رمان دختر جهش یافته | maria.na کاربر انجمن نگاه دانلود

maria.na

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/04
ارسالی ها
225
امتیاز واکنش
54,550
امتیاز
944
محل سکونت
دربار ســ✯تاره هـا
[HIDE-THANKS]
چشمام داشت بسته می شد و خودم رو برای مرگ دردناکم اماده کرده بودم که دستی کمرم رو چنگ زد و من رو بغـ*ـل کرد.
با جیغ چشمام رو باز کردم و به فرشته ی نجاتم خیره شدم البته فرشته ی مرگ بیشتر بهش می اومد تا فرشته ی نجات.
در همون حالت چشم غره ای بهش رفتم و با عصبانیت جیغ زدم.
- توی لعنتی ما رو ول کردی و رفتی؟ چطور تونستی؟
چشماش با شیطنت درخشید و با خوشحالی گفت:
- به عنوان فردی که تا چند لحظه ی پیش داشت می مرد و به جهنم می پیوست زیادی خوشحالی و حرف می‌زنی، واقعا خوب به نظر میرسی.
چشماش شیطنت و شرارت خاصی داشت؛ طوری که تا حالا همچین چیزی رو ازش ندیده بودم.
لبخند بدجنسی زد و ادامه داد.
- البته اگه الان دلت می خواد بمیری می تونم تو رو به آرزوت برسونم.
دستاش از پشت کمرم شل شد که جیغی کشیدم و با دستام گردنش رو گرفتم.
- نه، لطفا اینکارو نکن. اینطوری مردن واقعا وحشتناکه.
بلند خندید و با چشمای براق خاکستریش بهم خیره شد.
- اینطوری از ناجیت تشکر می کنی؟
و قیافه ی ناراحتی به خودش گرفت. پوفی کشیدم و با عصبانیت گفتم:
- واقعا پر توقعی، تو ما رو اون طور ول کردی! من به خاطر تو به این وضع افتادم.
اخمی کردم و ادامه دادم.
- ما باید بریم و اونا رو‌ نجات بدیم، لطفا کمکم کن.
صورتش رو به صورتم نزدیک کرد. چشماش برای لحظه ای به سردی یخ شد طوری که سردیش رو حتی من هم احساس کردم ‌و تمام وجودم یخ زد.
با لحن ترسناکی و تاریکی که تا به حال ازش ندیده بودم گفت:
- فکر نکن به همین راحتیه، من هر چیزی رو در عوض معامله ای انجام میدم. فهمیدی؟ میخوای باهام معامله کنی؟
با ترس بهش خیره شدم و سرم رو عقب بردم که دوباره بلند خندید.
- فقط یه جوک بامزه بود، نیازی نیست بترسی. ناراحت نباش هر دوی اونا سالمن و تونستند با سختی زیاد از هزارتو بیرون بیان. البته اگه بخوای اون بوی لجنی و حال بهم زنشون که کل سازمان رو به گند کشید نادیده بگیری، کارشون خوب بود.
لبام رو بهم فشردم و با اخم نگاهش کردم.
- تو واقعا یه آدم روانی و چند شخصیتی هستی! توی چند ثانیه، چند شخصیت عوض می کنی که این واقعا منو عصبی می کنه چون نمی تونم تو رو بفهمم.
طوری بلند خندید که انگار شوخی و جوک بامزه ای تعریف کرده باشم. با ترس از جام پریدم و با شوک پلک زدم.
- شوخی جالبی بود، واقعا با نمکی! کسی تا حالا جرأت نکرده بود با من همچین شوخی ای کنه، تو اولین نفر هستی!
لحنش طوری بود که انگار داره من رو تهدید می کنه.
لبخند مسخره ای زدم و با خودم گفتم:
- من که شوخی نکردم!
همون لحظه یاد دوستام افتادم؛ واقعا نگرانشون بودم. سعی کردم لرزش صدام رو کنترل کنم.
- مطمئنی حالشون خوبه؟
سرش رو تکون داد.
نفس راحتی کشیدم و سرم رو به سـ*ـینه ی لیام فشردم.
- ازت متنفر شده بودم به خاطر اینکه ما رو اونجا تنها گذاشتی، ولی واقعا به خاطر نجاتم ممنونم. لطفا منو از اینجا ببر، من خیلی می ترسم!
خیلی احساس خستگی می کردم؛ دلم می خواست برای چند لحظه هم که شده با آرامش بخوابم و استراحت کنم.
چشمام در حال بستن شدن بود که صدای زمزمه ی آرومش رو شنیدم.
- این چیزی نبود که بخوای ازش بترسی؛ چیزای خیلی وحشتناک تری قراره اتفاق بیفته که این در برابرشون هیچه.
و با لبخند ترسناکی صورتش رو بهم نزدیک و ادامه داد.
- مطمئن باش، قراره این موضوع که نجاتت دادم و کارام رو جبران کنی. هیچ چیز به این آسونی نیست. هر چیزی یه تاوانی داره اینو بعد می فهمی.
با چشمای نیمه بازم بهش زل زدم.
- چی؟ منظورت چیه؟
و بعد به خواب عمیقی رفتم.

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    با احساس خستگی چشمام رو باز کردم و خمیازه ای کشیدم؛ اولین بار که در طول این چند روز تونستم با آرامش بخوابم و کمی استراحت کنم.
    گردن خشک شده ام رو با دست کمی ماساژ دادم و از روی تخت بلند شدم.
    با نگاهی به اطراف فهمیدم که اینجا اتاق من نیست.
    - من کجام؟ اینجا کجاست؟
    گیج به اطراف نگاه کردم و به مغزم کمی فشار اوردم تا اتفاقات اخیر رو به یاد بیارم.
    بعد از چند ثانیه همه چیز مثل یه فیلم از جلوی چشمام گذشت و همه ی اتفاقای اخیر رو به یاد آوردم.
    خواستم از اتاق بیرون برم تا کایلی و هری رو پیدا کنم و مطمئن‌ شم حالشون خوبه که در اتاق باز شد و کایلی با همون لبخند همیشگیش وارد شد.
    - خوشحالم که حالت خوبه بل، واقعا من و هری نگرانت بودیم.
    لبخندی زدم و با خوشحالی گفتم:
    - منم همین طور، خیلی خوبه که اتفاقی براتون نیفتاده.
    با به یاد آوردن هری به اطراف نگاه کردم و با اخم گفتم:
    - پس هری کجاست؟
    کایلی ناراحت اهی کشید.
    - متاسفانه اون دوباره به زندان برگشت؛ خیلی دوست داشت تو رو ببینه ولی اربـاب اجازه نداد.
    پوف کلافه ای کشیدم.
    - باید با لیام حرف بزنم؛ این واقعا بدجنسیه هری واقعا خیلی کمک‌ کرد.
    کایلی با ناامیدی به چشمام زل زد.
    - بل، حتی تو هم شاید به زندان برگردی. اربـاب هنوز تصمیمی درباره ی این موضوع نگرفته.
    بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه لباش رو بهم فشرد.
    - البته الان حرف زدن باهاش آسونتره، چون اون واقعا خوشحاله و این واقعا برام عجیبه، فکر می کردم بعد از بهم خوردن این ماموریت و نقشه اش که هیچ چیز اونطوری که میخواست پیش نرفت، دیگه اصلا تا چند ماه نتونیم باهاش صحبت کنیم ولی اون واقعا خوبه. تازه سخت گیریاش خیلی کم شده. شاید اربـاب تو این ماموریت چیزی رو فهمیده که اون رو این طور سرحال کرده. نمی تونم بفهمم. اولین باره اون رو اینطور می بینم.
    بعد انگار که با خودش صحبت می کنه زیر لب زمزمه کرد.
    - تنها زمانی خوشحال میشه که سرنخی درباره ی اون پیدا کنه!
    با عصبانیت انگار که دیگه تحمل این همه‌ ندونستن رو نداشتم بلند گفتم:
    - یکی به من بگه دقیقا اون کیه؟ این هر کسی که هست اسم نداره؟ چرا اینطور صداش میزنین؟
    کایلی نفس لرزونی کشید و با ترسی که سعی می کرد کنترلش کنه ولی موفق نبود گفت:
    - ببین آوردن اسمش ممنوعه، هیچ موجود عاقلی اسمش رو نمیاره. حتی آوردن اسمش هم مثل این میمونه که دلت بخواد نفرین بشی. اون هر جایی ممکنه باشه. آوردن اسمش فقط باعث میشه دلت بخواد خودکشی کنی. البته اسم واقعیش رو کسی نمی دونه ما فقط لقبش رو می دونیم و تا جایی که بتونیم از فکر کردن بهش خودداری می کنیم. اگر دلت نمیخواد بمیری اینقدر درباره اش کنجکاوی نکن. هر کاری که می کنم فقط برای محافظت از خودته، دلم نمیخواد قاطی این ماجرا شی. هر چی کمتر بدونی برات بهتره.
    و بعد با سرعت از اتاق بیرون رفت. نمی تونستم درک کنم، همچین چیز ترسناکی نمی تونه وجود داشته باشه. یعنی چیه که اونا و حتی لیام رو اینقدر می ترسونه. شاید این مثل خودکشی کردن و یا یه دیوونگی محض باشه ولی من دلم میخواد درباره اش بدونم. این کنجکاوی من رو دیوونه میکنه و من واقعا دلم‌ میخواد بفهمم اینجا چه خبره. باید میدونستم که‌ در آینده قراره با چی رو به رو شم.
    با ناامیدی اهی‌ کشیدم و با خودم فکر کردم:
    - هیچ چیز به همین راحتی نیست.
    دوشی گرفتم و بعد از عوض کردن لباسام با یه بلوز و شلوار جین متوجه چیز عجیبی شدم.
    همه ی اتاق با نور خورشیدی که از پنجره به داخل می تابید روشن شده بود ولی قسمتی از اتاق به طرز وحشتناکی تاریک بود انگار که حتی نور خورشید هم نمی تونست روش اثری بذاره.
    زیر لب با خودم گفتم‌:
    - چطور ممکنه؟ این چند روز به خاطر اتفاقاتی که افتاده زیاد به چیزای غیرممکن فکر می کنم. فقط سایه اس، چیز خاصی نیست.
    به سمت تاریکی که قسمتی از اتاق رو گرفته بود کشیده شدم.
    با ترس وارد تاریکی شدم و چند ثانیه اونجا ایستادم. بعد بلند خندیدم:
    - نکنه توقع داشتی اتفاق خاصی بیفته؟ این که چیز خاصی نیست. تاریکی که ترس نداره، حس می کنم دارم کم کم دیوونه میشم.
    نفس راحتی کشیدم و خواستم از اون قسمت خارج شم که حس کردم چیزی از تو تاریکی گلوم رو چنگ زد. با وحشت سر جام خشکم زد و بعد با زحمت سرم رو به عقب برگردوندم.
    دستای خونی سایه مانندی که از دیوار به گلوم چنگ زده بودند. اجازه ی نفس کشیدن رو بهم نمی دادند.
    با صدای لرزونی گفتم:
    - دارم....خفه میشم. نمی تونم نفس بکشم. یکی کمکم کنه.
    صدایی در گوشم زمزمه کرد.
    - اگه می خوای درباره ی اربـاب بدونی، تاریکی رو دنبال کن؛ اون بهت کمک می کنه و بعد تو میمیری. اگه می خوای راز تاریکی رو پیدا کنی باید بهاش رو با مرگ بپردازی و اگه زندگیت رو می خوای از نفرین خونین دوری کن. نگو بهت هشدار ندادیم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    سلام دوستای عزیز، منتظر نظراتون درباره ی روند رمان در صفحه ی پروفایلم هستم و همچنین می تونید درباره ی روند رمان، شخصیتا و چیزای مربوط به رمان با هم در صفحه ی پروفایلم بحث کنید و نظر بدید. با تشکر از همه ی شما
    لینک صفحه ی پروفایلم:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    [HIDE-THANKS]
    بعد از چند ثانیه تاریکی ناپدید شد و من با گریه روی زمین افتادم. سعی کردم راهی برای نفس کشیدن پیدا کنم ولی ترس زیادم مانعم می شد. چه اتفاقی داشت برام می افتاد؟ من باید چی کار می کردم؟ بی خبری، بدترین اتفاق زندگیم‌ بود.
    به طور اتفاقی خاطره ای رو به یاد اوردم. خاطره ای که در گوشه ای از ذهنم داشت خاک می خورد و‌ من هیچ وقت بهش توجه نمی کردم.
    بعد خودم رو دیدم که به چند سال قبل برگشتم و‌ در خاطره غرق شدم انگار که من اونجا بودم؛ زمانی که تنها پنج سال سن‌ داشتم.
    مادرم رو دیدم که کنار تختم نشسته و قصه ای رو برام تعریف میکنه. قصه ای درباره ی دختری که توسط سایه ها بلعیده میشه. هیچ وقت نتونستم بفهمم که چرا مادرم این قصه رو برام تعریف می کرد. سال ها بعد متوجه شدم که شخصیت اصلی کشته میشه ولی مادرم اون داستان رو با پایان خوش برام تعریف می‌کرد تا من رو‌ خوشحال کنه.
    بعد از تموم شدن داستان با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:
    - بهم قول بده بل، هیچ وقت توی تاریکی نباشی؛ اونا تو و روحت رو نابود می کنن. همیشه تو روشنایی باش. پدرت تاریکی رو دوست داشت و این اتفاق براش افتاد. تو اینطور نباش. به مادرت قول بده که از تاریکی و سایه ها و هر چیزی که تو رو وسوسه می کنه دوری کنی. تو‌ هنوز خیلی بچه ای ولی بعد متوجه میشی.
    با گریه گفتم:
    - چه اتفاقی برای پدرم افتاده؟
    مادرم اشکام رو پاک کرد و جواب داد.
    - اون ما رو ترک کرده، نمی دونم زنده اس یا مرده، ولی بهتره اینطور فکر کنیم که اون رفته و دیگه هیچ وقت بر نمی گرده.
    مادرم هیچ وقت اجازه نمی داد توی تاریکی باشم؛ انگار که می دونست کسی از تاریکی میاد و من رو برای همیشه میبره.
    همیشه حرکت سایه ها رو توی اتاقم حس می کردم ولی بهشون توجهی نمی کردم.
    ولی مادرم یه چیزی رو هیچ وقت نفهمید اینکه تاریکی و روشنایی هیچ فرقی ندارن. هر دو به یه اندازه خطرناکن. تاریکی و روشنایی مثل رشته هایی هستند که به دور هم پیچیده شدند و این دنیا رو تشکیل می دهند و ما به هر دوی اونا نیاز داریم. بدون تاریکی، روشنایی هم وجود نداره و هر دو هم رو کامل می کنند؛ تاریکی خودش رو میان روشنایی مخفی کرده و هر ثانیه در هر حرکته. پس ما هیچ وقت در امان نیستیم. البته نظر من اینه که تاریکی و روشنایی توی این زندگی معنایی ندارن و ما فقط باید به جلو حرکت کنیم.
    زندگی یعنی خطر و این چیزی بود که من هنوز اماده نبودم قبولش کنم ولی چاره ای نداشتم.
    به زمان حال برگشتم که لیام رو جلوی خودم دیدم. با شرارت لبخندی زد و همون طور که چشماش می درخشید گفت:
    - حالت خوبه؟ یه چیز شوم رو توی اتاقت حس کردم. خواستم مطمئن شم. اخیرا همه چیز خیلی پیچیده شده و همه ی جهش یافته ها و دو رگه ها در خطرن. سعی کن حواست رو جمع کنی.
    سرم رو تکون دادم و خواستم از جام بلند شم که سرم گیج رفت و دوباره روی زمین افتادم.
    لیام دستام رو گرفت و کمکم کرد از جام بلند شد. با ناراحتی اهی کشیدم.
    - اوه، واقعا متاسفم! اتفاقات اخیر خیلی شوکه کننده بود. واقعا دارم اذیت میشم.
    بهم نزدیک تر شد و با چشمای خاکستریش بهم زل زد.
    - خیلی داری به خودت فشار میاری، من می تونم بهت کمک کنم.
    با خودم فکر کردم واقعا چشماش رو دوست دارم. صورتش رو به صورتم نزدیک تر کرد و با لحن اغوا کننده ای گفت:
    - هر کمکی که خواستی! من تا هر وقت که بخوای ازت محافظت می کنم فقط کافیه که تو بخوای.
    با انجام این کارش نفسم برای لحظه ای گرفت و با شنیدن حرفاش ضربان قلبم شدت گرفت؛ انگار نیاز داشتم که از کسی این حرفارو بشنوم و شنیدن این حرفا از اون واقعا من رو خوشحال می کرد. خودم هم نمی دونستم چرا، البته فکر می کنم این حس به خاطر این بود که اون بعد از مدت ها داشت من رو می دید و بهم احترام میذاشت.
    همچنان بهم زل زده بودیم و لیام داشت فاصله اش رو با من کم می کرد که در با شدت باز شد و کایلی با دهن باز بهمون خیره شد، انگار که داشت شوک آور ترین و غیر ممکن ترین اتفاق زندگیش رو می دید. من از لیام فاصله گرفتم.
    لیام چشم غره ای وحشتناکی بهش رفت که با لکنت و ترس گفت:
    - متاسفم اربـاب، ولی همون طور که خواسته بودید جلسه شروع شده، همه ی افراد در سالن جمع شدند و‌ منتظر شمان.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    لیام چرخی زد و با لبخندی گفت:
    - هم، عالیه!
    و بعد با لحن ترسناکی رو به کایلی ادامه داد.
    - تو هم به جای فضولی کردن تو کارایی که بهت مربوط نمیشه بهتره عجله کنی و یکم اطلاعات جمع کنی؛ به هیچ دردی نمی خوری، سعی کن تو زندگیت کمی مفید باشی.
    کایلی با اعتراض گفت:
    - ولی...
    لیام حالت متفکری به خودش گرفت و حرفش رو قطع کرد.
    - من چطور تونستم آدمی مثل تو رو استخدام کنم؟ نمی دونم شاید اون روز حالم زیاد خوب نبود. باید به فکر استخدام یه آدم جدید باشم.
    با تعجب به کایلی خیره شد و گفت:
    - اسمت چی بود؟ من تو رو‌ چی صدا میزدم؟
    کایلی اب دهنش رو قورت داد و با لکنت گفت:
    - اسم من کایلی ناما....
    لیام بی حوصله دستش رو بالا اورد.
    - هر چی که بود دیگه مهم نیست. من کارای مهم تری دارم.
    در همون حالت به طرفم برگشت و لبخند ترسناکی زد؛ کاری که اخیرا خیلی انجامش می داد و با لحن سردی گفت:
    - منتظرتم دختر آذرخش!
    با بهت بهش خیره شدم که سریع از اتاق خارج‌ شد.
    اهی کشیدم؛ نمی دونم چرا ولی زیاد به شنیدن اسم‌ جدیدم عادت نکرده بودم، من همون بل عادی رو ترجیح می دادم.
    به قیافه ی ناراحت کایلی خیره شدم و به نشونه ی همدردی دستم رو‌ روی شونه اش گذاشتم.
    - کایلی، تو که لیام رو بهتر از من می شناسی، اون همیشه همین طور رفتار می کنه، سعی کن بهش اهمیت ندی.
    کایلی سرش رو تکون داد و گفت:
    - بهتره سریعتر حرکت کنیم دلم نمی خواد دوباره تحقیر شم.
    هر دو با هم از اتاق خارج شدیم و به طرف اتاق کنفرانس به راه افتادیم. با به یاداوردن موضوعی زیر لب زمزمه کردم:
    - آخر این جلسه ها هیچ وقت خوب تموم نمیشه؛ همیشه بعدش اتفاق ناخوشایندی می افته.
    کایلی با ترس به‌ چشمام خیره شد.
    - اخیرا جنبش چیزای شومی رو اطرافم حس می کنم. نمی تونم‌ راحت بخوابم. می تونم حسش کنم قراره اتفاق شومی بیفته اصلا حس خوبی ندارم.
    دیگه با شنیدن این حرفا متعجب نمی شدم چون هر لحظه منتظر بودم یه اتفاق وحشتناکی بیفته؛ انگار اینجا، داشتن یه زندگی عادی و بدون اتفاق خیلی متعجب کننده تر بود. یاد حرفایی که چند دقیقه پیش توی تاریکی شنیدم افتادم. شاید مسخره به نظر بیاد ولی انگار که اون دستا داشتند باهام حرف میزدند و بهم هشدار می دادند. با تردید سوالی که تو ذهنم بود را از کایلی پرسیدم با اینکه می دونستم عکس العمل خوبی نشون نمیده.
    - کایلی اینجا کتابخونه یا اینترنت داره؟ می خواستم درباره ی خودم و اینجا ها بیشتر بدونم.
    کایلی با لبخند گفت:
    - پس بالاخره داری این موضوع رو قبول می کنی؟ البته که داریم ولی کتابا و اینترنت ما مثل دنیای انسانا نیست. همه چیز اینجا فرق داره. مثلا لپ تاپای ما جادویی اند؛ تو به هر چیزی که فکر کنی سیستمشون به همون صورت عمل می کنه. مثلا اگه بخوای توی اینترنت دنبال چیزی باشی به همون فکر کن و اون همه ی اطلاعات و چیزایی که توی ذهنته رو بهت نشون میده. کتابامون هم همین طور بعدا خودت متوجه میشی. اینارو جادوگرای اکادمی سیاه به کمک جیس ساختند. با اینکه از این جادوگرا خوشم نمیاد ولی توی جادو عالی عمل می کنند. خوب، تو‌ می خواستی درباره ی چی بدونی؟
    نفسی گرفتم ‌و لبامو بهم فشردم. کلافه سرجام جا به جا شدم و طوری که عصبانی نشه گفتم:
    - میخوام درباره ی نفرین خونین بدونم!
    کایلی برای لحظه ای سرجاش خشکش زد. صورتش از شوک زیاد به سفیدی زد. به سختی نفسی کشید و با ترسی که‌ می تونستم تو چشماش ببینم گفت:
    - تو درباره ی... نفرین خونین از... کجا شنیدی؟

    [/HIDE-THANKS]
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    سلام دوستای عزیز، باز هم به خاطر بدقولی هام متاسفم.
    به خاطر کنکور و امتحانا شرایط سخته.
    می خواستم بگم که من عکس های انابلا و هری رو توی صفحه ی پروفایلم گذاشتم اگه دوست داشتید می تونید ببینید البته شخصیتا رو هر طور که دوست دارید می تونید تصور کنید ولی من سعی کردم عکس کسایی رو پیدا کنم که قیافه هاشون کمی به شخصیتای رمان نزدیک باشه.
    عکس بقیه ی شخصیتا به زودی گذاشته میشه.

    و یه سوال ازتون داشتم شخصیت موردعلاقه اتون توی رمان کیه؟ منتظر جواب و همچنین نظراتتون توی صفحه ی پروفایلم هستم. با تشکر :)
    ادرس صفحه ی پروفایلم:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    [HIDE-THANKS]
    اب دهنم رو قورت دادم و با استرس گفتم:
    - خوب، اتفاقی بود یعنی ...
    کایلی با عصبانیت داد زد.
    - من بهت درباره ی این قضیه هشدار دادم. گفتم که نباید زیاد کنجکاوی کنی؛ چون اگه این اتفاق بیفته باید بهای وحشتناکی بپردازی. تو هنوز خیلی بچه ای و کم تجربه. تو از عهده اش برنمیای تو نیاز به زمان بیشتری داری.
    شونه هام رو محکم تکون داد.
    - فقط امیدوارم اونطور که فکر می کنم نباشه، چون خیلی وحشتناکه.
    و بعد با سرعت باور نکردنی ناپدید شد. اهی کشیدم و با جیغ گفتم:
    - کایلی! کجا رفتی؟
    زیرلب زمزمه کردم.
    - هنوز نمی تونم درک کنم کجای این موضوع وحشتناکه، به نظرم زیادی بزرگش می‌کنند. من که نمی تونم‌ جلوی خودم رو بگیرم. هر انسانی درگیر حس کنجکاویش میشه.
    شونه هام رو بالا انداختم.
    - نیازی نیست از کسی کمک بگیرم، خودم هر طور که شده از همه چیز سر در میارم. بالاخره میفهمم اینجا چه خبره.
    بعد از کمی راه رفتن به اتاق کنفرانس وارد شدم. همه ی افراد به صف ایستاده و به لیام‌ خیره بودند. با خودم فکر کردم اینجا از مدرسه هم بدتره البته که لیام خیلی به نظم و زمان اهمیت می داد؛ پس این یه چیز عادی بود. یه گوشه ای ایستادم و منتظر بودم لیام مثل همیشه با حرفاش منو عصبی کنه که در باز شد و همه ی افرادی که با من تو زندان بودند وارد شدند. با دیدن هری که وارد شد لبخندی زدم و براش دست تکون دادم که اون هم در جواب حرفم با شیطنت چشمکی زد و بلند خندید.
    با شنیدن صدای کایلی سرم رو به طرف اون چرخوندم.
    - سلام دوستان، می دونم که همتون زمان سختی رو در ماموریت های اخیر گذروندید و تا حدی هم ترسیدید که این موضوع عادیه چون ما راه سختی رو در پیش داریم، راهی که با مرگ و میر و اتفاقای ناخوشایند زیادی همراهه. برای نجات این دنیا و محافظت از خانواده ها و دوستامون ما باید قوی بمونیم و تا جایی که می تونیم بجنگیم. تا الان همکارا و دوستای زیادی رو از دست دادیم که من به همه ی شما تسلیت میگم و میخوایم برای همه ی اونا یه مراسم...
    لیام با شنیدن این حرفا، عصبی میکروفون رو از دست کایلی گرفت و بی حوصله گفت:
    - البته اینو فراموش کردی که بگی من پیروزی نازنینمو به خاطر این افراد از دست دادم. چرا باید وقتمون رو به خاطر چند تا حشره ی بی خاصیت ضعیف که علت مرگشون نداشتن قدرت بود تلف کنیم؟ ما کارای مهم تری برای انجام دادن داریم. شما سوسکای کوچولو‌ اول باید جنگیدن، قدرتمند بودن و کشتن رو یاد بگیرین تا بتونید زنده بودند. یه گوشه ایستادن و منتظر زمان مرگتون بودن هیچ کمکی نمی کنه. دلیل جمع شدن شما در اینجا اینه که من میخوام موضوع مهمی رو بهتون بگم.
    پوزخندی زد و ادامه داد.
    - اول اینکه از این به بعد همه ی زندانی ها ازادند چون ما توی ماموریت بعدیمون‌ بهشون نیاز داریم و توی سازمان همراه با ما می مونند و تمرین می کنند. خواست ادامه بده که صدای اعتراض آمیز کایلی به گوش رسید.
    - نه اربـاب، نمی تونید این کارو انجام بدید اونا خطرناک و غیر قابل اعتمادند؛ این چیزیه که خودتون به ما گفتید.
    لیام اخمی کرد و با چشمای ریز شده گفت:
    - یعنی برای کارایی که میخوام انجام بدم باید از تو اجازه بگیرم؟ یعنی من نمی تونم تصمیمم رو‌ عوض کنم؟ نظرت چیه به جای من همه رو رهبری کنی؟
    کایلی ناراحت سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
    لیام لبخند خبیثی زد و ادامه داد.
    - همه ی شما به مدت سه هفته تا ماموریت بعدی وقت دارید، که تو این مدت هر کار احمقانه ای که دلتون بخواد می تونید انجام بدید، می تونید تمرین یا استراحت کنید چون ماموریت بعدی ما حمله به سازمان ماوراست؛ همه ی شما خوب می دونید که ما به جهش یافته ها نیاز داریم.
    با شنیدن این حرف لیام، سکوت وحشتناکی کل سالن رو فرا گرفت و بعد از ثانیه ای صدای اعتراض بقیه به گوش رسید.
    کایلی با بهت گفت:
    - ولی اربـاب شما برای این سه هفته برنامه ریزی دیگه ای داشتید که باید انجام می دادید و خیلی براتون مهم بود.
    لیام خمیازه ای کشید و گفت:
    - همه رو کنسل کن. این کار از همه ی کارا مهم تره.
    کایلی با تردید گفت:
    - ولی اربـاب، شما که نمی خواستید با اونا بجنگید و همچنین ما هنوز برای حمله به اونجا اماده نیستیم. خودتون گفتید که برای حمله به اونجا نیاز به زمان و امکانات بیشتری داریم. خودتون بهتر می دونید که همه ی دستگاه ها و اسلحه های اونجا خیلی قوی ان و مخصوص کشتن ما ساخته شدند. ما حتی نمی تونیم به اونجا وارد شیم‌ چون سیستم امنیتی اونجا ضد ما ساخته شده و ما رو پودر می کنه. ما به دستگاهای اونجا حساسیت داریم.
    لیام لباش رو متفکر جمع کرد و با لحن ناراحتی گفت:
    - البته می دونید هیچی بدتر از کره ی بادوم زمینی نیست چون من واقعا بهش حساسیت دارم.
    کایلی بدون اینکه درست متوجه حرفای لیام شده باشه گفت:
    - درسته اربـاب، منم به مربای آلبالو...
    بعد انگار که تازه موقعیت رو درک کرد و متوجه حرفای لیام شد با جیغ گفت:
    - چی؟ اربـاب موضوع حساسیت شما چه ربطی به این قضیه داره؟
    و با چشمای گرد شده ادامه داد.
    - شما اون دستگاه های خطرناک رو با کره ی بادوم زمینی مقایسه می کنید؟ من دارم درباره ی مرگمون صحبت می کنم، اونوقت شما...
    لیام با خوشحالی حرفش رو قطع کرد.
    - می دونی الان من رو یاد یکی از خاطره های جالبم انداختی؛ اولین موسس این سازمان من رو به شام دعوت کرد که منم با سخاوتمندی قبول کردم. البته می دونید اون کاری رو انجام داد که زیاد ازش خوشم نیومد، تو دسرم کره ی بادوم زمینی ریخته بود که خوب متاسفانه همون لحظه به مرگ دردناکی دچار شد و الان زنده نیست.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    لیام‌ با تاسف سرش رو تکون داد و به کایلی نگاه کرد.
    - خیلی وراجی می کنی، ولی خوب شد یه چیزی رو یادم انداختی تو از الان به بعد اخراجی.
    و همین طور که به طرف در اشاره می کرد گفت:
    - دستیار جدیدم رو بهتون معرفی می کنم.
    من فقط با چشمای گرد شده به صحنه ی رو به روم خیره بودم و حتی توانایی پلک زدن هم نداشتم. نمی تونستم کارا و حرفای لیام رو درک و حتی باور کنم. اون داشت قضیه ی مرگ افرادش رو طوری جلو می داد انگار که هیچ اهمیتی براش نداره و اونا تنها حشره هایی هستند که برای کشته شدن به وجود اومدند. چطور فردی می تونست اینقدر راحت درباره ی زندگی یا جون چند نفر نظر بده؟ زندگی یه فرد چیز با ارزشی بود که خودش باید درباره اش تصمیم می گرفت. لیام شخصا افرادش رو تا مرز مردن و کشته شدن می برد و شرایط رو نمی سنجید. از همه بدتر حمله به سازمان ماورا بود چون فکر کردن به افراد و رئیس سازمان، لرزه به تنم مینداخت و باعث می شد اون اتفاقای ترسناک رو به یاد بیارم. اگه تصمیم گیری با من بود هیچ وقت خودم رو با همچین افرادی درگیر نمی کردم مخصوصا با وجود خطراتی که برای گونه ی ما داشتند. البته از نظر ایده ی نجات دادن جهش یافته ها و آزاد کردن زندانی ها من کاملا با لیام موافق بودم ولی در موارد دیگه اصلا؛ فقط امیدوار بودم من توی این قضیه دخالتی نداشته باشم.
    با شنیدن صدای سرد و مرموزی که باعث شد از ترس بلرزم به زمان حال برگشتم و به خودم اومدم. اینقدر درگیر افکار درون ذهنم بودم که متوجه اومدنش نشده بودم.
    امیدوار بودم که این هم یکی از شوخی های جدید لیام باشه که البته این موضوع را فراموش نکرده بودم که اون همیشه جدی و بود و هیچ وقت با کسی مخصوصا در این مورد شوخی نمی کرد. نمی دونستم کایلی چه حسی داره ولی هر چی که بود مطمئنا اصلا خوب نبود.
    مرد تعظیمی کرد و صداش رو‌ صاف کرد.
    - سلام، اسم من ابل ‌پاوله و من از این به در خدمت اربـاب هستم، برای سلامتی ایشون هر کاری انجام میدم و حتی جونم رو‌ هم فدا می کنم.
    فضای اطراف به طور ناگهانی سرد شد، انگار با هر کلمه ای که از دهنش بیرون می اومد محیط اطراف رو بیشتر از قبل سرد می کرد.
    کایلی همون طور که اشکاش روی صورتش سرازیر می شد به طرفم برگشت و با لبای لرزونش زمزمه کرد.
    - بل، حسش می کنم اون چیز شوم داره نزدیک میشه. قراره اتفاق بدی بیفته.
    با ترس سرم رو تکون دادم و به دنبال راه حلی برای خلاص شدن از این موضوع بدون هیچ مرگی، دوباره به مرد خیره شدم. چشمای آبی کمرنگش سردی بیشتری به صداش می بخشید و هارمونی جالبی با موهای مشکی رنگش که رگه های سفید در اونا دیده می شد، ایجاد کرده بود؛ شاید خنده دار به نظر بیاد ولی چهره ی مرد من رو به یاد زمستون، سردی، یخ و حتی تنفر مینداخت؛ همون لحظه من به یاد این قضیه که چقدر از سازمان ماورا متنفرم و دلم میخواد همه ی افرادش رو نابود کنم افتادم. هر لحظه تنفرم‌ نسبت به این قضیه بیشتر می‌شد که صدایی زمزمه کنان تو سرم نجوا کرد.
    - بل، اجازه نده تنفر بهت غلبه کنه. به اطرافت نگاه کن‌ و این تنفر رو نابود کن.
    یه لحظه انگار به خودم اومدم و به اطراف خیره شدم.
    با دیدن هری جیغ خفه ای کشیدم؛ هری تغییر شکل داده بود و به حالت اصلیش برگشته بود. چشماش شرورانه به اطراف نگاه می کرد، انگار همه رو شکار خودش می دید و لبخند شیطانی و زشتی رو لبش بود. خنجری رو توی دستش ظاهر کرد و خواست به بقیه حمله کنه که انگار اتصال قطع شد. به خودش اومد و با بهت به خودش خیره شد و خنجر از دستش افتاد. تنها هری نبود که همچین حالتی داشت همه ی افراد داخل سالن همین حس رو داشتند. لرزش دستام و بدنم رو به خوبی حس می کردم. هیچ چیز بدتر از اینکه اختیار خودت و ذهنت رو نداشته باشی نبود. البته شاید هم این خود واقعی ما بود که سعی می کردیم مخفیش کنیم؛ تنفر و حس واقعی که به خاطر زشتیش سعی می کردیم ازش فرار و نادیده اش بگیریم. مشکوک به فرد تازه وارد خیره شدم که لیام پشتم ظاهر شد و با لبخند در گوشم زمزمه کرد.
    - مثل یه پیشی کوچولوی عصبانی بهش خیره نشو. می دونم‌ که کار اون نبود حتی من هم حسش کردم و منشا اون حس جایی بیرون از سازمانه. البته با اینکه می دونم الان یه اتفاق مسخره ی دیگه می افته، بهتر نیست ما از این لحظه ی با ارامشون که تا چند لحظه ی دیگه تموم‌ میشه استفاده کنیم؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    سلام دوستای عزیز، امشب عکس کایلی، کلاری و لیام رو تو صفحه ی پروفایلم میذارم. همون طور که قبلا هم گفتم می تونید شخصیتا رو هر طور که دوست دارید تصور کنید و عکسایی که من سعی کردم پیدا کنم کمی به شخصیتا شباهت دارن. با تشکر از شما :)

    [HIDE-THANKS]
    با عصبانیت بهش خیره شدم و با چشم غره ی وحشتناکی زیر لب گفتم:
    - تو چطور می تونی همچین کاری انجام بدی؟ اون حرفایی که زدی واقعا افتضاح بود چطور تونستی...
    با بی حوصلگی چشماش رو تو حدقه چرخوند و با لبخند اعصاب خوردکنی حرفم رو قطع کرد و با لحن خاصی زمزمه کرد:
    - به نظرت مکالمه ی توی اتاقمون نصفه نموند؟ نظرت چیه اون رو ادامه بدیم؟
    جریان خون توی گونه هام و تپش کوبنده ی قلبم رو حس کردم. می دونستم که صورتم از خجالت سرخ شده و اگر صدای تپش بلند قلبم رو می شنید به راحتی متوجه ضعف من نسبت به‌ خودش میشد. پس نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودم رو کنترل کنم در همون حالت، خودم رو‌ به نفهمی زدم و با اعتماد نفس بالایی جواب دادم.
    - ام، ببخشید درباره ی کدوم موضوع صحبت می کنی؟
    عصبی لبخندی زد و با چشمای خاکستری براقش انگار که‌ داشت نقشه ی مرگم رو می کشید بهم خیره شد. فاصله اش رو با من کم کرد و گفت:
    - این که من میتونم بهت کمک کنم، فقط کافیه که خودت بخوای و تا همیشه ازت محافظت می کنم. می دونی که بهم نیاز داری.
    با شنیدن حرفاش عصبانیت بهم غلبه کرد.
    - من یه بچه ی کوچیک نیستم که تو ازم محافظت کنی و به کمک تو هم هیچ احتیاجی ندارم چون توانایی محافظت کردن از خودم رو دارم پس هیچ حرفی درباره ی این موضوع ندارم که بهت بزنم. متوجه شدی؟
    با چشمای اروم‌ و سردش که حالت ترسناکی داشتند بهم خیره شد و با لبخند خاصی در گوشم زمزمه کرد:
    - مطمئنی؟
    چشماش مثل آهن ربایی بودند که من رو به طرف خودشون جذب می کردند و نمی تونستم نگاهم رو ازشون بگیرم‌ طوری که توانایی نفس کشیدن هم نداشتم؛ انگار که داشتم جادو می شدم.
    صدای سردش باعث شد یخ بزنم؛ از ترس زیاد دلم میخواست بیهوش شم تا حالا تو‌ زندگیم اینقدر وحشت زده نشده بودم. قیافه اش حالت شیطانی رو داشت که میخواد من رو‌ ببلعه. سایه ی تاریکی صورتش رو پوشونده بود و چشماش مثل هیولایی می خندید، حضور سایه هایی که اطرافم پرسه می زدند و می خندیدند رو حس می کردم. لبخندش عمیق تر ‌و شرورانه تر شد؛ انگار از ترسم داشت لـ*ـذت می برد. نفس سردش با صورتم برخورد کرد.
    - چی شده بل، چرا حرف نمیزنی؟ زبون درازت از کار افتاده؟
    از ترس می لرزیدم و نمی تونستم جلوی لرزش بدنم رو بگیرم. اشکام صورتم رو خیس کردند.
    - لیام من خیلی می ترسم.
    اشکای صورتم رو با دستش پاک‌‌‌ کرد و با لـ*ـذت گفت:
    - این چیزی نبود که بخوای ازش بترسی. ترس واقعی رو بعد با تموم وجودت حس می کنی.
    صورتم رو ول کرد و ازم فاصله گرفت انگار جادوش باطل شد و تونستم کنترلم رو دوباره به دست بگیرم. نفس لرزونی کشیدم و با خودم فکر کردم حس و ترسی که اون لحظه تجربه کردم با هیچی قابل مقایسه نبود، اولین بار بود که تو زندگیم اینقدر از چیزی ترسیدم؛ طوری که نمی تونم‌ حتی توصیفش کنم.
    خواستم به طرف کایلی حرکت کنم که ابل، فرد تازه وارد جلوم رو گرفت.
    دستش رو جلو اورد و لبخندی زد.
    - از دیدنت خوشحال شدم خانم استرینج!
    لبخند سردی زدم و دستش رو گرفتم.
    - منم همین طور، ولی شما از کجا اسم منو می دونید؟
    لبخند ابل عمیق تر شد.
    - من همه چیز رو می دونم خانم استرینج! البته اربـاب درباره ی شما زیاد حرف میزنه.
    با فکر به اینکه اینم یه شوخی بامزه اس بهش خیره شدم ولی وقتی اثری از شوخی تو قیافه اش ندیدم و متوجه جدی بودنش شدم با بهت گفتم:
    - واقعا! باور نمی کنم.
    سرش رو به طرفی کج کرد و به چشمام خیره شد.
    - حتما همین طوره خانم استرینج!
    لبخندی زدم و گفتم:
    - همون انابلا صدام بزنید، کافیه.
    چشمای آبی رنگش طوری بهم نگاه می کرد انگار تا اعماق روحم‌ رو می دید و ‌کند و کاو می کرد، تموم افکار توی ذهنم رو می خوند و از همه ی چیزای درون ذهنم‌ سر در می اورد مثل اینکه می فهمید چی تو سرم می گذره، چیزایی که حتی خودمم دربارشون چیزی نمیدونستم.
    اب دهنم رو قورت دادم دیگه تحمل این همه شوک و ترس رو تو یه روز نداشتم. به اندازه ی کافی اون کار لیام ناراحت و عصبیم کرده بود؛ اون یه شیطان لعنتی بود و امروز با این کارش به اندازه ی کافی این موضوع رو ثابت کرده بود. فکر کرده بود با این کارش میتونه من رو بترسونه که البته موفق هم شده بود. به نظرم می تونست جایزه ی ترسناک ترین فرد جهان رو دریافت کنه. سرم رو با تاسف برای افکار مسخره ی خودم تکون دادم و با ترس به طرف کایلی حرکت کردم.
    اهی کشیدم و با لبخند به کایلی که رنگ پریده به نظر می رسید خیره شدم که صدای آژیر خطر باعث شد سر جام خشکم بزنه.
    کایلی با چشمای گرد شده به طرفم برگشت و زمزمه کرد.
    - دوباره یکی دیگه آزاد شده بل و دیگه هیچی مثل سابق نمیشه.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    با شنیدن حرفش زیر لب زمزمه کردم:
    - خیلی وقته که هیچ چیز مثل سابق نیست.
    اشفتگی و ترس داخل چشماش هر لحظه بیشتر میشد و از شوک و ترس زیاد صورتش به سفیدی میزد انگار که انتظار همچین چیزی رو نداشت. مطمئنم بودم که منم همون حالت رو دارم و وضعم چندان از اون بهتر نیست.
    کایلی چشماش رو با خستگی بست و اهی کشید.
    - انتظار داشتم مدت زمان بیشتری طول بکشه ولی اونا خیلی زود اقدام کردند و ما وقت کافی نداریم.
    خواستم بهش دلداری بدم ولی میدونستم تو این موقعیت هیچ فایده ای نداره؛ چون من خودم بیشتر از اون ترسیده بودم و بیشتر از این نمی تونستم وانمود کنم که فرد شجاعی هستم، من حتی نمی دونستم باید انتظار چه چیزی رو داشته باشم و این اولین تجربه ام بود.
    صدای بلند لیام من رو به خودم اورد.
    - سعی کنید اروم باشید؛ می دونم موقعیت خطرناکیه و همه ی شما ترسیدید ولی ما باید از انارسیلا محافظت کنیم. حالا با حرکت دست من همه ی ما همزمان با هم حرکت می کنیم.
    دستش رو بالا اورد که کل افراد همزمان با هم غیب شدند و من متوجه شدم تنها من و کایلی تو اتاق موندیم.
    با نگرانی دست کایلی رو گرفتم:
    - کایلی منو تنها نذار، من نمی تونم مثل شما غیب شم یا با همچین سرعتی حرکت کنم.
    سرش رو تکون داد و همراه با هم از اتاق بیرون دویدیم. تنها چیزی که درباره ی خودم ازش مطمئن بودم این بود که من توی دویدن افتضاحم و تنها مواقعی که توی دردسر واقعی می افتادم یا در معرض خطر بزرگی قرار میگرفتم میتونستم تا هر زمانی که بخوام مثل یوزپلنگ گرسنه بدوم ولی الان اوضاع فرق می‌کرد و میدونستم دیر یا زود به تشنج عصبی دچار میشم. از طرفی گشنگی بهم فشار آورده بود ‌و در اون موقعیت میخواستم زودتر دنیا رو نجات بدم تا بتونم وقتی رو به شکمم اختصاص بدم. با شجاعتی که نمی دونستم از کجا بدست اوردم و با لحن جدی رو به کایلی داد زدم.
    - کایلی بهم راه میانبر رو نشون بده؛ من میتونم خودم بقیه راه رو بیام.
    البته می دونستم معجزه ای که گشنگی و فکر کردن به غذا در من به وجود میاره، هیچ چیز دیگه ای نمی تونه. کایلی سرش رو تکون داد و به در سبز رنگی که کمی جلوتر از ما وجود داشت اشاره کرد.
    - این اتاق اضطراریه و تو رو به هر مقصدی که بهش فکر کنی میبره، البته...
    دست کایلی رو ول کردم و با سرعت به جلو دویدم. با خوشحالی در رو باز کردم، ادامه ی حرف کایلی رو نادیده گرفتم و بیرون رفتم که حس کردم پاهام روی هوا معلق موند. همون طور که جیغ میکشیدم با شدت به زمین برخورد کردم. از درد کمرم که ناشی از سقوط وحشتناکم بود، نفسم حبس شد.
    همون لحظه کایلی با نگرانی جلوم ظاهر شد و حرفش رو ادامه داد.
    - که البته اصلا ایده ی خوبی نیست و مطمئنا سقوط بدی در انتظارته.
    چشم غره ای بهش رفتم و با جیغ وحشتناکی گفتم:
    - الان داری میگی؟
    کایلی مظلوم سرش رو کج کرد.
    - اتاق اضطراری یکم مشکل داره و بعضی مواقع این طور عمل میکنه بعد هم تو به حرفام گوش ندادی. همیشه باید اجازه بدی یکی حرفاش رو تموم کنه.
    با عصبانیت بلند شدم و بی توجه بهش جلو رفتم که چشمم به طبیعت زیبای اونجا افتاد؛ طبیعتی که زیباییش در حال از بین رفتن و پژمرده شدن بود. دریاچه ای سیاه رنگ که تاریکیش هر کسی رو به وحشت مینداخت. درخت بزرگ بدون شاخه ای که تنه ی مارپیچیش حالت زیبایی بهش بخشیده بود و برگ های پر مانند رنگارنگ معلقش زیر نور خورشید به زیبایی برق میزدند.
    برای لحظه ای حس کردم اون مکان آشناست و من قبلا اینجا بودم. زیر لب اسمش رو زمزمه کردم.
    - انارسیلا!
    با هیجان و فکر به اینکه میتونم دنیا رو نجات بدم و یه قهرمان واقعی باشم و بدون توجه به چیزی جلوتر رفتم ولی کاش می دونستم قهرمان بودن به این آسونی نیست. بدون توجه به صدای کایلی به درخت نزدیک تر شدم و خواستم به تنه اش دست بزنم که دوباره صدایی هشدارگونه زمزمه کرد:
    - نه بل، از اینجا دور شو!
    صدای جیغ کایلی من رو به خودم اورد.
    - نه بل این خیلی خطرناکه! فرار کن، زود باش!
    خواستم راهی برای فرار پیدا کنم ولی انگار خیلی دیر شده بود.

    [/HIDE-THANKS]
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    خواستم به سمتی فرار کنم که حصار جادویی اون اطراف بهم اجازه ی این کار رو نداد، انگار که بعد از وارد شدن من به این محدوده فعال شده بود؛ البته این قضیه دیگه طبیعی شده بود و من همیشه مثل یه آهن ربا خطرا و دردسرا رو به طرف خودم جذب میکردم و این چیزی نبود که بتونم به راحتی ازش فرار کنم.
    همون طور که از ترس به سختی نفس می کشیدم لبام رو محکم بهم فشردم و گفتم:
    - چرا همیشه این اتفاقا برای من می افته؟ چرا همیشه برای فرار کردن دیره؟
    اهی کشیدم. خودم جوابم رو بهتر از هر کسی می دونستم؛ چون من یه دختر دست و پا چلفتی احمق بودم و کارام رو بدون فکر کردن انجام میدادم پس باید عواقبش رو هم در نظر میگرفتم. اون لحظه یاد موضوع مهمی افتادم و با بهت زیر لب زمزمه کردم:
    - پس بقیه کجان؟ مگه قرار نبود اینجا باشند؟
    و بعد به طور ناگهانی باد داغی وزید و باعث شد پوستم بسوزه و اون لحظه بود که من متوجه وضعیت وحشتناک اطرافم شد. سایه ای جلوی تابش خورشید رو گرفته بود انگار که خورشید گرفتگی اتفاق افتاده. همه جا به طور مرموزی ساکت و اروم بود و این سکوت اصلا نشونه ی خوبی نبود. من هیچ نشونه ای از زندگی اون اطراف دیده نمی شد. به دریاچه ی سیاه رنگ خیره شدم که لرزیدم و سریع سرم رو به طرف دیگه ای چرخوندم، دریاچه طوری بود که انگار میخواد روحم رو ببلعه و من رو در خودش غرق کنه. قلبم از ترس محکم می کوبید و توانایی درست نفس کشیدن رو ازم میگرفت. سعی کردم قدمام رو اروم بردارم تا اگه کسی اونجا بود من اولین نفری باشم که اون رو غافلگیر میکنه. میخواستم باهاش حرف بزنم تا بتونیم این قضیه رو بدون هیچ خونریزی حل کنیم؛ البته اگه این اتفاق ممکن بود و موجودات اینجا حرفای منو می فهمیدند. من در همه حال سعی می کردم به این قضیه خوشبینانه نگاه کنم با این که اصلا اینطور به نظر نمی رسید. با هر قدمی که بر می داشتم هوا تاریک تر و داغ تر میشد. فضای تاریک اون مکان توسط نور درخت کمی روشن تر شده بود و این تنها امید من بود. میتونستم صدای بلند بقیه رو از پشت حصار بشنوم ولی هیچ فایده ای نداشت چون من کسی رو از اینطرف حصار نمی دیدم. همین طور اروم قدم میزدم که صدای چکیدن قطره ای و برخوردش با دریاچه رو شنیدم. سرم رو به اون طرف چرخوندم که با دیدن قطره های خونی که به داخل دریاچه می چکیدند جیغ خفه ای کشیدم و با دست جلوی دهنم رو گرفتم. سرم رو بالاتر اوردم که با فردی با یونیفرم نگهبانی که مثل خفاش، به حالت برعکس به درخت آویزون شده بود رو به رو شدم. با چشمای بازش بهم خیره بود. خوشحال از اینکه میتونم به یه نفر کمک کنم لبخندی زدم و جلوتر رفتم. با صدای لرزونی گفتم:
    - حالت خوبه؟ میتونم بهت کمک کنم؟
    مرد سرش رو تکون داد و باحالت دردناکی گفت:
    - بله، لطفا بهم کمک کن.
    بهش نزدیک تر شدم و دستم رو جلوتر بردم تا بازو هاش رو بگیرم، که چشماش از حدقه بیرون زد و حفره های چشماش خالی شد. با لبخند زشتی صورتش رو کج کرد که صورتش به قرمزی خون شد و به طرفم حمله کرد. با بهت جیغی کشیدم و به عقب پرت شدم. خواستم به سمتی فرار کنم که کند شدن زمان رو حس کردم؛ پاهام به زمین چسبیده شد و توانایی حرکت کردن نداشتم.
    نگهبان چهار دست و پا به طرفم اومد و شونه هام رو گرفت، در همون حالت هیس هیس کنان با صدای روح مانندی گفت:
    - تو نمی تونی در برابر من هیچ کاری انجام بدی.
    و بعد این اتفاق تو یه لحظه افتاد طوری که حتی من هم نفهمیدم. سایه ی خاکستری رنگی از بدنش بیرون زد و با سرعت به بدنم وارد شد انگار که به درونم نفوذ کرد و روحم رو چنگ زد. احساسی مثل مردن داشتم، مثل معلق بودن، با درد زیاد خم شدم که خون بالا اوردم. همون لحظه با خودم فکر کردم اینطوری مردن خیلی دردناکه و زجر اوره.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    سلام دوستای عزیز، من واقعا به نظراتون احتیاج دارم. نظرتون درباره ی روند رمان چیه ؟ خسته کننده اس یا هیجان انگیز نیست؟ هر نظری درباره اش دارین بگین چون کمک میکنه روند رمان بهتر شه. با تشکر از همه ی شما :)
    [HIDE-THANKS]
    دوباره همونجا بودم با همون های حس های قبلی، ترس و گیجی، انگار که زمان اینجا اصلا نگذشته بود. همه چیز مثل سابق بود و هیچ تغییری نکرده بود. شاید زمان اینجا معنایی نداشت.
    اینجارو به خاطر می اوردم، جایی که وقتی بیدار بودم نمی تونستم و فراموشش می کردم.
    اخمی کردم؛ همه چیز مثل قبل بود، فضای اتاق هنوز هم سرد و تاریک بود و لامپ کوچیکی اونجا رو کمی روشن کرده بود. روی صندلی نشسته بودم. عصبی به میز چوبی رو به روم خیره شدم.
    با دیدن مستطیل کریستالی مشکی رنگ معلق روی میز ناباور زمزمه کردم:
    - نه این نمی تونه دوباره برام اتفاق بیفته.
    یکی از مربع های قرمز رنگم که مثل صاعقه جرقه میزد، روی صفحه بود و مربع های مشکی رنگ دود مانند اون هنوز کنارش قرار داشت.
    شبح بلند خندید و با هیجان گفت:
    - هیچ چیز الان به اندازه ی اون کنجکاوی چشمات و ذهن پر سوالت که داره دیوونه ات میکنه، برام هیجان انگیز نیست. خوشحالم که تا الان تونستی زنده بمونی.
    عصبی سرجام تکون خوردم.
    - تو داری با من چیکار میکنی؟ چرا من هیچی رو درباره ی این موضوع وقتی که بیدار شم به خاطر نمیارم؟
    دستاش رو روی زانو هاش گذاشت و با لبخندی که به سختی میشد اون رو روی صورت شبح مانندش تشخیص داد، جواب داد.
    - چون اینجا من قوانین رو میگم و تو هم با قوانین من بازی میکنی، پس این یکی از قانونای منه، بچه!
    با هیجان تکونی خورد و ادامه داد.
    - و این بازی رو از قبل هم جالب تر و هیجان انگیز تر میکنه.
    با ناراحتی سرجام جا به جا شدم و با لحنی که سعی میکردم قانع کننده باشه گفتم:
    - ببین من اصلا خوب نیستم، می تونی بیخیال من شی؟ من برای زندگی تو همچین جاهایی ساخته نشدم، این من نیستم.
    شبح به طور ناگهانی از روی صندلی ناپدید و پشت من ظاهر شد. پشت گوشم زمزمه کنان گفت:
    - می دونی هیچ کس تو این بازی خود واقعیش رو نشون نمیده. همه بهت دروغ میگن و رازایی رو ازت مخفی می‌کنند، هیچ کس باهات رو راست نیست ولی من هستم.
    با دست شبح مانندش موهام رو نوازش کرد.
    - بلای شیرینم، می دونی چه چیزی این بازی رو جالب تر میکنه، اسمش که میگه؛ بمیر یا بازی کن.
    با حالت عصبی از جام پریدم.
    - من به این مسخره بازیا کاری ندارم، فقط دست از سرم بردار.
    شبح سرجاش نشست و متفکر گفت:
    - متاسفم عزیزم، خیلی برای همچین درخواستی دیر شده، تو مدت زیادیه که وارد این بازی شدی. می دونی که زندگی برای من مثل یه بازی و سرگرمی جالب می مونه. بدون تو این بازی حوصله بره. و این رو یادت نره تنها دلیل دلیل زنده مونت تا الان همینه و من می تونم تو یه ثانیه تو رو محو کنم. پس تا جایی که میتونی سرگرمم کن. اینطوری جواب همه ی سوالتو پیدا میکنی.
    با نگرانی سرجام نشستم. هیچ راه چاره ای نداشتم، راست می گفت. نمی تونستم باور کنم همچین آدمایی که همه چیز رو بازی می بینند وجود دارند؛ این واقعا مسخره بود، مگه میشه زندگی واقعی فقط بازی باشه؟ از طرفی هم دلم نمی خواست بدون دونستن این همه راز بمیرم پس باید باهاش کنار میومدم.
    - تو به من گفتی درباره ی مادرم بهم میگی، پس چرا کاری نمیکنی و هیچی نمیگی؟ اصلا تو کی هستی؟ از من میخوای چی کار کنم؟
    شبح به صندلی تکیه داد و دست به سـ*ـینه گفت:
    - این سوالا رو هر بار میپرسی و هیچ فایده ای نداره. من تنها بیننده ای هستم که دارم به بازی که خودم تدارک دیدم نگاه میکنم. اگه میخوای بدونی کی هستم حس کنجکاویت رو دنبال کن؛ بهت کمک میکنه.
    لبامو محکم به هم فشردم.
    - حداقل بهم اجازه بده اینارو یادم بمونه. باید بدونم دنبال چی بگردم.
    شبح متفکر جواب داد.
    - نگران باش، من یه سرنخ بهت میدم. امروز چیزی رو می بینی که زندگیت رو بیشتر از قبل تغییر میده.
    با سرعت به طرفم خم‌ شد و چونه ام رو گرفت طوری که شوکه شدم.
    - خیلی دلم میخواد ببینم از این به بعد زندگیت چه طور پیش میره؛ تو همیشه منو هیجان زده میکنی.
    دستش رو نوازشگونه روی گونه هام کشید و زمزمه کنان گفت:
    - من کسی نبودم که تو رو وارد این ماجرا و بازی کردم؛ کسی که این کار رو کرد پدرت بود.
    به سرعت سرجاش نشست و رو به من که از تعجب زیاد نمی تونستم حرکت کنم و شوکه شده بودم، گفت:
    - حالا نوبت منه که حرکت کنم و کوچولوی من تو هیچ وقت آزاد نمیشی؛ اون فقط دروغی کوچیکی بود که مجبور شدم بهت بگم.
    بلند خندید و به بازی شطرنج عجیب غریب رو به روش اشاره کرد. سایه ای دور تا دورمون رو فرا گرفت؛ لامپ اتاق کم نور تر شد. فضای اتاق به سردی یخبندون و زمان انگار برای ثانیه ای متوقف شد.
    بدون توجه به من که هنوز شوکه بودم،‌ یه مربع سیاه رنگ دود مانند رو انتخاب کرد. توی نور کم لامپ، قیافه شبح مانندش از هر زمانی ترسناک تر شده بود و قیافه ی شیطانی شرور رو به خودش گرفته بود.
    - و من گذشته رو بهت هدیه میدم بلای شیرینم!
    شعله هایی جای چشمای نداشتش روشن شد و رو به من گفت:
    - به هیچ کس اعتماد نکن و یادت باشه این بازی هیچ وقت تموم نمیشه تا زمانی که بمیری!
    زمین لرزید و سطح زمین زیر پام شکافته و به دو نیم تقسیم شد. سعی کردم تعادلم رو نگه دارم ولی موفق نشدم؛ اینقدر ذهن و فکرم مشغول پدرم بود که تمایلی برای انجام این کار نداشتم. گردبادی من رو به طرف پایین کشید. سیاهی من رو بلعید و من خودم رو جایی میان گذشته ام دیدم، گذشته ای تاریک که همه سعی می کردند ازم مخفی کنند. اصلا هدف من از زندگی چی بود؟ چرا من بازیچه ی دست بقیه میشدم؟ حس میکردم‌ زندگی برام معنایی نداره. یعنی پدرم عامل همه ی این اتفاقات بود؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا