لبخندی به لبهایش نشست؛ انگار که اعتماد به نفس نداشت یا اینکه بعد از این، کارهای خیلی زیباتری خلق کرده باشد و این به چشم نیاید. یکطورهایی ذوق کرد و تحتتأثير قرار گرفت. با لحنی بزرگمنشأنه گفت:
- نمیخواد پول بدین؛ مالِ شما.
زن جوان گفت:
- امید!
مرد نگاهی به او انداخت و سپس رو به من گفت:
- خیرِ امواتم. یه فاتحه برای آقام بفرستین.
بااینحال نگاهی به ویترین انداختم و قیمت کارهای مشابه را دیدم. به زور پول را روی پیشخوان گذاشتم. قبول نمیکرد.
- گفتم که خیرِ امواتم.
برای آنکه زن بعد از رفتنِ من سرزنشش نکند، گفتم:
- فاتحهش رو هم میخونم. اصلاً هر وقت چشمم به این قاب بیفته، یه فاتحه برای پدر شما میخونم.
آخرش نصف پول را برگرداند و مرا راهی کرد. چقدر بعضی انسانها شریفند و روز آدم را لطیف میکنند. چقدر گاهی مهربانی، اثری چندینساله بههمراه خواهد آورد. همین مهربانی امروزِ آقای فروشنده؛ دیگر تا زمانی که زندهام، با دیدن این قابعکس لبخند به لبهایم خواهد نشست. از مغازه کناری، یک پاکت کادو و چند مدل کاغذهای برشخوردهی رنگی برای پرکردن درون پاکت خریدم و شاد و خرامان راهی خانه شدم.
از پلهها که بالا آمدم، چشمم به خانه کناری افتاد. حالا در خانه سه قفله شده و معلوم نبود چه در انتظارش خواهد بود. خسته از گرما وارد خانهی خودم شدم. کادو را روی میز گذاشتم و آبی به دستوصورتم زدم. برای عمید پیام فرستادم.
- دارم میرم خونهی مامانم. کار داشتی زنگ بزن. داشتی از سرکار برمیگشتی، بیا دنبالم.
در را قفل کردم و راهی شدم. خیلی وقت بود خانهی مادرم نرفته بودم. همینکه سوار تاکسی شدم، یادم آمد لباس راحتی برنداشتهام. گرهی روسریام را درست کردم. عیبی ندارد از مامان لباس میگیرم. راننده، دستگیرهی مربوط به شیشهی ماشین را از جا کنده بود و نمیتوانستم بیشتر شیشه را پایین بکشم. کلافه از گرما رویم هم نمیشد بگویم کولر ماشین را روشن کند. اصلاً معلوم نبود این ماشین دربوداغان، کولرش کار کند و از طرفی اگر کولر خراب بود، دلم نمیخواست خجالت بکشد یا شرمنده شود. از کیفم بروشوری که از مطب دکتر صائب برداشته بودم را درآوردم و شروع کردم به بادزدن خودم. همینکه رسیدیم، گفت:
- شما هزار تومن کمتر بده آبجی. امروز هوا خیلی گرم بود؛ این کولرِ ماشین هم که کار نمیکنه! این پسر ما هم زده اون دستگیرهی در رو شکسته، مجبور شدم کامل بازش کنم. حلال کن خواهر.
کلامش روح داشت و قلبم را جلا داد. با خوشرویی کل پول را دادم؛ اما نمیگرفت و میگفت حلال کنید. گفتم خدا حلال کند؛ من چهکارهام؟!
کلید خانهی مادرم را یادم رفته بود و زنگ زدم. انگار پشت آیفون ایستاده بود که زود در را باز کرد و وارد شدم. تا به ساختمان برسم، مامان و مامانی هر دو به استقبال آمدند. آخ که چقدر دلم برایش تنگ شده بود. تصمیم داشتم یکباره بعد از تولد دخترم به دیدنش بروم. نمیدانم کسی از فامیل به گوشش رسانده یا نه. از مادر خواسته بودم چیزی نگوید. سروروی هم را بوسیدیم. مامانی روی چشمهایم را بوسید.
- فدای تو بشم من. کجایی تو دختر؟
با هم داخل شدیم. مامانی آرامآرام دست به دیوار میکشید و راه میآمد. پیراهن بلند چیت به تن کرده بود، آبی آسمانی که پر از گلهای سرمهای بود. روسری نخی سپیدرنگش را که برای جلوگیری از عرقکردن به سرش میبست، دور گردن چرخانده بود؛ تمیز و مرتب. همیشهی خدا بوی گل میداد. وقتی نشستیم، دست در جیب بزرگ پیراهنش کرد و یک مشت برگ آلو کف دستم گذاشت که از شادی فریاد کشیدم:
- وای مامانی!
خندید و تسبیحش را از سر گرفت و مشغول ذکرگفتن شد. مادرم کنار گوشم گفت:
- والا افسانه فکر کنم خبر داره. از صبح چند بار از من پرسید بچهی افسانه کی دنیا میاد.
چشم روی هم گذاشتم؛ یعنی غصه نخور. خب بفهمد! اگر قرار بود حرفی بزند، همان موقع به خودت میزد. مامانی میان ذکرگفتنهایش پرسید:
- عمیدآقا چطورن؟ خوبن؟
- خدا رو شکر، خوبه. دستبـ..وسـ..ـه.
گره روسریام را باز کردم؛ دکمههای مانتویم را هم همینطور. تاپِ بندیام مناسب حضور جلوی پدرم نبود و خجالت میکشیدم. به مادرم گفتم:
- مامان بیزحمت یه تیشرت به من بده.
و مشغول خوردن برگ آلوها شدم. مادرم یک تیشرت آورد. یک شلوار راحتی هم گذاشته بود. رفتم بالا. دلم برای اتاقم تنگ شده بود. لباس عوض کردم و شاد و سرحال پایین رفتم. مامانی داشت موهایش را میبافت. کنارش نشستم. مادرم آبسیب تازه آورد.
- بخورین تا طعمش برنگشته.
انگشتان قلمی و کشیدهی مامانی دور یکی از لیوانها حلقه شد و همزمان گفت:
- مادر یه چیکه آب خنک میدادی این دختر بریزه دهنش. از بیرون اومد، هلاک شد؛ این هم که گرمه.
یک لیوان برداشتم؛ خنک بود. مادرم گفت:
- بهخدا سیبها رو تازه از تو یخچال درآوردم. کجاش گرمه مادر؟
مامانیام تا نوشیدنی تگری نبود، نمیپسندید. با هم گفتیم و خندیدیم. از قضا مادرم خورش بامیه درست کرده بود. میدانست دوست دارم. خیلی خوشحال شدم.
- نمیخواد پول بدین؛ مالِ شما.
زن جوان گفت:
- امید!
مرد نگاهی به او انداخت و سپس رو به من گفت:
- خیرِ امواتم. یه فاتحه برای آقام بفرستین.
بااینحال نگاهی به ویترین انداختم و قیمت کارهای مشابه را دیدم. به زور پول را روی پیشخوان گذاشتم. قبول نمیکرد.
- گفتم که خیرِ امواتم.
برای آنکه زن بعد از رفتنِ من سرزنشش نکند، گفتم:
- فاتحهش رو هم میخونم. اصلاً هر وقت چشمم به این قاب بیفته، یه فاتحه برای پدر شما میخونم.
آخرش نصف پول را برگرداند و مرا راهی کرد. چقدر بعضی انسانها شریفند و روز آدم را لطیف میکنند. چقدر گاهی مهربانی، اثری چندینساله بههمراه خواهد آورد. همین مهربانی امروزِ آقای فروشنده؛ دیگر تا زمانی که زندهام، با دیدن این قابعکس لبخند به لبهایم خواهد نشست. از مغازه کناری، یک پاکت کادو و چند مدل کاغذهای برشخوردهی رنگی برای پرکردن درون پاکت خریدم و شاد و خرامان راهی خانه شدم.
از پلهها که بالا آمدم، چشمم به خانه کناری افتاد. حالا در خانه سه قفله شده و معلوم نبود چه در انتظارش خواهد بود. خسته از گرما وارد خانهی خودم شدم. کادو را روی میز گذاشتم و آبی به دستوصورتم زدم. برای عمید پیام فرستادم.
- دارم میرم خونهی مامانم. کار داشتی زنگ بزن. داشتی از سرکار برمیگشتی، بیا دنبالم.
در را قفل کردم و راهی شدم. خیلی وقت بود خانهی مادرم نرفته بودم. همینکه سوار تاکسی شدم، یادم آمد لباس راحتی برنداشتهام. گرهی روسریام را درست کردم. عیبی ندارد از مامان لباس میگیرم. راننده، دستگیرهی مربوط به شیشهی ماشین را از جا کنده بود و نمیتوانستم بیشتر شیشه را پایین بکشم. کلافه از گرما رویم هم نمیشد بگویم کولر ماشین را روشن کند. اصلاً معلوم نبود این ماشین دربوداغان، کولرش کار کند و از طرفی اگر کولر خراب بود، دلم نمیخواست خجالت بکشد یا شرمنده شود. از کیفم بروشوری که از مطب دکتر صائب برداشته بودم را درآوردم و شروع کردم به بادزدن خودم. همینکه رسیدیم، گفت:
- شما هزار تومن کمتر بده آبجی. امروز هوا خیلی گرم بود؛ این کولرِ ماشین هم که کار نمیکنه! این پسر ما هم زده اون دستگیرهی در رو شکسته، مجبور شدم کامل بازش کنم. حلال کن خواهر.
کلامش روح داشت و قلبم را جلا داد. با خوشرویی کل پول را دادم؛ اما نمیگرفت و میگفت حلال کنید. گفتم خدا حلال کند؛ من چهکارهام؟!
کلید خانهی مادرم را یادم رفته بود و زنگ زدم. انگار پشت آیفون ایستاده بود که زود در را باز کرد و وارد شدم. تا به ساختمان برسم، مامان و مامانی هر دو به استقبال آمدند. آخ که چقدر دلم برایش تنگ شده بود. تصمیم داشتم یکباره بعد از تولد دخترم به دیدنش بروم. نمیدانم کسی از فامیل به گوشش رسانده یا نه. از مادر خواسته بودم چیزی نگوید. سروروی هم را بوسیدیم. مامانی روی چشمهایم را بوسید.
- فدای تو بشم من. کجایی تو دختر؟
با هم داخل شدیم. مامانی آرامآرام دست به دیوار میکشید و راه میآمد. پیراهن بلند چیت به تن کرده بود، آبی آسمانی که پر از گلهای سرمهای بود. روسری نخی سپیدرنگش را که برای جلوگیری از عرقکردن به سرش میبست، دور گردن چرخانده بود؛ تمیز و مرتب. همیشهی خدا بوی گل میداد. وقتی نشستیم، دست در جیب بزرگ پیراهنش کرد و یک مشت برگ آلو کف دستم گذاشت که از شادی فریاد کشیدم:
- وای مامانی!
خندید و تسبیحش را از سر گرفت و مشغول ذکرگفتن شد. مادرم کنار گوشم گفت:
- والا افسانه فکر کنم خبر داره. از صبح چند بار از من پرسید بچهی افسانه کی دنیا میاد.
چشم روی هم گذاشتم؛ یعنی غصه نخور. خب بفهمد! اگر قرار بود حرفی بزند، همان موقع به خودت میزد. مامانی میان ذکرگفتنهایش پرسید:
- عمیدآقا چطورن؟ خوبن؟
- خدا رو شکر، خوبه. دستبـ..وسـ..ـه.
گره روسریام را باز کردم؛ دکمههای مانتویم را هم همینطور. تاپِ بندیام مناسب حضور جلوی پدرم نبود و خجالت میکشیدم. به مادرم گفتم:
- مامان بیزحمت یه تیشرت به من بده.
و مشغول خوردن برگ آلوها شدم. مادرم یک تیشرت آورد. یک شلوار راحتی هم گذاشته بود. رفتم بالا. دلم برای اتاقم تنگ شده بود. لباس عوض کردم و شاد و سرحال پایین رفتم. مامانی داشت موهایش را میبافت. کنارش نشستم. مادرم آبسیب تازه آورد.
- بخورین تا طعمش برنگشته.
انگشتان قلمی و کشیدهی مامانی دور یکی از لیوانها حلقه شد و همزمان گفت:
- مادر یه چیکه آب خنک میدادی این دختر بریزه دهنش. از بیرون اومد، هلاک شد؛ این هم که گرمه.
یک لیوان برداشتم؛ خنک بود. مادرم گفت:
- بهخدا سیبها رو تازه از تو یخچال درآوردم. کجاش گرمه مادر؟
مامانیام تا نوشیدنی تگری نبود، نمیپسندید. با هم گفتیم و خندیدیم. از قضا مادرم خورش بامیه درست کرده بود. میدانست دوست دارم. خیلی خوشحال شدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: