رمان انتقام ولی عشق | __mahla.a__ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

__mahla.a__

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/25
ارسالی ها
168
امتیاز واکنش
1,768
امتیاز
336
سروش-الان بهتری؟
-مرسی خوبم ولی میبینی که یکم صدام گرفته و بد سرفه میکنم. به گلا نگاه کردم و گفتم:زحمت کشیدی سروش،خودت گلی.
سروش-اون که آره ولی برات آوردم ببینی یکم روحیت تقویت شه.
-مرسی(یه سرفه)زحمت کشیدی.
سروش-خواهش میکنم.تا به ساغر گفتم حالت بد شده خودشو کشت تا بیاد ولی پیچوندمش خواستم خودم تنها بیام ببینمت.
محمد پرید وسط حرف سروش و گفت:خب چه اشکالی داشت ساغرم میومد.
سروش-نه خیلی سروصداش زیاده و شیطونه میترسیدم حال پناه بدتر از این شه.
-لطف داری ساغر خیلی خوبه.
مقدم وارد اتاق شد و برای محمد و سروش میوه آورد برای منم یه ظرف فرنی.آخه من نمیدونم خارج از وعده غذایی فرنی خوردن چیه.ولی وقتی چشمم به فرنی افتاد شکمم شروع کرد به قاروقور کردن،فهمیدم دارم از گشنگی میمیرم.بیخیال رودروایستی شدم و شروع کردم به خوردن فرنی.خیلی خوشمزه بود و بهم چسبید.با اینکه زیاد مزشو نمیفهمیدم ولی گرم بودنش خیلی برام لـ*ـذت بخش بود و بهم حال داد.محمد و سروش هم با هم صحبت میکردن و میوه میخوردن.وقتی فرنیمو تموم کردم ظرفشو گذاشتم روی میز کنار دستم.میخواستم لیوان آبمو بردارم ولی دستم نمیرسید.آخر خسته شدم و گفتم:محمد یه لیوان آب بهم میدی؟
تا محمد بلند شد سروش سریع بلند شد و لیوان و که نزدیکتش بود داد بهم.گفتم مرسی و آب و خوردم و گفتم:آخییییی داشتم هلاک میشدم.
سروش-ماشالله پناه چقدر میخوری دختر!
محمد-خب سروش چند روزه به زوره سرم و دارو توی سرم زندس،الان بیشترم بخوره حق داره.
سروش-اوهوم.خب من برم دیگه کلی کار ریخته سرم.
-ممنون که اومدی سروش ببخشید نمیتونم بیام بدرقه کنمت.
سروش-نمیخواد عزیزم.ایشالله بهتر میشی.فعلا عزیزم.
-خدافظ.
سروش یه لبخند قشنگ بهم زد و رفت بیرون محمدم باهاش رفت بیرون.
شالمو از سرم برداشتم و پرت کردم روی صندلی ای که سروش نشسته بود.دوباره دراز کشیدم.با اینکه چهار روز و خواب بودم ولی مغزم داشت میترکید.دوست نداشتم سرما بخورم چون نمیتونستم از هوای زمستونی لـ*ـذت ببرم.تو فکر بودم که محمد اومد دوباره تو اتاق.یه جوری داشت نگام میکرد.اعصاب نداشتم
-چیه؟
محمد-قبلا با ادب تر بودی.
-تو هم قبلا اخلاقت بهتر بود.
محمد-منظووور؟
نگاهمو دوختم به پتوی روی پام و گفتم:هیچی...بیخیال.
محمد با لحن مسخره ای گفت:سروش خیلی نگرانت نشده بود؟
-چطور؟
محمد-نگاهشو ندیدی؟ناراحت شد وقتی اینجوری دیدتت.
-آره ناراحت شد.حداقل یه نفر منو درک میکنه.
محمد-فکر کن فقط اونه...
. از اتاق خارج شد و محکم درو بست.
 
  • پیشنهادات
  • __mahla.a__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    1,768
    امتیاز
    336
    وا این چرا اینجوریه،اینم یه چیزیش میشه آآ.ایشش...
    حدود یه هفته طول کشید تا سرما خوردگیم خوب شه.تو این یه هفته حتی محمد بهم یه سرم نزد.ولی به خوبی حواسش بهم بود که حالم خوب خوب شه.بعد از بهبودیه کامل،حالم به مراتب بهتر میشد.سروش خیلی حواسش بهم بود و ازم مراقبت میکرد.تو این یه هفته میشه گفت هر روز بهم سر میزد و کلی آبمیوه میریخت تو حلقم.ازاتاقم اومدم بیرون و وارد حال شدم،محمد هنوز نیومده بود خونه.دلم واسش تنگ شده بود.نمیدونم چرا یه هفته داد و هوارش و نشنیده بودم دلم تنگش شده بود.ساعت 5 بود.میخواستم برم بیرون هوا خوری و برای تشکر از محمد چند تا گل بگیرم.لباسامو پوشیدم و با سینا رفتیم بیرون.هوا خیلی سرد شده بود،ولی برای اینکه دوباره سرما نخورم،نمیتونستم از اون هوا لـ*ـذت ببرم.رسیدیم به گل فروشی و چند تا شاخه گل رز سفید و قرمز گرفتم با یه پست کارت(نمیدونم درست گفتم یانه).برگشتیم خونه و منم وارد اتاقم شدم و روی کارتی که برای محمد گرفتم نوشتم:"ممنونم که این چند روز مراقب حالم بودی:)"کارت و برداشتم و با گلا رفتم سمت اتاقش،در اتاقشو باز کردم و روی میز کارش گل و کارت و گذاشتم و از اتاق خارج شدم.داشتم میرفتم سمت اتاقم که صدای سروش و شنیدم،پشت در اتاقم ایستاده بود.خواستم یکم بترسونمش،خواست در اتاق و باز کنه که پریدم پشتش و یه پخخخخخ بلند گفتم و با دستم زدم پشتش و یکم هلش دادم.یه واای گفت و برگشت سمتم.چشماش گشاد شده بود.یه حالت با نمکی شده بود صورتش.زدم زیر خنده.اونم تا خنده منو دید زد زیر خنده.
    سروش-میبینم حالت خوب شده و شارژی.
    -آره دیگه به لطف سر زدنای شما مگه میشه حالم بد بمونه.
    سروش-بعله،بایدم خوب شی.سروش پرستارت بوداااااااا.
    -بعله بعله.صد در صد باید خووب شم.واای یادم رفت تعارفت کنم،چیزی نمیخوری؟
    سروش-نه دیگه.میخوام برم.اومدم یه سر بزنم بهت و برم.
    -آها.باشه دستت درد نکنه.زحمت کشیدی سروش.
    سروش-خواهش پناه.پس فعلا.میبینمت.
    -بابای.
    سروش رفت و منم دوباره رفتم تو اتاقم.در طول روز حوصلم خیلی سر میرفت.نسبتا کل روز و بیکار بودم.همونطور جلوی در اتاقم ایستاده بودمو داشتم فکر میکردم که توی زمان بیکاریم چیکار کنم که دیدم محمد اومد و داشت میرفت سمت پله ها.بلند گفتم:سلااام.
    دو سه تا قدم رفتشو برگشت و گفت:سلام.بهتر شدی؟
    -آره،خیلی بهترم.
    محمد-خب خداروشکر.
    محمد داشت یه جوری نگام میکرد،منم از نگاش یکم هل کرده بودم و خودمو زده بودم کوچه علی چپ.همونجور محمد داشت نگام میکرد.
    -با اجازه.
    خواستم برم که محمد گفت:دارم میرم سفر.
    چیزی نگفتم.محمد ادامه داد.خواستم تورو هم با خودم ببرم.البته اگه بیای.وقت داری که؟
    -تنها چیزی که این روزا خیلی دارم وقته.
    محمد-خوبه پس باید برای تو هم بلیط میگیرم.تا دو روز دیگه بلیطا حاضره.تو هم چمدوناتو جمع کن.لباس گرم هم برای خودت بردار چون ممکنه هوا اونجا سرد باشه.
    -کجا میریم؟
    محمد-حالا میفهمی.
    -باشه.ممنون.
    خیلی خوشحال شدم،از بیکاری بهتر بود.ایوووولللللللللللللللل.سریع رفتم تو اتاقم و چمدونمو درآوردم و لباسامو با سلیقه و حساسیت گذاشتم داخل چمدون.نصف کلکسیون کلاه و شالگردنامو گذاشتم داخل چمدون و دیگر وسایلام و حاضر شدم برای مسافرتی که قرار بود کلی خاطره بسازه واسم...
     
    آخرین ویرایش:

    __mahla.a__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    1,768
    امتیاز
    336
    از هواپیما پیاده شدیم.رفتیم قسمت تحویل بار و چمدونامونو برداشتیم و از فرودگاه خارج شدیم.محمد یه تاکسی گرفت و هر دو سوار شدیم و رفتیم سمت هتلی که محمد رزرو کرده بود.
    بعد از رسیدن به هتل دهنم باز موند.بهترین و لوکس ترین هتل.وارد هتل شدیم محمد رفت سمت قسمت پذیرش کلید اتاقمونو بگیره.بعد از چند دقیقه معطلی محمد با کلید اتاق برگشت و با هم رفتیم سمت اسانسور...
    در اتاق و کرد و هر دو وارد اتاق شدیم.چمدونم و کشیدم و گذاشتم گوشه اتاق.محمد هم با چمدونش اومد داخل.تا اومد گفتم:کجاا؟
    محمد-تو اتاقم دیگه.
    -وااااااااا،یعنی چی تو اتاقم؟
    محمد-یعنی همین دیگه اینجا اتاق منم هست.یعنی اینکه تو این یه هفته اینجا قراره جایی باشه که توش میخوابم.
    همینجور بهش نگاه کردم،اومد و از کنارم رد شد.چمدونشو برد توی یکی ازدوتا اتاق هایی که وجود داشت و درو بست.یه پووف کردم،دیگه باید کنار میومدم.همینکه منو با خودش آورده کلیه.وارد اون یکی اتاق شدم و چمدونمو گذاشتم داخلش.یه تی شرت از داخل چمدونم در آوردم و پوشیدم.حوصله عوض کردن شلوار و نداشتم پس گذاشتم همون شلوار لی مشکی پام بمونه.خیلی گشنم بود.کلاهمو از سرم برداشتم و موهامو گوجه کردم بالا سرم.رفتم جلوی در اتاق محمد و در زدم.
    محمد-بله؟
    -چیزه...شام کی حاضر میشه؟
    در باز شد و قامت محمد توی چارچوب در ظاهر شد و گفت:من یه جلسه دارم باید برم.برگشتنی شام هم میگیرم میارم.
    -باشه.ممنون.
    محمد همونجور داشت بهم نگاه میکرد.فکر کنم واسش عجیب بود که من با تی شرت جلوش وایستادم.
    -کی برمیگردی؟
    محمد-معلوم نیست شاید دو سه ساعت دیگه.
    -آها باشه.
    رفتم و نشستم جلوی تلویزیون و روشنش کردم و یکم بین کانالارو گشتم تا دیدم یه شبکه داره فیلم میده.گذاشتم همون شبکه بمونه و نگاه کردم.بعد از چند دقیقه محمد از اتاقش اومد بیرون.یه نگاه کردم بهش دیدم تیپ رسمی زده.
    محمد-من دارم میرم.فقط یادت باشه پناه از اتاق خارج نمیشی تا بیام.اینجا نمیتونم باهات تماس بگیرم.فقط این شمارمه که اینجا گرفتم و یه کارت داد دستم و ادامه داد:هروقت نیاز داشتی بهم زنگ بزن.
    -باشه،حتما.
    محمد-فعلا.
    -خداحافظ.
    محمد رفت و دوباره ولو شدم روی کاناپه جلوی تی وی.تا اتمام فیلم 2 ساعتی گذشته بود.حوصلم سر رفته بود ولی چاره نداشتم داشتم ترکای دیوار و میشماردم که یکی در زد.بلند شدم و رفتم جلوی در.
    -بله؟
    یکی از خدمه های اونجا بود-عصرونتون رو آوردم.
    در و باز کردم اونم اومد داخل و چندتا ظرف چید روی میز و رفت بیرون.وااای خدا خیرش بده گشنم بود.نشستم سر میز،توی ظرفا یکم اِگ رول بود و چند تیکه نون و یه قوری که توش معلوم بود قهوس با دو تا فنجون و چندتا کاپ کیک.یکم قهوه برای خودم ریختم و با یه کاپ کیک خوردم.
    یه رول هم خوردم و بلند شدم و رفتم توی اتاقم و دراز کشیدم روی تخت و به سقف خیره شدم.تصمیم گرفته بودم بزارم تا جایی که میشه بهم خوش بگذره و اینکار رو هم خواهم کرد...:)
     

    __mahla.a__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    1,768
    امتیاز
    336
    توی همون حالت مونده بودمو داشتم فکر میکردم که چشمام گرم شد و خوابم برد...
    با صدای در که بسته شد بیدار شدم و نشستم روی تخت یه خمیازه کشیدم و بلند شدم و رفتم بیرون.محمد داشت کتشو میذاشت روی مبل که گفتم:سلام.
    محمد-سلام.خواب بودی؟
    -اوهوم.ساعت چنده؟
    محمد-حدودای 10.شرمنده که منتظر موندی یکم جلسه طول کشید.
    -اشکال نداره.
    محمد-گشنت نیست؟
    -خیلییییی زیاد.
    محمد-خب پس یه لباس گرم بپوش بابت تاخیری که داشتم بریم شام بیرون.
    -باشه.
    سریع وارد اتاق شدم.یه ژاکت قرمز که تا وسطای رون پام بود با یه ساپورت مشکی پوشیدم.موهامو هم باز گذاشتم و یه کلاه مشکی و شالگردن مشکی که روش گلای رنگی داشت گذاشتم دور گردنم،یکم مداد کشیدم با یه رژ سرخابی آرایشمو تکمیل کردم و یه نیم بوت مشکی خز دار هم پام کردم.از اتاق خارج شدم و گفتم-من حاضرم.بریم.
    محمد از روی مبل بلند شد و خیره نگام کرد.گفتم-بد شدم؟
    محمد-نه.بریم.
    یه لبخند زدم و با هم از هتل خارج شدیم.شب خیلی خوبی بود و خیلی خوش گذشت.با هم رفتیم رستوران و شام خوردیم.کلی هم با هم خندیدیم.بعد از شام داشتیم توی پیاده رو قدم میزدیم و با هم حرف میزدیم.
    -امشب خیلی خوب بود.ممنونم
    محمد-خواهش میکنم.ممنون که باهام اومدی.اگه تو نمیومدی دوباره تنهایی اینجا میومدم و ...میدونی زیاد خوش نمیگذشت.
    همونطور بهم نگاه میکرد.گفتم:سرده،نیست؟
    محمد-آره.سرده.ولی تو این سرما فقط یه چیزی میچسبه.
    -چی؟
    محمد-یه بستنی.
    نتونستم جلوی زبونمو بگیرمو گفتم:دیوونه.
    زیاد به روم نیاورد چی گفتم.گفت:حالا چی؟بریم بستنی بگیریم؟
    زیاد بدمم نمیومد.میتونست یه تجربه جدید باشه.
    -بریم.
    یکم قدمامونو تند تر کردیم تا برسیم به ماشین.سوار ماشین شدیم و محمد روند به سمت یه بستنی فروشی.
    محمد-پیاده میشی یا تو ماشین میخوری؟
    -سرده.تو ماشین بهتره.ممنون.
    محمد یه باشه ای گفت و پیاده شد.بعد از چند دقیقه با 2 تا بستنی قیفی اومد.پنجره رو کشیدم پایین و بستنیمو ازش گرفتم اونم اومد سوار شد.یه مرسیی گفتم و شروع کردم به خوردن.دوست نداشتم بستنی رو یه دفعه ای بخورم.بخاطر همین لیس میزدم.همونطور که من داشتم میخوردم دیدم محمد داره به من نگاه میکنه.با تعجب گفتم تموم کردی؟
    محمد-آره.
    یه اهایی گفتم و دوباره شروع کردم که محمد گفتم صبر کن.منم وایستادم که ببینم چی میگه.که دیدم یه دستمال کاغذی برداشت و یکم به من نزدیک شد یه دستمال کاغذی بداشت و آروم کشید روی بینیم.اصلا بهش نگاه نمیکردم ولی میتونستم گرمای دستشو و نفساشو حس کنم.دهنم خشک شده بود و ضربان قلبم شدت گرفت و تند تند میزد.محمد دستشو گذاشتم روی گردنم و صورتشو اورد نزدیک.ولی بازم بهش نگاه نکردم به جاش دستام شل شد و بستنی از دستم افتاد روی دنده ماشین.از اون حالت در اومدم و سریع گفتم:وای ببخشید.
    محمد هیچی نگفتم.دوباره دستمال کاغذی برداشت و بستنی و برداشت و ریخت دور.انگار که حالش خیلی بد شده باشه.بدون هیچ حرفی روند سمت هتل.
    بعد از اینکه رسیدیم به هتل پیاده شدیم.توی آسانسور فقط صدای موزیک آسانسور میومد.وارد اتاقمون شدیم که محمد برگشت و گفت:ببخشید و رفت توی اتاقشو در و محکم بست.منم رفتم توی اتاقمو درو بستم کلاه روی سرمو برداشتم و انداختم روی تخت.نشستم لبه تخت.وای ی!چه اتفاقی داشت بین منو محمد میوفتاد.بین منو نابود کنده زندگیم.داغ کرده بودم.لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم روی تخت و به سقف خیره شدم و به کار احمقانم فکر کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    __mahla.a__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    1,768
    امتیاز
    336
    بعد کلی فحش به خودم که چرا مثله ماست وایستاده بودم و هیچ کارری نمیکردم رفتم حموم که یکم اون حال و هوا از سرم بپره.بعد از یه حموم دبش و کلی کف بازی اومدم بیرون.گوشیمو برداشتم و به اینترنت هتل وصل شدم و دیدم کلی برام پیام میاد.وارد برنامه شدم و با کمال تعجب دیدم نزدیک 40 تا پیام از طرف سروشه.یه نگاه به پیاماش انداختم همش درباره این بود که کجام و این حرفام ولی اخراش دیدم که فهمیده اومدم خارج از کشور.تایپ کردم" سلام من الان پیاماتو دیدم.شرمنده"نبود از برنامه اومدم بیرون یکم توی صفحاتم گشتم و گشتم.چشمام خسته شد و گوشیمو پرت کردم بغلم و چشمامو بستم...

    محمد-پناه؟

    -هووم؟

    چشمامو باز کردم محمد بود.یه تکون خوردم و چشمامو بستم.

    محمد-پناه خانوم پاشو باید بریم بیرون!

    -من نمیام.تو برو.

    محمد-نمیشه که پاشو.

    -من بعدا میام و بالشمو گذاشتم رو صورتم و دوباره کم کم داشت خوابم میبرد که بازم محمد شروع کرد به بیدار کردنم.

    محمد-پاشو!عه پناه مگه با تو نیستم؟میگم پاشوووووووووو!

    بلند شدم و رو تختم نشستم.یه پووف کردم و گفتم:بلند شدم،الان راحت شدی؟ولم کن دیگه!

    محمد-صبح بخیر خانوووم خوابالو!خونه ما که همش بیداری،اینجا همش خوابی که!

    -خوب میخوام اینجا استراحت کنم.

    محمد-پاشو که میخوایم بریم یه جای خوووب!یه لباس گرمم بپوش!

    یه اوهوم گفتم و محمد پاشد رفت بیرون.یه خمیازه کشیدم و بلند شدم.دست و صورتمو شستم و بعد رفتمیه پالتوئه قرمز که تا وسطای رونم بود با یه نیم بوت پوشیدم.نمیخواستم کلاه بذارم.موهای صافمو شونه کردم و ریختم دورم.یه خط چشم که چشمامو کشیده تر نشون میداد برای خودم کشیدم و یه رژ قرمز هم زدم و یه رژگونه صورتی کم رنگ هم زدم.خیلی خوب شده بودم.از اتاقم خارج شدم و گفتم:حاضرم.

    محمد-چه عجب!!!!بریم که دیرمون شد.

    رفتیم سمت سالن غذاخوری و صبحونه خوردیم و از هتل خارج شدیم.محمد منو برد برای اسکی.یه زمین اسکیه بزرگ یخی.

    -محمد!

    محمد با تعجب جواب داد:جانم!

    -من اسکی بلد نیستم!

    محمد-اشکال نداره یاد میگیری.

    کفش اسکی رو پام کردم و با کلی زور و درودیوار و گرفتن وارد زمین یخی شدیم کلی از مردم که مثله من اسکی بلد نبودن هم بودن.محمد خیلی راحت رفت رفت روی یخ.

    محمد-پناه بیا دیگه!

    -نمیام!

    محمد-وا چرا!

    -بیام که بیوفتم زمین ضایع شم؟

    محمد یه جور قشنگی لبخند زد که دلم ضعف رفت.(وا این چه حرفیه که میزنی پناه؟کنترل کن خودتو دختر!)

    محمد-بیا خودم بهت یاد میدم دخترم.

    از لفظ دخترم خندم گرفت دستشو آورد جلو.دستای سردمو گذاشتم توی دستای داغش.با گرمای دستای اون سردی ای که توی وجودم بود از بین رفت. محمد هردو دستمو گرفت منو کشید روی زمین یخی.میترسیدم هر لحظه تعادلمو از دست بدمو بیوفتم روی زمین و ضایع بشم.با کلی دقت و ترس هر چی محمد میگفت انجام میدادم.اسکیش حرف نداشت.بعد از نیم ساعت کلنجار رفتن بلد شدم که چجوری روی یخ حرکت کنم.خیلی خوشم اومد.من حرکت میکردم و محمد پشت سر من میومد.اومدم برگردم که یه لحظه خیلی زیاد سر خوردم و نزدیک بود که بیوفتم.محمد از پشت کمرکمو گرفت!وااای خدا!یه لحظه قلبم ریخت!محمد در گوشم گفت:خوبی؟

    لحنش نگران بود.نفساش میخورد به گوشم که باعث میشد دلم قیلی ویلی بره.آب دهنمو قورت دادم و گفتم:اره خوبم.

    محمد نچ نچی کرد و گفت:فکر کنم مثله این باباها باید دستتو بگیرم و اسکی کنیم؟

    -هان؟

    محمد دستمو سریع گرفت و منو همراه خودش کشید.ازش خجالت میکشیدم نمیدونم چرا.

    نزدیکای دو ساعت اسکی کردیم.بعد از اسکی رفتیم یه رستوران فانتزی قشنگ و ناهار خوردیم.

    بعد از ناهار رفتیم سمت پارک که به پیشنهاد من یکم پیاده روی کنیم.توی سکوت داشتیم قدم میزدیم که محمد گفت:سروش نگرانت بود.

    لحنش یجوری بود.عکس العملی نشون ندادم.

    -خب؟

    محمد-خبرت و میگرفت! یه نیشخند اومد روی لبش و ادامه داد:باهام دعوائم کرد که چرا تورو برداشتم آوردم سفر!

    -واا!چرا؟

    محمد-فکر کنم اینو باید از خودت بپرسی!

    -نظری ندارم.

    محمدم هیچی نگفت.دیگه کم کم داشت سردم میشد!پالتوم جیب نداشت و دستامو هی میمالیدم به هم که یکم گرم شن که دیدم محمد دستمو گرفت و با دست خودش گذاشت تو جیب پالتوش.دیگه داشت زیاده روی میکرد.دستمو در آوردم و گفتم:لازم نکرده.

    محمد-لج نکن دختر به خاطر خودته.سردته...

    -دارم میگم سرد نیست.خب؟

    محمد اخم کرد و زیرلب یه چیزی گفت.منم دیگه اهمیتی ندادم.نزدیکای غروب برگشتیم به هتل.بدون گفتن چیزی محمد از هتل رفت بیرون و منم وارد اتاقم شدم و لباسامو عوض کردم و یکم استراحت کردم...
     
    آخرین ویرایش:

    __mahla.a__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    1,768
    امتیاز
    336
    سلام دوستان
    من یه مدتی نبودم،و اینکه شروع میکنم رمان و ادامه بدم،و امیدوارم که شما هم دنبال کنید.ممنون از همراهیتون♥
     

    __mahla.a__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    1,768
    امتیاز
    336
    روزها همینجور پشت سر هم میگذشت و میشه گفت که من محمد و روزی یکی دوبار میدیدم.ساعت 7 بود و داشتم تو اینستاگرام عکس و فیلم میدیدم که صدای در و شنیدم و بعدش محمد و جلوی در اتاقم دیدم.اخم کرد و گفت:پاشو حاضر شو.
    -چرا؟
    محمد:روز آخر و بریم بگردیم.
    -کجا میریم؟
    محمد:جای بد نمیبرمت بدو 10 دقیقه ای حاضریاا.
    و رفت بیرون.منم بلند شدم و یه پیراهن بافت بنفش با یه شلوار مشکی پوشیدم.
    موهامو ریختم دورمو یه کلاه بنفش گذاشتم رو سرم.با یه رژ کالباسی،حاضر شدنم تموم شد و یه کیف دستی برداشتم و رفتم پیش محمد.
    -حاضرم.بریم.
    محمد یه نگاه بهم کرد و راه افتاد.منم پشت سرش راه افتادم...
    به صحنه رو به روم با بهت نگاه کردم.یه مکان بیرون از شهر بود و پر از لامپای کوچیک رنگی،که یه میز کوچولو بین کلی درختای رنگارنگ،که روش چند تا ظرف غذا چیده شده بود.
    ذوق کردم از رنگی رنگی بودن و نورانی بودن اونجا،جیغ زدم و پریدم بغـ*ـل محمد و گفتم:واااای!چه قدر خوشگله اینجاااا.مرسیییییی.
    فکر کنم محمد اول تو شوک بود.بعد از چند لحظه دستشو حلقه کرد دور کمرم،سرشو گذاشت رو شونم و یه نفس عمیق کشید.
    بعد از چند لحظه که متوجه حرکتم شدم و جدا شدم از محمد و سرمو انداختم پایین،محمد یه سرفه کرد و گفت بفرما.
    و با دستش به میز اشاره کرد.منم آروم رفتم سمت میز و نشستم رو صندلی.محمد هم نشست اون سمت میز و زل زد بهم.
    بعد از ۱دقیقه گفت:بخور دیگه!تا الان زبونت باز بود که.
    یه نگاهش کردم و گفتم:خب چیکار کنم؟
    یه اشاره به میز کرد و گفت:بخور.
    یه نگاه به غذا کردم و دیدم میگوئه!
    متنفررررررم از میگو.
    محمد رو چنگال یه میگو زد و داد بهم:بخور.
    لپام قرمز شده بود.نمیتونستمم ازش نگیرم،مجبوری چنگال و ازش گرفتم،و نزدیک دهنم بردم،ولی تا بوش به دماغم خورد یکم دلم ضعف رفت از بوی بدش،زشت بود نمیخوردم.یه نگاه به محمد کردم داشت منو نگاه میکرد دید که بهش نگاه کردم سرشو انداخت پایین و شروع کرد به غذا خوردن.یه نگاه به میگوئه کردم،قیافشم چندش بود.
    میگو رو یه دفعه ای کردم تو دهنم و به زور اون لزجی زیر دندونامو جویدم.هر لحظه حالم داشت خراب تر میشد،نگاهم به گیلاس نوشید*نی افتاد الان بهترین گزینه بود،گیلاس و برداشتم و سر کشیدم و اون غذای بو گندورو دادم پایین.نوشید*نی تلخ بود ولی چاره نداشتم بهتر از میگو بود.یه دفعه یه عوق زدمو احساس کردم داره میگوئه داره میاد بالا،بلند شدم و دوییدم سمت یه طرف دیگه که از محمد دور شم،محمد هم هی صدام میکرد،گلاب به روتون همون میگوئه له و لورده و بالا آوردم.
    محمد اومد سمتمو چند بار زد پشتم وگفت:بدت میاد؟
    سرمو تکون دادمو گفتم:متنفرم ازش.
    محمد:نمیدونستم،وگرنه یه چیز دیگه آماده میکردم واست.
    -اشکال نداره!مهم‌نیست.
    ایستادمو با محمد رفتیم سمت میز و دوباره نشستم.
    محمد ظرفارو برداشت و به جاش با دو تا لیوان اومد سمتم.
    هوا سرد بود و باعث شده بود که دستم یخ بزنه.
    لیوان چایی و داد دستم و منم یه تشکر آروم کردم.
    نشست رو به روم به نگاه کرد...
    محمد:خیلی بهت بد گذشت؟
    -نه!البته که نه!خیلی هم ازت ممنونم که منو با خودت آوردی.
    محمد:خب زودتر چاییتو بخور که با هم بریم بیرون شام بخوریم.چون مطمئنم گشنته!
    خندیدم-کم نه!
    محمد-پس پاشو.
    از جام بلند شدم.محمد هم بلند شد و با هم رفتیم سمت ماشین و محمد روند به سمت یکی از رستوران های نزدیک اونجا...

    محمد:پناه...
    -هوم؟
    محمد:پاشو باید پیاده شیم.
    رو صندلیم صاف نشستم،محمد جلوتر از من پاشد که از هواپیما خارج شه.منم گیج پشت سرش حرکت میکردم...
    ساکامون و تحویل گرفتیم و رفتیم طرف پارکینگ فرودگاه.بالاخره ماشین پیدا کردیم و محمد بهم کمک کرد که ساک و بذارم داخل ماشین،و سوار شدیم از شدت خستگی بازهم خوابم برد،چشامو گذاشتم رو هم و خوابیدم...
     
    آخرین ویرایش:

    __mahla.a__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/25
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    1,768
    امتیاز
    336
    چند روز از مسافرتمون میگذشت،خیلی کم محمد و میدیدم،شاید یکی دوبار تو شب اون هم در حد 2-3 دقیقه میدیدمش.
    تو این چند روز هم خبری از سروش نبود.اصلا نمیومد پیشم یا پیام نمیداد که با هم حرف بزنیم.نمیدونم!شاید نمیدونه که من برگشتم.یا شایدم نمیخواد منو ببینه که بیخبر به اون رفتم.
    گوشیمو برداشتم،رفتم توی صفحه پیام خودمو سروش.براش نوشتم"سلام"
    جواب نداد.بیخیال شدم.حوصلم سر رفته بود.ای کاش محمد اینجا بود و با هم میرفتیم بیرون چون خودم تنهایی نمیتونستم برم بیرون.
    در اتاقم باز شد و مقدم اومد تو.
    مقدم:خانوم،آقا گفتند حاضر شید میخوان بیان دنبالتون.
    ای جوووون.خدایا نوکرتم ای کاش ازت یه چیز دیگه ازت میخواستم.
    پریدم از جام و گفتم:باشههه.
    سریع یه پالتوئه مشکی پوشیدم و یه شال عسلی گذاشتم رو سرم و یه خط چشم کشیدم و یه رژ کالباسی زدم و برو که رفتیم.گوشیمو انداختم تو جیبمو رفتم طبقه پایین.
    همینکه وارد سالن شدم محمد وارد خونه شد.تا منو دید یکم خیره نگام کرد و یه لبخند زد بهم و گفت:حاضری؟
    -آررررره.
    محمد-خب بریم.
    با محمد از خونه خارج شدیم.ماشین و بیرون از خونه پارک کرده بود.سوار ماشین شدیم.
    -کجا میریییم؟
    محمد-ارم.
    با ذوق گفتم:واقعاااااااا؟ایولللل.دلم ک زده بود واسه ارم.
    محمد نگاه کرد و یه نیمچه لبخند زد و زیر لب یه چی گفت.
    محمد-بقیه هم میان.
    -بقیه؟
    محمد-سروش و سیاوش و ساغر و مینا و کوروش.
    -اوه.همه هستن.
    محمد-آره.
    -ایول اونجوری خوش میگذره.
    محمد با طعنه گفت:آره!حتما خوش میگذره.
    دیگه هیچی نگفتم.بعد از 20 دقیقه رسیدیم به پارک،محمد ماشین و پارک کرد و پیاده شدیم.وقتی صدای اونهمه جیغ و میشنیدم هیجان زده میشدم.
    -سریع بیا دیگه خسته شدم.
    محمد-باید هماهنگ کنم که هم و پیدا کنیم دیگه.
    یه باشه ای گفتم و رفتم نزدیک ورودی پارک که دو تا دست چشممو گرفتن.
    "اگه گفتی من کیم؟!"
    -نمیدونم!کی ای تو؟
    "فکر کن"
    -مسخره میکنی؟مگه میشه تورو فراموش کرد؟
    برگشتم سمت سروش و خندیدم.
    سروش-به!امیدوار شدم به خودم!پناه خانوم راه گم کردی؟
    -عه عه عه!من که بهت پیام دادم!تو سرت شلوغه جواب نمیدی.
    سروش-بیخبر گذاشتی رفتی مسافرت!
    -یهویی شد دیگه.شرمندهههه.
    سروش چیزی نگفت و یه لبخند زد.بقیه بچه هارو پشت سروش دیدم و بهشون یه لبخند زدم و رفتم پیششون که سلام و علیک کنم.
    ساغر و مینا تا منو دیدن بغلم کردن و کلی عذر خواهی کردن که شرمندن نیومدن استقبال.
    با کوروش و سیاوش هم دست دادم،احوال پرسی کردیم.
    محمد آخر از همه اومد سمتم.
    -محمد سریع باش دیگه.آروم آروم عین پیرمردا میای.
    محمد-چی با هم میگفتین؟
    -چی؟
    محمد-با سروش چی میگفتین به هم؟
    -هیچی گفت چرا خبر نمیگیری و بیخبر رفتی از حرفا.
    محمد یه نگاه کرد و راه افتاد سمت ورودی پارک.
    با هم وارد پارک شدیم با دیدن اونهمه وسایل بازی هیجان زده میشدم و قلبم تاپ تاپ میزد.کوروش و سیاوش رفتن که واسه چند تا بازی یک جا بلیط بگیرن.ما هم منتظر موندیم.رفتیم تو صف ترن هوایی U،منو مینا و ساغر داشتیم با هیجان نگاه میکردیم،هر سری که ترن حرکت میکرد ما هم جیغ میزدیم.
    تا نوبت ما شد ما 3 تا دخترا رفتیم صندلی جلوئه ترن نشستیم.پسرا هم مجبور شدن برن پشت ما بشینن.البته بماند که کلی با محمد و کوروش بحث کردیم که صندلی جلو بشینه.
    تا ترن شروع به حرکت کرد ما هم شروع به جیغ زدن کردیم.
    در تمام زمان ترن ما هم داشتیم با تمام وجود جیغ میزدیم،دستگاه که از حرکت واستاد از جاهامون بلند شدیم و از جایگاه خارج شدیم،ما دخترا میگفتیم چقدر حال داد.پسرا میگفتن اصلا نچسبییید.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا