رمان آخرین عروج(جلد اول مجموعه مصائب یک نویسنده) | Amir.n.81 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

امیرحسین1381

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/20
ارسالی ها
605
امتیاز واکنش
7,595
امتیاز
728
سن
21
-از طرف مردمی که گهگاهی از این سیاهچال دیدن می کنند گزارش کرده اند که در طی هفته های گذشته، بوی تعفن و گندیده از عمق این چاه احساس کرده اند، این بوی تعفن از کی آغاز شده و دلیل آن چه بوده است؟
-من اخیرا برای بررسی به زندان سیاهچال که در عمق آن ساخته شده است رفتم، می توانم بگویم این بوی بد از جسد مردگان دفن شده این سیاهچال است که از نظر علمی طبیعی است چون در فضایی قرار داده شده اند که پر از کرم خاکی و خوراکی های گندیده است، این مواد با بوی کهنگی یا پوسیدگی استخوان اسکلت اجساد دختران دفن شده حادثه مدرسه زابل ترکیب شده است که نتیجه آن بوی بدی است که به بیرون از چاه سرایت کرده است.
به علاوه اینکه آن زندان سیاهچال سال ها است که پاکسازی نشده است.
-شما با وجود آن همه صداهای مرموزی که در شب ها از داخل چاه می آمد و مردم از آن وحشت داشتند، چطور توانستید به داخل آن بروید؟ آیا شواهد یا مدارک یا اسراری از آن چاه توانستید دریافت کنید؟
-به هرحال وظیفه یا مسئولیت من حکم می کند که باید هر یک هفته یکبار به آنجا برای بررسی کامل بروم تا از وضعیت جسد و محیط زندان با خبر بشوم؛ بله شواهد زیادی دارم که می توانم برایتان در این مصاحبه بگویم، به طور مثال من خون هایی را دیدم که به شکل یک خط مستقیم بر دیوار های این زندان کشیده شده اند، یا حتی نوشته هایی با جوهر قلمی که با خون انسان ترکیب شده را دیدم که به زبان های مختلف و بعضا ناشناخته حک شده اند، یا حتی من توانستم یک دوربین فیلم برداری را در سیاهچال پیدا کنم که واقعا غیر قابل باور بود؛ این نشان می دهد که در گذشته دور در این سیاهچال اتفاقات اسرارآمیزی افتاده که همه ما از آن بی خبریم.
-یعنی ممکن است در گذشته شخص ناشناسی به آن مکان قدم گذاشته باشد؟
-به احتمال زیاد بله، مگر اینکه دوربین را شخصی جا گذاشته باشد یا شاید به خاطر خراب شدن آن، دوربین را در چاه بیندازد که این واقعی نیست چون دلیلی ندارد که شخصی از سهل انگاری دوربین را در چاه بیندازد،به علاوه من 1 سال پیش در همان زمان هایی که آن حادثه آتش سوزی اتفاق افتاده بود و به تیتر اول اخبار تبدیل شده بود، صداهای مبهم یا ترسناکی را از داخل خانه ام می شنیدم، که مرا به شدت ترسانده بود؛ قسم می خورم که آن صدا از طرف روح همان دختری است که در حادثه آتش سوزی فوت کرد(نسرین ربیع زاده).
-آیا در خانه شما نشانه هایی از رد این صداهای مبهم به جا مانده است، که در این گزارش شرح بدهید؟

_بله، اخیرا متوجه شدم که وسایل خانه ام مدام تکان می خوردند یا حتی تلویزیون به طور مداوم خاموش و روشن میشد، من به دیگران هشدار می دهم که بسیار مواظب باشند تا روح ماورایی این زن به خانه شان اصلا نرسد، این زن واقعا تهدیدی برای جامعه ما محسوب می شود، ضمنا در هفته پیش گزارش شده بود که دو پسر جوان که از همان محله های شهر زاهدان بوده اند، در همان اطراف چاه زیرزمینی در جاده زاهدان-زابل کشته شده اند که این نگرانی را در شهر بیشتر می کند.
-بله خبرگزاری ما هم اخیرا این موضوع را به طور کامل به بحث گذاشته بود و پوشش کاملی کرده بود که به خوبی تحلیل کرده ایم، سوال آخر اینکه به نظر شما این تعداد مرگ و میر ممکن است بیشتر شود؟
-من فکر می کنم با توجه به حضور آزادانه روح خبیث این زن، تعداد مرگ و میر در شهر می تواند بیشتر شود واقعا امیدوارم جلوگیری شود و اداره پلیس زابل برای این نوع موارد پرونده ای تشکیل بدهد.
-آقای مرادی ممنونم که وقتتان را به ما دادید و مصاحبه کردید، از همکاری شما با ما سپاسگزارم، روز خوبی را برایتان آرزو می کنم.
-ممنونم و روزتان خوش
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    این آخرین جمله ای بود که من در آن مصاحبه قدیمی خواندم، مصاحبه ای که در آن کلی اطلاعات پر رمز و راز بود؛ در مورد دختری که مردم را به ترس و وحشت انداخته بود تا چاه عجیبی که به نظر می آید من در آن گرفتار شده ام.
    ولی نکته ای که در آن مصاحبه ترسناک بود که ترس عمیقی در دلم کاشت، در مصاحبه گفته شده بود که دختری که در حادثه آتش سوزی فوت کرده در همان چاهی دفن شده که اکنون من در عمق آن در زندانی گرفتار شده ام، و این یعنی که ممکن است دختر در کنار من در این چاه که قلمروی او محسوب می شود حضور داشته باشد.
    فقط آرزو می کردم که با آن دختر شیطانی چشم در چشم نشوم و باید کاملا تمرکز کنم یا هشیار باشم، وگرنه زندگی ام به خطر می افتد.
    بعد از اینکه برگه های روزنامه را در داخل پوشه گذاشتم، شمع را برداشتم که هنوز کمی از آن روشن بود.
    تمام محیط اتاق را یک دور بررسی کردم، تا چیزی نظرم را جلب کند، در همان حال که داشتم از کنار دیواری که با بتن ساخته شده بود قدم می زدم، شانه ام محکم به یک شیء خورد و بر روی زمین افتاد.
    صدایش آنقدر بلند بود که فکر کردم الان است کسی یا چیزی از پشت آن میله که اطرافش را مه پوشانده بود ظاهر می شود.
    کمی همانجا ایستادم و منتظر شدم تا موردی ظاهر شود اما خوش شانسی همراهم شد، به تابلو نگاه کردم که افتاده بود روی زمین و پشت تابلو علامت سوراخ میخی بود که با آن به دیوار زده بودند، کاغذ بسیار کوچکی را دیدم که به اندازه یک بند انگشت بود.
    کاغذ را از دیوار برداشتم و نزدیک چشم هایم را بردم تا جملات را واضح ببینم ولی در آن تاریکی چیزی معلوم نبود، به همین خاطر شمع را روی میز گذاشتم و بعد چراغ قوه را از جیبم برداشتم؛ دکمه on را زدم که چراغ قوه روشن شود.
    نور چراغ را برروی صفحه کاغذ بردم و چیزی را خواندم که مرا کاملا مشکوک کرد، نوشته شده بود:

    _ سوراخ موش، کلید زندان، صدای مرگ و دختر، ورود به تاریکی و ترس های روانی...
    سوراخ موش؟!منظورش از سوراخ موش چه بود؟!چه پیامی می خواست به من بفرستد؟کلید زندان؟ احساسی به من می گفت که آن کاغذ می خواهد به من کمک کند تا از این زندان فرار کنم، این ها اتفاقی نیست، این کاغذ، تمام این ها از قبل برنامه ریزی شده بود تا مرا آزمایش کنند.
    فکر می کنم که آن کاغذ دارد به من هشداری در مورد دختری می دهد، همان دختر نفرین شده ای که در روزنامه از آن صحبت کرده بودند؛ دختری که در این سیاهچال منتظر طعمه اش است تا او را در میان کینه هایش غرق کند.
    باید تمرکزم را جمع کنم، چون اتفاقاتی در حال رخ دادن است که اگر از آن ها جان سالم به در نبرم معلوم نیست چه عاقبتی در انتظارم است.
    طبق راهنمایی آن کاغذ، دور اتاق قدم زدم.
    به راهم ادامه دادم و دنبال سوراخ می گشتم، ولی ظاهرا در آن زندان که پر از میز عجیب و غریب یا صندلی بود همچنین چیزی پیدا نمی شد.
    جایی که دیگر فکر می کردم نا امید شده ام، ناگهان چیزی در گوشه اتاق زیر همان تختی که من در آن گیر کرده بودم نظرم را جلب کرد، رفتم طرف تخت و وقتی سرم را کمی خم کردم تا زیر تخت را ببینم، سوراخ موش به چشمم خورد.
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    به زیر تخت رفتم، تا جایی که می توانستم خودم را به سوراخ موش نزدیک تر کردم.
    شمع را در دستانم نگه داشتم تا نیفتد، تا خواستم دستم را داخل آن کنم، سوسک بالداری از داخل سوراخ بیرون آمد و به صورتم برخورد کرد.
    ناگهان تپش قلبم بالا رفت و آنقدر ترسیدم که خواستم داد بزنم، اما هر طور که بود سوسک را از خودم دور کردم.
    وقتی که فکر می کردم، آن حشره سیاه از من دور شده بود دستم را داخل سوراخ کردم و به یک جسم فلز مانند برخورد کرد.
    وقتی که آن جسم را کشیدم بیرون همان کلیدی را دیدم که در برگه از آن به عنوان نشانه گفته شده بود.
    از ته دل خوشحال بودم که با به دست آوردن این کلید، راه خروج را بر خودم میسر کردم؛ ولی ناگهان صدای قدم های بلندی را شنیدم که در راهرو، بیرون زندان می پیچید.
    در زیر تخت طوری قایم شدم که دیده نشوم، مجبور شدم شمع را داخل سوراخ بگذارم تا نورش به بیرون ساطع نشود و کسی متوجه حضور من زیر تخت نشود.
    خیره شدم به بیرون زندان که مه و دود کاملا فضای آن را پوشانده بود؛ ناگهان شخصی با یک ساطور بلند که به راحتی می توانستم سر آدم را از تن جدا کند در راهرو ظاهر شد.
    یک سویشرت سیاه کلاهدار با یک شلوار که پاره بوده است داشت و چهره اش در زیر آن کلاه معلوم نبود.
    نفسم در سـ*ـینه حبس شده بود، احساس ترس، نگرانی، آدرنالین و ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود طوری که احساس کردم الان است که قلبم بایستد؛ بدترین لحظات عمرم را داشتم سپری می کردم.
    دیدم که در زندانی که در آن بودم را با یک کلید باز کردم و چراغ قوه مشکلی رنگش را که معلوم بود، دست ساخته خودش بوده است را از داخل جیبش برداشت و روشن کرد، نور چراغ قوه اش تمام فضای مبهم و تاریک اتاق را روشن کرد.
    دیدمش که به سمت همان ردیف تابلویی رفت که من از آن دیدن کرده بودم، همان پسری که با شال دور گردنش و دیگری که در قبرستان بود.
    به خودم لعنت فرستادم که تا، قبل از افتادن آن تابلو باید می فهمیدم صدایش آن مرد ساطور به دست را تحـریـ*ک می کند و به اینجا می کشاند.
    احساس کردم فهمیده است افتادن آن تابلو ها کار من بوده است، و قطعا با دیدن تخت خالی که من با آن اسیر شده بودم به این باور می رسد.
    تصور کردم که اگر از آن تخت آزاد نمی شدم الان چه سرنوشتی در انتظارم بود، مرد ساطور به دست مرا تا گردن می برید.
    دیدم که رفت سمت همان تخت خوابی که من در آن اسیر شده بودم، به دست استخوانی اش که ناخن هایش اصلا شبیه یک انسان معمولی نبود و آنقدر تیز و برنده بود که می توانست گوشت تنم را در همان زیر تخت در بیاورد و بکند نگاه کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    دستش را روی تختی که من در آن اسیر شده بودم گذاشت، احساس کردم که با خودش حرفی می زد که اصلا متوجه آن نشده بودم.
    ناگهان آمد سمت همان تختی که من زیر آن پنهان شده بودم، آنقدر ترسیده بودم که خواستم فریاد بکشم تا کسی در این سیاهچال به من کمک کند ولی هرطور بود جلوی خودم را گرفتم.
    با خود گفتم الان است که من را پیدا کند و سرم را از تن جدا کند.
    ایستاده بود روبه روی تخت، و پاهایش با آن کفش پوتینی سیاهش را می دیدم که دقیقا روبه روی صورتم بود؛ صدای نفس هایش را می شنیدم که مثل صدای نفس های یک گرگ گرسنه بود.
    ناگهان چیزی گفت که مرا تا عمق روح و جانم عذاب داد، با آن صدای ترسناک گفت:
    -کجایی خوک جوان؟! وقتی طلوع خورشید برسد و تو از خواب بیدار شوی ما تا عمق وجودت عذابت خواهیم داد، بیدار شو....بیدار شو...تو باید راز دختر گناهکار حادثه آتش سوزی مدرسه را کشف کنی....بیدار شو خوک جوان
    بلافاصله با صدای بندی چنان خندید که شبیه صدای خنده های معمولی نبود، یک صدای خنده ترسناک و کش دار که تا عمق وجودم نفوذ کرد.
    دیدم از کنار تخت رفت سمت در باز شده زندان که بیرون از آن، هنوز مه و دود دیده می شد.
    در را پشت سرش قفل کرد و از سمت راست راهرو قدم زد و خارج شد، صدای قدم هایش را می شنیدم که کمتر و کمتر می شد.
    وقتی دیگر صدایی نشنیدم، شمع را از توی سوراخ برداشتم و از تخت خارج شدم.
    به سمت در زندان رفتم،کلید را که چرخاندم در با صدای کوچکی باز شد.
    برای چند ثانیه به نمای کلی اتاق نگاه کردم، ظاهرا مورد خاصی یا مشکوکی نبود که نظرم را جلب کند، به همین ترتیب از زندان بیرون رفتم و در را بستم.
    وارد راهرو تقریبا باریکی شدم که از ابتدای آن درها و اتاق هایی بود که درست کنار هم قرار داشتند، اتاق هایی که با توجه به شکستگی هایی که در بدنه در آن ها بود نشان می داد سال ها است که تعمیر نشده است.
    در گوشه هر در، یک تار عنکبوت یا خاک خوردگی بود، با این وجود انتهای راهرو اصلا مشخص نبود به کجا امتداد دارد، چون مه آن را پوشانده بود، چراغ قوه را از جیبم درآوردم و آن را روشن کردم تا وضعیت راهرو کاملا برایم نمایان شود، در همان حال حرکت کردم.
    به اولین در که رسیدم، تنها چیزی که نظرم را جلب کرد شماره حک شده روی در بود که با فلز یا آهن روی در قالب شده بود:

    _اتاق 23
    گوش هایم را کنار در قرار دادم و به صداهای داخل اتاق گوش دادم، ولی بعد چند ثانیه هیچ صدایی نیامد؛ دستگیره در را چرخاندم ولی در باز نشد، نباید وقت تلف می کردم.
    سراغ در های بعدی رفتم، ولی شرایط تغییری نکرد.
    همانطور که داشتم به انتهای سالن مه آلود راهرو قدم می زدم، ناگهان صدایی شنیدم، گوش هایم را تیز کردم و سرجایم ایستادم، صدای زنگ تلفن را می شنیدم، اما در یک سیاهچال باید زنگ بخورد؟! چطور ممکن است؟! آیا این معنی در پی دارد؟!
    همانطور که داشتم دور خودم می چرخیدم تا منبع صدا را پیدا کنم، ناگهان یک قطره آب روی دستم افتاد، سرم را که آورم بالا چیزی هایی می دیدم که مرا شگفت زده کرد در عین حال نگران و حیران کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    کتاب هایی را دیدم که در فضایی به شکل سالن که از زمین تا سقفش قرار داشت، تابلو هایی از نقاشان اروپایی نصب شده بود که در آن جا شناور بود.
    یک ردیف دایره ای شکل را تشکیل داده بودند و مثل عقربه های ساعت دور هم می چرخیدند.
    آن طرف سالن کتاب ها راهرو هایی به سمت اتاق ها و محوطه های بیرون از راهرو قرار داشت که در آن، کتابخانه هایی بود که در آن هر کتابی یکی یکی مثل ماهی شناور بود و به سمت دایره تشکیل شده کتاب می رفت.
    صدای زنگ تلفن هایی را واضح می شنیدم که در همان راهرو ها قرار داشت، صدای مردی را از تلفن داخل راهرو می شنیدم که می گفت:
    -آقای امین سهرابی؟! شما خانه هستید؟!می خواستم خبر مهمی را به شما اطلاع بدهم، پسر شما آقای رضا سهرابی با همسرشان در جاده ای در شمال که به سمت ترکیه راه داشت تصادف کردند، آقای سهرابی اگر صدای من را می شنوید لطفا به بیمارستان کلاردشت بیایید.
    ناگهان یکی از آن کتاب ها به سمت من افتاد، آن را در دستم گرفتم، روی جلد خاکستری کتاب نوشته شده بود:
    -دفترچه و آلبوم خاطرات خانواده سهرابی
    اولین صفحه را که باز کردم، یک نوشته از دست خط پدرم بود که بیشتر به شکل یک مقدمه نوشته شده بود:
    -در روز 22 اسفند 1362 من با دختری در دانشگاه مواجه شدم که رفتار ها و شخصیتش مرا مجذوب کرد، دختری مهربان و نجیب به نام الناز که او را اولین بار در دانشگاه ملاقات کردم.
    وقتی که با یکدیگر در سالن امتحانات یا طبقاتی که در آن کلاس های فیزیک و شیمی بودند برخورد می کردیم، من بلافاصله دستپاچه می شدم و نمی توانستم احساس درونی ام را به او بگویم.
    تا اینکه وقتی جشن فارغ التحصیلی مان را در دانشگاه تورنتو کانادا گرفتیم، من به الناز پیشنهاد دادم که به خاطر این مناسبت او را به یک کافه در شهر ونکوور ببرم، تا او را سورپرایز کنم.
    هرگز یادم نمی رود که کت و شلوار رسمی ام را بر تن کردم، و حلقه بلورین نامزدی و ازدواجمان را خریدم تا وقتی که او را در کافه ملاقات کردم چه ذوق عمیقی داشت.
    آن لحظات بهترین لحظه های شیرین زندگی ام بود.
    وقتی که در کافه جلوی آن همه مردم کانادایی و فرانسوی که زبان یا فرهنگ یکسانی داشتند، روبه روی الناز زانو زدم و جعبه حلقه ازدواج را باز کردم، با صدایی محکم و نیرومند به او گفتم:
    -الناز، با من ازدواج می کنی؟
    نمی دانستم چه احساسی به او دست داد...
    روزهایی که با هم در پارک قدم می زدیم، یا به سمت دریاچه می رفتیم و با قایق تفریحی مان پارو می زدیم، خاطراتی بودند که هرگز فراموش نکرده ام.
    وقتی فهمیدم او باردار است، برای دومین بار احساس پدر شدن را حس کردم، زمانی که جواب آزمایش کودک مان مثبت درآمد و بعد مراحل سونوگرافی را هم انجام دادیم فهمیدم چیزی تا پدر شدن دوباره ام نمانده بود.
    تا روزی که در 20 آبان 1379 کودکی به دنیا آمد که عزیزترین موجودی بود که خدا به من بعد از اولین فرزندم هدیه داد.
    اسمش را رامین گذاشتم، اگرچه رامین اولین فرزندمان نبود.
    ما فرزند دیگری هم داشتیم که 6 سال از رامین بزرگتر بود، اگرچه ما او را توسط قاچاقچیان اروپایی از دست دادیم و هرگز هم از سرنوشت او با خبر نشدیم، و امیدوار بودیم که او تبدیل به یک دزد یا قاتل نشود و دست پرورده آنها نشود.
    و حالا می خواهم داستان من و همسرم، همراه دو تا از پسرهایمان را در این دفتر بنویسم، از اولین فرزندمان که او را برای همیشه از دست دادیم، حتی راز گم شدنش را هم به رامین نگفتیم، چون می خواستیم رامین هرگز متوجه نشود که برادری دارد.
    واقعا امیدوارم رامین و برادرش روزی این کتاب را بخوانند و ماجرای قبل و بعد از ازدواجمان را بیشتر پی ببرند.
    دوستتان داریم، من و الناز.
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    نکته ای که مرا مشکوک کرد، برادری بود که پدرم در دفترچه خاطراتش از آن کمی صحبت کرده بود.
    چطور پدر ومادرم، هرگز در این سال ها از برادرم صحبت نکرده بودند.
    با این حال می دانستم من در حال حاضر در کابوسی به سر می برم که مشخص نیست نشانه های آن، واقعی هستند یا صرفا زائده افکار خودم است.
    من در این کابوس فقط برای بقا و زنده ماندن دارم می جنگم، ولی باید بدانم این برادر کیست؟ این کابوس دارد پرده ای از حقایق زندگی ام را بر می دارد تا من به اسرار زندگی ام بیشتر پی ببرم.
    اگرچه می دانستم در این کابوس دیوانه کننده و این رویاهایی که مرا در خلسه ای عمیق فرو بـرده اند، نمی توانم به این موضوعات اطمینان داشته باشم.
    صفحات بعدی کتاب را ورق زدم، اما نه عکسی از از خاطرات بود و نه نوشته ای، اما در جایی که فکر می کردم از خواندن کتاب خسته شدم در آخرین صفحه یا دقیق تر آدرسی نوشته شده بود:
    -22 سپتامبر،فرانسه، گورستان پاسی، بیمارستان آمریکایی پاریس، بخش سی سی یو و مراقب های ویژه، اتاق بیمار در حالت کما آقای رامین سهرابی
    دیگر کم کم احساس ترس بر من بیشتر قالب شد، امیدوارم بودم که تمام این جملات یا هرچیزی که بنای این کابوس را تشکیل می داد فقط یک رویا باشد، رویایی گذرا که تنها از آن خاطره ای در ذهنم بماند.
    همانطور که داشتم به جملات پدرم و تاریخ ذکر شده فکر می کردم، ناگهان تکه ای از دفترچه خاطرات پدر و مادرم جدا شد؛ در هوا مثل پودر شده بود تا در اخر محو بشود.
    تمام تکه تکه های دفتر یکی یکی از دفترچه جدا شدند و برای شاید دوثانیه در هوا معلق ماندند و بعد پودر شدند.
    دیگر چیزی از آن دفترچه اسرار امیز باقی نمانده بود.
    سرم را که آوردم بالا، دیدم که به جای آن تابلوهایی که به صورت عمودی در کنار هم قرار داشتند، و تا سقف سالن می رسیدند که بی انتها بود، کتاب هایی به صورت دایره ای شکل قرار داشتند که در هوا معلق بودند.
    حدس می زدم با این اوصاف، شاید من به مکانی دیگر تله پورت کوانتومی هم بشوم، در اینصورت می توان به ابعاد بیشتری در این دنیا که زائده افکار خودم است بیشتر برخورد داشته باشم.
    با این همه وقتی چشمم به روبه رو افتاد، دیدم که دوباره در آن راهروی باریک دیوار به دیوار مه آلود قرار دارم که بی انتها بود.
    چراغ قوه ام را که هنوز روشن بود را نورش را به سمت فضای جلویم گرفت تا محیط را بهتر ببینم و فضا کمی روشن تر بشود.
    هرچه که جلوتر می رفتم از تعداد درهای چوبی که در دو طرف راهرو قرار داشتند کمتر می شد، تا جایی که دیگر هیچ دری نبود.
    کمی سردرگم شدم ولی ناچار شدم که حرکت کنم تا راهی را پیدا کنم.
    ناگهان در میانه راه صدایی را از پشت سرم شنیدم.
     

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    کمی که گوش هایم را تیز کردم، صدای یک شیء برنده ای را شنیدم که برروی دیوارها و زمین راهرو به طرز وحشتناکی کشیده می شد و صدای گوش خراشی را می داد، حتی صدای قدم هایی را می شنیدم.
    با تمام وجود، سرم را برگرداندم ولی دیدم هیچ چیزی نبود جز مه، ولی وقتی که سرم را برگرداندم، روبه رویم یک تابلوی نقاشی را دیدم که جلوی صورتم بود، روی دیوار راهرو نصب شده بود.
    در همان لحظه یک شوک قلبی به من وارد شده بود، همانجا روی زمین افتادم، در همان وضعیت به تابلو نگاه کردم، پٌرتره مردی جوان بود که پوستی به رنگ سبزه تیره، چشمانی مشکی و موهایی دم اسبی داشت که از پشت بسته شده بود، لبخندی عمیق داشت، یقه لباس هایش را دیدم که نشان می داد لباس سربازی تنش است، چون علامت یا نشانه او سرجوخه بود.
    بلند شدم و دوباره به آن عکس نگاه کردم، ناگهان دیدم که چهره مرد جوان از آن حالت شادابی کمتر شد تا این که چهره اش کریه تر یا زشت شد، در آخر چهره او به چهره آدمی ترسناک فرم گرفت که با چشمانی ترسناک همراه با دندان هایی مثل ببر با دهانی باز به من نگاه کرد.
    ناگهان دوباره همان صدای دلخراش را شنیدم، و سمت راستم را نگاه کردم که دری با شیشه های مشبک و مربع ای شکل قرار داشت، وقتی صدای قدم ها نزدیک تر شد، در را باز کردم تا داخل شوم.
    فضای تاریک اتاق باعث شد چیزی نبینم، و به همین خاطر چراغ قوه را روشن کردم، اتاق کوچکی بود، البته چون وسایل یا ابزارهایی که در اتاق وجود داشت این حس را به من القا کرد، یک گرامافون کنار یک تلویزیون CRT قدیمی بود به چشمم خورد، یک کمد دیواری کوچک هم در گوشه اتاق بود، یک ساعت دیواری هم در دیوار نصب شده بود که پاندول آن مدام حرکت می کرد، کمی که جلوتر قدم برداشتم چیزهای دیگری هم به چشمم خورد، یک خت خواب چوبی کنار تلویزیون بود، یک کشوی فشاری هم کنار تخت بود، همانطور که اتاق را داشتم بررسی می کردم، صدای قدم هایی را شنیدم که به در نزدیک می شد.
    در را که کلیدی برروی قفل آن بود را چرخاندم و در قفل شد، بعد به سمت کمد رفتم.
    در کمد را که باز کردم چیزی مثل لباس هم حتی در آن نبود، در داخل کمد پنهان شدم و در را بستم.
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    چراغ قوه را خاموش کردم، از طریق یک سوراخ ایجاد شده کوچک روی در کمد می توانستم بیرون را ببینم.
    در آن سکوتی که در اتاق حاکم بود و چیزی جز صدای عقربه های ساعت را نمی شنیدم، چند ثانیه بعد دوباره همان صدای قدم های یک کفش پوتین را شنیدم که به در اتاق نزدیک می شد.
    صدا برای ثانیه ای قطع شد، ولی ناگهان فهمیدم چیزی به در اتاق محکم برخورد می کند انگار که یک نفر می خواسته در اتاق را بشکند.
    ترسیده بودم.
    زمانی که در شکسته شده بود، همان مرد ساطور به دستی ظاهر شد که در زندان به دنبال من می گشت.
    با وارد شدن او تلویزیون اتاق روشن شد و نور صفحه اش بر دیوار تابید؛ صدای گرامافون را هم شنیدم که یک آهنگ اروپایی قدیمی را پخش می کرد.
    مرد ساطور به دست در اتاق قدم می زد، دیدم که رفت سمت کشوی کنار تخت و آن را باز کرد.
    از همان سوراخ کمد دیدم که یک قاب عکس را برداشت و به آن نگاه می کرد؛ عکس دختری که با پدر و مادرش به دوربین نگاه می کردند، پشت سر آن ها منظره رودخانه ای بود که پر از درخت یا پارک بازی کودکان بود.
    فکر کردم که شاید همان دختر گناهکاری باشد که در روزنامه ای که خبرنگار آن در رابـ ـطه با حادثه آتش سوزی، گفتگویی انجام داده بود به آن اشاره شده بوده است.
    صدای ترسناک مرد ساطور به دست را شنیدم، صدایی که لرزه بر اندام من می انداخت و حتی در بدترین کابوس هایم هم آن را نشنیده بودم، صدایی که تا سال ها ذهن و فکر مرا آزار خواهد داد، گفت:
    -تو هم جزوی از ما خواهی شد نسرین، هنوز صدای گریه هایت را در تمام راهروها و تمام 20 طبقه سیاه چال شنیده می شود، دیگر چیزی نمانده است، وقتی که تو بیدار بشوی، تمام مردم شهر خواهند مرد، حتی مردم جنگل دنیای ما، حتی رامین سهرابی...
    صدای بلند خنده هایش را شنیدم که در تمام اتاق و راهروها می پیچید و تمام دیوار های سالن را ترک برمی داشت.
    با صدای خنده یا قهقه او، صدای گرامافون را می شنیدم که حالا یک آهنگ ترسناک که شبیه صدای پیانو همراه با داد و فریاد مردمی در جهنم بود را پخش می کرد، صدایی که مخلوطی از گریه و زاری و التماس برای کمک بود.
    آنقدر صدای گرامافون وحشتناک تر و صدای خنده مرد بدتر شد که گوش هایم را گرفتم تا پرده آن پاره نشود.
    دیگر چیزی نشنیدم، نه مرد ساطور به دست را دیدم نه صدای گرامافون را شنیدم.
    وقتی که فکر کردم تا حدودی امن شده ام در کمد را باز کردم، ولی وقتی چشمم به بیرون افتاد نزدیک بود از خوشحالی بال در بیاورم.
     

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    در خروج را دیدم که روبه رویم قرار داشت.
    بالای در نوشته شده بود:
    -خروج
    کلید در را توی دستم دیدم که نمی دانستم از کجا پیدایش شده بود.
    پشت سرم را دیدم که چیزی جز همان کمدی از آن خارج شده بودم نبود، کمی که دور و اطرافم را بررسی کردم دیدم که در یکی از آن 20 طبقه که مرد ساطور به دست از آن حرف زده بود قرار دارم.
    حدس زدم که من در واقع به مکانی دیگر تله پورت شده بودم.
    وارد سالن بزرگی شده بودم که در دو طرف آن راه پله بود، و به سمت اتاق ها و سالن غذا خوری راه پیدا می کرد.
    مجسمه دو خفاش را در کنار در خروجی دیدم.
    دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم، به سمت در خروجی رفتم ولی وقتی خواستم کلید را بچرخانم تا در باز شود؛ شخص ناشناسی با دست هایش گردن مرا از پشت سر گرفت و یک آمپول بیهوشی برگردنم زد.
    افتادم روی زمین، ولی مردی را دیدم که گردنم را از پشت سر گرفت و آرام سرم را روی زانو های پایش گذاشت.
    وقتی که چهره اش را دیدم باورم نمی شد، شوکه شده بودم، انگار که خدا به من لطف کرده بود.
    پدرم بود، همان پدرم که او را 15سال پیش از دست داده بودم، همان کسی که به خاطر او و پدر بزرگم با مادرم انگیزه داشته بودم.
    تصویرش تار بود چون کم کم داشتم بیهوش می شدم ولی می دانستم خودش است.
    دیدمش که به من لبخند زد.
    با صدایی خسته و درمانده گفتم:

    _پدر؟خودتی؟! اما؟....چطور ممکنه؟ تو مرده بودی، 15 سال پیش.....اون سهام دار های لعنتی تو رو کشتن با مادرم.....چرا....چرا من رو تنها گذاشتید؟!
    گریه کرده بودم، نه به خاطر این که او را بالاخره بعد از این همه سال دیده بودم، به خاطر تمام سختی هایی که کشیده بودم، تمام خشم و بلاهایی که در این 15 سال بر من تحمیل شده بود را یکجا جمع کردم و فریاد زدم:
    _چــــــرا؟!جــــواب سوالم رو بده پدر، چـــرا تنهام گذاشتید؟ من بی پناه بودم، مــــن رو بدون حتی یک خداحافظی ترک کردید، چرا با من اینکارو کردی؟!
    داشتم گریه می کردم و اشک می ریختم، دیدم که پدرم صورتم را نوازش کرد و پیشانی ام را بوسید.
    اشک هایم را با دستانش پاک کرد، بعد با صدایی نرم و آرام گفت:
    -بله رامین منم پدرت، آمده ام تا تو را نجات دهم، تو باید راز آن دختر نفرین شده را کشف کنی، من و مادرت در طبقه هجدهم این سیاهچال زندگی می کنیم،رامین مواظب خودت باش، چون در آینده اتفاقات ناگواری برایت خواهد افتاد....بخواب رامین، من تو را در شب دوم کابوست خواهم دید...بخواب.
    چشم هایم آنقدر تار رفت که دیگر چیزی نفهمیدم، و در آخر بیهوش شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    پارت چهارم
    با صدای زنگ کوک ساعت خواب، ناگهان از کابوس پریدم؛ انگار که از خفگی زیر عمق آب درآمده باشم، صدای نفس های بلندم را می شنیدم که از ترس یا شوک قلبی بعد از دیدن کابوس بود، پنجره تراس را دیدم که نور طلوع خورشید از لای پرده های آن به داخل هال و دیوار ساطع می شد.
    متوجه شدم که روی مبلی که دیشب نشسته بودم خوابم بـرده بود، از جایم بلند شدم تا سرپا بایستم.
    به سمت اتاق کار رفتم که صدای زنگ ساعت کوک شده هنوز فعال بود؛ دستگیره در را گرفتم و آرام به پایین کشیدم تا از راهرو وارد اتاق کار بشوم، پرده پنجره های اتاق کشیده شده بود، کامپیوتر را هم بسته بودم، همراه آن کتابخانه هم مرتب بود، کوک ساعت را قطع کردم.
    برای یک لحظه تازه یادم افتاد که قرار بود امروز چه کار کنم.
    سامان از فرانسه به تهران داشت می آمد، ساعت 5 صبح پرواز داشت، به ساعت نگاه کردم که عقربه های آن روی 8 بود، یعنی 3 ساعت دیگر می رسید تهران، هنوز وقت کافی داشتم، از شهرک غرب تا فرودگاه امام با تاکسی حدود 57 کیلومتر راه بود.
    از اتاق خارج شدم و به سمت آَشپزخانه رفتم.
    یک صبحانه درست کردم و بعد از صرف صبحانه به ساعت موبایلم نگاه کردم که ساعت را 9:30 نشان می داد، دیگر کم کم باید آماده می شدم.
    از میز ناهارخوری بلند شدم، ظرف غذاها با لیوان را برداشتم تا ببرم سمت ظرفشویی، بعد از اینکه همه آنها را شستم، سریعا سمت اتاق خواب رفتم، از کمد یک کت دکمه ای برداشتم با یک شلوار همراه کمربند.
    بعد از اینکه آنها را پوشیدم، سمت لوازم ادکلن رفتم و یک ادکلن به بدنم زدم، از اتاق بیرون رفتم تا کفش هایم را بپوشم، بعد به سمت تلفن خانه رفتم و سریع یک واحد تاکسی گرفتم، گفتند که 10 دقیقه دیگر می رسند، هنوز دیر نشده بود.
    جلوی مبل تلویزیون نشستم.
    دست هایم را در پشت سرم قفل کردم، به سقف خانه خیره شدم، به این فکر کردم که قرار است بالاخره با یک دوست قدیمی ساعاتی را با هم طی کنیم، صحبت هایی عمیق و مرموز و جذاب باشیم.
    باید با یکدیگر به یک رستوران یا یک کافه می رفتیم، آنجا زمان و مکان مناسبی برای گفتگویی مهم در مورد اتفاقات ترسناک کشور فرانسه داشتیم، اتفاقاتی که اگر از آن ها باخبر نباشم معلوم نیست چه عاقبتی در انتظارم است!
    در همین افکار بودم که ناگهان یکی در خانه ام را زد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا