رمان سکوت یک قلب | توران زارعی قنواتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

توران زارعی قنواتی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/15
ارسالی ها
93
امتیاز واکنش
1,337
امتیاز
316
کمتر از دو روز بعد، شرسفه خانم به قول خود عمل کرد و مریم را همراه خود به خانه‌ای برد که خواهرش در آن کار می‌کرد. مسافت نسبتا طولانی‌ای بود، مسیری را با اتوبوس و بقیه را با تاکسی طی کردند. شریفه خانم راه به راه به مریم چشم می‌دوخت و چهره نگران و مضطربش را از زیر نگاه‌های خود می‌گذراند. دلش به حالش می‌سوخت و از اینکه می‌دید در این سن چنین بار سنگینی را با خود حمل می‌کند، آرزو می‌کرد تا جایی که در توان دارد و از عهده‌اش برمی‌آید، بتواند کاری برایش انجام دهد.
تاکسی کنار ساختمانی قرمز پوش توقف کرد. ابتدا شریفه خانم با آن کیف صورمه‌ای رنگش که بیشتر شبیه به ساکی کوچک می‌ماند، پیاده شد و به دنبال او مریم بیرون آمد. راننده تاکسی بلافاصله پا روی پدال گاز گذاشت و از محل دور شد. شریفه دستش را روی شانه‌های نحیف مریم گذاشت و گفت:
-دختر جون حواست باشه تا رفتیم داخل نگی می‌خوام خواهرم رو ببینم! اینطوری خانم خونه متوجه می‌شه واسه چی اومدیم اینجا.
مریم همین طور زُل زده بود به چشمان نقره‌ای رنگ شریفه خانم.
دِ یه چیزی بگو دختر جون!
مریم به سرش تکانی داد و آن را به سوی پایین کج کرد.
-باشه.
"باشه"اش به قدری آهسته بود که به زور به گوش‌های شریفه رسید.
همین که زنگ خانه به صدا در آمد طولی نپایید که صفیه خانم، خواهر شریفه آمد در را باز کرد. صفیه حدود چهار سالی می‌شد برای این خانواده کار می‌کرد. پنجاه سال سن داشت و همچون خواهرش مجرد مانده بود، قد و قواره‌اش به اندازه شریفه بود ولی از لحاظ پهنا اندکی از او سرتر بود.
-اوه خوهر جون، خوش اومدی، قدم روی چشم گذاشتی.
شریفه خواهر کوچک‌ترش را در آغـ*ـوش گرفت و محکم فشرد.
-بیاین داخل...این خانم کوچولو کیه با خودت آوردی...چه دختر نازی.
دستی روی موهای مریم کشید و به داخل هدایتش کرد.
-آشنای یکی از دوستامه...اسمش مریمه.
داخل اتاقی در همان راهروی ورودی شدند.
-دلم برات یه ذره شده بود آبجی جون! بیاین بشینین تا من برم یه چیزی واسه خوردن بیارم.
اتاقی که از قرار معلوم در این خانه به صفیه تعلق داشت به طرز زیبایی تزیین شده بود.اتاق نسبتا کوچکی بود، با دیوارهایی پوشیده با کاغذ دیواری نخودی و گل‌های صورتی درشت روی آن و پنجره‌ای که رو به خیابان باز می‌شد و پرده‌های سرتاسر آبی روشنش، فضای اتاق را از نظر پنهان می‌کرد. وسایل موجود در اتاق شامل یک تختخواب، کمد دیواری به همراه یک کمد کوچک شامل سه کشو بود. یک میز قدیمی به همراه یک صندلی و میز پهلوی آن دیگر وسایل اتاق را تشکیل می‌داد.
مریم همین طور که روی تخت کنار شریفه نشسته بود، نیم نگاهی به قاب‌های روی دیوار انداخت، در همین هنگام صفیه با یک سینی چای و بیسکوییت از راه رسید. سینی را روی میز گذاشت، صندلی را سمت تخت کشید و بعد از اینکه سینی چای را روی آن جای داد، خودش روی زمین نشست.
-خب خواهر جون، نگفتی این دختر کوچولو رو چرا با خودت آوردی؟
-ای چی برات بگم صفیه جون، زندگی این دختر حکایت درازی داره.
شریفه خانم داستان زندگی مریم را برای خواهرش تعریف کرد و در نهایت گفت دلیل اصلی آن‌ها برای حضور در این خانه پی بردن به این قضیه است که آیا دختری که توسط این خانواده به فرزندی پذیرفته شده، می‌تواند گلنار باشد یا نه.
-الان خانم سرمست مهمون دارند، یه خانم از پرورشگاهی که بچه رو آوردن، اومده.
 
  • پیشنهادات
  • توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    شریفه چایی اش را مزمزه ای کرد، هنوز داغ بود، استکان را پایین گذاشت. صدای ناواضحی از بیرون اتاق شنیده شد. توجه مریم با صدایی که به نظرش آشنا می رسید جلب شد. از جایش بلند شد و به طرف در اتاق رفت.
    -کجا داری می ری مریم؟
    شریفه به دنبالش روانه شد و هر دو در فضای نیمه تاریک راهرو ایستادند.
    -چی شده؟! چرا اومدی بیرون؟
    -اون صدا از کجا داره می آد؟
    شریفه دستش را به طرف بالا نشانه رفت.
    -فکر کنم از طبقه بالاست...مریم صبر کن، نرو.
    شریفه مهلت نداد و با عجله رفت دست مریم را گرفت.
    -ما که نمی تونیم تو این خونه همین طور راه بیفتیم و به همه جا سرک بکشیم.
    -این بچه چه اش شده خواهر جون؟!

    خواهر شریفه خانم اکنون در سالن به آن‌ها ملحق شده بود. صدا نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد، آهنگ قدم‌هایی که روی پله‌ها کوبیده می‌شد به گوش رسید و سایه ی دو نفر روی دیوار به رقـ*ـص افتاد. مریم نگاهش را روی پله‌های مارپیچی انداخته بود. آن دو نفر هر لحظه پایین و پایین‌تر می‌آمدند و در روشنایی کم‌سوی سالن خودشان را نمایان می‌کردند. مریم برای یک لحظه جا خورد، جستی زد و فورا خودش را پشت یکی از مبل‌های قرمز رنگ سالن پنهان کرد. شریفه خانم با حالتی از تعجب این حرکت او را زیر نظر گرفت، خواست حرفی بزند که یک مرتبه خانم صاحبخانه با آن کت و دامن سبز تیره اش توی سالن خودی نشان داد و او را مخاطب قرار داد.
    -چطوری شریفه خانم؟ خیلی وقته به ما سر نزدی!
    شریفه با رویی گشاده و البته کمی نگرانی بابت حضور مریم، گفت:
    -سلام خانوم، حالتون چطوره؟ کم سعادتی از ماست!
    خانم سرمست بی‌اینکه حرفی اضافه‌تر بزند، به همراه مهمانش، از سالن خارج شد و از دری که به حیاط باز می‌شد بیرون رفتند.
    -مریم...مریم چرا قایم شدی، بیا بیرون. چرا رفتی اون پشت؟!
    مریم با احتیاط سرش را از پشت مبل بالا کشید و بعد از اینکه اطرافش را دید زد و خیالش از بابت رفتن آن‌ها آسوده شد، بیرون آمد.
    -گلنار اینجاست! بیا بریم بیاریمش. خانم مهرانی اون رو داده به این خونواده.
    شریفه و خواهرش از حرف‌های مریم سر در نمی‌آوردند. او مرتب می‌گفت:
    -خانم مهرانی، گلنار رو آورده اینجا! بیا بریم اون رو اون بالا بیاریم.
    او دست شریفه را گرفته بود و به طبقه بالا هدایت کرد.
    -صبر کن، داری چی کار می‌کنی! خانم مهرانی دیگه کیه!
    -همون خانمی که از پرورشگاه اومده بود.
    خواهر شریفه خانم گفت:
    -یعنی می‌خوای بگی اون خانومی که اینجا بود تو همون پرورشگاهی بود که تو هم بودی؟
    مریم که طاقتش تمام شده بود و بی‌صبرانه دیدار خواهرش را انتظار می‌کشید، با اشاره‌ی سر گفت:
    -آره! بیاین بریم، مریم اون بالاست.
    نگاهی بین شریفه و خواهرش رد و بدل شد.
    -بیاین بریم تا اتاق اون بچه رو بهتون نشون بدم تا خانم نیومده.

    شریفه دست مریم را گرفت، هر سه با عجله از پله‌ها بالا رفتند.به طبقه دوم که رسیدند، چند اتاق را رد کردند تا به اتاقی که ته راهرو بود، رسیدند. برای ثانیه‌هایی پشت درش ایستادند، مردد بودند. مریم آب دهانش را قورت داد، خواهر شریفه خانم دستگیره در را پایین کشید و با نگاه و به دنبال آن حرکت سر، از مریم خواست داخل شود.مریم قدم‌هایش را آهسته برداشت، در درونش غوغا بود، عطش دیدن خواهر کوچکش، گلنار زیبا و معصوم. امیدوارانه داخل شد تا دوری از گلنارش به انتهای راه خود برسد و بار دیگر شادی در قلب آن‌ها جوانه کشد.
     

    توران زارعی قنواتی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/15
    ارسالی ها
    93
    امتیاز واکنش
    1,337
    امتیاز
    316
    فصل چهاردهم
    -مریم زود باش دیکه، نمی‌خوای که دیرمون بشه! ظرف‌ها رو بذار وقتی برگشتیم بشور.
    -باشه خاله صغری، اومدم.
    -چند تا دستکش هم با خودت بیار، از اونا که توی کشوی پایین گذاشته.
    -چشم میارمشون، صبر کنین الان می‌آم.
    دقایقی بعد مریم با چند دستکش در دست و سر و وضعی که چندان هم مرتب نبود، از پله‌ها پایین آمد و به بقیه در حیاط ملحق شد.
    -عزیزم الان این چه سر و وضعیه که تو داری؟
    مریم نگاهی به هیکل خود انداخت، دکمه‌های لباس چهارخانه زرشکی‌اش که تا نزدیکی‌های زانواش می‌آمد باز بود و پاچه سمت چپ شلوار خاکستری گشادش هم توی جورابش فرو رفته بود.
    -اِ... فراموش کردم دو دکمه آخری رو ببندم.
    فورا هر دو را بست و دستی روی لباس چروکش کشید تا کمی صاف و صوف شود، تا که شاید صغری خانم نظری راضی‌کننده به او بیندازد.
    -صد بار گفتم وقتی می‌خوای ظرف‌ها رو بشوری شیر آب رو تا ته باز نکن.
    نگاه‌های تند صغری روی مریم سنگینی می‌کرد، خم شد و پاچه شلوارش را از توی جوراب بیرون آورد.
    -من آماده‌ام، دیگه می‌تونیم بریم.
    مریم خنده ملیحی تحویل صغری خانم داد او به همراه صغری و چند دختر دیگر از خانه بیرون آمدند و سوار ماشین ون زرد رنگی شدند که شبیه به سرویس مدارس می‌ماند.صغری رانندگی می‌کرد، دست فرمانش بد نبود، البته چندان تعریفی هم نداشت
    -دخترا حواستون باشه وقتی رسیدیم باوقار و خانم منشانه رفتار کنید و اون کاری که ازتون می‌خوان به نحو احسن انجام بدین.
    دخترها یک صدا گفتنند:
    -چشم خاله صغری!
    -مخصوصا تو مریم، زیاد به این ور اون ور سرک نکش. نذار مثل اون دفعه شه که از خونه انداختنت بیرون.
    مریم که صندلی جلو، ور دست صغری نشسته بود، گفت:
    -من که کاری نکرده بودم، خانم اون خونه خیلی اخلاق گندی داشت و کم حوصله بود.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا