- افسانه؟
به من نگاه کرد و نگاهش رنگ ترس به خود گرفت. آبدهانش را قورت و چند بار سرش را به نشانهی تأييد تکان داد.
- بله متوجهم.
همچنان مبهوت بودم.
- من با شما تماس میگیرم.
و گوشی را قطع کرد. پوشه و صیغهنامه را روی میز گذاشت، موبایل را هم روی آنها و بهسمتم آمد. نمیدانستم نگران است یا مضطرب. روبهروی من روی زمین نشست و به چشمانم خیره شد. قلبم تندتند میزد. میترسم. کاش حرف نزند، کاش چیزی نگوید. میترسم لب باز کند و بگوید باید مرجان را کنار خویش بپذیرم. دستم را جلوی دهانش گرفتم که اشکهایم از دوطرف گونهام سرازیر شدند. کف دستم را بوسید و چیزی نگفت.
سرکار نرفت، مدارک را هم نبرد. بدتر از همه اینکه یک کلام حرف نمیزد تا ببینم دردش چیست. غرورم هم اجازه نمیداد از او سوال کنم. هر دو میدانستیم اتفاقاتی در حال وقوع است که نیاز به توضیح دارد؛ اما من بیش از هر چیز دلم میخواست بیخبر بمانم که نفهمم قرار است چه بر سرم بیاید. آری درست حدس زدهاید؛ دوست داشتم خود را گول بزنم.
عمید روی مبل آرامبخش نشسته بود و داشت تکههای موبایل مرا بههم پیوند میزد. کمکم حالم جا آمد و روی پا ایستادم. به خودم قول دادم که قدرتمند باشم. راه پرآشوبی در انتظارم بود.
به اتاقخواب رفتم و به سرورویم رسیدم. باید زیبا و نظر بیایم، باید همان زن مستقل و عاقل چند ماه پیش شوم. دست پیش بردم تا بیسیم تلفن را بردارم؛ اما آهسته دستم را پیش کشیدم و نگاهی به خود در آیینه میز آرایش انداختم. راستی که قدرتمند خواهم بود؟ منی که با کوچکترین فشار عصبیای قند خونم میافتد و از حال میروم، توان ادارهی کلاس را خواهم داشت؟ آخر من که دیگر افسانهی چند ماه پیش نبودم. افسانهی چند ماه پیش، عمید را در کنار خویش داشت. اما این افسانه، تنهای تنهاست؛ برای همین اینقدر ضعیف شدهاست. صدای پدرم و دکتر در سرم پیچید:
- لزومی نداره با صاحبِ رحم در ارتباط باشین.
- خلاف شرع که نمیکنین بابا جان! به همه بگین.
- مطمئن باش اگر به کسی حرفی نزنین، اولین نفری که ضربه میخوره، خودِ تویی!
نگران بودم اما تصمیم خود را گرفتم. با قدمهایی استوار به هال برگشتم. عمید همچنان روی مبل آرامبخش نشسته بود. در آن پیراهن مردانهی سپید و شلوار پارچهای توسی، چقدر خواستنیتر شده بود. آرنجهایش را روی زانو نهاده و با دست سرش را در زیر چانه نگه داشته بود. به گلهای کنار پنجره زل زده و پلک نمیزد.
- باید با هم حرف بزنیم.
آهسته، نگاه خستهاش را به من دوخت.
چند ماه بعد
مادرم آخرین شیشهی مربا را هم در یخچال گذاشت و درش را بست. آهسته، طوری که پادرد اجازه بدهد، بهسمت اجاق گاز رفت و قابلمهی خالی از مربا را برداشت و زیر شیر آب گرفت. فشار آب بالا بود و چند قطره آب بهاطراف سینک پاشید. کنار مادر رفتم و با دستمال حولهایِ مخصوص، روی سینک را خشک کردم.
- ولش کن مامان. این باید خیس بخوره.
با اصرار، از آشپزخانه بیرونش کردم. بندهخدا از وقتی آمده بود، یک کله پا ایستاده بود به کارکردن. آخر سر گفت:
- لااقل بذار چای دم کنم با هم بخوریم.
یقهی شومیز یشمیاش را مرتب کردم و گفتم:
- نمیخواد. شما بشین من دو دقیقهای با چایساز دم میکنم.
آب را در چایساز جوش آوردم و دور از چشم مادر، یک چای کیسهای در قوریام انداختم و برای اینکه مادرم نفهمد، چند تکه دارچین و هل هم در قوری گذاشتم. گفتم تا فنجان و نعلبکیها را آماده کنم، عطر و طعم دارچین و هل به خورد چای کیسهای میرود.
سینی را روی میز گذاشتم و لبخند پتوپهنی زدم.
- دل تو دلم نیست که عمید خبر بیاره.
مادرم فنجان چایش را بالا آورد و کمی بویید. میدانستم برای او که چایخور قهاریست، این حناها رنگی ندارد.
- حالا خودت چرا همراه عمید نرفتی؟ لحظهی مهمی تو زندگی هردویِ شماست.
نگفتم که عمید با میل خویش گفته سر راه به مطب دکتر میرود و پیگیر جنسیت کودکم خواهد شد.
- خب سرکار عمید که تا مطب دکتر راهی نیست. بعدش هم من اصلاً طاقت اینهمه هیجان رو ندارم. تا دکتر بخواد حرف بزنه، صد بار سکته کردم.
مادرم هوشمندانه نگاهم کرد و گفت:
- حالا تا عمید بهت خبر بده سکته نمیکنی؟
چیزی نگفتم. همینکه خدا را شکر بعد حرفزدن آن شب، خانوادهاش را قانع کرده بود که مرجان به واحد کناری نیاید، جای شکر داشت. همانقدر که از دوری فرزندم رنج میکشیدم، از نزدیکی به مرجان هم هراس داشتم. مادرم چایش را نوشید و غرق تماشایم شد. با لبخندی عمیق گفت:
- اون وقتها رسم نبود برن ببینن بچه چیه. نه اینکه سونوگرافی و تشخیص جنسیت نبوده باشه ها. بود، اما بین خونوادههای سنتی مثل ما رسم نبود. یادمه سر تو که حامله بودم، مامانی نه گذاشت نه برداشت گفت «دختربچه مادرش رو زشت میکنه.»
با صدای بلند خندید و ادامه داد:
- راست هم میگفت؛ اینقدر ورم کرده بودم که دماغم شده بود اندازهی کف دست و پاهام قدر متکا! بااینوجود، پدرت عین پروانه دورم میچرخید. میگفت پا رو زمین نذار؛ بذار رو تخم چشم من.
دست روی دستانِ سالخوردهاش گذاشتم.
- نمیدونی چقدر مضطربم مامان! نه اینکه دختر و پسرش برام فرق داشته باشهها. نه بهخدا؛ ولی دل تو دلم نیست که بدونم چیه؛ لباس براش بخرم، اتاقش رو رنگ کنم.
مادر انگار که چیزی یادش آمده باشد، گفت:
- آهان راستی، گفتی لباس! کی بریم برای نوهی گلم سیسمونی بخرم؟
فنجان مادر را برداشتم و از جا بلند شدم. همانطور که وارد آشپزخانه میشدم، از کنار اپن گفتم:
- سیسمونی چیه مامان؟ میخوای همه خبردار شن؟ مثلاً اون بچهی من نیستها!
فنجان مادر را پر کردم.
- آخه زن، تو مگه عقل نداری؟ مگه مادرت مرده بود؟ یه صلاح مشورت با من میکردی! این هم حقه بود تو و شوهرت زدین؟
باز رفتیم سر خانهی اول! باز باید توضیح میدادم، اما هیچ حالوحوصله نداشتم.
برگشتم کنارش و هنوز فنجان را روی نعلبکی نگذاشته بودم که گفت:
- من چای کیسهای نمیخورم قربونت برم. دست گلت درد نکنه. اون اولی رو هم چون زحمت کشیدی، خوردم.
به من نگاه کرد و نگاهش رنگ ترس به خود گرفت. آبدهانش را قورت و چند بار سرش را به نشانهی تأييد تکان داد.
- بله متوجهم.
همچنان مبهوت بودم.
- من با شما تماس میگیرم.
و گوشی را قطع کرد. پوشه و صیغهنامه را روی میز گذاشت، موبایل را هم روی آنها و بهسمتم آمد. نمیدانستم نگران است یا مضطرب. روبهروی من روی زمین نشست و به چشمانم خیره شد. قلبم تندتند میزد. میترسم. کاش حرف نزند، کاش چیزی نگوید. میترسم لب باز کند و بگوید باید مرجان را کنار خویش بپذیرم. دستم را جلوی دهانش گرفتم که اشکهایم از دوطرف گونهام سرازیر شدند. کف دستم را بوسید و چیزی نگفت.
سرکار نرفت، مدارک را هم نبرد. بدتر از همه اینکه یک کلام حرف نمیزد تا ببینم دردش چیست. غرورم هم اجازه نمیداد از او سوال کنم. هر دو میدانستیم اتفاقاتی در حال وقوع است که نیاز به توضیح دارد؛ اما من بیش از هر چیز دلم میخواست بیخبر بمانم که نفهمم قرار است چه بر سرم بیاید. آری درست حدس زدهاید؛ دوست داشتم خود را گول بزنم.
عمید روی مبل آرامبخش نشسته بود و داشت تکههای موبایل مرا بههم پیوند میزد. کمکم حالم جا آمد و روی پا ایستادم. به خودم قول دادم که قدرتمند باشم. راه پرآشوبی در انتظارم بود.
به اتاقخواب رفتم و به سرورویم رسیدم. باید زیبا و نظر بیایم، باید همان زن مستقل و عاقل چند ماه پیش شوم. دست پیش بردم تا بیسیم تلفن را بردارم؛ اما آهسته دستم را پیش کشیدم و نگاهی به خود در آیینه میز آرایش انداختم. راستی که قدرتمند خواهم بود؟ منی که با کوچکترین فشار عصبیای قند خونم میافتد و از حال میروم، توان ادارهی کلاس را خواهم داشت؟ آخر من که دیگر افسانهی چند ماه پیش نبودم. افسانهی چند ماه پیش، عمید را در کنار خویش داشت. اما این افسانه، تنهای تنهاست؛ برای همین اینقدر ضعیف شدهاست. صدای پدرم و دکتر در سرم پیچید:
- لزومی نداره با صاحبِ رحم در ارتباط باشین.
- خلاف شرع که نمیکنین بابا جان! به همه بگین.
- مطمئن باش اگر به کسی حرفی نزنین، اولین نفری که ضربه میخوره، خودِ تویی!
نگران بودم اما تصمیم خود را گرفتم. با قدمهایی استوار به هال برگشتم. عمید همچنان روی مبل آرامبخش نشسته بود. در آن پیراهن مردانهی سپید و شلوار پارچهای توسی، چقدر خواستنیتر شده بود. آرنجهایش را روی زانو نهاده و با دست سرش را در زیر چانه نگه داشته بود. به گلهای کنار پنجره زل زده و پلک نمیزد.
- باید با هم حرف بزنیم.
آهسته، نگاه خستهاش را به من دوخت.
چند ماه بعد
مادرم آخرین شیشهی مربا را هم در یخچال گذاشت و درش را بست. آهسته، طوری که پادرد اجازه بدهد، بهسمت اجاق گاز رفت و قابلمهی خالی از مربا را برداشت و زیر شیر آب گرفت. فشار آب بالا بود و چند قطره آب بهاطراف سینک پاشید. کنار مادر رفتم و با دستمال حولهایِ مخصوص، روی سینک را خشک کردم.
- ولش کن مامان. این باید خیس بخوره.
با اصرار، از آشپزخانه بیرونش کردم. بندهخدا از وقتی آمده بود، یک کله پا ایستاده بود به کارکردن. آخر سر گفت:
- لااقل بذار چای دم کنم با هم بخوریم.
یقهی شومیز یشمیاش را مرتب کردم و گفتم:
- نمیخواد. شما بشین من دو دقیقهای با چایساز دم میکنم.
آب را در چایساز جوش آوردم و دور از چشم مادر، یک چای کیسهای در قوریام انداختم و برای اینکه مادرم نفهمد، چند تکه دارچین و هل هم در قوری گذاشتم. گفتم تا فنجان و نعلبکیها را آماده کنم، عطر و طعم دارچین و هل به خورد چای کیسهای میرود.
سینی را روی میز گذاشتم و لبخند پتوپهنی زدم.
- دل تو دلم نیست که عمید خبر بیاره.
مادرم فنجان چایش را بالا آورد و کمی بویید. میدانستم برای او که چایخور قهاریست، این حناها رنگی ندارد.
- حالا خودت چرا همراه عمید نرفتی؟ لحظهی مهمی تو زندگی هردویِ شماست.
نگفتم که عمید با میل خویش گفته سر راه به مطب دکتر میرود و پیگیر جنسیت کودکم خواهد شد.
- خب سرکار عمید که تا مطب دکتر راهی نیست. بعدش هم من اصلاً طاقت اینهمه هیجان رو ندارم. تا دکتر بخواد حرف بزنه، صد بار سکته کردم.
مادرم هوشمندانه نگاهم کرد و گفت:
- حالا تا عمید بهت خبر بده سکته نمیکنی؟
چیزی نگفتم. همینکه خدا را شکر بعد حرفزدن آن شب، خانوادهاش را قانع کرده بود که مرجان به واحد کناری نیاید، جای شکر داشت. همانقدر که از دوری فرزندم رنج میکشیدم، از نزدیکی به مرجان هم هراس داشتم. مادرم چایش را نوشید و غرق تماشایم شد. با لبخندی عمیق گفت:
- اون وقتها رسم نبود برن ببینن بچه چیه. نه اینکه سونوگرافی و تشخیص جنسیت نبوده باشه ها. بود، اما بین خونوادههای سنتی مثل ما رسم نبود. یادمه سر تو که حامله بودم، مامانی نه گذاشت نه برداشت گفت «دختربچه مادرش رو زشت میکنه.»
با صدای بلند خندید و ادامه داد:
- راست هم میگفت؛ اینقدر ورم کرده بودم که دماغم شده بود اندازهی کف دست و پاهام قدر متکا! بااینوجود، پدرت عین پروانه دورم میچرخید. میگفت پا رو زمین نذار؛ بذار رو تخم چشم من.
دست روی دستانِ سالخوردهاش گذاشتم.
- نمیدونی چقدر مضطربم مامان! نه اینکه دختر و پسرش برام فرق داشته باشهها. نه بهخدا؛ ولی دل تو دلم نیست که بدونم چیه؛ لباس براش بخرم، اتاقش رو رنگ کنم.
مادر انگار که چیزی یادش آمده باشد، گفت:
- آهان راستی، گفتی لباس! کی بریم برای نوهی گلم سیسمونی بخرم؟
فنجان مادر را برداشتم و از جا بلند شدم. همانطور که وارد آشپزخانه میشدم، از کنار اپن گفتم:
- سیسمونی چیه مامان؟ میخوای همه خبردار شن؟ مثلاً اون بچهی من نیستها!
فنجان مادر را پر کردم.
- آخه زن، تو مگه عقل نداری؟ مگه مادرت مرده بود؟ یه صلاح مشورت با من میکردی! این هم حقه بود تو و شوهرت زدین؟
باز رفتیم سر خانهی اول! باز باید توضیح میدادم، اما هیچ حالوحوصله نداشتم.
برگشتم کنارش و هنوز فنجان را روی نعلبکی نگذاشته بودم که گفت:
- من چای کیسهای نمیخورم قربونت برم. دست گلت درد نکنه. اون اولی رو هم چون زحمت کشیدی، خوردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: