رمان او بدون من | زهرااسدی نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرااسدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/05
ارسالی ها
628
امتیاز واکنش
44,447
امتیاز
881
محل سکونت
کانادا
- افسانه؟
به من نگاه کرد و نگاهش رنگ ترس به خود گرفت. آب‌دهانش را قورت و چند بار سرش را به نشانه‌ی تأييد تکان داد.
- بله متوجهم.
همچنان مبهوت بودم.
- من با شما تماس می‌گیرم.
و گوشی را قطع کرد. پوشه و صیغه‌نامه را روی میز گذاشت، موبایل را هم روی آن‌ها و به‌سمتم آمد. نمی‌دانستم نگران است یا مضطرب. روبه‌روی من روی زمین نشست و به چشمانم خیره شد. قلبم تندتند می‌زد. می‌ترسم. کاش حرف نزند، کاش چیزی نگوید. می‌ترسم لب باز کند و بگوید باید مرجان را کنار خویش بپذیرم. دستم را جلوی دهانش گرفتم که اشک‌هایم از دوطرف گونه‌ام سرازیر شدند. کف دستم را بوسید و چیزی نگفت.
سرکار نرفت، مدارک را هم نبرد. بدتر از همه اینکه یک کلام حرف نمی‌زد تا ببینم دردش چیست. غرورم هم اجازه نمی‌داد از او سوال کنم. هر دو می‌دانستیم اتفاقاتی در حال وقوع است که نیاز به توضیح دارد؛ اما من بیش از هر چیز دلم می‌خواست بی‌خبر بمانم که نفهمم قرار است چه بر سرم بیاید. آری درست حدس زده‌اید؛ دوست داشتم خود را گول بزنم.
عمید روی مبل آرام‌بخش نشسته بود و داشت تکه‌های موبایل مرا به‌هم پیوند می‌زد. کم‌کم حالم جا آمد و روی پا ایستادم. به خودم قول دادم که قدرتمند باشم. راه پرآشوبی در انتظارم بود.
به اتاق‌خواب رفتم و به سرورویم رسیدم. باید زیبا و نظر بیایم، باید همان زن مستقل و عاقل چند ماه پیش شوم. دست پیش بردم تا بی‌سیم تلفن را بردارم؛ اما آهسته دستم را پیش کشیدم و نگاهی به خود در آیینه میز آرایش انداختم. راستی که قدرتمند خواهم بود؟ منی که با کوچک‌ترین فشار عصبی‌ای قند خونم می‌افتد و از حال می‌روم، توان اداره‌ی کلاس را خواهم داشت؟ آخر من که دیگر افسانه‌ی چند ماه پیش نبودم. افسانه‌ی چند ماه پیش، عمید را در کنار خویش داشت. اما این افسانه، تنهای تنهاست؛ برای همین این‌قدر ضعیف شده‌است. صدای پدرم و دکتر در سرم پیچید:
- لزومی نداره با صاحبِ رحم در ارتباط باشین.
- خلاف شرع که نمی‌کنین بابا جان! به همه بگین.
- مطمئن باش اگر به کسی حرفی نزنین، اولین نفری که ضربه می‌خوره، خودِ تویی!
نگران بودم اما تصمیم خود را گرفتم. با قدم‌هایی استوار به هال برگشتم. عمید همچنان روی مبل آرام‌بخش نشسته بود. در آن پیراهن مردانه‌ی سپید و شلوار پارچه‌ای توسی، چقدر خواستنی‌تر شده بود. آرنج‌هایش را روی زانو نهاده و با دست سرش را در زیر چانه نگه داشته بود. به گل‌های کنار پنجره زل زده و پلک نمی‌زد.
- باید با هم حرف بزنیم.
آهسته، نگاه خسته‌اش را به من دوخت.

چند ماه بعد

مادرم آخرین شیشه‌ی مربا را هم در یخچال گذاشت و درش را بست. آهسته، طوری که پادرد اجازه بدهد، به‌سمت اجاق گاز رفت و قابلمه‌ی خالی از مربا را برداشت و زیر شیر آب گرفت. فشار آب بالا بود و چند قطره آب به‌اطراف سینک پاشید. کنار مادر رفتم و با دستمال حوله‌ایِ مخصوص، روی سینک را خشک کردم.
- ولش کن مامان. این باید خیس بخوره.
با اصرار، از آشپزخانه بیرونش کردم. بنده‌خدا از وقتی آمده بود، یک کله پا ایستاده بود به کارکردن. آخر سر گفت:
- لااقل بذار چای دم کنم با هم بخوریم.
یقه‌ی شومیز یشمی‌اش را مرتب کردم و گفتم:
- نمی‌خواد. شما بشین من دو دقیقه‌ای با چای‌ساز دم می‌کنم.
آب را در چای‌ساز جوش آوردم و دور از چشم مادر، یک چای کیسه‌ای در قوری‌ام انداختم و برای اینکه مادرم نفهمد، چند تکه دارچین و هل هم در قوری گذاشتم. گفتم تا فنجان و نعلبکی‌ها را آماده کنم، عطر و طعم دارچین و هل به خورد چای کیسه‌ای می‌رود.
سینی را روی میز گذاشتم و لبخند پت‌وپهنی زدم.
- دل تو دلم نیست که عمید خبر بیاره.
مادرم فنجان چایش را بالا آورد و کمی بویید. می‌دانستم برای او که چای‌خور قهاری‌ست، این حناها رنگی ندارد.
- حالا خودت چرا همراه عمید نرفتی؟ لحظه‌ی مهمی تو زندگی هردویِ شماست.
نگفتم که عمید با میل خویش گفته سر راه به مطب دکتر می‌رود و پیگیر جنسیت کودکم خواهد شد.
- خب سرکار عمید که تا مطب دکتر راهی نیست. بعدش هم من اصلاً طاقت این‌همه هیجان رو ندارم. تا دکتر بخواد حرف بزنه، صد بار سکته کردم.
مادرم هوشمندانه نگاهم کرد و گفت:
- حالا تا عمید بهت خبر بده سکته نمی‌کنی؟
چیزی نگفتم. همین‌که خدا را شکر بعد حرف‌زدن آن شب، خانواده‌اش را قانع کرده بود که مرجان به واحد کناری نیاید، جای شکر داشت. همان‌قدر که از دوری فرزندم رنج می‌کشیدم، از نزدیکی به مرجان هم هراس داشتم. مادرم چایش را نوشید و غرق تماشایم شد. با لبخندی عمیق گفت:
- اون وقت‌ها رسم نبود برن ببینن بچه چیه. نه اینکه سونوگرافی و تشخیص جنسیت نبوده باشه ها. بود، اما بین خونواده‌های سنتی مثل ما رسم نبود. یادمه سر تو که حامله بودم، مامانی نه گذاشت نه برداشت گفت «دختربچه مادرش رو زشت می‌کنه.»
با صدای بلند خندید و ادامه داد:
- راست هم می‌گفت؛ این‌قدر ورم کرده بودم که دماغم شده بود اندازه‌ی کف دست و پاهام قدر متکا! بااین‌وجود، پدرت عین پروانه دورم می‌چرخید. می‌گفت پا رو زمین نذار؛ بذار رو تخم چشم من.
دست روی دستانِ سالخورده‌اش گذاشتم.
- نمی‌دونی چقدر مضطربم مامان! نه اینکه دختر و پسرش برام فرق داشته باشه‌ها. نه به‌خدا؛ ولی دل تو دلم نیست که بدونم چیه؛ لباس براش بخرم، اتاقش رو رنگ کنم.
مادر انگار که چیزی یادش آمده باشد، گفت:
- آهان راستی، گفتی لباس! کی بریم برای نوه‌ی گلم سیسمونی بخرم؟
فنجان مادر را برداشتم و از جا بلند شدم. همان‌طور که وارد آشپزخانه می‌شدم، از کنار اپن گفتم:
- سیسمونی چیه مامان؟ می‌خوای همه خبردار شن؟ مثلاً اون بچه‌ی من نیست‌ها!
فنجان مادر را پر کردم.
- آخه زن، تو مگه عقل نداری؟ مگه مادرت مرده بود؟ یه صلاح مشورت با من می‌کردی! این هم حقه بود تو و شوهرت زدین؟
باز رفتیم سر خانه‌ی اول! باز باید توضیح می‌دادم، اما هیچ حال‌وحوصله نداشتم.
برگشتم کنارش و هنوز فنجان را روی نعلبکی نگذاشته بودم که گفت:

- من چای کیسه‌ای نمی‌خورم قربونت برم. دست گلت درد نکنه‌. اون اولی رو هم چون زحمت کشیدی، خوردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    زنگ را که زدند، مادرم هول کرد.
    - زود نیومده؟
    تا به آیفون برسم، رنگ‌به‌رنگ شدم. با دیدن چهره‌ی مادرشوهرم، کم مانده بود شاخ در بیاورم. اینجا؟ این وقت روز؟ آن هم بی‌خبر؟ صدای دوباره‌ی زنگ، مرا به خود آورد. آسیه هم بود. گوشی را برداشتم.
    - بفرمایین تو. خوش اومدین.
    رو به نگاه پرسش‌گر مادرم گفتم:
    - قوم‌الظالمین!
    مادرم لب برچید و سراغ روسری‌اش رفت.
    - من پاشم برم که الان مادرشوهرت هی می‌خواد نوه‌م، نوه‌م کنه و من نمی‌تونم بگم اون نوه‌ی من هم هست!
    خودم را به او رساندم و روسری را از دستش گرفتم.
    - مگه من می‌ذارم بری؟ نترس اون هم کرک‌وپرش ریخته. دیگه اهل زخم‌زبون نیست.
    بااین‌حال، مادرم روسری‌اش را از میان دستم بیرون کشید و حاضر شد. پا تند کردم و در آپارتمان را باز کردم. پله‌ی آخر را هم بالا آمدند. هر دو با لباس‌های شیک و عطرزده و گل و شیرینی آمده بودند. آسیه، کسری را زمین گذاشت.
    - سلام زن‌داداش خوشگلم.
    مادرش گل و شیرینی را پیش گرفت و گفت:
    - سلام عروس قشنگم. خوبی مادر؟
    یک تای ابرویم بالا رفت و به داخل تعارفشان کردم. آسیه کفش‌های پسرش را جفت کفش‌های خودش پشت در گذاشت که اهمیت ندادم و در را بستم. راه‌رفتن شیرین کسری دلم را برد و همان لحظه پشیمان شدم. گل و شیرینی را روی میز گذاشتم و زود برگشتم در را باز کردم و کفش‌ها را داخل آوردم و در جاکفشی جای دادم.
    مادرم را که دیدند، شرم‌زده جلو رفته و چاق سلامتی کردند. مادرم هم بدون توجه به اینکه باید سرسنگین باشد، با روی باز از آن‌ها استقبال کرد. با خود گفتم «ناسلامتی سر دخترت هوو آورده‌اند! یک‌کمی روترش کن!» اما دریغ! مادرم گره‌ی روسری‌اش را سفت می‌کرد که مهمانان روی مبل جای گرفتند. مادر شوهرم شالش را باز کرد و گفت:
    - تو رو خدا بشینین خانوم واحد. خدا شاهده از روزی که درگیر این پیشامد شدیم، خواستم بیام در خونه‌تون ببینمتون ولی روم نشد. بشینین شما رو به خدا. به جان عمیدم برین، میگم ما رو نبخشیدین‌ها.
    مادرم آرام نشست و گردی از غم به چهره‌اش نشست. حال زنی را داشت که از به‌دنیاآوردن دختری عقیم، خجل و شرمگین است.
    - من چرا ببخشم خانوم؟! به‌هرحال این دختر من هم...
    بغض راه گلویش را بست و نتوانست ادامه دهد. با اینکه حال خبر داشت که این بچه متعلق به من است، اما اینکه ما برای بچه‌دارشدن متوسل به این کار شده بودیم، به قلبش زخم می‌زد. آسیه کیف بچه را باز کرد و لباس راحتی درآورد.
    - خدا شاهده خانوم واحد، به‌جون بچه‌هام، بعد موافقت افسانه، پیش ما عزیز بود، عزیزتر شد. خواست خدا بوده؛ با خواست خدا که نمیشه جنگید. الحمدلله عمید داداشم، جونش در میره برای افسانه. خدا شاهده من به چشم اینکه برادرمه نمیگم.
    همان‌طور که لباس‌های مهمانی بچه را درمی‌آورد و لباس راحتی تنش می‌کرد، ادامه داد:
    - والا به‌خدا مرجان هم به از افسانه‌جون نباشه، خیلی خانومه، خیلی درک می‌کنه. عمید با اینکه مرجان بارداره و نیاز به مراقبت داره؛ ما خبر داریم که حتی یه شب افسانه‌جون تنها سر رو بالشت نذاشته. با این‌همه، مرجان نه یه بار حرفی زده، نه اعتراضی کرده. والا ما که خواهر و مادر عمید هستیم، کلهم هفت-هشت-ده بار بیشتر ندیدیمش! معلومه که حواسش به زندگی افسانه هست.
    دلم لرزید. هفت-هشت-ده بار! یعنی گاهی عمید او را بدون من آنجا می‌برد؟ لباس‌های بیرونی کسری را تا کرد و در کیف گذاشت؛ این یعنی حالاحالاها قصد داشتند بمانند. مادرشوهرم پی حرفش را گرفت:
    - اگه این‌طور نبود، خانوم‌جان من زنم شما هم زنی، می‌گفت برم خودم رو تو دل مادر و پدرش جا کنم. بعد عمری دارم برای پسرشون بچه میارم، یه‌کم خودم رو عزیز کنم.
    کف دو دستش را به هم مالید.
    - اصلاً و ابداً.
    کسری داشت به‌طرف گلدان‌ها تاتی می‌کرد که مادرم از کنار مبل او را بلند کرد و روی پای خود گذاشت. سعی کرد بحث را عوض کند.
    - ماشالله آقاکسری هم چقدر بزرگ شدن.
    آسیه «زنده باشید» ای گفت و برای کمک به من، وارد آشپزخانه شد. کابینت سمت راستی را باز کردم و فنجان نعلبکی‌های دور طلایی جهازم را درآوردم. آسیه ظرف چای را از روی شلف برداشت و چند قاشق چای در قوری ریخت. به انگشتان حلقه‌زده‌اش دور ظرف چای خشک خیره شدم و فکر کردم وقتی از بیرون آمد، دستش را نشُست. الان هرچه کثیفی روی دستگیره‌ی ماشین و دنده و فرمان و دکمه‌ی آیفون بود، دور ظرف من احاطه شد. بدتر از آن‌ها؛ وقتی داشت کفش کسری را در می‌آورد...
    - زن‌داداش‌جون به چی فکر می‌کنی عزیزم؟
    فنجان و نعلبکی‌ها را روی سینی چیدم.
    - عزیزم می‌دونم الان تو فکر اینی که ببینی بچه‌ی عمید چی میشه؛ من و مامان هم برای همین اومدیم اینجا که کنار تو باشیم.
    ناگهان بُراق شدم.
    - اون بچه‌ی من هم هست آسیه!
    خودم هم یکه خوردم. به چشمانم خیره شد و با صدایی لرزان گفت:
    - خب... آره. آره معلومه که بچه‌ی تو هم هست. اصلاً ما اومدیم که همین رو بگیم!
    آب جوش آمد. دکمه‌ی چای‌ساز را زدم و کتری را برداشتم. قوری را از دست آسیه گرفتم و قبل از ریختن، آب درونش را نگاه کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    آسیه، سریع ظرف هل و دارچین را کنار دستم گذاشت.
    - قربونت برم به‌خدا منظوری نداشتم. خود مرجان چند بار گفته این بچه دو تا مادر داره.
    صدایی در پس ذهنم فریاد زد «نه! فقط یک مادر دارد؛ فقط یکی!»
    - ولش کن آسیه. یه لحظه خون به مغزم نرسید، یه چیزی گفتم. تو به دل نگیر. من هم ناراحت نیستم.
    چای را دم گذاشتم. گوشی‌ام زنگ خورد. دستپاچه به‌طرف گوشی دویدم، اما عمید نبود.
    - سلام نیکی‌جان.
    تا وقتی با نیکی حرف می‌زدم، مادر و مادرشوهرم زیر گوش یکدیگر پچ‌پچ می‌کردند و سرهایشان را به نشانه‌ی تأييد تکان می‌دادند. نیکی هم وقت گیر آورده بود! بی‌حوصله از تعاریفش برای انتخاب لباس‌عروس و آرایشگاه، گفتم:
    - عزیز من مهمون دارم. بذار شب صحبت می‌کنیم.
    همین‌که نیکی خواست جواب بدهد، عمید پشت‌خط آمد.
    - نیکی‌جان عمید پشت خطه؛ منتظر خبرم. خداحافظ خداحافظ.
    همین‌که گفتم عمید، چند جفت چشم به من خیره شدند.
    - جانم عمیدجان. چی شد؟ خوش‌خبر باشی. همه‌چیز خوبه؟ بچه سالمه؟
    صدای لرزان عمید، رنگ از رخم پراند.
    - افسانه...
    و هق‌هق گریه‌اش بلند شد. پاهایم سست شد. آسیه زیر بغلم را گرفت و مادر گفت:
    - یا سید صالح!
    با کمک آسیه روی صندلی نشستم. دستم می‌لرزید.
    - الو؟ عمید؟ عمیدجان؟ جواب بده. چی شده؟
    بغضم ترکید.
    - چرا جواب نمیدی؟
    بند دلم پاره شد. بچه‌ام! یا خدا! بچه‌ام!
    عمید نفس عمیقی کشید و با صدایی که تمنا در آن موج می‌زد، گفت:
    - دختره! افسانه بچه‌مون دختره! افسانه دیدمش. افسانه من تکون‌خوردن‌هاش رو تو مانیتور دکتر دیدم.
    گوشی از دستم افتاد و با چشمان گشاد‌شده‌ای که اشک از دوطرفش جاری بود، به صورت وحشت‌زده‌ی دیگران نگاه کردم. کسری از ترس، گوشه‌ی مبل کز کرده بود. در میان اشک، با خنده فریاد زدم:
    - دختره! دختره! یه دختر صحیح و سالم! دختره!
    رنگ شادی به چهره‌شان برگشت. آسیه دستانم را گرفت بلندم کرد. با هم بالا و پایین پریدیم، جیغ کشیدیم و در آغـ*ـوش هم گریستیم. مادرشوهرم کیسه‌ی نقل از کیفش درآورد و روی سر ما ریخت. مادرم که انگار فراموش کرده باشد این بچه‌ی من نیست و بچه‌ی هوویم است، مرا در آغـ*ـوش کشید و شروع به گریستن کرد. قربان‌صدقه‌ام رفت و سروصورتم را بوسید. با خود گفتم حتماً مادر و خواهرشوهرم خیال می‌کنند دارد برایم دل می‌سوزاند. با سیاست گفتم:
    - مادر خوشحال باش. اون بچه‌ی من هم هست. من هم مادرشم!
    آسیه و مادرشوهرم دورش را گرفتند و همین‌ها را گفتند. گوشی را از روی زمین برداشتم. عمید قطع کرده بود. دیگر هم زنگ نزد. حتماً داشت مرجان را می‌رساند. دلم خواست آن لحظه آنجا بودم. چرا نرفته بودم؟ نمی‌دانم وقتی بچه را می‌دید، لابد داخل اتاق بوده. کنار مرجان، آن هم با آن وضعیت! سرم چرخید و به دسته‌ی صندلی چنگ زدم. نخواستم در این لحظه ضعیف به‌نظر برسم؛ آن هم در حضور آن‌ها. به زحمت برخاستم.
    - برم یه کیک بپزم. تا این چای دیر دمِ من دم بیاد، کیک هم آماده‌ست.
    مادرشوهرم جلو آمد و پیشانی‌ام را بوسید. بعد دست پشت گردنش برد و گردنبند عتیقه و قیمتی‌اش را درآورد. روی دستم گذاشت. چقدر وزن داشت و سنگین بود!
    - این هم مشتلقت. الهی که همیشه خوش‌خبر باشی. الهی که خدا دلت رو شاد کنه. الهی که خدا تو رو برای عمید من حفظ کنه.
    آسیه شیطنت‌بار گفت:
    - مامان خیلی خاطرت رو می‌خواد که این گردن‌
    بند رو بهت داده‌ها! می‌دونی چند نسل گشته تا دستش رسیده؟ از همون اول هم چشم من دنبالش بود.
    و خندید. می‌دانستم از این که دست من باشد، نه تنها ناراحت نمی‌شود؛ که خوشحال هم می‌شود. بااین‌حال برای اینکه این گردنبند چند نسل دست به دست شده و حالا به دست منی رسیده که از نگاه آن‌ها فرزندی ندارم، گفتم:
    - من هم این رو میدم به دخترم.
    دخترم را با شوقی ریز ادا کردم. چسبیدن میم به دختر، ضربان قلبم را بالا می‌برد. دخترم؛ دخترِ من، مالِ من!
    بساط کیک را به پا کردم. حالا می‌دانستم جانِ دلم دختر است. تخم مرغ و شکر را که هم می‌زدم، یاد لباس‌های گل‌گلی و زیبایی که مادرشوهرم خریده بود، افتادم. دلم ضعف رفت که زودتر به تنش بپوشانم.
    عطر کره و وانیل که به خورد مواد کیک می‌رفت، با عطر چای در هم می‌آمیخت و مرا در خلسه‌ی عشقِ مادری بعد این‌همه سال، غرق می‌کرد. چند هفته دیگر سالگرد ازدواجمان بود و وارد نوزدهمین‌سال زندگی در کنار هم می‌شدیم. هجده‌سالش که بی‌ثمر بود و حال... به دانه‌های آرد که از پس الک روی مایع کیک ریخته می‌شدند، نگاه کردم. سپید مثل پیشانی دخترم.
    مواد را با لیسک به آهستگی هم زدم. براق مثل برق نگاه عمیدم. الهی قربان متانتش بروم که این‌همه ذوق بچه داشت و هجده‌سال خم به ابرو نیاورد. از گل کمتر به من نگفت. کیک را در قالب ریختم و در فر گذاشتم. قوری را برداشتم و با چاقو، یک دور چای را هم زدم و دوباره روی کتری گذاشتم. از چای‌ساز فقط برای جوش‌آوردن آب استفاده می‌کردم و دم‌کردن چای را تنها روی بخار آب و روی گاز می‌پسندیدم. میوه و آجیل و شکلات و هرچه روی میز بود را از نو پر کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    دلم می‌خواست کسی نبود تا لباس‌ها و خریدهای دخترکم را بیاورم و یکی‌یکی آن‌ها را ببوسم و ببویم. نیت کردم لباس‌های پسرانه را نگه دارم برای نوه‌ام و با این خیال، دلم غرق شادمانی شد. یعنی آن‌قدر عمر می‌کردم که نوه‌ام را ببینم؟ مادرشوهرم صدایم زد:
    - مادرجون بیا. خانوم واحد می‌خوان تشریف ببرن.
    ظرف‌های کثیف از مایع کیک را رها کردم و به‌طرف مادر رفتم.
    - کجا؟ بمون تا عمید بیاد مامان. صبر کن الان کیک حاضر میشه با چایی بخوریم.
    مادرم انگار تازه به خاطر آورده بود که کمی حفظ ظاهر کند.
    - نه مادر. پدرت رو تنها گذاشتم. با اجازه‌ت دیگه برم. از طرف من به عمیدآقا تبریک بگو. بگو ان‌شاءلله قدمش مبارک باشه.
    تا دم در همراهی‌اش کردم. رویم را بوسید و آهسته کنار گوشم گفت:
    - پدرت بفهمه، بال درمیاره. برم زودتر بهش خبر بدم.
    ظرف‌ها را شستم. آسیه هم به کمکم آمد و نقل‌ها را از روی زمین با جاروشارژی جمع کرد. بعد کمی با کسری بازی کردم. آسیه و مادرشوهرم از خوش‌حالی روی پا بند نبودند. انگار بعد از رفتن مادرم، راحت‌تر شادی خود را نمایان می‌کردند. لحظه‌ای خیال عمید و مرجان به ذهنم آمد، اما نخواستم توجه کنم. شاید اگر پیش‌تر بود، اگر همین چند روز پیش یا چند ساعت پیش بود، باز قند خونم می‌افتاد و از خیالِ نزدیکی مرجان به عمید، حالم خراب می‌شد؛ اما حالا در همین یک ساعت، قدرتمند شده بودم. انگار راستی‌راستی مادر شده بودم!
    دخترکم داشت آرام و بی‌صدا، جایی در قلبم را به خود اختصاص می‌داد که پیش از این، تنها و تنها متعلق به عمید بود. هرچند که نمی‌شد جنس عشقِ به عمید را با عشقِ به دخترم یکی کنم. آن عشق به همسر بود و این عشق به فرزند که یکی نبودند، شبیه نبودند، جنسشان فرق داشت؛ اما عشقِ دخترکم داشت قدرتمندم می‌کرد که این‌قدر زود وا ندهم، که خیال نکنم تنها عمید را دارم. حالا عشقی دیگر را هم داشتم. حالا دو عزیزِ دل داشتم. دخترکم داشت کمکم می‌کرد تا درست رفتار کنم؛ گویا مادری ضعیف نمی‌خواست. ای‌کاش پیشم بود. کاش در بطن خودم بود. ای‌کاش نگاه مشتاق و شادی عمید را در آن لحظه خودم می‌دیدم، نه مرجان...
    صدای مادرشوهرم مرا به خود آورد:
    - مادرجون با اجازه‌ت ما خودمون رو شام دعوت کردیم؛ ولی شام رو از بیرون می‌گیریم. تو امشب نباید دست به سیاه و سفید بزنی. پدر عمید هم تا شب میاد. حمیدآقا هم که سودابه رو از کلاس زبان برداره، میان همین‌جا. ببخشیدها مادر. من از طرف خودم گفتم همه بیان امشب خونه عمید باشیم. بچه‌م خوشحاله، تو هم تنها نباشی. البته مادرجون عمید خبر نداره ما الان اینجاییم، گفتیم شب میایم. می‌خوام همین‌که وارد خونه شد، رو سرش نقل بریزم؛ غافلگیرش کنم. آرزوی همچین شبی رو داشتم.
    با اینکه بدون نظرخواهی از من این کار را کرده بود، اما ناراحت نشدم. چه بهتر از این؟ برای دخترم جمع می‌شوند و عمید را سورپرایز می‌کنند. حیف که خودش در کنارمان نیست. هنوز این فکر از خاطرم نگذشته بود که آسیه گفت:
    - مرجان هم که گفته مادرم پاش درد می‌کنه و نمیاد.
    یک تای ابرویم بالا رفت. یعنی خودش هم می‌آمد؟! غرورم نگذاشت بپرسم. دلم شور افتاد. چرا عمید دیر کرد؟
    چای و کیک را آوردم و با آسیه و مادرش خوردیم. بیشترش را گذاشتم برای شب.
    از مطب تا خانه که راهی نیست! چرا نیامدند پس؟ به اتاق‌خواب رفتم و شماره عمید را گرفتم. اِشغال بود. صدای آسیه آمد که داشت با عمید حرف می‌زد. به هال برگشتم.
    - باشه داداش. پس زودتر بیاین.
    قطع که کرد، پرسیدم چه می‌گفت. عادی، خیلی عادی گفت:
    - هیچی. گفت مرجان رو می‌بره خونه باید دوش بگیره؛ بعد هم میارتش اینجا.
    انگار یک سطل آب یخ به‌رویم بریزند. یک کلام با من صلاح و مشورت نکرده بود! گوشی‌ام زنگ خورد؛ عمید. روی مبل نشستم.
    - بله؟
    - سلام عزیزم. خوبی؟
    - ممنون.
    - عزیزم با اجازه‌ت مامان می‌خواد امشب مرجان هم اینجا باشه؛ چی میگی؟
    فکر نمی‌کرد که همین الان با آسیه حرف زده و من شنیده‌ام. داشت صحنه‌سازی می‌کرد که اول دارم از تو سؤال می‌کنم! قرارومدارشان را گذاشته‌اند و حالا... غیرتی شدم که می‌خواهد منتظر بماند تا خانم دوش بگیرند!
    - آره باشه.
    آسیه و مادرش با چشم و ابرو بال‌بال می‌زدند تا لو ندهم الان اینجا هستند.
    - پس مشکلی نداره خانوم قشنگم؟
    - نه چه مشکلی؟! فقط چرا نیومدین؟ الان خیلی وقته از وقت مطب گذشته که.
    مِن‌‌ومِن کرد و گفت:
    - آخه مرجان‌خانوم نیاز داشت بره خونه لباسش رو عوض کنه. خب می‌دونی که الان همه‌ی تنش کثیف شده از سونوگرافی.
    از اینکه درباره‌ی تن او حرف می‌زد، خشمگین شدم، اما چه می‌گفتم؟ مادر و خواهرش انگار که من برنامه تلوزیونی هستم؛ صاف به دهانم خیره بودند که ببینند چه می‌گویم. بالاجبار با لبخند گفتم:
    -آهان. باشه عزیزم. پس منتظرم.
    و در دل گفتم «بالاخره شب که این‌ها میرن آقاعمید!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    سلام دوستان همیشه همراه
    می‌تونید مصاحبه من رو در این لینک بخونید امیدوارم مورد پسندتون باشه و سوالی باشه همونجا در خدمتتون هستم
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    دو حس متفاوت را در یک لحظه تجربه می‌کردم؛ از عمید خشمگین بودم و عاشقانه می‌خواستم زودتر ببینمش تا این لحظه‌ی ناب در زندگی‌مان را با هم قسمت کنیم. آه که چقدر آرزوی این لحظه را داشتم...
    یعنی خواب نبودم؟ مادر شوهرم اینجاست چون نوه‌دار شده؟ چون دخترِ عمید دارد می‌آید تا سوی چشم من و عصای دست پدرش باشد؟ تا شادی را به این خانواده برگرداند؟ خدایا اگر این‌ها خواب است و من رؤیاپردازی می‌کنم، بیدارم نکن.
    روی کیک را سلفون کشیدم و شیرینی‌هایی که مادرشوهرم خریده بود را در ظرف چیدم. دستم می‌لرزید و قلبم داشت پر می‌کشید. صدای لرزان و گریان عمید، بند دلم را پاره کرده بود. زنگ زدند. حمیدآقا و سودابه بودند. لباس عوض کردم و روسری بلند دور حاشیه‌دارم را روی سر مرتب کردم. به آیینه که خیره شدم، اثری از آن افسانه‌ی تکیده و استخوانی نبود؛ لپ‌هایم گل انداخته و حالم خوش بود؛ جوان شده بودم! به خودم لبخند زدم.
    سودابه بی‌آنکه در بزند، وارد شد. آسیه موهایش را نبسته بود. جلوی جورابِ سپیدش، از رنگ کفش کمی به قرمزی می‌زد. جورابی که از بالا با تور تزیین شده بود را روی جوراب‌شلواری سفیدش پوشانده بودند. گفتم حالا که جوراب‌شلواری دارد، جوراب کثیفش را بکنم تا با آن روی فرش ها راه نرود.
    - زن‌دایی زن‌دایی، نی‌نی دایی عمید دختره؛ دوستِ منه. بیا ببین براش چی خریدم.
    با آن دست‌های کوچک، با ذوق زیپ کیفش را باز کرد، یک بسته پاستیل درآورد و با دستان کودکانه‌اش آن را به‌طرفم گرفت. لبخندم پررنگ‌تر شد. حالا من هم کسی را داشتم که برایش خوراکی بیاورند، که هم‌بازی سودابه باشد.
    خم شدم و پاستیل را گرفتم. آغـ*ـوش گشودم و سودابه را بغـ*ـل کردم و موهای بلند و مواجش را نوازش کردم. قلبم پر از احساسِ دلتنگی بود. کاش دخترکم در بطن خودم بود. جانِ مادر...
    چشمانم دو کاسه‌ی آب شد. چرا نمی‌توانستم بگویم این بچه‌ی خود من است؟ این که در بطن مرجان است، مالِ من است! چرا باید از روی تعارف به من تبریک بگویند که دلم نشکند؟ چرا به عنوان مادرِ دخترِ عمید در آغوشم نکشند؟ همان لحظه آسیه وارد شد و مرا که در آن حالت دید، چهره‌ی شادمانش رنگ غم گرفت. به خیالِ خود که به حالِ خویش می‌گریم. خم شد و سودابه را از آغوشم جدا کرد.
    - مامان برو پیش بابا.
    دستم را گرفت و روی تخت نشاند. دست خودم نبود؛ از این بازی مسخره در عذاب بودم. دلم می‌خواست فریاد بزنم که عمید با مرجان نیست. این بچه مال من است؛ مال آنها نیست!
    - زن‌داداش، قربونت برم، می‌فهمم چه حالی داری؛ اما خدا شاهده که تو برای عمید یه طرفی، کل دنیا یه طرف!
    دستم را نوازش کرد.
    - خودش نیست، خداش هست. به همین سوی چراغ، یه‌طوریه که من اصلاً حس می‌کنم این مرجان رو نمی‌خواد. چپ میره میگه افسانه، راست میره میگه افسانه. مامان گفته بریم برای بچه خرید کنیم، میگه بذارین ببینم افسانه چی میگه. می‌گفت بریم کاغذ‌دیواری برای اتاق بچه ببینیم، میگه بذارین ببینم افسانه چی میگه. انگار که مرجان اصلاً وجود نداره!
    به زحمت جلوی خودم را گرفتم. چه می‌گفت؟ یعنی من عمیدم را نمی‌شناختم؟ داشت او را به من معرفی می‌کرد؟ چیزی نگفتم؛ ترسیدم حرفی بزنم و زحمت این چند ماه را به باد بدهم. لبخند زدم؛ از ته دل، از اعماق وجود و دست آسیه را فشردم.
    - بریم به حمیدآقا خوش‌آمد بگم.
    با هم از اتاق بیرون رفتیم. حمید‌آقا که تازه در مبل جای گرفته بود، از جای خود برخاست و با همان نجابت همیشگی‌اش سلام کرد.
    - سلام‌علیکم. خوبین انشالله؟
    - سلام. خیلی خوش اومدین حمیدآقا. بفرمایین تو رو خدا؛ راحت باشین.
    حمیدآقا که بدتر از عمید دو زاری‌اش کج بود، نگاهِ نامفهومی به آسیه که داشت با چشم و ابرو بهش اشاره می‌زد، کرد. زیرلب گفت:
    - ها؟ آها!
    و رو به من کرد:
    - خیلی تبریک میگم. خیلی مبارکه. ان‌شاءلله که عروسش کنین.
    دلم فرو ریخت؛ از شوق، از ذوقی که تا به امروز تجربه‌اش نکرده بودم. آه خدایا. یعنی من مادر هستم؟ یعنی دخترکی خواهم داشت که عروسش کنم؟
    با شادی و اشتیاق از حمیدآقا تشکر کردم. نگاهم به سودابه افتاد که با همان جوراب روی مبل آرام‌بخش بالا و پایین می‌پرد. تنم مورمور شد و نتوانستم به بهانه‌ی ناراحت‌شدن آسیه، جلوی خودم را بگیرم. رفتم و جوراب‌هایش را درآوردم که با زبان شیرینش گفت:
    - مبلت کثیف میشه؟
    پیش از من، آسیه پیش‌دستی کرد و حالا که خودش را به من رسانده بود، جوراب‌ها را از دستم گرفت.
    - آره مامان جان. چرم کفشت رنگ پس داده.
    نه لحن کلامش ناراحت بود و نه چهره‌اش. اصلاً امشب از آن شب‌ها بود که هیچ چیز نمی‌توانست خرابش کند. برای حمیدآقا چای ریختم. یک نگاهم به ساعت بود و یک نگاهم به خانواده‌ی شوهرم که دست از پا نمی‌شناختند.
    کم‌کم پدرشوهرم هم آمد. دو سبد گل را به زحمت از راه‌پله بالا آورد. رویم را بوسید و سبد گل‌ها را روی اپن گذاشت. روی هر کدام کارت تبریک بود. روی یکی نوشته بود «برای مرجان» و روی دیگری نوشته بود «برای افسانه». همین؛ نه یک کلمه بیشتر نه یک کلمه کمتر.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    نمی‌دانم چرا خوشم نیامد. شاید توقع زیادی بود که دلم می‌خواست مرا عزیزتر بدارد؛ نه هم‌پایه‌ی مرجان! مرجانی که برایشان نوه آورده و ریشه‌دارشان کرده بود. چای را که جلوی پدرشوهرم گذاشتم، آیفون را زدند. چون مرجان همراهش بود، نخواسته بود یک‌باره کلید بیندازد و وارد شود. خوش‌حال شدم. یعنی او را مانند مهمانان به خانه می‌آورد، نه مانند عضوی از خانواده که تعارفی با او نداشته باشم. مادرشوهرم خیلی زود برف شادی را از کیفش درآورد و کیسه‌ی نقل را دست آسیه داد. آسیه ‌موبایلش را دست حمیدآقا داد.
    - فیلم بگیر عزیزم.
    سودابه که انگار راستی‌راستی فکر می‌کرد که قرار است دخترِ دایی عمید را ببیند، ذوق‌زده بالا و پایین می‌پرید. مادرشوهرم انگار که بیست‌سال جوان شده بود؛ مدام هم می‌گفت:
    - هیس! هیس!
    برای یک لحظه دلم لرزید و پایم سست شد. با خود خیال کردم این شادی و شوری که در این خانواده به پاست را چطور بعد از به‌دنیاآمدن بچه و رفتن مرجان، حفظ کنیم؟ چطور بگوییم درست بعد از به‌دنیاآمدن بچه، مرجان گذاشته و رفته؟ مرجانی که این‌چنین خود را در دل این‌ها جای کرده و با وجود اینکه نه سری به آن‌ها می‌زد و نه تماسی می‌گرفت، این‌طور عزیزش می‌داشتند.
    عمید زنگ آپارتمان را زد و بعد کلید را انداخت که با خود گفتم نکند خدایی ناکرده با جیغ و شادی یک‌باره‌ی این‌ها، مرجان هول کند و بچه‌ام اذیت شود؟! کاش می‌گفتم این کارها را نکنند. من عقب‌تر از بقیه ایستاده و چشمم به در بود. در که باز شد، منظره‌ی پیش چشمم رنگ جشن و شادی به خود گرفت. کل‌کشیدن ناگهانی مادرشوهرم و در پی آن اسپری‌کردن برف شادی، فریاد شادی آسیه و پاشیدن نقل، بالا و پایین‌پریدن‌های سودابه و جیغ‌های از سر شادی‌اش؛ همه و همه حالِ دلم را دگرگون می‌کرد این‌ها برای بچه‌ی من این‌همه خوش‌حال‌اند. این‌ها به‌خاطر بچه‌ی من اینجا جمع شده‌اند. اما عمید داشت بدونِ من و با خیالِ راحت، از این بابت لـ*ـذت می‌برد. من حتی حق این را نداشتم که با افتخار بگویم «مادر» هستم!
    چهره‌ی غافل‌گیرشده‌ی عمید و نگاهِ از حدقه درآمده‌ی مرجان به برف شادی و همهمه‌ی آن‌ها، چقدر به‌نظرم شیرین آمد. نگاه شادمان عمید از این‌همه سلیقه‌ی مادرشوهرم، دلم را برد. اول مرجان و بعد خودش وارد شدند. عمید چشم چرخاند و پیش از هر کسی، به صورت من لبخند زد. چیزی در نگاهش بود که فقط من می‌فهمیدم. با اینکه مادر، خواهر و پدرش سرورویش را بـ*ـوسـه‌باران می‌کردند، برای یک لحظه هم نگاه از چشمانِ من برنداشت. عجیب که عطرِ عمید بیش از هر چیز دیگری، با دم و بازدمِ سرد من تلاقی می‌کرد؛ عطری که خودم برایش خریده بودم و تمامِ این سال‌ها عوضش نکرده بود!
    خود را به من رساند. دیدم که مادر و خواهرشوهرم دور شکم مرجان را نوازش می‌کنند و با شوق صورتش را می‌بوسند؛ اما مهم نبود. می‌بینید؟ مهم نبود! برایم مهم نبود که دارند او را به‌عنوان مادر بچه‌ی من مورد عنایت قرار می‌دهند، مهم نبود که همین چند ساعت پیش با عمیدِ من در مطب دکتر بود، با او به خانه‌اش رفته و منتظر نگهش داشته تا دوش بگیرد و حاضر شود. هیچ‌کدامِ این‌ها به اندازه‌ی این لحظه مهم نبود! عمید پیش آمد. دور حلقه‌ی چشمش خیس بود. خوب می‌توانستم معنای این نگاه را بفهمم؛ گویی دیگر هیچ آرزویی نداشت. آغـ*ـوش باز کرد و برای اولین بار، مرا در حضور دیگران به آغـ*ـوش کشید و پیشانی‌ام را بوسید؛ انگار که من باردار باشم، انگار که من زحمتِ حمل و به‌دنیاآوردن نوزادمان را بکشم. تا جایی که توانستم، نفس کشیدم و عطرِ عمید را بوییدم؛ عطرِ پدرِ دخترم را. آرام کنارِ گوشم زمزمه کرد:
    - دستت درد نکنه قربونت برم. مرسی ازت، مرسی مامان‌خانوم، مرسی مامانِ دخترم.
    قلبم با قدرت و سرعت می‌تپید. شده بودم مثل آن وقت‌ها که عاشقش بودم، که خانواده‌اش مخالف بودند و او تمام قد پای من ایستاد، همان وقت که با دیدنش به لکنت می‌افتادم و قلبم همین‌طور می‌زد.
    سکوت سنگینی به فضا حاکم شد. آرام از آغوشش بیرون آمدم و با خجالت خود را کنار کشیدم. نگاه سنگین دیگران را روی خود احساس می‌کردم. گذاشته بودند پای اینکه عمید دارد دلداری‌ام می‌دهد و آرامم می‌کند، که هوویم باردار است و من چون شاخه‌ای خشکیده در این گلدان، توی ذوق می‌زدم. مرجان جلو آمد. حالا می‌توانستم راه‌رفتنش را بهتر ببینم؛ سنگین شده بود و نرم‌نرم راه می‌آمد. چادرش را دور شکم پیچید و با دست دیگر، گره‌ی روسری‌اش را زیر چانه مرتب کرد. لبخند شرمگین و نجیبی به لب داشت. دستم را گرفت که تنم از این نزدیکی، مورمور شد. نگاهم از چشمان خجل و لبخند رنگ‌پریده‌اش سُر خورد و روی شکم برآمده‌اش ثابت ماند؛ جایی که دخترم داشت تکان‌تکان می‌خورد و نفس می‌کشید. آخ دخترکم... آه دخترکم... آمدم دست روی شکمش بکشم که مادرشوهرم گفت:
    - خب دیگه مرجان‌جون، سرپا واینستا. بیا، بیا بشین؛ بیا که نوه‌م امروز حسابی اذیتت کرده.
    بازویش را گرفت و آرام‌آرام به‌طرف مبل برد و من همان جا خشکم زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    به دستم که میان زمین و هوا مانده بود، خیره شدم. چیزی در قلبم تکان خورد. لابد خیال می‌کرد شاید نوظهورشان را چشم کنم؛ غافل از آنکه آن بچه از گوشت و خون خودم است! آسیه، آشفته به‌طرف من آمد و دستم را گرفت.
    - بیا زن‌داداش قربونت برم، بریم چایی بریزیم.
    ناباورانه نگاهش کردم. داشتند راستی‌راستی بچه‌ام را مال مرجان می‌کردند. با بغض گفتم:
    - فقط می‌خواستم لمسش کنم!
    - می‌دونم زن‌داداش، مامان حواسش نبود. خواست بیشتر از این سرپا نگهش نداره.
    با هم به آشپزخانه رفتیم اما آسیه به بهانه‌ی کسری، بیرون رفت. دلم از رفتار مادرش گرفت. عمید را نگاه می‌کردم که چه راحت می‌خندد و از پدرشدنش لـ*ـذت می‌برد؛ گویی او بدون من صاحب فرزند شده بود. داشتم چای می‌ریختم که زیرچشمی دیدم آسیه دارد کنار گوش مادرشوهرم پچ‌پچ می‌کند. از چهره‌ی حق‌به‌جانب آسیه و نگاه متعجب و ناراحت مادرش، فهمیدم که دارد درباره‌ی من حرف می‌زند. در کابینت را باز کردم و ظرف نبات را برداشتم. چند شاخه نبات کنار قندان گذاشتم که مادرشوهرم صدایم کرد:
    - افسانه‌جون، بیا بشین مادر. بیا آسیه زحمت چای رو می‌کشه. تو بیا بشین کنار مرجان؛ بالاخره این بچه‌ی هر دوی شماست. بیا قربونت برم.
    ناراحت بودم. اینکه دخترم را صاحب شده بودند و من به حکم این شرط مسخره، محکوم به سکوت بودم. صدای پدرم در سرم چرخید. همان‌که گفت اگر پنهان کنید، اولین نفر خودت ضربه خواهی خورد. آه که چقدر حکیمانه نظر داده بودی بابا!
    سینی چای را روی میز گذاشتم. به مادرشوهرم نگاه نکردم؛ از روی قصد نبود. نمی‌دانم چرا؛ اما می‌ترسیدم اگر نگاهش کنم، گریه‌ام بگیرد. مرجان و عمید با فاصله، کنار یکدیگر نشسته بودند. داشتم فکر می‌کردم باید کجا بنشینم. اگر کنار مرجان بنشینم که او را به‌سمت عمید فرستاده‌ام؛ کنار عمید بنشینم هم همین‌طور. اگر بینشان بنشینم هم لابد می‌گویند حسودی کرده! عمید که اصلاً حواسش نبود؛ مرجان اما خود را کنارتر کشید و جا را بازتر کرد.
    - بیا افسانه‌جون، بیا اینجا.
    کارم را راحت کرد. وسط نشستم و با خود گفتم «ای بیچاره! ای بدبخت! حالا برای اینکه کنار همسرت بنشینی، باید به دهان مرجان‌خانم چشم بدوزی!» عمید رویش را به‌طرفم کرد و چشمک زد. کبکش خروس می‌خواند. این مرد نزدیک به چهل‌سالِ جاافتاده، انگار که بیست‌سال جوان شده بود. دستش را بالا آورد و دور گردنم گذاشت و آرام، مرا از پهلو به خود نزدیک‌تر کرد که دلم غنج رفت و کیف کردم از اینکه در حضور دیگران، به من محبت می‌کرد، از اینکه مرجان را به حساب نمی‌آورد. داشتند چای می‌خوردند که مادرشوهرم رو به حمیدآقا گفت:
    - حمیدخان پس کی غذا رو میارن؟
    حمیدآقا کاغذ خالی از شیرینی را کنار فنجان گذاشت و گفت:
    - الان می‌رسه. زنگ زدن گفتن یه ربعه که ارسال کردن.
    - گفتی با مخلفات باشه؟ کم‌وکسری نیاد!
    - خیالتون راحت مادر. سفارش کردم حسابی.
    آسیه با موبایل، فیلم لحظه‌ی ورود عمید و مرجان را به مادرش نشان داد و هر دو انگار که بهترین فیلم جشنواره‌ی کن را می‌بینند؛ مدام فیلم را عقب و جلو می‌بردند و تکرار می‌کردند. خوش‌حال و شاد بودند. کسری برای خودش در اتاق‌ها می‌چرخید و پای برهنه، روی سرامیک‌ها راه می‌رفت. سودابه هم روی زمین کنار پای مرجان نشسته بود و از بچه سؤال می‌کرد؛ اینکه کی به دنیا می‌آید، اسمش چیست و اینکه مرجان می‌گذارد با او بازی کند یا نه.
    عمید مرا به خود نزدیک کرد و زیر گوشم گفت:
    - دیدی دخترت رو؟
    با ناز گفتم:
    - والا ما چی‌کاره‌ایم؟! شما پدرشی، شما راحت پات رو میندازی رو پات میگی بچه‌م، بچه‌م. فعلاً که برای من، اون بچه‌ی هوومه.
    دلم پر بود و دوست داشتم حرص مادرش را سر او خالی کنم. آرام گفت:
    - عزیزم این چه حرفیه؟ دخمل باباشه خب!
    نه، در این حال‌وهوا نبود! کبکش خروس می‌خواند و نمی‌خواست چیزی خرابش کند؛ من هم چیزی نگفتم. داشتم برای لمس دخترکم بال‌بال می‌زدم؛ اما حتی به مرجان نگاه هم نینداختم؛ با اینکه حواسم بود زیرچشمی مرا می‌پاید. باز گفتم نکند ناراحت شود و روی بچه‌ام تأثیر بد بگذارد؟! به اکراه به‌طرفش چرخیدم.
    - خوبی مرجان؟ بچه چطور بود؟ دکتر راضی بود؟
    آرام و لرزان دستم را از روی چادر، روی شکمش گذاشتم و انگشتانم را روی آن کشیدم. حس اینکه دخترکم اینجا کنار من است، تپش قلبم را بالا می‌برد.
    - خوبِ خوب. خدا رو شکر دکتر خیلی راضی بود؛ هم از وضع من هم از وضع این کوچولو.
    کوچولو را خیلی بامحبت به زبان آورد. بدم آمد. حسودی کردم. دلم نمی‌خواست اسم بچه‌ی مرا این‌گونه با محبت خطاب کند که انگار اجازه دارد به او حسی داشته باشد. مادرشوهرم گفت:
    - مرجان‌جون، دخترخاله‌م همین هفته‌ی پیش از دبی برگشته.
    دست توی کیفش کرد و یک پلاستیک سپیدرنگ درآورد.
    - یه لباس بارداری خریده؛ گفته به نیت عروس تو خریدم.
    پلاستیک را دست آسیه داد. آسیه هم بلند شد و آن را به مرجان سپرد. مرجان لبخند پررنگی زد. حالا که دقت می‌کردم، چهره‌اش کمی ورم کرده بود؛ البته خیلی کم. پلاستیک را باز و نگاه کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    مادرشوهرم پیش دستی کرد و گفت:
    - لباسش محجبه‌ست. مهمونی‌طور به قول خودش!
    دیدم که عمید هم سر کج کرده و نگاه می‌کند. دستش را فشردم که یعنی حواست به من باشد. مرجان تشکر بلندبالایی کرد؛ مادرشوهرم اما کوتاه نیامد.
    - پاشو مادر، برو بپوشش. می‌خوام چند تا عکس یادگاری از امشب با هم بندازیم.
    حس کردم یک‌باره رنگم پرید. حالا چه کاری بود؟ مگر لباس خودش چطور بود که بخواهد عوضش کند؟ هم مرتب بود هم زیبا. مرجان با خجالت گفت:
    - اگر اجازه بدین، باشه برای بعد. امروز یه‌کم خسته شدم؛ دیگه زیاد بشین‌پاشو نکنم، بهتره.
    مادرش اما کوتاه نیامد.
    -حالا یه لباس عوض‌کردن که چیزی نیست. من به دخترخاله‌م گفتم که عکس می‌فرستم براش. ببینه لباسی که برات خریده رو تن کردی، خوش‌حال میشه.
    عمید گفت:
    - بذارین راحت باشه مامان.
    نگاه براقی به عمید انداختم که ترسید. بدم آمد. به چه جرئتی در حضور من، هواخواهی مرجان را می‌کند؟ که چه؟ مگر راستی‌راستی زن و شوهرند؟ دیگر داشت شورش را در می‌آورد! از حرص عمید گفتم:
    - حالا چون مامان اصرار می‌کنه، پاشو مرجان‌جون. برو تو اتاق‌خواب، اتاق سمت راستی؛ تو اتاق کار عمید آیینه نیست.
    آن‌قدر از دست عمید کفری بودم که حتی به این فکر نکردم که اگر مرجان اذیت شود، جگرگوشه‌ام از او تأثير می‌پذیرد. عمید دیگر حرفی نزد؛ ترسید که مرا دیوانه کند. خودش فهمید امشب از دستش عصبانی‌ام. آن از تنهایی مطب رفتن و بعد هم بردن مرجان‌خانم برای دوش‌گرفتن، این هم از جانب‌داری‌اش از او در حضور من! مرجان به زحمت دست روی زانو گذاشت، بلند شد و آرام‌آرام به طرف اتاق رفت. در را که بست، مادرشوهرم به عمید اشاره زد.
    - برو کمکش.
    دستم یخ کرد. یعنی عمید برود به مرجان کمک کند تا لباس تنش کند؟ این خارج از تحمل من بود. نفسم داشت قطع می‌شد که عمید گفت:
    - نه، راحته خودش.
    این بار آسیه گفت:
    - نه داداش آدم سنگین که میشه، برای لباس تن کردن کمک می‌خواد. من میرم ولی می‌ترسم معذب باشه پیش من. خودت برو.
    دیگر نفهمیدم. نگاهم به قندان روی میز ثابت ماند و سرم سوت کشید. هیچ‌کس حواسش به من نبود. هیچ‌کس نفهمید که من دارم جان می‌دهم، که نفسم دارد قطع می‌شود. دخترِ من با آن‌ها تنها باشد؟ مگر من مادرش نیستم؟ آه خدایا... کمکم کن.
    عمید به من نگاه نکرد؛ می‌ترسید. از طرفی مجبور بود در حضور خانواده، حفظ ظاهر کند. همین‌که از جا برخاست، حس کردم تمامِ احساس هجده‌ساله‌ام به بازی گرفته شد. از این‌همه بی‌عرضگی و لال‌بودنم، خشمگین شدم. چرا بر سرشان فریاد نمی‌زدم؟ چرا به عمید پرخاش نمی‌کردم؟ چرا دارم این‌طور خنثی و بی‌اراده به رفتنش نگاه می‌کنم؟ آهسته پشت در رفت و در زد. آرام چیزی گفت که نفهمیدم؛ اما بعد از چند ثانیه برگشت و کنارم جای گرفت.
    - میگه خودم دارم می‌پوشم. الان میام.
    دستم را گرفت اما من هیچ واکنشی نشان ندادم. عمید با این کار به من توهین کرده بود، به زنانگی من توهین کرده بود، به عشقِ بینمان توهین کرده بود. به حدی دلگیر بودم که تمام ذوق و شوق و لحظات خوبم بی‌ارزش شد. راستی ارزشش را داشت؟
    مرجان که بیرون آمد، مادرشوهر و خواهرشوهرم سر از پا نمی‌شناختند و کم مانده بود دست‌وپای مرجان را ببوسند. از اینکه برای عمید بچه آورده و این‌همه احترامش می‌کردند، حسادت کردم. به اینکه اگر خودم توان بارداری داشتم، این توجهات به‌سمت من بود، حسادت کردم. اگر از همان اول با او رابـ ـطه نمی‌گرفتیم و راستش را می‌گفتیم، الان تمامِ این تبریکات، تمام این شادی‌ها و خوش‌حالی‌ها، با من قسمت می‌شد.
    اول چند عکس سلفی با او گرفتند و بعد عمید را هم صدا زدند، مرا هم؛ البته از روی اجبار یا احترام! همگی عکس گرفتیم، با پدرشوهر و مادرشوهرم، با بچه‌ها، با حمیدآقا و آسیه. زنگ زدند. شام رسید. حمیدآقا و عمید با هم بسته‌ها را بالا آوردند. مثل همیشه بیش از تعداد مهمان‌ها غذا گرفته بودند. به آشپزخانه رفتم و تندتند بسته‌ها را باز کردم و در ظرف جای دادم. مادرش به کمکم آمد.
    - حیف این نجمه‌خاتون مریض‌احوال بود؛ وگرنه میومد اینجا ور دستت کمک می‌کرد.
    چیزی نگفتم‌. اردوخوری‌ها را به مادرش دادم تا پر کند.
    - دیگه چرا زیتون و ترشی گرفتین؟ داشتم. ماست هم که بود.
    - می‌دونم مادر. الهی که همه‌ش سفره‌ت پر باشه. امشب فرق داشت، مهمون من بودین.
    در کابینت را باز کردم که یک دیس دیگر بردارم اما خشکم زد؛ آسیه، عمید را به زور کنار مرجان نشاند تا عکس دو نفره بگیرد.
    - داداش تازه‌داماد که نیستی که انقد خجالت می‌کشی! یه عکس خونوادگی باید داشته باشی با عشق عمه یا نه؟
    مرجان معذب بود؛ عمید هم. دیگر داشت تابلو می‌شد که عمید قبول کرد و کنارش نشست. دست پیش بردم و همان‌طور که چشمم به آن‌ها بود، دیس را لمس کردم.
    - مهربون‌تر، مهربون‌تر.
    صدایی در ذهنم گفت «این که چیزی نیست؛ امروز مرجان‌خانوم با شکمِ براومده، بدونِ لباس تو مطب دکتر سونوگرافی شد و عمید تو هم اونجا بود!»
    دیس را گرفتم و روی کابینت گذاشتم و درش را بستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    به هم نزدیک شدند، انگار که بدشان هم نیامده بود. معلوم بود که مردی مثل عمید، دل هر زنی را می‌برد! چهره‌ی بی‌نقص مرجان، دلم را لرزاند. از آسیه بدم آمد.
    - دستت رو بذار روی شکمش.
    عمید نگاهش که به من خورد، رنگ باخت و با صدایی مضطرب گفت:
    - بسه آبجی، بذار برای بعد.
    اصرارهای آسیه برای عکس، بیشتر معده‌ام را سوزاند. صدایش که می‌گفت دستت را روی شکمش بگذار...
    طاقت نیاوردم و چشم‌هایم بی‌اراده خیس شد. عمید به ظاهر از روی اجبار، دستِ مردانه و تنومندش را روی شکمِ برآمده‌ی او گذاشت. چه می‌دیدم؟ این عمید است؟ این شوهر من است؟ خدایا... خواب می‌بینم؟ این کابوس است! مگر می‌شود؟ عمید، عمید من؟ این دستِ عمید من است که دارد کودکمان را از روی بدن زنی دیگر نوازش می‌کند؟ که این‌طور تنگ او را دربرگرفته؟ دستی که فقط برای نوازشِ من بود، که فقط روی تن و بدن من می‌کشید، که موهایم را شانه می‌کرد؛ دستی که برای من بود، که مالِ من بود، روی بدن زنی دیگر... می‌توانم قسم بخورم که بار اولش نبود؛ وگرنه نمی‌توانست این‌قدر زود و راحت کوتاه بیاید و مرجان هم چیزی نگوید. طاقت این یکی را نداشتم. دیگر توجه نکردم که میهمان دارم، که خانواده عمید اینجایند، که من میزبانم و اینجا خانه‌ی من است؛ به‌طرف اتاق‌خواب دویدم. نمی‌دانم دستم به چه خورد که صدای شکستن ظرف را پشت سرم شنیدم. بی‌توجه، با هق‌هق به‌طرف اتاق‌خواب دویدم و در را از پشت‌سر قفل کردم. صدای «افسانه» گفتن‌های عمید، یک‌به‌یک پلی بود که پشت‌سرم شکست و شکست...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    همان‌جا به در تکیه دادم و روی زمین سُر خوردم. امشب خُرد شدم، شکستم، آبرویم جلوی همه رفت، پیش حمیدآقا خجل شدم. شوهرم دست روی شکم زنی دیگر گذاشته بود؛ گیرم که محرمِ هم بودند، گیرم که جگرگوشه‌ی خودم در بطن او بود. عمید محکم به در کوبید.
    - افسانه... افسانه؟
    با قدرت دستگیره‌ی در را فشرد.
    - افسانه... باز کن این در رو ببینم. افسانه‌جان...
    صدایش را پایین آورد:
    - باز کن در رو قربونت برم. همه دارن نگاه می‌کنن. باز کن در رو فدات شم.
    زانوهایم را بغـ*ـل کردم. هق‌هق گریه، راه نفسم را بند آورده بود. پشیمان شدم. این چه کاری بود که کردم؟ چرا جلوی همه، خود را سکه‌ی یک پول کردم؟ چرا صبر نکردم همه بروند بعد به حساب عمید برسم؟ ای خاک بر سرت کنند افسانه! آبروی خودت را بردی. دیگر کسی روی تو حساب هم نمی‌کند! حالا می‌گویند تمام این چند ماه، نقش بازی کرد که به هوو حسادت نمی‌کند. عمید همین‌طور یک ریز التماس می‌کرد؛ داشت عصبانی می‌شد. همهمه‌ی مهمان‌ها که بلند شد، تکان‌خوردن‌های دستگیره‌ی در قطع شد. صدای عمید تنم را لرزاند:
    - یا امام هشتم!
    صدای مرجان، مرجان‌گفتن آسیه و مادرشوهرم، مرا ترساند. دخترم... دخترکم... از جا برخاستم و بی‌آنکه صورت خیس از اشکم را پاک کنم، قفل در را باز کردم و به سالن دویدم. مرجان داشت از درد به خود می‌پیچید و عمید دیوانه‌وار دورش می‌چرخید.
    - مامان یه کاری بکن. آسیه آبجی یه کاری کن!
    مادرش، مضطرب لیوانی آب به‌طرف دهان مرجان برد؛ اما او در خود جمع شده و شکمش را گرفته بود. دیگر طاقت نیاورد و ناله‌ی بلندی کرد. آخ بلندی کشید. عمید نگاهش که به من خورد، خشمگین و عصبی انگشتش را به‌طرفم گرفت و تهدیدوار تکانش داد.
    -وای به حالت افسانه! خدا به دادت برسه اگه این بچه طوریش بشه!
    کتش را از روی آویز برداشت و با عجله در را باز کرد.
    -آسیه، مامان، کمکمش کنین بیاد پایین؛ میرم ماشین رو روشن کنم.
    سودابه که از ترس پشت مبل قایم شده بود، به‌طرفم دوید و گوشه‌ی دامنم را چنگ زد. حمیدآقا و پدرشوهرم هم بیهوده سعی داشتند جو را آرام کنند و کسری را ساکت. زیربغل مرجان را گرفتند و با سلام‌وصلوات، از پله‌ها پایین بردند. من خشکم زده بود. عطر غذاهای مختلف در خانه پخش شده بود؛ بوی کباب و ریحون، پلوی زعفرانی، جوجه و چنجه. خرابش کرده بودم؛ امشب را با ندانم‌کاری و بی‌سیاستی، خرابش کرده بودم. انگار که کسی به قلبم چنگ زده باشد. اگر... اگر دخترم را از دست بدهم چه؟ اگر...
    بی‌درنگ سودابه را کنار زدم و شنلم را از روی آویز برداشتم و پله‌ها را دو تا یکی پایین دویدم. خانم تفاخری تا مرا دید، لای در را بازتر کرد و آمد سؤال بپرسد که بی‌توجه به او، به‌طرف در خانه دویدم. مرجان را سوار کرده بودند که خودم را به ماشین رساندم. تنم یخ کرده بود و داشتم جان می‌دادم. خداخدا می‌کردم که اتفاقی برای دخترم، برای جانِ دلم نیفتد. در را گرفتم.
    - من هم میام.
    عمید کلافه و عصبانی نگاهم کرد.
    - بیای که بکشیش؟ برو بالا افسانه.
    ناباورانه نگاهش کردم. آسیه و مادرش در را بستند. گریه‌ام گرفت.
    - عمید من هم ببر؛ تو رو خدا. عمید بذار من هم بیام. عمید به قرآن مجید تا تو برگردی، من هزار بار مردم و زنده شدم.
    بی‌توجه به من، فرمان را چرخاند و گازش را گرفت و رفت... همان‌جا وسط خیابان ماتم برد و به چراغ‌های ماشین که دور و دورتر می‌شد، خیره ماندم. من، افسانه، تنهای تنها، در این خیابان، شاهد رفتن عمید با او بودم، بدونِ خودم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا