رمان آخرین وارث تاج و تخت | نازی بانو کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نازی بانو❤

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/10
ارسالی ها
25
امتیاز واکنش
214
امتیاز
121
نیم ساعتی طول می ‌کشه تا آماده شم و به سمت دانشگاه بریم.
وقتی پام به دانشگاه رسید همهمه ی تو سالن دانشگاه ایجاد شده بود، منم که پرچونه گوش هام رو تیز کردم تا بفهمم دلیل این صدا ها چیه؟!
-خیلی جذابه!
-آره من که عاشقش شدم.
دختر سومیه با ذوق می‌گـه:
-لعنتی، اون چشم های آبیش خیلی به دل می شینه.
" پس بگو چه خبره؟ پسر جدید وارد دانشگاه شده خدا شانس بده به اون پسر"
به همراه اشلی وارد کلاس می ‌شیم.
ژاسمن با شوقو ذوق زیاد به داخل کلاس میاد صداش رو کمی بالا می ‌بره و می‌گـه:
- بالاخره فهمیدم!
الکس گفت:
- چیو؟!
- اسم اون شاهزاده ی سوار بر اسب رو!
دست‌هام روی سرم می‌ذارم " لعنتی همه جا حرف از این پسرس، مگه چی داره؟! با تعریف هایی که بچه ها ازش می ‌کنن کنجکاو می ‌شم، ببینمش."
الکس پوزخندی می ‌زنه و می ‌گـه:
- چه چیز مهمی!
یکی از دخترا در حالی که در حال خوردن تنقلات بود با دهن پُر از ته کلاس داد می زنه:
- اسمش... اسمش چیه؟
الکس با پوزخند می گـه:
- مواظب باش خفه نشی!
با حرفش لبخند کوتاهی می‌زنیم.
ژاسمن- جیکوب!
دخترای کلاس کشیده و یه صدا می گن:
- جون!
الکس عصبانی از کلاس می زنه بیرون.
- این باز چشه؟
- گلکم ایشون از این ناراحته که چرا از کسی که اون رو با خاک یکسان کرده، تعریف می‌کنیم.
به حالت کشیده می‌گم:
-متوجه نمی‌شم کدوم پسری جرعت داره دست رو الکس بلند کنه؟
اشلی- دختر منظورش همون پسرس که دست الکس رو گرفت نذاشت بزنتت!
متعجب نگاش می ‌کنم؛ از کدوم پسر می گـه؟
-نمی شناسم.
اشلی نفسشو با حرص می ده بیرون.
-دختر همون پسری که تو پارکینگ بهش خوردی فکر کردی دیواره!
خنده ی نمکی ته حرفش می زنه.
دیروز رو به یاد می یارم با بیاد آوردن اتفاقات دیروز گر می ‌گیرم.
-فهمیدم کی رو می ‌گی پسره ی احمق!
ژاسمن- اینا رو بیخیال؛ دخی از تولدت چه خبر؟! راستی کارت دعوتت به دستمون رسید محشر بود وقتی بازش کردم یه جوکر پرید بیرون، نیم ساعت جیغ می زدم.
اشلی با صدای بلند شروع کرد به خندیدن.
ژاسمن-کوفت...
با اومدن استاد، سکوت هم همراه خودش آورد.
***
امروز هم با تمام سختی هاش به پایان می رسه.
کولمو چنگ می زنم و از روی زمین بر می ‌دارم.
"جیکوب" رو کنار در دانشگاه می ‌بینم معلومه از اون پسرای هست که همه رو به خودش جذب می کنه، دختر پسر هم نداره!
با خمیازه ی طولانی به سمت پارکینگ می ‌رم.
بدجوری خواب به پشت پلک هام فشار می ‌آورد!
سوار ماشین می ‌شم از بی خوابی سردرد می ‌گیرم چشم هامو برای لحظه ی می ‌بندم.
با چند ضربه ی که به شیشه می ‌خوره، از جا می ‌پرم.
با ترس به اطراف نگاه می کنم.
"خدایا کی شب شده!؟ مگه چند ساعت خوابیدم، اصلا کی زد به شیشه؟"
سویچ رو می ‌چرخونم ماشین روشن می ‌شه با ترس و لرز به سمت خونه می ‌رم.
به سر خیابونمو می‌ رسم، با دیدن چندین ماشین پلیس ترسیده، از ماشین بیرون می یام با دو خودمو به خونه می ر‌سونم
تو دلم دعا می ‌کنم اتفاقی نیفتاده باشه.
مامانو از بین جمعیت که بیشتر خدمه بودن می ‌بینم اشک چهرش رو پوشونده بود.
دلم لرزید نکنه اتفاقی برای بابا افتاده باشه چشم هام بارونی می ‌شن صدای مامور پلیس رو می ‌شنوم
-ما همه جا رو گشتیم نیست خانم!
مامان گریش شدت می ‌گیره؛ با دو دست به صورتش می ‌زنه.
دیگه طاقت نمی ‌یارم با دو خودمو بهشون می ‌رسونم
-مامان؟!
باصدام سرشو بالا می یاره از نگاهش می شد فهمید شُکه شده. چند دقیقه نگاهم می ‌کنه و بعد محکم بغلم می ‌کنه.
هق هق می ‌کنه، تو آغوشم می ‌لرزه نوازشش می ‌کنم.
-مامان، چی شده؟ برای بابا اتفاق افتاده.
-تو کی اومدی؟!
با صدای بابا، از آغوشش بیرون می یام.
-یکی بگه، اینجا چه خبره؟!
پلیس-حالا که دخترتون پیدا شدن با اجازه ما رفع زحمت کنیم.
بابا سری تکون می ‌ده، می گـه:
-ممنون
متعجب به حرف های مامور فکر می ‌کنم.
گفت: "حلا که دخترتون پیدا شده؟!"
مگه گم شده بودم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نازی بانو❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/10
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    214
    امتیاز
    121
    خدمه ی جونمون دست مامان رو می ‌گیره و کمکش می ‌کنه تا به داخل خونه بره!
    -بابا، اینجا چه خبره؟!
    -برو داخل توضیح می ‌دم!
    -ماشینم، بیرون...
    -می ‌گم نگهبان، بیاره داخل.
    به داخل خونه می ‌ریم
    -نمی ‌خواین بگین چی شده؟!
    بابا عصبی می ‌گـه:
    -تا الان کجا بود؟!
    با دادی که می ‌زنه ترسیده به مامان پناه می ‌برم.
    با ترس می ‌گم:
    -تو... تو پارکینگ... دانشگاه... خ... خوابم برد... بعد... بیدار... شدم... شب شده... بود
    -تو خجالت نمی ‌کشی به بابات دروغ می ‌گی؟! تا الان همه جا ها رو برای پیدا کردنت گشتم!
    از پشت مامان در می ‌یام و می ‌گم:
    -من دروغ نمی ‌گم، از دروغ بیزارم!
    - پس تا چهار صبح تو، پارکینگ لعنتی چیکار می ‌کردی؟!
    بابا بدون حرف دیگه ی سالن رو ترک می ‌کنه؛ حرف بابا رو مرور می ‌کنم "چهار صبح؟!" یعنی، من تا این مدت خواب بودم؟!
    مامان- تا الان کجا بودی؟!
    -مامان لطفا شما دیگه اینجوری نگید!
    -باش دخترم برو اتاقت!
    رو گونه ی مامان بو*س*ه ی می ‌کارم و به سمت اتاق می ‌رم.
    یعنی من تا این ساعت خواب بودم؟!
    با این وجود بازم به شدت خوابم می ‌اومد!
    با قرار گرفتن پلک هام روی هم به خواب می ‌رم صبح با صدای مامان چشم هام رو به سختی باز می ‌کنم
    یه چند ثانیه بهش نگاه می کنم و بعد به طور خودکار چشم هام بسته می ‌شن!
    با تکون های شدید یه نفر از جا می ‌پرم، چشم هامو به سختی باز می ‌کنم.
    متعجبم چرا هنوز خوابم می ‌یاد، از دیروز ظهر تا الان خوابم!
    مامان با عصبانیت داد می ‌زنه:
    -دختر چرا خوابی هنوز پاشو دانشگات دیر شده!
    پلک هامو محکم روی هم فشار می ‌دم تا بلکه خواب از سرم بپره اما هیچ تاتیری نداشت!
    بدون حرف اضافه ی از جام بلند می ‌شم و به سمت دستشویی می ‌رم.
    مشت مشت رو صورتم آب می ‌ریزم تا بلکه خواب پرده ی چشم هامو ول کنه.
    نگاهی به صورت رنگ پریدم می ‌ندازم احساس می ‌کنم پوستم بیشتر از قبل سفید شده!
    چشم های خواب آلودمو بازو بسته می ‌کنم از دستشویی می یام بیرون بی حوصله آرایش سرسری می ‌کنم.
    اولین لباس رو که می ‌بینم تنم می کنم منی که همیشه شیک آماده می ‌شدم الان به طرز عجیبی ظاهرم اصلا برام مهم نبود
    از اتاق می زنم بیرون به سمت سالن قدم بر می ‌دارم.
    با بابا چشم تو چشم می ‌شم اخم غلیظی ما بین ابروهاش جا خوش کرده بود.
    "صبح بخیر" خشک و خالی می ‌کنم متعجب نگاهم می ‌کنه چرا که من همچین دختری نیستم، اگه بزنه تو گوشم استخونامم خرد کنه که تا حالا نکرده، باز با گرمی باهاش بر خورد می ‌کنم.
    بدون خوردن صبحونه ی از کاخمون می زنم بیرون
    خدمه با دیدنم به سرعت به سمتم می ‌یاد.
    خانم کلید ماشینتون!
    -مرسی اما می ‌خوام امروز استثنا قائل شم و با تاکسی برم!
    -هر جور مایلید خانم.
    سری تکون می ‌دم که زود از دیدم محو می ‌شه.
    بعد از چند دقیقه راه رفتن به خیابون می ‌رسم با دیدن اولین تاکسی دست بلند می ‌کنم اسم دانشگاه رو می ‌گم و آدرسو می ‌دم.
    تو تاکسی همش چرت می ‌زدم راننده کم کم شک کرده بود معتاد باشم!
    با یه حالت بدی نگاهم کرد انگار جلوش یه انگل قرار داره!
    پولو از جیبم در می ‌یارم و بهش می ‌دم منتظر نمی ‌شم تا بقیشو حساب کنه.
    با دویدن خودمو به کلاس می ‌رسونم هر چند هنوز استاد و دانشجو ها سر کلاس نیومدن!
    سرم‌ رو روی میز می ذارم با خواب آلودگی چشم هامو روی هم دیگه می ذارم.
    -لیوسا؟! لیوسا؟!
    با تکون های مکرر یه نفر چشم هامو باز می ‌کنم بهش نگاه می کنم.
    -چی شده اشلی؟!
    -تو چته دختر، یه کلاسو کلا تو خواب گذروندی؟! خوش خواب شدی ها!
    با تعجب بهش نگاه می ‌کنم.
    -یعنی چی؟!
    -وقتی داخل کلاس شدیم، تو خوابی عمیقی غرق بودی هر کاری کردیم بیدار نشدی تا اینکه استاد اومد هرچی صدات کرد عکس العملی نشون ندادی فکر کردیم چیزیت شده که استاد نبظتو گرفتو گفت همه چی خوبه باید شدیدا خسته باشه بیدارش نکنید!
    -چه بد شد از فردا بچه ها بهم لقب خوش خواب رو رو می ‌دن...
     

    نازی بانو❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/10
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    214
    امتیاز
    121
    پوزخند بی صدایی می زنه.
    - فردا چیه از الان شروع شده!
    تا بیام حرفشو درک کنم الکس با خنده وارد کلاس می ‌شه وقتی منو می ‌بینه ابروهاش می ‌پره بالا و می ‌گـه:
    -چه عجب، زیبای خفته دل از خواب کند!
    با اخم به چشم هاش زل می ‌زنم.
    اشلی با شیطنت شیرینش آروم می ‌گـه:
    -لقب دارشدنت مبارک.
    با عصبانیت بهشون نگاه می کنم؛ الکس قیافه ترسیده ی به خودش می ‌گیره، دست هاشو رو به عنوان تسلیم بالا می یاره.
    -از جلو چشم هام زود گم شو!
    از دیدم محو می‌شه
    اشلی- لیوسا؟!
    عصبی می ‌گم:
    -بله؟!
    -چیزی شده؟ با خانوادت مشکلی داری؟
    پوکر روی صندلی می افتم با صدای غمگینی می گم:
    -مشکلی که نه اما، دیروز تو پارکینگ دانشگاه خوابم می ‌بره!
    -چی؟!
    -عه کر شدم اشلی، آروم تر.
    -معذرت؛ چی شد خوابیدی؟!
    -پلک هام سنگین شده بود، گفتم چند دقیقه چشم هام رو ببندم، وقتی باز کردم هوا تاریک بود...
    -خب؟
    -وقتی می ‌رسم خونه متوجه می ‌شم ساعت پنج صبحه!
    اشلی با چشم های گرد شدش بهم نگاه می کنه.
    -تو که خواب آلو نبودی!
    -وقتی به بابا گفتم تو پارکینگ بودم، باور نکرد!
    -خب حرف توام غیر باور بوده!
    -می ‌دونم اما، راستش رو گفتم.
    -حالا تو غصه نخور؛ راستی اردو فردا هستی؟!
    -مگه می ‌شه من نباشم؛ اصلا اگه من نباشم بهتون صفایی هم می ‌ده؟!
    با خنده می ‌گـه:
    -معلومه که نه.
    -انگار وقته خدافظیه
    -ببین لیوسا اگه قراره اینجوری همش چرت بزنی بهتره فردا رو نیای!
    هلش می ‌دم عقبو می ‌گم:
    -گمشو!
    با خنده لوازم هامون رو جمع می ‌کنیم، و به خونه هامون می ‌ریم.
    ***
    -دخترم همه چی رو برداشتی؟!
    -آره مامان.
    -کاری مهمی داشتی، حتما زنگ بزن.
    -چشم
    به سمت مامان می ‌رم و بو*س*ه ی رو گونش می ‌کارم.
    -خدافظ عزیزم.
    -خدافظ گلم
    به سمت بابا می ‌رم و بو*س*ه ی ریزی رو گونش می ‌ذارم.
    -خدافظ.
    -مواظب خودت باش!
    -چشم، حتما.
    به سمت ماشین می ‌رم، راننده در رو به سرعت باز می ‌کنه
    -بفرمایید خانم.
    با عشـ*ـوه ی خاص خودم سوار ماشین می ‌شم در لحضه ی آخر سری برای مامان بابا تکون می ‌دم، با این کارم لبخندی به روم می ‌زنن؛ خداروشکر بابا جریان رو فراموش کرد!
    راننده بعد از رد کردن چندین خیابون که حدود ده دقیقه ی طول کشید جلوی دانشگاه پیادم کرد.
    همه ی بچه ها داخل حیاط دانشگاه ایستاده بودن، اشلی بی حوصله به اطراف نگاه می ‌کرد دلم بدجوری شیطنت می ‌خواست!
    جوری وارد محوطه ی دانشگاه شدم که متوجه ی حضورم نشه آروم پشتش قرار می ‌گیرم بدجوری تو خودش بود سرم رو نزدیک به گوشش می ‌کنم و داد می ‌زنم!
    ترسیده جیغ می ‌زنه و شروع به دویدن می ‌کنه، منم از خنده روی زمین پهن می ‌شم.
    با شنیدن صدای خنده هام سر جاش می ایسته با عصبانیت به سمتم بر می ‌گرده
    -من تورو می ‌کشم!
    با جیغ جیغ های در تضاد سنش دنبالم می‌کنه وقتی می‌بینه سرعتش به قدر کافی خوب نیست کتونی هاش رو در می‌یاره به سمتم پرت می‌ کنه اما چنان جاخالی براش دادم که دهنش باز موند ولی کم نیاورد و با پاهای برهنش دنبالم کرد.
    بچه ها با صدای بلند به کارای ما می ‌خندیدن، برای لحظه ی به عقب نگاه می ‌کنم که محکم به سـ*ـینه ی کسی می خورم
     

    نازی بانو❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/10
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    214
    امتیاز
    121
    -آخ...
    با درد، دستمو روی سرم می ‌ذارم اگه به دیوار برخورد می ‌کردم انقدر دردم نمی ‌گرفت با عصبانیت سرم رو بالا می یارم.
    به چشم هاش زل می ‌زنم خیره نگام می ‌کنه.
    از پرویش برای بار دیگه حرصم می ‌گیره.
    -جیکوب؟!
    دوستش اسمش رو صدا می ‌کنه.
    بدون گرفتن نگاهش از چشم هام، می ‌گـه:
    -بله؟
    اشلی- لیوسا؟!
    نگاهمو ازش می ‌گیرم و به دوست گلم نگاه می کنم.
    -لیوسا، خوبی؟!
    با حرفش درد به سراغم می ‌یاد.
    -درد داره.
    کشون، کشون به گوشه ی می ‌برتم.
    -اگه به دیوار بزرگ چین بر خورد می ‌کردم، این قدر آسیب نمی ‌دیدم!
    -همچین می ‌گـه، انگار پسره از فولاده!
    -تو که بهش نخوردی ببینی از فولاده یا شیشه؛ یه بار برو خودتو بهش بزن می فهمی!
    خنده ی ریزی می کنه
    -خُب بابا جوش نیار، چرا عصبی می ‌شی؟!
    با صدای الکس که می ‌گفت "اتوبوس" اومد، به سمت اتوبوس رفتیم.
    داخل اتوبوس شدیم، با اشلی به سمت صندلی های آخر اتوبوس رفتیم.
    بعد از چند دقیقه ای اتوبوس به راه افتاد؛ منی که ساعت ها داخل اتوبوس بیدار می ‌موندم و نمی ذاشتم بچه ها بخوابن، حالا غرق خواب شده بودم.
    ***
    -لیوسا؟! لیوسا؟
    -اِ، اشلی می ‌دونستی صدات خیلی مزخرفه؟!
    -صدای خاله ی محترمت مزخرفه! گمشو بیدار شو ببینم!
    به سختی چشم هام رو باز می ‌کنم، به چشم های به خون نشستش نگاه می ‌کنم.
    -اتوبوس ده دقیقس که ایستاده، هر چی منتظر شدم بیدار شی نشدی!
    خمیازه ی طولانی می ‌کشم کولم رو بر می ‌دارم.
    -حالا که شدم!
    -روتو برم.
    از اتوبوس پیاده می ‌شیم.
    مدیر با خوش رویی به سمتمون می ‌یاد و می ‌گـه:
    -چادر دختر ها اون سمته!
    با لبخند ازش "تشکر" می ‌کنیم.
    به سمت چادر دختر ها می ‌ریم، بعد از گذاشتن کولم اشلی رو کشون کشون با خودم به راه می ‌ندازم.
    -می ‌خوام تمام اطرافو ببینم.
    -جان مادرت ولم کن لیوسا باز ما اومدیم جنگل و تو این کارات شروع شد؟!
    -هیس، فقط راه بیفت.
    -لیوسا لطفا!
    دستش رو ول می کنم.
    -باشه دوست نداری نیا خودم تنها این اطراف دور می ‌زنم.
    منتظر حرفش نمی ‌شم تو دل جنگل می ‌رم.
    آروم آروم قدم می ‌زدم گوشم از صدای پرنده ها پُر شده بود.
    چشم هام رو می ‌بندم، نفس عمیق می ‌کشم.
    به آسمون چشم می ‌دوزم.
    نمی ‌دونم چرا هروقت پا به جنگل می ‌ذارم احساس آرامش امنیت سراسر وجودمو می ‌گیره!؟
    با تاریک شدن هوا به خودم می ‌یام.
    کی هوا تاریک شد؟! چرا متوجه نشدم؟!
    صدای زوزه ی گرگ از اطراف به گوش می رسید.
    ترسیدم برای لحظه ی برای اولین بار از چیزی ترسیدم!
    قلبم مثل گنجشک، تو سینم پر پر می ‌زد.
    دور خودم می ‌چرخم حالا باید از کجا برم؟ از کجا اومدم؟! چجوری برگردم؟!
    صدای زوزه ی گرگ نزدیک و نزدیک تر می ‌شد.
    با دیدن قیافه ی ترسناکش تنم به لرزه افتاد چشم به چشم هام دوخت دوباره زوزه کشید!
    با جیغ به سمت نامشخصی دویدم، با این کارم گرگ به طرفم هجوم آورد.
    پام به شاخه ی گیر کردو پرت شدم روی زمین، گرگ آروم به سمتم اومد پنجش رو آورد بالا می ‌خواست به صورتم بکوبونه چشم هامو بستم نفس های آخر زندگیم رو با لـ*ـذت کشیدم.
    منتظر دردی وحشتناک بودم اما، انتظارم بی هوده بود!
    چشم هامو با ترس باز کردم با دو چشم آبی رو به رو شدم.
    تو دریای چشم هاش غرق شدم احساس امنیت سراسر وجودمو فرا گرفت!
    اما چرا؟ اینم مثل اون گرگه؟! چرا از این نمی ‌ترسم؟! اصلا اون گرگی که دنبالم بود کجا رفت؟!
    گرگ سرشو بالا می ‌بره، بعد از کشیدن زوزش سرش رو پایین می ‌گیره دورم می ‌چرخه!
    با ترس از جام پا می ‌شم، بهم چشم می ‌دوزه و سرشو به سمت چپ می چرخونه !
    به راهی که اشاره می کنه نگاه می کنم، متعجب به چشم های آبی رنگش نگاه می کنم.
    با سرش به سمت چپ هلم می ‌ده!
    دستی به روی سرش می ‌کشم که به سرعت عقب می ‌ره.

    شونه ی بالا می ‌ندازمو به سرعت از اونجا دور می ‌شم کی باور می کنه اگه بگم یه گرگ رو لمس کردم؟
     

    نازی بانو❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/10
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    214
    امتیاز
    121
    نمی ‌دونم چند ساعت بود که می ‌دویدم با دیدن اردوگاه پا تند می ‌کنم، اشلی با دیدنم داد می زنه:
    -اوناها، اومد!
    مدیر به سرعت به سمتم می ‌یاد با عصبانیتی که نشات از دست دادن کارش بود سرم‌داد می‌ زنه:
    -کجا بودی دختر؟! اگه یک ثانیه دیر تر می اومدی الان خانوادت هم نگران کرده بودی!
    با صدای لرزونم که کمتر کسی شنیده بود، ل**ب می ‌زنم:
    -اونجا... گر... گ... بود!
    همه با وحشت جیغ می ‌کشن؛ دخترا با ترس التماس می ‌کنن زودتر برگردیم.
    استاد متحیر ل**ب می‌زنه:
    -این غیر ممکنه!
    با صدای التماس دانشجوها سری تکون می ‌ده دستش رو به سمت اتوبوس می ‌گیره، می گـه‌:
    -اینجا گرگی وجود نداره یه منطقه‌ی محافظت شدس اما حرفت رو باور می‌کنم فقط بخاطر اخلاق و رفتار ثابت شدت!
    الکس با صدای رسائی می ‌گـه:
    -جیکوب نیومده!
    مدیر با پشت دست به پیشونیش می ‌زنه و می ‌گـه:
    -به کُل فراموش کردم جیکوب دنبال لیوسا رفته.
    یکی از دخترا با ترس می‌گـه:
    -اگه گرگی که لوسی دیدتش بهش حمله کنه چی؟
    الکس تو همچین موقعیتی هم دست بر نداشت و تیکه پرونیش رو شروع کرد
    -طفلی اگه الکس خوراک گرگ ها شه نود درصد دانشجوها شکست عشقی سختی می‌ خورن!
    به وضوع معلوم بود خیلی ترسیده، توجه‌ی به حرف‌های الکس نکرد و با همون صدای لرزون ل**ب می‌زنه:
    - باید امیدوار باشیم چنین چیزی رخ نده، چند دقیقه منتظر جیکوب می ‌شیم.
    اشلی با عصبانیت به سمتم می ‌یاد محکم دستم و می گیره و به سمت خودش می کشه یه کشیده ی محکم به صورتم می ‌زنه چند نفری که دورمون بودن با تعجب به اشلی نگاه می‌ کنن
    -خاک توسرت چرا صبر نکردی منم بیام، اگه اتفاقی برات می ‌افتاد من چه غلطی می ‌کردم؟
    با بغض می‌نالم
    -از بس سرتقم.
    چشم هام برای بار دیگه بارونی می ‌شه با هق هق به آغـ*ـوش گرم دوستم پناه می ‌برم.
    تو آغـ*ـوش لرزون اشلی بودم که نگاهم به قامت کشیده‌ ی جیکوب افتاد که از لابه لای شاخه ها خشکیده بیرون اومد؛ الکس با صدای بلندی و البته با تیکه می ‌گـه:
    -دست درد نکنه قهرمان اما، رفتنت بی فایده بود نگاه کن لیوسا سالم سر حال کنار ما ایستاده!
    جیکوب با پوزخند بهش نگاه می‌ کنه و بدون حرفی سوار اتوبوس شد، مدیر با صدایی رسائی که لرزش سابق رو نداشت رو به جمع می‌ کنه و می ‌گـه:
    -همگی سوار اتوبوس شید!
    اشلی-مثلا قرار بود امروز با هم باشیم.
    - شرمنده، اصلا متوجه ی گذر زمان نبودم، وقتی به خودم اومدم دیدم شب شده و کنار چندین گرگم.
    سوار اتوبوس می ‌شیم، با تعجب می ‌گـه:
    -من موندم چجوری زنده موندی.
    روی صندلی کنار هم دیگه می ‌شینیم، ذهنم کشیده می‌شه به دقایقی پیش.
    -اگه بگم باورت نمی ‌شه!
    -مگه چه اتفاقی افتاده که فکر می ‌کنی غیر باوره!؟
    پشت به پنجره‌ی اتوبوس می کنم دست هاشو می‌ گیرم به چشم های کنجکاوش خیره می‌ شم.
    -تو جنگل، وقتی نفس های آخرم رو می ‌کشیدم وقتی دیگه امیدی نداشتم، گرگ دیگه ی به کمکم اومد نه تنها باعث نجاتم شد حتی راه برگشت هم نشونم داد
    به دهن باز مونده مثل گاراژش نگاه می‌کنم.
    -دیدی گفتم باور نمی ‌کنی؟
    به خودش می یاد سریع دهنش رو می بنده.
    -خب خیلی غیر باوره، آخه کدوم گرگی رو دیدی به جایی که بهت حمله کنه بخورتت بهت کمک کنه!؟
    حق رو به اشلی می ‌دم خودمم در تعجبم چرا نخوردم؟
    -چی بگم اشلی جوری نگاهم می ‌کرد که انگار منو می‌ شناخت، با وجود چهره‌ی ترسناک اصلا خوی وحشی نداشت!
    اشلی خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
    -نکنه گرگینه بوده.
    -برو خودتو مسخره کنه!
    خنده ی ریزی کرد و گفت:
    -ولی چه باحال می شد می زد گرگینه در می اومد!
    -نذار دهنم رو باز کنما!
     

    نازی بانو❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/10
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    214
    امتیاز
    121
    مامان-یعنی چی؟
    خنده ی ریزی می کنم.
    -هیچی گلم.
    با ذوق دست هام رو به هم می کوبم
    -دو روز دیگه تولدمه، اوضاع در چه وضعه
    بابا: قرار شد باغ رو تزئین کنن اونجا مراسمو می ‌گیریم.
    -باغ پشتی دیگه؟!
    -آره.
    -من عاشق اون قسمتم!
    مامان:دیر وقته بهتر بری استراحت کنی، از چشم هات مشخصه خیلی خسته شدی
    به سمتش می‌ رم گونش ب*و*س می کنم
    - واسه همینه صدات می کنم مامان از چشم هام همه چی رو می خونی، شبتون بخیر!
    به سمت اتاقم پرواز کردم...
    چشم هامو باز می کنم با کش و قوسی از جام بلند می ‌شم.
    به ساعت نگاه می کنم اما نمی ‌تونم به خوبی عقربه هاشو ببینم بیش از حد تار بود تا بفهمم ساعت چنده، چند باری چشم هامو ریزو درشت کردم تا شاید بشه دید اما فایده ی نداشت بیخیال شونه ای بالا می ‌ندازم و به سمت باغ می ‌رم.
    فردا شب پارتیه باید باغ رو ببینم درسته بابا همه چی رو اکی کرده اما دلم می خواد خودمم یه وارسی کوچیک کنم و بهترین جا رو برای خودم انتخاب کنم.
    از اینکه خونه تو سکوت غرق شده متعجب می ‌شم تا به حال نشده خونه تا این حد ساکت باشه!
    صدای مزاحم درونم می ‌گـه "شاید درگیر مراسمن!" پا به باغ می ‌ذارم به اطراف به دقت نگاه می کنم تو ذهنم در حال تجزییه و تحلیل هستم.
    با صدایی که برام آشناس اما نمی ‌شناسمش سر جام وایمیستم، با پیچیدن صداش هی سرم رو به اطراف می چرخونم تا بلکه منشع صدا رو پیدا کنم اما فایده ی چندانی نداشت
    -دیگر وقتش رسیده است پرنسسم نوبت حکومتت فرا رسیده است.
    صدایی زنونه گوش هام رو نوازش می کنه.
    -فرزندم، پرنسس جوانم، تو به سن اشرافیت رسیده ی وقت آن است همانند یاقوت کبود بدرخش و جهانمان را از هر وقت دیگر زیباتر کنی؛ درست است همانند کودکیت در کنارت حضور نخواهیم داشت اما همیشه درون قلبت حضور خواهیم داشت.
    صداش به قدری زیبا و ملایم بود که من رو برای بار دیگه به خوابی عمیقمی برد، خوابی که هیچ دلم نمی خواست چشم هام رو باز کنم.
    با تکون های شدید کسی هوشیار می ‌شم اما توان باز کردن چشم هامو ندارم، صداشون رو می ‌شنوم.
    مامان:دنیس چش شده؟!
    -مشخص نیست!
    -تو تمام عمرت همه رو معاینه و معالجه کردی حالا که به دخترمون رسیده نمی ‌تونی بگی چشه!؟
    -عزیزم نه تب داره نه سرد و هیچ...
    با ضعف می ‌گم:
    -جرو بحث نکنید خوبم فقط گشنمه!
    برای لحظه ی سکوت می کنن که یدفعه تو آغـ*ـوش گرمش اسیر می شم به سختی از بغلش در می یام سر پا وایمیسته یه "شکمویی" نثارم می کنه؛ با کمک مامان از روی زمین بلند می ‌شم.
    بابا:اینجا چی کار می ‌کردی؟!
    -اومده بودم کمی فضولی کنم و بهترین جا رو برای پرنسس امشب انتخاب کنم ولی نمی دونم بعدش چی شد!
    صدا ها رو فاکتور می ‌گیرم هیچ دلم نمی ‌خواد فکر کنن دیونه شدم.
    -مگه بابات نگفت همه ی کارا رو اوکی می ‌کنه!؟
    -چرا گفت، اما...
    -استرس جشن داره!
    مامان تک خنده ی شیرینی می کنه
    -هیچ وقت ندیدم استرس داشته باشی!
    لبخند کوتاهی به حرفش می زنیم بابا رو می ‌کنه بهم و می ‌گـه:
    -دخترم تو که خوبی، چیزت نشده؟!
    -نه.
    بخاطر نگران کردن بیخودشون بو*س*ه ی رو گونه هاشون می ‌کارم.
    ***
    مقابل آینه می ایستم نگاه به لباس چسبون مشکی کوتاهم که با تکون های کوچیکی برق خاصی می زد و اون شنل براق مشکیم که روی زمین کشیده می شد می ندازم.
    نگاهم رو بالاتر می یارم و گره می زنم به چهره ی ترسناک شدم آرایش لایت و زیبای داشتم اما لنز های قرمز رنگم ترس رو به دل هر کسی مهمون می کرد!
    با باز و بسته شدن در نگاهم رو از آینه به اشلی می دوزم با شوق وصف نشدنی به سمت نگاه خیرش می چرخم.
    -اشلی چطورم ؟!
    -خون آشام کی بودی تو؟!
    لبخند کوتاهی می زنم و به سفید برفی دلربا چشم می دوزم واقعا تو این لباس بیش از حد زیبا شده بود، با تخسی می‌ گم:
    -خون آشام تو، نگفتی خوبه؟!
    قیافه پوکری به خودش می ‌گیره با ناراحتی آشکاری می ‌گـه:
    -خوب نیست!
     

    نازی بانو❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/10
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    214
    امتیاز
    121
    اگه بگم با حرفش وا رفتم دروغ نگفتم نگاه کوتاهی به آینه می ندازم، قیافم رفته رفته پوکر می ‌شه!
    نگاهم رو از روی دندون های نیش بلند خونیم می گیرم و به نقطه ی نا معلوم خیره می شم زیر ل**ب زمزمه می کنم "کاش لباس دیگه ی می ‌گرفتم"
    می ‌خواستم همه رو در بیارم که اشلی با خنده مانعم می شه، دستم رو می گیره و می گـه :
    -دیونه لباست عالیه!
    با تموم شدن حرفش از گوش هام دود زد بیرون نگاه غضبناکم رو بهش می دوزم ترسیده چند قدم عقب می ره همین که در رو باز می کنه دنبالش می کنم در حین دویدن داد می ‌زدم.
    -دختره ی احمق می ‌کشمت منو مسخره می ‌کنی!
    از پله به سرعت پایین می ‌ره عقلم رو به کار می ‌ندازم.
    تو یه حرکت ناگهانی از روی دسته ی پله سُر می ‌خورم جلوی اشلی فرود می یام ترسیده "هین" بلندی می کشه.
    با چشم هایی ترسون بهم چشم می ‌دوزه قبل از اینکه بگیرمش مامان واسطه می ‌شه!
    -چیکار می ‌کنید؟!
    -بزار بکشمش مامان!
    به قدری جدی حرفم رو زدم که خنده روی لبای مامان ماسید!
    متعجب پرسید:
    -چرا؟ مگه تو قاتلی؟!
    -منو مسخره کرد!
    با تموم شدن حرفم می ‌زنه زیر خنده! شدت ضربه به قدری زیاده که، خنده داخل سالن پخشو پلا می ‌شه! "ترو خدا حال کردی جمله رو!"
    با صدای بابا صدای خنده هامون قطع می ‌شه.
    -اینجا چه خبره؟!
    مامان به سمت بابا می ‌ره و دست های ظریفش رو روی شونه ی بابا قرار می ‌ده؛ آروم ل**ب می ‌زنه:
    -دنیس بیا تا تعریف کنم!
    بابا با خنده به دنبال مامان به راه می ‌افته، به سفید برفیمون چشم می ‌دوزم.
    اشلی-به نظرت شاهزاده چارمین من کیه؟!
    دستمو به آسمون می ‌گیرم
    -خدا داند!
    دست تو دست هم به سمت اتاق می ‌ریم، بعد از گریم کوتاهی پا به باغ پشتی می ‌ذاریم.
    ببیشتر بچه ها رو نمی ‌شد تشخیص داد چون همگی زیر نقاب های مختلفی قایم شده بودن انگار اومدن جشن بالماسکه نه جشن هالوین!
    اشلی با نگاهش به دنبال شاهزاده ی سوار بر اسبش "چارمین" می گشت!
    وقتی به نتیجه ی نرسید شونه هاش رو بالا انداخت و به سمت جمعیت رفت.
    به جمعیت نگاه کوتاهی می ‌ندازم؛ بعضی ها تو لباس شخصیت های دیزنی و کارتونی بودن، که اصلا نمی ‌شد چهره هاشونو دید.
    خیلی دوست داشتم نقاب هاشون رو بردارم و چهره ی زیرین نقابشون رو ببینم!
    از کنجکاوی رو به مرگ بودم!
    بقیه هم که البته شامل آقایون می ‌شه، کت شلوار مشکی به تن کرده بودن، از جمله دَدی خودم!
    الان ویگه وقته خودنمایی رسیده از روی سنگ فرش به آرومی به سمت بقیه با غرور خاصی قدم بر می دارم از وسط کدو تنبل هایی که هر کدوم رخ ترسناکی داشتن مخصوصا با اون لامپ های سرخ داخلشون چهره هاشون رو وحشت ناک کرده بود، می گذرم.
    -اینم از لیوسا!
    با صدای اشلی همه به سمتم بر می ‌گردن.
    سرم رو بالا می گیرم دستی به موهای لختم که دو طرف صورتم ریخته بود می کشم، نگاهم به چهره های ترسیده ی مقابلم می مونه همچین نگاهم می کنن انگار واقعا خون آشام جلوشون قرار داره
    با تشویق مهمون ها و نگاه درخشان ماه به قسمت پیست رقـ*ـص می ‌رم جایی که دور تا دور لامپ های تزینی ترسناک هالوین گذاشته شده بود و روح های پارچه ی که به میله های اطراف چسبیده بودن و با هر وزش باد با ریتم آهنگ می رقصیدن!
    به درخت های اطراف چشم می ‌دوزم از شاخه هاشون خفاش های تزئینی آویزون شده بود و دور هر درختی، لامپ های ریز نواری پیچیده شده بود.
    اشلی موزیک مولایمی می ‌ذاره و از بچه ها می ‌خواد بیان وسط!
    دقایقی از پارتی می ‌گذره احساس می ‌کنم زمین زیر پاهام به لرزش افتاده ترسیده دستم رو روی تنه ی درختی می ذارم رو به اشلی می گم:
    -این دیگه چیه نکنه زلزلست؟!
    سوالی نگاهم می ‌کنه "یه بیخیالی" می ‌گم و رومو ازش می ‌گیرم حتما توهم بوده؛ لرزش زیر پاهام بیشتر و بیشتر می شه جوری که حس می کنم رفتم روی ویبره! چرا کسی متوجه ی این لرزش ها نیست؟! به یکباره تمام این لرزش ها از بین می ره!
    -سلام.
    به سمتش می چرخم نگاهم رو از کت شلوار مشکی رنگش می گیرم و به چشم های آبیش خیره می شم، اخم رو مهمون ابروهام می ‌کنم
    -سلام!
    -چه خشن! به خانمی مثل شما این خشونت اصلا نمی ‌یاد، در ضمن یک میزبان خوب با مهمونش این جوری رفتار نمی ‌کنه!
    -کی دعوتت کرده؟! من گفتم بیای که توقع لطافت داشته باشی؟!
    از اعصبانیت گُر گرفته بودم، با چه حقی پا به پارتی من به خونمون گذاشته!؟ با حرف دیگش آتش فشانم فوران می ‌کنه.
    -الکس دعوتم کرد!
     

    نازی بانو❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/10
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    214
    امتیاز
    121
    با عصبانیت دست هامو مشت می ‌کنم از لا به لای دندون های قفل شدم می ‌غرم.
    -اون خودش هم دعوت نیست، زود برو بیرون تا مثل یه آشغال ننداختمت بیرون!
    به چشم هام زل می ‌زنه مثل خودم با گستاخی تمام ل**ب می زنه:
    -اگه از اول می ‌دونستم دعوت نیستم پام رو اینجا نمی ‌ذاشتم.
    منتظر نمی ‌شه سرش داد بزنم با غرور و جذبه ی خاصی باغ رو ترک می ‌کنه! خشک شده به جای ‌خالیش نگاه می کنم؛ با ضربه‌ی که به شونم می ‌خوره، به طرف شخصی برمی ‌گردم.
    -شرمنده!
    متفکر بهش نگاه می کنم، چهرش خیلی آشنا می ‌زد، عذر خواهیشو می ‌پذیرم و سر جام می ‌شینم.
    -این الکس عوضی، هر کی رو خواسته دعوت کرده!
    جوابی نمی ‌ده.
    -من نمی فهمم از این همه تحقیر خسته نمی ‌شه!
    بازم جوابی نمی ‌شنوم عصبی به سمت اشلی بر می ‌گردم با دیدن جای خالیش، عصبانیتم فروکش می ‌کنه؛ زیر ل**ب می ‌گم "باز این دختر، کجا رفت؟!"
    با چشم تو جمعیت به دنبالش می ‌گشتم کنار پسر جونی پیداش کردم، به دلیل نقابی روی چهرش نمی ‌شد تشخیص داد کیه؟! اشلی خندون به شاهزادش چشم دوخته بود و بعضی اوقات هم میون خنده هاش دهنش هم باز و بسته می ‌شد معلومه از این هم نشینی خیلی لـ*ـذت می بره؛ با قرار گرفتن مامان کنارم سرم رو به سمتش می چرخونم.
    -عزیزم، وقت فوت کردن شمع هاس.
    با پشت دست به پیشونیم می ‌زنم
    -اصلا حواسم نبود.
    با قدم های آهسته به سمت میز بزرگ روی سکوی باغ می رم بچه ها و البته بزرگترا با تشویق هاشون همراهیم می ‌کنن.
    با برداشتن هر قدم، احسات زیادی به سمت هجوم می یارن! احساساتی مثل قدرت زیاد که مثل بذری تو وجودم ریشه می کنه و سر تا سر وجودم رو فرا می گیره.
    با احساس قدرت فراون و غرور بیش از حد پشت میز قرار می ‌گیرم؛ اشلی خودشو کنارم جا می ‌کنه مامان بابا با لبخند بهم چشم می ‌دوزن.
    صدایی ملایم تو باغ می ‌پیچه این موسیقی رو به خوبی می ‌شناسم، موسیقی هست که با وسواس زیاد با اشلی انتخاب کردیم. چندتا دلقک با مزه با چهره های رنگی و اون لباس ها زرق و برق دار با رقـ*ـص و بعضی هاشون با پرش وارد باغ شدن وسط باغ ایستادن و شروع کردن به خوندن تولدت مبارک.
    با لبخند بهشون چشم دوخته بودم اینا کارای اشلی بود هزار دفعه گفتم "دلقک واسه بچه هاس" مگه گوش کرد! با خوندن تولدت مبارک دلقک ها کیک ترسناک چند طبقه رو به باغ آوردن!
    با اومدن کیک همه پشت کیک به سمتم اومدن؛ به کیکم نگاه می کنم، طبقه ی اول یه قلب خونین بود که خونش تمام طبقات مشکی کیک رو قرمز کرده بود.
    دو طبقه ی دیگه ی کیک شامل چشم های ریزو درشتی بود، که با دیدنشون ترس تمام وجودت رو فرا می ‌گرفت.
    نه تنها به نظر من بلکه بقیه طراح کیک شخصی هنرمند بوده.
    اگه اینجا بودین و کیک رو می ‌دیدید حتما فکر می ‌کردین قلب شخص و چشم های انسان هاس روی کیک!چشم از کیک می ‌گیرم و به شمع ها چشم می ‌دوزم.
    با شمارش معکوسشون چشم از شمع گرفته و به مهمون ها نگاه می کنم.
    -نوزده...
    نگاه گذرایی به افراد با چهره های شادشون می ندازم
    -هجده...
    یک زن و مرد حدودا سی و چهل ساله رو بین جمعیت می ‌بینم، چهرشون به قدری برام آشناس که فکر می کنم می ‌شناسمشون!
    -هفده...
    هنوز نگاهم روشون بود تو دور ترین نقطه ی جمعیت ایستاده بودن و با چهره های شادشون بهم نگاه می کردن، هر دو تاج درخشانی به سر داشتن...
    -شانزده...
    لباس های بلند سلطنتی به تن داشتن که جلوه ی خاصی بهشون داده بود؛ با اون غرور و اصالت درون چشم هاشون بهم زُل زده بودن
    -پانزده...
    زن دست هاش رو حلقه زد دور دست مرد و با بو*س*ه ی روی گونش نگاهش رو به من دوخت، مردِ با نگاهی که آرامش رو به وجودم تزریق می کرد نگاهم کرد به آرومی عصاش که طرح خاص داشت رو کمی بالا می ‌یاره و به زمین می ‌کوبه!
    -چهارده...
    از ضربه ی آرومش نور قرمز و در امتدادش مشکی رنگی ساطع می ‌شه، با دیدن همچین نوری شُکه می شم با تعجب بهشون نگاه می کنم.
    -سیزده، دوازده، یازده؛، ده ‌...
    نور رنگی که از ضربه ی اعصا ساطع شده بود از بین جمعیت می گذره وکم کم به سمتم هجوم می یاره!
    -نه، هشت، هفت، شش...
     
    آخرین ویرایش:

    نازی بانو❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/10
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    214
    امتیاز
    121
    دور تا دورم رو نور های رنگی احاطه می کنه با تعجب نگاهم به جمعیت روم می ندازم که با چهره های بی تفاوتشون متوجه می شم هیچ کسی جز خودم قادر به دیدن این نورها نیستم
    - پنج، چهار، سه، دو...
    اوف حتما خیالاتی شدی لیوسا، مگه می شه من ببینم و کسی نبینه؟! چشم هام رو می ‌بندم و بدون اینکه باز کنم خم می شم و شمع ها رو فوت می ‌کنم؛ با صدای تشویق هاشون چشم باز می کنم.
    به دنبال اون اشخاص می ‌گردم اما بین جمعیت پیداشون نمی کنم
    - دنبال کی می ‌گردی؟!
    بدون نگاه کردن به اشلی می ‌گم:
    - اون دو نفری که تو آوردی!
    - کدوم دو نفر؟!
    -همون تر‌دست ها رو دیگه.
    متعجب می پرسه:
    - مگه تو نگفتی لازم نیست؟
    با حرفش شُکه نگاش می ‌کنم این داره چی می ‌گـه؟
    - پس اون زن و مرد کی...
    - ببخشید مزاحم صحبتتون شدم اگه اجازه بدین با اشلی خانم چند لحضه صحبت کنم.
    منتظر جوابم نمی ‌مونه و دست هاش رو می ‌گیره و به سمت نا مشخصی می ‌بره.
    متعجب به رفتنشون چشم می ‌دوزم انگار نه انگار منم اینجا هستم شونه هامو بالا می ندازم و به فکر فرو می رم هرچی فکر می ‌کنم اون دونفر تو لباس های سلطنتی رو به یاد نمی ‌‌یارم!
    از بست فکر کرده بودم مخم در حال ارور دادن بود با قرار گرفتن دست کسی روی شونم؛ بهش نگاه می کنم.
    - عزیزم‌نمی خوای کیک رو ببُری؟!
    - می ‌خواستم همین کار رو کنم مامان
    - امروز خیلی گیج زدیا اتفاقی افتاده؟!
    - نه
    چاقوی تزئیین شده رو بین دستم فشار کوتاهی می ‌دم؛ با چشم به دنبال اشلی می ‌گردم، وقتی موفق تو جستجو نمی ‌شم چاقو رو به قلب کیک فرو می ‌کنم مایع غلیض قرمز رنی از قلب فواره می کنه با دیدنش آب دهنم خشک می شه عرق سردی روی پیشونیم می شینه؛ با تشویق ها چاقو رو کنار کیک قرار می ‌دم.
    سر گیجه ی بدی به سراغم می ‌یاد، چشم هام رو به آرومی باز و بسته می ‌کنم.
    چشم به مهمون ها می ‌دوزم، با دیدن قیافه هاشون که هر کدوم به یک شکل ترسناک و دلهره آودی بود ترس به قلبم هجوم می ‌یاره.
    نگاهم رو از چهره های برزخیشون می گیرم و سرم رو به زیر می ندازم، "اوه خدای من چرا یدفعه چهره هاشون مثل حیوانات شیطانی شده ؟!" سرم رو بالا می گیرم پلک‌ های که سخت هم رو تو آغـ*ـوش کشیده بودن رو باز کردم با دیدنشون تو وضعیت عادی و چهره های که پشت نقاب مخفی شده بود نفس عمیقی می کشم، گرمایی خواستنی سر تا سر بدنم رو در بهر می ‌گیره!
    - خوبی لیوسا!؟
    به چشم هاش نگاه می کنم "نه، معلومه خوب نیستم چرا نمی ‌تونم چیزی بگم؟! "
    امان از این سردرد که در حال ماموریت نابود کردن سلول های مغزم هست، احساس می ‌کنم به قدری حدقه ی چشم هام می سوخت که گوی چشم هام در حال ذوب شدنه با دست های لرزونم چشم هامو لمس می ‌کنم.
    با این کار گرمایی که داخل دست هام هست به چشم هام هجوم بردو بیشتر از قبل چشم هام رو سوزوند!
    صدا های مختلفی تو سرم می ‌پیچه از بین صدا ها صدای قدم های محکمی کسی رو می شنوم حسم می ‌گـه بابا "دنیس" داره به سمتم می ‌یاد!
    - چی شده دخترم، خوبی؟!
    با شنیدن صداش شکم به یقین تبدیل می ‌شه؛ به سمتش قدم بر می ‌دارم که به یکباره پاهام سست می ‌شه و سقوطی مرگبار می ‌کنم!
    صداهای گنگی می ‌شنوم می ‌خوام چشم هامو باز کنم اما توانش رو ندارم.
    احساس می ‌کنم بدنم هر ثانیه تو یه حالته یه بار به شدت داغه که در حال ذوب کردن سلول های بدنمه یا به قدری سرد می ‌شه که سلول ها ی بدنم رو منجمد می ‌کنه! عذاب آور تر از این دو، حس تاریکیه مطلقه.
    به نظر من البته اگه نظرم رو بخواین عذاب آور ترین حس دنیا اینکه بیدار باشی اما توان باز کردن چشم هاتو نداشته باشی و تو تاریکی مطلق غرق شی!
    نفس عمیقی می ‌کشم، بوی بدی تو ریه هام می ‌پیچه.
    بو به قدری بده که حالت تهوع به سراغم می ‌یاد معلوم نیست چه بوییه، هر لحظه که می ‌گذره خسته تر از قبل می ‌شم!
    به هیچی فکر نمی ‌کنم منتظر می ‌شم خواب به زودی به سراغم بیادو دست‌هام بگیره و به سمت دریچه ی رویا ها بکشونتم.
    ***
    - لیوسا ؟!
    - لیوسا؟!!
    با دادی که می ‌زنه مثل گربه های داخل انیمیشن به سمت سقف پرت می ‌شم! اشلی با خنده نگاهشو ازم می ‌گیره.
    - بلکه اینجوری از خواب بیدارت کنم.
    - تو آدم نمی...
    به سرفه می ‌افتم.
    - وای وای به چه حالی افتادی!
    یه نگاه کوتاه بهش می ‌ندازم
    - تا دوباره از حال نرفتی مادر گرامیت رو صدا کنم.
    - واسه چ...
    نمی ‌ذاره حرف کامل از مابین ل*با*م خارج شه.
    به سمت راهرو می ‌ره بعد از چند دقیقه با سرو صدا وارد اتاق می ‌شه و به همراه خودش مامان آلیس و بابا دنیس هم می ‌یاره.
    بهشون چشم می ‌دوزم، مامان با چشم های نمناکش نگاهم می ‌کنه با صدای که بغض درونش نشسته بود می گـه:
    - لیوسا عزیزم حالت خوب شد؟!
    به گریه می ‌افته، با دیدن حالش به سرعت از روی تخت بلند می ‌شم و به سمتش می ‌رم
    با سوزش و درد، مچ دستم سر جام می ‌ایستم و به دست خونیم نگا می کنم.
    بابا به سمتم می ‌یاد چی شد یدفعه؟! چرا داره خون می ‌یاد؟!
    - دختر، مگه نمی ‌بینی سرم به دستتِ چرا یدفعه می ‌دویی؟!
    با تموم شدن حرفش، متعجب به داخل اتاقی که توش هستم نگاه می کنم؛ اتاقی بزرگ به رنگ سفید با چند دستگاه که هیچ کدومشون رو جز سرم نمی ‌شناسم، حدسم می ‌گـه اینجا بیمارستانه.
    - چرا اینجام؟!
    - تو پارتی از هوش رفتی!
    با صدای لرزون مامان و البته حرفش به یاد اشک ها و زجه هاش لحظه ی بیهوشیم می افتم
    بابا با نگاهش از مامان می ‌خواد به گریش خاتمه بده مامانم زودی با دست اشکاش رو پاک می کنه و ساکت نگاهم می کنه.
    - بیست و چهار ساعته بیهوشی!
    بعد از تموم شدن حرفش بابا سکوت می ‌کنه، سکوتی که قلبم رو به درد می یاره.
    - چم شده بود؟
    - مشخص نیست!
    - یعنی چی؟!
    - یعنی یه مریضی ناشناخته گرفتی...
    اشلی نگاهش رو از نگاه عصبی مامان بابا می ‌گیره و می ‌گـه:
    - شرمنده، اگه اینجوری پیش می ‌رفت شما هیچی بهش نمی ‌گفتین!
    بدون حرف دیگه ی اتاق رو ترک می ‌کنه
    ***
    - ادموند ؟ ادموند؟
    دست هامو می ‌ذارم روی گوش هامو داد می ‌زنم.
    - چته، دوباره چی شده؟!
    - یه حسی دارم.
    چشم هامو باز می ‌کنمو می ‌گم:
    - چه حسی؟!
    - قابل توصیف نیست!
    نفس های پی در پی می کشه
    - ادموند یه حس عجیبی دارم، یه قدرت خاصی رو احساس می کنم!
    سرمو روی بالشت می ذارم.
    - چه قدرتی؟!
    - قدرتی عظیم قدرتی خاص!
    به سمتم بر می گرده نگاهش رو به چشم هام می دوزه با غم زیادی می گـه:
    - چی می ‌شد می ‌تونستیم برگردیم به سرزمینمون؟!
    - خودت دلیلی رو بهتر از هر کسی می دونی.
    سرش رو پایین می ندازه با بند لباسش بازی می کنه
    - بعضی وقتا به سرم می ‌زنه برگردم به سرزمین.
    عصبی می غرم:
    - یبار گفتم این افکار غیر ممکن رو از سرت بنداز بیرون.
    از روی تخت بلند می ‌شم از کلبه ی چوبی می زنم بیرون صداشو از این فاصله به خوبی می ‌شنوم.
    - من دیگه نمی ‌تونم اینجا بمونم اینجا احساس آرامش ندارم نه تنها من بلکه همه ی خون آشام ها؛ اون شکارچی احمق تمام خون آشام های تازه تبدیل شده رو داره می کشه!
    سر جام می ‌ایستم، از فرصت استفاده می ‌کنه و به سمتم می یاد.
    - ادموند؟
    جوابی نمی ‌دم.
    - ادموند ؟!
    بازم سکوت می ‌کنم آخه چی دارم که بهش بگم؟
    با قرار گرفتن دستش روی شونم قلبم به لرزش می ‌افته.
    - ادموند ؟
    با نوازش های عاشقانش اجبارم می کنه طلسم ل**ب هام رو بشکنم و جوابشو بدم.
    - جانم؟!
    - بیا برگردیم به سرزمینمون.
    - السا نمی ‌شه.
    - آخه چرا؟
    عصبی داد می ‌زنم.
    - چون هیچ کسی اونجا نیست که به استقبالمون بیاد! چون پرنسس لوماسیا دیگه در کنار ما نیست ما به چه عنوان پا بذادیم به سرزمینی که جز تاریکی هیچی نداره!
    دستم رو از روی چهارچوب قهوی در می ذارم سرم‌رو پایین می ندازم.
    - همش تقصیر من بود نباید به اون نیمه خون آشام پرنسس رو می دادم!
    سرم رو تکیه می ‌دم به دیوار غم سنگینی به سراغ قلبم می ‌یاد.
    - اگه من مواظب بانو لوماسیا بودم الان همه سر جای خودشون بود
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا