رمان در پایان انتقام | daryaa.sadr کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

daryaa.sadr

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/01/19
ارسالی ها
137
امتیاز واکنش
1,800
امتیاز
336
سن
27
[HIDE-THANKS]امیر با عصبانیت چنگی به موهایش انداخت.داشت دیوانه می‌شد.لیلا گریه می‌کرد با صدای لرزانی گفت:
- امیر من نمی تونم باور کنم که لیان...که لیان این کار رو کرده باشه.
- منم نمی‌خوام باور کنم ولی حرف‌های کیوان...صبح لیان بهم زنگ زد.
لیلا با شنیدن این حرف اشک‌هایش بند آمد و بلند داد زد:
- چی؟لیان زنگ زد؟ چی گفت؟
- راستش اصلاً بهش فرصت حرف زدن ندادم،عصبانی بودم و...
- نکنه هرچی از دهنت در اومد بارش کردی؟
امیر سکوت کرد. ترسید یاد اتفاق چند سال پیش افتاد ترسید با خود گفت نکند بازهم زود قضاوت کرده‌ام؟ ولی حرف‌های کیوان چه؟هرچقدر هم که کیوان از لیان نفرت داشته باشد نمی‌تواند این‌گونه به او تهمت بزند یا اینکه او را از خانه بیرون بیندازد.سؤالی هم مثل خوره به جانش افتاده بود که این دختر شب را کجا گذرانده؟ کجا بوده؟چه بر او گذشته؟ اگر حرف‌های کیوان حقیقت داشته باشد چه؟
حال:
جامش پر شد.یک‌ضرب آن را نوشید تلخی این مایع دیگر گلویش را نمی‌سوزاند.دوباره جام پر شد و دوباره و دوباره به‌این‌ترتیب یک بطری تمام شد.یکی از خورشید نشان‌ها رو به رویش نشسته بود.دستش را گرفت.
- سرورم من نمی‌تونم بهتون امری بکنم ولی فکر نمیکنید دارید زیاده روی میکنید؟
با این حرف کایا که یک خورشید نشان بود زد زیر خنده.صدای خنده اش ترسی به دل کایا انداخت.دست کایا را کنار زد و جام را پر کرد.رو به کایا کرد و گفت:
- فکر میکنی با این مقدار من مـسـ*ـت میشم یا مریض؟
سری به طرفین تکون داد و ادامه داد
- تو هنوز خیلی بچه ای!
امروز مایکل او را برگرداند و از آن جزیره ی جهنم نجات پیدا کرده بود.هنوز انگشتر شاهین نشان محبوبش را برنگردانده بودند. او را به عمارتش بـرده بودند و این خورشید نشان تازه کار را به عنوان محافظ برای او گذاشته بودند اما لیان به خوبی میدانست که این به اصطلاح محافظ فقط جاسوسی برای گزارش تک تک لحظاتی که میگذراند بود. پس نباید از شرش خلاص میشد؟ او که این را برگزیده بود هرکس که مزاحمش شود از بین خواهد برد.
- اسلحه یا چاقو و یا هرچیزی که داری سریع رو میز بزار
خورشید نشان خودش را گم کرد.ترس را در نی نی چشمانش دیده میشد.
- اما سرورم
- سریع
این رو به قدری قاطع گفت که کایا سریع اطاعت کرد.
- حالا یه راست میری توی حیاط.
- چشم سرورم.
و راه افتاد.لیان هم پشت سرش میرفت همین که وسط باغ رسیدند لیان کایا را زمین زد دست هایش را بالا آورد و با پشت دست گردن کایا را لمس کرد
- خب خب خیلی خوب میدونم که چرا اینجایی.
تن کایا لرزید شخص مقابلش کم کسی نبود .دختر شاهین نشان در مقابلش بود.فکر نمیکرد که لیان تنها بعد از چند ساعت که کیوان برای جاسوسی او را فرستاده بود شناسایی کند.
ناگهان دست های لیان به گردنش فشار آوردند لیان با ضربه ای به پای کایا او را زمین زد آنقدر فشار داد تا نفس کایا قطع شد. او را روی زمین رها کرد.چند نفر از افراد قابل اعتمادش کنار ایستاده بودن.
- این جنازه رو به عمارت کیوان بفرستین.
- چشم قربان
- راستی
- بله قربان
- بهش پیغام بدین که این دفعه به جای خفه کردن افراد جاسوسش مستقیم خودش رو خفه میکنم.
- چشم سرورم
- حالا زود برید.
خودش هم به سمت کلبه ی ته باغ رفت. روی دیوار های کلبه خط های بیشماری دیده میشد.گچ کوچکی برداشت و خط دیگری روی دیواره ی کلبه انداخت.
- اینم جون یه آدم دیگه.یکی دیگه که جونش رو با دست های خودم گرفتم.
گچ را روی زمین انداخت و به سمت ساختمان حرکت کرد. فردا باید به دیدار رئیس بزرگ میرفت.دیدار با این مار پیر چند دقیقه ای طول نمی کشید اما همین چند دقیقه او را برای روز ها خسته میکرد.هر بار که به آبی چشمان رئیس خیره می شد.آن روز وحشتناک برایش تداعی میشد.هنوز صدای شلیک اسلحه ای که به وسط پیشانی امیر خورد در گوشش اکو میشد.گوش هایش را گرفت و فریاد زد:
- نه.
لحظات اتفاق چند سال پیش هنوز از جلوی چشمانش نمی رفت.تا قبل از آن به فکر انتقام بود.اما فکر کردن تنها کافی نبود باید عمل میکرد.اما بعد ازآن اتفاق که دیگر هیچ کس را برای عزیز پنداشتن و پنداشته شدن نداشت فکر انتقام را از سرش بیرون انداخته بود چون با رهایی چه چیزی به دست می آورد؟به چه چیزی می رسید؟هیچ.هیچ کس را نداشت که به امید او بجنگد و با نابود کردن این باند به آن شخص برسد.پس دلیلی برای نابود کردن نداشت. اما ماندن در این موقعیت هم سودی نداشت جز اضافه شدن به خط های روی دیواره های کلبه ته باغ.اضافه شدن به تعداد افرا دی که جانشان را گرفته بود چه با گـ ـناه و چه بی گـ ـناه. زندگی او از لحظه ی اول تولد سیاه شده بود ذره ای زلالی میخواست تا تیرگی ها را از بین ببرد تنها گوشه ای روشنایی.
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • daryaa.sadr

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/19
    ارسالی ها
    137
    امتیاز واکنش
    1,800
    امتیاز
    336
    سن
    27
    [HIDE-THANKS]در سفید و طلایی اتاق رئیس بزرگ که شکوهش چشم هر بیننده ای را جلب میکرد توسط بادیگارد سیاه پوشی باز شد.با قدم های محکم وارد شد.جلوتر که رفت قامت مردی را از پشت سر دید او را خوب می شناخت کیوان بود ولی دلیل حضور او را نمی فهمید.کیوان با دیدن لیان چند ثانیه به صورتش خیره شد اما مردمک چشم های لیان لحظه ای نلرزید و تیر نگاهش فقط به گلدان سفید روی میز بود.
    - هنوز زنده ای.
    این جمله را کیوان با لحن خاصی بیان کرد.می خواست لیان را عصبی کند لیان نتوانست سکوت کند و گفت:
    - خبر زنده بودنم رو باید دیشب شنیده باشی.
    کیوان خوب منظور لیان را می فهمید جنازه ی کایا همراه با پیغام هشدار دهنده ی وی را دیشب افرادش به عمارت کیوان بـرده بودند. از نظر او این دختر دیگر خیلی پیشروی کرده بود دستش را جلو برد تا شانه اش را لمس کند اما لیان گویی دو چشم دیگر پشت سرش داشت که تند برگشت.
    - نگفتم دست کثیفت رو به من نزن؟
    در طی یک حرکت آنی پایش را بالا برد و لگدی به زانوی کیوان زد همین که او خم شد بالا پرید دو پایش را دور گردن کیوان قلاب کرد و او را زمین زد.مطمئن بود که کمر کیوان آسیب میبیند چون هنگام فرود آمدن روی زمین کیوان فریاد بلندی زد و حالا صدای ناله هایش گواه حدس لیان بود.
    چند لحظه بعد صدای عصایی در فضا پیچید کیوان خودش را به زور جمع و جور کرد اما هنوز صورتش از درد جمع شده بود.کیوان و لیان هر دو در برابر رئیس بزرگ زانو زدند.رئیس بزرگ مقابل آن ها روی مبل نشست .پیپ کنج لبش را روی میز گذاشت.چشم های لیان طاقت نگاه کردن به این مار پیر را نداشت به همین دلیل به زمین خیره شده بود.چند لحظه بعد دست رئیس بزرگ جلوی چشمانش قرار گرفت و برق سنگ یاقوت چشمانش را لمس کرد.
    - بگیرش.
    دستش را جلو برد و آن را گرفت و آن را در انگشترش فرو برد.صدای سابیده شدن دندان های کیوان روی یکدیگر که از عصبانیت بود گوشش را نوازش کرد .خوشحال شد نابودی کیوان آرزوی او بود. تا به حال درک نکرده بود که چرا کیوان از او اینقدر نفرت دارد؟گاهی هم تعجب میکرد از مرد و زن خوبی مثل امیر و لیلا همچین فرزندی بعید بود. البته گاهی مرور خاطرات گذشته او را آزار می داد با اینکه امیر سال های سال او را مانند دخترش بزرگ کرد اما حرف های او را هم باور نکرد و به کیوان که فرزند خونی اش بود اعتماد بیشتری داشت. دلیل این را هم خوب میدانست تلخ بود اما او در نهایت برای آن خانواده غریبه بود.غریبه.«غریب»چه واژه ی سردی که حتی به زبان آوردن این کلمه حس خوبی را القا نمی کند.
    گذشته:
    جعبه ی شیشه ای کوچک در دستان لیان بود آن را باز کرد چشمش به دو تا حلقه ی ظریف و ساده افتاد .یکی را برداشت در قسمت داخلی حلقه اسم محمد حک شده بود.با خود گفت:
    - این حلقه ی مادرمه.
    نام شایسته هم که در پشت حلقه ی دیگر حک شده بود مشخص میکرد که این هم باید حلقه ی پدرش باشد.آن را در دستانش فشرد. سپس آن ها را در جای خودشان گذاشت. به دو دفتر با جلد های سیاه رو به رویش خیره شد.دفتر خاطرات پدر و مادرش را لمس کرد هنوز جرئت خواندن آن ها را نداشت. تصمیم گرفت که سر مزار پدر و مادرش برود و کمی با آن ها حرف بزند.

    [/HIDE-THANKS]
     

    daryaa.sadr

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/19
    ارسالی ها
    137
    امتیاز واکنش
    1,800
    امتیاز
    336
    سن
    27
    سلام بچه ها
    با اینکه چند ماهی از شروع تایپ میگذره ولی استقبال چندانی من ندیدم لطفا لطفا همون سه چهارنفری که میخونن برام پیشنهاد بدن.

    [HIDE-THANKS]بطری آب را روی دو سنگ سیاه و سرد خالی کرد چشمش به نام آن ها افتاد.محمد نظری و شایسته سبحانی. 2 شاخه گلایول را هم روی مزار ها گذاشت و بعد روی زمین نشست. فاتحه ای خواند .
    - سلام بابا سلام مامان
    همین را که گفت اشک در چشمانش جوشید
    - شما هرگز نتونستید این جمله ها رو بشنوید و من هم هرگز نتونستم این کلمه ها رو از ته دلم بگم.
    دستی بر چشمانش کشید و ادامه داد.
    - امروز اومدم که حرف بزنیم و کمی با هم آشنا بشیم اومدم درد دل کنم.
    سرش را روی سنگ سرد قبر مادرش گذاشت و دستی رو ی آن کشید
    - مامان؟میدونی من خیلی دوست داشتم که الآن سرم روی پات بود و دست های تو سرم رو نوزاش میکرد؟
    آهی کشید و ادامه داد:
    - مامان میدونی؟حتما میدونی چون میدونم که همیشه از اون بالا مواظب من بودی.من رو از خونه انداختن بیرون با یه تهمت حتی فرصت دفاع کردن رو هم به من ندادن. ولی من برگشتم خونه امون خونه ی واقعیم.جایی که واقعا متعلق به منه.اهمیتی نداره که پایین شهره و کهنه مهم اینه که مال منه حق منه و من توش یه موجود اضافی نیستم. امروز بالاخره شجاعت به خرج دادم و رفتم داخل اتاق خوابتون عکساتونو دیدم.مامان میدونی من خیلی شبیه تو ام. کاش اینو از نزدیک میدیدی. و مثل هر مادر دیگه ای بهم میگفتی که تو آینه ی جوونی منی. و من خوشحال میشدم. کاش بودی و من آرزو هام رو تموم فکرام رو به خودت میگفتم و تو به من لبخندی میزدی و با آرامش به سوال های من جواب میدادی.کاش بودی و من این همه حسرت نمیخوردم .کاش....
    سرش را برداشت خودش را به سمت مزار پدر کشاند و گفت:
    - بابا؟
    بغضش را قورت داد و گفت:
    - میدونی الآن خیلی دوست داشتم که بگی جونم جان بابا؟ خیلی دوست داشتم که منم مثل همه ی دخترایی که دیدم خودم رو برای بابام لوس کنم خیلی دوست داشتم مثل پدر ماهک تو به من رانندگی یاد بدی خیلی دوست داشتم که تو نسبت به من حساس باشی خیلی دوست داشتم که برادر یا خواهری از خون خودم داشتم نه یکی مثل کیوان که من رو از خونه پرت کرد بیرون ولی...
    سرش را به طرفین تکون داد و با گریه گفت:
    - ولی نمیشه. میدونی ؟من عشق توی چشمات رو توی عکسا دیدم . خیلی دوست داشتم که رنگ اون چشم ها رو از نزدیک ببینم ولی نشد. خدا ازمن امتحانش رو سخت گرفت با گرفتن شما از من بد داغی رو دلم گذاشت. میگن پدر و مادر بال بچه هاشون هستن ولی من روز تولدم اون بال ها رو از دست دادم و تنها موندم. شاید مقصر خودمم کاش نبودم کاش من میمردم.کاش شما بودین . ای خدا...
    آخرین جمله هایش را فریاد میزد آن چنان بلند که احساس کرد گلویش خراشیده شد ولی خدا رو شکر که کسی در قبرستان نبود تا با ترحم به او نگاه کند. دقایقی را حرف نزد اما اشک هایش دل هر بیننده را می سوزاند کمی که آرام شد با دستمالی اشک هایش را پاک کرد بلند شد و لباس هایش را تکاند.
    - میخوام شما رو کشف کنم.میخوام بشناسمتون اومدم که بهتون بگم که میخوام دفتر خاطراتتون رو بخونم. نمیدونم چی در انتظارمه اما امیدوارم چیزای خوبی باشن.
    چند قدم آن طرف تر کسی لیان را نگاه میکرد و دوربین به دست از حرکات او عکس می گرفت مطمئن بود که بعد از سال ها دختر محمد را یافته چون قیافه ی این دختر با شایسته مو نمیزد.باید هرچه سریع تر خود را پیش رئیس بزرگ می رساند مطمئنا بازی های جالبی در راه بود.دلش به حال دخترک سوخت برای آینده ی سیاهش دل هر کس می لرزید مطمئن بود که دخترک هنوز هیچ از گذشته نمی داند چون اگر می دانست اینگونه بی احتیاط خود را نشان نمی داد خودش نمی دانست اما جانش بعد از این در خطر بود هیچ کس نمی دانست که رئیس بزرگ قرار است چه کار هایی با این دختر کند آیا یکی مثل خودش؟یا جانش را خواهد گرفت؟آخر بازی چه خواهد شد؟ در پیچ و خم این جاده لیان برنده خواهد شد یا رئیس بزرگ بازی را خواهد برد؟ دست روزگار مهره ی لیان را در کجا قرار خواهد داد؟

    [/HIDE-THANKS]
     

    daryaa.sadr

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/19
    ارسالی ها
    137
    امتیاز واکنش
    1,800
    امتیاز
    336
    سن
    27
    [HIDE-THANKS]حال:
    از نگاه های خیره ی جوان مقابلش به سطوح آمده بود اما در ظاهر چیزی را برزو نمی داد پایش را روی پای دیگرش انداخت. نگاهی به لباس های مارک دار پسر کرد و برق ساعت گران قیمتش از دور به چشم می آمد. سیگار مورد علاقه اش را روی لب هایش جابه جا کرد باصدای محکمی گفت:
    - آرش خان؟ خب میدونید که روش کار ما چجوریه؟
    جوان هنوز نگاهش را از روی بدن لیان برنداشته بود اما لب هایش تکان خورد و گفت:
    - بله پدرجان کمی توضیح دادن.
    لیان دیگر کلافه شده بود.نفسش را سنگین بیرون داد توی ذهنش این جمله بود:
    - یه تازه کار جوجه رو برای بستن همچین قرار داد مهمی فرستادن.واقعا که. مثلا به قول خودش پدر جان اینو فرستاده واسه کسب تجربه؟ اینکه داره فقط به من نگاه میکنه. نه اینجوری نمیشه باید ادبش کنم.
    با پایش عسلی کوچک مقابلشان را آن طرف هل داد که فنجان های قهوه تکانی خوردند.حالا فاصله ی مقابلشان خیلی کم بود و مانعی هم وجود نداشت. آرش با تعجب به کار های لیان نگاه میکرد. خیلی راحت نبود شلوار چرم براقی که پوشیده بود کمی دست و پایش را بسته بود پاشنه های 12 سانتی بوت هایش هم کمی پاهایش را آزار میداد ولی خوب میدانست که چطور از این پاشنه ها برای ادب کردن این پسر چشم دریده استفاده کند. لیان یک پایش را بالا برد و دقیقا مقابل صورت آرش قرار داد و به یک باره پاشنه ی تیزش را روی سیبک گلوی آرش گذاشت و کمی فشار داد. بادیگار های آرش خواستند جلو بیایند اما افراد لیان جلوی آن ها را گرفتند خورشید نشان های لیان خیلی قوی و هیکلی تر از بادیگار های آرش بودند.آرش مبهوت به کار لیان نگاه میکرد.لیان پوزخندی زد و گفت:
    - اگه یه بار دیگه نگاهت به جز چشمام جای دیگه باشه به جای پاشنه ایندفعه چاقو رو روی گلوت میزارم. فهمیدی؟ برام مهم نیست پسر هر خری هستی باش.
    آرش ترسیده گفت:
    - ب..باشه..ب..ببخشید
    - خوبه
    دیگر آرش حتی جرئت نمیکرد به لیان نگاه کند و بقیه ی حرف هایش را در حالی که به زمین خیره شده بود می گفت.و لبخند رضایت لیان به صورت کج روی لبان لیان بود.این طوری بهتر بود. یک ساعت بعد آرش رفت و لیان تنها بود با اشاره ی مخصوصش یکی از افرادش جلو آمد و نوشیدنی محبوب لیان را روی میز گذاشت.لیان جام را برداشت و شروع به مزه مزه کردن آن کرد.ناگهان صدای عصایی در فضا اکو شد و لیان سایه ی خم شده ی افرادش را دید.چند ثانیه بعد رئیس بزرگ مقابلش بود. کت و شلوار سفید رنگش و عصای به همان رنگ و موهای جو گندمی رنگش و همه چیزش حتی اجزای صورتش که کپی پدرش بود هم لیان را آزار میداد. روی صندلی مقابلش دقیقا جای آرش نشست. پیپش که کنج لبش بود را روی میز کنار رفته گذاشت.با لحن خاصی رو به لیان گفت:
    - گاهی باورم نمیشه که همون محمد بی عرضه همچین دختری بتونه به وجود بیاره. همونی که نمیتونست یه هفت تیر دستش بگیره دختری داره که آرزوم بود همیشه من داشته باشمش.
    قهقه ای زد و گفت:
    - پاشنه های بلند همچین استفاده هایی هم میتونه داشته باشه.
    رئیس بزرگ داشت می خندید اما شیشه ی جام میان دستان لیان فشرده میشد و چند لحظه بعد صدای ترک برداشتن و سپس خرد شدن شیشه ی جام باعث بهت و حیرت رئیس شد و مایع قرمز رنگ روی لباس چرم لیان ریخت اما به لطف دستکش های مشکی چرم رنگ لیان که همیشه دستش بود باعث شد که دستش بریده نشود.تکه های شیشه را از رویش کنار زد و خرده ها روی زمین ریختند.رئیس بزرگ دستمال دور گردنش که سفید رنگ بود و جنس نرمی داشت را از دور گردنش باز کرد خم شد تا روی لباس خیس لیان کشید که لیان سریع بلند شد. خواست برود که رئیس بزرگ دست خشک شده روی هوایش را کنار کشید و با تحکم گفت:
    - بشین.
    لیان دست هایش را مشت کرد و با اکراه نشست.
    - چی از جونم میخوای؟
    - حق نداری با من اینجوری صحبت کنی.
    لیان پوزخندی زد و گفت:
    - اما شما حق کامل دارید که حتی پسر و عروس خودتون رو بکشین نه؟
    و بعد بلند شد و رفت و رئیس بزرگ تنها ماند با فکر اینکه نفرت این دختر روزی نابودش خواهد کرد اما کی؟
    [/HIDE-THANKS]
     

    daryaa.sadr

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/19
    ارسالی ها
    137
    امتیاز واکنش
    1,800
    امتیاز
    336
    سن
    27
    [HIDE-THANKS]با صدای زنگ در سر از کتاب برداشت خودکارش را روی میز کوچک گذاشت خوشحال شد یا ماهک بود یا خاله فاطمه که آمده بودند به او سر بزنند اما احتمالا ماهک بود چون چند دقیقه پیش زنگ زده بودو گفته بود که میخواهد چیزی به لیان بگوید با این فکر دیگر چادر نپوشید و همانجور با لباس خانگی به سمت حیاط دوید . چون عجله کرد حتی یادش رفت دمپایی هایش را بپوشد.آخر فرد پشت در طوری به در میکوبید که ناخواسته آدم را هول میکرد.
    - ماهک اومدم بابا در و شیکوندی چه خبرته؟
    همین ها را میگفت در را که باز کرد قامت امیر را رو به رویش دید رنگ از رخش پرید و لحظاتی بعد سیلی سنگینی روی گونه اش نشست.شدت ضربه آن قدری بود که جسم نحیف لیان روی زمین پرت شد.با تعجب به مرد رو به رویش نگاه کرد.این مرد این جا چه میکرد؟ اصلا از کجا فهمیده بود که اینجاست؟ سوال ها در مغزش به جریان افتاده بود اما هجوم اشک هایش به چشمانش مجال به سوال ها نداد و بالاخره اشک ها جاری شدن.با درد لب زد:
    - پسرت که از خونه ات انداختم بیرون دیگه چی میخوای؟
    عصبانیت امیر افزایش یافت به سمت لیان هجوم برد از موهای بلند لیان که مانند آبشار بودند گرفت و بلند کرد
    - چرا؟ چی برات کم گذاشتم؟
    نگاهی به حیاط خانه کرد و ادامه داد:
    - پسره آبروت و گرفت و ولت کرد؟حالا اومدی توی خونه پدر هیچی ندارت؟آره؟
    قلب لیان با هر کلمه ی امیر به هزار تکه تقسیم می شد و شعله ی شمع محبتش نسبت به امیر بی فروغ تر می شد. امیر چند دقیقه به صورت لیان خیره ماند و بعد رفت. اما لیان همان جا مانده بود مبهوت بود آدم ها اینگونه و به همین راحتی میروند؟ چه زود اعتمادشان از بین می رود اما اعتماد کردنشان سال ها طول میکشد؟ چند لحظه بعد در نیمه باز کاملا باز شد و ماهک وارد شد
    - لیان چرا...
    نتوانست کامل سوالش را بپرسد با دیدن لیان که روی زمین مبهوت به گوشه ای خیره شده بود به سمت لیان دوید
    - چی شده؟
    و این تلنگری برای جاری شدن دوباره ی اشک های لیان بود بود.
    - دردت به جونم آبجی.کی اینجا بوده؟
    لیان ماهک را بغـ*ـل کرد و باز گریه کرد میان هق هق هایش ماجرا را برای ماهک تعریف کرد.ماهک سری از روی تاسف تکان داد و با دلسوزی گفت:
    - ناراحت نشو.یه روزی تموم تاوان این کارهاشون رو میدن.پاشو آبجی بیا بریم داخل که خبرای خوبی بردارم. پاشو عزیزم اینقدر خودت رو عذاب نده.خدا خودش میدونه که تو از برگ گل پاک تری.اصل کاری اون بالائیه خودش هم بهت کمک میکنه. پاشو دیگه اینقدر گریه نکن.
    دست لیان را گرفت و او را بلند کرد سپش او را به سمت سرویس بهداشتی هل داد تا صورت پر اشکش را بشوید.خودش هم داخل رفت. بادیدن کتاب های تست پخش و پلا روی زمین وسط پذیرایی.سری از تاسف تکون داد. و با صدای بلندی گفت:
    - دختر خجالت بکش این چه وضعشه؟برو دو تا اتاق خواب داره این خونه تو یکیشون بشین قشنگ درس بخون. اگه یه غریبه بیاد چی میگه؟
    لیان در حالی که با حوله صورتش را خشک میکرد با صدای ضعیفی گفت:
    - چه غریبه ای میخواد بیاد؟من کسی رو ندارم که بیاد دیدنم .یه تویی یکی هم خاله فاطمه با شما ها هم که تعارف ندارم.راحتم. شما از خودم به من نزدیک ترین.
    - بله.راحت باش.راحت
    این کلمات را با لحن با مزه ای بیان میکرد که باعث شد لیان کوتاه بخندد.ماهک با دیدن خنده ی لیان ذوق کرد و دست هایش را به هم کوبید و گفت:
    - قربون خنده های خوشگلت آبجی جونم.حالا بیا ببین ماهک عزیز تر از جونت چه کرده بیا و بیشتر قدر من و بدون بله در حفظ و نگهداری بنده کوشا باش......
    همینجوری ادامه میداد که با پس گردنی لیان ساکت شد البته ساکت هم که نه چون با صدای بلندی گفت:
    - آخ....مریضی آخه؟چرا میزنی؟
    با چشم غره ی لیان ساکت شد.
    - بیا برات یه کاری جور کردم با قلوا. توی شرکت داداشم همین ماهان خان خودمون میری مترجم میشی.وقتی به ماهان گفتم کلی استقبال کرد البته بهش نگفتم که دیگه خونه اتون نیستی فقط بهش گفتم که یه هفته تا کنکور مونده بعد اون میری سر کار جهت مشغول بودن.راستی آبجی جون تنها نیستی ها منم هستم منتهی یه کوچولو سمتم از تو بالاتره من منشی هستم.
    - قربون سمت بالات برم.
    - بله این اجازه رو داری.
    چند ساعت بعد ماهک رفت و لیان تنها ماند.به سمت دفتر های خاطرات پدر و مادرش رفت دستی به جلد چرم شان کشید و گفت:
    - یه هفته بعد میخونمتون.فعلا میخوام فقط درس بخونم میخوام سر بلند بشین.
    [/HIDE-THANKS]
     

    daryaa.sadr

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/19
    ارسالی ها
    137
    امتیاز واکنش
    1,800
    امتیاز
    336
    سن
    27
    [HIDE-THANKS]ساعت طاقت فرسا در جلسه ی کنکور گذشت و لیان بیرون آمد حس بدی نداشت احتمال میداد که قبول شود. با فکر و خیال های متفاوت و همچنین با استرس فردا در خیابان قدم میزد.فردا به شرکت بردار ماهک میرفت. تاحالا به آن جا نرفته بود در واقع شاید به تعداد انگشت هایش هم ماهان بردار ماهک را ندیده بود اما امیدوار بود که همه چیز خوب پیش خواهد رفت.وقتی دیدار های خود را با بردار ماهک مرور میکرد چیز زیادی یادش نمی آمد فقط چند بار دنبال ماهک آمده بود گرچه ماهک او را برای همراهی با خودشان دعوت کرده بود اما لیان قبول نکرده بود.و فقط سلام و احوال پرسی کوتاهی داشتند.پسر بدی نبود هیچ وقت نگاه هایش لیان را اذیت نکرده بود. اما هیچ کس را فقط با چند دیدار کوتاه نمیتوان شناخت. باید مواظب بود. از کیفش کلید را بیرون آورد ودر حیاط را باز کرد تا خواست قدم به داخل حیاط بگذارد .خاله فاطمه با نفس نفس خودش را به او رساند.لیان با خوش رویی گفت:
    - سلام خاله.
    - سلام جونم.خوبی؟چطور شد؟
    - امیدوارم خوب داده باشم.
    - ایشالا.
    -خاله بیا تو.
    - نه دخترم عجله دارم راستش اومدم بگم دختر خواهرم زایمان کرده یه هفته میرم شهرستان مراقب خودت باش. کلید خونه رو هم میدم بهت به گلدونام یه چند روز یه بار سر بزن و بهشون آب بده.
    - چشم خاله. خاله جون زود برگردیا.
    - البته.
    و بعد از خداحافظی طولانی .فاطمه رفت .لیان پس از عوض کردن لباس هایش به سمت دفتر های روی میز رفت و آن ها را برداشت.روی صندلی نشست ؟آن ها را مقابل خود قرار داد.دستش را زیر چونه اش تکیه داد و گفت:
    - حالا از کدومشون شروع کنم؟ اوم...از بابا شروع کنم فک کنم بهتر باشه نه؟
    با این فکر دفتر خاطرات پدرش را باز کرد. همین که دفتر باز شد از وسط آن کلید کوچک و ظریفی افتاد
    - این چیه؟
    کلید را روی عسلی کوچک گذاشت.شروع کرد به خواندن(از زبان محمد،پدر لیان):
    نمیدونم چرا دارم این ها رو میونیسم شاید اینقدردلم پره که فقط نوشتن خالیم میکنه حتی نمیتونم به کسی بگم چه اتفاقاتی داره میفته.شاید هم باید خجالت بکشم نمیدونم.امروز بابا من و به اتاق خودش برد و این خیلی عجیب بود خیلی بهم اهمیت نمیداد چون میدونست من هم علاقه ای به کار های اون ندارمو فقط به خاطر مادرم خونه میام. کلا معتقده که من خیلی بی عرضه‌ام. چرا؟ چون من نمی تونم کارایی که اون میخواد رو بکنم پدرم میخواد مثل اون باشم. من واقعا نمیتونم.توی این مواقع واقعا عاجزم. توی اتاق بهم گفت که وقت ازدواجمه تا خواستم اعتراض کنم گفت که حتی نمیخواد یک جمله بشنوه و باید با کسی که اون میخواد ازدواج کنم خودم هم میدونم که این ازدواج فقط چون به نفع اونه میخواد شکلش بده ولی من این کار و نمی کنم من میخوام با انتخاب خودم ازدواج کنم. کاشکی می تونستم مستقل باشم با اینکه من حتی بعد از 18 سالگیم یه قرون ازش پول نگرفتم و حتی یه بار از خونه رفتم اما دلم راضی نشد مامان رو تنها بزارم اون خودش میدونه که شوهرش چه غلطایی میکنه و من هرچی بهش میگم دل از این عمارت و ماشین های شاسی بلند و سقف باز بکن و بیا بریم نمیاد و هنوز عاشق باباست.درکش نمیکنم. ولی واقعا باید چیکار کنم اگه دستی دستی من رو مجبور به ازدواج کنه چی؟ یعنی باید مطیع بابا بشم؟ ولی هیچ وقت نتونستم مطیع باشم راستش من می ترسم از اسلحه از خون از این کار ها متنفرم وقتی رنگ قرمز خون رو میبینم یا حتی بهش فکر میکنم نمی دونم حتی حسی که در درونم به وجود میاد رو توصیف کنم . دستام میلرزه و حالت تهوع میگیرم من بدم میاد از این کثافطا. من عاشق عکاسیم چیزی که دنبالش رفتم و درسش رو میخونم عاشق عکسبرداری از طبیعتم من از اینا لـ*ـذت میبرم و روحم انگار زنده میشه و از ته دلم برای اینکار جون میدم نه وحشی بازی های پدرم. آره من ترسو ام ولی این چیزی که هستم آره این حقیقت وجود منه. من این طوریم نمیدونم چرا پدر این رو نمیخواد درک کنه وقتی من باهاش کاری ندارم چرا اون میخواد من رو عذاب بده؟
    [/HIDE-THANKS]
     

    daryaa.sadr

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/19
    ارسالی ها
    137
    امتیاز واکنش
    1,800
    امتیاز
    336
    سن
    27
    [HIDE-THANKS]از تاکسی پیاده شد دستی به مقنعه ی کراواتی مشکی اش کشید .به ساختمان رو به رویش خیره شد.نمای سفید و سیاه رنگش تضاد جالبی بود«شرکت واردات صنایع پزشکی ماهان» این کلمات روی نمای ساختمان مقابلش خود نمایی میکردند نفس عمیقی کشید و وارد شد.همین که در آسانسور داشت بسته می شد کسی خودش را با هول داخل آسانسور پرت کرد یک پسر جوان که نفس نفس میزد شاید دیرش شده بود لیان ابتدا با تعجب به او نگاه کرد اما بعد آرام کناری ایستاد آرزو میکرد که ماهک حتما بیاید تا تنها نباشد اظطراب وجودش را فرا گرفته بود ناگهان به این فکر کرد که باید کجا برود؟ در این ساختمان بزرگ چگونه اتاق بردار ماهک را بیاید؟ با این فکر خطاب به پسر مقابلش گفت:
    - ببخشید آقا؟
    پسرک سرش را به سمت او چرخاند و با نگاه معمولی گفت:
    - بفرمائید.
    - شما میدونید من باید توی کدوم طبقه اتاق رئیس شرکت رو پیدا کنم؟
    یک تای ابروی جوان بالا رفت و گفت:
    - دنبال ماهان میگردین؟
    - بله برای کار اومدم.
    پسرک دستی به ته ریشش کشید و ناگهان بشکنی در هوا زد و گفت:
    - هوم شما باید مترجم جدید باشین دوست ماهک خانوم نه؟
    - بله.
    - منم دارم میرم اتاق ماهان با من بیاین. من معاون ماهانم.
    - ممنون
    - خواش میکنم.
    و لحظات بعد در سکوت سپری شد با باز شدن در آسانسور لیان پشت سر آن پسر جوان که هنوز اسمش را نمیدانست رفت. جلوی میز منشی ایستادند . جوان با منشی حرف میزد اما لیان فکرش در گیر بود. در گیر همان چند جمله ای که از دفتر خاطرات پدرش خوانده بود ازدواج اجباری پدرش و نفرت پدرش از پدربزرگ لیان و... یعنی چه اتفاق هایی افتاده بود؟
    - خانوم؟ خانوم؟
    با صدا زدن های مکرر و تکان دستی مقابل چشمانش به خودش آمد.
    - ها؟
    - خوبین؟
    - ب..بله.
    جوان لبخند کوتاهی زد و سپس به سمت در گردویی رنگ رفت لیان هم پشت سرش وارد اتاق شد.
    - سلام ماهان.
    - سلام داداش صبح بخیر.
    هنوز آن ها گرم صحبت بودند که در بدون اینکه اجازه ای داده شود باز شد و ماهک خودش را داخل انداخت نفس نفس میزد همین که چشمش به لیان افتاد خودش را داخل آغـ*ـوش لیان پرت کرد و سفت لیان را فشار داد لیان خشک شده بود و نمیدانست چه واکنشی نشان بدهد.
    - وا..وای...ب..بخشید....د..دیرم...ش..شد.
    - عیب نداره گلم.
    لیان خودش را در سکوت اتاق پیدا کرد و البته نفس های مقطع ماهک. گلویش را صاف کرد و گفت:
    - سلام جناب حمیدی.
    ماهان دستی به موهایش کشید و گفت:
    - خانوم شاکری خوش آمدین.
    لحظه ای ذهن لیان درگیر این کلمه ی شاکری شد هنوز هم دختر امیر محسوب میشد و این برایش مسخره بود ماهان نگاهی به ماهک انداخت و با حرص گفت:
    - بچه وقتی وارد جایی میشن اول در میزنن.
    ماهک نگاه تهدید آمیزی به ماهان انداخت و گفت:
    - ببین حرف نزنا از دستت شکارم. چرا بیدارم نکردی؟ببین دیرم شد پیش آجی جونم شرمنده شدم.
    پسرک ناشناس با صدای خنده ای که سعی در کنترل آن داشت و گفت:
    - بیخیال بریم سر اصل مطلب.
    نگاهی به لیان کرد و خطاب به او گفت:
    - خانوم شاکری بنده بردیا نوری هستم معاون این شرکت ماهانم که میشناسی و ماهک خانومم هیچی...اوم..خب چی موند؟..آها اون دختر ایکبیری که داره میره منظورم منشی هست داره وسایلشو جمع میکنه میز منشی تقدیم به ماهک خانوم.ماهان توضیحات ماهک خانوم دست خودت رو میبوسه و اما شما اول دنبال بنده بیاین بریم یه تست کوچیک از شما بگیرم حرف ماهک خانوم برای ما حجته و شکی در تبحر شما نیست ولی باید این تست رو بدین و بعدا میریم سر قرارداد استخدامتون. فعلا.
    و بعد بیرون رفت لیان هم با اجازه ای گفت و پشت سر او بیرون رفت و راه روی کوچکی را طی کرد و داخل اتاقی شد.اشاره ای به مبل های جلوی میز کارش که سفید رنگ بود کرد.کل اتاق سفید بود و این ماهک را کمی گیج میکرد.
    - بفرمایید بشینید.
    بی حرف روی مبل نشست. بردیا پوشه ای را از کشوی میز کارش برداشت و مقابل او نشست. چند برگه از داخل پوشه بیرون کشید و روی عسلی پیش روی لیان گذاشت
    - این برگه ها رو ترجمه کنید برای این کار...
    نگاهی به برگه ها کرد و گفت:
    - نیم ساعت وقت دارین.
    - چشم.
    - عالی.
    بلند شد و از روی میز کارش لپ تاپ کوچک را مقابل او گذاشت. لیان عینک ظریفش را از کیفش بیرون آورد و شروع به مطالعه و ترجمه ی دقیق برگه ها کرد. تمام مدت بردیا هم مشغول کار های خودش بود لیان ترجمه ی آخرین جمله را انجام داد و سپس به ساعت نگاه کرد هنوز 5 دقیقه از وقتش باقی مانده بود. بلند شد و لپ تاپ و برگه ها را برداشت به سمت میز بردیا رفت و برگه ها را تقریبا جلوی او گذاشت.
    - جناب نوری؟
    بردیا سرش را بالا آورد.
    - تموم شد؟
    - بله.
    - چه سریع.
    برگه و لپ تاپ را جلوی خودش کشید شروع به بررسی کرد چند دقیقه بعد با چشمان پر تحسینی به لیان نگاه کرد و گفت:
    - خانوم عالیه با اینکه سنتون کمه ولی فوق العاده اس.
    - ممنون.
    - بفرمائید بشینید برگه ی قرار دادتون رو بیارم خدمتتون.
    لیان سری تکان داد و روی مبل نشست خوشحال بود که توانسته کار پیدا کند آن هم چنین کاری که رئیسش آشنا هست و تا حدودی قابل اعتماد اگر حقوقش هم خوب باشد و مشکلی با دیگر کارمندان هم پیش نیاید دیگر عالی میشود. فقط نتیجه ی کنکورش برایش نگران کننده بود امیدوار بود که قبول شود سال ها بود که در آرزوی قبولی میسوخت و دعای هر نمازش قبولی در همین رشته بود.
    [/HIDE-THANKS]
     

    daryaa.sadr

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/19
    ارسالی ها
    137
    امتیاز واکنش
    1,800
    امتیاز
    336
    سن
    27
    [HIDE-THANKS]پایش را روی پای دیگرش انداخت و نگاهی به میز بازی پوکر کرد و بی میلی سیگارش را روشن کرد و روی لب هایش قرارداد. نینا و ویلیام و چند نفر دیگر مشغول بودند. ویلیام نگاهی به لیان کرد که کمی با فاصله از میز آن ها نشسته بود برخاست و به سمت او رفت سیگار را از روی لبش برداشت و گفت:


    come on !let's have a good nightا( بیا با هم یه شب خوب داشته باشیم)
    و اشاره ای به میز بازی کرد. لیان لب هایش را جمع کرد و سپس پوزخندی زد خم شد و جام نوشیدنی اش را از روی میز کوچک مقابلش برداشت و گفت:
    -If you go. I'll have a nice night(اگه بری شب خوبی خواهم داشت)
    با این جمله ی لیان ویلیام اخمی کرد و با چشم های باریک شده ای از فرط نارضایتی جواب داد:
    -You are so proud( تو خیلی مغروری) I do not understand the reason for this cold behavior(دلیل این رفتار سردت رو نمی فهمم)
    -So do not think about it( پس بهش فکر نکن) it's non of your business( به تو مربوط نیست).


    ویلیام دیگر حرفی نزد و رفت سر جای اولش نشست.لیان اصلا از این پسر خوشش نمی آمد همیشه اطراف لیان بود و سعی میکرد به او نزدیک شود مقصود ویلیام را نمی فهمید از طرفی فکرش درگیر معامله ی جدید بود که باید شخصا سر معامله میرفت محموله ی دخترایی بود که برای قاچاق اعضای بدن باید منتقل میشدند و لیان همیشه از اینجور معامله ها حالش بهم میخورد اما برایش خیلی هم مهم نبود بالاخره با زور که نیامده بودند.یا دختر فراری بودند یا جابه جا کننده ی مواد یا دخترای خیابونی که هرجایی بودند. در هرصورت خیلی دوست نداشت که سر آنجور معامله ها برود ولی چاره ی دیگری نداشت یکی از خورشید نشان های مخصوصش با عجله به طرف لیان می آمد کنارش ایستاد خم شد در گوش لیان گفت:
    - رئیس مشکلی پیش اومده.
    - چی شده؟
    - توی زیر زمین...همون جای دخترای محموله ی فردا...
    - د جون بکن تا ندادم جون تو رو بگیرن.سریع حرفت رو بزن.
    - یکیشون خیلی وحشیه اصلا نمیتونیم کنترلش کنیم.
    - عرضه ندارین تا از پس یه دختر بر بیاین؟ها؟ بی عرضه ها بلد نیستین ساکتش کنید؟ دهنش رو ببندین دست و پاهاشو ببندین یا اگه خیلی زبون درازی میکنه بده دست با دیگار دای دیگه زبونشون رو کوتاه کنن اونا راهش رو خیلی خوب بلدن.
    - منظورم اون قاچاق اعضا نیست
    - پس کدوم یکی؟
    - همون دخترای دست نخورده ای که برای معامله میرن کشورای عربی... ما مجبوریم ازشون خوب نگهداری کنیم و کتک هم نزنیم تا بدنشون کبود نشه حتی نمی تونیم دست و پاهاشونو ببندیم ممکنه رد طناب بمونه... رئیس بزرگ فرمودن شخصا به این موضوع رسیدگی کنید.
    لیان چشم هایش را بست و زیر لب لعنتی گفت جام را روی میز گذاشت و بلند شد و به سمت زیر زمین مخفی حرکت کرد افرادش هم پشت سرش می آمدند از پله ها پایین رفت و در مخفی را باز کرد هرچه که به سمت اتاقک های اسیر ها نزدیک تر میشد صدای داد و فریاد بلند تر و واضح تر به گوش می رسید جلوتر که رفت با دیدن صحنه ی مقابلش ابرویش بالا رفت دختری با موهای طلایی که چهره ی جذابی داشت با یکی از مامور ها داشت کتک کاری میکرد و در واقع هرچه که دخترک به سمت مامور حمله میکرد اون فرد مامور سعی میکرد ضربه هایش را دفع کند. که شاید چندین بار هم موفق نبود چون جای چنگی در قسمت گونه ی راستش نمایان بود لیان پوزخندی زد این دختر برای چه تلاش میکرد؟ وقتی که راه نجاتی نبود وقتی که دیگر همه چیز تمام شده بود. لیان جلوتر رفت و در میله ها را باز کرد با این کار هم مامور و هم دختر هر دو متوقف شدند مامور با دیدن لیان چشم هایش از تعجب گرد شد و چند ثانیه بعد در مقابلش خم شد
    - سرورم!
    لیان دستش را به علامت سکوت بالا برد
    - برو کنار خودم ساکتش میکنم.
    مامور با احترام از اتاقک خارج شد و کناری ایستاد دختر مو طلایی نفس نفس میزد ناگهان برق نفرت در چشمانش پدیدار شد تفی جلوی پای لیان انداخت و گفت:
    - خدا لعنتتون کنه خدا ازتون نگذره که دارین این بلا رو سر بنده هاش میارین خ....
    لیان دیگر بیشتر از این نتوانست تحمل کند فریاد زد:
    - ساکت شو گستاخ.
    جلو تر رفت و موهای دخترک را در دستش پیچاند و کشید با این کارش دخترک آخی گفت اما لیان بی توجه بیشتر کشید
    - ببین دختری عوضی اینقدر واسه من خدا خدا نکن اشتباهات خودت رو سعی نکن با لعنت فرستادن به من و افرادم جبران کنی برات دعوت نامه نفرستاده بودیم وقتی داشتی از خونه ات فرار میکردی باید این احتمال ها رو هم در نظر میگرفتی.
    دخترک را با ضرب روی زمین رها کرد.
    - ساکت خفه میشی
    یقه اش را در یک دست گرفت و دخترک را نیم خیز کرد انگشت اشاره اش را به وسط پیشانی او کشید و با لحن خوفناکی گفت:
    - وگرنه دقیقا از همین جا گوله رو میزنم پس قدر همین نفس کشیدنت رو هم بدون.
    دخترک موطلایی را رها کرد سرش را که بالا برد متوجه 5 دختر دیگر شد که از ترش چشم هایشان گشاده شده بود و زانوانشان میلرزید و به دیوار چسبیده بودند نگاه ترسناکی هم به آن ها کرد سپس قامتش را صاف کرد و گفت:
    - بهتره حواستون جمع باشه جیکتون در بیاد کارتون تمومه.
    هنگامی که از در رد میشد نگاهی به بقیه ی نگهبان ها کرد و گفت:
    - هی شما ها...سعی کنید عرضه اتون رو بیشتر کنید من باید بیام یه دختر پاپتی رو ساکت کنم ها؟ تاوان بی عرضگیتون رو اگه تکرار بشه خیلی بد پس میدین.
    همگی در برار رئیس دوم دختر شاهین نشان خم شدند و یک صدا گفتند:
    - اطاعت سرورم.

    [/HIDE-THANKS]
     

    daryaa.sadr

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/19
    ارسالی ها
    137
    امتیاز واکنش
    1,800
    امتیاز
    336
    سن
    27
    [HIDE-THANKS]گذشته:
    عینک ظریفش را روی میز گذاشت و با خستگی کش و قوسی به بدنش داد.
    - خانوم شاکری خسته شدین؟
    این سوال را مهدی جعفری پرسید او هم یک مترجم در شرکت بود که اتاق لیان با او یکی بود. با این سوال مهدی لیان گونه هایش رنگ گرفت و با صدای آرامی گفت:
    - بله یکم.
    مهدی نگاهی به ساعت دیواری اتاق شان کرد و گفت:
    - فقط یه ساعت مونده . حق دارید امروز حجم کاری زیاد بود.
    لیان جمله ای نگفت و تنها با حرکت سرش سخن مهدی را تایید کرد. خیلی نمی خواست با او گرم بگیرد برخی از رفتار های مهدی او را ناراحت میکرد و به نظر خیلی قابل اعتماد نبود و حرف های زیادی هم پشت سرش بود. لیان از نیلوفر که یکی از کارمند ها ی شرکت که دختر مهربانی بود شنیده بود که یک بار دختری به شرکت آمده و ادعای گرفته شدن آبرویش توسط مهدی شده است و کسی هم متوجه نشده که این حرف راست است یا دروغ در هر حال احتیاط شرط عقل است. لیان در زندگی اش فقط با یک مرد غریبه در ارتباط بود او هم آراد بود با آراد در فضای مجازی آشنا شده بودند و تا به حال دیدار حضوری نداشتند آخر هر دو از شهر های متفاوتی بودند قدمت دوستی لیان و آراد پنج سالی میشد آن ها با هم در مورد مسائل روز صحبت میکردند و گاهی مشورت میکردند آراد 4 سال از لیان بزرگتر بود و وکالت میخواند و گاها به لیان مشاوره هم میداد البته چند وقتی میشد که با هم حرف نزده بودند. لیان با یاد آوری آراد لبخند کوتاهی زد که ناگهان گوشی اش که روی میز بود لرزید و اسم آراد در صفحه ی آن نقش بست. لیان بابهت ابرو هایش را بالا داد و لحظه ای بعد به خودش آمد و گوشی را برداشت و جواب داد:
    - الو آراد؟
    با دیدن نگاه کنجکاو مهدی قدم هایش را به سمت در برداشت و بیرون رفت.
    - سلام لیان بانو خیلی بی معرفتیا.
    - سلام. خوبی؟این اواخر خیلی حال و روز خوبی نداشتم.
    صدای آراد نگران شد و گفت:
    - چی شده؟
    - داستانش طولانیه.
    - ببین منو من الان تو هتل(....) هستم.
    لیان با تعجب گفت:
    - اینجایی؟
    - آره. کی همو ببینیم؟ این اولین دیدار حضوریمونه.
    - خ...خب بیا به آدرسی که برات پیامک میکنم تا یه ساعت دیگه اونجا باش.
    - باشه.
    لیان تند آدرس شرکت را تایپ کرد و فرستاد.یک ساعت زودتر از آنچه که لیان فکر میکرد گذشت با گفتن خسته نباشید به مهدی سریع تر از او اتاق را ترک کرد همین که جلوی در شرکت رسید ماشین 206 سفید جلویش ترمز زد و بلافاصله شیشه ی ماشین پایین آمد و چهره ی آراد مشخص شد.
    - بپر بالا.
    لیان با قدم های نامطمئن به سمت ماشین رفت با اینکه به آراد اعتماد داشت اما باز هم راضی نبود سوار یک ماشین شوند .آراد که تردید را در چشمان لیان دید گفت:
    - درک میکنم سوار نشو پیاده میریم.
    بعد هم کنار خیابان ماشین را پاک کرد و پیاده شد و به لیان که همانطور مبهوت مانده بود گفت:
    - حضرت والا. بیا دیگه.
    لیان به خودش آمد و گفت:
    - آراد ببین.... من واقعا متاسفم... اصلا از کجا من و شناختی؟ من که هیچ وقت بهت عکس ...
    آراد میان حرفش پرید و گفت:
    - عذر خواهی نکن. درک میکنم. یادته یه بار چهره ات رو برام وصف کردی؟هنوز یادمه.
    لیان شرمنده سرش را پایین انداخت و لبش را گزید قصد ناراحت کردن آراد را نداشت. آراد با دیدن این کار لیان با تشرگفت:
    - ای بابا دختر میگم خودت رو اذیت نکن من ناراحت نشدم ذوق نداری؟ اولین دیدار حضوریمونه بعد از چند سال. نمیخوای حرف بزنیم؟ من تو خوابم نمیدیدم یه روزی راهم به این شهر بیفته.
    لیان سرش را بالا آورد و گفت:
    - چرا چرا.
    چند قدم رفتند نه لیان چیزی میگفت و نه آراد حرفی میزد ناگهان کاسه ی صبر آراد لبریز شد و گفت:
    - د بگو دیگه منظورت از حرف های پشت تلفن چی بود؟
    لیان مکث کرد و گفت:
    - دلیل اومدنت چیه؟
    آراد نفس عمیقی کشید و گفت:
    - داری میپیچونی؟ باشه. یکی از دوستام اینجا تصادف کرده پدر و مادر و فامیل نداره اومدم دنبالش.
    لیان سکوت کرد و حرفی نزد هیچ وقت فکر نمیکرد بتواند آراد را از نزدیک ببیند آن ها دوستان مجازی بودند اما دیگر طاقت نداشت
    - آراد برات تعریف میکنم ببین چند روز بعد از رفتن پدر و مادرم.........
    و تمام اتفاقاتی که افتاده بود را شرح داد آراد مبهوت متوقف شده بود.
    - چی داری میگی؟
    لیان که دیگر اشک هایش سرازیر شده بود با هق هق گفت:
    - ای..اینا...همه...ی...اتفاقایی ان که افتاده ان
    آراد با لحن مغمومی گفت :
    - باورم نمیشه. چطور ممکنه؟ اون کیوان عوضی مگه برادرت نبود؟ چطور تونست این کار رو بکنه؟ یا اون پدر خونده ات حتی به حرف هات هم گوش نداده واقعا که. گفتی الآن رفتی خونه ی پدر واقعیت؟ راحتی؟
    - آره
    - یه دختر تنها اونم تو محله پایین شهر...راستی این پسری که میگی توی شرکتش داری کار میکنی آدم قابل اعتمادی هست اذیتت که نمیکنه؟
    - آره گفتم که برادر ماهک هستش.
    آراد سنگین نفسش را فوت کرد و عصبی چنگی به موهایش زد و گفت:
    - واقعا نمیدونم چی بگم یا چیکار کنم.
    - هیچی...هیچ حرفی نیست
    - میخوای چیکار کنی؟
    - چیکار کنم؟ همینجوری باید سر کنم دیگه.
    آراد از جو غمگین به وجود آمده اصلا راضی نبود به خاطر همین با لبخند تلخی گفت:
    - خوشگل تر از اونی هستی که فکرشو میکردم.
    لیان نگاهی به آراد کرد قد بلند و چهار شانه و هیکل ورزشکاری چشم و ابرو مشکی و با آن پیراهن و اور کت و شلوار سفید چقدر زیبا بود.
    - تو هم .
    چند ساعت قدم زدند و حرف زدندبا تاریک شدن هوا آراد گفت:
    - بیا برا تو ماشین بگیرم برگرد خونه ات منم اول برم ماشینمو بردارم بعد برم هتل.
    لیان باشه ای زمزمه کرد آراد طاقت نیاورد و گفت:
    - لیان...این و فراموش نکن که من همیشه هستم هر کمکی که بتونم بکنم رو دریغ نمیکنم واقعا الآن نمیدونم چیکار کنم؟ با توجه به موقعیت حال هیچ کاری از دستم بر نمیاد درک میکنی؟ واقعا میخوام کمکت کنم ولی متاسفانه هیچ راهی به نظرم نمیرسه که بتونم موقعیت فعلی رو تغییر بدم
    - همین که هستی خودش خیلیه.
    - ممنون.


    [/HIDE-THANKS]
     

    daryaa.sadr

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/19
    ارسالی ها
    137
    امتیاز واکنش
    1,800
    امتیاز
    336
    سن
    27
    [HIDE-THANKS]دفتر را باز کرد و شروع به خواندن کرد:
    (دفتر خاطرات محمد)
    امروز اون دختر رو دیدم اونم با اجبار پدر من میلی برای دیدنش نداشتم یه دختر یا قیافه ی معمولی اما شرور نمیدونم چرا در نگاه اول ازش بدم اومد؟ اصلا حس خوبی نسبت بهش نداشتم. بعد از اون دیدار مزخرف رفتم تپه جایی که پر از سوژه های ناب و عالی برای عکاسیم بودن اونجا یه دختر و دیدم که با یه دوربین معمولی داشت عکس میگرفت. قبل از این دختر جز خودم کسی رو اینجا ندیده بودم چه قدر هم که شیطون بود هی بالا و پایین می پرید انگار خیلی ذوق میکرد از دیدن منظره ها. بعد از اینکه من رو هم دید اهمیتی نداد و به کار خودش ادامه داد انگار که اصلا من وجود نداشتم منم اینقدر حرصم گرفت که رفتم یه گوشه نشستم و به رزوگارم فکر کردم همینجوری که نشسته بود یهو صدای جیغی اومد که از جا پریدم که دیدم روی زمین افتاده و داره هق هق میکنه اول خواستم اهمیتی ندم اما بعدش نتونستم تحمل اشکاشوداشته باشم و به طرفش رفتم چشماش اشکی بود و لپاش هم سرخ شده بود کمکش کردم بلند شد یکم دلداریش دادم درست بود کلا چیزیش نشده بود فقط یکم پوست دستش روی زمین کشیده بود اینقدر سطحی بود که حتی یه قطره هم خون نیومده بود ولی این خانوم اینقدر نازک نارنجی بود که گریه میکرد نمیدونستم بخندم یا اینکه مسخره کنم؟ بالاخره خانوم گریه کردن رو تموم کرد و با یه تشکر کوتاه رفت. رفت و فکر من رو درگیر خودش کرد.


    امروز دوماهه که از اون روز گذشته با اینکه من هر روز میرم اونجا تا ببینمش اما اون نمیاد یعنی اتفاقی براش افتاده؟ عصر دوباره میرم تا ببینم دوباره میتونم ببینمش یانه؟اما چرا این همه میخوام اون و ببینم؟ یعنی توی یه نگاه عاشق شدم؟ اونم من؟ منی که الان همون دختره شراره نامزدمه؟ من الان نامزد دارم.هه. ازش متنفرم جدا خنده داره.


    لیان صفحه را برگرداند و درادامه خواند:


    دیرز دوباره دیدمش آره بالاخره تونستم ببینمش باز هم همون چشمای معصوم رو دیدم وقتی من رو دید لپاش گل انداخت فک کنم خجالت کشید سرخیش وقتی بیشتر شد که من با لبخند به سمتش رفتم. سخت بود ولی هر جور که بود سعی کردم سر صحبت رو باهاش باز کنم تا بتونم بیشتر بشناسمش. فهمیدم پدرش رو وقتی بچه بوده از دست داده و مادرش یه خیاطه و زندگی خیلی معمولی هم دارن ولی این چیزا مهم نبود مهم خودش بود مهم چشمای زیباش بود مهم حسی بود که داشت شکل میگرفت. ولی من باید چیکار کنم؟ اصلا میتونم به این دختر برسم؟

    این قسمت از نوشته فقط یک سوم آن صفحه بود صفحه را که برگرداند دیگر هیچ نوشته ای نبود. تند تند صفحات را ورق میزد تا بلکه جمله ی دیگری بیابد ولی دیگر هیچ نبود. نا امید دفتر را بست و کناری گذاشت. یعنی بعد از آن چه اتفاقی افتاده بود؟ ناگهان چشمش به دفتر مادرش افتاد با دست محکم بر پیشانی اش کوبید و به خاطر این حواس پرتی خودش تاسف خورد. آن را برداشت تا بخواند اما با دیدن ساعت که 12 شب را نشان میداد و فردا هم باید سر کار میرفت علی رغم میل زیاد برای خواندن به سمت تخت خواب روانه شد و خوابید.
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا