- عضویت
- 2017/01/20
- ارسالی ها
- 605
- امتیاز واکنش
- 7,595
- امتیاز
- 728
- سن
- 21
بدون تعلل، وارد هال شش گوشه هتل شدم.
هیچکس در سالن نبود.
چه رزروشن هتل، چه ساکنین، یا چه آن دو زن.
با این حال، یک سری صداها را از راهرو طبقات می شنیدم.
وقتی که به سمت راهرو رفتم، دیدم که در دو طرف آن، نوار زرد رنگ اخطاریه پلیس کشیده شده بود، با این عبارت:
-لطفا از این خط رد نشوید.
به هرترتیب، از آسانسور استفاده کردم.
ولی بعد به محض اینکه آسانسور در هال ایستاد و باز شد، دوباره همان مردی را دیدم که عصر هنگامی که می خواستم در بیرون هتل تا گورستان پاسی قدم بزنم با او روبه رو شدم.
پلیوری مشکی رنگ راه راه به تن داشت و همان شیً تیزی که با خود در برخورد اول به همراه داشت را با خود آورده بود.
شال گردنش را روی دهانش پوشانده بود و از همه عجیب تر اینکه، دستکشی در دست داشت با یک اسپری.
به آن مرد هیچوقت حس خوبی نداشتم و نمی دانم چرا دیگر هیچوقت از آن لحظه بعد تا الان آن را فراموش نکرده ام.
خونسرد از کنارم گذشت، ولی یک لحظه بوی بدی را از لباسش استشمام کردم.
بوی گندیده ای که شبیه بوی جسد آدمیزاد بود.
همانطور که به او نگاه می کردم، ناخوداگاه به سمت در رفتم و آخرین تصویری که هنگام بسته شدن در به یاد دارم، نماد بوزقورد ترکی بود که او به من در آخرین لحظه نشان داد.
همینکه در به سمت طبقه محل اقاتمان می رفت، سعی می کردم که به خودم تلقین کنم که هیچ اتفاقی قرار نیست بیفتد.
اما وقتی که وارد راهرو شدم، پی بردم که تقریبا تمام ساکنین طبقه در راهرو جمع شده بودند و به جایی در انتهای راهرو نگاه می کردند و با اندوه صحبت می کردند.
کمی که دقت کردم، دیدم که دو افسرپلیس و یک کارآگاه در انتهای راهرویی که به واحد اتاق خانواده ام ختم می شد، ایستاده بودند و در حال وارسی چیزی بودند که روی زمین بود.
آنقدر نگران و دل آشوب شده بودم که با عجله از میان آن تجمع گذشتم، وقتی که به محل صحنه احتمالا جرم رسیدم، ماموری جلویم را گرفت.
به محض اینکه چشمم به نیم تنه پایینی جسد افتاد، شناسنامه ام را در آوردم و به آن مامور نشان دادم.
وقتی چشمم به نام و عکسم افتاد، فهمیدم در چهره اش تاسف و غم می بارد.
به من گفت که منتظر بمانم و بعد به یک نفر از پشت سرش اشاره کرد که بیاید سمتش.
مرد میانسالی که احتمالا مسئول بررسی صحنه جرم بود، آمد پیشمان.
باورم نمی شد، او خود کارآگاه پاوولفسکی بود.
همان کسی که در خبرگزاری ها و مصاحبه های داخل روزنامه، درباره اش خوانده بودم.
یک کت چرمی با کلاه شاپو بر سر داشت.
همراه با دستکش پلاستیکی که به خون جسد آغشته بود.
می دانستم اتفاقی افتاده ولی آنها قصد نداشتند که آن را برای من فاش کنند.
کارآگاه به من با نگرانی و دلسوزی نگاه کرد و بعد وقتی مرا به محل جسد برد، چیزی را دیدم که باعث شد که تمام زندگی ام یا هرچیزی که تا الان مرا سرپا نگه داشت از دست بدهم.
دیگر از آن لحظه به بعد تا الان که دارم این خاطره را در دفترچه ام، کنار پنجره همراه با فنجانی قهوه می نویسم و قطره های اشکم روی برگه دفتر می ریزد، هیچوقت دیگر به آن حالت عادی برنگردم.
جسد غرق در خون پدر و مادرم را دیدم.
جسدی که درست مثل همان خواب در همان وضعیت بود.
دستانی گره خورده، و چشمانی که مشخصا با ترس در لحظه مرگ باز بود.
در جای جای بدنشان ضربات چاقو دیده می شد.
در آن لحظه زانوهایم آنقدر کرخت و ناتوان شده بود، که با دو زانو افتادم روی زمین پر از خون.
تنها کاری که کردم این بود که پیشانی ام مادرم را ببوسم، شاید این تنها کاری بود که از دستم برمی آمد.
نمی دانم آن لحظات را چطور توصیف کنم، ولی آنقدر تبدیل به باروتی از خشم و غم شده بودم که در آن ثانیه ها که سرم دوباره گیج می رفت و دستانم می لرزید، فقط صدای فریادم را که در سالن می پیچید می شنیدم.
بعد دوباره بیهوش شدم.
برای چند ماه بعد از آن حادثه، من مدت ها به خاطر مشکلات روانی ام، من جمله افسردگی حاد و درصد بالایی اسکیزوفرنی، در یک موسسه روانی به نام بیمارستان آمریکایی پاریس، زیر نظر روانپزشکی به نام والنتین روسوف بستری شدم.
او به من گفت که من از بدو تولد تا الان، دارای بیماری نورولپتیک رشدیافته بدخیم بوده ام، و مصرف دارویی هایی مانند کلرپرومازین از علل این اتفاق بوده است.
او کابوس ها و رویاهایم را به گفته خودش، مطلقا یک زمینه روانی ناخوشایند می دانست که هیچ ربطی به الهام ندارد.
از طرفی فهمیدم که خواهرم هم ناپدید شده است، و دایره اداره مبارزه با جرایم آدم ربایی یا قتل در فرانسه پرونده ای برای خانواده ام تشکیل دادند، و تا سال ها به دنبال نگار طاهری گشتند.
اما چیزی که برای من مسلم است، این است که می دانم خواهرم هنوز در فرانسه زندگی می کند و شاید دیگر یادش رفته که برادری به نام فرشید داشته است.
من هرروز و هر شب، با ترس و کابوس آن اتفاق هولناک، آن صحنه قتل، یا حتی توهماتم زندگی می کنم.
پس به این نتیجه رسیده ام که دیگر هیچوقت آب خوش از گلویم پایین نخواهد رفت.
فقط تنها کاری که از دستم بر می آمد، این بود که سرمیز مطالعه بنشینم و به منظره بیرون محله حکیمیه خیره شوم تا شاید کمی آرام بگیرم.
ولی با این حال، هنوز هم بعد از 4 سال ، به دنبال نشانه ای از وجود خواهرم می گردم تا بتوانم او را پیدا کنم و اتفاقات آن شب را از زبان او جویا بشوم.
هیچکس در سالن نبود.
چه رزروشن هتل، چه ساکنین، یا چه آن دو زن.
با این حال، یک سری صداها را از راهرو طبقات می شنیدم.
وقتی که به سمت راهرو رفتم، دیدم که در دو طرف آن، نوار زرد رنگ اخطاریه پلیس کشیده شده بود، با این عبارت:
-لطفا از این خط رد نشوید.
به هرترتیب، از آسانسور استفاده کردم.
ولی بعد به محض اینکه آسانسور در هال ایستاد و باز شد، دوباره همان مردی را دیدم که عصر هنگامی که می خواستم در بیرون هتل تا گورستان پاسی قدم بزنم با او روبه رو شدم.
پلیوری مشکی رنگ راه راه به تن داشت و همان شیً تیزی که با خود در برخورد اول به همراه داشت را با خود آورده بود.
شال گردنش را روی دهانش پوشانده بود و از همه عجیب تر اینکه، دستکشی در دست داشت با یک اسپری.
به آن مرد هیچوقت حس خوبی نداشتم و نمی دانم چرا دیگر هیچوقت از آن لحظه بعد تا الان آن را فراموش نکرده ام.
خونسرد از کنارم گذشت، ولی یک لحظه بوی بدی را از لباسش استشمام کردم.
بوی گندیده ای که شبیه بوی جسد آدمیزاد بود.
همانطور که به او نگاه می کردم، ناخوداگاه به سمت در رفتم و آخرین تصویری که هنگام بسته شدن در به یاد دارم، نماد بوزقورد ترکی بود که او به من در آخرین لحظه نشان داد.
همینکه در به سمت طبقه محل اقاتمان می رفت، سعی می کردم که به خودم تلقین کنم که هیچ اتفاقی قرار نیست بیفتد.
اما وقتی که وارد راهرو شدم، پی بردم که تقریبا تمام ساکنین طبقه در راهرو جمع شده بودند و به جایی در انتهای راهرو نگاه می کردند و با اندوه صحبت می کردند.
کمی که دقت کردم، دیدم که دو افسرپلیس و یک کارآگاه در انتهای راهرویی که به واحد اتاق خانواده ام ختم می شد، ایستاده بودند و در حال وارسی چیزی بودند که روی زمین بود.
آنقدر نگران و دل آشوب شده بودم که با عجله از میان آن تجمع گذشتم، وقتی که به محل صحنه احتمالا جرم رسیدم، ماموری جلویم را گرفت.
به محض اینکه چشمم به نیم تنه پایینی جسد افتاد، شناسنامه ام را در آوردم و به آن مامور نشان دادم.
وقتی چشمم به نام و عکسم افتاد، فهمیدم در چهره اش تاسف و غم می بارد.
به من گفت که منتظر بمانم و بعد به یک نفر از پشت سرش اشاره کرد که بیاید سمتش.
مرد میانسالی که احتمالا مسئول بررسی صحنه جرم بود، آمد پیشمان.
باورم نمی شد، او خود کارآگاه پاوولفسکی بود.
همان کسی که در خبرگزاری ها و مصاحبه های داخل روزنامه، درباره اش خوانده بودم.
یک کت چرمی با کلاه شاپو بر سر داشت.
همراه با دستکش پلاستیکی که به خون جسد آغشته بود.
می دانستم اتفاقی افتاده ولی آنها قصد نداشتند که آن را برای من فاش کنند.
کارآگاه به من با نگرانی و دلسوزی نگاه کرد و بعد وقتی مرا به محل جسد برد، چیزی را دیدم که باعث شد که تمام زندگی ام یا هرچیزی که تا الان مرا سرپا نگه داشت از دست بدهم.
دیگر از آن لحظه به بعد تا الان که دارم این خاطره را در دفترچه ام، کنار پنجره همراه با فنجانی قهوه می نویسم و قطره های اشکم روی برگه دفتر می ریزد، هیچوقت دیگر به آن حالت عادی برنگردم.
جسد غرق در خون پدر و مادرم را دیدم.
جسدی که درست مثل همان خواب در همان وضعیت بود.
دستانی گره خورده، و چشمانی که مشخصا با ترس در لحظه مرگ باز بود.
در جای جای بدنشان ضربات چاقو دیده می شد.
در آن لحظه زانوهایم آنقدر کرخت و ناتوان شده بود، که با دو زانو افتادم روی زمین پر از خون.
تنها کاری که کردم این بود که پیشانی ام مادرم را ببوسم، شاید این تنها کاری بود که از دستم برمی آمد.
نمی دانم آن لحظات را چطور توصیف کنم، ولی آنقدر تبدیل به باروتی از خشم و غم شده بودم که در آن ثانیه ها که سرم دوباره گیج می رفت و دستانم می لرزید، فقط صدای فریادم را که در سالن می پیچید می شنیدم.
بعد دوباره بیهوش شدم.
برای چند ماه بعد از آن حادثه، من مدت ها به خاطر مشکلات روانی ام، من جمله افسردگی حاد و درصد بالایی اسکیزوفرنی، در یک موسسه روانی به نام بیمارستان آمریکایی پاریس، زیر نظر روانپزشکی به نام والنتین روسوف بستری شدم.
او به من گفت که من از بدو تولد تا الان، دارای بیماری نورولپتیک رشدیافته بدخیم بوده ام، و مصرف دارویی هایی مانند کلرپرومازین از علل این اتفاق بوده است.
او کابوس ها و رویاهایم را به گفته خودش، مطلقا یک زمینه روانی ناخوشایند می دانست که هیچ ربطی به الهام ندارد.
از طرفی فهمیدم که خواهرم هم ناپدید شده است، و دایره اداره مبارزه با جرایم آدم ربایی یا قتل در فرانسه پرونده ای برای خانواده ام تشکیل دادند، و تا سال ها به دنبال نگار طاهری گشتند.
اما چیزی که برای من مسلم است، این است که می دانم خواهرم هنوز در فرانسه زندگی می کند و شاید دیگر یادش رفته که برادری به نام فرشید داشته است.
من هرروز و هر شب، با ترس و کابوس آن اتفاق هولناک، آن صحنه قتل، یا حتی توهماتم زندگی می کنم.
پس به این نتیجه رسیده ام که دیگر هیچوقت آب خوش از گلویم پایین نخواهد رفت.
فقط تنها کاری که از دستم بر می آمد، این بود که سرمیز مطالعه بنشینم و به منظره بیرون محله حکیمیه خیره شوم تا شاید کمی آرام بگیرم.
ولی با این حال، هنوز هم بعد از 4 سال ، به دنبال نشانه ای از وجود خواهرم می گردم تا بتوانم او را پیدا کنم و اتفاقات آن شب را از زبان او جویا بشوم.
آخرین ویرایش: