- عضویت
- 2019/06/09
- ارسالی ها
- 41
- امتیاز واکنش
- 182
- امتیاز
- 121
پارت 12
روز رفتن رسید. همه چیز آماده بود. کاوه و خانوادش یه هفته قبول رفتن . روز رفتنشون فهمیدم که چقدر کارم با کاوه راحته. که چقدر راحت میتونم دلش رو بسوزونم. حسادت رو تو چشمای آوا میدیدم وقتی که کاوه بهم نزدیک شد و بهم گفت منتظرتم. حسادت های زنانه همیشه خطرناک و میشه ازش تو خیلی جاها استفاده کرد.
بعد رفتن اونا من باید آماده ی همه چیز میشدم. اما قبلش باید با آقاجون حرف میزدم. باید از ارغوان میگفتم. از حسی که به محمد داشت. وحسی که محمد به اون داشت. یادمه همین دوسال پیش که محمد امده بود و صیغه ی محرمیت 99 روزه بینشون خونده شده بود و حلقه ها رو توانگشتشون کردن ارغوان چه حسی داشت. بادمه وقتی به هم محرم شدن بجای این که محمد پشت باشه برای ارغوان اون و گذاشت و رفت. یادمه بهش گفته بود پاش رو از زندگیش بکشه بیرون چون اون هیچ وقت با یه دختر خدمتکار ازدواج نمیکنه و نمیتونه دوستش داشته باشه. چقدر اون روز به من سخت گذشت. چقدر اون روز برای من گرون تموم شد. ارغوان میتونست محمد رو دوست داشته باشه اما محمد ارغوان رو خورد کرده بود.
حالا ما تو ماشین نشسته بودیم . ارغوان راننده بود و من کنارش نشستع بودم. آقاجون امروز محکم و واضح حرفش رو زده بود. از عمارت بیرون امده بودن و روی ایوان ایستاده بود. رو به همه بلند و رسا گفته بود:
ـ این ازدواج انجام میشه. محمد که امد عقدشون میکنم.
بعد رو به ارغوان گفته بود:
ـ تو دختر جون فکر جدایی رو از سرت بیرون کن. تو و محمد باید باهم ازدواج کنیدو تا یه سال بعدش برای من یه نوه بیارین .
حرفاش رو زد و رفت اما ندید دختری که اون همه دوستش داشت میلرزید از تحقیری که نیمه شب دوسال پیش تو همین حیاط, کنار درختای گیلاس از کسی که باید کنارش زندگی میکرد شنیده بود. دختری کسی نتونسته بود تحقیرش کنه , کسی حتی جرعتش رو نداشت. اما محمد همون شب گفت و بیخبر از همه عروسش رو تو حیاط زیر درختای گیلاس تنها گذاشت و رفت آلمان.
به ارغوان نگاه کردم. دستاش رو محکم به فرمون فشار میداد. دندوناش رو روی هم میسابید و تند تند پلک میزد تا اشکاش نریزه پایین. از حال بدش حال منم بد شده بود. منم بغض کرده بودم. از خودم بدم امده بود که هیچ کاری ازم بر نمی امد. لب باز کردم و خواستم حرفی بزنم که دستش رو بالا اورد و محکم و بلند گفت:
ـ هیچی نگو. نمیخوام چیزی بشنوم. ساکت باش.
دهن نیمه بازم رو بستم. دستش رو گرفتم و ب*و*س*ه ای روش زدم. دستم رو فشورد و دستش رو فشوردم. اشکش چکیدو سرم رو برگردوندم تا راحت باشه. اون همیشه محکم بودو سختش بود جلوی همه بخصوص من که تکیه گاه بود گریه کنه. تا تهران من نگاهش نکردو سکوت و صدای هق هق ارغوان خودنمایی میکرد.
پارت 12
روز رفتن رسید. همه چیز آماده بود. کاوه و خانوادش یه هفته قبول رفتن . روز رفتنشون فهمیدم که چقدر کارم با کاوه راحته. که چقدر راحت میتونم دلش رو بسوزونم. حسادت رو تو چشمای آوا میدیدم وقتی که کاوه بهم نزدیک شد و گفت منتظرتم. حسادت های زنانه همیشه خطرناکن و میشه ازش تو خیلی جاها استفاده کرد.
بعد رفتن اونا من باید آماده ی همه چیز میشدم. اما قبلش باید با آقاجون حرف میزدم. باید از ارغوان میگفتم. از حسی که به محمد داشت. وحسی که محمد به اون داشت. یادمه همین دوسال پیش که محمد امده بود و صیغه ی محرمیت 99 روزه بینشون خونده شده بود و حلقه ها رو تو انگشتشون کردن ارغوان چه حسی داشت. یادمه وقتی به هم محرم شدن بجای این که محمد پشت باشه برای ارغوان اون و گذاشت و رفت. یادمه بهش گفته بود پاش رو از زندگیش بکشه بیرون چون اون هیچ وقت با یه دختر خدمتکار ازدواج نمیکنه و نمیتونه دوستش داشته باشه. چقدر اون روز به من سخت گذشت. چقدر اون روز برای من گرون تموم شد. ارغوان میتونست محمد رو دوست داشته باشه اما محمد ارغوان رو خورد کرده بود.
حالا ما تو ماشین نشسته بودیم . ارغوان راننده بود و من کنارش نشسته بودم. آقاجون امروز محکم و واضح حرفش رو زده بود. از عمارت بیرون امد و روی ایوان ایستاد . رو به همه بلند و رسا گفته بود:
ـ این ازدواج انجام میشه. محمد که امد عقدشون میکنم.
بعد رو به ارغوان گفته بود:
ـ تو دختر جون فکر جدایی رو از سرت بیرون کن. تو و محمد باید باهم ازدواج کنیدو تا یه سال بعدش برای من یه نوه بیارین .
حرفاش رو زد و رفت اما ندید دختری که اون همه دوستش داشت میلرزید از تحقیری که نیمه شب دوسال پیش تو همین حیاط, کنار درختای گیلاس از کسی که باید کنارش زندگی میکرد شنیده بود. دختری کسی نتونسته بود تحقیرش کنه , کسی حتی جرعتش رو نداشت. اما محمد همون شب گفت و بیخبر از همه عروسش رو تو حیاط زیر درختای گیلاس تنها گذاشت و به آلمان برگشت.
به ارغوان نگاه کردم. دستاش رو محکم به فرمون فشار میداد. دندوناش رو روی هم میسابید و تند تند پلک میزد تا اشکاش نریزه پایین. از حال بدش حال منم بد شده بود. منم بغض کرده بودم. از خودم بدم امده بود که هیچ کاری ازم بر نمی امد. لب باز کردم و خواستم حرفی بزنم که دستش رو بالا اورد و محکم و بلند گفت:
ـ هیچی نگو. نمیخوام چیزی بشنوم. ساکت باش.
دهن نیمه بازم رو بستم. دستش رو گرفتم و بـ..وسـ..ـه ای روش زدم. دستم رو فشورد و دستش رو فشوردم. اشکش چکیدو سرم رو برگردوندم تا راحت باشه. اون همیشه محکم بودو سختش بود جلوی همه بخصوص من که تکیه گاه بود گریه کنه. تا تهران من نگاهش نکردو سکوت و صدای هق هق ارغوان خودنمایی میکرد.
روز رفتن رسید. همه چیز آماده بود. کاوه و خانوادش یه هفته قبول رفتن . روز رفتنشون فهمیدم که چقدر کارم با کاوه راحته. که چقدر راحت میتونم دلش رو بسوزونم. حسادت رو تو چشمای آوا میدیدم وقتی که کاوه بهم نزدیک شد و بهم گفت منتظرتم. حسادت های زنانه همیشه خطرناک و میشه ازش تو خیلی جاها استفاده کرد.
بعد رفتن اونا من باید آماده ی همه چیز میشدم. اما قبلش باید با آقاجون حرف میزدم. باید از ارغوان میگفتم. از حسی که به محمد داشت. وحسی که محمد به اون داشت. یادمه همین دوسال پیش که محمد امده بود و صیغه ی محرمیت 99 روزه بینشون خونده شده بود و حلقه ها رو توانگشتشون کردن ارغوان چه حسی داشت. بادمه وقتی به هم محرم شدن بجای این که محمد پشت باشه برای ارغوان اون و گذاشت و رفت. یادمه بهش گفته بود پاش رو از زندگیش بکشه بیرون چون اون هیچ وقت با یه دختر خدمتکار ازدواج نمیکنه و نمیتونه دوستش داشته باشه. چقدر اون روز به من سخت گذشت. چقدر اون روز برای من گرون تموم شد. ارغوان میتونست محمد رو دوست داشته باشه اما محمد ارغوان رو خورد کرده بود.
حالا ما تو ماشین نشسته بودیم . ارغوان راننده بود و من کنارش نشستع بودم. آقاجون امروز محکم و واضح حرفش رو زده بود. از عمارت بیرون امده بودن و روی ایوان ایستاده بود. رو به همه بلند و رسا گفته بود:
ـ این ازدواج انجام میشه. محمد که امد عقدشون میکنم.
بعد رو به ارغوان گفته بود:
ـ تو دختر جون فکر جدایی رو از سرت بیرون کن. تو و محمد باید باهم ازدواج کنیدو تا یه سال بعدش برای من یه نوه بیارین .
حرفاش رو زد و رفت اما ندید دختری که اون همه دوستش داشت میلرزید از تحقیری که نیمه شب دوسال پیش تو همین حیاط, کنار درختای گیلاس از کسی که باید کنارش زندگی میکرد شنیده بود. دختری کسی نتونسته بود تحقیرش کنه , کسی حتی جرعتش رو نداشت. اما محمد همون شب گفت و بیخبر از همه عروسش رو تو حیاط زیر درختای گیلاس تنها گذاشت و رفت آلمان.
به ارغوان نگاه کردم. دستاش رو محکم به فرمون فشار میداد. دندوناش رو روی هم میسابید و تند تند پلک میزد تا اشکاش نریزه پایین. از حال بدش حال منم بد شده بود. منم بغض کرده بودم. از خودم بدم امده بود که هیچ کاری ازم بر نمی امد. لب باز کردم و خواستم حرفی بزنم که دستش رو بالا اورد و محکم و بلند گفت:
ـ هیچی نگو. نمیخوام چیزی بشنوم. ساکت باش.
دهن نیمه بازم رو بستم. دستش رو گرفتم و ب*و*س*ه ای روش زدم. دستم رو فشورد و دستش رو فشوردم. اشکش چکیدو سرم رو برگردوندم تا راحت باشه. اون همیشه محکم بودو سختش بود جلوی همه بخصوص من که تکیه گاه بود گریه کنه. تا تهران من نگاهش نکردو سکوت و صدای هق هق ارغوان خودنمایی میکرد.
پارت 12
روز رفتن رسید. همه چیز آماده بود. کاوه و خانوادش یه هفته قبول رفتن . روز رفتنشون فهمیدم که چقدر کارم با کاوه راحته. که چقدر راحت میتونم دلش رو بسوزونم. حسادت رو تو چشمای آوا میدیدم وقتی که کاوه بهم نزدیک شد و گفت منتظرتم. حسادت های زنانه همیشه خطرناکن و میشه ازش تو خیلی جاها استفاده کرد.
بعد رفتن اونا من باید آماده ی همه چیز میشدم. اما قبلش باید با آقاجون حرف میزدم. باید از ارغوان میگفتم. از حسی که به محمد داشت. وحسی که محمد به اون داشت. یادمه همین دوسال پیش که محمد امده بود و صیغه ی محرمیت 99 روزه بینشون خونده شده بود و حلقه ها رو تو انگشتشون کردن ارغوان چه حسی داشت. یادمه وقتی به هم محرم شدن بجای این که محمد پشت باشه برای ارغوان اون و گذاشت و رفت. یادمه بهش گفته بود پاش رو از زندگیش بکشه بیرون چون اون هیچ وقت با یه دختر خدمتکار ازدواج نمیکنه و نمیتونه دوستش داشته باشه. چقدر اون روز به من سخت گذشت. چقدر اون روز برای من گرون تموم شد. ارغوان میتونست محمد رو دوست داشته باشه اما محمد ارغوان رو خورد کرده بود.
حالا ما تو ماشین نشسته بودیم . ارغوان راننده بود و من کنارش نشسته بودم. آقاجون امروز محکم و واضح حرفش رو زده بود. از عمارت بیرون امد و روی ایوان ایستاد . رو به همه بلند و رسا گفته بود:
ـ این ازدواج انجام میشه. محمد که امد عقدشون میکنم.
بعد رو به ارغوان گفته بود:
ـ تو دختر جون فکر جدایی رو از سرت بیرون کن. تو و محمد باید باهم ازدواج کنیدو تا یه سال بعدش برای من یه نوه بیارین .
حرفاش رو زد و رفت اما ندید دختری که اون همه دوستش داشت میلرزید از تحقیری که نیمه شب دوسال پیش تو همین حیاط, کنار درختای گیلاس از کسی که باید کنارش زندگی میکرد شنیده بود. دختری کسی نتونسته بود تحقیرش کنه , کسی حتی جرعتش رو نداشت. اما محمد همون شب گفت و بیخبر از همه عروسش رو تو حیاط زیر درختای گیلاس تنها گذاشت و به آلمان برگشت.
به ارغوان نگاه کردم. دستاش رو محکم به فرمون فشار میداد. دندوناش رو روی هم میسابید و تند تند پلک میزد تا اشکاش نریزه پایین. از حال بدش حال منم بد شده بود. منم بغض کرده بودم. از خودم بدم امده بود که هیچ کاری ازم بر نمی امد. لب باز کردم و خواستم حرفی بزنم که دستش رو بالا اورد و محکم و بلند گفت:
ـ هیچی نگو. نمیخوام چیزی بشنوم. ساکت باش.
دهن نیمه بازم رو بستم. دستش رو گرفتم و بـ..وسـ..ـه ای روش زدم. دستم رو فشورد و دستش رو فشوردم. اشکش چکیدو سرم رو برگردوندم تا راحت باشه. اون همیشه محکم بودو سختش بود جلوی همه بخصوص من که تکیه گاه بود گریه کنه. تا تهران من نگاهش نکردو سکوت و صدای هق هق ارغوان خودنمایی میکرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: