رمان یک لحظه،یک زندگی | _ماهی_ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

_ماهی_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/26
ارسالی ها
51
امتیاز واکنش
845
امتیاز
416
سن
33
بنام تو آغاز می کنم
"پروردگارم"
شروع هر لحظه را
ای که زیباترین
علت هر آغاز تویی

نام رمان:چرک نویس های زندگی
نویسنده:ماهور الوند کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر:عاشقانه،اجتماعی
سبک:عامه پسند
نام تایید کننده: DENIRA

خلاصه:حکایتی از نویسنده ایی جوان اما ناموفق که سعی بر آن دارد که برای سومین رمانش سنگ تمام بگذارد و کاری فاخر و بسیار بهتر از دو رمان قبلی اش روانه ی بازار کند.
به دنبال ایده ایی ناب و جدید در پی زندگی و قصه های مردم می دود تا بلکه داستانی جذاب به چشمش بیاید و به آن پروبال دهند و در آخر رمانی بنویسد تا پله ایی برای موفقیت هایش بشود...
اما در این گیر و داد و کنجکاوی ها داستانی برای خودش رقم می خورد که دنیایش را دگرگون می سازد...


سخنی از زبان من:
با سلام خدمت تمامی دوستان،خوانندگان و کاربران انجمن نگاه دانلود
بسیار بسیار خرسندم که با اولین رمانم در خدمت شما هستم.
بعد از سال ها نوشتن و کاغذ سیاه کردن،بالاخره تصمیم گرفتم نوشته هایم را نشر دهم.
دوستان عزیز،بنده به عنوان نویسنده_اگر بشود مارا نویسنده خواند_بر آن دارم تا چند موضوع را به اطلاع شما برسانم.

1_برای این رمان وقت زیادی گذاشته ام و انتظار دارم از آن استقبال شود.اما این به آن معنی نیست که کاربران عزیز جان با تشکر های تند و بی وقفه مرا مورد حمایت قرار دهند،چون بنده واقعا از این کار دلخور می شوم.باور کنید تشکر هایی که بدون وقت گذاشتن بر رمان باشد،نه تنها من بلکه همه ی نویسندگان را ناراحت می کند.پس لطفا اگر نمی خوانید دکمه ی تشکر را هم نزنید.

2_موضوع رمان کلیشه ایی نیست و تمام سعی خود را کرده ام که موضوعی تقریبا جدید را خدمتتان ارایه کنم.اما باز هم انتظار نداشته باشید که رمان این حقیر مانند رمان های جوجومویز باشد!

3_سبک من،سبک عامه پسند است که بیشتر دلخواه جوانان می باشد.

4_فکر می کنم رمان در حدود دویست پست گنجانده شود.هر شب سه پست خواهم گذاشت تا انشاالله در عرض دو ماه کامل شود.

5_این رمان به پایان رسیده است.ولی دلم نمی خواهد آن را به صورت یکجا نشر دهم زیرا دوست دارم همراهی شما را داشته باشم پس منتظر نقد های شما دوستان با طراوت خواهم بود.

یا علی
ماهور الوند(مهرانه)

 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    _ماهی_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/26
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    845
    امتیاز
    416
    سن
    33
    پست اول

    پاهایم را که از سکوی پارک آویزان بود با شادی تکان می دادم.گاز محکمی به ساندویچ خوراکم زدم و در همان حال زیر لب آهنگ اسپانیایی را که از هدفون به روی گوشم در حال پخش بود همراهی می کردم.
    باید امروز با انرژی و شاد و شوخ می بودم.باید این حس خوب و این سرخوشی را به آن ها هم منتقل می کردم و این کاری بس سخت بود.آن هم برای من!منی که از دید دیگران کسل کننده ترین و روی مخ ترین و بی حال ترین و تمام بدترین های این عالم بودم.
    اینبار می خواستم یک عاشقانه ی آرام بنویسم.عشقی که در دهه های سی و یا چهل متولد شده باشد.باید سوژه ایی از میان قصه های مردم پیدا می کردم و اینبار در خانه ی سالمندان به جست جوی آن می رفتم.
    به دنبال زندگی بودم که متفاوت باشد ولی در عین حال جذاب و شیرین نمود پیدا کند.دوست داشتم تا آخر اسفند سال بعد رمانی درجه یک را روانه ی بازار کنم.
    آدم پولکی نبودم و بهتر است بگویم اصلا مقدار پولی که از فروش رمان هایم دستم را می گرفت برایم مهم نبود.من فقط به دنبال دیده شدن بودم.دوست داشتم همه مرا به عنوان یک نویسنده ی مشهور بشناسند و کل سال را منتظر بمانند تا رمان من به کتاب فروشی ها برسد.
    دوست داشتم هر روز شاهد سیل تشویق ها تعریف ها و تمجید های خوانندگانی باشم که ابراز محبتشان را از طریق ایمیل به من می رساندند.همین سودای شهرت تلاش و تکاپویم را برای ادامه راه افزایش می داد.با اینکه دو رمان قبلی ام اصلا فروش نکرده بود و با نارضایتی منتقدان زیادی مواجه شده بود اما من نا امید نشدم و با خودم عهد بستم که تمام تلاشم را برای هرچه بهتر شدن کار بعدیم بکنم.
    چند روز پیش یکی از خوانندگان به آدرس ایمیلم چنین پیامی داد:
    "با سلام خدمت نویسنده محترم رمان عاشقت شدم،عاشقم شدی
    خیلی عذر می خواهم خانم این رمان بود؟یا کپی برداری از سریال ترکی عشق آتشین؟معلومه که پارتی های کلفتی داشتین که رمانی به این مزخرفی رو چاپ کردین!!"
    در اون لحظه تمام خستگی هایی که برای نوشتن رمانم کشیده بود به تنم چسبید و هرگز جدا نشد.من هیچ وقت سریال ترکی عشق آتشین رو ندیده بودم و یا حتی اسمش هم به گوشم نخورده بود....
    برای چاپ رمانم کلی زحمت کشیدم.یادم هست که به حدود ده تا انتشاراتی سر زدم.به هر کس و ناکس رو انداختم،چقدر التماس آدم های غریبه را کردم،زیر نگاه های زشت بعضی هاشون آب شدم،اما کوتاه نیامدم،ادامه دادم تا اینکه خدا تلاشم را دید و راه چاره جلوی پایم گذاشت.

    وقتی که در آخر رمانم در لیست چاپ یکی از انتشاراتی ها رفت از ذوقی که در دل داشتم از کریم خان تا خانه را یک سره دویدم.هیچ جوره انرژی ام تخلیه نمی شد.مردم کوچه و خیابان ها با تعجب به من نگاه می کردند و صدای دیوانه و یا روانی گفتن هایشان به گوشم می رسید.اما من بدون آنکه به کسی اهمیت بدهم به دویدنم ادامه می دادم.
    آن شب پدر و مادرم را شام مهمان کردم و آن ها هم از موفقی من سر ذوق آمده بودند و شاید برای دومین بار بود که افتخار را در چشمان پدرم می دیدم.آخر از زمانی که به دنیا آمده بودم همیشه برایشان مایه دردسر و بدبختی بودم.
    در زمان دانش آموزی ام هر روز با یکی جنگ و دعوا داشتم.یک روز با معلم یک روز با کنار دستی یک روز با ناظم و هر بار مدیر مدرسه با پدرم تماس می گرفت و او را احضار می کرد.هر بار مدیر حرف از اخراج می زد و هر بار پدرم با التماس و وعده و وعید دوباره مرا در آن مدرسه ماندگار می کرد.
    چهارم دبیرستان بودم که با دبیر ریاضی ام که مرد جوان و بداخلاقی بود سر آب خوردنم در کلاس دعوایی بینمان شد که کم مانده بود دست به یقه شویم.
    آن روز او مرا از کلاس اخراج کرد ولی اینبار پدرم به مسافرت کاری رفته بود و دیگر نمی توانست برای وساطت بیاید.
    با اینکه اصلا برای خودم اهمیت نداشت اما به زور مدیر سمجمان مجبور شدم به خواهرم که سه سال از من بزرگ تر بود زنگ بزنم.با غرولند به مدرسه آمد و قرار شد با دبیر جوان صحبت کند.
    در سالن مدرسه بی خیال نشسته بودم و در حال خواندن رمان ارمیا بودم.
     
    آخرین ویرایش:

    _ماهی_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/26
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    845
    امتیاز
    416
    سن
    33
    به لطف زلزله و رعد و برق های وحشتناک..امشب تا صبح بیدارم
    پست دوم

    دوست داشتم برای همیشه از مدرسه اخراج شوم.نه حوصله ی درس خواندن داشتم و نه اصلا درس هایم خوب بود.به زور پدر به رشته ی تجربی رفته بودم.او دوست داشت من پزشک و یا دندانپزشک شوم اما من به آخرین شغلی که فکر می کردم پزشکی بود.همیشه دوست داشتم نویسنده شوم و از نظر خودم برای این کار تنها چیزی که مورد نیاز بود سواد خواندن و نوشتن بود.
    بعد از آنکه نیم ساعت در سالن مدرسه علاف خواهر خانم بودم بالاخره از اتاق دبیران خارج شد.ولی حالت چهره اش قبل از آنکه با دبیرمان برخوردی داشته باشد با اکنون که روبه رویم ایستاده بود زمین تا آسمان فرق داشت.گونه هایش گل انداخته بودند و کمی ذوق زده به نظر می آمد.در تمام راه مدرسه تا خانه یک ریز از دبیر بداخلاق ریاضی تعریف می کرد.....
    و چند وقت بعد....
    خواهر دیوانه ی من به عنوان عروس و آقای ضیایی،همان دیبر بد اخلاق به عنوان داماد در وسط تالار مشغول رقـ*ـص و پای کوبی بودن.برای اولین بار برق افتخار را در چشمان پدر و مادرم می دیدم.چون اگر من با آقای ضیایی دعوا نمی کردم آنها هرگز داماد به این خوبی نصیبشان نمی شد!

    روزی که اعلام نتایج کنکور بود،همه استرس داشتند غیر از خودم!چون می دانستم کنکورم را در چه حد افتضاح دادم و حدس می زدم رتبه ام حدودا پنجاه هزار می شود.ما کامپیوتر نداشتیم و من باید به کافی نت می رفتم تا نتیجه را ببینم.
    کافی نت غلغله بود و همه استرس داشتند.پشت یکی از سیستم ها در صف ایستادم که دختر پشت سری ام سرش را جلو آورد و پرسید:فکر می کنی رتبت چند بشه؟

    دوست داشتم حرصش را در بیاورم برای همین با بی خیالی گفتم:زیر صد!!
    دختر چشمانش گرد شد و پوفی کلافه کشید.انگشنانش را مدام به هم گره می زد و میشد فهمید که چقدر استرس دارد.حالت ها و اضطراب دختر برایم بسیار خنده دار و مفرح بود.
    سری چرخاندم و همه ی کافی نت دوازده متری را از نظرم گذراندم .مسئول کافی نت که پسری جوان و سوسول بود و پشت سیستم خودش نشسته بود،مدام زیر چشمی دختران را دید میزد.
    از آن طرف هر کس از پشت کامپیوتر بلند می شد چهره اش غمگین و مغموم بود.و این نشان از نتایج درخشان بود!همه در حال و هوای خود بودند و همهمه ایی در اتاقک خفه ی کوچک برپا بود که آدم را کلافه می کرد.ناگهان صدای جیغ نکره ایی از یک پسر سبزه و تپل و هیکل که پشت یکی از کامپیوتر ها بود همه را ترساند.
    برخاست و روی صندلی رفت و با آن هیکل صد تنی اش روی صندلی چوبی بالا و پاین می پرید و داد می زد:رتبم پنجاه و یک شده...دکتر شدم...دکتر شدم...
    همه برایش دست و سوت زدند.در یک لحظه به حالش غبطه خوردم و با خودم گفتم:خوش به حالش ای کاش این شادی مال من بود!!
    اما سریع موجی از بی تفاوتی وجودم را گرفت و دلم به وجدانم گفت:خفه!مگه نمی خوای نویسنده بشی؟
    صدای مسئول کافی نت بلند شد که خطاب به پسر گفت:آقای دکتر حالا از اون صندلی مادر مرده بیا پایین تا خودت دکتر لازم نشدی!
    همه خندیدند و پسر هم پایین آمد و با حالت دو از کافی نت خارج شد تا این خبر خوش را به پدر و مادرش بدهد.
    دختر پشت سری ام آه بلندی کشید و آرام گفت:خوش به حالش!!
    و بعد صدای آیت الکرسی خواندنش به گوشم می رسید..
    دلم به حالش سوخت و رو به او گفتم:بیا تو اول برو نگاه کن نتیجت رو...
    تشکری کرد و جایمان را با هم عوض کردیم.من که می دانستم رتبه ام چه می شود،پس بهتر بود او زودتر از زیر فشار این استرس خارج می شد.هنوز دو نفر مانده بودند تا به ما برسد.دختر برگشت و دستش را دراز کرد و گفت:نازنین
    بی تفاوت با او دست دادم
    _پگاه
    _خوش به حالت...میدونی رتبت خوب میشه...
    در دلم خندیدم و او ادامه داد:اما من نه!حس می کنم خیلی بد دادم.بابام گفته اگر پزشکی قبول نشم نمی ذاره دانشگاه برم...باید برای سال بعد بخونم...دیگه حوصله ندارم یک سال بشینم تو خونه و درس بخونم...دعا کن منم مثل تو رتبه ی خوبی آورده باشم
    وقتی حال زارش را دیدم دلم به حالش سوخت و از ته دلم از خدا خواستم که رتبه ی خوبی نصیبش کند.
    نازنین اینبار با خودش بود
    _ولی من می دونم که قبول نمی شم
     
    آخرین ویرایش:

    _ماهی_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/26
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    845
    امتیاز
    416
    سن
    33
    پست سوم

    حرفی نزدم و سرم را پایین انداختم.ملت دیوانه بودند.مگر پزشکی چه داشت که اینگونه خودشان را برایش تکه پاره می کردند؟بالاخره نوبت به نازنین رسید.با بسم الهی پشت کامپیوتر نشست.منم کنجکاو بودم که رتبه اش را ببینم سرم را خم کردم و به مانیتور زل زدم.
    وقتی متوجه من شد خودش را سد دید من کرد و گفت:نبین...راضی نیستم!
    پوزخندی زدم و زیر لب به درکی گفتم.شاید بعد از دو دقیقه صدایش که ته مایه حیرت و بغض داشت آمد
    _وای...!یا حضرت عباس!یا امام حسین!
    تا خواستم قدمی به جلو بروم و از او بپرسم چه شده،ناگاه از روی صندلی افتاد و نفش زمین شد.صدای یکی از دختر ها از عقب آمد که داد زد:وای...نازنین!
    دوباره صدای همهمه ها شدت گرفت و هر کسی یک چیزی می گفت
    _حتما رتبش بد شده!
    _نه بابا از خوشحالی غش کرده.
    دختر از در کافی نت جمعیت را کنار زد و به زور جلو آمد.در حالی که خم می شد تا نازنین را جمع و جور کند رو به من گفت:چرا ماتت بـرده؟!کمک کن بلندش کنیم
    منم به ناچار خم شدم و بازوی چپش را گرفتم.در همین حین سریع به صفحه ی کامپیوتر نگاهی انداختم و با دیدن رتبه ی نازنین زیر لب رکیک ترین جملات را نثارش کردم
    صدای مسئول کافی نت می آمد:ای بابا!چی شد خانم؟عجب گیری افتادیم ها!!
    از بین جمعیت گذر کردیم و قبل از خروج رو به او گفتم:اینو ببریم خونشون می آم حساب می کنم پولتو...
    سری تکان داد و ما هم به زور زدیم بیرون.
    هوای تازه که به صورتم خورد انگار که فرد دوباره متولد شده ایی بودم.با حرص نفسی کشیدم و رو به دختری که بازوی راست نازنین نیمه بیهوش را گرفته بود گفتم:تو می دونی خونشون کجاست؟
    _آره همسایه ایم.
    به هر جان کندنی بود اورا به خانه شان که در همان نزدیکی ها بود رساندیم.منزلشان حیاط نداشت و فقط دارای دری فلزی با شیشه های مشجر ضخیم بود.
    زنگ را که زندم بعد از چند دقیقه صدای پایی آمد و بعد هم زنی تقریبا چهل و پنج ساله با چادری قهوه ایی که گل های کرم داشت در را باز کرد.با دیدن نازنین در آن حال دستش را محکم به صورتش زد و با فریاد گفت:خاک به سرم چی شده؟
    سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم
    _چیزیش نیست...ضعف کرده...اثرات نتایج درخشانشه!...حالا اجازه بدید بیایم تو...

    بعد از چند دقیقه زن که حالا فهمیده بودم مادر نازنین است با لیوانی آب قند از آشپزخانه خارج شد.در حالی که محتوایت لیوان را با قاشق کوچکی هم می زد به طرف نازنین که کنار ما به روی مبل های راحتی خانه یشان لم داده بود آمد.
    کنارش نشست و سعی داشت آب قند را به او بخوراند و نازنین هم مدام سرش را کج می کرد و مثل گربه ناز می آورد.
    _بخور مادر...بخور خانم دکتر من...بخور
    من و دختر کناری ام،زهرا،ناگهان به خنده افتادیم.زهرا سعی در کنترل خود داشت اما من بی قید خنده ام را رها کردم.مادر نازنین با حالت استفهامی به ما نگاه کرد.
    نازنین هم بی حال سرش را چرخاند تا علت خنده ی مارا بداند.
    _همچین می گید خانم دکتر ، انگار الان بیمار منتظر تا ایشون برن اتاق عمل!
    نازنین خنده ی بی حالی کرد و مادرش لبانش فقط کمی کش آمد و نگاهی مادرانه و عاشقانه به او انداخت.
    _دخترم بالاخره دکتر شدی!می دونستم یک روزی نتیجه ی زحماتت رو می بینی.
    در دلم چند باری عق زدم از این همه ابراز احساسات!
    زهرا گفت:وا..!طوبی خانوم،هنوز که چیزی مشخص نیست شاید اصلا پزشکی قبول نشد.
    طوبی خانوم با حرص جوابش را داد:وا..!زهرا خانوم،کی با رتبه ی دویست و پنجاه و چهار پزشکی قبول نشده که نازنین من دومیش باشه؟هوم؟
    حدس میزدم طوبی خانم فکر می کند ما به دخترش حسودی می کنیم.برای همین سریع از جا برخاستم و با نازنین و مادرش خداحافظی کردم.نازنین که حالش جا آمده بود تا دم در بدرقه ام کرد و در آخر پرسید:راستی تو رتبت چند شد؟
    _به لطف جنابعالی نتونستم ببینم...
    _خدا کنه هم دانشگاهی بشیم...
    سپس با ذوق ادامه داد:بیا با هم انتخاب رشته کنیم...خوب!؟
    در دلم قهقه می زدم اما با چهره ایی بی تفاوت به او نگاهی انداختم و گفتم:تو با این رتبه ی داغونت می خوای با من هم دانشگاهی بشی؟
    نازنین به آنی ماتش برد!
    من ادامه دادم:گفتی بد میشم ولی فکر نمی کردم انقدر بد!من که می خوام تهران رو بزنم!تو با این رتبه پزشکی تهران نمی یاری!به هر حال خوشحال شدم از آشناییت.
    سپس دستم را دراز کردم و و او هم پس از کمی مکث دستش را به سمتم آورد.
    هنگامی که در حال دور شدن از خانه یشان بودم نگاه سنگین نازنین را به روی خودم حس می کردم و اینبار واقعا خندیدم.

    دوباره به کافی نت رفتم؛کمی از جمعیت کاسته شده بود به طوری که یک سیستم خالی بود.سریع پشت آن نشستم و رمز عبور و فلان و فلان را وارد کردم و بعد از دیدن نتیجه چشمانم گرد شد.خیلی از آنچه که فکر می کردم بهتر شده بود‌م.
    من در خیالاتم رتبه ی پنجاه هزار مد نظرم بود ولی در واقعیت چهل و پنج هزار شده بودم!
     
    آخرین ویرایش:

    _ماهی_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/26
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    845
    امتیاز
    416
    سن
    33
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]پست های اول تنها مقدمه است.از پست بعدی داستان آغاز می شود
    پست چهارم

    بماند که اگر آن شب وساطت های آقا مهرداد،دامادمان،در میان نبود؛پدر مرا با کتک هایش مهمان می کرد.آقا مهرداد به طور غیر مستقیم به پدرم فهماند که پگاه استعداد ندارد و بهتر است بی خیال پزشک شدن او شود.
    قرار بر این شد چند ساعت بعد که پدر و مادرم آرام گرفتند،همه دور هم جمع شویم تا برای آینده ام فکری بکنیم و من برای اولین بار بود که می خواستم به آن ها بگویم دلم می خواهد نویسنده شوم.
    بعد از آنکه تصمیمم را به آنها گفتم همه خندیدند و پدر برو بابایی نثارم کرد و مادر مدام می گفت که نویسندگی شغل نیست و خواهر مانند قاشق نشسته پرید وسط
    _خوب خواهر گلم تو که می تونستی در کنار درست نویسنده هم باشی!
    _نخیر!من می خوام فقط نویسنده باشم.دوست دارم تمام وقتمو پای این کار بذارم.
    پدر عصبانی شده بود و از حرصش مدام دستانش را مشت می کرد و می فشارید.
    در آخر با لج و لج بازی های من،پدر به ناگاه از جایش برخاست و گفت:برو ببینم می خوای چه گلی به سرم بزنی.این عاقبت پونه!عروس شد رفت...تو هم یکی مثل این!
    حدس می زدم که مهرداد از جمله ی پدر ناراحت شده است اما به روی خود نیاورد.
    ولی پونه با گفتن"وا...!بابا!"اعتراضش را نشان داد.
    _باشه بابا،حالا ببین.اگر من دوسال دیگه کتابم رو با امضای خودم نیاوردم توی این خونه،بهت تقدیم نکردم به قرآن قسم پگاه نیستم!
    دو سال بعد که نه اما هفت سال بعد کتابم چاپ شد.آن هم چه چاپ شدنی!ایمیل های نظیر پیام آن خواننده ی بی ادب کم نبودند،اما این ایمیل ها به جای آن که مرا سرخورده و نا امید کند بیشتر برای ادامه ی را مصمم می کرد.
    اصولا این اخلاق را داشتم که اگر با توهینی و یا تمسخری رو به رو می شدم تا بینی طرف را به خاک نمی مالاندم بی خیال قضیه نمی شدم.
    از قضا آن شب بعد از خواندن ایمیل به سریال عشق آتشین هم سری زدم.ماجرای پسری پولدار و دختری فقیر و بیمار که ابتدا از هم متنفر بودند و سپس در گیر و داد حوادث عاشق هم می شدند.از حق نگذریم کلیت داستان بی ربط با رمان من نبود.
    ابتدا فکر می کردم آنها از روی رمان من تقلید کرده اند اما بعد از دیدن تاریخ ساخت فیلم که مال قبل از چاپ رمان من بود،دریافتم که خیر،اینگونه نیست.
    به راستی چرا؟چرا این روز ها همه ی داستان های عاشقانه شبیه هم شده بودند؟
    شاید ضعف رمان من هم ناشی از این بود.ناشی از روایت عاشقانه ایی پوچ و ضعیف!
    چون هیچ کس از نوع قلم و نگارش من ایراد نمی گرفت و تمام اعتراض ها بابت موضوع داستان بود.آن شب اشتباه کارم را دریافتم!منی که به جز در نوجوانی و عشق علی کریمی دیگر به هیچ کس دل نبسته بودم،چطور می توانستم از خود داستانی عاشقانه خلق کنم؟
    مانند آدمی که تا به حال برف را ندیده است و حال می خواهد آن را توصیف کند. صد در صد آنچه که او می پندارد غلط است!
    برای همین اینبار تصمیم گرفتم داستان عاشقانه ام حقیقی باشد،می گویند عشق های قدیمی پاک تر بودند.پس باید برای سومین رمانم به سراغ عاشقان دیروز و سالمندان امروز می رفتم
     
    آخرین ویرایش:

    _ماهی_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/26
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    845
    امتیاز
    416
    سن
    33
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]پست پنجم
    ***
    از ساندویچ در دستم تنها انتهای خشک و خالی اش باقی مانده بود.همانطور نشسته با چشم به دنبال سطل زباله ایی در اطرافم گشتم.سه متر آن طرف تر درست روبه رویم سطل زباله را یافتم.می خواستم با پرتاب سه امتیازی ساندویچ را وارد سطل کنم.یک چشمم را بستم تا خوب نشانه گیری کرده باشم.
    در دل یک دو سه گفتم و پرتابش کردم.رفت و رفت،اما قبل از آنکه به سطل زباله برسد به شانه ی مردی که به سرعت از مقابلم در حال گذر بود برخورد کرد و به زمین افتاد.
    مرد متوجه شد و به آنی برگشت به طرف من و داد زد:هوی...!
    خواست جملات دیگری نیز نثارم کند اما با دیدنم بعد از کمی مکث چهره اش از حالت عصبانی به تعجب تغییر شکل داد.کم کم خنده بر لب هایش آمد و با حیرت گفت:پگاه!؟
    من نیز از دیدن او بعد از این همه سال آن هم در اینجا و انقدر اتفاقی هیجان زده شده بودم و مانند خودش نامش را خواندم
    _حسام!
    وقتی فهمید او را شناخته ام با خنده جلو آمد.من هم از سکو پایین پریدم اما قدمی بر نداشتم.بعد از آنکه فاصله را پر کرد ناگهان با کف دست چپش ضربه ایی به کتفم زد که باعث شد ناخودآگاه چند قدم به عقب بروم.
    _چطوری دختر؟
    شانه ام حسابی درد گرفته بود.آخم بلند شد و با دستم کمی ماساژش دادم.با صورت جمع شده گفتم:اِ...چرا اینطوری می کنی؟شونم درد گرفت..
    اما او بدون توجه به حرف من با هیجان نگاهی به صورتم انداخت.
    _نگاش کن!اصلا عوض نشدی ها!...میدونی از کجا شناختمت انقدر سریع؟
    _از کجا؟
    از رو موهات...هنوزم همون طوریه!
    این را که گفت خنده ی بلندی سر داد.موهای من پر و وز بود و بیشتر اوقات از شال و روسری ام بیرون می زد.یادم می آمد آن موقع ها هم همین گیس ها آلت تمسخر او و پیمان بودند.
    آه پیمان!...پیمانی که ناجوانمردانه پرپر شد!دیدن حسام خاطرات تلخ پنج سال پیش را برایم زنده کرد.درست از پنج سال پیش تا الان دیگر حسام را ندیده بودم،چون پل ارتباطی ما با او فقط پیمان بود.ناگاه از یاد عزیز از دست رفته ام بغضی در گلویم خانه ساخت و اشک دیدم را تار کرد.
    حسام با دیدن حالت مغموم من غمگین پرسید:چی شد؟یاد پیمان افتادی؟
    بغض خفه کننده ام نمی گذاشت حرفی بزنم برای همین تنها سری به نشانه ی آری تکان دادم.او هم آهی کشید.بعد از یک دقیقه سکوت غیر ارادیمان، حسام به قصد عوض کردن بحث گفت:فکر گذشته ها رو نکن...هیچ اتفاقی به جز غصه خوردن نمی افته....
    چیزی نگفتم،اما او کمی رنگ شادی به صدایش داد و ادامه ی صحبتش را گرفت:بگو ببینم چیکار می کنی؟ازدواج کردی،نکردی؟
    سعی کردم از خاطراتم بیرون بیایم.....
    _نه هنوز ازواج نکردم...الانم نویسنده ام،دو تا رمانم چاپ شده!
    _چی؟ازدواج نکردی؟بابا نزدیک به سی سالته داری پیر دختر می شی ها؟نکنه هیچ کس نمی گیرتت...حتما واسه همین اخلاقته!
    با حرص گفتم:نخیر من هنوز بیست و هفت سالمم کامل نشده چرا چرت میگی؟
    سپس با پشت چشم نازک کردن ادامه دادم:خودم دلم نخواسته ازدواج کنم مگر نه خواستگارا پشت در خونمون صف کشیدن...
    حسام از لحن و چهره ی من خنده اش گرفت اما من در ذهنم کلمه ی "خونمون" رو تکرار می کردم،کدام خانه؟دیگر چیزی از زندگی ام به جز تکه پاره های چرک نویس هایم باقی مانده بود؟
    صدای حسام بلند شد:بله...صد درصد همین طور هست که شما می گید خانم نویسنده!تبریک می گم رمانات بالاخره چاپ شدن،یادمه چقدر بابات رو خون به جگر کردی بابت دانشگاه نرفتن،هی...!اگر اون موقع پیمان و آقا مهرداد نبودن بابات از خر شیطون پایین نمی اومد...می گفت تو هیچی نمی شی!لااقل بری دانشگاه درس بخونی خواستگار اومد نگیم بی سواده!یادش بخیر!
    لبخند تلخی زدم.آن قدر تلخ بود که حسام متوجه اش شد و با تردید پرسید:پدر و مادرت چطورن؟حالشون خوبه که انشالله!؟
    سرم را پایین انداختم و به کتونی های سبز و مشکی ام خیره شدم.در همان حال آرام و زیرلب گفتم:نمی دونم.
    حسام در لحظه سرش را خم کرد تا صورتم را ببیند.
    _چی؟یعنی چی که نمی دونم؟نکنه فوت کردن؟
    _نه....راستش من یک سالی میشه که باهاشون قطع رابـ ـطه کردم.
    سکوتش باعث شد سرم را بالا بگیرم و چهره اش را ببینم.چشمانش گرد شده بود و در ذهنش دلیل کارم را جستجو می کرد.حتما به نتیجه ایی نرسید که گفت:چرا؟...مگه میشه اصلا!...یعنی چی؟
     
    آخرین ویرایش:

    _ماهی_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/26
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    845
    امتیاز
    416
    سن
    33
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]پست ششم

    این سوال،این نگاه ها و این تعجب و حیرت را بار ها و بار ها در چهره ی آدم های اطرافم دیده بودم.برایم عادی شده بود.اوایل.نسترن می گفت زندگی خودت تنها به خودت مربوط است و هیچ کس حق دخالت ندارد،بگذار هر طور که دلشان می خواهد فکر کنند،تو مجبور نیستی به کسی توضیح بدهی.
    حق با او بود،اویی که در این موضوع دو پیراهن از من بیشتر پاره کرده بود و می دانست که چگونه باید دهان مردم فوضول را بست.بعد از حرف های نسترن تصمیم گرفتم اجازه ندهم دیگر کسی به زندگی شخصیم سرک بکشد،نظر دهد و یا نصیحتم کند.این موضوع فقط مربوط به خودم بود.
    رویم را از حسام متعجب و کنجکاو گرفتم و به انتهای پارک چشم دوختم.
    هنگامی که مکث و تعللم را در جواب دادن دید با عصبانیت گفت:پگاه با توام!جواب منو بده.چی شده؟چرا از مامان بابات جدا شدی؟بگو شاید یک کاری بتونم بکنم.
    بی خیال نگاهی به او انداختم و گفتم:یاد گرفتم به هیچ کس نباید جواب پس بدم،تو هم سرت به کار خودت باشه.
    کوله ام را به روی دوشم انداختم و می خواستم از او دور شوم.او امروز با حضور ناگهانیش به اندازه ی کافی مرا در خاطرات تلخ گذشته فرو بـرده بود.دیگر بسم بود. دیگر حوصله ی کسانی که از غریبه ام برایم غریبه تر بودند را نداشتم.
    برای جمله ی آخر روبه او گفتم:موفق باشی....امیدوارم دیگه هیچ وقت نبینمت!
    هنوز یک قدم دور نشده بودم که از پشت کوله ام را گرفت و محکم مرا به عقب کشید.کمرم به سکوی کنار پارک برخورد کرد و دردی در کمرم پیچید.صورتم از دردجمع شده بود.
    حسام با خشم از میان دندان هایش غرید:عوضی!من هیچ کسم؟هان؟
    صدایش را بالاتر برد و داد زد:بگو!من هیچ کسم؟
    _بیشتر شبیه پیشرویی!
    بعد از این جمله به شوخی مزخرف خودم خندیدم.بدون آنکه ذره ایی از خشمش کم شود گفت:جواب منو بده!
    از این همه سوال و فریاد و خشم او کلافه شده بودم.حجم اتفاقات تلخ گذشته به آنی آرامش و بی تفاوتی را از من گرفت و اینبار من بودم که داد می زدم.
    _آره...تو هم برای من بعد از پیمان مردی!کدوم گوری رفتی؟مگه نیومدی جلوم سینتو سپر کردیو گفتی خودم جای خالی داداشتو واست پر می کنم،پس چی شد؟منو تنها گذاشتی میون آدم های خل و چل زندگیم،رفتی و ناپدید شدی،تو الان با آدم های غریبه برای من هیچ فرقی نداری.فهمیدی!؟
    آن قدر جیغ و فریاد زده بودم که افراد اندکی که در پارک بودند توجه شان به ما جلب شد.بغض بدی به گلویم چنگ می زد.نفس نفس می زدم و هرچه زودتر دلم می خواست از زیر این همه فشار خارج بشم.
    حسام گویا کلافه بود،می خواست دستی به صورتش بکشد که متوجه شلوار جین زنانه ایی شدم که در دستش بود.یک توقف چند دقیقه ایی برای هردویمان لازم بود تا خشممان کمتر شود.برای همین آرام از او پرسیدم:این چیه؟
    رد نگاهم را دنبال کرد و به شلوار در دستش رسید.
    _آخ...آخ اصلا یادم شد.اینو از مغازه ی اون طرف خیابون گرفتم بدم به مشتری،تو مغازه نشسته خیلی هم عجله داره....من برم اینو بدم برمی گردم...از جات تکون نمی خوری ها!باید حرف بزنیم...تو هیچی از من نمی دونی.
    سری به نشانه ی تایید تکان دادم اما در دلم گفتم:به همین خیال باش که من بمونم تو هم بیای از گذشته ایی بگی که دیگه برام هیچ اهمیتی نداره.
    حسام چند قدمی بیشتر نرفته بود که برگشت و گفت:نه نمیشه،از چشمات خوندم که می خوی در ری!
    سپس گوشی اش را در آورد و تماسی گرفت.
    _الو میثم،من تو همین پارک کنار خیابونم بیا شلوار رو بگیر ببر.
    _.........

    _نمی تونم بیام،یکی از آشناهامون رو دیدم.
    کلافه پوفی کشیدم.دلم نمی خواست بمانم،دلم نمی خواست چیزی بشنوم.حسامی که زمانی از پیمان هم بیشتر دوستش می داشتم الان در ذهنم به جز چهره ایی تار و تیره چیزی از او باقی نمانده بود.
    مکالمه اش با میثم تمام شده بود و گوشی را در جیبش گذاشت.نگاهی دقیق به چهره ی سرد و خاموشم انداخت.حتما با خودش می گفت نه به آن همه خشم و فریاد دودقیقه ی پیش و نه به الان انقدر آرام و بی تفاوت....
    اخلاقم بود.عصبانیتم فقط برای مدتی کم دوام داشت و کمی بعد فروکش می کرد و جایش را به بی تفاوتی می داد.اما این شیوه فقط مال چهره ی ظاهری ام بود و در دلم خشم و فریاد غوغا می کرد.مانند الان که حسام فکر می کرد من آرام شده ام،ولی من در درون خون خودم را می خوردم!
    میثم که پسر بیست و دو،سه ساله ایی بود دوان دوان به سمت ما آمد و در حالی که نفس نفس می زد به حسام گفت:بابا...مشتری از کی معطله...چیکار می کنی؟
    سپس نیم نگاهی به من انداخت،چشمانش شیطانی شد و ابروانش را برای حسام بالا انداخت.خنده ایی کرد و گفت:خوش بگذره......
    سویچی از توی جیبش در آورد و رو به حسام گرفت:بیا اینم سویچ،فقط آقا محمود گفت زود بیای ها!
     
    آخرین ویرایش:

    _ماهی_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/26
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    845
    امتیاز
    416
    سن
    33
    دوستان اگر نقدی داشتید بنده در خدمتم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]پست هفتم


    حسام سویچ را از دستش قاپید و وقتی میثم از ما دور شد رو به من گفت:بریم یک کافی شاپی،جایی،باید با هم حرف بزنیم.
    _نمی تونم بیام...جایی قرار دارم.
    تا این را گفتم به ناگاه چیزی از ذهنم گذشت.تازه یادم آمد که همین نیم ساعت پیش کجا می خواستم بروم.نگاهی به ساعت مچی ام انداختم؛چهار و چهل و پنج دقیقه بود و من فقط یک ربع و یا نهایت بیست دقیقه فرصت داشتم که خودم را به خیابان پاستور برسانم.خانم کریمی گفته بود که اگر می خواهم بیایم باید راس ساعت پنج آنجا باشم.
    اینبار صاف و ساده و بدون اغراق گفتم:جدا حسام قرار دارم،باید برم،حسابی هم دیرم شده.
    عزم رفتن کردم که سد راهم شد.
    _کجا می خوای بری؟بیا می رسونمت،ماشین رو از صاحب کارم گرفتم....
    و بدون آنکه منتظر واکنش من باشد به سمت پرشیای سفیدی رفت که در حاشیه خیابان پارک شده بود.وقت لج و لجبازی را نداشتم.حالا که خدا درست جلوی پایم ماشین مجانی قرار می داد و مراعات جیبم را می کرد چرا من به سـ*ـینه اش دست رد می زدم؟
    دنبال حسام راه افتادم.او زودتر از من سوار ماشین شده بود.بعد از آنکه در را بستم به او آدرس را دادم.ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.
    دقیقه ایی بعد او بود که سر صحبت را باز می کرد.
    _اینجا که داریم می ریم کجا هست؟
    _خانه ی سالمندان..
    چشمم به جلو بود،اما نگاهش را که ثانیه ایی برگشت به طرفم را حس کردم و این به فهماند که می خواهد دلیل این رفتن را بداند.
    برای همین کوتاه گفتم:واسه ی رمان بعدیم باید یکم تحقیق کنم.
    "آهانی" به زبان آورد و دیگر حرفی نزد.
    خانواده ی حسام همسایه دیوار به دیوار ما بودند و پیمان و حسام چون هم سن بودند از کودکی رفیق فابریک هم محسوب می شدند.با هم به یک مدرسه می رفتند.حتی هر دو در یک دانشگاه و در رشته ی برق قبول شدند.او زیاد به خانه ی ما رفت و آمد می کرد.البته پدر از این کار زیاد خوشش نمی آمد چون دو دختر جوان در خانه بودند و از نظر او درست نبود که پسر نامحرم مدام در حریم شخصیمان چرخ بخورد.
    پیمان هم این موضوع را درک می کرد و مدتی بعد حسام دیگر به خانه ی ما نمی آمد.مگر شب های امتحانات میان ترمشان که عادت داشتند هر دو باهم درس بخوانند و نوبتی به خانه ی یکدیگر می رفتند.
    تنها کسی که نوشته های من را به سخره نمی گرفت،اشعارم را پوچ و بی معنی نمی خواند و همیشه مرا تشویق می کرد همین حسام بود.با این که هشت سال از من بزرگتر بود اما من با او احساس راحتی می کردم.
    پنج سال پیش،زمانی که پیمان از دنیا رفت،با اینکه گریه های مادرم،شیون پونه و پیر شدن یک شبه ی پدرم را دیدم اما هرگز مرگ پیمان را باور نمی کردم.خانواده ام عزادار بودند،اما من مات و مبهوت فقط نظاره گر مراسمی بودم که به آن می گفتند خاکسپاری!در مراسمی شرکت می کردم که آن را شب هفت می نامیدند.و روز چهلم دوباره به دیدار مزاری رفتم که همه می گفتند این آرامگاه برادرت است.
    چون گریه نمی کردم،چون هیچ اشکی از چشمانم خارج نمی شد فامیل و دوست و غریبه فکر می کردند من مانند دیگر زمان ها برای مرگ برادرم هم بی تفاوتم،اما من جنازه ایی ندیده بودم تا باور کنم این همه مراسم و پرده ی سیاه و لباس های مشکی و تیره و یا آن حلوای شیرین که برای بالا رفتن قند خون خواهر رنگ پریده ام سعی داشتند به او بخورانند همه و همه برای برادر من است.
    جنازه ایی در کار نبود به جز تکه زغالی سوخته که من هرگز ندیده بودم،اما در مراسم هفتم پنهانی از حسام و مهرداد که باهم در حال گفتگو بودند شنیدم.
    من تا روز چهلم مدام با خودم می گفتم که تا چهره ی سرد و سفید و خاموش برادرم را نبینم باور نمی کنم که او دیگر نیست.می گفتند تست دی ان ای گرفته اند،خودش بوده اما من فکر می کردم ممکن است در دنیا دو نفر وجود داشته باشند که دی ان ایی مشابه هم داشته باشند.
    شب ها از فرط فکر و خیال و انتظار اینکه زنگ خانه زده شود و دوباره پیمان از در حیاط تا سالن با صدا زدن نام من و "های" گفتن های پی در پی اش اعلام حضورکند،خوابم نمی برد.
     
    آخرین ویرایش:

    _ماهی_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/26
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    845
    امتیاز
    416
    سن
    33
    دوستان لطفا به نظرسنجی بالا جواب بدید.خیلی مهمه
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]پست هشتم

    اما در شب چهلم،نازنین به زور دو قرص خواب آور را به من خوراند تا بعد از این همه مدت به چشمان خشک و بی آبم کمی استراحت بدهم.او هم حالش بهتر از من نبود.هر چه که باشد بالاخره عاشقانه هایش به زیر خروار ها خاک مدفون شده بودند.
    نازنینی که بعد از رفاقت با من نازنین برادرم شد.دختری که به حجله نرفته به سوگ دلدارش نشست.با آن قرص ها به خواب رفتم.اما ای کاش هرگز این اتفاق نمی افتاد...

    صدای داد و فریاد می آمد.به سرعت از خواب پریدم،هرچه مادر و پدر و یا پونه را صدا می زدم کسی جواب نمی داد.در آخر نام پیمان را به زبان آوردم.اما بعد از آنکه دوباره صدا بلند شد فهمیدم از آن خود پیمان است.
    خوشحال از اینکه پیمان برگشته و مضطرب از فریاد هایش سراسیمه از اتاقم بیرون آمدم.هیچ کس در خانه نبود و از چراغ ها فقط چراغ آشپزخانه روشن بود.سریع از خانه بیرون آمدم و به سمت زیرزمین رفتم.صدا از آنجا می آمد.
    هیجان زده نام پیمان را بر لب می آوردم،اما همین که در زیرزمین را گشودم بوی تعفنی بود که به مشامم می رسید.با دو انگشتم بینی ام را گرفتم و کلید برق زیرزمین را زدم و دوباره پیمانی گفتم.
    _پگاه...
    چشم چرخاندم،درست گوشه ی زیرزمین مردی برهنه و غرق در خون چهارزانو به روی دو سنگ تیز مخروطی شکل نشسته بود.کمی در چهره اش دقت کردم.
    نه!او نمی توانست پیمان باشد... این وضع و این حال و روز مختص به پیمان من نبود.اما آوایی از گلویم خارج نشد به جز نام برادرم.در آن لحظه در دل از خدا می خواستم که آن مرد پیمان نباشد با اینکه عجیب شبیه او بود.

    آب دهانم را قورت دادم و با ترس و وهم پرسیدم:پیمان خودتی؟
    مرد جوابم را نداد و فقط با صدایی گرفته که نشان دردی بود که تحمل می کرد گفت:پگاه...نجاتم بده...
    اینبار چشمانم را بستم و از ته دل نامش را فریاد زدم اما وقتی دیده گشودم با دیدن فضای اتاقم و پونه ایی که نگران بالای سرم بود و پدری که درچارچوب در ایستاده گریه می کرد فهمیدم که همه اش خواب بوده و بس.
    برای اولین بار چشمانم تر شد و تر شد و تر شد.تا به خودم آمدم دیدم سیلی روانه شده و صورتم خیس از اشک هایی که چهل روز به روی هم جمع شده بودند.
    جیغ میزدم،فریاد می کشیدم و مدام "پیمان،پیمان"می گفتم.
    پونه سعی داشت مرا آرام کند ولی پدر فقط نظاره گر بود و قدمی به جلو بر نمی داشت.پونه با دو دستش شانه هایم را گرفت و می خواست منی را که حال به روی تختم نشسته بودم بخواباند.در همان حین می گفت:عزیز دلم خواب دیدی...چیزی نیست...تورو خدا داد نزن الان مامان بیدار میشه ها!به زور خوابوندمش...
    من آرام نمی گرفتم و با گریه می خواستم خوابم را برای پدر و پونه شرح دهم
    _تو زیر زمین بود...همه ی صورتش خونی بود...هی می گفت پگاه..پگاه...داشت درد می کشید...من می دیدم...هی می گفت نجاتم بده....پونه مطمعنی خواب دیدم؟...شاید واقعا الان تو زیرزمین باشه بذار بریم نجاتش بدیم...خودش نمی تونست از روی اون سنگای تیز بلند شه...
    می خواستم از جایم بلند شوم که پونه مانع شد و مرا که نیم خیز بودم محکم به عقب هل داد.روی تخت پرت شدم و خودش هم کنارم تقریبا افتاد و شروع کرد به زار زدن.
    سرم را چرخاندم و دوباره به پدر که حال در همان جا نشسته بود و با سری پایین شانه هایش از شدت گریه تکان می خورد نگاه کردم...مهرداد هم در چارچوب در نمایان شد.او هم چشمانش سرخ و تر بودند.
    در دلم گفتم مهردا از همه عاقل تر است بگذار به او بگویم شاید حرف را باور کرد.و تمام جملاتی را که به پونه گفته بودم برای او هم تکرار کردم.حرفی نزد،چیزی نگفت،فقط جلو آمد و موهای فرفری و وزم را که هر تارش به یک سو بود پشت گوشم راند و دست پونه را گرفت و از روی تختم بلند کرد.هنوز داشت زار می زد،او را از اتاق بیرون برد و بعد هم پدر را.سپس در اتاقم را بست تا خودم باشم گریه ها و اشک هایم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا