- عضویت
- 2017/01/20
- ارسالی ها
- 605
- امتیاز واکنش
- 7,595
- امتیاز
- 728
- سن
- 21
پارت 7
دقیقا یادم نیست که چند ساعت در آن ردیف صندلی خوابم بـرده بود، اما زمانی که از خواب پریدم، و از شیشه هواپیما به بیرون نگاه کردم خورشید را می دیدم که در پشت ابرها تازه کامل سر در آورده بود، فکر می کردم یک ساعتی می شد که خوابم بـرده بود؛ پدر و مادرم با خواهرم کوچکترم را دیدم که هر 3 در یک خواب عمیق فرو رفته بودند با خودم فکر کردم که شاید دیشب بیدار بوده اند، یا حتی خواستند چرتی بزنند.
همین که یکی از مهمانداران از کنارمان داشت رد می شد، دست تکان دادم و او به سمت من برگشت، پرسیدم:
-ببخشید، سرویس بهداشتی کجاست؟
-کمربند را باز کنید تا راهنمایی کنم.
کمربند را طبق گفته اش باز کردم، آرام به سمت جایی که مهماندار قدم می زد رفتم.
در همان مسیر مسافرانی را می دیدم که یا مجله می خواندند یا با گوشی های هوشمند مشغول بودند.
2 تا مهماندار مرد را دیدم که هر دو سیگار می کشیدند و صحبت می کردند، تا مرا دیدند سیگار هایشان را در سطل آشغال انداختند با خودم گفتم مگر در هوایپما سیگار کشیدن ممنوع نیست؟
مهماندار زن گفت با انگشت اشاره اش، در سرویس بهداشتی را که دقیقا کنار یکی از آن دو مهماندار بود را به من نشان داد، مهماندار در را باز کرد و من داخل شدم، در را بستم.
اتاق آنقدر کوچک بود که بیشتر در حد اندازه یک کیوسک کنار خیابان جا می شد تا سرویس بهداشتی.
روبه روی آینه ایستادم، چشمانم خواب آلود و تقریبا مردمک و عنبیه آن قرمز شده بود.
تا شیر آن را باز کردم، صورتم را شستم، اما ناگهان صدای مبهمی را دقیقا کنارم گوشم مثل باد شنیدم:
- 3 روز دیگر، روز مرگت خواهد رسید؛ روز مرگت، فرانسه، خیابان 42 شرقی.
کم مانده بود از ترس روی زمین بیفتم و دچار حمله پانیک بشوم، اما هر طور که می شد دستم را به دیوار گرفتم تا نیفتم، برگشتم و به دیوار ها نگاه کردم که شیار به شیار خون از سقف آن به زمین می چکید، به توالت نگاه کردم که به جای آب حالا در آن خون جمع شده بود، رو گوشه های دیوار نوشته شده بود:
_فرانسه، شب سوم، ساعت 2 بامداد، خیابان 42 شرقی، خانواده طاهری درگذشت.
ناگهان تمام اتاق را دریای خون فرا گرفت و من در آن غرق شدم.
دقیقا یادم نیست که چند ساعت در آن ردیف صندلی خوابم بـرده بود، اما زمانی که از خواب پریدم، و از شیشه هواپیما به بیرون نگاه کردم خورشید را می دیدم که در پشت ابرها تازه کامل سر در آورده بود، فکر می کردم یک ساعتی می شد که خوابم بـرده بود؛ پدر و مادرم با خواهرم کوچکترم را دیدم که هر 3 در یک خواب عمیق فرو رفته بودند با خودم فکر کردم که شاید دیشب بیدار بوده اند، یا حتی خواستند چرتی بزنند.
همین که یکی از مهمانداران از کنارمان داشت رد می شد، دست تکان دادم و او به سمت من برگشت، پرسیدم:
-ببخشید، سرویس بهداشتی کجاست؟
-کمربند را باز کنید تا راهنمایی کنم.
کمربند را طبق گفته اش باز کردم، آرام به سمت جایی که مهماندار قدم می زد رفتم.
در همان مسیر مسافرانی را می دیدم که یا مجله می خواندند یا با گوشی های هوشمند مشغول بودند.
2 تا مهماندار مرد را دیدم که هر دو سیگار می کشیدند و صحبت می کردند، تا مرا دیدند سیگار هایشان را در سطل آشغال انداختند با خودم گفتم مگر در هوایپما سیگار کشیدن ممنوع نیست؟
مهماندار زن گفت با انگشت اشاره اش، در سرویس بهداشتی را که دقیقا کنار یکی از آن دو مهماندار بود را به من نشان داد، مهماندار در را باز کرد و من داخل شدم، در را بستم.
اتاق آنقدر کوچک بود که بیشتر در حد اندازه یک کیوسک کنار خیابان جا می شد تا سرویس بهداشتی.
روبه روی آینه ایستادم، چشمانم خواب آلود و تقریبا مردمک و عنبیه آن قرمز شده بود.
تا شیر آن را باز کردم، صورتم را شستم، اما ناگهان صدای مبهمی را دقیقا کنارم گوشم مثل باد شنیدم:
- 3 روز دیگر، روز مرگت خواهد رسید؛ روز مرگت، فرانسه، خیابان 42 شرقی.
کم مانده بود از ترس روی زمین بیفتم و دچار حمله پانیک بشوم، اما هر طور که می شد دستم را به دیوار گرفتم تا نیفتم، برگشتم و به دیوار ها نگاه کردم که شیار به شیار خون از سقف آن به زمین می چکید، به توالت نگاه کردم که به جای آب حالا در آن خون جمع شده بود، رو گوشه های دیوار نوشته شده بود:
_فرانسه، شب سوم، ساعت 2 بامداد، خیابان 42 شرقی، خانواده طاهری درگذشت.
ناگهان تمام اتاق را دریای خون فرا گرفت و من در آن غرق شدم.
آخرین ویرایش: