رمان کوتاه درخشش یک ستاره | *PARMIDA* کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Elle marie

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/06
ارسالی ها
1,432
امتیاز واکنش
19,501
امتیاز
914
به نام آفریننده ی هستی
نام اثر:درخشش یک ستاره
Shine of an star
نویسنده: *PARMIDA* کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر:فانتزی تخیلی،شاید هم عاشقانه
زاویه ی دید:سوفیا و...

این داستان درمورد دختریه به اسم سوفیا.
سوفیا سال ها پیش بهترین دوستش رو توی یه حادثه ی وحشتناک از دست داده.ولی،اون که دیگه بعد از اون شب دوستش رو ندید.
پس از کجا معلوم که زنده نباشه؟
سوفیا متوجه نامه های عجیبی که حامل پیام های عجیب تری هستن میشه.هر شب درست راس ساعت دوازده،وقتی ساعت دوازده بار مینوازه،کسی در خونه رو میزنه و فرار میکنه.و تنها چیزی که از خودش به جا میزاره نامه ست.
و سوفیا چه چیزی توی اون نامه ها میخونه که...



لطفا در نظرسنجی بالا شرکت کنید.وقتی شخصیت های جدید اضافه شدن گزینه هایی به نظرسنجی اضافه میشه
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Elle marie

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/06
    ارسالی ها
    1,432
    امتیاز واکنش
    19,501
    امتیاز
    914
    من هرگز نمی‌دانستم کیستم...
    دختری که...
    که در تاریک‌ترین محله‌های شهر پاریس بزرگ شده بود...
    در یک یتیم‌خانه که بوی مرگ میداد....
    هرگز نتوانسته بودم خود را بشناسم...
    ولی من...در راه رسیدن به او بود..که خودم را شناختم...
    حال اگر از من بپرسند،جواب خواهم داد
    این من هستم!سوفیا دختری از نسل جادو...







    من سوفیا هستم.یا حداقل،یه زمانی سوفیا بودم.راحت باش.قراره زمان طولانی‌ای همینجوری بشینی.چون میخوام داستان زندگیم رو برات تعریف کنم.می‌دونم زیادی دارم مثل فیلم ها رفتار میکنم.مثل هانا.هانا بیکر.دختری که خودکشی کرد.توی فیلم 13reasons why.داریم از بحث خودمون دور میشیم.کجا بودیم؟آها.داستان زندگی من.مثل این بود که همه‌ چیز از قبل برنامه‌ریزی شده باشه.اون روز رو خیلی‌خوب به یاد دارم.مثل روزای قبل شروع شد.بدون هیچ چیز عجیبی.بدون آدم عجیبی.
    اون روز مرخصی گرفته بودم تا مدتی هم بتونم برای خودم باشم.زندگی فقط رقـ*ـص و آواز نیست.حداقل،زندگی برای من اینجور معنا نمیشه.من همیشه دنبال هیجان بودم.همیشه دنبال چیزی که بتونه زندگی منو عوض کنه.ولی،شغل من با هیجان سروکار نداشت.رقـ*ـص،آواز،نوازندگی.من همه چی داشتم.پول،شغل مناسب،شهرت،موقعیت اجتماعی.پس چی میخواستم؟
    نه،بذار جمله‌م رو تصحیح کنم.من همه چیز داشتم به جز خانواده!
    درسته،من یتیم بودم.نه پدر‌و مادری،نه عمو،نه خاله،و نه هیچکس دیگه.من تا پونزده سالگی توی یتیم خونه ی بزرگ ماتیلدا ویلیکسون بزرگ شدم.یه مکان کثیف و تهوع آور رقت انگیز!و بدتر از اون،کارکنان اونجا!یه مشت آدم عوضی!اونجا واقعیت بود!نه داستان‌های پریان!اینکه یکی از خدمتکار‌های اونجا باهات مهربون باشه و هر شب بعد از کتک خوردنت برات شام بیاره،نه!
    من توی واقعیت زندگی می‌کردم!هر شب آرزوی مرگ داشتم،و اگه اون نبود،حتما اون کارو میکردم.
    درست یادمه.فقط چهارده سال‌م بود.تیغ ریش‌تراش رابرت سرایدار رو دزدیدم و توی حیاط‌‌‌ پشتی قایم شدم.درست لحظه‌ای که تیغ رو روی دستم گذاشتم،خاطراتم با مک‌کنزی (Mackenzie) از جلوی چشمام گذشت.اگه من می‌رفتم،دیگه کسی برای اون نمی‌موند.اشتباه کردم.بیاین برای بار دوم جمله‌ی منو تصحیح کنیم.من خانواده داشتم،مک‌کنزی!
    اون از موقعی که خودمو شناختم بهترین دوستم بود.تنها کسی که داشتم.چشماش زیباترین چشم‌های دنیا بودن.هیچ وقت رنگش رو نفهمیدم.سبز؟عسلی؟یا،قهوه ای روشن؟
    از جا بلند شدم و تیغ رو به گوشه‌ای پرت کردم.تصمیم گرفتم زنده بمونم.برای مک.برای بهترین دوستم.برای خواهرم!
    اون شب که ماجرا رو براش تعریف کردم،چشماش پر از اشک شد.بغلم کرد و گفت:
    _خوشحالم که هنوز پیشمی سوفی.دیگه هیچوقت اینکارو نکن.
    اون شب،اولین و آخرین شبی بود که من اشک های مک رو دیدم.اون از من محکم‌تر بود.هیچ وقت به خودکشی فکر نمی‌کرد.
    همیشه مطمئن بود بالاخره خوشی از راه می‌رسه.برای دوتامون.
    و من،تموم این سال‌ها رو به یاد تو گذروندم مک.این سال‌های کذایی.تو دیگه پیش من نیستی.حتی نمی‌دونم زنده‌ای یا نه.حتی نمی‌تونی فکرش رو بکنی که چقدر دلم برات تنگ شده.ما قرار بود خواننده بشیم مک،یادته؟حتی...حتی نمی‌دونم اگه دوباره ببینمت می‌تونم بشناسمت یا نه.
    من شاهد تمام لحظات زندگی‌ت بودم.تو هم همینطور.شاهد این بودم که چطور موهای بورت روز به روز تیره‌تر میشد.و چشمات.مثل دو تا گوی سبز رنگ.چشم‌هایی که اگه نمی‌دیدمشون نمی‌تونستم بخوابم.
    چشم‌هایی که بعد از اون شب،نتونستم ببینم.خوب یادمه.پونزده سال‌مون بود.یک هفته‌ای بود که از یتیم‌خونه فرار کرده بودیم.
    چون دیگه نمی‌تونستیم زیر ضربات چوب دوشیزه ماتیلدا دووم بیاریم.من بهت گفتم بیا فرار کنیم.تو اول دودل بودی.ولی وقتی بی‌رحمی اونا رو بهت یادآوری کردم،قبول کردی.همه فکر می‌کردن ما خوابیم.ولی نصفه شب که ساعت دوازده بار نواخت،کوله‌پشتی های سبک‌مون رو روی دوش‌مون انداختیم و فرار کردیم.جزئیات دقیقش رو یادم نمياد.فقط می‌دونم که تا آخر خیابون دویدیم و هر چند ثانیه یک بار پشت سرمون رو نگاه می‌کردیم تا نکنه کسی افتاده باشه دنبال‌مون.یادم میاد خیلی هیجان زده بودیم.
    بالاخره از اونجا راحت شده بودیم و دیگه کتک نمی‌خوردیم.مهم‌تر از اونا،من با تو بودم.
    وای،بعضی موقع‌ها یه جمله دنیای بزرگی پشتش داره."من خانواده‌ای نداشتم به جز مک."
    و من،تموم این سال‌ها رو به یاد تو گذروندم...
     
    آخرین ویرایش:

    Elle marie

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/06
    ارسالی ها
    1,432
    امتیاز واکنش
    19,501
    امتیاز
    914
    ما مجبور شدیم توی یه مغازه کار کنیم.و...آه...
    یادآوری اون شب واقعا کار سختیه،شبی که مغازه آتیش گرفت،و من،دیگه تو رو ندیدم...
    آه،بعضی موقع ها زمان چقدر زود میگذره.واقعا این جمله درسته که شکسپیر میگه"نمیدانم چرا وقتی ما خوشیم عقربه های ساعت هیجان زده میشوند."شکسیبر بود،درسته؟ یا نه! آلبرت انیشتین؟ آه،خیلی وقته که کتابی نخوندم.وای،من چقدر فراموش کارم!دوباره برمیگردیم به اول.
    مثل این بود که همه چیز از قبل برنامه ریزی شده باشه.اون روز رو خیلی خوب به یاد دارم.مثل روزای قبل شروع شد.
    بدون هیچ چیز عجیبی.بدون آدم عجیبی.
    اون روز مرخصی گرفته بودم تا مدتی هم بتونم برای خودم باشم.زندگی فقط رقـ*ـص و آواز نیست.حداقل،برای من اینجور معنا نمیشه.
    ***********************
    با نوری که به پلکام خورد بیدار شدم.پوفی کشیدم و زیر لب درحالی که بلند میشدم گفتم:
    _بازم یه روز کاری دیگه.
    با چشم های نیمه باز به سمت دستشویی رفتم.صبر کن ببینم!راهی که رفته بودم رو برگشتم و به تقویم روی دیوار نگاهی انداختم.آرره!با خوشحالی خودمو روی تخت پرت کردم.امروز رو مرخصی گرفته بودم.چشمام رو بستم و پتو رو روی خودم کشیدم.جا به جا شدم.چند بار غلت خوردم.اه!بالشتم رو صاف کردم و دوباره دراز کشیدم.خدای من،اینجوری که نمیشه!
    بالشت رو برداشتم و محکم پرتش کردم گوشه ی اتاق.داد زدم:
    _Shit!
    مکس پارس کوچیکی به من کرد و روی تخت پرید.نازش کردم و گفتم:
    _چی شده مکس؟تو هم حوصلت سر رفته،آره؟من که دیگه نمیتونم بخوابم!
    دست کوچیکش رو روی بازوم گذاشت.خندیدم و محکم بغلش کردم.گفتم:
    _خب،حالا چیکار کنیم؟اوممم،دوست داری بری بیرون کوچولو؟
    پارسی کرد و دمش رو تکون داد.دستی به سرش کشیدم و بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم.
    از دستشویی که بیرون اومدم رفتم تا لباس هام رو بپوشم.یه شلوار جین یخی تا بالای مچ پا و تاپ صورتی.پشت میز آینه نشستم.کشو رو باز کردم تا کش مو بردارم.ناگهان دستم به شئ سردی برخورد کرد.درش اوردم.یه گردنبند با پلاکی به شکل قلب.
    روی نوشته ی حک شده ش دست میکشم(Mackenzie).خاطرات به ذهنم هجوم اوردن.
    "+چشماتو ببند.
    _ولی چ...
    +حرف نباشه،ببندشون!
    چشمام رو بستم.
    بعد از چند ثانیه گفت:
    +حالا میتونی چشماتو باز کنی.
    چشمام رو باز کردم و به دستش که جلوی من گرفته شده بود نگاه کردم.یه گردنبند با پلاک قلبی شکل که اسم من روش حک شده بود.دستم رو جلوی دهنم گرفتم:
    _مک!این خیلی خوشگله!از کجا اوردیش؟!
    +مایک رو یادته؟
    خندیدم:
    _معلومه که یادمه.همون پسری که از تو خوشش میاد!
    مشت آرومی به بازوم زد:
    +آره همون!اینا رو از مغازه ی زیورآلات فروشی پدرش برام اورده.اونجا پر از پلاک های اسمه.
    نگاهی بهش انداختم:
    _جدی؟؟
    خنده ای کرد و جواب داد:
    +خب..من بهش گفتم این رو بیاره.و اون یکی.
    با تعجب گفتم:
    _کدوم؟!
    از توی جیبش چیزی در اورد:
    +اوه،داشت یادم میرفت،این برای توعه.
    دست مشت شده ش رو باز کرد و جلوم گرفت:
    +سیزدهمین سالگرد دوستیمون مبارک.
    یه گردنبند با پلاک قلبی شکل."
    با یادآوری خاطراتم،اشک توی چشمام جمع میشه.گردنبند رو به سـ*ـینه م فشار میدم.نوک انگشتم خیس شد.به مکس نگاه کردم که داشت به من نگاه میکرد.نازش کردم و گفتم:
    _خیلی خب پسر،الان میریم.
    سریع موهام رو گیس کردم و قلاده ی مکس رو بستم.داشتم از اتاق بیرون میرفتم که برگشتم و به روی میز نگاهی انداختم.
    آروم برگشتم و گردنبند رو برداشتم،و اونو دور گردنم بستم.
    کیفم رو برداشتم،سر قلاده ی مکس رو گرفتم و از خونه بیرون زدم.به ساعت مچیم نگاه کردم.ساعت شش و نیم.رو به مکس گفتم:
    _نظرت درباره ی یه مسابقه تا جنگل چیه؟
    بند قلاده ش رو باز کردم و توی دستم گرفتم و شروع به دویدن کردم.مکس هم پارسی کرد و دنبالم اومد.
    باد خنکی می وزید و منو سر حال می اورد.خدارو شکر هم چون روز تعطیل و صبح زود بود کسی توی خیابون نبود.(خب،حالا فهمیدین که من توی روز های تعطیل هم کار میکردم.)بعد از کلی دویدن،کم کم درخت های بلند و سرسبز جنگل معلوم شدن.سرعتم رو کم کردم و به درختی تکیه کردم.جنگل خالی از هرگونه صدایی بود.مکس هم نفس نفس میزد.بطری آب رو از توی کیفم در اوردم و بهش آب دادم.بلند شدم و به سمت جای همیشگی راه افتادم،رودخونه.
    بعد از چند دقیقه راه رفتن،اونقدری نزدیک شده بودم که بتونم صدای جوش و خروش آب رو بشنوم.آهنگ Lost on you از LP رو با گوشیم Play کردم.زیرلب باهاش میخوندم:
    When you get older,plainer,saner
    When you remember all the danger we came from
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Elle marie

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/06
    ارسالی ها
    1,432
    امتیاز واکنش
    19,501
    امتیاز
    914
    Burning like embers,falling tender
    Longing for the days of no surrender
    Years ago
    ?And will you know
    با صدای پارس کوتاهی که مکس کرد فهمیدم به رودخونه رسیدیم. گوشی رو خاموش کردم و آروم پرتش کردم توی کیفم.
    روی تخته سنگی نشستم و بازی کردن مکس رو تماشا کردم. درحالی که هنوز نگاهش می‌کردم پاهام رو توی شکمم جمع کردم و دستام رو دورشون حلقه کردم. صدای دلنشین پرنده‌ها به گوش می‌رسید.
    چشمام رو بستم و با لـ*ـذت به صداشون گوش کردم. آهنگ مورد علاقه‌م به یادم اومد. همون‌طور که به صدای پرند‌ه‌ها گوش می‌دادم زیرلب زمزمه می‌کردم:
    You were the shadow to my light
    ?Did you feel us
    ...Another star
    با صدای شلپ شلپ آب از حس بیرون اومدم و به مکس چشم دوختم:
    _تو واقعا نمی‌تونی یه لحظه ساکت باشی؟!
    اومد روبه‌روم نشست و با قیافه‌ی احمقانه‌ای بهم زل زد. گفتم:
    _تو چرا اینجوری به من زل زدی؟؟
    و باز هم سکوت و همون قیافه.
    بلندش کردم و گفتم:
    _تو که حرفای منو نمی‌فهمی،می‌فهمی؟
    صدایی از خودش در اُورد.گذاشتمش روی زمین. پوفی کشیدم و گفتم:
    _ببین کارم به کجا کشیده که دارم همچین سوالی از یه حیوون می‌پرسم!
    بلند شدم و شروع به راه رفتن میون درخت‌ها کردم. مکس هم دنبالم اومد.با پام سنگی رو محکم شوت کردم که باعث شد مکس از جا بپره. خنده‌ی کوتاهی کردم و به راهم ادامه دادم. سرم پایین بود و در حال نگاه کردن به کفش‌هام بودم که با سر به یه چیز محکم برخورد کردم. سرم رو بین دستام گرفتم و نالیدم:
    _اوه خدای من!سَرَم!
    همونطور که سرم رو گرفته بودم با پای راستم لگد محکمی به درخت زدم. ولی انگار اون درخت از آهن بود! چون پام کمی درد گرفت. زیرلب فحشی دادم و رد شدم.
    این دفعه سرم رو بالا گرفتم تا دیگه به جایی برخورد نکنم. ولی مثل اینکه دنیا اون روز با من جنگ داشت. چون همون لحظه پام به چیزی گیر کرد و با سر خوردم زمین. گفتم:
    _امروز واقعا روز مزخرفیه!اَه!
    با عصبانیت بلند شدم و خاک رو از روی لباسام تکوندم. مثل اینکه قدم زدن کلا ایده‌ی خوبی نبود.با احتیاط به کنار رودخونه برگشتم و دوباره روی تخته سنگ نشستم.
    ***
    بعد از گذشت یک ساعت سوفیا به همراه سگش از جنگل خارج شد. غافل از اینکه کسی در تمام مدت از بین درخت‌ها اون رو زیر نظر داشته.
    بعد از مدت کوتاهی پیاده‌روی کردن به خونه رسیدن.
    ***
    بعد از عوض کردن لباسام با تاپ و شلوارک مشکی، خودمو روی مبل پرت کردم و با درموندگی به سقف زل زدم. حالا هم که مرخصی گرفتم نمی‌دونم چیکار کنم! از سر ناچاری کنترل تلویزیون رو برداشتم و روشنش کردم. با بی‌حوصلی گوش می‌کردم.
    _برج ایفل قرار بود در بارسلون اسپانیا ساخته شود اما مقامات این شهر پروژه‌ی ایفل را رد کردند و توضیحشان در مورد عدم قبول طرح این بود که بسیار گران و عجیب است. بنابراین گوستاو ایفل ایده‌اش را در پاریس به اجرا در آورد.
    با خودم فکر کردم:
    _چه خوب که بارسلون پروژه رو رد کرد، وگرنه مردم ما چیزی برای پز دادن نداشتن!
    کم‌کم چشمام گرم شد و پلکام روی هم افتاد.
    ***
    _مطمئنی این دختره خودشه؟
    _معلومه که مطمئنم! مگه نمی‌بیینی چقدر شبیهشه؟!
    _ممکنه هر کسی باشه. ما که نمی‌تونیم اولین نفری که بهش رسیدیم رو با خودمون ببریم!
    با شنیدن صدای پچ‌پچی هوشیار شدم.
    _کای،اون بیدار شد! باید بریم!
    به محض اینکه بلند شدم گَرد براق طوسی رنگی توی هوا پخش شد. هر چی که بود باعث شد سَرم گیج بره و دوباره روی مبل بیفتم. گیج شده بودم. یعنی اونا کی بودن؟ دزد بودن؟ اینجا چیکار داشتن؟ چجوری به این زودی رفتن؟ یعنی الان به پلیس زنگ بزنم؟
    سوالای زیادی توی سَرم تاب میخورد. اول گفتم شاید خیالاتی شدم. نه،پس اون گَرد چی؟ اون که دیگه نمی‌تونه خیالی باشه، می‌تونه؟
    موهامو محکم کشیدم و جیغی زدم. نالیدم:
    _امروز اصلا روز من نیست!
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا