- عضویت
- 2019/06/10
- ارسالی ها
- 25
- امتیاز واکنش
- 214
- امتیاز
- 121
نیم ساعتی طول می کشه تا آماده شم و به سمت دانشگاه بریم.
وقتی پام به دانشگاه رسید همهمه ی تو سالن دانشگاه ایجاد شده بود، منم که پرچونه گوش هام رو تیز کردم تا بفهمم دلیل این صدا ها چیه؟!
-خیلی جذابه!
-آره من که عاشقش شدم.
دختر سومیه با ذوق میگـه:
-لعنتی، اون چشم های آبیش خیلی به دل می شینه.
" پس بگو چه خبره؟ پسر جدید وارد دانشگاه شده خدا شانس بده به اون پسر"
به همراه اشلی وارد کلاس می شیم.
ژاسمن با شوقو ذوق زیاد به داخل کلاس میاد صداش رو کمی بالا می بره و میگـه:
- بالاخره فهمیدم!
الکس گفت:
- چیو؟!
- اسم اون شاهزاده ی سوار بر اسب رو!
دستهام روی سرم میذارم " لعنتی همه جا حرف از این پسرس، مگه چی داره؟! با تعریف هایی که بچه ها ازش می کنن کنجکاو می شم، ببینمش."
الکس پوزخندی می زنه و می گـه:
- چه چیز مهمی!
یکی از دخترا در حالی که در حال خوردن تنقلات بود با دهن پُر از ته کلاس داد می زنه:
- اسمش... اسمش چیه؟
الکس با پوزخند می گـه:
- مواظب باش خفه نشی!
با حرفش لبخند کوتاهی میزنیم.
ژاسمن- جیکوب!
دخترای کلاس کشیده و یه صدا می گن:
- جون!
الکس عصبانی از کلاس می زنه بیرون.
- این باز چشه؟
- گلکم ایشون از این ناراحته که چرا از کسی که اون رو با خاک یکسان کرده، تعریف میکنیم.
به حالت کشیده میگم:
-متوجه نمیشم کدوم پسری جرعت داره دست رو الکس بلند کنه؟
اشلی- دختر منظورش همون پسرس که دست الکس رو گرفت نذاشت بزنتت!
متعجب نگاش می کنم؛ از کدوم پسر می گـه؟
-نمی شناسم.
اشلی نفسشو با حرص می ده بیرون.
-دختر همون پسری که تو پارکینگ بهش خوردی فکر کردی دیواره!
خنده ی نمکی ته حرفش می زنه.
دیروز رو به یاد می یارم با بیاد آوردن اتفاقات دیروز گر می گیرم.
-فهمیدم کی رو می گی پسره ی احمق!
ژاسمن- اینا رو بیخیال؛ دخی از تولدت چه خبر؟! راستی کارت دعوتت به دستمون رسید محشر بود وقتی بازش کردم یه جوکر پرید بیرون، نیم ساعت جیغ می زدم.
اشلی با صدای بلند شروع کرد به خندیدن.
ژاسمن-کوفت...
با اومدن استاد، سکوت هم همراه خودش آورد.
***
امروز هم با تمام سختی هاش به پایان می رسه.
کولمو چنگ می زنم و از روی زمین بر می دارم.
"جیکوب" رو کنار در دانشگاه می بینم معلومه از اون پسرای هست که همه رو به خودش جذب می کنه، دختر پسر هم نداره!
با خمیازه ی طولانی به سمت پارکینگ می رم.
بدجوری خواب به پشت پلک هام فشار می آورد!
سوار ماشین می شم از بی خوابی سردرد می گیرم چشم هامو برای لحظه ی می بندم.
با چند ضربه ی که به شیشه می خوره، از جا می پرم.
با ترس به اطراف نگاه می کنم.
"خدایا کی شب شده!؟ مگه چند ساعت خوابیدم، اصلا کی زد به شیشه؟"
سویچ رو می چرخونم ماشین روشن می شه با ترس و لرز به سمت خونه می رم.
به سر خیابونمو می رسم، با دیدن چندین ماشین پلیس ترسیده، از ماشین بیرون می یام با دو خودمو به خونه می رسونم
تو دلم دعا می کنم اتفاقی نیفتاده باشه.
مامانو از بین جمعیت که بیشتر خدمه بودن می بینم اشک چهرش رو پوشونده بود.
دلم لرزید نکنه اتفاقی برای بابا افتاده باشه چشم هام بارونی می شن صدای مامور پلیس رو می شنوم
-ما همه جا رو گشتیم نیست خانم!
مامان گریش شدت می گیره؛ با دو دست به صورتش می زنه.
دیگه طاقت نمی یارم با دو خودمو بهشون می رسونم
-مامان؟!
باصدام سرشو بالا می یاره از نگاهش می شد فهمید شُکه شده. چند دقیقه نگاهم می کنه و بعد محکم بغلم می کنه.
هق هق می کنه، تو آغوشم می لرزه نوازشش می کنم.
-مامان، چی شده؟ برای بابا اتفاق افتاده.
-تو کی اومدی؟!
با صدای بابا، از آغوشش بیرون می یام.
-یکی بگه، اینجا چه خبره؟!
پلیس-حالا که دخترتون پیدا شدن با اجازه ما رفع زحمت کنیم.
بابا سری تکون می ده، می گـه:
-ممنون
متعجب به حرف های مامور فکر می کنم.
گفت: "حلا که دخترتون پیدا شده؟!"
مگه گم شده بودم؟!
وقتی پام به دانشگاه رسید همهمه ی تو سالن دانشگاه ایجاد شده بود، منم که پرچونه گوش هام رو تیز کردم تا بفهمم دلیل این صدا ها چیه؟!
-خیلی جذابه!
-آره من که عاشقش شدم.
دختر سومیه با ذوق میگـه:
-لعنتی، اون چشم های آبیش خیلی به دل می شینه.
" پس بگو چه خبره؟ پسر جدید وارد دانشگاه شده خدا شانس بده به اون پسر"
به همراه اشلی وارد کلاس می شیم.
ژاسمن با شوقو ذوق زیاد به داخل کلاس میاد صداش رو کمی بالا می بره و میگـه:
- بالاخره فهمیدم!
الکس گفت:
- چیو؟!
- اسم اون شاهزاده ی سوار بر اسب رو!
دستهام روی سرم میذارم " لعنتی همه جا حرف از این پسرس، مگه چی داره؟! با تعریف هایی که بچه ها ازش می کنن کنجکاو می شم، ببینمش."
الکس پوزخندی می زنه و می گـه:
- چه چیز مهمی!
یکی از دخترا در حالی که در حال خوردن تنقلات بود با دهن پُر از ته کلاس داد می زنه:
- اسمش... اسمش چیه؟
الکس با پوزخند می گـه:
- مواظب باش خفه نشی!
با حرفش لبخند کوتاهی میزنیم.
ژاسمن- جیکوب!
دخترای کلاس کشیده و یه صدا می گن:
- جون!
الکس عصبانی از کلاس می زنه بیرون.
- این باز چشه؟
- گلکم ایشون از این ناراحته که چرا از کسی که اون رو با خاک یکسان کرده، تعریف میکنیم.
به حالت کشیده میگم:
-متوجه نمیشم کدوم پسری جرعت داره دست رو الکس بلند کنه؟
اشلی- دختر منظورش همون پسرس که دست الکس رو گرفت نذاشت بزنتت!
متعجب نگاش می کنم؛ از کدوم پسر می گـه؟
-نمی شناسم.
اشلی نفسشو با حرص می ده بیرون.
-دختر همون پسری که تو پارکینگ بهش خوردی فکر کردی دیواره!
خنده ی نمکی ته حرفش می زنه.
دیروز رو به یاد می یارم با بیاد آوردن اتفاقات دیروز گر می گیرم.
-فهمیدم کی رو می گی پسره ی احمق!
ژاسمن- اینا رو بیخیال؛ دخی از تولدت چه خبر؟! راستی کارت دعوتت به دستمون رسید محشر بود وقتی بازش کردم یه جوکر پرید بیرون، نیم ساعت جیغ می زدم.
اشلی با صدای بلند شروع کرد به خندیدن.
ژاسمن-کوفت...
با اومدن استاد، سکوت هم همراه خودش آورد.
***
امروز هم با تمام سختی هاش به پایان می رسه.
کولمو چنگ می زنم و از روی زمین بر می دارم.
"جیکوب" رو کنار در دانشگاه می بینم معلومه از اون پسرای هست که همه رو به خودش جذب می کنه، دختر پسر هم نداره!
با خمیازه ی طولانی به سمت پارکینگ می رم.
بدجوری خواب به پشت پلک هام فشار می آورد!
سوار ماشین می شم از بی خوابی سردرد می گیرم چشم هامو برای لحظه ی می بندم.
با چند ضربه ی که به شیشه می خوره، از جا می پرم.
با ترس به اطراف نگاه می کنم.
"خدایا کی شب شده!؟ مگه چند ساعت خوابیدم، اصلا کی زد به شیشه؟"
سویچ رو می چرخونم ماشین روشن می شه با ترس و لرز به سمت خونه می رم.
به سر خیابونمو می رسم، با دیدن چندین ماشین پلیس ترسیده، از ماشین بیرون می یام با دو خودمو به خونه می رسونم
تو دلم دعا می کنم اتفاقی نیفتاده باشه.
مامانو از بین جمعیت که بیشتر خدمه بودن می بینم اشک چهرش رو پوشونده بود.
دلم لرزید نکنه اتفاقی برای بابا افتاده باشه چشم هام بارونی می شن صدای مامور پلیس رو می شنوم
-ما همه جا رو گشتیم نیست خانم!
مامان گریش شدت می گیره؛ با دو دست به صورتش می زنه.
دیگه طاقت نمی یارم با دو خودمو بهشون می رسونم
-مامان؟!
باصدام سرشو بالا می یاره از نگاهش می شد فهمید شُکه شده. چند دقیقه نگاهم می کنه و بعد محکم بغلم می کنه.
هق هق می کنه، تو آغوشم می لرزه نوازشش می کنم.
-مامان، چی شده؟ برای بابا اتفاق افتاده.
-تو کی اومدی؟!
با صدای بابا، از آغوشش بیرون می یام.
-یکی بگه، اینجا چه خبره؟!
پلیس-حالا که دخترتون پیدا شدن با اجازه ما رفع زحمت کنیم.
بابا سری تکون می ده، می گـه:
-ممنون
متعجب به حرف های مامور فکر می کنم.
گفت: "حلا که دخترتون پیدا شده؟!"
مگه گم شده بودم؟!
آخرین ویرایش توسط مدیر: