رمان آخرین عروج(جلد اول مجموعه مصائب یک نویسنده) | Amir.n.81 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

امیرحسین1381

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/20
ارسالی ها
605
امتیاز واکنش
7,595
امتیاز
728
سن
21
از جایم بلند شدم، و به سمت راهرو نزدیک در رفتم.
در را باز کردم و سرایدار خانه ام را دیدم که عینک مطالعه به چشمانش زده بود که با آن موهای ژولیده اش و شلوار پارچه ای اش تیپ جالبی پیدا کرده بود.

مدام به من ذل می زد.
با صدایی رسا و آرام گفتم:
- صبح به خیر آقای زمانی، ساعت 9 صبح با من کاری داشتید الان؟
انگار که در عالم دیگری فرو رفته بود، چون اصلا حرف مرا نشنیده بود، سراسیمه و با حالی پریشان گفت:
-اوه...سلام آقای سهرابی، بله ببخشید مزاحم شدم؛ یک پٌست به شما از طرف مدیر دانشگاه تهران با بسته فرستاده شده بود که الان رسیده دست من، پایین زیر راه پله گذاشتمش و می توانید آن را بردارید.
از کنارش رد شدم، و از گوشه در منزل به راه پله نگاه کردم که جعبه ای مکعبی شکل را در گوشه راه پله نمایان شد.
به سمت جعبه رفتم و از راه پله به پایین قدم زدم، وقتی به سمتش رفتم خم شدم و به شماره همراه با تاریخ ارسال پست نگاه کردم.
آن را برداشتم ولی سنگین بود، یک لحظه دیدم سرایدار سریع از پله آمد سمت من و گفت:

-بزارید کمکتون کنم.
-ممنونم آقای زمانی.
با سرایدار جعبه را بلند کردیم و با هم به سمت خانه بردیم، وقتی آن را داخل راهرو گذاشتیم از سرایدار تشکر کردم و گفتم که با یکدیگر به پایین یعنی کوچه برویم، چون تاکسی ام الان می رسد.
زمانی که از پله داشتیم پایین می رفتیم، سرایدار در میانه راه گفت:
-امروز کاری دارین که می خواهید با تاکسی برید؟ اگر اجازه هست در خانه را قفل کنم تا زمانی که برگشتید.
-بله ممنونم آقای زمانی، من احتمالا تا شب نمی توانم به خانه بیایم، چون مهمانی از فرانسه دارد میایید به دیدن من، این کلید را قرض می دهم به شما، لطفا خوب از خانه نگهداری کنید تا من برسم.
-چشم، حتما مواظبم، الان در را قفل می کنم.
-ممنونم از لطفتون.
دیدم که از پله ها بالا رفت و دستش را به نرده های پله گرفت، وقتی به در خانه ام رسید آن را با کلید قفل کرد و روی آن حصار کشید.
بعد از همانجا علامتی به نشانه تایید از سرایدار دیدم که یعنی در را قفل کرده است.
بعد از پله ها پایین آمد و با هم به سمت پارکینگ رفتیم.
پارکینگ مثل همیشه مرتب و عادی بود، یک طرف پارکینگ خانه ام که روبه روی باغچه بود، داخل محوطه خانه همسایه ها ماشین پارک می کردند
انباری هم دقیقا کنار آن ماشین ها قرار داشت، آن طرف دیگر پارکینگ در ورودی قرار داشت که خط و خاک هایی روی آن بود که در واقع علامت ضربه های توپ بچه های این آپارتمان بود.
سمت در خروجی پارکینگ و خانه رفتم آن را باز کردم؛ یک لحظه پشت سرم را نگاه کردم، اما خبری از سرایدار نبود.
صدای بوق زدن تاکسی را شنیدم، از خانه خارج شدم و وارد کوچه شدم؛ همانطور که داشتم سمت تاکسی زرد رنگ می رفتم که شماره آن روی بدنه اش حک شده بود.
کوچه ای با عرض و وسعت بسیار بزرگی زندگی می کردم که در هر دو طرف آن، آپارتمان هایی 5 تا 6 طبقه ای با باغ های بزرگ و دیوار به دیوار کنار هم بودند.
کوچه قدیمی بود، اگرچه تمام این خانه ها دوباره بازسازی شده بودند.
کنار در تاکسی رفتم و در سمت شاگرد تاکسی را باز کردم و سوار شدم.
به راننده صبح به خیر گفتم، بعد گفتم که سمت فرودگاه امام خمینی می روم، راننده هم سرش را به نشانه تایید تکان داد، اما قبل از اینکه کلاژ ماشین را عوض کند تا حرکت کند گفت:
-الان پول را حساب می کنید یا وقتی رسیدم فرودگاه؟
-نه، رسیدیم فرودگاه حساب می کنم.
-خب، پس کمربندتان را ببندید چون این روزا به خاطر رعایت نکردن بستن کمربند، پلیس ها راه و جاده جریمه سنگینی می کنند.
کمربند را بستم و راه افتادیم.
 
  • پیشنهادات
  • امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    از کوچه هشتم که خانه من هم از قضا در آن قرار داشت خارج شدیم، بعد از خیابانی که زمین بازی شقایق در کنار آن بود گذشتیم و وارد خیابان سرو شدیم.
    ماشین هایی از هردو طرف رفت و آمد می کردند، و ترافیک تقریبا سنگینی ایجاد شده بود.
    وقتی که به سوپر مارکتی به نام محمد در همان حوالی رسیدیم، به راننده تاکسی گفتم چند دقیقه کنار پیاده رو پارک کند تا من برای سر راه یک آب معدنی بخرم.
    نزدیک یک بریدگی کنار سوپر مارکت پارک کرد؛ زمانی که خواستم از در ماشین پیاده شدم گفت:

    _ فقط لطفا سریع تر انجام بدهید، چون ترافیک دارد سنگین می شود و باید وقت زیادی برای رفتن به فرودگاه را باید صرف کنیم.
    با سر حرفش را تایید کردم، اگرچه من در واقع مخالف حرف او بودم چون هنوز وقت زیادی داشتیم و می توانستیم با آرامش به فرودگاه برسیم.
    از ماشین پیاده شدم، همین که داشتم به آن سوپرمارکت که در شیشه ای چهار تاق باز بود نزدیک می شدم، پدر و مادری را دیدم که با پسر بچه شان که 2 یا 3 سال بیشتر نداشت نزدیک من می شدند؛ هر 3 بسیار خندان بودند و انگار از این روز آفتابی لـ*ـذت می بردند.
    من هم در کنار آن سه نفر انرژی یا احساس خوبی داشتم، ولی ناگهان بچه با سر به زمین خورد و گریه می کرد و خون زخم پیشانی اش بر روی کف پیاده رو ها می ریخت، پدرش دولا شد تا بغلش کند، به بچه اش گفت:
    -سپهر؟! خوبی عزیزم؟ گریه نکن عزیزم، الان می بریمت پانسمان کنیم، گریه نکن.
    در آن لحظه یاد دوران سخت کودکی افتادم با دیدن آن پسر بچه، یاد زمان هایی افتاد که با پدر و مادرم به شهر بازی می رفتیم، زمانی که آن خاطرات برای من مثل یک باد از ذهنم می گذشت.

    در همین افکار بودم که صدای بوق زدن راننده تاکسی را شنیدم که با عصبانیت گفت:
    - آقا، برادر من تو یه باغ دیگه هستی؟ زود باشین دیگه، ترافیک سنگین شدف دو دقیقه آنجا ایستادی داری به چی نگاه می کنی؟هوا گرمه دارم می پزم.
    با خونسردی گفتم:
    _ چشم، ببخشید الان برمی گردم.

    _متاسفم دوست عزیز که عصبانی شدم، فقط لطفا یکم سریع تر کارها را انجام بدید چون ترافیک سنگینی پیش رو داریم.
    وارد سوپرمارکت شدم،صندوق دار داشت با یکی از مشتری ها خرید ها را حساب می کرد، و تلویزیونی روی سقف سوپرمارکت نصب شده بود که بازی فوتبال را پخش می کرد.
    فریزر یخچال از همان ردیف دوم اجناس و خوراکی ها معلوم بود.
    به سمت فریزر قدم برداشتم؛ دو تا آب معدنی کوچک هم برای خودم و هم برای راننده تاکسی برداشتم، اما زمانی که داشتم در آن را می بستم صدای وحشتناکی را مثل یک نجوا کنار گوشم شنیدم که گفت:
    _رامین سهرابی....کابوس ها تو را رها نخواهند کرد، خوک جوان(لقب رامین سهرابی) روز 22 سپتامبر در فرانسه، جسدش در گورستان پاسی دفن خواهد شد، بزودی غروب خورشید همراه با بیدار شدن آن دختر نفرین شده آغاز خواهد شد و تو به دستان او خواهی مرد.
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    یک لحظه چنان شوکه شدم و ترسیدم که تقریبا تمام نوشابه، دوغ، خلاصه هرچه که برای نوشیدن بود روی زمین راهرو و اجناس افتاد، یکی از کارگران سوپر مارکت از ته راهرو به من نگاه کرد، با صدای بلند گفت:
    -آقا! اتفاقی افتاده؟! چرا نوشیدنی افتاده روی زمین؟ بگذارید خودم جمع کنم.
    -ببخشید، معذرت می خواهم اتفاقی بود، شرمنده .
    -نه دشمنت شرمنده، از این دسته اتفاقات در سوپر مارکت های تهران زیاد پیش می آید.
    سمت من آمد، من هم یک قدم رفتم کنار، تا نوشابه ای که افتاده بود روی زمین را جمع کند.
    با خونسردی دویدم سمت صندوق حساب، صندوق دار نشسته بود روی میز صندلی و مشغول کار با گوشی بود، وقتی که من را دید بلند شد و ایستاد، انگار منتظر من بود، آب معدنی را گذاشتم روی پیشخوان، بعد آن را برداشت تا با دستگاهی هوشمند که فکر می کردم برای تعیین قیمت آن بود را روی اسکنر آن گرفت، بعد داخل کامپیوتری لیست قیمت اجناس را به طور خودکار حساب کرد، بعد با لبخند رویش را به من برگرداند، گفت:
    -3 تومان می شود قربان، نقدی می دید یا با کارت بانکی؟
    -نه نقد می دهم
    -مشکلی نیست.
    از کیف پول یک 3 تومان نقد برداشتم، تقدیم صندوق دار کردم، بعد هم صندوق دار پول را در کشو گذاشت و آب معدنی را برداشتم و خداحافظی کردم.
    وقتی از سوپر مارکت آمدم بیرون، هنوز هوا رطوبت و حالت شرجی مانند چند دقیقه پیش را داشت.
    مردم در گوشه و کنار خیابان ها یا پیاده رو ها قدم می زدند، بعضی ها هم می رفتند کنار صندوق صدقات تا پول نقدی برای نیازمندان یا بی سرپرستان بپردازند.
    تاکسی زرد رنگ را با همان شماره حک شده روی بدنه تاکسی را دیدم که هنوز کنار جوی آب پیاده رو پارک شده بود؛ راننده داخل آن با نگاهی خواب آلود، شیشه سمت خودش را پایین کشیده بود، و سیگاری می کشید.
    رفتم سمت تاکسی، تا در ماشین را باز کردم، نخ سیگار را از شیشه پرت کرد تو خیابانی که از بالای آن پل سعادت آباد پیدا بود، داخل ماشین بوی عطر گل یاسمن را می داد، عطری لطیف.
    راننده شیشه سمت خودش را با دکمه ای بالا کشید، زمانی که داشتم از آن کیسه، 2 تا بطری آب در می آوردم تا به او بدهم، گفتم:
    -ببخشید که معطل شدید، یک اتفاقی داخل سوپر مارکت افتاد که وقتم را گرفت، الان هم که ترافیک سنگین شده
    راننده داشت کلید ماشین را داخل قفل می چرخاند، گفت:
    _اشکالی ندارد، من الان 15 ساله دارم از نیاوران و سعادت آباد یا اتوبان تهران-کرج خط به خط مسافر می دم، آنقدر هم اتفاق یا جنجال برای من پیش آمده که دیگر یک ماشین هم به من بزند عصبانی نمی شوم.
    _معلوم است که خیلی دنیا دیده این.
    -آه جوان عزیز! من زندگی ام را با همین کرایه تاکسی می گذرد، دیگه از خدا چیزی نمی خواهم.
    ماشین حرکت کرد و از میان انبوه ترافیک های ماشین، از اتوبان و جاده گذشتیم.
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    به ساعت مچی ام نگاهی انداختم، ساعت 9:50 بود؛ تا 50 دقیقه دیگر می رسیدم به فرودگاه.
    صدای بوق های ماشین و موتورسیکلت در خیابان ها می پیچید، به سمت جاده تهران-کرج داشتیم می رفتیم، چون نزدیک ترین مسیر به فرودگاه همان جاده بود، مسافت کمی بود، شاید 10 دقیقه دیگر می رسیدیم آنجا.
    پشت چراغ قرمز در میان انبوه ماشین ها که خط به خط خیابان ها نزدیک پل عابر پیاده مدیریت را پر کرده بودند، بانک رفاه را دیدم که کنار آن دو تا ماشین که تصادف کرده بودند و پلیس هم آنجا بود، فکر می کردم که ترافیک سنگین خیابان به خاطر همین تصادف بود، بعد از 5 دقیقه چراغ سبز شد و ماشین ها حرکت کردند.
    از زیر پل عابر پیاده پیاده مدیریت گذشتیم، و وارد جاده تهران-قم شدیم، ناگهان موبایلم زنگ خورد، به صفحه تلفنم نگاه کردم، سامان بود، جواب دادم:
    -سلام سامان خوبی؟، رسیدی از فرانسه به تهران؟
    -سلام رامین، آره تقریبا چهل دقیقه دیگر می رسیم به فرودگاه امام، نگران نباش، اتفاقی نمیفتد.
    -میدونم، ولی مگه تو هواپیما اجازه داده شده که با موبایل صحبت کنید؟
    -آره چرا اجازه نمیدن؟، برخلاف هواپیماهای ایرانی، سیستم این هواپیما خیلی قویه، یعنی به طور آزاد از گوشی می شود استفاده کرد، البته به طوری که در حالت هواپیما قرار بگیره، تفاوتش در این جاست که به طور نامحدود می شود از آن حالت استفاده کرد، خلاصه من دارم میام رفیق، نگران نباش.
    _باشه من هم نزدیکم، تو اتوبان تهران_قم هستم، انشالله امروز می ریم به یک رستوران خوب، فعلا.
    -فعلا رامین
    گوشی را قطع کردم، و روی سایلنت گذاشتم، بعد داخل کیف بانکی ام گذاشتم، فکر کنم تازه 5 دقیقه از آمدنمان به جاده گذشته بود، و این یعنی باید 4 دقیقه دیگر می رسیدیم به فرودگاه.
    ناگهان صدای راننده را شنیدم که گفت:
    -خب جوان عزیز، بگو ببینم از کجا آمده ای؟، چند سال سن داری؟ و به چه کاری مشغولی؟
    -رامین، رامین سهرابی قربان، تهران به دنیا آمده ام...نزدیک شهرک غرب، 21 سال سن دارم، و دانشجوی رشته ادبیاتم، در واقع نویسنده ام.
    -خب خیلی خوبه، جامعه ما به نویسنده هم نیاز داره، تا این مردم را بیشتر با مسائل چند جانبه مثل اجتماعی یا فرهنگی آگاه کنه، حالا چی شده که می خواهی بروی به فرودگاه امام؟ مهمانی از خارج آمده؟
    -بله، یکی از دوستان قدیمی ام از فرانسه آمده است به دیدن من، در واقع بعد از مرگ پدر و مادرم تنها کسی که با من هم صحبت بود، و جای خالی آن ها را در کنار پدربزرگم پر کرد او بود
    -پس یکی از دوستان قدیمی ات است، حالا چرا از فرانسه آمده است؟، آنجا تحصیل می کند؟
    -بله، حدود 5 سالی می شود که در شهر پاریس فرانسه تحصیل می کند، او را در این 5 سال تا قبل از دیشب که با من صحبت کرده بود هرگز در طی این مدت حرف نزده بودیم، گفته بود که در فرانسه اتفاقات ناگواری در جریان است که خواسته به من بگوید.
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    راننده را دیدم که دنده را عوض کرد، و با سرعت بیشتری نسبت به قبل در کنار خط جاده حرکت کرد؛ یک موتور سیکلت هوندا 125 به سرعت از کنار ما با میان چند ماشین دیگر حرکت کرد، در کنار جاده نیسان وانت زامیادی را دیدم که کنار جاده پارک کرده بودند، میوه های تازه ای داخل آن بار شده بود تا آن ها را بفروشند.
    راننده همانطور که به روبه رویش نگاه می کرد، گفت:
    - چه اتفاقاتی در فرانسه افتاده بوده است؟ می شود برای من توضیح بدهید؟ مشتاقانه آماده ام تا گوش بدهم.
    -به من گفته بود، که در طی حدود 5 سال پیش، قاتلی که تازه اسمش سر زبان ها آمده بود، به نام گرگ شب پاریس، در شهر مارسی، لیون و پاریس قتل های دسته جمعی بسیار زیادی انجام داده بوده است، بعضی از آنها در کاخ ورسای یا گورستان پاسی روی داده بوده است، و اغلب با نامه هایی که می نوشت مردم را تهدید می کرد که برنامه های به مراتب خطرناک تری برای فرانسه تدارک دیده است؛ به طوری که مردم از وحشتی که نسبت به او داشتند تا صبح در خانه که امن ترین مکان ممکن بود مخفی می شدند تا آسیبی از جانب او نبینند، تنها پلیس های ژاندارمری به عنوان یک محافظ یا سر پناه های واقعی مردم آن کشور وظیفه داشتند این قاتل را تا ابد از میان بردارند، اما او بسیار قوی یا به گونه ای فنا ناپذیر بود، یا حتی هیچ ردی از خودش باقی نمی گذاشت، او بیش از حد باهوش بود.
    بعد از اتمام صحبتم، راننده را دیدم که رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود، انگار ترسیده بود، در همان حالت با اضطراب گفت:
    _ گفتی گرگ شب؟ فکر کنم این اسم را قبلا شنیده ام.
    -از چه کسی؟ از کجا؟
    -یک بار همسایه ام که یک پسر جوان بود، در مورد خاطراتی که از فرانسه داشت برایم تعریف کرد، می گفت بعد از آن اتفاق دیگر آن آدم سابق نبوده، دیگر در زندگی رنگ خوشی را ندیده بوده است، شب ها کابوس مردی را می دیده که خانواده اش را از او گرفته بوده و گمان می کرده که او حالا در تعقیبش بوده است، به خاطر آن اتفاقات بیماری پارانویا با افسردگی سایکوتیک گرفته بوده است، بعد از آن، برای اینکه در آرامش باقی عمرش را بگذراند، به محله حکیمیه در تهران رفت و یک خانه نقلی-سنتی در آنجا گرفت.
    -چه خاطراتی؟
    -از حادثه ای که برایش در شهر مارسی فرانسه اتفاق افتاد، از تور 3 روزه ای که با پدر و مادرش با تنها خواهر کوچکترش داشت؛ تک تک حرفش را یادم است، مدام خودش را سرزنش می کرد که چرا آن شب در کنسرت گرند رکس آنها از دست آن آدم شیطانی نجات نداده بوده است.
    -می شود برایم ماجرای آن خانواده را به طور مفصل شرح دهید؟، چون به آن ها واقعا نیاز دارم.
    راننده سرش را به نشانه نفی حرکت داد، گفت:
    -نه، نمیتونم توضیح در این باره به شما ارائه کنم، چون می ترسم در ذهنت باقی بماند، بعد ماجرا از زبان من به کس دیگری تعریف کنی، چون آن مرد جوان به من گفته که این خاطره را به کسی نگویم، اگر هم این بار به شما گفتم یک استثنا بود.
    تمنا کردم، خواهش کردم ماجرا برایم مفصل تعریف کند، اگر به آن اتفاق پی نمی بردم، دستم به هیچ جا بند نبود، آن وقت باید با هزار دردسر و اضطراب به فرانسه می رفتم، جایی که با این توصیفاتی که این مرد و احتمالا سامان می کرد، آنجا بیشتر مثل یک جهنم می ماند تا مکانی پر رفاه و به اصطلاح بهشتی یا لوکس، حتی برای وادار کردن او، گذرنامه با پاسپورتم یا حتی ویزای تحصیلی ام را که از سمت کنسوگری فرانسه مهر امضاء با تایید داشت را به او نشان دادم، حتی بلیط سفرم به فرانسه را که برایش سه روز دیگر تنظیم شده بود هم به او نشان دادم، پرسید:
    -ویزای تحصیلی؟ تو می خواهی به آنجا برای تحصیل بروی؟
    -بله قرار است برای سه روز دیگر به آنجا بروم، برای تحصیل، باید با فضای فرانسه که اینطور شما درباره آن صحبت می کنید مطلع بشوم، حتی اگر یک جنایت کار در آن جولان بدهد، خواهش می کنم به من بگویید، نگران نباشید به کسی نمی گویم، شاید فقط به همان دوستی بگویم که از فرانسه قرار است بیاید، که او هم باید از این ماجرا خبر داشته باشد چون در آنجا زندگی می کند.
    -آخه من..
    نگذاشتم حرفش را تمام کند، دوباره اصرار کردم، از کابوس ها و ترس های شبانه ام صحبت کردم، حتی از خاطرات یا عکس های پدر و مادرم در جاده شمال به او گفتم، باید او را وادار می کردم که به من بگوید چه اتفاقی در آنجا افتاده بوده است.
    نگاهش کردم، انگار پشیمان بود که رازش را بر من برملا کرده است، ولی یکدفعه درآمد و گفت:
    -قبول، به تو می گویم، ولی امیدوارم صبور باشی چون ماجرای طولانی را قرار است بازگو کنم.
    -قول می دهم فقط یک لحظه صبر کنید.
    دستگاه ضبط صدا را از داخل کیفم برداشتم، وقتی راننده آن را دید کمی عصبانی شد، گفت:
    -می خوای صدام رو ضبط کنی؟
    _فقط برای مهمانم، برای اینکه مدرکی داشته باشم تا با او درمیان بگذارم، قول می دهم پیش خودم و او این ماجرای شما از قول آن پسر محفوظ بماند.
    باز انگار پشیمان شده بود، ولی یکدفعه گفت:
    -پس محکم رو صندلی بشین تا از آن خانواده نفرین شده برایت تعریف کنم، امیدوارم ظرفیت شنیدن این ماجرا را تا آخر داشته باشی.
    در میان آن همه ماشین هایی که با سرعت در جاده حرکت می کردند، صدای بوق و داد یا فریاد می آمد فقط به ماجرای آن پسر فکر می کردم، به ماجرای هولناکی که 4 سال پیش اتفاق افتاده بود، اتفاقی که پسر جوان را تا ابد افسرده کرد
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    پارت 5
    ماجرا به چهار سال پیش بر می گردد، زمانی که من به تازگی سال دوم دبیرستان را به پایان رسانده بودم، تابستان بود و ما به سختی گرمای تابستان را در شهر شلوغ و پر از دود تهران را تحمل کرده بودیم، قرار بود برای یک تور تابستانی به فرانسه برویم، کشوری که تعداد زیادی جاذبه گردشگری مثل رود سن، گورستان پاسی، کنسرت گرند رکس یا کوه مون بلان داشت.
    همه چیز از صبح همان روز شروع شد، همان صبح کذایی که مسیر نابودی من و خانواده ام را هموار کرد، در میان همان اوهام و خواب ناگهان صدای کسی را در آن عالم می شنیدم.
    از خواب پریدم و خواهر کوچکم را دیدم که کنار درگاه اتاق ایستاده بود، همانطور که داشت با ذوق به من نگاه می کرد، گفت:
    - داداش فرشید چرا خوابیدی؟ بلند شو 3 ساعت بعد پرواز داریم، باید زود صبحانه بخوریم بریم فرودگاه.
    -باشه نگار الان میام، تو برو به آشپزخانه.
    دیدمش که سریع به سمت آشپزخانه دوید، ما تقریبا 10 سالی می شد که در تهران زندگی می کردیم، قبلا در کلاردشت زندگی می کردیم، یکی از مناطق زیبای شمال، خواهرم نگار به تازگی وارد 5 سالگی شده بود، به نویسندگی علاقه زیادی داشت، همیشه آرزو داشت به بهترین نویسنده تبدیل بشود، اسمش در کنار تالکین، مارگارت میچل یا جی.کی رولینگ یا دانیل دفو قرار بگیرد.
    از تخت بلند شدم، ساعت کوک شده ام را قطع کردم، به اتاقم نگاه کردم، به میز مطالعه و پوشه های سوالات تست کنکور با برگه های امتحاناتی که داخل آن بود، از لای پرده های اتاق، نور خورشید به داخل وارد می شد، و عکس با کاغذ دیواری های کشور فرانسه همراه با دانشگاه های آن بر دیوار اتاق چسبیده بود، 2 تا چمدان دستی دیدم که کنار در بود، زودتر از آنچه که فکر می کردم، پدر و مادر آماده شده بودند، از اتاق بیرون رفتم، وارد هالی شدم که یک تلویزیون LED با دو مبل چرمی چهار پایه همراه یک میز گردی با پر از گلدان، قرار داشت.
    آن طرف هال، جایی که دو پنجره دو جداره قرار داشت، و ساختمان یا آپارتمان هایی از آنجا پیدا بود.
    از آشپزخانه صدای کتری آب و شستن لیوان به گوشم می رسید، از پیشخوان آَشپزخانه مادرم را دیدم که مشغول درست کردن صبحانه بود، متوجه حضورم نشد، به همین خاطر بلند گفتم:

    _صبح بخیر، پدر کجاست؟ داری چی درست می کنی؟
    یک لحظه مادرم جا خورد، چنان که نزدیک بود تمام قابلمه ها با لیوان بیفتد روی زمین و بشکنند، با این حال با خونسردی لبخند زد و جواب داد:
    -سلام عزیزم صبح بخیر، پدر رفته بیرون برای کارهای مخابرات شرکت، 15 دقیقه دیگه برمی گرده، دارم براتون سوسیس با تخم مرغ درست می کنم.
    -ممنون بابت محبتت.
    بعد بی درنگ به سمت مادر رفتم، او را بوسیدم؛ بعد از آشپزخانه خارج شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    به سمت سرویس بهداشتی رفتم، تا صورتم را تمیز کنم و در کل چهره ام را آراسته کنم.
    روبه روی آینه ایستادم، چهره ام مرا در این سن 30 جلوه می کرد، شاید هم ارثی بوده است، همانطور که مشغول شانه کردن موهایم بودم که مثل گلی رقصان در بادی نسیم می ماند، به پدرم فکر کردم.
    پدرم شاهین، در گیلان چشم به جهان گشود، به تازگی وارد 42 سالگی شده بود و مدیر امور بخش مالی واحد مخابرات تهران بود، ما به این خاطر قصد داشتیم به فرانسه برویم تا پدرم در آنجا شرکتی مخابراتی تاسیس کند، از روحیات او که در این 17 سال شناخته ام، می توان گفت مردی سرزنده، خوشرو، مهربان است.
    مادرم نسترن، در کرج به دنیا آمد، 41 سال سن دارد و در یک خیاطی نزدیک نیاوران مشغول به کار است، از سرگرمی مورد علاقه اش هم رفتن به کوهنوردی ، باغبانی است، باقی خانواده یا اقوام در شمال زندگی می کنند، جایی در روستای مازیچال مازندران.
    من فوبیا ترس از تاریکی دارم؛ فرانسه هم مکان های تاریخی را دارد که در عین حال که بسیار باشکوه و با قدمت است، اما در عین حال در بطن یا عمق خود جوی تاریک یا خشن دارد، زمانی که این باشکوهی یا عظمت با تاریکی گره بخورد آن وقت می توان به این حرف پی برد، مثل گورستان پاسی که هنرمندان یا افراد ایرانی هم در آنجا به خاک سپرده شدند.
    در همین افکار بودم که ناگهان در خانه با کلید باز شد، پدرم با صدای بلند و از خوشحالی گفت:
    -خبر خوش عزیزان! کارهای مخابرات تمام شد! ما می توانیم در فرانسه بدون هیچ دغدغه ای زندگی کنیم، آن هم با دلار فرانسه که آن در صرافی ایران می توانیم با پول ایران تعویض کنیم یا حتی به دلار تبدیل کنیم، و پول زیادی به را بدست بیاوریم، بالاخره به آرزوهایمان می توانیم نزدیک بشویم.
    مادرم از آشپزخانه با لحنی انتقادی گفت:
    -سلام یادت رفته؟! چرا آنقدر هیجان زده شده ای؟ صدای کلفتت تا هفت کوچه آن طرف شنیده شد.
    -نسترن چرا نباید احساس خوشحالی ام را نشان بدهم؟ قرار است تا یک هفته دیگر از واحد مخابرات تهران پست کاری برای ما بیاید در فرانسه! با مدارکی که همراه با رزومه کاری که دارم، می توانیم در همانجا یک مخابرات تاسیس کنیم تا زندگی مان را در کنار آن تامین کنیم.
    -اول بگذار سفر با آرامشی را در طی کنیم، بعد به ما امیدواری ات را نشان بده.
    -بچه کجا رفتند؟ فرشید و نرگس هنوز بیدار نشدند؟
    از سرویس بهداشتی خارج شدم، پدر را دیدم که از هال دنبال ما می گشت، از راهرو بلند گفتم:
    -سلام پدر، من اینجام، قرار بر اینه که فرانسه بالاخره زندگی کنیم؟
    به موها ژولیده و مجعدش نگاه کردم که با آن کت و شلوار با قد بلندش تناسب پیدا کرده بود، پدر به سمت صدایم برگشت، تا مرا نگاه کرد، به سمتم آمد، مرا در آغـ*ـوش گرفت، گفت:
    -سلام عزیزم، بله قرار است به فرانسه برویم، این تور مسافرتی فرصتی است که برای اتمام کارهایمان در فرانسه وقت داشته باشیم، مطمئنم سفر خوبی در پیش داریم.
    -من هم امیدوارم.
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    پدرم سمت اتاقش رفت، تا لباس هایش را عوض کند و من هم سمت میز صبحانه رفتم تا صبحانه بخورم، امّا یک لحظه یاد یکی از برگه های تحقیقاتم افتادم که در همان پوشه سبزرنگم، برگه ای که حاوی اطلاعات اسرارآمیزی در مورد قاتلی به نام گرگ شب بود که در فرانسه قتل هایش را طی چند سال اخیر انجام می داده است.
    رفتم سمت اتاقم، سر میز مطالعه ام نشستم و پوشه سبزرنگ را باز کردم، در میان تمام برگه هایی که در مورد کنکور و درس بود برگه ای با عنوان:
    -تحقیقات حوادث اخیر فرانسه
    به چشمم خورد، آن برگه را بیرون آوردم و تمام متن های اطلاعاتی آن را در ذهنم خواندم:((در 25 ژوئن سال 2007، یک خانواده 6 نفره برای بازدید توریستی به کاخ ورسای که محل پادشاهان و امپراطوری های فرانسه از جمله ناپلئون بناپارات محسوب می شد رفتند، امّا متاسفانه در ساعت 18:25 عصر همان روز از مردمان محلی و نگهبانان کاخ خبر می رسد که این 6 نفر به طرز فجیعی کشته شده و به دار آویخته شدند.
    نکته عجیب تر اینکه که مظنونی که گمان می رود، این قتل را مرتکب شده نامه هایی را به ستون ها و دیوار های پشت کاخ یعنی جایی که ماشین های سلطنتی در آن پارک می شود پیدا شده است، قاتل در این نامه ها خود را گرگ شب معرفی کرده و این قتل را اولین هشدار با ایجاد ترس به مردم فرانسه ارائه کرده است؛ او می گوید با این قتل، تمام اهداف بعدی اش را هموار کرده است تا برترین هدفش تسلط بر کل کشور فرانسه باشد.
    او می گوید روزی خواهد رسید که خیابان های فرانسه بدون هیچ انسان و پلیسی، و خالی از هرگونه صدا یا رفت و آمدی تبدیل خواهد شد به شهری که خودش یعنی گرگ شب در آرمان های ذهنش می پروراند.
    در آخرین متن نامه، او این کد اسرار آمیز را نوشته است:
    -19951960Rez1958ELNTEHFRAplumg12
    او در نامه دیگر، به قتل یک دختر 20 ساله، در محله های سنت اتین اشاره کرده است.
    او در بخشی از نامه می گوید که اگر می خواهید مرا ملاقات کنید، باید به این مکانی که در نامه ام نوشته ام مراجعه کنید!؛ فقط امیدوارم با دیدن سرهای بریده شده قربانیانم که به دیوار خانه ام آویخته شده اند نترسید، چون این هشداری است برای تمام مردمان فرانسه؛ در آخر نامه او اسم مکانش را با علامت ها و کدهایی اسرارآمیز نوشته است:
    -(Rue saily 80.km313 10 kills 20+20=(2a))
    ناگهان صدای درزدن را شنیدم، صدای پدرم را شنیدم که گفت:

    _فرشید، پسرم بیا صبحانه آماده کردیم، بعد از صبحانه باید آماده بشویم بریم فرودگاه
    _چشم پدر، الان میام.
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    برگه ها را جمع کردم و داخل پوشه گذاشتم، بعد سمت چمدان رفتم تا پوشه را داخل آن بگذارم و زیپ آن را ببندم.
    زمانی که در اتاق را باز کردم، به خودم قول دادم که راز اطلاعات این پرونده را در ذهنم نگه دارم، تا آرامش خانواده ام با پی بردن به این موضوع از هم نریزد.
    پدر و مادرم با تنها خواهرم، را دیدم که سر میز نشسته بودند و مشغول خوردن صبحانه بودند، من هم به جمع آن ها اضافه شدم.
    صندلی را کشیدم سمت خودم و نشستم، داخل بشقابم سیب زمینی با سوسیس و تخم مرغ برداشتم تا مشغول شوم.
    در همین حین مادرم از پدرم پرسید:
    _ از تهران تا پاریس، چقدر مصافت باید با هواپیما برویم؟
    _از نظر زمانی حدود 11 ساعت، البته شامل دو تا مسیر می شود که باید از آن دو مسیر بگذریم، اولین مسیر در فرودگاه جدید استانبول است که باید فرود بیاییم، و بعد دوباره با یک سوخت گیری هوایی باید به سمت بلغارستان برویم؛ تا در فرودگاه وارنا پیاده شویم و بعد به سمت فرودگاه اورلی پاریس برویم که تقریبا 3 ساعت طول می کشد.
    _پس باید راه طولانی رو طی کنیم، برای پاریس یه اتاق هتل رزرو کردی که چند روز در آن زندگی کنیم تا مراحل تاسیس پایگاه مخابراتی را بگذرانیم؟
    _آره، قرار است که برای 4 روز یک تور تابستانی داشته باشیم و در هتل پاریس فرانسه بمانیم، من در خیابان شان الیزه آپارتمانی قبلا هماهنگ کردم که می توانیم بخریم.
    _ خیابان شان الیزه کجاست؟
    _یکی از جاذبه های گردشگری فرانسه هستش، حالا میریم می بینیم.
    بعد از یک گفت و گوی طولانی، تمام جمع 4 نفره ما در سکوت فرو رفت و فقط صدای بشقاب یا قاشق به گوش می رسید، با خودم گفتم اگر راز ماجرای گرگ شب را به پدرم می گفتم شاید این سفر را می توانستیم کنسل کنیم، اما این سفر اجباری بود، اگرچه من دلم گواهی می داد که سفر خوبی در پیش نخواهیم داشت.
    به ساعت روی دیوار نگاه کردم که عقربه های آن روی 7 بود، و ما ساعت 9 پرواز داشتیم.
     

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    _شاید...شاید یک موردی وجود دارد که مردم را آزار می دهد و کشورشان تحت نظارت نیروهای امنیتی فرانسه است، یک شخص یا یک آدم دیوانه آن ها را آزار می دهد.
    _من هم فکر می کنم به همین دلیل است، ولی با این pال نباید به خودمان استرس وارد کنیم، این یک سفر کاری هستش که برای تعیین آینده زندگی و شغلی ما مهم است.
    به مادر نگاه کردم که در چهره اش احساس ترس و نگرانی را به خوبی حس می کردم، می دانستم او هم برای این سفر چندان موافق نیست، ولی باید با تمام این مشکلات کنار می آمدیم چون می توانیم در مکانی که فرصت شغلی و تحصیلی در آن فراهم است زندگی کنیم.
    پدرم تا چهره درهم رفته مادرم را دید، گفت:
    -نسترن، قول می دهم اتفاقی قرار نیست برای ما بیفتد، قوی باش، فقط قرار است برای 4 روز به فرانسه برویم، 2 روز اول تفریحی می کنیم و در 2 روز بعدی هم باید کارهای مهم تر را انجام بدهیم، من حضور پلیس های ژاندارمری را روی این حساب قرار می دهم که فقط برای چند ماه شهر را خالی از مردم بی گـ ـناه بکنند تا اتفاق ناگواری برای آنها پیش نیاید.
    دیدم که مادرم کمی آرام شد، و ظاهرا نگرانی اش برطرف شد، با این حال می دانستم که ته دلش هنوز شک و تردید دارد، پدرم بعد از غذا روی دهانش دستمال کشید، بعد گفت:
    -خب...فرشید و نگار کم کم باید آماده بشوید و برید لباس بپوشید، من هم می روم که چمدان هارا بردارم با لوازم دیگر تا راه بیفتیم که برویم فرودگاه.
    از میز بلند شدم تا بروم سمت اتاق خواب.
    مادرم بشقاب ها با لیوان و بسته نان را جمع کرد تا برود سمت آشپزخانه...
    در کمد را باز کردم، و یک تی شرت با شلوار جین از آویز لباس برداشتم؛ بعد از اینکه آن ها را به تن کردم و از اتاق داشتم می رفتم بیرون، یک برگه را دیدم که گوشه ی تخت افتاده بود، آن را برداشتم، اخبار یا اطلاعاتی در مورد گرگ شب پاریس نوشته شده بود:

    _ به گزارش یورو نیوز، در روز مراسم جشن سالگرد انقلاب کبیر فرانسه در میدان باستیل و کاخ ورسای که با حضور 500 هزار نفر در کنار 8 میلیون نفر در کل کشور فرانسه برگزار شده بود.
    با اعلام پلیس ژاندامری و کاراگاه سباستین پاولوفسکی که هدایت بخش جنایات و موارد مشکوک را برعهده دارند، 22 نفر در بخش شمال شرقی کاخ ورسای به قتل رسیدند که جسد آن ها در حین مراسم توسط پلیس های امنیتی پیدا شده است.
    گفته می شود که این 22 نفر در حالتی بسیار عجیب بر دیوار های آپارتمان خیابان 23 شرقی به شکل صلیب با میخ کوبیده شده بودند.
    کارآگاه پاولوفسکی معتقد است که تمام این قتل ها کار قاتل معروف، گرگ شب است.
    کارآگاه پاولوفسکی با تعدادی از همکارانش، پرونده جدیدی به نام b-32007 را تشکیل داده است، تا تمام قتل ها و موارد مشکوک به این قاتل در این پرونده به ثبت برسد، همچنین کارآگاه پاولوفسکی اعلام کرده است که کد اسرارآمیز با مکانی که این قاتل در نامه هایش نوشته بوده است را به قدری سخت می دانسته که با وجود 2 سال پس از اولین قتل او، هنوز توانسته با بهترین کدنویسان کامپیوتری خویش این کدها را استخراج کند.
    کارآگاه پاولوفسکی اعتقاد دارد که این قاتل، تهدیدی بر کل مردم فرانسه است و هرچه زودتر باید نابود بشود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا