- عضویت
- 2017/01/20
- ارسالی ها
- 605
- امتیاز واکنش
- 7,595
- امتیاز
- 728
- سن
- 21
از جایم بلند شدم، و به سمت راهرو نزدیک در رفتم.
در را باز کردم و سرایدار خانه ام را دیدم که عینک مطالعه به چشمانش زده بود که با آن موهای ژولیده اش و شلوار پارچه ای اش تیپ جالبی پیدا کرده بود.
مدام به من ذل می زد.
با صدایی رسا و آرام گفتم:
- صبح به خیر آقای زمانی، ساعت 9 صبح با من کاری داشتید الان؟
انگار که در عالم دیگری فرو رفته بود، چون اصلا حرف مرا نشنیده بود، سراسیمه و با حالی پریشان گفت:
-اوه...سلام آقای سهرابی، بله ببخشید مزاحم شدم؛ یک پٌست به شما از طرف مدیر دانشگاه تهران با بسته فرستاده شده بود که الان رسیده دست من، پایین زیر راه پله گذاشتمش و می توانید آن را بردارید.
از کنارش رد شدم، و از گوشه در منزل به راه پله نگاه کردم که جعبه ای مکعبی شکل را در گوشه راه پله نمایان شد.
به سمت جعبه رفتم و از راه پله به پایین قدم زدم، وقتی به سمتش رفتم خم شدم و به شماره همراه با تاریخ ارسال پست نگاه کردم.
آن را برداشتم ولی سنگین بود، یک لحظه دیدم سرایدار سریع از پله آمد سمت من و گفت:
-بزارید کمکتون کنم.
-ممنونم آقای زمانی.
با سرایدار جعبه را بلند کردیم و با هم به سمت خانه بردیم، وقتی آن را داخل راهرو گذاشتیم از سرایدار تشکر کردم و گفتم که با یکدیگر به پایین یعنی کوچه برویم، چون تاکسی ام الان می رسد.
زمانی که از پله داشتیم پایین می رفتیم، سرایدار در میانه راه گفت:
-امروز کاری دارین که می خواهید با تاکسی برید؟ اگر اجازه هست در خانه را قفل کنم تا زمانی که برگشتید.
-بله ممنونم آقای زمانی، من احتمالا تا شب نمی توانم به خانه بیایم، چون مهمانی از فرانسه دارد میایید به دیدن من، این کلید را قرض می دهم به شما، لطفا خوب از خانه نگهداری کنید تا من برسم.
-چشم، حتما مواظبم، الان در را قفل می کنم.
-ممنونم از لطفتون.
دیدم که از پله ها بالا رفت و دستش را به نرده های پله گرفت، وقتی به در خانه ام رسید آن را با کلید قفل کرد و روی آن حصار کشید.
بعد از همانجا علامتی به نشانه تایید از سرایدار دیدم که یعنی در را قفل کرده است.
بعد از پله ها پایین آمد و با هم به سمت پارکینگ رفتیم.
پارکینگ مثل همیشه مرتب و عادی بود، یک طرف پارکینگ خانه ام که روبه روی باغچه بود، داخل محوطه خانه همسایه ها ماشین پارک می کردند
انباری هم دقیقا کنار آن ماشین ها قرار داشت، آن طرف دیگر پارکینگ در ورودی قرار داشت که خط و خاک هایی روی آن بود که در واقع علامت ضربه های توپ بچه های این آپارتمان بود.
سمت در خروجی پارکینگ و خانه رفتم آن را باز کردم؛ یک لحظه پشت سرم را نگاه کردم، اما خبری از سرایدار نبود.
صدای بوق زدن تاکسی را شنیدم، از خانه خارج شدم و وارد کوچه شدم؛ همانطور که داشتم سمت تاکسی زرد رنگ می رفتم که شماره آن روی بدنه اش حک شده بود.
کوچه ای با عرض و وسعت بسیار بزرگی زندگی می کردم که در هر دو طرف آن، آپارتمان هایی 5 تا 6 طبقه ای با باغ های بزرگ و دیوار به دیوار کنار هم بودند.
کوچه قدیمی بود، اگرچه تمام این خانه ها دوباره بازسازی شده بودند.
کنار در تاکسی رفتم و در سمت شاگرد تاکسی را باز کردم و سوار شدم.
به راننده صبح به خیر گفتم، بعد گفتم که سمت فرودگاه امام خمینی می روم، راننده هم سرش را به نشانه تایید تکان داد، اما قبل از اینکه کلاژ ماشین را عوض کند تا حرکت کند گفت:
-الان پول را حساب می کنید یا وقتی رسیدم فرودگاه؟
-نه، رسیدیم فرودگاه حساب می کنم.
-خب، پس کمربندتان را ببندید چون این روزا به خاطر رعایت نکردن بستن کمربند، پلیس ها راه و جاده جریمه سنگینی می کنند.
کمربند را بستم و راه افتادیم.
در را باز کردم و سرایدار خانه ام را دیدم که عینک مطالعه به چشمانش زده بود که با آن موهای ژولیده اش و شلوار پارچه ای اش تیپ جالبی پیدا کرده بود.
مدام به من ذل می زد.
با صدایی رسا و آرام گفتم:
- صبح به خیر آقای زمانی، ساعت 9 صبح با من کاری داشتید الان؟
انگار که در عالم دیگری فرو رفته بود، چون اصلا حرف مرا نشنیده بود، سراسیمه و با حالی پریشان گفت:
-اوه...سلام آقای سهرابی، بله ببخشید مزاحم شدم؛ یک پٌست به شما از طرف مدیر دانشگاه تهران با بسته فرستاده شده بود که الان رسیده دست من، پایین زیر راه پله گذاشتمش و می توانید آن را بردارید.
از کنارش رد شدم، و از گوشه در منزل به راه پله نگاه کردم که جعبه ای مکعبی شکل را در گوشه راه پله نمایان شد.
به سمت جعبه رفتم و از راه پله به پایین قدم زدم، وقتی به سمتش رفتم خم شدم و به شماره همراه با تاریخ ارسال پست نگاه کردم.
آن را برداشتم ولی سنگین بود، یک لحظه دیدم سرایدار سریع از پله آمد سمت من و گفت:
-بزارید کمکتون کنم.
-ممنونم آقای زمانی.
با سرایدار جعبه را بلند کردیم و با هم به سمت خانه بردیم، وقتی آن را داخل راهرو گذاشتیم از سرایدار تشکر کردم و گفتم که با یکدیگر به پایین یعنی کوچه برویم، چون تاکسی ام الان می رسد.
زمانی که از پله داشتیم پایین می رفتیم، سرایدار در میانه راه گفت:
-امروز کاری دارین که می خواهید با تاکسی برید؟ اگر اجازه هست در خانه را قفل کنم تا زمانی که برگشتید.
-بله ممنونم آقای زمانی، من احتمالا تا شب نمی توانم به خانه بیایم، چون مهمانی از فرانسه دارد میایید به دیدن من، این کلید را قرض می دهم به شما، لطفا خوب از خانه نگهداری کنید تا من برسم.
-چشم، حتما مواظبم، الان در را قفل می کنم.
-ممنونم از لطفتون.
دیدم که از پله ها بالا رفت و دستش را به نرده های پله گرفت، وقتی به در خانه ام رسید آن را با کلید قفل کرد و روی آن حصار کشید.
بعد از همانجا علامتی به نشانه تایید از سرایدار دیدم که یعنی در را قفل کرده است.
بعد از پله ها پایین آمد و با هم به سمت پارکینگ رفتیم.
پارکینگ مثل همیشه مرتب و عادی بود، یک طرف پارکینگ خانه ام که روبه روی باغچه بود، داخل محوطه خانه همسایه ها ماشین پارک می کردند
انباری هم دقیقا کنار آن ماشین ها قرار داشت، آن طرف دیگر پارکینگ در ورودی قرار داشت که خط و خاک هایی روی آن بود که در واقع علامت ضربه های توپ بچه های این آپارتمان بود.
سمت در خروجی پارکینگ و خانه رفتم آن را باز کردم؛ یک لحظه پشت سرم را نگاه کردم، اما خبری از سرایدار نبود.
صدای بوق زدن تاکسی را شنیدم، از خانه خارج شدم و وارد کوچه شدم؛ همانطور که داشتم سمت تاکسی زرد رنگ می رفتم که شماره آن روی بدنه اش حک شده بود.
کوچه ای با عرض و وسعت بسیار بزرگی زندگی می کردم که در هر دو طرف آن، آپارتمان هایی 5 تا 6 طبقه ای با باغ های بزرگ و دیوار به دیوار کنار هم بودند.
کوچه قدیمی بود، اگرچه تمام این خانه ها دوباره بازسازی شده بودند.
کنار در تاکسی رفتم و در سمت شاگرد تاکسی را باز کردم و سوار شدم.
به راننده صبح به خیر گفتم، بعد گفتم که سمت فرودگاه امام خمینی می روم، راننده هم سرش را به نشانه تایید تکان داد، اما قبل از اینکه کلاژ ماشین را عوض کند تا حرکت کند گفت:
-الان پول را حساب می کنید یا وقتی رسیدم فرودگاه؟
-نه، رسیدیم فرودگاه حساب می کنم.
-خب، پس کمربندتان را ببندید چون این روزا به خاطر رعایت نکردن بستن کمربند، پلیس ها راه و جاده جریمه سنگینی می کنند.
کمربند را بستم و راه افتادیم.