رمان یک لحظه،یک زندگی | _ماهی_ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

_ماهی_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/26
ارسالی ها
51
امتیاز واکنش
845
امتیاز
416
سن
33
دوستان لطفا به نظرسنجی بالا جواب بدین.چون سبک رمان های عامه پسند معمولا نثری محاوره ایی دارند و من این موضوع را رعایت نکردم.اگر فکر می کنید در اون صورت رمان ممکن است بهتر شود به من بگید
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]پست نهم

مهرداد خیال خامی داشت که گمان می برد من با گریه هایم آرام می شوم،چون هرچه بیشتر گریه می کردم دلم بی قرار تر می شد.خلاصه آنقدر جیغ و فریاد کشیدم و مشت های گره کرده ام را به در و دیوار کوباندم که بی حال و نیمه جان به روی تخت افتادم.
روز بعد مراسم چهلم آبرومندانه برگزار شد.همه ی زن ها دور تا دور مزار پیمان نشسته بودند و زار می زدند.در این میان فقط من بودم که دور از خاک سرد آرامگاه برادر نظاره گرشان بودم.ذهنم آشفته بود و افکار زشت و بد مثل ماران سمی به دور سرم چنبره زده بودند.
حس ترس داشتم،حتما این خوابم بی دلیل نبوده.با خود می گفتم "دلیل این همه بی قراریه پیمان چیه؟"
بعد از اتمام مراسم همه به رستوران برای صرف غذا رفتند.بدبختی این است که هم عزیزت را از دست بدهی و هم پول در جیبت را.چرا مردم مراعات خانواده ی عزادار را نمی کردند؟
به خانه که رسیدیم پونه و مهرداد،بعد از چهل روز سکونت در خانه ی ما عزم رفتن کرده بودند.در فرصت مناسب وقتی کسی اطراف مهرداد نبود،جلویش را گرفتم تا حقیقت را بدانم.
از او پرسیدم که دلیل مرگ پیمان چیست.آیا واقعا راست گفته زمانی که از شیراز به اینجا می آمده ماشین پراید قراضه اش به دره سقوط کرده و بعد از آتش گرفتن ماشین جانش را از دست داده؟
_پگاه جان الان وقت پرسیدن این سواله؟
_تنها تو و حسام می دونین قضیه چیه.شما رفتین بیمارستان جنازه رو تحویل گرفتین...می خوام بدونم...دیشب خوابش رو دیدم...دارم دیوونه میشم..تو رو خدا بگو...بگو واقعا توی تصادف کشته شده...؟
مهرداد کلافه دستی در موهایش کشید و آرام"آره ایی"گفت.
گریه ام گرفته بود.از حالت چهره اش می فهمیدم که حقیقت را به من نمی گوید.
_پس اگه اینطوریه لاشه ی ماشینش کجاست؟
_از اون ماشین چیزی نمونده پگاه،تو رو خدا با این سوالات داغ دلمون رو تازه نکن،بذار همه چیز رو فراموش کنیم.
با حرص با دودستم دو طرف یقه ی کتش را گرفتم و محکم تکانش دادم.
_دارین دروغ می گین...من می فهمم...اون تو تصادف نمرده!دروغ میگین...
کتش را ول کردم و او را به عقب هل دادم.می توانست خودش را نگه دارد اما این کار را نکرد و چند قدم به عقب رفت.
اینبار با گریه وعجز ادامه دادم:هی به من می گفت نجاتم بده...داشت زجر می کشید...از من کمک می خواست...می فهمی؟
چیزی نمی گفت.تنها سرش پایین بود و به موزاییک های حیاط چشم دوخته بود.از داد و فریاد های من پونه از خانه بیرون آمد و با تعجب پرسید:پگاه...؟مهرداد!چه خبره؟چی شده؟
مهرداد گفت:چیزی نیست...وسایلت رو جمع کردی؟اگه آماده ایی بریم...
بدون توجه به پونه ایی که الان نظاره گرمان بود مشتی حواله ی سـ*ـینه ی مهرداد کردم و جیغ زدم.
_عوضی....جواب منو بده...بگو چه بلایی سر داداشم اومده!
پونه حیرت زده بدون کفش و دمپایی بیرون آمد و از پشت مرا گرفت.
_پگاه چرا همچین می کنی؟مهرداد چی شده یک کلمه حرف بزن.
جوابش فقط سکوت و سکوت بود.چرخیدم و دستم را دور گردن پونه حلقه کردم.سرم را روی شانه اش گذاشتم و بلند بلند بنا را به گریه و شیون گذاشتم.
پونه دستش را نوازش گرانه به روی موهای شلخته ام می کشید و سعی داشت آرامم کند.حال خودش بهتر از من نبود.ای کاش مهرداد حرفی میزد.
پونه آرام در گوشم زمزمه:مامان بابا حالشون خیلی بده،تو رو قرآن مراعات کن اگه صداتو بشنون می دونی چه حالی میشن؟
مرا از آغوشش کند و به روی پیشانی ام بـ..وسـ..ـه ایی نشاند.
_فعلا حرفی از پیمان نزن...بیا فکر کنیم مثل دو سال پیش برای ارشدش رفته شیراز...تو رو خدا...به خاطر مامان و بابا.
خودش هم گریه اش گرفته بود.فکر کنم رفته است شیراز؟او که در آنجا بهش خوش می گذشت.اما الان برادرم داشت زجر می کشید.خوابم به من فهمانده بود.
حرفی نزدم و کمی بعد آن ها هم رفتند.خانه سوت و کور بود و پدر و مادر هر دو در خواب.به روی تختم نشستم و سرم را در دستانم گرفتم.در حال فکر و خیال بودم که صدای زنگ اس ام اس گوشی ام مرا به خود آورد.سرم را بالا گرفتم و نگاهی به آن انداختم.با دیدن نام مهرداد حجم عظیمی از دلهره بر دلم افتاد.قفل گوشی را باز کردم و اس ام اس را خواندم.
_فردا ساعت پنج بعد از ظهر بیا پارک جای خونتون.همه چیز رو بهت میگم آبجی!
آبجی!حتما دلش می خواست جای آبجی گفتن های پیمان را برایم پر کند تا احساس بی برادری نکنم
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • _ماهی_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/26
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    845
    امتیاز
    416
    سن
    33
    احساس می کنم رمانم به یک بازنگری کلی نیاز داره.باید نثر از این حالت خشک و بی احساس جدا بشه.چون داستان من بیشتر از اونکه اجتماعی باشه عاشقانه است،پس بدین صورت خواننده نمی تونه درست و قوی با اون ارتباط برقرار کنه.بعضی از موضوعات رو به طور کامل دارم تغییر میدم.سعی دارم شخصیت پردازی ها و توصیفات قوی تری داشته باشم،دیالوگ ها هم خیلی مصنوعیه،اون ها رو هم درست می کنم،انشالله با رمانی خوب مواجه می شید.هر چند میدونم فعلا خیلی کند داره پیش می ره اما درست میشه!نقدی که از جانب شما نمی بینیم...!خودم نقد کنم خودمو؟هیچ نظری ندارید؟
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]:NewNegah (16):

    پست دهم
    ‌تا ساعت پنج بعد از ظهر این دل بی چاره مثل ماشین رخت شویی به خودش می پیچید.هزار و یک فکر و خیال در سرم چرخ می خورد و حسی بد در وجودم خانه کرده بود.
    زمان رفتن که رسید هول و بی قرار مانتوی مشکی و شال هم رنگش را به تن کردم.با اینکه از چهلم گذشته بود اما هیچ کس نای عوض کردن لباس های تیره اش را نداشت.
    از خانه بیرون زدم و خودم را در عرض پنج دقیقه به پارک رساندم.مکان بزرگی نبود و به راحتی با یک دور نگاه کردن می توانستی کلش را زیر نظر بگیری.عقربه های ساعت پنج و پنج دقیقه ی عصر یک روز پاییزی را نشان می داد.
    کمی بعد سمند مهرداد را از دور دیدم.وقتی که جلوی پایم ایستاد خواست پیاده شود اما من سریع به سمت در شاگرد رفتم و سوار خودرویش شدم.
    سلام کوتاهی گفتم،جوابم را داد و از چهره ام خواند که تاب و تحمل مقدمه چینی و این جور چیزها را ندارم.برای همین احوال پرسی ها را کنار گذاشت و یک راست سر اصل مطلب رفت.
    _پگاه...همه چیز رو بهت میگم...اما باید این مساله بین خودمون بمونه...نه مامان بابات و نه حتی پونه...هیچ کس نباید بفهمه چه اتفاقی افتاده...این موضوع رو هم برای این دارم به تو می گم چون دیدم بعد از خواب پیمان نا آرومی...حسامم از این قضیه خبر داره...اصلا خودش کل ماجرا رو برای من تعریف کرد
    ترس،تشویش خاطر،اضطراب،بی قراری،همه و همه در دلم نقش بسته بودند.قطره های عرق را به روی پیشانی ام حس می کردم.عجیب بود در این موقع از سال و با این هوا آدم احساس پختگی کند اما من گرمم بود.تمام سلول های وجودم به لرزه در افتاده بودند و مثل من استرس داشتند،اما نمی دانم چرا دستانم که حال به هم پیچ خورده بودند،سرد سرد حس می کردم.
    مهرداد بالاخره گفت:وقتی یک جوون بزرگ تر بالا سرش نباشه حماقت می کنه...پیمان که دوسال پیش رفت شیراز به بهانه این بود هم ارشدش رو بعد از شش سال دوری از درس بگیره و هم یک کار و باری راه بندازه تا بتونه زودتر بابای نازنین رو راضی کنه و با یک مدرک معتبر و یک کار درست درمون با سری بلند به خواستگاری بره.می دونستی که تو شیراز با چند نفر یک خونه اجاره کرده بودن؟
    سری تکان دادم.دوست داشتم زودتر به نقطه ی پایان برسد.نمی دانم این صحبت ها چه ربطی به مرگ تنها برادر می توانست داشته باشد.گفتم:آره...گفته بود دوستاشن...این کار رو کردن تا هزینه هاشون کم بشه.
    _آره...اما حسام می گفت دوستاش نبودن...اصلا اون چه دوستی داشته تو شهر غریب؟هیچ وقت از خودت این سوال رو نپرسیدی؟
    دوسال پیش یعنی زمانی که بیست سالم بود در گیر و داد رمانی بودم که آخر سر هم چاپ نشد و اصلا به اینکه پیمان در شهری دیگر دارد چکار می کند فکر نمی کردم‌.پدر و مادر هم نظرشان بر این بود پیمان در بیست و هشت سالگی باید بتواند روی پای خودش بایستد.برای همین هیچ کس چهارچشمی حواسش به او نبود.
    مهرداد منتظر جوابی از طرف من نشد ادامه داد:با کسایی هم خونه شد که هیچ شناختی ازشون نداشت.به حسام می گفت به نظر بچه های خوبی میان و زیاد به کار هم دیگه کاری ندارن.حدود پنج شیش نفری می شدن.وقتی دیدن پیمان به دنبال سرمایه ایی برای شروع کارشه یکیشون پیشنهاد داد از یک بنده خدایی پول قرض کنه.اسم قشنگش میشه وام،اما سر و تهش همون نزول بود.حسام هرچقدر بهش گفت این کار رو نکنه اما پیمان مدام حرف از این میزد که شرایطش خوبه و هرکس از اون بنده خدا پول گرفته راضی بوده.پول رو گرفت و قرار شده بود دوماه بعد وقتی کارش گرفت پول رو با درصدش برگردونه،اما پای رفیق ناباب که میاد وسط زندگیت به حراج می ره.اون موقع وقتی جیبش پربود می دید که همخونه هاش سر شرط بندی های فوتبال چه پول های مفتی گیرشون میاد.حتما با خودش می گفت چه بهتر که پولم چند برابر بشه.از شانس و بخت بدش توی این قمار همه پولش رو از دست می ده و می مونه با یک عالمه قرض و بدهی.راستش ماه پیش که زنگ زد و از بابات پول طلب کرد همه فکر می کردیم برای سرمایه ی کاریش می خواد،خودش اینطور گفته بود،حتی به حسام هم نگفت توی چه مخمصه ایی گیر افتاده،باباتم بهش پول نداد،آخه نداشت که بخواد بده،یک کارمند بازنشسته ی ساده با درآمد ماهی یک ملیون چطوری می تونه بیست ملیون پول بهش بده.فکر کنم پیمان به هر کسی که می تونست رو انداخت هرجا می تونست رفت،اما هیچ کس کمکش نکرد.می دونی...ای کاش بهمون حقیقت رو می گفت...درسته سرزنشش می کردیم،درسته شاید دیگه از چشممون می افتاد اما نمیذاشتیم تنهایی تو لجن زار بدهی فرو بره.
    بغض در صدایش هویدا بود.در خاطرم زنگ های مداوم پیمان به ما و طلب پولش بود.به قول مهرداد ای کاش راستش را گفته بود.خانه را می فروخیم و بدهی را می دادیم،بیشتر از این؟
    _وقتی می دید نمی تونه با مشکلاتش عاقلانه کنار بیاد رفیقاش بهش سیگار تعارف کردن،می گفتن آرومت می کنه،کم کم قلیون و بعدش شیشه و....به خاطر اعتیادش از دانشگاه اخراج شد،دیگه خبری از ما و یا حسام نمی گرفت،ما هم فکر می کردیم لابد قهر کرده،درست میشه،درسش که تموم شد بر میگرده شهر خودمون و یک جایی شروع می کنه به کار کردن،اولش شاگرد باشه،پولاش رو جمع کنه،بعدش کم کم خودش یک کاری دست و پا می کنه.مهلت پرداخت پولش به سر رسیده بود،قلدرای اون یارو نزول خوره اومدن و دورش کردن و تهدیدش کردن اگر پول رو پس نده بدهیش بیشتر و بیشتر میشه.دیگه پیمان دستش به جایی بند نبود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا