رمان گل یاسمن | آذرگل کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

آذرگل

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/09
ارسالی ها
41
امتیاز واکنش
182
امتیاز
121
پارت ۳۳
مو های فرم رو زیر شال یاسی رنگم زدم. تند تند راه میرفتم تا به عمارت و اتاق عقد برسم. دو هفته از روزی که آمده بودیم گذشته بود و آقاجون حرف آخرش رو زد.
هنوز صداش تو گوشمه:
_ همین که گفتم، حرف من دوتا نمیشه. دو هفته دیگه با محمد عقد میکنید. و تو سمن گل بعد از آمدن یاسر تکلیف تو رو روشن میکنم.
این حرف هارو زد و در محکم به هم کوبید.
یادمه آقاجون گفته بود که اجباری در کار نیست ، آقاجون مردی نبود که زیر حرفش بزنه اما این بار عجیب اسرار در این داشت که منو به عقد یاسر در بیاره.
گرم افکارم بودم که دستی بازم رو گرفت و منو کشوند پشت درخت پرتقال. جیغی کشیدم و با اخم و گارد گرفته به اون شخص نگاه کردم.
چشمام تو چشمای خندون و هیزش قفل شد.
با مشت به س*ی*ن*ه*ش کوبیدم:
_ هوی دیونه مگه مرض داری؟
لبخندی گشاد شد و دندون های سفیدش بیرون افتاد. سر تا پام رو نگاه کرد:
_ هوم بنفش خیلی بهت میاد عزیزم.
عصبی بازوم رو از تو دستش کشیدم بیرون:
_ من عزیز تو نیستم. میفهمی؟ من عزیز تو نیستم.
پشتم رو بهش کردم تا برم اما منو با ضرب برگردوند و کوبید به تنه ی درخت. سرش رو پایین آورد و تو چشام نگاه کرد. آروم زمزمه وار گفت:
_ فکر این که منو از سرت باز کنی بزار کنار. من نمی‌زارم زن اون پسره بشی.
پوزخندی زدم. دستام رو ب*غ*ل کردم و با تمسخر گفتم:
_ ببخشید شما؟ بجا نیوردم؟
_ که من کیم آره؟ من اونیم که دوستش داری،تو همیشه عاشقم بودی حتی وقتی آوا امد، حتی وقتی ازدواج کردم ، تو عاشقم بودی.
خندیدم. چه حقیرانه. فکر نمی‌کردم همچین چیزی رو ببینم با این که هیچ کاری نکردم. اما ببین دنیا کوچیکه، مال دنیا با آدم چکارا که نمیکنه.
با دستم زدم تخت س*ی*ن*ه*ش و به عقب هلش دادم:
_ من هیچ وقت دوست نداشتم من هیچ وقت عاشقت نبودم. تو یه آدم اشتباهی با یه حس اشتباهی بودی. من از وقتی چشم باز کردم تو رو دیدم. فقط اون عشق نبود، عادت بود.
یکی دیگه زدم. یه قدم عقب رفت:
_ نگو که فکر میکردی من آمدم سمتت چون واقعا عاشقت بودم؟ وای تو همون چیزی هستی که فکرش رو میکردم.
دوباره یکی دیگه زدم. صورتش قرمز شده بود:
بزار بگم چرا امدم سمتت. میخوای بدونی؟
برای انتقام. برای دیدن ذلیل شدنت. برای دیدن به زانو در امدنت. ببین من هیچ کاری نکردم واقعا. ولی تو اینجایی. باید از آقاجون و یاسر تشکر کنم.
از کنارش رد شدم و به قرمز شدن صورتش، به چشمای خشمگین اش، به دست مشت شده و گردن متورمش توجه نکردم. و فقط به این عروسی، آینده نامعلوم و یاسری که با وجود دو هفته ی گذشته هنوز ندیده بودم و هنوز نیومده بود‌.

_ خدایا همه چیز رو سپردم به خودت.
 
  • پیشنهادات
  • آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت۳۴
    کنار ارغوان ایستاده بودم. همه تو اتاق عقد جمع بودن. مامان و بابای ارغوان، آقاجون و عمه خانم، آسیه و کاوه و آوا و مامان محمد. حتی عاقد هم آمده بود‌. چهل دقیقه همین جوری منتظر بودیم. عاقد عجله داشت و هر دفعه که عزم رفتن میکرد با چک و چانه های آقاجون راضی به موندن میشد. همه خسته و کلافه بودن. ارغوان که آنقدر دستاش رو فشار داده بود سفید شده بود، محمد با کلافگی ساعتش رو نگاه میکرد و گهگداری ارغوان رو نگاه میکرد. آقاجان ریلکس نشسته بود و با آرامش صحبت میکرد و من زیر پا هایم علف سبز شده بود. نمی‌دونم چرا این پسر نمی امد. از آدم های بدقول و زمان نشناس بدم می آمد. و این انتظار برای دیدن یاسر و نگاه های کاوه منو عصبی میکرد.
    پنج دقیقه ی دیگه گذشت و یاسر نیومده بود و آقاجان اجازه ی عقد رو نمی‌داد. به ارغوان نگاه کردم. از استرس زیاد گریه اش گرفته بود. فکر این که سر عقد کسی باشی که نخوایش و اینجوری روی سفره ی عقد بشینی و انتظار بکشی عذاب آوره. محمد متوجه ی استرس ارغوان شد و دستش رو تو دستش گرفت با مهربونی که ازش انتظار نداشتم گفت:
    _ نگران نباش. یاسر میرسه، امروز تموم میشه.
    ارغوان شکه شده بود و منم شاخ در آورده بودم.
    عاقد دیگه راضی به موندن نمیشد. دفتر دستکش رو جمع کرده بود از اتاق بیرون رفته بود و آقاجون دیگه نمیتونی راضیش کنه تا بازم بمونه. سرم رو برگردوندم و به حیاط نگاه کردم. که یه دفعه دستم فشرده شدو بعد صدای ارزون ارغوان:
    _ سمن گل!
    برگشتم و نگاهش کردم. با دهان باز به در نگاه کرد و بعد به من. دهنش هی باز و بسته میشد، انگار میخواست چیزی بگه ولی نمی‌تونست. متوجه نمی‌شدم چی شده که هی دهنش باز و بسته میشد. کمی خم شدم و در گوشش گفتم:
    _ چی شده عزیزم؟ حالت خوب نیست؟
    سرش رو به چپ راست تکون داد و با تشویش و هیجان با دوتا دستش دستم رو گرفت و گفت:
    _ یادته چند وقت پیش چی گفتی؟
    یادم نمی امد از چی حرف میزد. چی گفته بودم که انقدر مهم باشه؟ از بیرون صدای حرف زدن چند مرد می امد. ابرو هام بالا پرید. لبخندی زدم و گفتم:
    _ چی میگی ارغوان ؟ حالت خوب نیست. الان وقت این حرفاست؟
    سرش رو تکون داد و چشماش رو بست و باز کرد. مردمک چشماش می‌لرزید آب دهنش رو قورت داد:
    _ گفته بودی کاش اون نقاشی یاسر باشه. گفته بودی اگه اون یاسر باشه بیخیال میشی. یادته؟
    یادم بود. گفته بودم ، کاش اون مرد یاسر باشه. اما این چه ربطی به الان داشت؟ فکرم رو بلند گفتم:
    _ خب این چه ربطی به الان داره؟
    انگار الان معنی حرف ارغوان رو فهمیدم. برق سه فاز از بدنم رد شد. صدا ها از بیرون می آمد. صدای آشنایی بود که برام غریبه بود. صدای آقاجون نبود. صدای بابای ارغوان نبود. صدا، صدای محمد هم نبود. حتی صدای کاوه هم نبود.
    صدا، صدای کسی بود که بهم التماس میکرد زنده بمونم، کسی که چشمای نگرانش شد برام معما، کسی که آرزو کردم کاش یاسر باشه.
    لرزیدم. دستام عرق کرده بود. غیر ممکن بود.
    _ غیر ممکنه!
    _ معجزه شده خواهری. این یه نشونس برای هر دومون.
    صداش نزدیک تر شد. محمد سر جایش نشست و دست ارغوان رو گرفت. با لبخند گفت:
    _ گفته بودم که میاد. داداشم داداشش رو هیچ وقت تنها نمیزاره.
    صداش تو گوشم پیچید:
    _ ببخشید که خیلی دیر امدم. فکر نمی‌کردم انتقال شرکت انقدر طول بکشه.
    برگشتم سمتش. دستم فشرده شد. قلبم فشرده شد. چشمام می‌لرزید . عمه رو ب*غ*ل کرده بود و قربون صدقه اش می‌رفت. من چشمم دنبالش بود. انگار متوجه ی سنگینی نگاهم شد. صاف ایستاد. دنبال نگاهم گشت. چشم تو چشم شد با چشمای لرزونم. تو چشماش تحسین رو می‌دیدم. آخ که قلبم سنگین شده بود و می‌خواست س*ی*ن*ه* ام رو پ*ا*ر*ه* کنه و بپره جلوی پاهاش.
    تو چشماش چیزی بود که باورش برام سخت بود. حرف های تو چشماش رو نمی فهمیدم.
    برام سری تکون داد. اما من مسخ مسخ بودم. با صدای عاقد چشمام رو از چشماش گرفتم‌ و به زمین دوختم. الان فقط باید به این عقد و ارغوان فکر کنم، همین.
     

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت ۳۵
    _ آیا وکیلم؟
    عاقد برای بار سوم میپرسد و ارغوان قرآن رو می‌بندد. ب*و*س*ه ای به جلد اش میزند و بعد پیشانی‌اش را به آن می چسباند. آرام نجوا گونه می گوید:
    _ خدایا خودم رو به تو سپردم. راضی ام به رضای تو، اگه مصلحت تو اینه من حرفی ندارم. فقط مهرش رو به دلم بنداز، مهرم رو به دلش بنداز.
    قرآن را روی رحل گذاشت. صاف نشست و به محمد که هاج و واج به او نگاه میکرد نگاه انداخت. سر بلند کرد و بلند گفت:
    _ با اجازه ی پدر و مادرم و آقاجون بله.
    صدای دست و تبریک ها بلند شد اما محمد به دختری که با اجبار همسرش شده بود نگاه میکرد. از این اجبار خوشحال بود. نجوای ارغوان را شنیده بود. پس راضی بود و با رضایت زنش شده بود. از خدا خواسته بود مهرش به دلش بنشیند، کاری میکرد که ارغوان شیدایش شود جوری که خودش شیدای ارغوان شده بود.
    بعد از امضای دفتری که عاقد جلو رویشان گذاشت. اتابک خان جلو رفت. پیشانی ارغوان را بوسید و دستش را گرفت، به چشمان زیبا و آشنای دختر روبه رویش نگاه کرد:
    _ دختر جون می‌دونم از اجبار من ناراحتی اما من این کار رو برای صلاح تو دختر عزیزم کردم. تو عزیز جان منی، دختر منی.
    ارغوان لبخند شیرینی زد و دست اتابک خان، آقاجانش را فشرد:
    _ می‌دونم آقاجان می‌دونم.
    اتابک خان رو به محمد کرد دست ارغوان رو داخل دست محمد گذاشت و گفت:
    _ محمد این دختر عزیز کرده ی منه، مثل سمن گل. برام با سمن گل یکیه. مرد باش و منو شرمنده نکن. نزار رو سیاه بشم.
    محمد سرش را برگرداند و به همسرش نگاه کرد. دست ظریفش را فشرد:
    _ خیالت راحت آقاجان ارغوان دیگه همسر منه. مادامی که زن من، کنار من، اسمش کنار اسم منه روی سرم جا داره. شرمنده ات نمیکنم.
    اتابک خان با لبخند و ارغوان با بهت نگاه ش میکرد.
    حسن، پدر زحمت کش ارغوان همراه با مادرش جلو رفتن. ارغوان را به آغـ*ـوش کشیدن.
    حسن چشمان دخترش را بوسید و گفت:
    _ ببخش بابا جان نتونستم مانع شم.
    ارغوان دستانش را بوسید:
    _ می‌دونم بابا، نگران نباش من دیگه ناراحت نیستم.
    اشک های درشت راحله خانم، مادرش را پاک کرد:
    _ نگران نباشید، من خوبم. آقاجان مرد شریفیه.
    اتابک خان مرد شریفی بود، هیچ وقت تا عدالتی نکرده بود و حق مظلومی را نخورده بود. برای همین مردم این روستا با وجود گذشت از دوره ی خان و خانزاده، بازم اتابک خان را دوست داشتن و راضی به بودن اتابک خان به عنوان خان در روستا بودند.
    مادرش گردنبند طلایش را باز کرد به گردنش انداخت:
    _ خواهرت نیومد مادر، گفتم عقد توِ اما گفت من خواهری ندارم نیومد.
    _ خودت رو ناراحت نکن مامان جان. من چیزی رو از دست ندادم اون این لحظه ها رو از دست داد.
    _ آه چی بگم مادر دلم خونه.
    سمن گل وضع را تار و غم زده دید جلو رفت. لبخند بزرگی زد و با شیطنت گفت:
    _ ای بابا شما هم که همه چیز رو فیلم هندیش کردین، بابا این دختر بداخلاق شما تو همین خونه است ها جایی نمیره که.
    بعد گوشه چشم راحله خانم ارغوان را پاک کرد:
    _ برو دختر خوب، برو کنار که من با این جاری جان کار دارم.
    چشمکی زد و لبخندی عمیق تر شد. ابرو های بالا محمد و صورت خندان زن و مرد رو به رویش را نادیده گرفت. ارغوان برایش چشم و ابرو می‌رفت و مناسب اشاره میکرد، به کنارش نگاه کرد. مردی کنارش ایستاده بود. نفسش رفت. سرش را بلند کرد. چشم در چشمان کهربایی یاسر شد. لبخند عمیقی داشت. قلبش ایستاد یعنی حرف هایش را شنیده بود؟ حتما شنیده بود. از لبخند و چشمانش معلوم بود شنیده بود. رو برگرداند تا برود که ارغوان دستش را کشید.
    _ کجا جاری جون بودی حالا. تبریکت یادت رفت.
    چشمانش را با حرص بست و باز کرد . از گوشه چشم ارغوان و چشمان شیطانش نگاه کرد. ارغوان اورا سمت خودش کشید و به نگاه های چپکی و پر حرص سمن گل توجه نکرد.
    سمن گل را کنار خودش کشید و چشمکی ناخواسته به محمد زد و رو به یاسر دستش را دراز کرد وگفت:
    _ با این که خیلی دیر شده اما من ارغوان. همسر برادرتون. این دختر هم سمن گلِ.
    محمد غرق لـ*ـذت زیبایی ارغوانی شد و یاسر دلش برای سرخی صورت و چشمان خشمگین گل یاسمن اش رفت. دست ارغوان را فشرد و لبخند دلنشینی زد و جواب داد:
    _ خوشبختم ارغوان جان با من راحت باش نیازی نیست با من رسمی باشی.
    بعد به چشمای شرمگین سمن گل خیره شد ادامه داد:
    _ از دیدنت خوشحالم دختر دایی خیلی وقت از آخرین باری که همو دیدیم میگذره
    سمن گل خجل سر پایین انداخت و خودی خندید:
    _ آره از وقتی یه دختر بچه بودم دیگه ندیدمت.
    یاسر به مو های فر و تیره رنگش که دلش پر میکشید برای کشیدن دست هایش در دریای پر و مواجش پر میکشید نگاه خیره شد. لبخندی گشاد تر شد:
    _ موهات هنوز همون جوریه. همیشه وقتی میخواستم یادم بیارم که نامزدم چه شکلیه، یاد موهات می افتادم. یادم می امد چقدر عاشقشون بودم.
    سمن گل سرش را بلند کرد با چشمان قهوه ای زیبایش بهت زده به یاسر نگاه کرد. یاسر موهای فرش را زیر شال یاسی رنگش زد و ادامه داد:
    _ و هنوز عاشقشونم.
    بغض به گلویش چنگ زد. درد در قلبش نشست. چشمانش پر شد. چشم از چشم های کهربایی یاسر برداشت و با سریع ترین سرعت از آن جا بیرون رفت. یاسر را بهت زده به از رفتارش تنها گذاشت.نمیدانست چه حرفی یا کار اشتباهی کرده بود که سمن گل را رنجانده بود. برگشت و به مسیر رفته ی سمن گل نگاه انداخت. صدای ارغوان را از پشت سرش شنید:
    _ بهش زمان بده تو از هیچ چیز خبر نداری.
    برگشت به ارغوان نگاه کرد. او چه گفته بود؟ گفته بود از هیچ چیز خبر ندارد؟ اشتباه میکرد. یاسر از همه چیز خبر داشت. این آنها بودن که از چیزی خبر نداشتند. لبخند زوری زد و دستش را روی بازوی ارغوان گذاشت:
    _ درست میشه.
    به پشت سرش جایی که محمد ایستاده بود اشاره کرد:
    _ برو پیشش محمد انقدر که فکر میکنی بد نیست میتونی رو حرفم حساب کنی اگه اذیتت کرد بیا پیش خودم باشه؟
    ارغوان سرش را برای تایید تکان داد و یاسر به دنبال سمن گل راه افتاد
    .
     

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت_۳۶
    به نفس نفس افتاده بودم. در بزرگ منتهی به ایوان رو باز کردم و خودم رو بیرون انداختم. کنار نرده های چوبی روی زانو هام خم شدم و نفسم رو بیرون فرستادم. این مرد در این مدت کوتاه با من چه کرده بود؟ از موهایم تعریف کرد ،کاری که کاوه هیچ وقت نکرده بود. موهام رو سیم ظرف شویی می‌گفت و بهم می‌خندید . برای همین اعتماد به نفس باز گذاشتن موهام رو نداشتم. اما یاسر گفته بود همیشه عاشق موهای فرم بوده. چه حس قشنگی داشت این که یکی از این حرف های قشنگ بهت بزنه. برای منی که نه پدرم رو داشتم نه مادرم رو خیلی ارزش داره.
    چشم هام رو بستم و مثل تمام این چند وقت تا چشمام رو بستم ، چشم های کهربایی یاسر جلو چشمام امد و بعد صداش رو کنار گوشم شنیدم:
    _ یعنی من انقدر نفرت انگیزم که ازم فراری شدی؟
    خنده ی ریزی کردم و چشمام رو باز کردم. به خورشید نارنجی رنگ نگاه کردم و ناخداگاه گفتم:
    _ نه تو نفرت انگیز نیستی این منم که نمیتونم هیجان کنار تو بودن رو مخفی کنم.
    باصدای خنده ی مردونه اش تازه فهمیدم چی گفتم. دستام رو روی دهنم گذاشتم و چشمام رو از روی خجالت بستم. پشتم بهش بود و نمی دیدنش و فقط صدای نفس هایش که ته رنگ خنده رو داشت رو می‌شنیدم. دست گرمی روی شونه ام نشست و برم گردون. جرعت چشم باز کردن نداشتم. نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم. دستم رو از روی دهنم برداشت و توی دست های بزرگ و گرمش گرفت. دستش رو زیر چانه ام گذاشت و سر پایین افتاده ام رو بلند کرد.
    _ به من نگاه کن. دوست دارم تو چشمات نگاه کنم.
    هرم نفس هاش به صورتم میخره و صداش زیادی نزدیکه. آروم چشمام رو باز میکنم و با خجالت به چشمای کهربایی اش نگاه میکنم.
    لب های سرخش به لبخند باز میشه و دندون های سفیدش مثل مروارید داخل صدف به نمایش میزاره. با سر انگشتاش گونه ام رو نوازش کرد و زمزمه کرد:
    _ نمیدونی چقدر خوشحالم از این که اینجا، سالم و سلامت میبینمت.
    اشاره به تصادفم داشت. لبام رو با تک زبانم تر کردم و گفتم:
    _ نمیدونی چقدر غرق لـ*ـذت شدم از این که برای موندم به خدا التماس میکردی.
    دستاش روی گونه ام خشک شد. سرش عقب رفت و چشمای خشگلش گرد شد و به لکنت افتاد:
    _ ت... و...تو...
    نداشتم حرفش رو ادامه بده و با شیطنت گفتم:
    _ و برای اون گلای نرگس هم ازت ممنونم.
    نفهمیدم کی از این رو به اون رو شدم و این صمیمیت تو رفتارم برای چیه؟ فقط میدونستم که باید میفهمید من شناختمش.
    تو یه لحظه چشماش جمع شد و چین های افتاده کنار چشمش نشونه از خنده ی روی لباش بود. نفسی گرفت و سرش رو کمی بلند کرد و گفت:
    _ آخ خدا آتیش تو دلم کم بود تو هی بیشترش کن.
    سرش رو پایین اورد و به من نگاه کرد:
    _ پس حرفام رو یادته؟
    ازش فاصله گرفتم. به نرده های چوبی تکیه دادم و دستام رو ب*غ*ل کردم. سرم رو پایین انداختم و به پاهام نگاه کردم و گفتم:
    _ خب آره یادمه. اما اون موقع نمی‌دونستم که تو یاسر هستی.
    کنارم به نرده تکیه داد:
    _ نظرت درباره ی خودمون چیه؟
    از سوال ناگهانی که پرسید شکه شدم. انتظار نداشتم که الان درباره اش حرفی بزنه. من نمی‌دونستم دقیقا حسم بهش چیه و حالا اون ازم سوال کرده بود. تنها چیزی که میدونستم این بود که اشتباه قبلیم رو نمی‌خواستم دوباره تکرار کنم. نگاه هم رو از پاهام گرفتم و به نیم رخش نگاه کردم‌:
    _ نمیدونم، یعنی نظری ندارم.
    سرش رو به طرفم برگردوند. صورتش دیگه اون نور رو نداشت و کدر شده بود. یعنی جوابم انقدر براش سنگین بود؟
    _هنوزم جوابت منفیه؟ نمیخوای باهام ازدواج کنی؟
    چشمام رو ازش دزدیدم. نمی‌دونستم چی باید بگم. نمی‌خواستم انقدر زود وا بدم. باید میدونستم که چرا منو میخواد، بخاطر اجبار آقاجون؟ یا خود من؟
    نمی‌دونم سکوتم رو چی تعبیر کرد که با لحن ملتمسی گفت:
    _ بهم یه فرست بده. می‌دونم هنوز به کاوه علاقه داری.
    سرم به شدت به سمتش برگشت جوری که گردنم درد گرفت. چی گفته بود؟ اون کاوه رو میدونست؟ وای.
    دستام رو گفت و کمی فشار داد. چشماش رنگ خواهش به خودش گرفت:
    _ می‌دونم دوستم نداری. می‌دونم چیزی از من نمیدونی اما خواهش میکنم بزار خودم رو بهت نشون بدم. بزار کمکت کنم تا منو بشناسی، باور کن اگه اون وقت بازم جوابت منفی بود دیگه اجباری نیست خودم آقاجون رو منصرف میکنم. لطفاً بهم یه فرست بده.
    اون فکر میکرد که جوابم منفیه؟ خیلی هم بد نشد. این که بدجنسی نیست، هست؟
    نفس عمیقی کشیدم و سرم رو تکون دادم:
    _ باشه حرفی نیست اما اگه نخواستم باید بکشی کنار.
    _ باشه. قبوله.
    لبخند زد و پیشونیم رو ب*و*س*ی*د. خجالت زده ازش جدا شدم. صورتم داغ شد و مطمئنم که صورتم قرمز شده. خنده ی تو گلویی کرد. بیشتر موندن رو جایز ندیدم و از کنارش رد شدم. جلوی در ایستادم. به سمتش برگشتم. به نرده ها تکیه داده بود و نگاه میکرد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    _ من کاوه رو دوست ندارم. یعنی برام مرده.
    صاف ایستاد و چشماش برق زد. دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه که لبخند زدم و سریع داخل رفتم. جای ب*و*س*ه اش رو پیشونی می‌سوخت و من هیجانی رو حس کردم که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم.
     

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت_۳۷
    جلوی پنجره ی بزرگ عمارت ایستاده بودم. از پنجره به باغ بزرگ عمارت نگاه میکردم. امشب شب عروسی بود. اما عروسی ای که صدای آهنگ نبود، هیچ کس کِل نمی‌کشید، نه مهمانی بود و نه ریسه ی رنگی توی حیاط، فقط خودمون بودیم و خودمون، آقاجان و عمه خانم، عمه فخری و آسیه و آوا و کاوه و یاسر و من، حسن آقا و راحله خانم. به ارغوان و محمد نگاه کردم. بغ کرده گوشه ی مبل نشسته بود با انگشتانش بازی میکرد. کدوم دختری عروسی این جوری رو میپسنید؟ نه مهمانی، نه جشنی، نه آهنگی؟ بیشتر شبیه مجلس ختم بود تا عروسی‌.
    درک نمی‌کرد، خیلی چیز هارو درک نمی‌کرد. سرم رو برگردونم و به باغ نگاه کردم. از همون بچگی خیلی چیز هارو درک نمی‌کردم، این که پدرم چجوری مرد؟ مادرم کجاست؟ چرا اسمش آتیش میکشه روی آقاجان؟ چرا عموم بابای کاوه، نام و نشونی ازش نمیست؟ چرا عمم سال آلمان زندگی کرده و حتی زنگ هم نزده و حالا اینجا تو روستا، توی عمارت بود و قسط برگشت نداشت؟ نفهمیدم چرا در اتاق ته باغ همیشه قفله؟ نفهمیدم چرا آقاجان ساعت ها تو اون اتاق تنها میشینه؟ نفهمیدم چرا آقاجان و اهالی این عمارت از آسیه دوری میکنن؟ چرا در این عمارت رو به همه بستس؟ چرا خدمه ی کمی داره؟ چرا ما حق رفتن به روستا رو نداریم؟
    با صدای شکستن چیزی از جام پریدم و شکه برگشتم. آقاجان رو دیدم که صورتش قرمز و با خشم به آسیه که خندان نگاهش میکرد نگاه کرد. فریادش ستون ها رو لرزوند:
    _توی زنیکه حق نداری اسم فاطمه رو به زبون بیاری.
    بهت زده اسم رو تکرار کردم. فاطمه کی بود؟
     

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت_۳۸
    عمه خانم کنار آقاجان ایستاد و بازپس رو تو دستش گرفت:
    _ اتابک آروم باش. این عفریته رو ول کن.
    عمه فخری بغض کرده دستان یاسر رو فشرد:
    _ برو مادر برو. آقاجانت الان سکته می‌کنه.
    یاسر کنار آقاجان ایستاد و دستش رو گرفت. آسیه از جاش بلند شد. عمه خانم رو هل داد که رو مبل افتاد. بلند گفت:
    _ عفریته اون فاطمه جان گور به گور شده است.
    آقاجان اختیارش رو از دست داد. سیلی به آسیه زد که جلوی پنجره ی بزرگ عمارت ایستاده بودم. از پنجره به باغ بزرگ عمارت نگاه میکردم. امشب شب عروسی بود. اما عروسی ای که صدای آهنگ نبود، هیچ کس کِل نمی‌کشید، نه مهمانی بود و نه ریسه ی رنگی توی حیاط، فقط خودمون بودیم و خودمون، آقاجان و عمه خانم، عمه فخری و آسیه و آوا و کاوه و یاسر و من، حسن آقا و راحله خانم. به ارغوان و محمد نگاه کردم. بغ کرده گوشه ی مبل نشسته بود با انگشتانش بازی میکرد. کدوم دختری عروسی این جوری رو میپسنید؟ نه مهمانی، نه جشنی، نه آهنگی؟ بیشتر شبیه مجلس ختم بود تا عروسی‌.
    درک نمی‌کرد، خیلی چیز هارو درک نمی‌کرد. سرم رو برگردونم و به باغ نگاه کردم. از همون بچگی خیلی چیز هارو درک نمی‌کردم، این که پدرم چجوری مرد؟ مادرم کجاست؟ چرا اسمش آتیش میکشه روی آقاجان؟ چرا عموم بابای کاوه، نام و نشونی ازش نمیست؟ چرا عمم سال آلمان زندگی کرده و حتی زنگ هم نزده و حالا اینجا تو روستا، توی عمارت بود و قسط برگشت نداشت؟ نفهمیدم چرا در اتاق ته باغ همیشه قفله؟ نفهمیدم چرا آقاجان ساعت ها تو اون اتاق تنها میشینه؟ نفهمیدم چرا آقاجان و اهالی این عمارت از آسیه دوری میکنن؟ چرا در این عمارت رو به همه بستس؟ چرا خدمه ی کمی داره؟ چرا ما حق رفتن به روستا رو نداریم؟
    با صدای شکستن چیزی از جام پریدم و شکه برگشتم. آقاجان رو دیدم که صورتش قرمز و با خشم به آسیه که خندان نگاهش میکرد نگاه کرد. فریادش ستون ها رو لرزوند:
    _توی زنیکه حق نداری اسم فاطمه رو به زبون بیاری.
    بهت زده اسم رو تکرار کردم. فاطمه کی بود؟ زمین شد. بازوش رو گرفت و بلندش کرد و بلند تو صورتش داد زد:
    _ گور به گور شده؟ اون جا، جای توِ. وقتی اسم فاطمه رو میبری دهنت رو آب بکش.
    با فریادش همه به خودمون امدیم. کاوه خودش رو به آقاجان رسوند و با قلدری و پرویی گفت:
    _ به چه حقی روی مادر من دست بلند میکنی؟ مادرم رو ول کن پیر خرفت.
    آخ، دستم رو روی قلبم گذاشتم. پیر خرفت؟ آقاجان من؟ به آقاجان من گفت پیر خرفت؟ آخ. بمیرم من و آقاجانم رو نبینم شکست. آخ بمیرم من و نبینم ، نشنوم این بی احترامی رو. آخ.
    عمه فخری ناله کرد. ارغوان کنارش نشست و دستش رو گرفت. راحله خانم رو پاس زد و نالید. حسن آقا ل*ب گزید و نگاه دزدید. عمه خانم به صورتش زد و ناله کرد. محمد پشت آقاجان رو گرفت که حالا بی حال درحال افتادن بود. یاسر مابین آقاجان و کاوه قرار گرفت. صورتش قرمز بود. چشماش به خون نشسته بود. چشم تو چشم هم بودن و چیزی نمیگفتن اما حرف هم رو از چشمای هم می‌خوندم. محمد آقاجان رو روی مبل مخصوصش گذاشت. عمه خانم خودش رو به برادرش رسوند و سر روی پاهاش گذاشت.
    آسیه اما خندان بود. لـ*ـذت میبرد. یک طرف صورتش سرخ و خون از گوشه لبش جاری اما خوش حال بود. ل*ب*ا*ش میخندید و چشماش برق میزد. نفرت و کینه تو تمام صورتش معلوم بود. این همه نفرت برای چی؟ برای من؟ برای این که آقاجان همه ی کیف های رو تو حیاط این عمارت سوزوند؟
    دست کاوه رو گرفت:
    _ بریم پسرم. خیلی خسته شدیم‌. این عروسی خیلی بهم خوش گذشت. اتابک خان من همون اتاق همیشگی رو بر میدارم.
    از پله ها بالا رفتن. بالا ی پله ها ایستاد. با ژست خاص و غروری که فقط از خان ها دیده بودم بلند گفت:
    _ اتابک خان.
    کمی مکث کرد انگار میخواست عکس العمل ما رو ببینه. همه به بالا نگاه کردن. لبخند مغروری زد:
    _ دوران تو سر امده. دوران خانی تو سر امده.
    دست کاوه رو گرفت و گفت:
    _ خان بعدی پسر من، کاوه از نسل من، نه از نسل تو.
    منظورش هر چی بود به مزاجم خوش نیومد. اشک داغ روی گونه ام چکید. چشم در چشم کاوه شدم. تو چشم هاش خواستن خاصی دیدم. از چیزی که تو چشماش بود به خودم لرزیدم. ترس بدی به جونم افتاد. دلم گواه بد داد. چشم ازش دزدیدم. چشم تو چشم یاسر شدم. چشم بست و باز کرد. لب زد:
    _ نگران نباش من هستم.
    چشم بستم و باز کردم. لب زدم:
    _ می دونم.
    لبخند تلخی زد و لب زد:
    _ بهم اعتماد کن.
    قطره اشکی چیکد و لب زدم:
    _ اعتماد دارم. به تو اعتماد دارم.
     

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت_۳۹
    آقاجان تو اتاقش به خواب رفته بود. محمد بالا سرش نشسته بود و فشارش رو کنترل میکرد. یاسر بیرون روی ایوان راه می‌رفت و نمی‌دونم با کی تلفنی حرف میزد که انقدر عصبی بود. عمه خانم آرام بخش خورده بود و خوابیده بود. عمه فخری روی مبل دراز کشیده بود و ارغوان کنار عمه نشسته بود و مواظبش بود.
    بیچاره خواهرم که روز عروسیش اینجوری تموم شد. نه محمد رو دوست داشت، نه روز عروسیش براش بیاد موندنی بود.
    به یاسر نگاه کردم. نبود. از جام بلند شدم و بیرون رفتم. به اطرافم نگاه کردم. یعنی کجا رفته بود. از پله ها پایین رفتم. کمی از راه سنگی رو به طرف باغچه رفتم.
    _ اینجا چیکار می‌کنی؟
    با صداش ترسیده برگشتم. دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم:
    _ اوف تویی؟
    چند قدم جلو امد و شرمنده گفت:
    _ ترسوندمت؟ معذرت می‌خوام.
    خندیدم و موهام رو پشت گوشم زدم:
    _ این شد دومین بار.
    گوشه ابروش رو خاروند و خنده ی ریزی کرد:
    _ خیلی ضایع بود؟ تو که نمیخوای اون فرست رو از من بگیری؟
    پشتم رو بهش کردم و راه رو به سمت باغچه ادامه دادم، همزمان گفتم:
    _ نه من همچین قسطی ندارم.
    صدای قدم زدن های استوارش رو پشت سرم شنیدم و لبخندی از هیجان زدم. بودن کنار اون به این صورت برام عجیب بود. یه روزی حرف زدن باهاش برام غیر ممکن و دور از تصور بود، چه برسه به این که بخوام بشناسمش. حالا من جلو تر از اون میرفتم ، اون پشت سرم می امد. صداش رو از پشت سرم شنیدم:
    _ نگفتی، بیرون چیکار میکنی؟
    کمی سرم رو به سمتش چرخوندم. با صداقت اعتراف کردم:
    _ از پنجره حواسم بهت بود وقتی دیدم نیستی نگرانت شدم. آخه حالت خیلی بد بود. کی بود پشت خط که اینجوری عصبی شدی؟
    کنارم قدم برداشت. لبخند دل نشینی زد و مهربون گفت:
    _ برای این که بگم به خودمون امیدوار شدم خیلی زوده؟
    چپکی از گوشه چشم نگاهش کردم. نگاهم رو دید و از گوشه چشمم تا زیر چونه ام رو نوازش کرد و همزمان گفت:
    _ چرا وقتی شما دخترا اینجوری چپکی نگاه میکنید خوشگل میشین؟
    قلبم ریخت. دخترا؟ یعنی منو با کدوم دختر مقایسه کرده؟ حتما اونجا با دختر های زیادی آشنا بوده و داره منو با اونا مقایسه می‌کنه . اگه اونا بهتر باشن وی؟ حتما خوشگل بودن، همه سفید و بور و چشم رنگی با فیس کوچولو.
    بادم خوابید ، انگار یکی با یه سوزن بهم زده باشه. ل*ب برچیدم و روم رو به سمت مخالف بر گردوندم:
    _ آره، ما دخترا خیلی خوشگل میشیم.
    بازوم رو گرفت و نگه ام داشت. به سمت خودش برم گردون. موشکافانه نگاهم کرد و گفت:
    _ چی شده؟
    از اینکه متوجه ی حالم شد متعجب شدم. چشمام گرد شد و خواستم انکار کنم که گفت:
    _ نمی‌خواد انکار کنی، چی گفتم که ناراحتت کرده؟
    بی نهایت و ناگهانی گفتم:
    _ گفتی دخترا. کدوم دخترا؟
    زیر لب زمزمه کردم:
    _ حتما خوشگلن.
    ناباور نگاهم کرد. بهت زده تک خنده ای کرد و بازدمش رو بیرون فوت کرد. آب دهانش رو قورت داد و گفت:
    _ باورم نمیشه. دختر تو به چی فکر کردی؟ چی میگی؟ خوشگلن؟
    لعنت به من. از تفکر و رفتارم خجالت زده بودم. این شک و تردیدها ها منو می‌کشت. چطور تونستم این‌قدر بی ملاحظه باشم. همش تقسیر اون کاوه ی عوضیه.
    خودم رو جمع کردم. شرمنده سرم رو پایین انداختم و با صدای آروم گفتم:
    _ معذرت می‌خوام.
    دستاش رو به کمرش زد و سرش رو بالا گرفت. عصبی نفس کشید و گفت:
    _ باید تو این شرایط نگران شکاک بودن همسر آینده امم باشم. آخه چطور به ذهن همچین چیزی امد؟ من باید نگران آقاجون و عمارت و اون زن دیوانه و پسر لاشخورش باشم.
    لحنش عصبی بود و این شرمندگیم رو بیشتر میکرد. بازو هام رو ب*غ*ل کرد و چند قدم عقب رفتم. همون جور که صدام می‌لرزید گفتم:
    _ معذرت می‌خوام.
    سریع عقب گرد کردم و ازش دور شدم. بغض کرده بودم و دوست داشتم با دستام خودم رو خفه کنم. با کف دست راستم به پیشونی کوبیدم و حرصی گفتم:
    _ سمن گل گندم زدی، گند زدی. اوف کاوه خدا لعنتت کنه که منو داغون کردی.
     

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت_۴۰
    از کنارم گذشت و سد راهم شد. خواستم از کنارش رد شم که بازم جلوم رو گرفت:
    _ صبر کن. دختر وایسا. به من نگاه کن.
    روی نگاه کردن به چشماش رو نداشتم. من بهش توهین کرده بودم درباره ی مردی که چیزی ازش نمی‌دونستم بخاطر یه آشغال عوضی بد فکر کرده بودم.
    با تحکم صدام زد و گفت:
    _ سمن گل، نگاه کن.
    آروم سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم. دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و تو چشمام نگاه کرد. با جدیت گفت:
    _ هیچ وقت، تاکید میکنم هیچ وقت حق ندارن چشمات بباره.
    اشکام تند تر از چشمام ریختن. حرفش قشنگ ترین حرفی بود که شنیدم. صدای جدی رو که رگه های عصبی داشت دوباره شنیدم:
    _ گفتم حق نداری گریه کنی، هیچ وقت.
    سرم رو روی س*ی*ن*ه*اش گذاشتم و دستاش روم پیچید. من واقعا بی جنبه بودم. توان محبت دیدن از کسی رو نداشتم. از دختری که پدرش مرده بود و مادرش معلوم نبود کجاست چه انتظاری باید داشت. دختری که، کسی که فکر میکرد دوستش داره بهش خــ ـیانـت کرده چه انتظاری باید داشت.
    صداش تو گوشم پیچید:
    _ من معذرت می‌خوام. یه لحظه کنترل خودم رو از دست دادم. حرفم ابهام بر انگیز بود باید واضح حرف میزدم.
    از این رفتارش بغض ام بیشتر شد اما سعی کردم قورت اش بدم و اشک چشمام رو پس بزنم.
    دوست نداشتم از آغـ*ـوش امن اش بیرون بیام تو همون حالت گفتم:
    _ نیاز نیست آنقدر با سخاوت باشی من رفتار بدی داشتم. من از همون اول اینجوری نبودم ولی وقتی بهت خــ ـیانـت میشه، میشی یه مریض شکاک روان پریش که به همه چیز و همه کس شک داره. لعنت بهت کاوه.
    تا اسم کاوه رو آوردم دستش دورم محکم تر شد و صداش عصبی، با مالکیتی خاص کنار گوشم زمزمه:
    _ دیگه نمی‌خوام اسم اون عوضی رو بیاری ازش دور بمون تا آرامش داشته باشم.
    مطیع سرم رو تکون دادم و لب زدم:
    _ مطمئن باش ازش دور میمونم.
    مطیع بودم. برای این مرد که عجیب به دلم نشسته بود هرکاری میکردم. امشب دم به تله داده بودم اما بازم، اگر بازم تکرار میشد به دام یاسر می افتادم.
     

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت_۴۱
    در چوبی اتاق را بست و به آن تکیه داد. چشمانش را با خستگی بست و باز کرد. نفسش را بیرون داد و به اتاق نگاه کرد. اتاق بزرگی بود با پارکت شکلاتی و دیوار های کاغذ دیواری شده. پرده های صورتی روشن و یه دست مبل راحتی کلبه ای رنگ و تخت دونفره و میز توالت عسلی رنگ، پنجره های بزرگ و یه سرویس بهداشتی و آشپزخانه ی کوچک اما مجهز داشت.
    سرش را چرخاند و به تخت دونفره که روی آن با گل های سرخ و آبی و زرد تزیین شده بود نگاه کرد. حدث این که کار سمن گل است کار سختی برای ارغوان نبود. او خواهرش را خوب می‌شناخت. تخت دو نفره، آن آشپزخانه و آن مبل های راحتی، این سوئیت و همه ی وسایل این سوئیت را با محمد شریک بود. حتی خودش را هم با محمد شریک بود. دلش از بودن در این اتاق و خوابیدن روی آن تخت با محمد مالش خورد و اسید معده اش بالا زد. همان جا ایستاده بود و با چشمان وق زده به تخت نگاه میکرد. آماده ی هیچ کاری نبود. آماده یک زندگی مشترک با محمد نبود. نمی فهمید محمدی که دوسال پیش او را تحقیر کرده بود، برای ازدواج رسمی با او سر از پا نمی‌شناخت. نمی فهمید و میترسید. از آینده ی نامعلوم و احساسش به محمد میترسید.
    با صدای ضرباتی به در ارغوان را از جا پرید. از در فاصله گرفت و جواب داد:
    _بله؟
    _منم ارغوان، می‌تونم بیام تو؟
    کمی مکث کرد و گفت:
    _ بیا تو.
    در به آرامی باز شد و محمد با سر پایین افتاده وارد شد. آرام سرش را بالا آورد و به صورت ارغوان نگاه کرد. نگاه از صورت زیبای ارغوان گرفت و از کنارش رد شد و گفت:
    _ چرا هنوز لباست رو عوض نکردی؟
    ارغوان به سمتش برگشت. به شانه های خمیده و صورت تیره شده اش نگاه کرد. خستگی از سر روی محمد می بارید. شب خوبی نبود و تنها خوبی اش به دست آوردن ارغوان بود.
    از دیدن محمد در این حالت دلش لرزید. آرام به سمتش رفت و دستش را گرفت. محمد که در حال باز کردن دکمه های سر آستینش بود، دست نگه داشت و سر بلند کرد. چشمان قهوه ای رنگ ارغوان می درخشید. چقدر دلش میخواست الان ارغوان را در آغـ*ـوش داشت و او آرامش میکرد. اما میترسید، میترسید ارغوان آماده نباشد و اورا برنجاند.
    اما ارغوان دستش را کشید و محمد را روی تخت نشاند. دکمه های پیراهنش را باز کرد. سعی کرد به بدن برنز رنگ و خوش فرم محمد نگاه نکند. از خجالت سرخ شده بود و چشمانش دو دو میزد. بعد از در آوردن پیراهنش از او فاصله گرفت. محمد از حرکت ارغوانش متعجب بود. متوجه ی حرکاتش نمی شد. ارغوان از داخل یکی از کمد ها هوله و لباس بیرون آورد و برگشت. روی تخت گذاشت و در حالی که به سمت در میرفت گفت:
    _ تا تو یه دوش بگیری من بر میگردم.
    از اتاق بیرون رفت و محمد را تنها گذاشت. محمد به به لباس های آماده روی تخت نگاه کرد. چه حس خوبی داشت که ارغوان حواسش به او بود. از جایش بلند شد. هوله را برداشت و وارد حمام شد. آب گرم را باز کرد و زیر دوش رفت. کاش ارغوان هم اینجا، با او زیر دوش آب گرم بود. حتی از تصورش هم لبخندی عمیق روی لب هایش نشست. حس بودن با او زیر قطرات آب و نوازشش محمد را به شوق می آورد. نفهمید کی دمای بدنش بالا رفت و نفسش منقطع شد. آب سرد را باز کرد. کم کم دمای بدنش پایین آمد و از حمام بیرون رفت. ارغوان را نشسته روی تخت دید و آرام به طرف لباسش روی تخت که کنار ارغوان رفت.
     

    آذرگل

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/09
    ارسالی ها
    41
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    121
    پارت_۴۲
    _ تا تو یه دوش بگیری من برمی‌گردم.
    با قدم های آرام به سمت در رفت و از اتاق بیرون رفت. خوب می‌دانست چه چیزی حال محمد را بهتر میکند. هنوز لباسش را عوض نرده بود و صورتش را پاک نکرده بود. سرش درد می‌مرد و. صورتش با آن آرایش سنگینی میکرد. اما حال محمد مهم تر بود. خودش هم نمی‌دانست چرا حال محمد آنقدر برای او مهم بود. خوب می‌دانست امشب چه فشاری روی محمد بود. از پله های چوبی پایین رفت و در آشپز خانه را باز کرد. دور خودش چرخید و از داخل کابینت چوبی عرق بهارنارنج را بیرون آورد. به سمت یخچال رفت و از داخل آن آب و یخ و آبلیمو را بیرون آورد. روی میز ناهار خوری گذاشت که با صدایی از جا پرید:
    _ برای کی شربت درست می‌کنی؟
    دست رو قلبش گذاشت و به سمن گل نگاه کرد. اخم هایش را تو هم کشید و تکه یخی برداشت و به طرف سمن گل پرتاب کرد:
    _ مرض دختره ی خیره سر، ترسیدم.
    سمن گل سرش را دزدید خنده ی ریزی کرد. سر برگرداند و به جایی که یخ خورده بود نگاه کرد:
    _ نگفتی؟ برای کی شربت درست می‌کنی؟
    ارغوان چپکی نگاهش کرد و گفت:
    _ برای عمه ی ننه بزرگم.
    سمن گل آرنج اش را روی میز گذاشت و روی میز خم شد و صورتش را روی دست هایش گذاشت. و با شیطنت گفت:
    _ خوش به حال اون بنده خدایی که یه حوری مثل تو براش شربت بهار نارنج ببره.
    مکث کرد و خندید:
    _ تازه مشخصه برات مهم هم هست که بدون عوض کردن لباست و پاک کردن صورتت داری شربت درست می کنی.
    ارغوان عقب گرد کرد و لیوان های خودش و محمد را برداشت از کنار سمن گل رد شد و گفت:
    _ بسته خیلی حرف میزنی، ببر این شربت رو تا یاسر خواب خوبی داشته باشه.
    سمن گل به وضح تغییر بحث را حس کرد و لبانش کش آمد. تفره رفتن های ارغوان دلیل دیگری جز حس درون ارغوان نداشت. ارغوان سریده بود اما خودش خبر نداشت. او خواهرش را بیشتر از خودش میشناخت.
    از آن طرف ارغوان به حرف های سمن گل فکر میکرد. کاش خستگی محمد برایش اهمیت نداشت و اینجور بی ملاحظه برای خواب آرام او خودش را مضحکه محمد نمی کرد.
    _ نترس مضحکه ی محمد نمی شی.
    یکه خورد و سر جایش ایستاد. سمن گل که دید از ارغوان خبری نیست، چند قدم جلو تر ایستاد. برگشت و به چشمان گرد سمن گل نگاه کرد. شانه بالا انداخت و گفت:
    _ خب چرا اینجوری نگاه میکنی، بلند فکر کردی دیگه.
    ارغوان کنار سمن گل ایستاد:
    _ تو اینجوری فکر میکنی؟
    سمن گل ابرو در هم کشید و با دست آزادش ضربه ای به سر ارغوان زد:
    _ فکر میکنم؟ بابا من مطمئنم. امکان نداره محمد انجوری فکر کنه. این محمدی که من امروز دیدم با محمد بیشعور و گاو دوسال پیش فرق داره. اگه همون محمد دوسال پیش بود این لیوان هارو سرت می شکستم، اما حالا بهترین کار رو کردی. همون قدر که مطمئنم تو به محمد بی میل نیستی، مطمئنم محمد هم نسبت به تو بی میل نیست. این رو امروز ثابت کرد.
    راه اش را کج کرد و به سمت اتاق یاسر رفت و به ارغوان که سر جایش خشک شده بود گفت:
    _ برو دیگه. این زندگی تو، نباید بخاطر چیزی که تقصیر تو نبود خودت رو عذاب بدی.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا