- عضویت
- 2019/06/09
- ارسالی ها
- 41
- امتیاز واکنش
- 182
- امتیاز
- 121
پارت ۳۳
مو های فرم رو زیر شال یاسی رنگم زدم. تند تند راه میرفتم تا به عمارت و اتاق عقد برسم. دو هفته از روزی که آمده بودیم گذشته بود و آقاجون حرف آخرش رو زد.
هنوز صداش تو گوشمه:
_ همین که گفتم، حرف من دوتا نمیشه. دو هفته دیگه با محمد عقد میکنید. و تو سمن گل بعد از آمدن یاسر تکلیف تو رو روشن میکنم.
این حرف هارو زد و در محکم به هم کوبید.
یادمه آقاجون گفته بود که اجباری در کار نیست ، آقاجون مردی نبود که زیر حرفش بزنه اما این بار عجیب اسرار در این داشت که منو به عقد یاسر در بیاره.
گرم افکارم بودم که دستی بازم رو گرفت و منو کشوند پشت درخت پرتقال. جیغی کشیدم و با اخم و گارد گرفته به اون شخص نگاه کردم.
چشمام تو چشمای خندون و هیزش قفل شد.
با مشت به س*ی*ن*ه*ش کوبیدم:
_ هوی دیونه مگه مرض داری؟
لبخندی گشاد شد و دندون های سفیدش بیرون افتاد. سر تا پام رو نگاه کرد:
_ هوم بنفش خیلی بهت میاد عزیزم.
عصبی بازوم رو از تو دستش کشیدم بیرون:
_ من عزیز تو نیستم. میفهمی؟ من عزیز تو نیستم.
پشتم رو بهش کردم تا برم اما منو با ضرب برگردوند و کوبید به تنه ی درخت. سرش رو پایین آورد و تو چشام نگاه کرد. آروم زمزمه وار گفت:
_ فکر این که منو از سرت باز کنی بزار کنار. من نمیزارم زن اون پسره بشی.
پوزخندی زدم. دستام رو ب*غ*ل کردم و با تمسخر گفتم:
_ ببخشید شما؟ بجا نیوردم؟
_ که من کیم آره؟ من اونیم که دوستش داری،تو همیشه عاشقم بودی حتی وقتی آوا امد، حتی وقتی ازدواج کردم ، تو عاشقم بودی.
خندیدم. چه حقیرانه. فکر نمیکردم همچین چیزی رو ببینم با این که هیچ کاری نکردم. اما ببین دنیا کوچیکه، مال دنیا با آدم چکارا که نمیکنه.
با دستم زدم تخت س*ی*ن*ه*ش و به عقب هلش دادم:
_ من هیچ وقت دوست نداشتم من هیچ وقت عاشقت نبودم. تو یه آدم اشتباهی با یه حس اشتباهی بودی. من از وقتی چشم باز کردم تو رو دیدم. فقط اون عشق نبود، عادت بود.
یکی دیگه زدم. یه قدم عقب رفت:
_ نگو که فکر میکردی من آمدم سمتت چون واقعا عاشقت بودم؟ وای تو همون چیزی هستی که فکرش رو میکردم.
دوباره یکی دیگه زدم. صورتش قرمز شده بود:
بزار بگم چرا امدم سمتت. میخوای بدونی؟
برای انتقام. برای دیدن ذلیل شدنت. برای دیدن به زانو در امدنت. ببین من هیچ کاری نکردم واقعا. ولی تو اینجایی. باید از آقاجون و یاسر تشکر کنم.
از کنارش رد شدم و به قرمز شدن صورتش، به چشمای خشمگین اش، به دست مشت شده و گردن متورمش توجه نکردم. و فقط به این عروسی، آینده نامعلوم و یاسری که با وجود دو هفته ی گذشته هنوز ندیده بودم و هنوز نیومده بود.
_ خدایا همه چیز رو سپردم به خودت.
مو های فرم رو زیر شال یاسی رنگم زدم. تند تند راه میرفتم تا به عمارت و اتاق عقد برسم. دو هفته از روزی که آمده بودیم گذشته بود و آقاجون حرف آخرش رو زد.
هنوز صداش تو گوشمه:
_ همین که گفتم، حرف من دوتا نمیشه. دو هفته دیگه با محمد عقد میکنید. و تو سمن گل بعد از آمدن یاسر تکلیف تو رو روشن میکنم.
این حرف هارو زد و در محکم به هم کوبید.
یادمه آقاجون گفته بود که اجباری در کار نیست ، آقاجون مردی نبود که زیر حرفش بزنه اما این بار عجیب اسرار در این داشت که منو به عقد یاسر در بیاره.
گرم افکارم بودم که دستی بازم رو گرفت و منو کشوند پشت درخت پرتقال. جیغی کشیدم و با اخم و گارد گرفته به اون شخص نگاه کردم.
چشمام تو چشمای خندون و هیزش قفل شد.
با مشت به س*ی*ن*ه*ش کوبیدم:
_ هوی دیونه مگه مرض داری؟
لبخندی گشاد شد و دندون های سفیدش بیرون افتاد. سر تا پام رو نگاه کرد:
_ هوم بنفش خیلی بهت میاد عزیزم.
عصبی بازوم رو از تو دستش کشیدم بیرون:
_ من عزیز تو نیستم. میفهمی؟ من عزیز تو نیستم.
پشتم رو بهش کردم تا برم اما منو با ضرب برگردوند و کوبید به تنه ی درخت. سرش رو پایین آورد و تو چشام نگاه کرد. آروم زمزمه وار گفت:
_ فکر این که منو از سرت باز کنی بزار کنار. من نمیزارم زن اون پسره بشی.
پوزخندی زدم. دستام رو ب*غ*ل کردم و با تمسخر گفتم:
_ ببخشید شما؟ بجا نیوردم؟
_ که من کیم آره؟ من اونیم که دوستش داری،تو همیشه عاشقم بودی حتی وقتی آوا امد، حتی وقتی ازدواج کردم ، تو عاشقم بودی.
خندیدم. چه حقیرانه. فکر نمیکردم همچین چیزی رو ببینم با این که هیچ کاری نکردم. اما ببین دنیا کوچیکه، مال دنیا با آدم چکارا که نمیکنه.
با دستم زدم تخت س*ی*ن*ه*ش و به عقب هلش دادم:
_ من هیچ وقت دوست نداشتم من هیچ وقت عاشقت نبودم. تو یه آدم اشتباهی با یه حس اشتباهی بودی. من از وقتی چشم باز کردم تو رو دیدم. فقط اون عشق نبود، عادت بود.
یکی دیگه زدم. یه قدم عقب رفت:
_ نگو که فکر میکردی من آمدم سمتت چون واقعا عاشقت بودم؟ وای تو همون چیزی هستی که فکرش رو میکردم.
دوباره یکی دیگه زدم. صورتش قرمز شده بود:
بزار بگم چرا امدم سمتت. میخوای بدونی؟
برای انتقام. برای دیدن ذلیل شدنت. برای دیدن به زانو در امدنت. ببین من هیچ کاری نکردم واقعا. ولی تو اینجایی. باید از آقاجون و یاسر تشکر کنم.
از کنارش رد شدم و به قرمز شدن صورتش، به چشمای خشمگین اش، به دست مشت شده و گردن متورمش توجه نکردم. و فقط به این عروسی، آینده نامعلوم و یاسری که با وجود دو هفته ی گذشته هنوز ندیده بودم و هنوز نیومده بود.
_ خدایا همه چیز رو سپردم به خودت.