رمان آخرین عروج(جلد اول مجموعه مصائب یک نویسنده) | Amir.n.81 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

امیرحسین1381

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/20
ارسالی ها
605
امتیاز واکنش
7,595
امتیاز
728
سن
21
بعد از اینکه هواپیما در لاین فرودگاه نشست، پدر وسایل مان را از کمد درآورد و بعد اجازه خروج از هواپیما را به ما دادند.
وقتی که از هواپیما داشتیم خارج می شدیم، من همان دو مهماندار را دیدم که در هواپیما قبلی کنارمان بودند، حتی از چشمشان هم می فهمیدم که در عمق ذهنشان آن اتفاق در سرویس بهداشتی را هنوز هم کنکاش می کنند.
وقتی که از آن به اصطلاح پله برقی پایین رفتیم، احساس کردم هوای پاریس نسبت به وارنا و استانبول سرد و مرطوب بود، به همین دلیل یقه لباسم را کمی تا گردنم بالا کشیدم، تا گرمم بشود.
پرچم فرانسه را در کنار در ورودی فرودگاه می دیدم، وارد فرودگاه شدیم.
اولین چیزی که نظرم را جلب کرد، برندهای معروف کشور فرانسه بود که به دیوارهای سالن نصب شده بود، برای تبلیغات از برند Pegueot، Loreal، در آن سالن بزرگ که اطرافش فروشگاه یا عابر بانک، دفتر مدیریت، گیت بود، ما دنبال بخش بار یا وسایل می گشتیم.
بالاخره پیدایش کردیم، تمام مسافران دور آن دستگاه بار ایستاده بودند، ناگهان زنگ موبایل پدرم در میان آن جمع شلوغ به صدا درآمد.
به زبان فرانسوی چیزهایی می گفت که کمابیش، متوجه شدم:
-الو، سلام شما جلوی فرودگاه پارک کردید؟ خوبه من 3 دقیقه دیگه آنجام، اتاق ما آماده است؟ متشکرم...ما الان میاییم.
مادرم پرسید:
-کی زنگ زد؟
-از بخش آژانس تاکسی هتل بودند، مسئول هماهنگی پرسید به فرودگاه رسیدین یا نه؟
_الان راننده اینجاست؟
-آره روبه روی ایستگاه تاکسی فرودگاهه!، گفتم 3 دقیقه دیگه میاییم.
دوربین Panasonic را از مٌشَما برداشتم، جعبه دوربین کشویی بود، آن را از جعبه بیرون کشیدم.
لنز دوربین بسیار جذاب و شیک بود، قسمت ضبط و زوم کردن اتوماتیک همراه عکس پردازی، تنظیم افکت، ویرایش، عکس ،نورپردازی، تنظیم کیفیت،گالری عکس همراه با اطلاعات، از همه مهم تر ویژگی دید در شب را داشت، این دقیقا مکمل پرونده های حاوی اطلاعات اسرارآمیز گرگ شب می شد، من می توانم با گرفتن عکس ها یا فیلم ها از اتفاقات فرانسه مدارک زیادی جمع کنم.
دوربین را روشن کردم، کیفیتی عالی از فرودگاه را نشان می داد، از پدر و مادرم بدون اینکه متوجه بشوند عکس گرفتم، بعد دکمه ضبط را فشار دادم تا ماجرای سفرمان را شروع کنم، فیلم شروع شد، در ابتدای ضبط، گفتم:
_سلام، اسم من فرشید طاهری است، این ویدیو را به این دلیل شروع کردم که اتفاقاتی را که در پیش رو است را ثبت کنم، به عنوان مدرکی که به پلیس ژاندارمری ارائه دهم، می دانم از این سفر زنده بیرون نخواهم آمد، می دانم که باید از خودم اثری به جا بگذارم، شاید با کشف حقیقت فجایعی که گرگ شب باعث بانی آن شده است، من در این تور 4 روزه هرشب از ساعت 12 از هتل به سمت خیابان ها یا حتی گورستان پاسی خواهم رفت، تا هر وقایعی را که منجر به از دست رفتن جانم می شود را ضبط کنم.
 
  • پیشنهادات
  • امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    پدر و مادرم همراه با نگار، هر سه با چمدان به سمت من آمدند، پدرم گفت:
    - باید به سمت بخش بازرسی برویم.
    به سمت در بازرسی رفتیم، جایی که باید چمدان ها و لباس چک می شد، بعد از یک وقفه طولانی در بررسی چمدان بالاخره اجازه خروج داده شد، از فرودگاه خارج شدیم.
    خیابان های فرانسه پر بود از پوستر ها، اعلامیه که از تهدیدهای درباره گرگ شب نوشته شده بود.
    تاکسی با بدنه زرد رنگ را دیدم، راننده که یونیفرم مخصوصی برتن داشت گفت:
    _ سلام، خب پس شما، آقای طاهری هستید؟ ورودتان را به فرانسه (کشور شش ضلعی) خوش آمد عرض می کنم، مطمئنم از سفرتان لـ*ـذت خواهید برد، لطفا چمدانتان را داخل صندوق عقب بگذارید.
    پدرم چمدان ها را گذاشت.
    من و نگار هم در ردیف صندلی عقب که نشستیم، جنس پارچه صندلی با صندلی های بومی کشور ما تفاوت بسیار زیادی داشت، حتی داخل تاکسی آنقدر مدرن و باشکوه ساخته شده بود، که مسافر احساس راحتی می کرد.
    هوای کشور فرانسه در آن فصل سرد و بارانی بود، به همین دلیل اکثر شهروندانی که در پیاده رو قدم می زدند چتر در دست داشتند تا از بارش بی وقفه باران محفوظ بمانند، نکته جالب این بود یک میز بسیار کوچک ناهار خوری به پشت صندلی شاگرد راننده متصل بود، و دستگاه قهوه ساز هم در کنار آن بود، همچنین یک دستگاه مینی تلویزیون هم متصل به پشتی صندلی بود تا همراه میل کردن قهوه تلویزیون تماشا کنیم، تاکسی از نظر امکانات فوق العاده بود.
    مادرم در ماشین را باز کرد، کنار نگار نشست، پدرم در ردیف صندلی جلوی رو صندلی شاگرد راننده نشست، در آخر راه افتادیم.
    وقتی که رسیدیم به میدانی که برج ایفل در آن نصب شده بود، دوربین پاناسونیک را بدون اینکه خانواده ام متوجه شدند از جیبم برداشتم و از برج 2 تا عکس گرفتم، حداقل به عنوان بهترین جاذبه گردشگری این کشور.
    در بلواری که به سمت هتل راه داشت، پوسترها و عکس همراه با اعلامیه بر ویترین فروشگاه یا حتی بر بدنه های ماشین های پارک شده زده شده بود، از تمام آن پوسترها با دوربین عکس گرفتم تا مدارک بیشتری در چتنه داشته باشم.
    ساختمان ها و حتی فروشگاه های کشور فرانسه هم به سبک یا معماری اروپایی بود، دیدن آن ساختمان ها به من یک روح تازه ای بخشید، گویا وارد سرزمینی شده بودم که آن را در خوابم فقط تصور می کردم، اما حالا همه این ها روبه روی چشم هایم بود.
    مردمان کشور فرانسه هم بسیار خون گرم و با محبت به نظر می رسیدند.
    به هتل رسیدیم، برخلاف آنچه که در ذهنم تجسم می کردم، هتل مشرف به خیابان بود، به همین جهت خبری از طبیعت بکر و زیبا نبود، با این حال به نظر جالب می آمد، شاید فضای داخلی اش ساختار خلاقانه تری داشت.
     

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    دو تا از کارمندان هتل که عینکی مشکی بر چشمانشان زده بودند، یونیفرم مخصوصی به تن داشتند، و به سمت تاکسی آمدند.
    به زبان فرانسوی خوشامد گفتند.
    بسیار مودبانه رفتار همراه با پرستیژ رفتار می کردند، این رفتار نشان از فرهنگ بالای آنها می رساند، یک فرهنگ اصیل اروپایی.
    چمدان را هم طبق وظیفه ای که داشتند برداشتند.
    به با هم دیگر به سمت سالن رفتیم.
    بلافاصله اولین چیزی که به چشمم خورد، بخش رزروشن بود.
    همراه با راهرویی که به دو طرف امتداد داشت.
    در یک سو انواع یا اقسام کافی شاپ، رستوران، ماساژ، تئاتر، استخر، سالبن بیلیارد در آن قرار داشت، در یک سوی دیگر پله ای همراه با آسانسور قرار داشت که به طبقات اتاق ختم می شد.
    مسئول بخش رزروشن که مردی جوان با موهای مشکی همره با صورت کک و ملیحی داشت، در کل معقول به نظر می رسید، به ما خوشامد گفت،.
    پدرم به زبان فرانسوی گفت:
    -Bonjour, j'ai déjà parlé au directeur du service coordination et réservation de chambres de cet hôtel pour nous réserver une
    chambre double? Sommes-nous prêts à y aller pour rester?
    -
    Oui bien sûr! Combien de temps réservez-vous uniquement la chambre numéro vingt-quatre au quatrième étage?
    Pendant quatre jours, bien sûr, nous ferons le travail de la carte d'identité avec le passeport en rédigeant le formulaire de
    confirmation de la chambre et du passager.
    -Eh bien, écrivez simplement cette feuille avec les détails de l'acte de naissance et de la date de naissance, afin que je puisse vous accompagner dans la chambre.
    بعد از اینکه پدر برگه ای را پر کرد، زیر آن را یک امضا زد،.
    شناسنامه با پاسپورت را به مسئول نشان داد، مسئول کلید اتاق را برداشت و ما را اتاق همراهی کرد.
     

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    از آسانسور به سمت طبقه 4 رفتیم.
    وقتی آسانسور در آن طبقه متوقف شد اول مسئول رزرو به راهرو رفت، ما هم پشت سر او حرکت کردیم.
    از یک هال باریک که در هر دو طرف آن فرش قرمز رنگی پهن شده بود، عکس های برج ایفل و بازیگران معروف اروپایی جرارد باتلر یا سوفیا لورن یا آل پاچینو نصب شده بود، اشخاصی که به دنیای سینما روحی تازه بخشیدند، و نماد اقتدار همراه با جذابیت و استعداد بودند.
    به سمت انتهای راهرو رفتیم، در آخر به دری که شماره بیست و چهار همراه با حروف انگلیسی D در آن حک شده بود رسیدیم.
    مسئول کارت الکترونیکی را جیبش برداشت که دستگاه کد حک شده روی آن را می خواند، و در اتاق باز می شد، وارد اتاق شدیم.
    اتاق تقریبا کوچکی بود، یک تخت دو نفره در سالن کوچک قرار داشت که با یک تلویزیون LED همراه با دو تا میزگردی با تلفن رومیزی-سلطنتی برای ارتباط مسئول قرار داشت، همراه با پنجره ای دو جداره کامل شده بود.
    گوشه سالن آشپزخانه ای بدون پیشخوان قرار داشت که یک یخچال با مایکروی همراه با اجاق گاز با کابینت و بشقاب های غذا با چند بسته برنج با گوشت همراه خوراکی که برای همان 4 روز کفایت می داد دیده می شد.
    صدای پدرم را شنیدم که گفت:
    -خب ممنون بابت راهنمایی تان، ما برای هفته بعد که شنبه آینده می شود کلید اتاق را به شما پس می دهیم، اگر هم برای غذا یا صبحانه راهنمایی نیاز داشتیم با تلفن متصل به کافه هتل هماهنگی می کنیم.
    -بله حتما! ما در خدمت تمام و کمال هستیم، امیدواریم از اقامتتان در اینجا لـ*ـذت ببرید، آقایان لطفا چمدان مسافران گرامی را در اتاق بگذارید.
    آن دو کارمند، چمدان ها را داخل اتاق گذاشتند، اتاقی که در تنها راهرویی که انتهای گوشه سمت چپ هال قرار داشت و به حمامی راه داشت؛ بعد به بیرون رفتند و در را بستند.
    پدرم گفت:
    -خب، حالا اول باید لباسمان را عوض کنیم، بعد کمی فعالیت انجام بدهیم، مثل تماشای تلویزیون، یا خواندن روزنامه یا مطالعه کتاب، یا حتی استراحت کنیم، بعد آخر شب به کنسرت گرند رکس می ریم، حدود 4 ساعت دیگر، هنوز وقت زیادی داریم، بچه ها استراحت کنید.
    مادرم پرسید:
    -از اینجا تا کنسرت چقدر مسیر باید طی کنیم؟
    کیف زنانه اش را روی میز گذاشت، و دنبال کنترل تلویزیون می گشت، در همان حال پدر گفت:
    -حدود 40 دقیقه، با تاکسی می رویم و با همان بر می گردیم، تمام با شام هم خودم رزرو کردم.
    -خب پس فرشید و نگار، شماها لباستان را عوض کنید که تا ساعت 11 آماده بشویم، البته اول استراحت می کنیم.
     

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    من به دوربینم نگاه کردم که در جیبم بود.
    تا ساعت 11 وقت داشتم، باید مدارک بیشتری جمع می کردم، حداقل باید از این3 ساعت باقی مانده استفاده می کردم، باید در شب اول این کار را در دو قسمت به پایان می رساندم.
    قسمت اول را در این هتل و کوچه، قسمت دوم را در کنسرت گرندرکس بدون اطلاع خانواده، البته می دانستم نگار آب زیر کاه کمی از پنهان کاری من خبر پیدا می کرد، باید نسبت به او کاملا هشیار باشم و شش دنگ حواسم به او باشد تا افکارم را نخواند.
    مادرم را دیدم که تلویزیون را مدام عوض داشت می کرد، کاملا ذل زده بود به صفحه تلویزیون و متوجه نگاه من نشد.
    سمتش آمدم، گفتم:
    مادر، اگر اجازه هست30 دقیقه پایین بروم تا با حال و هوای اینجا آشنا بشوم، کمی هم قدم می زنم، بعد بر می گردم.
    به من خیره شد، انگار که حرف بدی زدم، گفت:
    -توی کشور غریب، این موقع شب بدون آشنا و راهنمایی می خوای بری پایین؟
    -گفتم فقط 20 دقیقه، کار به جایی نمیرسه اگر بخوام کمی قدم بزنم!
    هنوز در چهره اش مردد یا تردیدی را می دیدم، اصلا نباید به او می گفتم، با این حال گفت:
    -نزدیک هتل قدم می زنی، خب؟!
    -بله.
    -خیلی خب برو، ولی راس 20 دقیقه بر می گردی.
    -چشم
    در اتاق هتل را باز کردم، در راهرو قدم زدم، کلید آسانسور را زدم و داخل شدم.
    آهنگی که در اتاقک آسانسور پخش می شد روح مرا نوازش می کرد، یکی از آهنگ های ریچارد کلایدرمن بود، با خودم گفتم زمانی که به سالن رفتم باید از تمام قسمت های هتل فیلم برداری کنم، عکس بگیرم.
    بیرون هم، باید تا نبش خیابان فیلم برداری می کردم.
    در همین افکار بودم که آسانسور در طبقه دوم ایستاد، مردی با کت و شلوار مشکی با کیف چرمی اش وارد شد، یک شانه از من بلندتر بود، چهره ای خشک یا جدی داشت، حتی زمانی هم که کنارم می ایستاد، هیچ گونه حرفی نزد.
    تا زمانی که آسانسور در طبقه همکف بود، متوقف شد، در باز شد و مرد به بیرون رفت، من هم پشت سرش قدم زدم، چاقویی دولبه در جیبش بود، بلافاصله با خودم گفتم برای چی چاقو را در جیبش پنهان کرده؟!
    نسبت بهش حس خوبی پیدا نکردم، به همین خاطر دنبالش راه افتادم تا ببینم کجا می رود.
    اما ناگهان مرد سیاه پوش، در میان ازدحام مردم در سالن گم شد، سالن بسیار شلوغ بود.
    متوجه دیگر نشدم مرد کجا رفته، اما باید او را پیدا می کردم.
    همان مسئولی که ما را تا اتاق راهنمایی کرده بود، حالا با مسافری صحبت می کرد، همان طبیعت و رفتار را داشت.
    2 تا خانم در وسط سالن رو مبل چرمی براق نشسته بودند، میز مستطیلی در بین آن دو قرار داشت، زن اول یک گردن بند از جنس بلور داشت با گوشواره ای از شکل زخم چشم در گوشش آویزان بود، کفش های پاشنه داری با تزئینات الماس داشت.
    دیدم که قهوه را برداشت و آن را مزه مزه کرد، یک لحظه به من نگاه کرد.
    پشت ستون کنار در ایستادم، دوربینم را برداشتم و از آن دو خانم عکس گرفتم، نه به این خاطر که جذب شکل و شمایل آن ها شدم، نه به این خاطر که چیزی مرا وادار به این کار کرد، یک حس ششم، یا یک وهم یا گمان.
    از مسئول اتاق هم عکس گرفتم، بعد چشمم به لوسترهای شیشه ای افتاد که به شکل بافومه بودند و رو سقف سالن وصل شده بودند، آرام تکان می خوردند.
    ناگهان چیزی را دیدم که مرا ترساند!، یک ترک خوردگی بر دیوار ایجاد شده بود که تا سقف سالن ادامه داشت و اگر آن ترک خوردگی دیوار با سقف را از هم جدا می کرد سقف روی این مسافران آوار می شد، حتی از آن هم عکس گرفتم، باید این موضوع را به مسئول اطلاع می دادم، چون اگر آن ترک خوردگی باعث شکاف دیوار سالن می شد، آن تمام سقف هتل روی مردم خراب می شد! باید به او اطلاع می دادم!
    یک اعلامیه چاپ شده را بر اتاق بیلیارد که گوشه سالن بود را دیدم، روی آن زوم کردم، اعلامیه کنسرت همین امشب بود، نوشته بود:
    -ساعت 12 شب، 24 ژانویه، سال 2010 میلادی، کنسرت گرندرکس، با حضور....
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    از آن عکس گرفتم، بعد به داخل تنظیمات و گالری رفتم.
    قسمت اول شامل فیلم ها یا ویدیو ها می شد، تنها یک فیلم ذخیره شده بود که همان ویدیو فرودگاه هنگام تحویل گرفتن بار بود، آن را ویرایش کردم و نام فایل را از تاریخ به اسم فرودگاه اورلی پاریس، هواپیما ایران ایر، خانواده طاهری تغییر دادم.
    باقی فایل ها را هم این کار را انجام دادم و نام و مکان دقیقی را به جای تاریخ نوشتم.
    زمانی که به اولین عکس که از همان دو خانم بود رسیدم، وارد عکس شدم.
    اما به محض اینکه وارد شدم، چیزی را دیدم که باور نمی کردم؛ کاملا ترسیده بودم و سعی کردم این ترس را از میان آن جمعیت توریست خارجی مخفی کنم، طوری که دست هایم را بر دیوار گرفته بودم تا روی زمین از بی هوش شدن نیفتم.
    به جای آن دو زن هیولایی را دیدم که چشمانی قرمز، دندان گرازی شکل، و چاقویی در دستش بود، به جای بینی دو حفره توخالی کوچک دیده می شد، روی تمام بدن هایشان تاول زده بود، بدتر از آن گوشت بدنشان درآمده بود، زخم های عمیقی مانند زخم های قانقاریا رو صورتشان ایجاد شده بود، پاهایی شبیه به پاهای بز داشتند، روی پیشانی شان علامت بافومت حک شده بود، روی بازو ها یا گردنشان علامت صلیب وارونه به چشم می خورد.
    به آن دو میز میانه سالن نگاه کردم، ولی آن دو زن رفته بودند.
    دوباره به عکس نگاه کردم، تصویر به حالت قبلی اش برگشت.
    همان دو زن دوباره در عکس ظاهر شدند، با خودم گفتم احتمالا دوباره توهم زده ام، یا از فشار و استرسی که در طول سفر بر من اعمال شد، که نتیجه اش هذیان یا توهم زدگی بوده است.
    وارد پیاده رو خیابان شدم، خیابان در آن موقع شب از تردد های ماشین پر شده بود.
    اکثر شهروند های پاریس در آن شب بارانی چتر در دست داشتند تا از قطره های بی وقفه باران در امان بمانند.
    دوربینم را روشن کردم و از پیاده روهایی که ویترین فروشگاه ها در آن خودنمایی می کرد عکس گرفتم، قطره های باران به لنز دوربین می زد، که کار گرفتن فیلم را سخت تر می کرد.
    اعلامیه بر یکی از شیشه های ویترین فروشگاه نصب شده بود.
    به سمت آن سوی خیابان قدم زدم.
    ماشین ها پشت چراغ قرمز توقف کرده بودند، قبل از اینکه چراغ سبز بشود وارد پیاده رو شدم.
    رو اعلامیه زوم کردم، طوری زوم کردم که در چارچوب صفحه مٌماس بشود.
    کمی رو روشنایی تنظیم کردم، اعلامیه را کادر مربع ای شکل تصویر برابر کردم، عکس گرفتم.

    نوشته بود:
    -در طی دو هفته اخیر، آمار تعداد قتل های گرگ شب در پاریس به 35 نفر رسیده است، این عدد مدام دارد افزایش پیدا می کند؛ کارآگاه پاوولفسکی همراه با تیمش در جلسات اخیر با وزارت کشور برگذار کردند، مبنی بر اینکه یک ماه مردمان تمام فرانسه از مردم شهر نانت فرانسه گرفته تا شهر بوردو که بیشترین آمار کشتار به ثبت رسیده است در خانه هایشان بمانند، هزینه خوراک با غذا و پوشاک حتی تهیه آن از طرف سازمان امور مالیاتی فرانسه تامین خواهد شد.
    این تصمیم فقط مختص به افرادی از طبقه متوسط جامعه یا طبقه با رفاه جامعه نیست، و قشر ضعیف جامعه هم از این کمک های مالیاتی بهره مند خواهند بود.
    همچنین قوانینی که شامل کسب یا کار اصلی اشخاص در فرانسه، اشخاص که دارایی اصلی آنان توسط فرانسه تامین شود، حتی اشخاصی که 183 روز متوالی در فرانسه اقامت باید داشته باشند نمی شود، برای امنیت توریست ها یا مسافران این قوانین فعلا برداشته می شود.
    این بدین معنی می باشد که شهر های فرانسه تا 1 ماه باید تحت مراقبت امنیتی شدیدی باشند تا به نوعی پاکسازی شوند؛ این کار برای تمرکز بیشتر برای دستگیری گرگ شب انجام خواهد شد، همچنین کشورهای اتحادیه اروپا، با موافقت فرانسه، پیمان شنگن را فعلا متوقف کرده اند تا اجازه روادید بین کشورهای هم مرز فرانسه(بلژیک، لوکزامبورگ، ایتالیا، آلمان، سوئیس) تا 1 ماه آینده داده نشود.
    همچنین نیروی ژاندارمری فرانسه تصمیم گرفته است، کارآگاهان و برنامه نویسان کارکشته ای را از سراسردنیا جذب کند، تا روند کسب اطلاعات درمورد این قاتل بالفطره بیشتر از قبل بشود.
    طبق آمار پیشبینی شده از سوی یورونیوز، کمک های مالی دولت فرانسه به مردم حومه فقیر نشین کلیشی سوبوآ بالغ بر 565 میلیون یورو خواهد بود.
    این عدد احتمالا به دلیل تبادل ضعیف کالاهای وارداتی با کالاهای صادراتی با مزیت نسبی ضعیف به این حومه تا 900 میلیون یورو هم پیش خواهد رفت.
     

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    نکات و پرسش های بسیار زیادی را در دفترچه ام یادداشت کردم.
    از جمله دو هفته اخیر گرگ شب، پاریس، عدد 60، قتل، پاوولفسکی، و موشک هسته ای جزو این نکات بوده است.
    حتی اینکه گرگ شب چگونه توانسته در دو هفته 35 نفر را به قتل برساند؟
    آیا او از راه و روشی جدید در قتل ها استفاده می کند؟
    آیا گرگ شب در قتل ها به گونه ای ردی از خویش جا نمی گذاشته که ژاندارمری بعد از 2 سال از باز شدن این پرونده هنوز نتوانسته او را دستگیر کند؟
    ناگهان صدای جیغ یک زن را در خیابان شنیدم.
    تمام مردمی که در پیاده رو ها قدم می زدند، به سمت منبع صدا حرکت کردند.
    دیدم عده ای دور زن جمع شده بودند.
    تعدادی ماشین تند بوق می زدند تا آن عده بروند کنار.
    به نظر می آمد اتفاقی افتاده بوده است.
    سمت آن جمع شلوغ که پلیس هم در آنجا بود رفتم.
    از میان آن جمع، وارد مرکز صحنه شدم.
    زنی را دیدم که برروی پسر جوان زانو زده و گریه می کرد.
    پلیس پشتش به من بود، و داشت زن را آرام می کرد.
    شیار خون از گیجگاه پسر جوان خارج می شد و بر زمین می ریخت، و به سمت در فاضلاب می رفت.
    حدس می زدم مضنون به قتل، با اسلحه گرم که فشنگی 7/62 میلی متری داشته، به گیجگاه پسر نگون بخت شلیک کرده است.
    دوربین عکاسی را زیر لباسم پنهان کردم.
    لنز دوربین را تنظیم کردم بر صحنه.
    3 تا عکس گرفتم.
    صدایش در آن ازدحام به گوش پلیس نرسید.
    بعد سریع از آن جمع خارج شدم و به سمت هتل رفتم.
     

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    پارت 10
    وقتی که برگشتم به هتل، سالنی که از آن وارد خیابان شده بودم، حالا خلوت تر شده بود.
    سالن بیلیارد و بخش تفریحات هتل حالا بسیار ساکت و خلوت شده بود.
    مسئول اتاق رفته بود و به جای آن یک رزروشن شیفت شب گذاشته بودند که مشغول خواندن روزنامه بود.
    به ساعت های دیواری نصب شده پشت سر رزروشن نگاه کردم، به وقت پاریس ساعت 10:05 بود، و این یعنی باید برای کنسرت آماده می شدم.
    سمت آسانسور رفتم، و کلید آن را فشار دادم.
    وقتی که از طبقه 6 پایین می آمد، ناگهان شخصی وارد هتل شد، کارمندی که پشت میز رزروشن بود بلند شد، سلام کرد، مردی که از یونیفرمش معلوم بود که راننده تاکسی است، به زبان فرانسوی گفت:
    Bonjour yatildies passagersau quatriemmetage met mee taheri jedo us lesemmener anconcert jepance quenous avons deja coor donne avecpe service decoordinationdel hotel pour lo heures
    تا جایی که فهمیدم در مورد خانواده خودم توضیح داده بود.
    گفت برای ساعت 10 هماهنگی کرده بودیم با بخش مسئول اتاق هتل، که خانواده طاهری را به کنسرت ببریم، مسئول شیفت شب گفت:
    -oui, jeles appele mainenant
    یعنی بله الان به آنها زنگ می زنم.
    تلفن هتل را برداشت، اتاقک آسانسور ایستاد و باز شد و من وارد آن شدم، کلید طبقه 4 را فشار دادم.
    آسانسور بالا رفت.
    با خودم گفتم؛ حتما در کنسرت هم چیزهای زیادی دستگیرم خواهد شد، و مدارک پٌر بارتری جمع آوری می کنم.
    با این حال تا آخر سفر پدر و مادرم و مخصوصا، نگار نباید متوجه این قضیه پنهانی شوند.
    آسانسور در طبقه 4 ام ایستاد، وارد راهرو شدم و به سمت چپ رفتم، روی دیوارهای راهرو تابلوهای نقاشی از نقاشان معروفی مثل پابلو پیکاسو، وینست ون گوک، یا داوینچی نصب شده بود.
    به در اتاقمان که رسیدم، تا خواستم دستگیره در آن را بچرخانم، صدای افتادن چیزی را در راهرو شنیدم.
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    یکی از تابلوهای نصب شده دیوار، روی زمین افتاده بود و در عین حال نور یا تابش یکی از چراغ های دیواری بر صفحه تابلو ساطع شد، و مدام چشمک می زد، یا خاموش روشن می شد.
    سمت تابلو قدم برداشتم، وقتی آن را برگرداندم، پٌرترِه یا نگاره پدر و مادرم همراه با خواهرم را دیدم که هر سه بر روی یک مبل نشسته بودند و خیره به دوربین بودند.
    ناگهان چشم های پدر، گودی عمیقی به خودش گرفت طوری که بیشتر به یک توخالی سیاه تبدیل شد، بعد صورت با پوستشان کم کم فرسوده و پیر شد تا در آخر تبدیل به یک اسکلت یا جمجمه شدند.
    در آخرتنها عددی بربالای تابلو گوشه آن نمایان شد:
    -2:25
    همانطور که داشتم به آن عدد که با انحنای نازکی به گوشه کادر تابلو کشیده می شد نگاه می کردم، صدایی را از پشت سرم شنیدم، خواهرم مرا صدا زد:
    -فرشید داری به چی نگاه می کنی؟! اونجا که چیزی نیست عقب مونده ذهنی! آماده شو! لباست رو بپوش، نیم ساعت دیگر باید در کنسرت حضور داشته باشیم.
    کنار در ایستاده بود و نیم تنه اش بیرون در بود، به صورت خمیده با گردنی کج به من نگاه می کرد، برگشتم و دیدم تابلو نیست! امّا من خودم اینجا افتاده بود!
    حتی سایه اش هم بر دیوار افتاده بود.
    2:25...اسکلت...
    این الهام باید در ذهنم بماند، باید منتظر اتفاقات بعدی باشم.
    بلند شدم و رفتم سمت اتاق.
    چراغ های سالن خاموش شده بود، پرده های پنجره کشیده شده بود، ناگهان مادرم از گوشه راهرو ظاهر شد، گفت:
    -فرشید، پسرم سریع برو لباس رسمی رو بپوش باید بریم کنسرت، سریع!
    -چشم مادر، الان.
    داخل اتاق خواب رفتم، یک کت شلوار و ساعت مچی از چمدان برداشتم.
    چشمم به پوشه سبز رنگ خورد.
    با خودم گفتم، باید عکس ها را چاپ کنم و به پرونده اضافه کنم، اینطوری می توانم پرونده را پر و پیمان و تر کنم و پرونده را برداشتم ، بعد از اتاق بیرون رفتم.
    نگار و مادر منتظر بودند، در اتاق را بستم.
     
    آخرین ویرایش:

    امیرحسین1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    605
    امتیاز واکنش
    7,595
    امتیاز
    728
    سن
    21
    دیدم که کنار آسانسور ایستادند و منتظر من هستند.
    از هتل که خارج شدیم، پدرم را دیدم که کنار شیشه تاکسی خم شده بوده و با راننده در حال صحبت کردن است.
    برگشت و در عقب را برایمان باز کرد، من اول از همه نشستم و بعد نگار و مادر.
    پوشه سبز رنگ هنوز در کٌتَم پنهان بود.
    پدرم رو صندلی شاگرد نشست، و در آخر به سمت کنسرت گرند رکس راه افتادیم.
    آن شب، خیابان ها پٌر بود از ماشین های لوکسی که حدس می زدم به سمت کنسرت می رفتند.
    از موزه جروین گذشتیم، و وارد بلوار پواسونیه شدیم.
    در اکثر پیاده رو ها، دَکِه های روزنامه فروشی دیده می شد که در آن، اخبار و اطلاعاتی مربوط به حوادث اخیر فرانسه یافت می شد، حتّی در کیوسکی که کنار اتاقک پلیس جاده بود هم اعلامیه هایی از هشدارهای پلیس کل فرانسه دیده می شد که مردم باید شب ها در خانه هایشان بمانند، چون این ویروس مرگبار((گرگ شب)) باید از شهر پاک بشود.
    با خودم گفتم، فرصت خوبی است که در این چهار شب که در هتل اقامت دارم، شب ها ساعت 12 به بعد، تا متروی پاریس قدم بزنم و قاتل را شکار کنم، تقریبا می دانستم قاتل این موقع پیدا می شود، اگرچه مسئله مرگ و زندگی در آن شرایط در میان بود، اما من به همین دلیل به اینجا آمده بودم، من نمی خواستم با زندگی ام بازی کنم، حتی از سرکنجکاوی هم نبود، فقط می خواستم به عنوان یک انسان شریف یا نیکوکار، به مردم بی گـ ـناه این کشور کمک کنم، تا با از بین رفتن این قاتل به آرامش برسند تا شب ها با خیال آسوده بخوابند نه اینکه هر شب با ترس ظاهر شدن این قاتل کابوس ببیند.
    به هر ترتیبی که بود به کنسرت رسیدیم.
    روبه روی در ورودی کنسرت، دو ردیف صف تشکیل شده بود، و فرش پهن شده ای هم دیده می شد که تا در ورودی امتداد داشت، و نقش یا نگار های آن شبیه پرچم کشور فرانسه بود، همچنین در راس فرش، شعار رسمی کشور فرانسه، یعنی آزادی، برابری، برادری هم دیده می شد، همچنین در نمای ساختمانی کنسرت، عکس بازیگران یا خوانندگان فرانسوی مثل ژان گابن دیده می شد.
    کنار پیاده رو هم، کلی تاکسی پارک شده بود که گویا برای بعد از کنسرت آمده بودند.
    چراغ های نورافشانی هم بر پنجره های ساختمان کنسرت نصب شده بود که آنجا را در آن شب، زیبا می کرد، و در آسمان پرستاره پاریس، با استفاده از چراغ ها، پرچم کشور فرانسه شکل گرفته بود.
    مادرم گفت:
    -چقدر شلوغه! اینطوری که اینجا صف بستند تا 1 ساعت دیگه هم نمی رسیم به اجرا !
    -چرا می رسیم! ، مسئولان برگزاری کنسرت تا کامل نشدن صندلی های رزرو شده برنامه رو اجرا نمی کنند؛ جناب لطفا کنار یکی از جاهای خالی ایستگاه تاکسی پارک کنید.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا