این پست رو قبل از شروع قسمت های اصلی می ذارم براتون
با تشکر
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
پست پنجاه و هشتم
-مامان چرا برام داداش نمیاری؟
+عزیزم من تجربه ی خوبی از پسر داشتن ندارم.
-چرا؟
+نمی خوام از دستش بدم.
بازم همین خواب رو دیدم. چرا دست از سرم بر نمی دارن. چرا زندگیم انقدر پیچیده شده.
بلند شدم که دیدم آرسام نشسته روی مبل خوابش بـرده.
لبخند زدم.
-چجوری می تونی انقدر دوست داشتنی باشی؟
اصلا منکر این نمی شدم که ازش خوشم میاد.
از فکرش بیرون اومدم و بیدارش کردم.
-آیدا یه سوال. تو آیدین رو میشناسی؟
-نه چطور مگه؟
-هیچی. همینطوری.
منظورشو نفهمیدم. آخه چه دلیلی داشت من آیدین رو بشناسم.
قرار شدم امروز بریم بیرون. فقط المیرا و احسان بودن. بقیه نمی دونم کجا قیبشون زده بود.
اولش رفتیم یه رستوران و صبحونه خوردیم. مثل گاو خوردم. این چند روز خیلی گشنم می شد. بین خودمون باشه ولی ویار هم می کردم. وای خدا. باز دارم چرت و پرت می گم. روانی شدم دیگه. خودت شفام بده.
بعدش به اصرار المیرا رفیم حمام ترکی و یه ماساژ حسابی گرفتیم. پسرا هم نم دونم چیکار کرده بودن که از خجالت صورتاشون قرمز بود.
عصر هم قصر غرق شده رو دیدیدم. خیلی باحال بود.بعد هم رفتیم خیابان استقلال برای پیاده روی. جای قشنگ و آرامش بخشی بود.
روز خیلی خوبی بود. حداقل یه چند تا مکان دیدنی دیدیم. یه سودی هم از این ماموریت بردیم.
وقتی برگشتیم خونه، آرسام مثل مرغابی پرید تو حمام. منم با حولم رو تخت منتظر بودم که بعدش برم. حدودا یه ساعت و ربع اون داخل بود. با عصبانیت از جام بلند شدم و کوبیدم تو در که قفلش شکست و در باز شدم. چشمامو بستم. آروم یکیشو باز کردم که دیدم فقط با شلوار تو چارچوپ در ایستاده و با تعجب نگام می کنه.
خب خداروشکرکه شلوار پاشه.
-بایدم خیالت راحت باشه منحرف.
وای نه. بازم بلند فکر کردم.
برای اینکه بهم توجه کنم، مثلا خواستم ناز کنم.
-آرسام. خیلی دلم گرفته.
شونه بالا انداخت و از کنارم رد شد.
-پسره ی پررو. گاو آفریقایی. جلبک آمازونی. روانی زنجیره ای. ایشالا یه کامیون ببعی بیوفته رو سرت. از خود راضی خودپسند.
-تموم شد؟
با حرص گفتم:
-چرا به حرفام گوش می دی؟
-گوش نمی دم. میشنوم.
-مریض.
-خودتی.
با عصبانیت رفتم داخل حمام و درو محکم کوبیدم که برگشت و خورد تو دماغ خودم و برابر شد با شلیک خنده ی آرسام.
......
خواستم بیام بیرون که دیدم لباس یادم رفته بیارم. لعنتی.
-آی آی آی آی وای خدا
همینجوری می نالیدم که پام سر خورد و با سر خوردم زمین.
-آیدا. زنده ای؟
داد زدم:
-من تا حلوای تور پخش نکنم نمی میرم.
به زود بلند شدم و با همون حوله رفتم بیرون.
پشتش به من بود.
-هوی گوزن. برنگرد وگرنه مردی.
مثل گاو برگشت.
با ناامید گفتم:
-چرا تو انقدر نفهمی؟
با یه حوله ی نسبتا بلند زرد جلوش وایساده بودم.
ملت تو فیلما و رمانا با حوله کوتا و قرمز میان بیرون، ما با بلند و زرد. تفاهم غوغا می کنه.
خیلی خنثی نگام کرد و گفت:
-حالا خیلی هم خوب چیزی نیستی. من صدتا بهتر از تو رو هم دیدم.
حسودیم شد و ناخواسته گفتم:
-تو غلط کردی.
-چی؟
آب دهنمو قورت دادم و بدون حرف لباسامو تو حموم پوشیدم. وقتی برگشتم دیدم دشک انداخته روی زمین.
منم یه دشک برداشتم و کنارش روی زمین خوابیدم.
-چیکار می کنی؟
جواب دادم:
-نمی تونم وقتی تو رو زمینی من راحت رو تخت بخوابم.
با یه حالت خاصی تو چشمام نگاه کرد و گفت:
-اما من می تونم.
بعدم بلند شد و ادامه داد:
-پس من رو تخت می خوابم. توهمینجا باش.
گاو روانی. پسره ی بی شعور. من بخاطر اون قید تخت رو زدم. بعد اون میگه تو پائین بخواب من میرم رو تخت.
همینجوری نگاش کردم بلکه به خودش بیاد اما راحت رفت زیر پتو.
من دشک هارو جمع کردم و رفتم کنارش.
-زن و شوهر باید کنار هم بخوابن آرسام جان.
من کشید سمت خودش.
-منم بدم نمیاد پیش تو بخوابم.
از خودم دورش کردم و منحرفی بهش گفتم.
[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
[/HIDE-THANKS]
با تشکر
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
پست پنجاه و هشتم
-مامان چرا برام داداش نمیاری؟
+عزیزم من تجربه ی خوبی از پسر داشتن ندارم.
-چرا؟
+نمی خوام از دستش بدم.
بازم همین خواب رو دیدم. چرا دست از سرم بر نمی دارن. چرا زندگیم انقدر پیچیده شده.
بلند شدم که دیدم آرسام نشسته روی مبل خوابش بـرده.
لبخند زدم.
-چجوری می تونی انقدر دوست داشتنی باشی؟
اصلا منکر این نمی شدم که ازش خوشم میاد.
از فکرش بیرون اومدم و بیدارش کردم.
-آیدا یه سوال. تو آیدین رو میشناسی؟
-نه چطور مگه؟
-هیچی. همینطوری.
منظورشو نفهمیدم. آخه چه دلیلی داشت من آیدین رو بشناسم.
قرار شدم امروز بریم بیرون. فقط المیرا و احسان بودن. بقیه نمی دونم کجا قیبشون زده بود.
اولش رفتیم یه رستوران و صبحونه خوردیم. مثل گاو خوردم. این چند روز خیلی گشنم می شد. بین خودمون باشه ولی ویار هم می کردم. وای خدا. باز دارم چرت و پرت می گم. روانی شدم دیگه. خودت شفام بده.
بعدش به اصرار المیرا رفیم حمام ترکی و یه ماساژ حسابی گرفتیم. پسرا هم نم دونم چیکار کرده بودن که از خجالت صورتاشون قرمز بود.
عصر هم قصر غرق شده رو دیدیدم. خیلی باحال بود.بعد هم رفتیم خیابان استقلال برای پیاده روی. جای قشنگ و آرامش بخشی بود.
روز خیلی خوبی بود. حداقل یه چند تا مکان دیدنی دیدیم. یه سودی هم از این ماموریت بردیم.
وقتی برگشتیم خونه، آرسام مثل مرغابی پرید تو حمام. منم با حولم رو تخت منتظر بودم که بعدش برم. حدودا یه ساعت و ربع اون داخل بود. با عصبانیت از جام بلند شدم و کوبیدم تو در که قفلش شکست و در باز شدم. چشمامو بستم. آروم یکیشو باز کردم که دیدم فقط با شلوار تو چارچوپ در ایستاده و با تعجب نگام می کنه.
خب خداروشکرکه شلوار پاشه.
-بایدم خیالت راحت باشه منحرف.
وای نه. بازم بلند فکر کردم.
برای اینکه بهم توجه کنم، مثلا خواستم ناز کنم.
-آرسام. خیلی دلم گرفته.
شونه بالا انداخت و از کنارم رد شد.
-پسره ی پررو. گاو آفریقایی. جلبک آمازونی. روانی زنجیره ای. ایشالا یه کامیون ببعی بیوفته رو سرت. از خود راضی خودپسند.
-تموم شد؟
با حرص گفتم:
-چرا به حرفام گوش می دی؟
-گوش نمی دم. میشنوم.
-مریض.
-خودتی.
با عصبانیت رفتم داخل حمام و درو محکم کوبیدم که برگشت و خورد تو دماغ خودم و برابر شد با شلیک خنده ی آرسام.
......
خواستم بیام بیرون که دیدم لباس یادم رفته بیارم. لعنتی.
-آی آی آی آی وای خدا
همینجوری می نالیدم که پام سر خورد و با سر خوردم زمین.
-آیدا. زنده ای؟
داد زدم:
-من تا حلوای تور پخش نکنم نمی میرم.
به زود بلند شدم و با همون حوله رفتم بیرون.
پشتش به من بود.
-هوی گوزن. برنگرد وگرنه مردی.
مثل گاو برگشت.
با ناامید گفتم:
-چرا تو انقدر نفهمی؟
با یه حوله ی نسبتا بلند زرد جلوش وایساده بودم.
ملت تو فیلما و رمانا با حوله کوتا و قرمز میان بیرون، ما با بلند و زرد. تفاهم غوغا می کنه.
خیلی خنثی نگام کرد و گفت:
-حالا خیلی هم خوب چیزی نیستی. من صدتا بهتر از تو رو هم دیدم.
حسودیم شد و ناخواسته گفتم:
-تو غلط کردی.
-چی؟
آب دهنمو قورت دادم و بدون حرف لباسامو تو حموم پوشیدم. وقتی برگشتم دیدم دشک انداخته روی زمین.
منم یه دشک برداشتم و کنارش روی زمین خوابیدم.
-چیکار می کنی؟
جواب دادم:
-نمی تونم وقتی تو رو زمینی من راحت رو تخت بخوابم.
با یه حالت خاصی تو چشمام نگاه کرد و گفت:
-اما من می تونم.
بعدم بلند شد و ادامه داد:
-پس من رو تخت می خوابم. توهمینجا باش.
گاو روانی. پسره ی بی شعور. من بخاطر اون قید تخت رو زدم. بعد اون میگه تو پائین بخواب من میرم رو تخت.
همینجوری نگاش کردم بلکه به خودش بیاد اما راحت رفت زیر پتو.
من دشک هارو جمع کردم و رفتم کنارش.
-زن و شوهر باید کنار هم بخوابن آرسام جان.
من کشید سمت خودش.
-منم بدم نمیاد پیش تو بخوابم.
از خودم دورش کردم و منحرفی بهش گفتم.
[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
[/HIDE-THANKS]