رمان او بدون من | زهرااسدی نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرااسدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/05
ارسالی ها
628
امتیاز واکنش
44,447
امتیاز
881
محل سکونت
کانادا
لبخندی به لب‌هایش نشست؛ انگار که اعتماد به نفس نداشت یا اینکه بعد از این، کارهای خیلی زیباتری خلق کرده باشد و این به چشم نیاید. یک‌طورهایی ذوق کرد و تحت‌تأثير قرار گرفت. با لحنی بزرگ‌منشأنه گفت:
- نمی‌خواد پول بدین؛ مالِ شما.
زن جوان گفت:
- امید!
مرد نگاهی به او انداخت و سپس رو به من گفت:
- خیرِ امواتم. یه فاتحه برای آقام بفرستین.
بااین‌حال نگاهی به ویترین انداختم و قیمت کارهای مشابه را دیدم. به زور پول را روی پیشخوان گذاشتم. قبول نمی‌کرد.
- گفتم که خیرِ امواتم.
برای آنکه زن بعد از رفتنِ من سرزنشش نکند، گفتم:
- فاتحه‌ش رو هم می‌خونم. اصلاً هر وقت چشمم به این قاب بیفته، یه فاتحه برای پدر شما می‌خونم.
آخرش نصف پول را برگرداند و مرا راهی کرد. چقدر بعضی انسان‌ها شریفند و روز آدم را لطیف می‌کنند. چقدر گاهی مهربانی، اثری چندین‌ساله به‌همراه خواهد آورد. همین مهربانی امروزِ آقای فروشنده؛ دیگر تا زمانی که زنده‌ام، با دیدن این قاب‌عکس لبخند به لب‌هایم خواهد نشست. از مغازه کناری، یک پاکت کادو و چند مدل کاغذهای برش‌خورده‌ی رنگی برای پرکردن درون پاکت خریدم و شاد و خرامان راهی خانه شدم.
از پله‌ها که بالا آمدم، چشمم به خانه کناری افتاد. حالا در خانه سه قفله شده و معلوم نبود چه در انتظارش خواهد بود. خسته از گرما وارد خانه‌ی خودم شدم. کادو را روی میز گذاشتم و آبی به دست‌وصورتم زدم. برای عمید پیام فرستادم.
- دارم میرم خونه‌ی مامانم. کار داشتی زنگ بزن. داشتی از سرکار برمی‌گشتی، بیا دنبالم.
در را قفل کردم و راهی شدم. خیلی وقت بود خانه‌ی مادرم نرفته بودم. همین‌که سوار تاکسی شدم، یادم آمد لباس راحتی برنداشته‌ام. گره‌ی روسری‌ام را درست کردم. عیبی ندارد از مامان لباس می‌گیرم. راننده، دستگیره‌ی مربوط به شیشه‌ی ماشین را از جا کنده بود و نمی‌توانستم بیشتر شیشه را پایین بکشم. کلافه از گرما رویم هم نمی‌شد بگویم کولر ماشین را روشن کند. اصلاً معلوم نبود این ماشین درب‌وداغان، کولرش کار کند و از طرفی اگر کولر خراب بود، دلم نمی‌خواست خجالت بکشد یا شرمنده شود. از کیفم بروشوری که از مطب دکتر صائب برداشته بودم را درآوردم و شروع کردم به بادزدن خودم. همین‌که رسیدیم، گفت:
- شما هزار تومن کمتر بده آبجی. امروز هوا خیلی گرم بود؛ این کولرِ ماشین هم که کار نمی‌کنه! این پسر ما هم زده اون دستگیره‌ی در رو شکسته، مجبور شدم کامل بازش کنم. حلال کن خواهر.
کلامش روح داشت و قلبم را جلا داد. با خوش‌رویی کل پول را دادم؛ اما نمی‌گرفت و می‌گفت حلال کنید. گفتم خدا حلال کند؛ من چه‌کاره‌ام؟!
کلید خانه‌ی مادرم را یادم رفته بود و زنگ زدم. انگار پشت آیفون ایستاده بود که زود در را باز کرد و وارد شدم. تا به ساختمان برسم، مامان و مامانی هر دو به استقبال آمدند. آخ که چقدر دلم برایش تنگ شده بود. تصمیم داشتم یک‌باره بعد از تولد دخترم به دیدنش بروم. نمی‌دانم کسی از فامیل به گوشش رسانده یا نه. از مادر خواسته بودم چیزی نگوید. سروروی هم را بوسیدیم. مامانی روی چشم‌هایم را بوسید.
- فدای تو بشم من. کجایی تو دختر؟
با هم داخل شدیم. مامانی آرام‌آرام دست به دیوار می‌کشید و راه می‌آمد. پیراهن بلند چیت به تن کرده بود، آبی آسمانی که پر از گل‌های سرمه‌ای بود. روسری نخی سپیدرنگش را که برای جلوگیری از عرق‌کردن به سرش می‌بست، دور گردن چرخانده بود؛ تمیز و مرتب. همیشه‌ی خدا بوی گل می‌داد. وقتی نشستیم، دست در جیب بزرگ پیراهنش کرد و یک مشت برگ آلو کف دستم گذاشت که از شادی فریاد کشیدم:
- وای مامانی!
خندید و تسبیحش را از سر گرفت و مشغول ذکرگفتن شد. مادرم کنار گوشم گفت:
- والا افسانه فکر کنم خبر داره. از صبح چند بار از من پرسید بچه‌ی افسانه کی دنیا میاد.
چشم روی هم گذاشتم؛ یعنی غصه نخور. خب بفهمد! اگر قرار بود حرفی بزند، همان موقع به خودت می‌زد. مامانی میان ذکرگفتن‌هایش پرسید:
- عمیدآقا چطورن؟ خوبن؟
- خدا رو شکر، خوبه. دست‌بـ..وسـ..ـه.
گره روسری‌ام را باز کردم؛ دکمه‌های مانتویم را هم همین‌طور. تاپِ بندی‌ام مناسب حضور جلوی پدرم نبود و خجالت می‌کشیدم. به مادرم گفتم:
- مامان بی‌زحمت یه تی‌شرت به من بده.
و مشغول خوردن برگ آلوها شدم. مادرم یک تی‌شرت آورد. یک شلوار راحتی هم گذاشته بود. رفتم بالا. دلم برای اتاقم تنگ شده بود. لباس عوض کردم و شاد و سرحال پایین رفتم. مامانی داشت موهایش را می‌بافت. کنارش نشستم. مادرم آب‌سیب تازه آورد.
- بخورین تا طعمش برنگشته.
انگشتان قلمی و کشیده‌ی مامانی دور یکی از لیوان‌ها حلقه شد و هم‌زمان گفت:
- مادر یه چیکه آب خنک می‌دادی این دختر بریزه دهنش. از بیرون اومد، هلاک شد؛ این هم که گرمه.
یک لیوان برداشتم؛ خنک بود. مادرم گفت:
- به‌خدا سیب‌ها رو تازه از تو یخچال درآوردم. کجاش گرمه مادر؟
مامانی‌ام تا نوشیدنی تگری نبود، نمی‌پسندید. با هم گفتیم و خندیدیم. از قضا مادرم خورش بامیه درست کرده بود. می‌دانست دوست دارم. خیلی خوشحال شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    در کنار آن کمی دمپختک هم برای عمید گذاشته بود. طرف‌های ناهار بود و داشتم سبزی‌خوردن‌ها را می‌شستم که مامانی وارد آشپزخانه شد و روی صندلی نشست. زیرچشمی نگاهش کردم. می‌دانستم می‌خواهد چیزی بگوید. خودم را به آن راه زدم و گفتم:
    - مامانی این برگ آلوها خیلی خوشمزه بودها! داری باز هم ببرم برای عمید؟
    تسبیحش را روی میز گذاشت و لبخند زد.
    - به قدری که برای عمیدخان ببری هم بله؛ هست.
    سبزی‌ها خیلی گِل داشتند. سه بار شستمشان و برای اینکه خیالم راحت شود، یک بار دیگر کاسه‌ی سبزی را پر آب کردم. داشتم دوروبر سینک را تمیز می‌کردم که گفت:
    - نادر می‌گفت رفتی آزمایشگاه بچه درست کردی.
    نادر پسردایی‌ام بود. نه اینکه خواستگارم بوده باشد؛ اما همیشه طوری رفتار می‌کرد که حس می‌کردم به من علاقه دارد. هیچ وقت حرفی نزد و این تنها یک حدس و گمان باقی مانده بود. هنوز ازدواج نکرده و مشغول کسب‌وکار بود. آرام دور سینک را دستمال کشیدم. می‌دانستم الان که بخواهم برای بار آخر سبزی را بشورم، باز خیس می‌شود؛ بااین‌حال خشکش کردم. مادرم وارد شد و نگاهی به من انداخت. با دلشوره رو به مادرش کرد و گفت:
    - نادر حرف زیاد می‌زنه مادر.
    مامانی گفت:
    - خب شما که عاقلی، بگو ببینم این دختر چی‌کار کرده.
    نگذاشتم مادرم جوابی دهد و خودم شروع کردم:
    - ببین مامانی الان علم خیلی پیشرفت کرده. دیگه زمان قدیم نیست که یکی بچه‌ش نشه و تا آخر اجاقش کور بمونه.
    برای به کار بردن این کلمه شرمنده بودم؛ اما باید طوری حرف می‌زدم که مامانی متوجه منظورم شود.
    - یه راه‌حل اینه که حالا که من، یعنی تن من، رحِم من، توانایی نگهداری جنین رو نداره، از یه رحم جایگزین استفاده کنیم.
    ابروهای مامانی در هم رفت.
    - می‌دونم، نادر گفته؛ اما می‌خوام ببینم چطوری!
    مادرم بی‌حوصله چند بشقاب از کابینت در آورد.
    - حالا گیریم افسانه هم گفت چطور؛ شما اصلاً می‌تونی باور کنی؟ شما که مرغت یه پا داره مادرجان!
    مامانی لب برچید و گفت:
    - از تو بهتر می‌دونم. همین دیروز زنگ زدم به لاله‌خانوم؛ همین دخترِ نیره که درس دکتری خونده. نشست قشنگ برام توضیح داد. فکر نکن سواد ندارم، چیزی بارم نیست‌ها؛ ده تای تو و این دختر می‌فهمم!
    مادرم دستپاچه بشقاب‌ها را روی میز گذاشت و به طرف مامانی رفت و روی موهایش را بوسید.
    - من غلط بکنم بگم شما سرت نمیشه؛ یعنی میگم پِی‌ش رو نگیر. الحمدلله عاقل و بالغن؛ می‌دونن چی‌کار کنن. از ما هم مشورت گرفتن.
    مامانی هنوز مشکوک بود. تحقیق کرده بود و می‌دانست جریان چیست؛ اما معلوماتش در حدی نبود که بتواند هضم کند؛ برای همین آمده بود تا از زبان خودمان بشنود. سبزی‌ها را آب‌کشی کردم و گذاشتم همان جا بمانند تا به قول مامان آبشان برود. آن‌قدر مادرم گفت و من گفتم که آخر سر مامانی گفت:
    - خیلی خب بابا! تا من اون بچه رو نگاه نکنم و نبینم سروشکلش به کی رفته، هیچی نمیگم.
    مادرم بشقاب‌های گل سرخی را دور سفره چید و با خنده گفت:
    - خاک بر سرم. حالا بعدش نگی چرا شبیه این دو تا نیست‌ها! بچه تا چهل روز رنگ عوض می‌کنه.
    و ریز خندید. غذا که می‌خوردیم، دلشوره داشتم. به نظر می‌آمد اگر دخترم شبیه من و عمید نباشد، باید منتظر موجی از حرف‌وحدیث باشم. مامانی داشت غذا می‌خورد اما کلاً مرا زیر نظر داشت. فکر کنم کلاً آمده بود سروگوش آب دهد. معلوم نبود نادر چه‌ها گفته و چه‌ها شنیده و بعد برای مامانی تعریف کرده. یادم باشد حتماً از خجالتش دربیایم. عین خاله‌زنک‌ها دوره افتاده از زندگی من این‌طرف و آن‌طرف می‌گوید که چه؟ خودم کردم که لعنت بر خودم باد! اگر همان اول رک و پوست‌کنده گفته بودیم می‌خواهیم چه کنیم، این‌همه بلوا به پا نمی‌شد.
    بعد از ظهر طبق عادت کودکی، سرم را روی پای مامانی گذاشتم. نور خورشید از لابه‌لای پرده به داخل آمده و خانه را در سکوت عصرگاهی دل‌انگیزی فرو بـرده بود. مامانی روی موهایم دست می‌کشید و برایم آواز می‌خواند. مادرم با یک سبد میوه‌های درختی کنارمان نشست. روی سیب‌ها کمی لک داشت. معلوم بود که ارگانیک است. حتماً سیب‌های درخت خودمان یا مامانی بود. مامانی شروع کرد از دوران جوانی‌اش حرف‌زدن، که آن‌قدر خوشگل بود که پدرش نمی‌گذاشت از خانه بیرون برود. می‌گفت:
    - آقام خدا بیامرز متعصب بود. همین‌که مهمون مرد داشتیم، قدغن می‌کرد من پذیرایی کنم. باید تا رفتن مهمون‌ها، تو اندرونی می‌موندم. اگر مهمون از فامیل بود و پا به اندرونی می‌ذاشتن هم فرقی نداشت؛ اون وقت باید می‌رفتم تو اتاق گوشواره.
    بعد یک قاچ از پرتقالی که مادرم پوست گرفته بود، برداشت و گفت:
    - درس؟ کی جرئت داشت بگه قلم؟ می‌کشتمون اگر کتاب دستمون می‌دید! فقط اجازه‌ی سواد قرآنی داشتیم؛ اون هم باید فاطمه بیگم، زن ملای محل می‌اومد، با آداب و تشریفات به ما درس می‌داد. خواهرم زرنگ بود، از بغـ*ـل سواد قرآنی، کتاب‌های غیردینی هم می‌خوند؛ آخرش هم شد زن آمیرزمحمدِ اردکانی. من اما ترسو بودم؛ می‌گفتم یه وقتی باد برای آقا خبر نبره که روزنومه خوندم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    خدا بیامرز می‌گفت «دختر اگه سواددار بشه، از دست میره». چه‌می‌دونم! مثل حالا که نبود.
    همیشه از آنکه از گذشته حرف بزند، لـ*ـذت می‌بردم؛ انگار که مادربزرگ هشتادساله‌ی من برای دو صد سال پیش بود. خاطراتی تعریف می‌کرد که انگار مال این عصر نبود؛ من اما هنوز درگیر جمله‌ی مامانی بودم. نمی‌دانم چرا پذیرش این مسئله برایش این‌همه سخت بود که باید بچه را می‌دید تا مطمئن شود این بچه از پوست و گوشت و خون خودمان است و بچه‌ی کسی دیگر نیست.
    پدرم تازه آمده بود که عمید زنگ زد.
    - عشقِ دل زود حاضر شو یه بیست مین دیگه می‌رسم.
    اصلاً دلم نمی‌خواست به این زودی بروم. از طرفی زشت بود عمید داخل نیاید و سلام‌علیکی نکند و مامانی را نبیند و برویم. گفتم:
    - عزیزم مامانی اینجا هستن. تا شما بیای تو، من هم حاضر میشم.
    می‌دانستم خستگی کار و گرما کلافه‌اش کرده. حدسم درست بود و با بی‌حالی گفت:
    - اِ مامانی اونجاست؟ باشه، چشم.
    وقتی قطع کردم، مامانی گفت:
    - اون روسری من رو بیار مادر.
    به چروک دور چشمانش نگاه کردم، به پیشانی بلند و بینی باریک و قلمی‌اش، به لب‌هایش که از گذر عمر چیزی ازشان نمانده و یک خط شده بودند. با خنده گفتم:
    - مامانی عمید مَحرمه‌ها.
    روسری را از دست مادرم گرفت و گفت:
    - می‌دونم؛ ولی محرمِ رودربایستی‌دار.
    از تعبیرش خنده‌ام گرفت. حال نداشتم لباسم را عوض کنم. گفتم حالا تا یک ربع دیگر عمید که بیاید و ببیند من حاضرم، حتماً می‌خواهد زود بلند شویم و برویم؛ پس بهتر است الان لباس عوض نکنم. مادرم در گوشه‌ی اتاق سفره‌ی کوچکی برای پدر انداخته بود و خم شده بود و روی ماست گل‌محمدی می‌ریخت. پدرم که آبی به سروصورتش زده بود، کنار سفره نشست.
    - خانوم میگم صبر کن عمیدخان هم بیاد، با هم بخوریم.
    می‌دانستم که عمید معذب می‌شود. برعکس من که همیشه خانه‌ی آن‌ها در رفت‌وآمد بودم، عمید از بودن در خانه‌ی ما احساس راحتی نمی‌کرد؛ بااین‌حال چون دلم نمی‌خواست الان از کنار مامانی بروم، گفتم:
    - عمید ده دقیقه، یه ربع دیگه می‌رسه؛ ولی شما اگر گرسنه هستین، شروع کنین که از دهن میفته.
    مادرم پلاستیک گل خشک‌ها را گره زد و گفت:
    - نه گرم نکردم هنوز غذا رو.
    بابا سر آستین‌هایش را پایین داد و دکمه‌اش را بست. رو به مامانی گفت:
    - مگه شما تشریف بیارین که ما این دختر رو ببینیم! الان هم به‌خاطر ما نیومده‌ها؛ به‌خاطر گل روی شما اومده.
    چشم‌های مامانی روی من ثابت ماند و با لبخند گفت:
    - یه مامانی بیشتر نداره که!
    دستش را بوسیدم. برایم شعر خواند:
    - دختر من ناز داره، یه کامیون جهاز داره، یه محل خواستگار داره.
    آخ که مرا می‌برد به دوران مجردی‌ام؛ همان وقت‌ها که عمید را می‌خواستم و با شنیدن این آواز، دلم ضعف می‌رفت. عمید که رسید، پیش از بقیه به حیاط رفتم تا از او استقبال کنم. در را پشت سرش بست و به‌طرف ساختمان آمد. از دور به صورتش لبخند زدم. لبخند زورکی تحویلم داد و وارد شد. مادرم دستپاچه گفت:
    - تعارفش کن تو اتاق پذیرایی.
    آن‌قدر کم می‌آمد که مادرم با او مانند مهمان رفتار می‌کرد؛ من اما او را در هال و کنار مامانی نشاندم. مامانی با او سلام‌علیک کرد؛ اما هیچ حرف بچه و بحث‌هایی که داشتیم را پیش نکشید. عمید کتش را درآورد و همان جا کنار خود روی زمین گذاشت. خم شدم و کتش را برداشتم و آویزانش کردم. وقتی برگشتم، نبود. مادرم گفت رفته است تا آبی به سروصورتش بزند.
    غذای عمید و پدرم را آوردم. می‌دانستم معذب است جدا از دیگران مشغول غذاخوردن شود؛ باز خدا را شکر پدرم کنارش بود. آستین‌هایش را تا کرده و تا نزدیکی آرنج بالا بـرده بود. با خود گفتم اتوی لباسش خراب شد و الان چروک می‌شود. با مامان و مامانی گوشه‌ی اتاق نشسته بودیم و گپ می‌زدیم. عمید که شروع کرد به جمع‌کردن سفره، مادرم از جا برخاست و ظرف‌ها را از دستش گرفت.
    - شما چرا؟ من می‌برم.
    عمید «شرمنده می‌کنین» ای گفت و رو به من با چشم به موبایلم اشاره کرد. گوشی را برداشتم و چند ثانیه نکشید که پیام داد:
    - عزیز من خسته‌م. برو حاضر شو یه ربع دیگه بریم.
    می‌دانستم اگر زشت نبود، همین‌که از سر سفره بلند شد، می‌گفت برویم. می‌دانستم تا نوبت دکتر دو ساعت مانده. حاضر شدم. دلم که نمی‌آمد از پیش مامانی بروم؛ اما همان‌طور که خواست، بعد یک ربع راهی شدیم. همین‌که سوار ماشین شدیم، برگشت و از صندلی عقب یک بسته برداشت و روی پایم گذاشت. بی‌حوصله، بسته‌ی کادوپیچ‌شده با کاغذِ کاهی را برداشتم و گفتم:
    - عمید مامانی نمی‌دونم چرا نمی‌تونه باور کنه.
    عمید فرمان را چرخاند و دور زد. از آیینه پشت‌سرش را پایید و آرام‌آرام به‌سمت خانه حرکت کرد.
    - چی رو؟
    بی‌آنکه اشتیاقی برای بازکردن بسته داشته باشم، شروع کردم به بازکردن گره‌ی کنفی که دور بسته بود.
    - همین بچه‌دارشدن ما رو. علمی گفتم، عرفی گفتم، مذهبی گفتم؛ هیچ رقمه نتونست هضمش کنه. البته خدایی چیز بدی هم نگفت؛ اما انگار این که علم تا این حد پیشرفت کرده، براش غریبه‌ست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    عمید نگاه گذرایی به دست‌هایم که در حال بازکردن گره بود، انداخت؛ بعد نگاه به روبه‌رو کرد و گفت:
    - عزیزِ دلم، تو نباید از همه یه توقع رو داشته باشی. دیدی که! هر کسی بنا به سواد و اطلاعات و بینش خودش، یه برخورد از خودش نشون داد. مادربزرگ تو خدا عمرش بده، مالِ صد سال پیشه؛ چه توقعی داری آخه؟ حق داره بنده‌ی خدا.
    چیزی نگفتم. بسته را هم باز نکردم. جلوی در که رسیدیم، ریموت را زد. هنوز در پارکینگ کامل باز نشده بود که گفت:
    - اصلاً پرسیدی این تو چیه؟ برای چی گرفتم؟ مناسبتش چیه؟
    انگار تازه متوجه بسته شده بودم. نگاهی به کنف بازشده و بسته‌ی کاغذپیچ‌شده انداختم.
    - این دیگه چیه؟
    عمید ماشین را پارک و خاموش کرد.
    - ای دخترِ بد!
    کاغذ کاهی را پاره کردم. همان رمانی که دوست داشتم، همانی که چند وقت بود می‌خواستم بخرمش. کف دو دست را بهم کوبیدم.
    - آخ جون! عمید عاشقتم.
    کمربند ماشین را باز کرد و پیش از آنکه پیاده شود، گفت:
    - پاشو، پاشو بریم بالا اینجا زشته.
    و جلدی از ماشین پیاده شد. خنده‌ام گرفت. توقع بو*سه داشت. دنبالش راه افتادم. در را که باز می‌کرد، باز نگاهم به در خانه کناری افتاد. اگر می‌توانستم خانه را عوض می‌کردم. دوست نداشتم هر بار چشمم به در این خانه بیفتد. وارد شدیم. عمید کفش‌های مرا هم برداشت و در جاکفشی گذاشت. هنوز کتش را در نیاورده بود که چشمش به جعبه‌ی روی میز افتاد.
    - این دیگه چیه؟
    کتش را روی مبل انداخت. پشت‌سرش راه افتادم و کت را از روی مبل برداشتم. خواست جعبه را بردارد که گفتم:
    - دستت خورده به کفش، به کلید، به فرمون ماشین؛ اول بشور دست و بالت رو. برای مادرت خریدم که آخر هفته براش ببرم.
    پقی خندید و طوری که خواست جبران کرده باشد، گفت:
    - دست به کت من نزن؛ دستت خورده به دکمه‌ی کمربند ماشین، به در ماشین، به کنف دور کادو که معلوم نیست فروشنده داشت می‌بستش، قبلاً دست تو دماغش نکرده باشه.
    کت از دستم رها شد و مشمئز شدم. محکم گفتم:
    - اَ‌ه!
    و به‌طرف دستشویی دویدم. شلیک خنده‌های عمید خانه را پر کرد.
    نزدیک اذان بود که از مطب دکتر برگشتیم. همه‌چیز نرمال بود. خدا را شکر حال مرجان خیلی بهتر از چند ماه اول بود. دکتر صائب خیلی خوشحال بود که ارتباطمان را قطع کرده‌ایم. گفت مرجان از نظر روحی خیلی بهتر شده و شرایط جنین در بهترین حالتِ ممکن است.
    وقتی برگشتیم، سراغ آلبوم رفتم. دلم می‌خواست یک عکس خانوادگی با خانواده‌ی عمید را در قاب‌عکس بگذارم و هدیه دهم. گفتم اگر قاب خالی نباشد، بهتر است. داشتم آلبوم را ورق می‌زدم که عمید از اتاق کارش بیرون آمد. چند ساعتی که آمده بودیم را کلاً در اتاق مشغول کارهای شرکت بود. کنارم نشست و نگاه به آلبوم دوخت.
    - نگاه‌کردن به آلبوم رو دوست ندارم. دلم می‌خواد کل عمرم رو فراموش کنم و از روزی که من و تو بچه‌دار شدیم، عمرم رو حساب کنم.
    می‌فهمیدم که حضور این بچه، عمر دوباره به او داده. شیطنت کردم. خود را لوس کردم.
    - یعنی افسانه هیچی دیگه؟ فقط دخترت؟ باشه آقاعمید!
    خندید. چشم‌هایش غرق شور و امید بود. دست دور گردنم انداخت.
    - تو که دختر کوچولوی خودمی.
    آرام مرا بوسید. دلم لرزید؛ از سر شوق. آن وقت ها که تازه ازدواج کرده بودیم، مرا «دختر کوچولوی خودم» خطاب می‌کرد. آلبوم را بستم. بعداً هم وقت برای انتخاب عکس داشتم. آرام در آغوشش خزیدم و با هم در مورد آرزوی روز میلاد دخترکمان حرف زدیم.
    صبح بعد آنکه عمید رفت، به نازنین‌خانم زنگ زدم. باید خانه را تمیز می‌کردیم. بنده‌خدا زود خودش را رساند. همان اول گفت کار یک روز نیست و فقط آشپزخانه یک روز زمان می‌برد. از اتاق‌خواب من شروع کردیم. پرده‌ها، ملحفه‌ها، روبالشتی‌ها؛ همه را شستیم. تمام کمد و کشو به‌جز قسمت اسناد را زیرورو کردیم. دستمال گرفته بودم و تمام درزها و گوشه‌های کمد را دستمال کشیدم. خوبی نازنین‌خانم این بود که مثل خودم حساس بود و جدای آن، بلد بود چطور باید کارها را راست‌وریس کند.
    لباس‌ها و وسایل را از نو چیدیم. چهار ساعتی طول کشید که پرده‌ها را از لباس‌شویی درآورم و آویزان کنم و نازنین‌خانم را بفرستم پشت‌بام تا ملحفه‌ها و روتختی و بالشتی‌ها را پهن کند تا خوب آفتاب بگیرند. وقتی کلافه از گرما پایین آمد و دید پرده را به‌تنهایی نصب کردم، تشت را روی زمین گذاشت و محکم روی دستش کوبید.
    - خدا من رو مرگ بده خانوم! نمیگی میفتی پایین خدایی نکرده چیزیت میشه؟ صبر می‌کردی من بیام چهارپایه رو برات نگه دارم.
    خندیدم. حالا خودش تنهایی از چهار پایه بالا می‌رفت و روی لوسترها را دستمال می‌کشید. بخارشوی آوردم و مبل‌ها را تمیز کردیم؛ دیوارها و شیشه و پنجره‌ها را هم همین‌طور. به قالی‌شویی هم زنگ زدم و گفتم فرش‌ها را ببرند.
    هلاک شده بودیم. ناهار را سرپایی خوردیم. هر وقت در حال تمیز کردن خانه بودیم، تا اتمام کار هیچ‌چیز از گلویم پایین نمی‌رفت. همین عدس‌پلو را هم به‌خاطر نازنین‌خانم پختم.
    نزدیکی‌های آمدن عمید بود. خانه تروتمیز بود و برق می‌زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    برای نازنین‌خانم آژانس گرفتم.
    - فردا زودتر بیا کلک آشپزخونه رو هم بکنیم.
    به قالی‌شویی سپرده بودم شش به بعد بیاید که عمید خانه باشد. پیش از آنکه عمید برسد، دوش گرفتم و لباس عوض کردم. تمامِ فکر و ذهنم فردا بود که آشپزخانه را هم تمام کرده باشیم. شب که در رختخواب تروتمیزمان دراز کشیدم، عمید با خنده گفت:
    - والا از وقتی من یادمه، خونه همیشه همین‌طوری برق می‌زد.
    دست به ملحفه‌ی روی خوشخواب کشید.
    - این ملافه‌ها همیشه تمیز بود؛ حالا تو هی خودت رو هلاک کن! حداقل بذار کثیف بشه که وقتی می‌شوری، متوجه تغییر بشی.
    از خنده‌اش عصبانی شدم. چطور متوجه نمی‌شد که خانه با دیروز فرق کرده؟ شاید هم به قول او من زیادی حساس بودم. قبل خواب گفت:
    - باز خدا رو شکر که برای هزارمین بار اتاق دخترم رو تمیزکاری نکردی.
    خندیدم و گفتم:
    - اونجا که دیگه واقعاً تمیزه!
    فردا باز هم نازنین‌خانم آمد. پیش از آمدنش، کابینت‌ها را خالی کرده بودم و تا بیاید، بخشی از ظرف‌ها را شسته بودم و روی پارچه آبگیری که روی میز پهن کرده بودم، چیده بودمشان. نازنین‌خانم مانتو و شالش را آویزان کرد و دست‌به‌کار شد. تمام جاحبوباتی‌ها و جای چای و مخلفات دیگر را خالی کردم تا ظرف‌ها را بشویم. خانه از عطرهای مختلف پر شده بود؛ عطر چای، عطر هل و دارچین، خشک‌شده‌ی رنده پوست پرتقال و لیمو، گل‌های محمدی خشک‌شده، دارچین و زنجبیل، آویشن و قهوه. پر از عطرهای سرمست‌کننده که دوستشان داشتم. آخر سر همه را جابه‌جا کردیم و تمام!
    بعد از رفتن نازنین‌خانم، دوش گرفتم و تا بیایم، چایم هم دم آمده بود. یک لیوان برای خود ریختم و روی مبل آرام‌بخش ولو شدم. نگاهی به سراسر خانه انداختم. حالا می‌توانستم با خیال راحت منتظر دخترکم باشم. حتی کتانی‌ها و کفش‌های قابل شستشو را هم در لباس‌شویی انداخته بودم و جاکفشی تمیزِ تمیز بود. از نگاه‌کردن به خانه حظ می‌بردم. هنوزم چایم را تمام نکرده بودم که موبایلم زنگ خورد. عمید از شرکت زنگ زده بود.
    - سلام عمیدجانم. چطوری؟
    - سلام گلم. چرا خونه رو جواب نمیدی؟
    تازه یادم آمد که فراموش کرده‌ام تلفن را وصل کنم.
    - خب حالا چرا از شرکت زنگ زدی؟
    - گوشیم خاموش شده. این‌ها رو ولش کن. میگم افسانه من این ماه یه‌کم بیشتر بریزم به حساب مرجان؟
    باز گفت مرجان! با غیظ گفتم:
    - لازم نکرده! طبق قرارداد.
    پنچر شد.
    - آخه الان بچه بزرگ‌تر شده؛ شاید بیشتر احتیاج...
    - نه عزیزم، هیچ فرقی نداره.
    گوشی را که قطع کردم، باز شک برم داشت. دوباره داشت دلسوزی می‌کرد. مرد حسابی اگر او بچه‌ی توست، من هم مادرش هستم، من هم به اندازه‌ی تو نگرانی دارم. نمی‌دانم چرا این‌قدر شورِ او را می‌زد. از همان اول نباید اجازه می‌دادم، نباید قبول می‌کردم.
    استکان نیمه‌پر چای را در سینک خالی کردم و از ترس رنگ‌گرفتنِ سینک، زود شیر آب را باز کردم و سینک را آب کشیدم. اصلاً از کجا معلوم که تا حالا بیشتر نریخته باشد و این‌طور دلبری نکرده باشد؟ لیوانِ گرم از حرارت چای را زیر شیر آب گرفتم. کاش لااقل خودم یک زنگ به مرجان می‌زدم، خودم یک رابـ ـطه‌ی نصفه‌ونیمه‌ای حفظ می‌کردم؛ لااقل این‌جوری بی‌خبرِ بی‌خبر نبودیم.
    لیوان را در آب‌چکان گذاشتم. بی‌خبرِ بی‌خبر هم که نبودیم؛ به‌هرحال دکتر صائب منظم ما را از وضعیت مرجان باخبر می‌کرد.
    دست‌هایم را با حوله‌ی تر وتمیزم خشک کردم و بعد مرتب روی دسته‌ی فر پهنش کردم تا بوی نا نگیرد. باز سراغ آلبوم رفتم و عکسِ تولد کسری را که همه‌مان در آن بودیم، برداشتم. نگاهِ عمید مستقیم روی کسری بود و نگاهِ غم‌انگیزِ مادرشوهرم روی صورتِ عمید. نه، این عکس خوبی نیست. دلم نمی‌خواهد او را یادِ غم و غصه‌هایش بیندازم. باز هم ورق زدم. آهان همین خوب است! مادر شوهرم از مشهد برگشته بود و به دیدنش رفته بودیم. آسیه هنوز ازدواج نکرده بود. این عکس را فقط من داشتم. نگاه کردم؛ اندازه‌ی قاب هم بود. همان را برداشتم و قاب کردم. چند بار شیشه و چوب قاب را دستمال کشیدم و دوباره در جعبه گذاشتمش. باز فکرم به سمت عمید رفت. چرا می‌خواست پول بیشتری برای مرجان بریزد؟ ما که سر گنج ننشسته بودیم! کمی آش رشته بار گذاشتم و به آسیه پیام دادم:
    - غروب بیاین اینجا. آشِ رشته پختم. دور هم باشیم.
    به مادرش زنگ نزدم. می‌دانستم قبول نمی‌کند. از طرفی گفتم باید خودم خدمتشان برسم و کادو را تقدیم کنم. باید خودم به خانه‌شان بروم و از دلش در بیاورم. رفتم سراغِ پیازداغ و نعناداغ و مخلفاتِ آش. عمید هم کم‌کم باید می‌آمد. لباس پوشیدم و راهی سبزی‌فروشی شدم. عباس‌آقا هر موقع از روز و شب که به مغازه‌اش می‌رفتی، سبزی تازه داشت. وارد مغازه شدم. دستکش‌های سیاه و گِلی‌اش را دست کرد و از هر نوع سبزی، مقداری برداشت و روی ترازو گذاشت. گفتم:
    - بی‌زحمت ریحون بیشتر بذار عباس‌آقا.
    کمی از سبزی‌ها را کم کرد و ریحان بیشتری گذاشت.
    پشت گوشش یک مداد گذاشته بود برای نوشتن سفارش‌ها. سبزی‌ها را دور روزنامه پیچید و با طناب سبز پلاستیکی دورش را گره زد. طناب پلاستیکی را دست گرفتم و راه افتادم.
    هنوز دم در نرسیده بودم که دیدم عمید دارد وارد پارکینگ می‌شود. انگار کسی در ماشین بود. چشم‌هایم خطا نمی‌کرد؛ انگار یک زن در ماشین بود. تا به خود بیایم، ماشین کامل وارد پارکینگ شد و من ملتهب در جای خود‌ میخکوب شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    انگار یک قطعه آهن مذاب داشت در قلبم می‌سوخت. انگار که نه، واقعاً قلبم داشت می‌سوخت. نمی‌دانستم جلو بروم یا نه. با خود گفتم پس بگو چرا خانه کناری را نفروختند! اگر قبل‌تر بود، مثلاً همین یک سالِ پیش که هنوز خبری از مرجان و رحِم و بچه نبود، اگر چنین صحنه‌ای را با چشم خود می‌دیدم، می‌گفتم چشم‌هایم خطا دیده؛ عمید خطا نمی‌کند. اما حالا...
    احساس نکردم که پاهایم سنگین شده؛ برعکس، سبکِ سبک بودم. تا خود خانه دویدم. حال باغ‌داری را داشتم که به درختش رسیده، پروبالش داده، آبیاری‌اش کرده و حالا که داشت به ثمر می‌نشست، آفَت بلای جانش شده. حتماً آسیه است. حتماً مادرش است که خواسته آش رشته را کنار ما باشد. شاید سر کوچه مادرم را دیده و تعارفش کرده باشد. حد فاصل سر کوچه تا خانه کِش آمده بود و هرچه می‌دویدم، نمی‌رسیدم. شاید خانم تفاخری را در خیابان دیده و او را سوار کرده. آره، حتماً خانم تفاخری است. دیوانه که نیست مرجان را با خود همراه کند! اصلاً او که می‌داند من خانه‌ام. خانه‌ی ما که خالی نیست. صدایی در گوشم گفت «خانه کناری چی؟»
    وقتی رسیدم، عمید ریموت را زده بود و جداره‌ی فلزی آرام‌آرام پایین می‌آمد و فقط توانستم کفش‌های نوک تیز و پاشنه‌بلند زنی را ببینم که از ماشین پیاده شد؛ کفش و ساق پایی که نه شبیه به مادر و خواهر عمید بود و نه شبیه به مادرم یا خانم تفاخری. به‌طرف در هجوم بردم و با عجله و التهاب، در میان کیفم به دنبال کلیدی گشتم که کف دست گرفته بودمش.
    تصویر پاهایی که از ماشین پیاده شد، هزار بار در سرم تکرار شد. شلواری که تا بالای مچ کوتاه بود و چادری هم احاطه‌اش نکرده بود، نشان می‌داد که او مرجان هم نیست! یخ کردم و قلبم ریخت. هزار بار حاضر بودم او مرجان باشد تا زنی دیگر. آه چرا کلید را پیدا نمی‌کنم؟
    دست به جیب مانتو بردم که کلید از دستم توی جیب افتاد. کف دستم عرق کرده بود. کلید را از جیبم درآوردم و با دست‌های لرزان و چشم‌های نگرانم، در را باز کردم و نگاه از در راهرو که درست روبه‌روی در ورودی بود، گرفتم و به‌سمت شیب پارکینگ رفتم. آن‌قدر هول بودم که از روی باغچه‌ای که تازه آبش داده بودند، رد شدم. پاهایم در گِل فرو می‌رفت و من فقط به انتهای پارکینگ، جایی که عمید داشت وسایل را از صندوق عقب ماشین در می‌آورد، نگاه می‌کردم. مانتوی زرد کوتاه و شال بازِ زن توی ذوق می‌زد. بی‌آنکه منتظر عمید بماند، به طرف حیاط حرکت کرد. همان‌طور که بالا می‌آمد، نور به اندامش می‌رسید و من راحت‌تر می‌توانستم ببینمش. تا اینکه کامل صورتِ رنگ‌پریده، بی‌تفاوت و گنگش را دیدم. بی‌اختیار یک قدم به عقب برداشتم. نه... زیرلب گفتم:
    - کاش مرجان بود... کاش مرجان بود...
    صدای عمید آمد:
    - از همین جا هم می‌تونستی بیای بالا فخری.
    دنبالش راه افتاد که مرا رودرروی خود دید. نمی‌دانم شوکه شد یا نه نمی‌دانم ترسید یا نه؛ تمام حواسم به فخری بود. بااین‌حال متوجه شدم که عمید کیسه‌های خرید را کنار در ورودی راهرو گذاشت و به طرفم آمد. پلک نمی‌زدم و فقط به فخری نگاه می‌کردم. او هم متعجب و البته ترسان به من خیره بود. فخریِ همیشه نبود و آن نگاه‌ مرموز و همیشه حق‌به‌جانب را نداشت. صدای عمید مرا به خود آورد:
    - قربونت بشم چرا گوشیت رو برنداشتی؟ خوبی؟ بیا بالا برات توضیح بدم.
    هنوز نگاهم به فخری بود. ناخودآگاه بغض کردم؛ انگار که بی‌پناهی خود را به چشم می‌دیدم. دوباره گفت:
    - حالش خوب نیست.
    این بار نگاه از فخری گرفتم و آهسته به مردمکِ چشمان عمیدم نگاه کردم و آرام، خیلی آرام، طوری که به گوش های فخری نرسد، کاملا بی‌اختیار گفتم:
    - نمی‌خوام. نمی‌خوام دوباره تحملش کنم.
    عمید بی‌توجه به حضور فخری، در آغوشم گرفت و آرام کنار گوشم گفت:
    - قربونت برم. آروم باش.
    صدای قلبش را می‌شنیدم. چند ثانیه مرا به سـ*ـینه فشرد و سپس رهایم کرد. همان چند ثانیه برای بازیابی‌ام کافی بود. عطر تنش در تمامِ تاروپودم رفت. نمی‌خواستم بار دیگر نگرانِ از دست رفتنش باشم. نگاهِ نگران و ترسیده‌ام را به چشمان تب‌دار عمید دادم که آهسته گفت:
    - خودکشی کرده.
    انگار سرم سوت کشید. دوست داشت برویم بالا و برایم توضیح دهد اما من توان انتظار و ملاحظه نداشتم. دیگر مثل قبل نبودم که به او مهلت و فرصت حرف‌زدن بدهم؛ همین لحظه جواب می‌خواستم، همین الان! وقتی دید با تردید نگاهش می‌کنم، گفت:
    - عمه‌این‌ها که ایران نیستن الان. فخری خونه مامانه. قرار بود عصر بره خونه آسیه که آسیه بهم زنگ زد و گفت اگه اشکالی نداره، فخری رو از خونه مامان بردارم بیارم تا اونم بیاد.
    به لب‌هایش که خشک شده بود نگاه کردم. ادامه داد:
    - من هم دیدم تو تلفن خونه رو برنمی‌داری، گوشیت رو هم جواب نمیدی، شارژر خودم هم که یادم رفته بود بردارم و شارژ نداشتم تو مسیر دوباره زنگ بزنم. دیگه مجبور شدم خودم تصمیم بگیرم.
    چیزی نگفتم. بغضم گرفت. اصلاً دلم نمی‌خواست بار دیگر پای فخری به خانه‌ام باز شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    از اینکه به جای من تصمیم گرفته بود، عصبانی بودم. دوباره به فخری که با ترس نگاهم می‌کرد خیره شدم. انگار که آن فخری سرکش و مغرور و عاصی رفته بود و این دخترِ ترسوی بی‌زبان جایگزینش شده بود. مهلت فکرکردن نداشتم؛ عمید و فخری هر دو به من چشم دوخته بودند. چاره چه بود؟ نمی‌شد که او را همین جا گذاشت و ول کرد. بی‌آنکه به عمید نگاه کنم گفتم:
    - بیا بالا.
    از بردن نامش پرهیز کردم. عمید پرسید:
    - کجا رفته بودی؟ من همه‌چی گرفتم که. آسیه که زنگ زد و گفت آش رشته بار گذاشتی، رفتم کشک و اینا خریدم.
    یک‌باره به خاطر آوردم که سبزی‌خوردنم را در خیابان رها کرده‌ام. بی‌توجه به عمید، زود خودم را دم در رساندم. بله، دسته‌ی سبز‌ی‌ها روی پیاده‌رو افتاده بود. خواستم بروم بیارمش که حس کردم دوست ندارم عمید را با فخری تنها بگذارم. رو به عمید گفتم:
    - سبزی‌خوردنم افتاده تو پیاده‌رو، برو بیارش.
    نگاهم را به فخری دادم.
    - بیا بریم بالا.
    چون کودکی مطیع مرا دنبال کرد. حوصله نداشتم از عمید بپرسم چه شده و چرا خودکشی کرده. معلوم بود چرا! چون برای زندگی نجنگیده بود، تلاشی نکرده بود، تمامِ هست‌ونیست زندگی‌اش را به اندازه‌ی عمید کوچک کرده بود، چون به خود بها و ارزش نداده بود و انسانی حقیر بود که به‌دنبال خوشبختی نمی‌رفت و انتظار داشت خوشبختی خود به سراغش بیاید. در را باز کردم. خواست با کفش وارد شود که گفتم:
    - لطفاً کفش‌هات رو در بیار.
    در سکوت کفش‌هایش را درآورد و به من خیره شد. منتظر بود ببیند چه باید بکند. مثل کودکی که نخواسته باشد با ندانم‌کاری تنبیه شود، خیره به دهان من بود تا ببیند چه‌کار کند. راهنمایی‌اش کردم داخل. همین‌که داخل خانه شد، بغضش گرفت. معلوم بود که حالِ خوشی ندارد. دلم سوخت.
    وقتی روی مبل نشست، دیدم که لاک ناخن‌هایش نامرتب است. شالش را برداشت. رنگ روی موهایش پایین آمده و دورنگ شده بود. یادم می‌آید قبلاً حتی نمی‌گذاشت ریشه‌ی موهایش دورنگ شود. نگاه سرپایی به او انداختم. دلم نمی‌خواست در حضور عمید راحت باشد. بدتر که مانتویش را هم درآورد. چه می‌گفتم؟ او که همین‌طوری بزرگ شده و همه جا همین شکل بود. نمی‌خواستم به‌خاطر تفکر خودم، او را محدود کنم. مهم عمیدم بود که نگاهش نمی‌کرد، که نجیب بود، که برایش مهم نبود سروشکل زنان دیگر چطور است. شیطان را لعنت کردم و به‌طرفش رفتم.
    - بده وسایلت رو آویزون کنم.
    مستأصل به شالش چنگ زد و با ترس گفت:
    - میشه دست خودم باشه؟
    سر تکان دادم؛ یعنی هر طور راحتی. لباس‌هایم را عوض کردم. داشتم از اتاق خواب بیرون می‌آمدم که مکث کردم. برگشتم و خود را در آینه برانداز کردم. موهایم را دوباره شانه زدم. رژ لبم را برداشتم و چند بار روی لبم کشیدم. گردنبندم را مرتب کردم. عطر زدم. البته که همیشه مرتب بودم، همیشه در حضور عمید آراسته بودم، عطر می‌زدم و لباس‌های زیبا می‌پوشیدم؛ اما امروز دوست داشتم زیباتر به نظر برسم.
    برگشتم. توی مبل مچاله شده و داشت ناخن می‌جوید. حالم بد شد. حس اینکه ناخن‌هایش لاک هم دارد، حالم را بدتر کرد. برایش یک لیوان شربت سکنجبین آوردم. عمید در زد و یاالله‌گویان وارد شد. خنده‌ام گرفت. حالا نه اینکه برای فخری مهم هم بود! وارد شد و سبزی‌ها را برایم آورد.
    - به‌به چه عطر آشی!
    راست می‌گفت؛ عطر آش خانه را برداشته بود. عمید سبزی‌ها را روی سینک باز کرد و مشغول پاک‌کردن شد. چیزی نگفتم و گفتم نهایت سینک را می‌شویم. زیرچشمی فخری را پاییدم. داشت آرام‌آرام نوشیدنی‌اش را می‌خورد. یک لحظه با یادآوری اینکه دستانش را بعد از ناخن‌جویدن نشسته و حالا انگشتانش دور لیوان حلقه زده، حالت تهوع پیدا کردم. دختره‌ی کثیف! حالم را به هم زد.
    یک ساعت بعد سبزی‌ها شسته‌شده، پیاز داغ و نعنا داغ آماده شده و داشتم کشک‌ها را در ظرف می‌ریختم که آسیه از راه رسید. تا در آپارتمان باز شد، کسری تالاپی زمین خورد. عمید زود بغلش کرد و برای اینکه گریه‌اش را بند آورد، او را با خود به حیاط برد. سودابه را بوسیدم. مثل همیشه یک پیراهن زیبا با جوراب‌شلواری پوشیده بود. دلم برای موهای بافته‌اش ضعف رفت. با خود گفتم کی آن روز می‌آید که من دخترم را این‌طور بیارایم و با خود این‌طرف و آن‌طرف ببرم؟ همین‌که فخری آسیه را دید، انگار چهره‌اش برگشت. ترس و اضطراب و وحشتی که در ابتدا داشت، جایش را به آرامش و آسایش و سکون داد. دیدم که زیر گوش هم چند جمله‌ای پچ‌پچ کردند. به مچ دست‌هایش نگاه کردم؛ سالم بود. حتماً با قرص آن کار را کرده. حالا خدا را شکر زنده مانده! می‌خواست به درک برود؛ اما آتشش دامان ما را می‌گرفت. او که یک سره به قعر جهنم می‌رفت، ما هم باید اینجا مصیبتش را می‌کشیدیم.
    به آشپزخانه برگشتم و در قابلمه را باز کردم که حرارت آش بالا زد. خوب هَمش زدم. پرملات و خوش‌رنگ شده بود. از پشت پنجره حیاط را پاییدم. عمید کسری را بغـ*ـل کرده و راه می‌رفت. پنجره را باز کردم.
    - عمید؟ بیا بالا آش حاضره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    کاسه‌های سفالی را از کابینت دست راستی درآوردم که آسیه وارد آشپزخانه شد.
    - زن‌داداش ببخشید تو رو خدا. قرار بود بیاد خونه‌ی ما، مجبور شدم با خودم بیارمش.
    چیزی نگفتم و حرف توی حرف آوردم:
    - حمیدآقا نیومدن چرا؟
    به سینک تکیه داد و با دست دیگر، پره‌ای نعنا از روی سبزی‌ها برداشت.
    - همین امروز رفت مأموریت. برای همین فخری رو به مامان گفته بودم بفرسته خونه‌ی ما.
    آرام‌تر گفت:
    - شرمنده به خدا.
    چیزی نگفتم؛ احساس کردم اگر حرفی نزنم، سرسنگین‌تر می‌مانم. کاسه‌ها را روی میز گذاشتم و گفتم:
    - قربون دستت از اون کابینت کناریت اردوخوری‌ها رو دربیار. می‌خوام پیازداغ‌این‌ها رو جا کنم.
    فخری ظرف‌ها را آورد و کنار دستم گذاشت و دیگر نایستاد که کمکی کند یا حرفی بزند. عمید بالا آمد. سودابه دوست داشت وارد اتاق بچه شود. می‌دیدم که ریزریز به مادرش التماس می‌کند که تو را به خدا بگذار بروم ببینم، به‌خدا به اسباب‌بازی‌هایش دست نمی‌زنم. از او اصرار و از آسیه انکار. آخر سر آسیه یک چشم‌غره به او رفت و سودابه هم بغ کرد و با بغض گوشه مبل فرو رفت. عمید که داشت مجله می‌خواند، نگاهی از بالای صفحات به سودابه انداخت و پرسید:
    - چی شده؟
    آسیه گفت:
    - هیچی.
    عمید اصرار کرد و خودش پیش آمد و موهای سودابه را نوازش کرد و پرسید چه شده. آه، حالا اگر بفهمد، او را به اتاق بچه‌ام خواهد برد. نه اینکه خساست کنم یا بدم بیاید‌ها، نه؛ اما دوست نداشتم پیش از دخترم کسی دیگر دست به وسایلش بزند. بدتر که می‌دانستم سودابه اگر از چیزی خوشش بیاید، دیگر هر بار بیاید می‌خواهد برود داخل اتاق و برش دارد. یا آنکه آنقدر لج کند و از گریه ریسه رود که مجبور شوی برای آنکه دهنش را ببندی، هر چه می‌خواهد گوش دهی.
    یک کاسه آش برای خانم تفاخری ریختم و بی‌آنکه توجه و سلیقه به خرج دهم، زود رویش را تزئین کردم و عمید را صدا زدم. با خود گفتم تا سودابه از محبت عمید سوءاستفاده نکرده، بفرستمش پایین.
    - عمیدجان بیا این آش رو ببر برای آقای تفاخری‌این‌ها.
    و برای آنکه حواس سودابه را پرت کنم، گفتم:
    - خوشگلم میای روی آش‌ها رو تزئین کنی؟ آخه تو خیلی خوش‌سلیقه‌ای.
    همین‌که دیدم چشمانش برق زد و از جا پرید، فهمیدم درست رفتار کرده‌ام. ظرف‌ها را که روی میز چیدیم عمید هم رسید‌. تمامِ حواسم به فخری بود که خجالت می‌کشید. آسیه برایش آش ریخت. عمید پارچه‌‌ی بقچه‌کرده‌ی روی اپن را برداشت و روی میز گذاشت. همین‌که گره‌ی پارچه را باز کرد، عطر نان بربری با عطر آشِ رشته در هم آمیخت.
    من که اصلا نفهمیدم چه خوردم! با هر قاشقی که برمی‌داشتم، خود را لعنت می‌کردم که حالا چه وقت دورِهمی بود! نگاه کن، باز هم پای فخری به خانه و زندگی‌ات باز شد. اما رفتار و برخورد عمید دلم را گرم کرد. نمی‌دانم از روی حسادتِ زنانه بود یا آنکه آدابِ میزبانی را به جا نیاوردم که وقتی می‌دیدم عمید نه تعارفی به فخری می‌کند و نه نگاهش می‌کند، دلم روشن می‌شد؛ خودم اما دو دفعه تعارفش کردم و هر دو بار هم دستم را رد کرد. نه از روی لج یا بی‌ادبی؛ انگار بیش از اندازه خجالت‌زده بود.
    بعد از خوردن آش، ظرف‌ها را جمع کردیم. وقتی داشتم باقی آش را در ظرف می‌ریختم، با خود فکر کردم وقتی در ماشین تنها بودند، حرف هم زدند؟ ظرف آش را گوشه‌ی کارتر گذاشتم تا آش خنک شود. وقتی عمید برای اولین بار او را دید، چه واکنشی نشان داد؟ پیاز داغ و نعنا داغ زیادی نمانده بود. همه را در ظرف آش خالی کردم. ممکن است از فخری با دیدن عمید بغض کرده باشد یا حرفی زده باشد که احساسات عمیدم را جریحه‌دار کرده باشد؟ که حس ترحم او را برانگیخته باشد؟
    آسیه سرگرم بچه‌هایش بود و عمید هم به اتاق کارش رفته بود. داشتم ظرف‌ها را دستمال می‌کشیدم که دیدم فخری هم نیست. نمی‌دانم چرا هول کردم. ظرف و دستمال را روی کابینت رها کردم و به‌طرف اتاق عمید رفتم. هنوز طول راهرو را طی نکرده بودم که فخری از سرویس‌بهداشتی بیرون آمد. چشمانش سرخ و رنگش پریده بود و قیافه‌ای شبیه به معتادان داشت. نگاه از من دزدید و از کنارم رد شد. برای آنکه اوضاع را عادی جلوه دهم، به اتاق خواب رفتم که مثلاً کار دارم. چند لحظه معطل کردم و به آشپزخانه برگشتم. داشتم کارها را تمام می‌کردم که آسیه گفت:
    - زن‌داداش بیا دو قدیقه بشین. تو هی تو آشپزخونه‌ای که!
    و یک قاچ سیب در دهان سودابه گذاشت.
    دلم می‌خواست دست فخری را بگیرد و برود. تازه می‌گفت بیا پیش ما هم بنشین! برای آنکه هم به او بفهمانم دل خوشی از حضور فخری ندارم و هم بی‌ادبی نکرده باشم، گفتم:
    - یه‌کم اینجا رو جمع‌وجور کنم، چشم؛ میام. شما بفرمایین از خودتون پذیرایی کنین.
    ظرف‌ها را جابه‌جا کردم و روی گاز را برق انداختم. داشتم چای را دم می‌گذاشتم که دیدم آسیه دارد لباس بچه‌ها را عوض می‌کند. فهمیدم می‌خواهند بروند. دیگر چای در قوری نریختم؛ گفتم برای چه الکی دم کنم؟ ظرف چای و هل را برداشتم و خود را مشغول نشان دادم. قندان‌ها را پر کردم و چند بسته شکلات از فریزر درآوردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    از همان‌ها که مادرشوهرم از خارج می‌آورد. هنوز برای شکلات ظرف پیدا نکرده بودم که آسیه از پشت روی شانه‌ام زد.
    - زن‌داداش اگه اجازه بدی، ما مرخص بشیم دیگه.
    خود را متعجب نشان دادم.
    - اِ شما کی لباس عوض کردین؟ کجا برین؟ چای نخوردین که هنوز.
    فخری گوشه‌ای ایستاده و ناخن می‌جوید. شالش را نامرتب روی سر انداخته و با دست دیگر، ته شال را دور انگشت می‌پیچاند و بازی می‌کرد.
    - نه زن‌داداش قربون دستت، تو و عمید بخورین نوشِ جانتون. من برم تا به تاریکی نخوردم.
    پیش از آنکه جواب دهم، صدای عمید آمد:
    - وایستا یه دقیقه، خودم می‌رسونمت.
    و در مقابل تعارف‌های شاه‌عبدالعظیمی آسیه، به اتاق برگشت تا لباس عوض کند. روی کسری و آسیه را بوسیدم و چند شکلات کف دستشان گذاشتم.
    - این هم از طرفِ دخترِ دایی عمید و زن‌دایی افسانه.
    کسری که از دیدن رنگِ شکلاتِ میان دستش ذوق کرده بود، آن را به طرف مادرش گرفت؛ یعنی برایم باز کن. سودابه متعجب اول به من و بعد به مادرش نگاه کرد.
    - مامان. مرجان‌جون دیگه نی‌نی دایی عمید رو نگه نمی‌داره؟
    آه از نهادم برخاست و یکه خوردم. الان چه وقت این سؤال بود؟ با زبانِ بچگانه و عقلِ کودکانه‌ی خویش چه خوب پی به ماجرا بـرده بود. لابد از میان حرف‌های بزرگترهایی که با اعتقاد به اینکه بچه است و نمی‌فهمد، در حضورش صحبت کرده بودند!
    چشمانِ آسیه مانند کسی که مرتکب گناهی شده، به من افتاد؛ انگار که خجالت کشیده باشد، هول کرد و با من و من گفت:
    - مامان‌جون! چقدر گفتم دیگه اسم اون خانوم رو نیار؟ نه اون دوستِ زن‌دایی بود. بچه‌ی دایی عمید تو شکمِ زن‌دایی افسانه‌ست.
    نگاهِ پرسش‌گر سودابه به شکم تخت و صاف من افتاد. آسیه کار را خراب‌تر کرد. دلم از همین چند جمله‌ی کوتاهِ پشت سر هم شکست، از اینکه بچه‌ام در وجودم نیست و نمی‌شود این را برای یک بچه‌ی چند ساله توضیح داد.
    عمید آمد و به داد آسیه رسید. شرم‌زده خداحافظی کرده و رفتند. همین‌که در بسته شد، نفسی به آسودگی کشیدم و به خانه نگاه کردم. انگار بوی عطر فخری کل خانه را پر کرده بود. دیوانه‌وار در تراس و پنجره را باز کردم. برگشتم و به مبل، جایی که فخری نشسته بود، نگاه کردم و تمامِ کارهایش یادم آمد. رفتم بخارشوی را آوردم و از نو روی مبل را کشیدم. نمی‌دانستم نگران باشم یا اهمیتی ندهم. رفتار عمید که کاملاً معقولانه بود، الان هم که آسیه همراهشان است؛ غصه‌ی چه را می‌خورم؟ نمی‌دانستم وقتی عمید برگشت، با او برخورد کنم یا کِش ندهم، اینکه بی اجازه‌ی من فخری را با خود به خانه آورد را علم عثمان کنم یا نه، به رویش بیاورم یا نه، راستش را هم بخواهید، دیگر توانی برای مقابله با عمید نداشتم. دخترم به زودی به‌دنیا می‌آمد و من نمی‌خواستم روابطمان بار دیگر تیره‌وتار شود.
    به اتاق‌خواب رفتم تا لباسِ راحت‌تری بپوشم که یادم آمد گوشی عمید شارژ نداشت. آهسته و با قلبِ لرزانم به‌سمت اتاق کارش قدم برداشتم. آب‌دهانی که نبود را قورت دادم و مانند دزدی که از رسوایی بترسد، در اتاقش را باز کردم. آه... چه خوب! گوشی روی میز بود و با شارژر، به سه راهی کامپیوتر وصلش کرده بود. نزدیک‌تر رفتم. دکمه‌ی گردِ پایین صفحه را زدم. نفسی به آسودگی کشیدم، خاموش نبود. اگر خاموش بود و روشنش می‌کردم، می‌فهمید. گوشی که اثر انگشت مرا نمی‌شناخت؛ آمدم با رمز قفل را باز کنم. تاریخ تولد خودش و دو رقم آخر تولد من رمزِ گوشی‌اش بود. همان‌طور که گوش‌هایم را تیز کرده بودم تا اگر کلید در قفل چرخید، بفهمم، زود رمز را زدم. فکر کنم هول کرده و عددی را اشتباه زده بودم که رمز را نامعتبر اعلام کرد. دوباره زدم. باز هم قفل باز نشد. خواستم برای بار سوم امتحان کنم که صدای بازشدن در آمد. زود گوشی را سر جایش گذاشتم و به سرعت نور خود را به آن طرف اتاق و تخت و کمد دخترکم رساندم. عمید وارد اتاق شد.
    - تو هم که سر و تهت رو می‌زنن، اینجایی.
    و لبخند پت‌وپهنی زد. به طرف میز رفت و گوشی‌اش را از شارژ کشید. لبخند رنگ‌پریده‌ای زدم. گوشی را در هوا تکان داد و همان‌طور که از اتاق بیرون می‌رفت، گفت:
    - جا گذاشته بودمش.
    انگار که من توضیحی خواسته باشم! همین‌که در بسته شد، پاهای من هم سست شد و همان جا روی زمین نشستم. باز دلم آشوب شد. آخر چرا رمز گوشی‌اش را عوض کرد؟ مگر چه در گوشی‌اش داشت که نمی‌خواست کسی آن را ببیند؟ حالا تمامِ کارهایم را به فراموشی سپرده و هم و غمم شد پیداکردن رمزِ گوشیِ عمید. با اینکه از این کار نفرت داشتم و هیچ وقت گوشی‌اش را چک نمی‌کردم، با اینکه بیش از هر چیز به حریم شخصی معتقد بودم؛ اما این بار داشتم تمامِ تفکرات پیشین خود را فراموش می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    دوستان عزیزم. خدا رو شکر مشکلات من رفع شد و آزمونم رو هم دادم و نتیجه مطلوب رو هم گرفتم. من رو ببخشید که انقدر منتظرتون گذاشتم و ممنونم که رمان رو دوست دارید و پیگیری می‌کنید. ببخشید که فرصت پاسخ به کامنت‌ها رو نداشتم :)

    نگاهی به تخت و کمد دخترم انداختم. چانه‌ام لرزید و بغضم گرفت. آخر تو از دخترت خجالت نمی‌کشی عمید؟ الان وقت این کارهاست؟ اشکی که از گوشه چشمم سرازیر شده بود را پاک کردم. صدای در پسِ ذهنم پرسید «کدام کارها؟» انگار که خجالت بکشم یا بخواهم آبروداری کنم، زیر لب گفتم:
    - حتماً یه دلیلی داره. عمید من عاشق زن و زندگیشه.
    برق اتاق را خاموش کردم و بیرون آمدم. دلم می‌خواست کمی روی تخت دراز بکشم؛ اما ترسیدم. با خود گفتم اگر بیکار باشم باز فکروخیال می‌کنم. هنوز خیال رمز گوشی عمید با من بود که تلفن خانه زنگ خورد. مادرم بود. می‌خواست چند تکه وسیله‌ای که برای دخترک خریده بود را بیاورد. با لحنی بی‌حوصله گفتم:
    - آخه مامان‌جان، گفتم که چیزی نخرین. به‌خدا جا نیست. کم‌کم وسایل داره میاد تو راهرو. همین‌طور پیش بریم، کل خونه میشه اسباب‌ و وسایلِ خانوم.
    مادرم انگار که تازه چیزی را به خاطر آورده باشد، گفت:
    - اصلاِ شما دو تا واسه این خانوم اسم انتخاب کردین؟
    راست می‌گفت. همچنان اسم به خصوصی را مد نظر نداشتیم. سکوتم که طولانی شد، مادرم گفت:
    - همین دیگه! همه‌ی کارهاتون رو کردین جز اسم این مغز بادومِ من. حتماً می‌خواین بچه صداش کنین!
    و قاه‌قاه خندید. مادرم سرحال بود؛ از لحن حرف‌زدن و شوخی‌کردنش مشخص بود. در دنیای خودش سیر می‌کرد؛ در دنیای مادربزرگ و نوه‌پروری، در دنیایی که یک عمر آرزویش را می‌کشید.
    بی‌حوصله از ادامه‌ی بحث، کارِ خانه را بهانه و گوشی را قطع کردم. روی مبل آرام‌بخش لم دادم و یک وری به گلدان‌هایم خیره شدم. گوشی‌ام زنگ خورد. بی‌حوصله بلند شدم و جواب دادم.
    - چه عجب! خوبه تو رئیس‌جمهور نشدی.
    لبخند بی‌ذوقی روی لب‌هایم نشست.
    - به جانِ نیکی می‌خواستم خودم...
    - خُبه خُبه! بیخودی جون من رو قسم نخور که خیلی از دستت شکارم‌ها! هیچ معلوم هست تو کجایی؟ بابا بچه‌ت دیگه قد من شده هنوز تو داری تهیه تدارک می‌بینی براش که خبری از ما نمی‌گیری؟
    روی مبل نشستم. رومیزی مرتب نبود. همان‌طور که گوشی را بین‌گوش و شانه گرفته بودم، رومیزی را مرتب کردم.
    - نیکی خیلی دلم می‌خواد باهات حرف بزنم.
    ساکت شد. فهمید که خبرهایی هست. با نگرانی پرسید:
    - همه‌چی روبه‌راهه افسانه؟
    بغضی که از همه پنهانش می‌کردم، ترکید. صدایم می‌لرزید.
    - نمی‌تونم بدون عمید ادامه بدم.
    نیکی مضطرب‌تر از قبل پرسید:
    - یعنی چی افسانه؟ این حرف‌ها چیه می‌زنی؟ چرا بدون عمید؟ خوبی؟ می‌خوای بیام اونجا؟
    می‌خواستم! گوشی را که قطع کرد، به عمید پیام دادم.
    - نیکی داره میاد خونه. لطفاً بعد از اینکه بچه‌ها رو رسوندی، با کلید در رو باز نکن؛ در بزن.
    همین‌که ارسال شد، گوشی را کنار گذاشتم. نگاهی به مبلی که فخری روی آن نشسته بود انداختم و چشم روی هم گذاشتم. دقیقاً نبض ریز و گرمِ رگ برجسته‌ی کنار شقیقه‌ام را حس می‌کردم. آرام گفتم
    - تمومش کن افسانه! این رفتار بیمارگونه رو تمومش کن.
    آن‌قدر آنجا نشستم و چشمانم را هم بسته نگاه داشتم که در زدند. به زحمت از جا برخاستم. عمید بود. آیفون را که زدم، گفتم:
    - راحت باش هنوز نیومده.
    زودتر از نیکی رسیده بود. کاش می‌توانستم با نیکی تنها باشم. در خانه را باز کردم و برگشتم سر جایم. عمید سلام کش‌داری گفت و داخل شد.
    - سلام عشقِ عمید. دورت بگرده عمید.
    اصلاً سرم را بلند نکردم تا نگاهش کنم. حواسم بود که دارد نزدیک می‌شود. پشت‌سرم ایستاد. عطر گل‌های تازه زیر بینی‌ام رفت. دستش را از کنار جلو آورد. دسته گل بزرگ و زیبا را جلوی صورتم گرفت. آرام خم شد و بـ..وسـ..ـه‌ای کنار گونه‌ام کاشت.
    - گلِ قشنگِ من خوشگل‌تره یا این گل‌هایی که هزارتا عطر و اسانس بهشون زدن؟
    بی‌تختیار لبخند زدم. آمدم گل‌ها را بگیرم که دستش را کنار کشید.
    - همین جوری؟
    بعد گل‌ را بالا برد و از کادر نگاهم دورش کرد.
    - یه نگاهی، لبخندی، نوازشی!
    دوباره گل را به طرفم گرفت. آرام دهانش را به گوش‌هایم نزدیک کرد و با صدایی آرام، بی‌نهایت آرام گفت:
    - بـ*ـوس هم نکردی عیب نداره!
    خام شدم؟ البته که نه و این مرا برای لحظه ای ترساند. خیال اینکه کلامِ عمید جادویش را از دست داده باشد. بی‌اختیار گل را از دستش گرفتم و بوییدم. رویم را به طرفش برگرداندم. نزدیک بود؛ خیلی نزدیک. با خود گفتم خیلی وقت است که این‌قدر از نزدیک ندیدمش. به خطوط ریزی ‌کنار چشم‌هایش خیره شدم، به موهایی که انگار حالا رگه های سپید کنار شقیقه‌اش بیشتر بیرون زده بود. آرام سرم را نزدیک کردم و بوسیدمش؛ عمیق و کش‌دار؛ انگار می‌خواستم ببینم آیا گرمای آن عشق هنوز هم جادو می‌کند یا روشنایی‌اش رو به افول رفته...
    زنگ زدند. عمید به طرف آیفون رفت. نگاهِ گذرایی به من کرد و آیفون را برداشت؛ از آن نگاه‌ها که انگار خطایی کرده باشی.
    - فرمایین بالا.
    وقتی آیفون را گذاشت، رو به من گفت:
    - آخه الان وقتِ مهمون بود؟
    و بی‌حوصله به طرف اتاقش رفت. با اینکه خودم از نیکی خواسته بودم بیاید، حالا حوصله‌اش را نداشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا