کنسرت اروپا بسیار شلوغ است.
    -برای فردا چه کار می کنیم؟
    -برای فردا صبح بعد از اینکه صبحانه ویژه رو در سالن هتل میل کردیم، با یک تور کامل در ابتدا به سمت میدان باستیل می رویم، بعد در شب می رویم به موزه لوور، برای پس فردا هم فکر دیگری برای تور دیگری می کنم، فقط مواظب همدیگر باشید، چون در یک کشور غریب نباید اصلا به شایعات گرگ شب توجه کنید.
    مادرم گفت:
    -شاهین مطمئنی فرانسه کشوری امن هستش؟ این خبرگزاری ها آدم را دچار تردید می کنند.
    -اون ها برای اینکه پول یا درآمدی بگیرند یا با هدف کسب شهرت پا به قدم بگذارند، جلب توجه کنند، این کار را انجام می دهند، بیشتر برای خودنمایی.
    قرار است فقط برای 4 روز با هم خوش باشیم، نه اینکه با استرس وارد بشویم، در همان تهران هم کم در این 17 سال خاطره بد نداشتیم، حالا می خواهیم کمی آرامش داشته باشیم، ذهنتان را با این شایعه پراکنی ها پر نکنید، آنقدر این مسئله را بزرگ کردند که انگار گروه تروریستی حمله کرده است!
    -دفترچه راهنمای تور را هم آوردی؟
    -آره آورده ام، البته چندان نمی خواهم الان از آن استفاده کنم، چون یک راهنمای سفر ما را راهنمایی خواهد کرد، از این بابت مشکلی نیست، زبان فرانسوی من هم مطلوب شرایط هستش، بدین جهت می توانم ارتباط موفقی برقرار کنم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا