رمان رازی در عمق سرنوشت | Aida.y کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aida.y

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/15
ارسالی ها
2,180
امتیاز واکنش
20,665
امتیاز
781
سن
20
محل سکونت
شیراز
[HIDE-THANKS]
پست سی و هشتم


آرسام


با لبخند چشمام رو باز کردم. ساعت 11:30 بود. امروز مرخصی گرفته بودم، تا هم استراحت کنم، هم برم پیش آیدا و یه قسمتی از مدارک جدید رو براش توضیح بدم. البته اگه خودش خواست، خونه رو هم نشونش بدم.
از روی تخت بلند شدو و رفتم دستشویی. بعد از انجام عملیات، اومدم بیرون.
خیلی گشنم بود. دیشبم که خدا خیرشون نده، مگه یه کوفتی، زهرماری ، چیزی دادن ما بخوریم. رفتم تو آشپزخونه و برای خودم چایی ریختم و زدم تو رگ. خیلی چسبید. چون عادت به صبحونه خوردن نداشتم، سه تا بسکوییت هم خوردم.
پیرهن تو خونه ایم رو با یه لباس مشکی آستین بلند و شلوارم رو هم با یه شلوار بی مشکی عوض کردم. کفش های اسپورت مشکیم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. سوار جنسیس مشکیم شدم و راه افتادم به سمت خونه ی آیدا.

.....


زنگ دررو زدم. آیدا درو باز کرد و با چشم بسته گفت:
-یعنی تو ول کن من نیستی نه؟
بعد از این حرفش چشماشو باز کرد و با دیدن من، چشماش گرد شد و محکم درو بست. قطعا اگه یکم جلوتر بودم، دماغم خرد شده بود.
خندم گرفت. یه تاپ قهوه ای و شلوارک مشکی چسبون تنش بود. موهاش رو هم دورش ریخته بود. فکر کنم نمی دونست منم و به امید یکی دیگه درو باز کرده بود. این دختر آخر سر خودش رو با این حواس پرتی هاش به باد میده.
بعد از ده دقیقه، دوباره درو باز کرد. اینوار یه لباس نسبتا گشاد آبی آستین بلند و یه ساپورت مشکی پوشیده بود. یه شال آبی آسمونی هم زده بود سرش.
با خنده گفت:
-سلام. چرا نمیاید داخل.
گفتم:
-سلام. نمی خواید درو بکوبید تو صورتم؟
لباشو غنچه کرد. همیشه وقتی می خواست جلوی خندشو بگیره، لباشو روی هم فشار می داد که غنچه می شد.
یه حالت متفکر به خودش گرفت و گفت:
-نمی دونم. اما اگه خودتون تمایل دارین، چرا که نه.
خنثی نگاش کردم. چقدر پررو بود. اگه از خانوادم بود، حتما با این جملش، خونش رو حلال می کردم.
-چرا دم در وایسادی؟
-نمی دونم. نظر شما چیه؟
-احساس می کنم جلوی در وایسادم، درسته؟
با هیجان گفتم:
-وای خدای من. چه هوشی! از کجا فهمیدی؟
یه چشم غره بهم رفت و یه" کوفت " هم زیر لب گفت که شنیدم. از جلوی در کنار رفت. وارد خونه شدم. درو پشت سرم بست و رفت توی آشپزخونه. منم رفتم و نشستم روی یکی از مبل ها.
بعد از چند دقیقه با یه سینی بزرگ برگشت. با تعجب به محتویات خیره شدم: دوتا شیر پاکتی کوچیک، یه شیرو موز پاکتی، یه شیر کاکائو پاکتی، دوتا بسته پاستیل، دو بسته چوب شور، یه کیک دوقلو، سه تا شکلات، چهار تا نون برشته شده و یه لیوان آب.
دهنم باز مونده بود و چشمام اندازه توپ شده بود. نمی دونستم باور کنم که آیدا می خواد همه ی این هارو بخوره.
وقتی قیافمو دید، با تعجب خودشو برانداز کرد و گفت:
-چیزی شده؟
دیگه تحمل نکردم و با سرعت گفتم:
-چیزی شده؟ تازه میگی چیزی شده؟ اصلام می دونی اگه همه ی اینارو با هم بخوری، چه بلا سرت می یاد؟ حالا اینارو ولش کن. چجوری می تونی اینهمه خوراکی رو با هم بخوری؟ مگه میشــ.... .
با بی حوصلگی پرید تو حرفم و گفت:
-مستر آرسام، می ذاری صبحونمو بخورم یا نه؟ مریم که نذاشت یه لیوان شیر و چوب شورو رو بخورم.
با تعجب گفتم:
-یه لیوان شیر و چوب شور هم خوردی؟
-آره بابا ، اونا برای آمادگی بود.
دیگه ترجیح دادم دهنمو ببندم و ساکت بشینم سرجام. خیلی خسته بودم. چشمام رو روی هم گذاشتم. بعد از ربع ساعت با صدای آیدا، چشمام رو باز کردم.
-آهای آقای نسبتا محترم، مگه اینجا خونه خالته که گرفتی با خیال راحت خوابیدی؟ فکر کنم اینجارو با کاروانسرا اشتباه گرفتی؟
خندم گرفت.
-چرا می خندی؟
-کاروانسرا یا مهمانسرا؟
-منظورم همون بود.
تو یه لحظه چشمم افتاد به سینی. خالیه خالی بود.
-چرا اونجوری نگاه می کنی؟
-کل اونارو خوردی؟
-آره. می خواستم بازم بخورم.
-شوخی می کنی؟
-مگه من با تو شوخی دارم جغله؟
-بی ادب.
یه لبخند زد و گفت:
-هستی.
خواستم جوابشو بدم که گفت:
-اگه کاری نداری لطفا بفرما از خونم برو بیرون.
-رسما داری از خونت بیرونم می کنی؟
-یه چیزی بگم؟
-بگو.
-حوصلم سر رفت.
با شیطنت، لحنمو آروم کردم و گفتم:
-می خوای یه کاری کنم حوصلت بیاد سر جاش؟
می دونستم داره به چی فکر می کنه.
-میشه بری بیرون.
بهم برخورد. نمی دونستم منو همچین پسری می بینه.
اخم کردم. لبه ی مبل نشستم و آرنجام رو گذاشتم رو زانو هام. رفتم تو جلد مغرور و جدیم و با لحن تاثیر گذاری گفتم:
-نگران نباش. تا حالا نشده شیطان با من تو یه خونه باشه.
منظورمو فهمید و سرشو انداخت پائین.

[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پست سی و نهم

    آیدا

    دوباره اون خجالت لعنتی افتاد به جونم. از همون دیشب که همه چیزو براش تعروف کردم ازش خجالت می کشم. وقتی یاد وقتی می یوفتم که بغلم کرد، نا خوداگاه از خجالت می لرزم. همیشه وقتی خجالت می کشم می لرزم. امروز صبح هم که منو تو اون وضعیت دید و حرفای الانش.
    سرمو انداختم پائین. نمی تونستم درست نگاش کنم.
    -به من نگاه کن.
    با حرص سرمو بلند کردم و سوالی نگاش کردم. نمی فهمیدم چرا یهو تغییر شخصیت داد و خشن شد.
    -اومده بودم راجب مدارکی که پیدا کردیم باهات حرف بزنم.
    -خب
    -خوب گوش کن. ما تونستیم مکان اون گروه رو پیدا کنیم. راحت هم می تونیم دستگیرشون کنیم. اما دو تا مشکل هست. یکی اینکه ما برای دستگیری مدرک کافی نداریم و دونم اینکه نمی دونیم رئیس اصلی گروه کیه. فعلا تا همین جاش رو بدونی کافیه؟
    -همین؟
    -آره. می خوای بریم اون خونه ای که بابام گفت رو ببینیم؟
    رفتم به گذشته.
    با ذوق گفتم
    -آره. بریم.

    بلند شدم و خواستم بغلش کنم که تازه یادم افتاد کی روبه روم نشسته. دوباره لرزیدم و نشستم سر جام که همین موجب تعجب آرسام شد.
    خانومانه گفتم:
    -باشه بریم.
    بعدش از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم.
    لباسامو با یه شلوار لی، مانتوی سورمه ای ساده عوض کردم. شال سفیدم رو هم زدم سرم. اما قبلش موهام رو ساده، بالا بستم.
    از اتاق خارج شدم که آرسام گفت:
    -تو اصلا آرایش نمی کنی؟
    -نه. این بی احترامی به کار خداست.
    با تعجب گفت:
    -چرا؟
    -چون خدا مارو به وجود آورده و زیباییمون رو هم اون به ماداده. چرا باید با آرایش کردن، نارضایتیمون رو نشون بدیم.
    سرشو تکون داد و کفشای اسپورت مشکیش رو پوشید.
    منم کفشای سورمه ایم رو پوشیدم و رفتم بیرون.
    سوار ماشین رویایی آرسام شدم.
    مظلوم گفتم:
    -آهنگ نمی ذاری؟
    دستشو برد سمت ضبط و روشنش کرد که صدای محسن یگانه پیچید تو ماشین.
    *یه عمره موج اون نگات، هرجا که خواسته بردتم*
    *آخه چشات فهمیده که یه عمره کشته مردتم*
    *منو کشون کشون ببر، می خوام بیام تو دام تو*
    *فقط دلم مونده اونم سند زدم به نام تو*
    *حرفامو می گم به تو که محرم اسرار منی*
    *فقط برای خودمی و بخوای نخوای یار منی*
    *وای از این وابستگی، دلو سپردم دست کی*
    *دست تو که فقط با حرف، می تونی که رامم کنی*
    *راهشو می دونستی و آخر هم تونستی و*
    *فکر نمی کردی بشه که راحت منو خامم کنی*
    *وای از این وابستگی، دلو سپردم دست کی*
    *دست تو که فقط با حرف، می تونی که رامم کنی*
    *راهشو می دونستی و ، آخر هم تونستی و*
    *فکر نمی کردی بشه که راحت منو خامم کین*
    ....
    *غافل از اینی که چشات، باز داره خوابم می کنه*
    *مگه چشات چی داره که خونه خرابم می کنه*
    *دیگه دلتنگی من هلت نمی ده سمت من*
    *تا چشمام تر نشده بیا و حرفاتو بزن*
    *میگم تو فکرتم همش، میگی تو فکرت هستن و*
    *با اینکه مغروری ولی، تجربه کن دلبستنو*
    *وای از این وابستگی، دلو سپردم دست کی*
    *دست دو که فقط با حرف، می تونی که رامم کنی*
    *راهشو می دونستی و آخر هم تونستی و*
    *فکر نمی کردی بشه که راحت منو خامم کنی*

    رسیدیم به یه آپارتمان کوچیک و دنج. از ماشین پیاده شدیم و وارد آپارتمان شدیم. آرسام رفت و زنگ در یه خونه رو زد که بعد از چند دقیقه در باز شد و چهره ی چروک و مهربون یه پیرمرد نمایان شد.
    -سلام آقای بختیاری.
    -سلام پسرم خوش اومدی.
    رفتم جلو
    -سلام، خوب هستین؟
    -سلام دخترم. بله خدارو شکر.
    آرسام گفت:
    -آقای بختیاری، واحد بالاییتون می خواست بفروشه، درسته؟
    -آره پسرم.
    -اگه امکانش باشه، می خواستیم خونه رو ببینیم.
    -باشه حتما. کلیدش دست منه. الان میارمش.
    رفت داخل و بعد از چند لحظه برگشت.
    با هم رفتیم طبقه بالا. درو باز کرد و رفتیم داخل.
    وقتی وارد خونه می شدی، سمت چپ دستشویی و حمام بود. بعد از اون وارد پذیرایی می شدیم که سمت راست پذیرایی یه اتاق بود. دقیقا رو به روی در هم آشپزخونه قرار داشت. خونه ی کاملی بود و وسایل هم داخلش بود.
    -با وسایل می خوان بفروشن؟
    اما به جای شنیدن صدای آقای بختیاری، یه صدای جوون جوابمو داد:
    -بله با وسایل.
    برگشتم که با یه پسره قد بلند و خوش چهره روبه رو شدم. پوست سفید، چشمای خمـار
    و قهوه ای، دماغ متوسط و لب های برجسته، موهای خوشحالت قهوه ای، خصوصیات اون رو تشکیل می داد. واقعا فرد جذابی بود.
    -سلام به همه. اشکان ناصری هستم. صاحب خونه.
    -سلام آقای ناصری. من این خونه رو می خوام. همین امروز.
    همشون تعجب کردن.
    دلیل عجله داشتنم این بود که می خواستم ذهنم رو درگیر خونه نکنم. باید زودتر حلش می کردم.
    -مشکلی نیست. عصر بیاین املاکی سر کوچه.
    -باشه.
    -خداحافظ.
    -خداحافظتون.
    بعد از خداحافظی با آقای ناصری، آقای بختیاری هم درو قفل کرد و رفت.
    دوباره موندیم من و آرسام.
    -گرسنته؟
    -خواستم بگم نه که با صدای قرقر شکمم ، نظرم عوض شد و گفتم:
    -خیلی.
    -بیا.
    داشت به سمت خونه ی خودش می رفت.
    -کجا می ری؟
    -خونه ی خودم. می خوام غذا سفارش بدم.
    تردید داشتم. نمی دونستم رفتن توی خونه آرسام، اونم تنها، درسته یا نه.
    -نگران نباش. از هرکی برسه، از من آسیبی به تو نمی رسه.
    نمی دونم چرا، اما بهش اعتماد کردم و وارد خونه شدم. اونم پشتم اومد داخل.
    دقیقا مثل خونه ی جدیدم بود.
    رفتم و نشستم رو یکی از مبل ها. آرسام هم یه زنگ زد و دو پرس جوجه سفارش داد. بعدش هم رفت توی اتاق خودش.


    [/HIDE-THANKS]
     

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پست چهل ام


    بعد از چند دقیقه از اتاقش اومد بیرون. یه شلوار ورزشی سفید با یه لباس جذب آستین کوتاه سفید پوشیده بود.
    از اون پسرا نبود که فقط عضله می بینی، ولی هیکلش رو فرم بود. اومد و نشست روی مبل روبه روییم.
    -خب؟
    -چی خب؟
    -بگو.
    -چیو؟
    -چرا از من خجالت می کشی؟
    یا خدا. این از کجا فهمید ازش خجالت می کشم.
    -من ازت خجالت نمی کشم
    جدی گفت:
    -ازت جواب خواستم، نه انکار.
    -گفتم که من ازت خجالت نمی کشم.
    -پس چرا وقتی سوتی می دی و باهام تنها می شی، می لرزی؟
    -خب می لرزم دیگه. حتما سردم می شه.
    مسخره ترین جوابی که می تونستم بدم رو دادم.
    -سردت می شه آره؟


    آرسام


    از جام بلند شدم و نشستم روی مبلی که نشسته بود. خودمو بردم سمتش که سرشو انداخت پائین. داشت می لرزید. کاملا فهمیدم که برای نشون ندادن لرزشش، بدنشو سفت گرفته. اما من ریزبین تر از این حرفا بودم. هرچی باشه پلیسم.
    ازش فاصله گرفتم و نشستم رو مبل قبلی خودم. یه لحظه چشماشو بست و نفس عمیق کشید. سعی داشت آرامششو به دست بیاره. با صدای زنگ در از جام بلند شدم. غذاهارو اورده بودن. حساب کردم و برگشتم پیشش.
    غذارو تو آرامش و سکوت خوردیم. ظرفارو هم با اسرار، خودش جمع کرد.
    -کی بریم بنگاه؟
    یه خمیازه کشید و گفت:
    -عصر. الان ساعت چنده؟
    به ساعت نگاه کردم:
    -3:45
    -ساعت 6:30، 7 خوبه؟
    -آره خوبه.
    یه خمیازه دیگه هم کشید. معلوم بود خیلی خستشه.
    -می خوای بری تو اتاق من بخوابی؟
    -بعد تو چیکار می کنی؟
    می خواستم بگم، میام تو بغـ*ـل تو می خوابم.آخه یکی نیست بهش بگه، من چیکار می تونم بکنم؟
    -با یه روز خوابیدن روی مبل، چیزی ازم کم نمیشه.
    لبخند مهربون خسته ای بهم زد و گفت:
    -امیدوارم بتونم یه روزی کمکاتو جبران کنم.
    حرفی نزدم. تو این فکر بودم که چه زود چند دقیقه پیش رو که رسما داشتم اذیتش می کردم، فراموش کرد.
    کیفشو برداشت و رفت توی اتاقم. یه چند دقیقه ای گذشت که یه صدایی از توی اتاق اومد. احساس کردم درو قفل کرد. اخمام رفت توی هم. انتظار داشتم بهم اعتماد داشته باشه. نه اینکه منو یه پسر ول و غیر قابل اعتماد ببینه.
    با حرص، خودمو پرت کردم رو مبل و برای خوابیدن تلاشم رو شروع کردم.


    آیدا


    واقعا ازش ممنون بودم. آخه خیلی خستم بود. کیفم رو برداشتم و رفتم توی اتاقش. درو بستم. اولش خواستم درو قفل کنم ولی بعدش پشیمون شدم. اعتماد کردن به یه پسر جوون کار درستی نبود. اما به طرز عجیبی می تونستم به آرسام اعتماد کنم.
    رنگ های آبی روشن و آبی تیره، اتاق آرسام رو تشکیل می دادن. سمت راست در یه میز مطالعه آبی تیره قرار داشت، یه سری کاغذ و پوشه و یه چراغ مطالعه سفید هم روش بود. کنار میز مطالعه، یه کمد بلند سورمه ای قرار داشت. سمت چپ در، یه میزی دیگه ی آبی تیره بود، که یه سری ادکلن و اسپری و چیزای روش بودن. یه آین قدی هم تو اتاقش بود. یه تخت یه نفره هم کنارمیز بود. دیوار هاهم که به رنگ آبی آسمونی بودن رو عکس های خودش پر کرده بود. داشتم عکس هارو نگاه می کردم که یهو پام گرفت به میز و نزدیک بود ادکلن ها بیوفتن که به موقع گرفتمشون.
    یه نگاه به ادکلن ها کردم. رنگاشون خیلی باحال و وسوسه کننده بود. اونی که بنفش بود رو با یه بی رنگ قاطی کردم. یه آبی هم بود. اونم ریختم روشون. یه قهوه ای که خیلی خوش بو بود رو برداشتم و ریختم رو بنفشه و از اون بی رنگه هم بهش اضافه کردم.
    ای جان. فدایی دارم به خدا. چه عطر سازی بودم و خودم نمی دونستم.
    معجون های جادوییم رو مرتب چیدم روی میز.
    مانتو و شالمو در آوردم و کش موهام رو هم باز کردم. رفتم روی تخت و با اجازه ی بزرگتر ها، جواب مثبت رو به خواب دادم.

    [/HIDE-THANKS]
     

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پست چهل و یکم


    -بابا،
    میشه بریم پارک.
    -مگه فردا مدرسه نداری باباجون؟
    با اخم گفتم:
    -کی این مدرسه ها تموم میشن؟
    -بپوش بریم.
    -واقعا؟
    -الان نظرم عوض میشه ها/
    با دو رفتم تو اتاقم، که با دیدن سی دی کارتونام، پارک و بابا رو فراموش کردم و مشغول سی دی نگاه کردن شدم.
    -آیدا، چرا آماده نشدی؟
    به چشمای خستش نگاه کردم. از ساعت پنج صبح تا پنج بعد از ظهر معموریت داشت و الانم حاضر بود منو با اون همه خستگیش ببره پارک اما من.... .


    آرسام


    چشمامو باز کردم. چون روی مبل خوابیده بودم، گردن و کتفم درد گرفته بود. به ساعت نگاه کردم.6:15 بود. دوباره چشمامو بستم که با به یاد اوردن آیدا و بنگاه، مثل فنر نشستم سر جام. هوا تاریک شده بود. آخرای تابستون بود دیگه.
    بدون روشن کردن چراغ، راه افتادم به سمت اتاق خودم که آیدا توش خواب بود. واقعا نمی دونستم که چجوری باید بیدارش کنم. سابقه هم که نشون داده بود خوابش به شدت سنگینه و حتما باید به زور و با تکون دادن بیدارش کرد.
    چند بار در زدم اما نتیجه ای نگرفتم. البته انتظار دیگه ای هم نداشتم. غیر ارادی دستگیره درو پائین اوردم و در کمال تعجب در باز شد. شاید من اشتباه فکر کردم که آیدا درو قفل کرده. شکه شدم. فکر نمی کردم آیدا به من اعتماد کرده باشه. آروم رفتم تو اتاق. چون تاریک بود جایی رو نمی دیدم. ترجیح دادم اول چراغو روشن کنم و بعدش آیدارو بیدار کنم. کورکورانه داشتم دنبال کلید برق می گشتم که یهو پام گرفت به تخت و پرت شدم روش. افتادم روی یه جستم ظریف و کوچولو. البته همچین کوچولو هم نبود.
    با صدای جیغ بلند و کر کننده آیدا، به خودم اومدم سریع دستمو گذاشتم روی دهنش. آخه داشتم کر می شدم. وقتی دید نمی تونه جیغ بزنه با دستاش، که شدیدا سنگین بودن می زد تو صورتم. با دست دیگم مچ دستاش رو گرفتم. فکر می کردم دیگه نمی تونه کاری کنه که با ضربه ای که توسط پاش خورد تو شکمم نزدیک بود شهید بشم. سریع پاهاشو توی پاهام قفل کردم. دیگه واقعا فکر کردن نمی تونه کاری کنه که با سرش محکم زد تو سرم. برای اینکه بیشتر از این بلایی سرم نیاد، سریع گفتم:
    -آروم باش. منم آرسام.
    وقتی حرفمو کامل کردم، چشماشو که بسته بود، باز کرد و با دیدن من تو اون تاریکی، دوباره لرزید. آروم ولش کردم که سریع بلند شد و رفت داخل دستشویی.


    آیدا


    داشتم خواب بابام رو می دیدم که با افتادن جسم سنگینی روم از خواب پریدم. تو تاریکی نمی تونستم درست ببینم. شروع کردم با صدای بلند جیغ زدن که دستشو گذاشت روی دهنم. با تمام قدرتی که داشتم با دستام می زدم تو صورتش که دوباره نامردی کرد و با اون یکی دستش ، مچ دستامو گرفت. بازم ناامید نشدم و با پاهامم زدم تو شکمش که اونم کم نیوورد و پاهامو تا پاهاش قفل کرد. رفتم تو جلد وحشیم و یه ضربه ی محکم با سرم به سرش وارد کردم.
    -آروم باش. منم آرسام.
    با شنیدن صدای آرسام، یاد موقعیتم افتادم. این بار دیگه خیلی خجالت کشیدم. دوباره داشتم می لرزیدم که آروم ولم کرد.
    سریع بلند شدم و رفتم توی دستشویی. وقتی خیلی خجالت می کشیدم، حالت تهوع بهم دست می داد.
    هر چی خورده و نخورده بودم رو آوردم بالا.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پست چهل و دوم

    دیگه جونی تو بدنم نمونده بود.
    با بی حالی از دستشویی اومدم بیرون. چراغا روشن بودن. آرسام نگران اومد جلوم و گفت:
    -چی شد یهو؟ چرا اینجوری شدی؟
    چی شده؟ تازه میگه چی شده؟
    با تمسخر گفتم:
    -واقعا متاسفم که ناراحتتون کردم. شما مشکلی ندارین. ایراد از منه که وقتی یه پسر بغلم می کنه از شدت خجالت، حالت تهوع بهم دست می ده. ایراد از منه که به تو بغـ*ـل پسرا بودن عادت ندارم. ایراد از منه که تا حالا تو بغـ*ـل پسرا نرفتم.
    بعد از زدن حرفام، از کنارش رد شدم و رفتم تو اتاق و این دفعه درو قفل کردم. هنوزم بهش اعتماد داشتم اما لازم بود بفهمه که با کار چند دقیقه قبلش، حتی اگه ناخواسته بوده ناراحتم کرده. سریع مانتوم رو پوشیدم. موهامو هم بستم و شالمو سرم کردم. بعد از برداشتن کیفم از اتاق خارج شدم و خونه ی آرسام رو بدون توجه به نگاه سنگینش ترک کردم.

    آرسام


    با نگاهم تا دم در بدرقش کردم.
    حق داشت. نداشت؟ داشت. حق داشت اینجوری باهام حرف بزنه. تازه حرف بدی هم نزد فقط غیر مستقیم داشت حالیم می کرد که کارم اشتباه بوده. ولی اونم زود قضاوت کرد. من که از عمد بغلش نکردم. کردم؟ نه. نکردم. کاملا اتفاقی بود. اما قبول دارم که می تونستم زودتر به خودم بیام از روی تخت بلند بشم.
    رفتم تو اتاقم و لباسامو با یه تیشرت طوسی و شلوار لی مشکی عوض کردم. بعد از پوشیدن کفش های اسپورت مشکیم از خونه زدم بیرون.
    کوچه کاملا تاریک شده بود. داشتم می رفتم سر کوچه که کنج کوچه در کمال تعجب، آیدا رو دیدم که دوتا پسر افتاده بودن دنبالش. بر اساس غریضه پلیسیم، خودمو ننداختم وسط و یواشکی مشغول نگاه کردن شدم. یکی از پسرا دستش رو گرفت و برش گردوند سمت خودش. دیگه خواستم برم جلو که جلوی چشمای حیرت زدم، آیدا با زانوش محکم زد تو نقطه ی حساس پسره. اون یکی از پشت کتفش رو گرفت که یه ظربه ی دیگه با پا زد تو نقطه ی حساس اون یکی. بعدش هم خیلی عادی راه افتاد به سمت سر کوچه.
    تا حالا خیلی از دخترارو تو این موقعیت دیده بودم و به همشون هم کمک کرده بودم. برای چندمین بار یادم افتاد که ازش نپرسیدم چه رشته ای کار می کنه. ولی فکر نمی کردم که یه ورزش رزمی کار کنه. آخه کارایی که کرد بیشتر با کمک هوشش بود تا تکنیک.
    با فاصله پشتش راه افتادم. فکر نمی کردم متوجهم بشه، اما برگشت عقب و با دیدن من پشت سرش یه اخم کوچیک نشست بین ابروهاش.
    رسیدیم سر کوچه. مستقیم رفت توی بنگاه. من وایسادم دم در ولی می تونستم صداشون رو بشنوم.


    آیدا


    از خونه زدم بیرون. خیلی عصبی بودم. هنوز هم حالت تهوع داشتم.
    تقریبا رسیده بودم به وسطای کوچه که یه دست بازومو گرفت و منو به سمت خودش برگردوند. با دیدن دوتا پسر مو سیخ سیخی، از اون لاغر مردنیا که لباس گشاد می پوشن، از اتفاقاتی که ممکن بود برام بیوفته ترسیدم. فرصت رو از دست ندادم و با پام زدم تو نقطه حساسش. این کارو از سیزده سالگی بلد بودم. پسره خم شد و نشست روی زمین. ای خدا. گیر عجب دنیایی افتادم ها. تا پارسال که یه پسر نمی دیدیم بریم تورش کنیم، امسالم که حوصله تور پهن کردن نداریم، کلا چیز دیگه ای به غیر از پسرا نمی بینیم. دوباره یه دست نشست رو کتفم. سریع فهمیدم اون یکی پسرست. مثل دفعه ی قبل، با پام زدم بهش که اونم نشست رو زمین. نمی دونم چرا، ولی هیچ خس خاصی نداشتم. کاملا عادی بودم. برگشتم و به راهم ادامه دادم. احساس می کردم یکی داره پشتم راه میاد. برگشتم که با دیدن آرسام، اخم کوچیکی نشست بین ابروهام.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    اینم یه پست تپل برای دوستای خوشگلم


    [HIDE-THANKS]
    پست چهل و سوم


    بی توجه بهش به داهم ادامه دادم و وارد بنگاه شدم.
    تو اولین نگاه آقای ناطری رو دیدم.
    -سلام آقای ناصری.
    -سلام خانم پایدار.
    با اخم گفتم:
    -یزدانی هستم.
    -مگه شما همسر آقای پایدار نیستید؟
    نه بابا! دیگه چی! مگه مغز خز خوردم، که برم بشم زن اون روانی.
    -نخیر.
    احساس کردم چشماش باز تر شد و یه برق کوچیکی زد.
    -بفرمائید بشینید.
    با نشستنم، یه سری کاغذ گذاشت جلوم و منم امضا کردم.
    -ببخشید شما خودتون مسئول بنگاه هستید؟
    -بله. چه هوشی داری!!!
    جان! چی شد! داری!!!
    با اخم و لحن خشنی که برای نشوندن بعضی ها سر جاشون ازش استفاده می کردم گفتم:
    -لطفا حد خودتون رو بدونین آقای ناصری.
    ایول.ضایع شد. یه سری کاغذ دیگه رو هم امضا کردم و هزینه خونه رو هم یکجا حساب کردم. یادمه همیشه مامان و بابام، پول می ریختن به حسابم، تا اگه خواستم ازشون استفاده کنم اما من همشون رو پس انداز می کردم. کل اونا به همراه یه مقدار پولی که توی حساب مامانم بود رو دادم برای خونه، تا تو اولین فرصت، خونه خودمون رو بفروشم.
    وای. چرا تموم نمیشه. کلی طول میکشه تا بخوام کارای فروختن خونه خودمون رو انجام بدم.
    بعد از تموم شدن کارا و تحویل گرفتن کلید، از اون ناصریه هیز خداحافظی کردم. اگه من به پررویی این بودم که باید می رفتم خودمو خاک می کردم. پسره ی هیز.
    آیدای بیچاره، ببین گیر کیا افتادی.
    از بنگاه خارج شدم. ساعت هست شب بود. کارها خیلی طول کشیده بود. هوا هم کاملا تاریک شده بود.
    ای خدا بگم چیکارت نکنه آرسام گودزیلا. ماشین که نذاشتی بیارم، خودتم که رفتی ناکجا آباد و نمی بریم خونه.
    تو همین فکرها بودم که گوشه ی آستینم توسط یه فرد مغرور به نام آرسام کشیده شد. پرتم کرد تو ماشین. خودشم سوار شد و قبل از اینکه من بتونم کاری کنم قفل مرکزیو زد. خواستم بازش کنم ولی چون تا حالا با همچین ماشینی روبه رو نشده بودم، بلدنبودم.


    آرسام


    ابرو هام از تعجب رفت بالا. وقتی ناصری بهش گفت "داری" یه جوری با اخم و جدیت جوابشو داد که من ترسیدم. رسما ضایعش کرد.
    سریع رفتم و ماشین رو آوردم. همون لحظه آیدا هم از بنگاه اومد بیرون. داشت زیر لب یه چیزایی می گفت. بدون اینکه برخوردی باهم داشته باشیم، آستینشو گرفتم و پرتش کردم تو ماشین. خودمم سریع سوار شدم وقفل مرکزی رو زدم. گیج شده بود. نمی دونست چجوری درو باز کنه. خندم گرفت. با گیجی اخم کرده بود و به دکمه های گیج کننده نگاه می کرد. آخرشم لباشو روی هم فشار داد و پاشو محکم کوبید کف ماشین. کمربندو با خشونت کشید و بستش.
    کل راه رو بدون زدن حرفی طی کردیم.
    رسیدم در خونش.
    -اگه صلاح می دونی درو باز کن!!
    قفل مرکزیو زدم.
    در رو باز کرد و خواست پیاده بشه که آستینشو گرفتم.
    چون انتظار نداشت، با سر رفت تو شیشه که دوباره خندم گرفت.
    با جدیت گفت:
    -بسه دیگه. حرفتو بزن. می خوام برم.
    بدون داشتن حالت خاصی گفتم:
    -خونتو چیکار می کنی؟
    دستشو محکم کشید که آستینشو ول کردم.
    -به تو چه!! یه کاریش می کنم دیگه. اه
    بعدم سریع پیاده شد و رفت تو خونه.
    ماشین رو روشن کردم و با اعصابی نه چندان راحت به سمت خونه حرکت کردم.


    آیدا


    درو محکم کوبیدم و پشتش سر خوردم. فردی نبودم که بی احترامی کنم حتی به کسایی که ازشون متنفرم. اما دیگه تحمل نداشتم. احساس می کردم خیلی باهاش راحت و صمیمی شدم. احساس می کنم لازم بود حد خودشو بدونه. اما نمی دونم الان چرا عذاب وجدان گرفتم.
    از جام بلند شدم و مانتو و شالمو درآوردم. شلوارمو با یه شلوار راحتی مشکی عوض کردم. جون هیچ کاری رو نداشتم. موهامو باز کردم و خودمو انداختم رو تخت. نزدیک بود دوباره وارد گذشته بشم اما، مگه قرار نبود گریه و ناامیدی رو بذارم کنار؟ مگه قول نداده بودم محکم باشم؟ گذشته نمی ذاشت سرقولم بمونم و منم اینو نمی خواستم.
    سعی کردم به هیچی فکر نکنم. بالاخره خستگی پیروز شد و نذاشت بیشتر از این فکر کنم.
    ....
    با احساس راه رفتن موجودی روی صورتم، چشمامو باز کردم که با یه هاله ی قهوه ای روبه رو شدم. با دستم هاله ی مبهم قهوه ای رو گرفتم که چشمم به یه سوسک ورزشکار افتاد . زود دستمو مشت کردم.به طرز شدید از سوسک و امثال کوفتیش می ترسیدم. دستام یخ زده بودن. سوسکه تو دستم تکون می خورد و به قول یکی از دوستام "حالم را دگرگون می کرد". اصلا ازش خوشم نمی اومد. همش می خواست پز ادبی حرف زدنشو بده. آخر سال سوم راهنمایی هم زبون دراورده بود و زده بود جاده خاکی. همش دیوونه بازی در می اورد تا ماهم بهش بخندیم اونم احساس کنه خیلی بامزست. رسما سرکارمون می ذاشت ماهم نامردی نمی کردیم و خوب بهش می خندیدم تا فکر کنه خوشمون میاد.
    خاک بر سر کچلم. بازم یادم رفت تو چه وضعیتیم. سوسکه تو دستم بود و من داشتم سفرم به گذشته رو شروع می کردم.
    از ماشین زمان پیاده شدم و از زوی تخت بلند شدم.
    یاخدا. من الان این سوسک گوربه گوری رو کجا بندازم؟
    مثل روانیا داشتم وسط اتاق می چرخیدم که تازه یادم اومد، خونه ی ما سوسک نداره.
    از اتاقم رفتم بیرون. می دونستم کار کیه. همچین کار مزخرفی فقط کار فردی به نام مریم می تونه باشه.
    رفتم تو حال که با فردی که جلوم دیدم مشتم باز شد و دستای سردم بی جون افتادن کنارم.

    آرسام


    با صدای جیغ از خواب پریدم. سردرگم داشتم اطرافو نگاه می کردم. وقتی خواب کاملا از سرم پرید، تازه متوجه شدم که منبع صدا گوشیمه.
    -خداخفتون نکنه. آرش که به هم می رسیم برادرای خل.
    جواب دادم.
    -بنال؟!
    -آرسام؟ این چه وضع حرف زدنه؟
    هول شده گفتم:
    -ای وای بابا. شمایید؟ببخشید. فکر کردم اون داداشای خلمن.
    بابا با لحن پر از تحدید گفت:
    -آرسام مگه نگفتم با داداشای بزرگترت درست صحبت کن.
    زیر لب غریدم:
    -اونا که مغزشون از منم کوچیکتره.
    -آرسام؟ چیزی گفتی؟
    -نه نه. ببخشید. حالا چیکارم دارید؟
    -می خواستم به اطلاعتون برسونم که معموریت از هفته ی آینده شروع میشه.
    -چی؟نمیشه که. هفته ی آینده دانشگاه آیدا شروع میشه.
    -می دونم. باید بهش بگی که از امسال نمی تونه بره دانشگاه.
    -اما این....
    پرید تو حرفم و گفت:
    -اما نداره دیگه. بهش بگو. خداحافظ.
    -باب....
    تلفنو قطع کرد. با بهت نشستم روی تخت. درسته که دل خوشی ازش نداشتم اما می دونستم که نمی تونه به راحتی قبول کنه که یه سال نمی تونه بره دانشگاه.
    خواستم دوباره گوشیم رو بذارم روی میز که چشمم افتاد به یه کلید. این دیگه چیه. منکه کلید اینجوری نداشتم. تنها حدسی که می زدم این بود که از توی کیف آیدا افتاده.
    از روی تخت بلند شدم و بعد از انجام عملیات توی دستشویی، شروع کردم به آماده شدن. لباسامو با یه پیرهن جذب مشکی و شلوار لی مشکیم عوض کردم. کلید و انداختم تو جیبم و بعد از برداشتن گوشیم و سوییچ ماشین و پوشیدن کفش های اسپورت مشکیم از خونه زدم بیرون. لحظه ی آخر یادم افتاد که ادکلن نزدم. سریع برگشتم تو خونه. یکی از ادکلن هارو که عاشقش بودم و خیلی هم گرون بود رو برداشتم و خالیش کردم رو خودم. بعد از چند ثانیه داشتم مرگ رو مشاهده می کردم که به موقع در پنجره رو باز کردم و خودمو نجات دادم.
    ای خدا. این دیگه چه بویی بود. با احتیاط بقیه عطر ها و ادکلن هارو بو کردم. بدتر نه ولی بهتر هم نبودن. چه بلایی سرشون اومده.
    وای نه. امکان نداره. آرش و آرشام کم بودن، اون دختره خل، آیدا هم اضافه شد. مطمین بودم کار خودشه. با حرص لباس و شلوارمو با یه لباس طوسی جذب و یه شلوار لی مشکی دیگه عوض کردم و دوباره از خونه خارج شدم.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    بفرمایید عزیزای دلم. امیدوارم که خوشتون بیاد و نظراتتون رو باهام درمیون بذارید.

    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
    پست چهل و چهارم


    آیدا


    باورم نمی شد. باورم نمی شد پسری که روبه روم وایساده، امیره. همون امیری که تنها همسنم تو خانواده بود. همون امیری که 12 سال از زندگیم رو باهاش بودم. همون امیری که پسرعمه ی کوچولوی آیدا بود.
    -سلام دختر دایی
    از بهت دراومدم و با لبخند پریدم تو بغلش. بعد از چند ثانیه با صدای مریم از بغلش اومدم بیرون.
    -دختره ی دیوونه، یادت رفته که شما دیگه بچه نیستید؟
    با پررویی گفتم:
    -عزیزم حسودیتو نذار به پای حواس پرتی من.
    -خیلی بیشعوری. تقصیر منه که این بی ریختو برداشتم اوردم پیش توی بی ریخت تر.
    -امیرو بیخیال. مگه من چمه؟
    -یه نگاه به خودت بندازی بد نیست.
    تو آیینه به خودم نگاه کردم. موهام مثل جنگلیا، پف کرده بود و دورم ریخته بود. این که مشکلی نداشت. لباسمم تا بالای نافم جمع شده بود. اینم که مشکلی نداشت. شلوارمم یه پاچش تا بالای زانوم جمع شده بود. اینم که مهم نیست. برگشتم سمتش و گفتم:
    -مگه چمه؟ خیلیم خوبم.
    با این حرفم امیر لپمو کشید و گفت:
    -زبون دراز و البته خوشگل شدی دخی دایی.
    با آرامش گفتم:
    -توهم خیلی دراز و گنده شدی پسی عمه.
    عمیق نگاهم کرد.
    واقعا خیلی عوض شده بود. قدش بلند شده بود و هیکلش هم ورزشکاری بود. چشماش که یه حالت باحالی داشت همون بود. قهوه ای روشن. دماغش هنوزم گوشتی بود و به صورتش می اومد. لباش هم درشت تر و قلوه ای شده بود. پوست صورتشم از قبل روشن تر شده بود. کلا چهره اش مهربون و دلنشین بود.
    موهاش. وای خدای من موهاش.
    -ای جانم. موهات هنوزم قاصدکیه.
    خندید و گفت:
    -نتها چیزی که تغییر نکرده موهامه.
    مریم:
    -هوی روانیا. بیاین بتمرگین که من خیلی گشنمه.
    امیر برگشت سمت مریم و گفت:
    -توهم بی ادب شدیا.
    -ایـــــش.
    اداشو دراوردم که امیر پوکید از خنده و مریمم فقط با حرص نگاهم می کرد.
    -چرا وایسادین. بشینید دیگه.
    اونا نشستن روی مبل و منم رفتم تو اتاقم تا خیر سرم لباسام رو عوض کنم. لباسام رو با یه تیشرت آستین بلند مشکی که یه حرفA سفید روش بودویه ساپورت مشکی عوض کردم. موهامم ساده بالا بستم. اولش خواستم شال بزنم سرم اما پشیمون شدم. من تو بغلش هم رفتم اگه شال می زدم رسما می شدم سوژه ی خنده.
    از اتاق خارج شدم که بادیدن امیر و فردی که کنارش ایستاده بود، اخمام رفت توهم.


    آرسام


    زنگ دررو زدم. می دونستم اولش بداخلاقی می کنه، اما این رو هم خوب فهمیده بودم که زود یادش می ره و حافظه اش تو این موارد خیلی ضعیفه.
    بعد از چند دقیقه در باز شد و من با یه پسر خوش قیافه روبه رو شدم. چهره اش به طرز عجیبی به دل می نشست و معلوم بود بیشتر از 20 سال سن نداره.
    -سلام بفرمایید؟؟
    -سلام با آیدا خانم کار داشتم.
    -شما؟
    -آرسام پایدار هستم.
    همون لحظه آیدا از پشتش اومد بیرون. درست حدس زده بودم. اخماش تو هم بود.
    -خودش اومد.
    پسره برگشت و با دیدن آیدا، یه اخم ظریف نشست بین ابروهاش.
    -با تو کار دارن.
    بعدش هم از در فاصله گرفت و رفت تو پذیرایی.
    -سلام.
    -سلام می تونم بیام داخل.
    -بفرما.
    رفتم داخل. اون پسره نشسته بود روی یکی از مبل ها. منم رفتم و نشستم روی مبل روبه روایش. این وسط نمی دونم آیدا کجا رفت.
    همون موقع آیدا از توی اتاق اومد بیرون یه شال مشکی زده بود سرش. رفت و نشست روی مبلی که اون پسره نشسته بود.
    -کاری باهام داشتی؟
    کلید رو ازتو جیبم در آوردم و گذاشتم روی میز کنار مبل.
    -کلید منه؟
    -آره روی میز کنار تختم جاش گذاشته بودیش.
    کاملا تونستم تعجب رو توی صورت پسره ببینم.
    -برای کلید اومده بودی؟
    صدامو صاف کردم و جدی گفتم:
    -نه. باید خصوصی حرف بزنیم.
    -اگه می خوای حرفی بزنی ، همینجا بزن.
    با اخم گفتم:
    -اگه می خوای بشنوی، بیا تو اتاق.
    بعدش از جام بلند شدم ورفتم توی اتاق خودش و نشستم روی تخت. اگه نمی اومد ضایع می شدم اما خوب می دونستم که میاد. تو این زمان کم خوب شناخته بودمش.
    بعد از چند دقیقه اومد تو اتاق و در رو بست و کنارم روی تخت نشست.
    -خب؟
    بدون مقدمه گفتم:
    -معموریت از هفته ی آینده شروع می شه.
    با تعجب گفت:
    -منظورت چیه؟ هفته ی آینده که باید برم دانشگاه.
    -می دونم.
    و باز هم بدون مقدمه گفتم:
    -تو برای یه سال نمی تونی بری دانشگاه.
    با بهت از جاش بلند شد. منم بلند شدم و روبه روش ایستادم.
    -خودم به اندازه کافی داغونم. شما دیگه بدترش نکنید. من نمی تونم نرم دانشگاه.
    داد زد.
    -من نمی تونم نرم دانشگاه.
    با صدای دادش، اون پسره با عجله اومد تو اتاق و گفت:
    -اینجا چه خبره؟ آیدا؟
    -امیر.
    با حرف آیدا فهمیدم که اسم پسره امیره اما هنوزم باورم نمی شد که آیدا با یه پسر دوست باشه. البته زود قضاوت نمی کنم چون ممکنه فامیلی چیزی باشه.
    آیدا با ناراحتی خودشو انداخت تو بغـ*ـل امیر. داشتم از
    تعجب شاخ در می اوردم. همون لحظه دختر عمه ی آیدا
    اومد تو اتاق انگار نمی دونست من اونجام.
    -هوی روانیا. بسه دیگه. چقدر همدیگه رو بغـ*ـل می کنید.انگار یه عمره همدیگه رو ندیدن. خوبه فقط شیش سالاز هم دور بود....
    با دیدن من حرفش رو قورت داد. خیلی آروم برگشت واز اتاق بیرون رفت.
    آیدا از بغـ*ـل امیر اومد بیرون. اولش فکر کردم داشتهگریه می کرده اما با دیدن صورت بی حسش ابروهام ازتعجب رفت بالا.
    -باشه. یه سال نمی رم دانشگاه.
    با لبخند کوچیکی گفتم:
    -خوبه. تو اولین فرصت بیا اداره پلیس تا همه چیز رو
    برات توضیح بدم.
    -باش. ممنونم.
    به زدن یه لبخند اکتفا کردم و بعد از خداحافظی با امیر و
    دختر عمه ی آیدا، مریم از خونش خارج شدم.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    بفرمایید. اینم از پست جدید.
    امیدوارم خوشتون بیاد

    [HIDE-THANKS]
    پست چهل و پنجم


    آیدا


    -این دیگه کی بود؟
    -یه معمور پلیس به نام آرسام پایدار.
    -جریان مرگ مامان و باباته؟
    با ناراحتی سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.
    -کمکی از دست من برمیاد؟
    یه لبخند به اینهمه مهربونیش زدم.
    -نه.
    با امیر از اتاق خارج شدیم که با دیدن مریم، پوکیدیم از خنده. رو مبل خوابش بـرده بود و مانتوش تا کمرش اومده بود بالا. موهاش باز شده بود و گیر کرده بود بین دسته ی مبل. با صدای بلند خرپف می کرد و یه آبشار هم از دهنش سرازیر بود.
    من و امیرم نشسته بودیم رو زمین و داشتیم بلند بلند می خندیدیم.
    با صدای خندمون مریم از خواب بیدار شد. خواست بشینه که موهاش کشیده شدن و با سر رفت تو دسته ی مبل.
    شدت خنده ی من و امیر بیشتر شد. صورت مریم به قرمزی می زد.
    از شدت حرص و عصبانیت داد زد:
    -خدا بگم چیکارتون کنه! بیاین منو آزاد کنین دیگه. مثل شترمرغ به من نگاه نکنید. با شمام ذلیل شده ها.
    من که داشتم می خندیدم ولی امیر با صورت سرخ شده از خنده بلند شد و موهای مریم رو از بین دسته ی مبل درآورد.
    مریم با قیافه ی برزخی اومد سمتم که منم از فرصت استفاده کردم و پامو گرفتم جلوی پاش که با سر رفت تو دیوار. یه قاب عکس کوچیک هم روی دیوار بود که اونم افتاد روی سرش.
    من دوباره پخش زمین شدم. امیر هم افتاده بود روی مبل و داشت می خندید. مریم با گیجی از جاش بلند شد و رفت توی دستشویی.خنده ی من و امیر متوقف شد.دروغ چرا می ترسیدم بلایی سرش اومده باشه. حرس زدم که امیرم فکر منو می کنه.
    بعد از چند دقیقه مریم با یه قیافه ی کاملا طبیعی از دستشویی اومد بیرون و با دیدن ما گفت:
    -شما چتونه؟ چرا اونجوری نگاه می کنید؟
    با تعجب و شک گفتم:
    -تو حالت خوبه؟
    -آره. فقط مثانم داشت می پکید؟
    -آها. فهمیدم. نمی خوای دیگه بری خونتون؟
    -نه بابا. دیگه چی؟ تو و اون بی ریختو تنها بذارم؟
    امیر:
    -من باهات میام.
    رو به امیر گفتم:
    -چرا؟تو نرو.
    -فردا باید برم اصفهان.
    -چرا؟
    -دانشگاه اصفهان قبول شدم.
    با خوشحالی گفتم:
    -عالیه.تبریک می گم. چه رشته ای؟
    -مهندسی شیمی.
    -موفق باشی.
    -ممنون. توچی؟
    -دانشگاه شیراز قبول شدم.
    -چه رشته ای؟
    -تربیت بدنی.
    شکه شد. حدس می زدم. کلا خانواده پدریم طرفدار رشته های دکتری و مهندسی بودن.
    -امیدوارم توهم موفق باشیی.
    -ممنون.
    مریم:
    -اه. امیر بیا بریم دیگه.
    تا دم در همراهیشون کردم. لحظه ی آخر نتونستم تحمل کنم و یه بار دیگه امیرو بغـ*ـل کردم.


    آرسام


    از خونه اش خارج شدم و حرکت کردم به سمت اداره پلیس.
    از ماشین پیاده شدم که همون موقع آرش و آرشام رو دیدم که داشتن به سمتم می اومدن.
    آرش: به به. آرسام خان. تعطیلات خوش گذشت؟
    با پررویی گفتم:
    -آره اتفاقا. جاتون خالی.
    -پررو
    -لطف داری.
    آرشام رو کرد طرف آرش و گفت:
    -بهت نگفته بودم؟ می دونستم آخرش کمال همنشین در این آرسام روانی هم اثر می کنه.
    -دیدی چی شد آرشام؟ داداشمون از دستمون در رفت.
    -ساکت شید دیگه. حوصلمو سر بردین.
    -شما ها باز دارین چی می گید؟
    با صدای بابا برگشتیم سمتش. مثل منگلا داشتیم نگاش می کردم که اخم کرد و با جدیت گفت:
    -هاچتونه؟ خوشگل ندیدید؟
    با حرفش سه تامون زدیم زیر خنده.
    آرش: ای وای بدبخت شدیم رفت. دختره آیدا، بابامون رو هم از راه به در کرد.
    بعد از اینکه خوب روحمون شاد شد، رفتیم تو اداره. وارد اتاقم شدم و پرونده ی سبز رنگ به نام خشم سیاه رو باز کردم. بیشتر از ده بار اونو خوندم ولی هیچی درمورد رییس گروه پیدا نکردم. تاحالاپرونده ی اینجوری نداشتم. به خاطر همین هم تعجب کردم که انقدر تمیز کار می کردن. تنها چیزی که فهمیده بودیم این بود که رییس گروه داخل همه معموریت ها حضور داشته.
    درحال فکر کردن بودم که با صدای در توجهم به آرش و آرشامی که نفس نفس زنون وارد اتاق شدن جلب شد.
    -چی شده؟
    آرش به سختی می خواست حرف بزنه.
    -آرسـ...آرسام... نمی دونـــ...نی...چی ...شده.
    -چی شده؟ درست بگو.
    آرشام که وضعیتش بهتر بود، یه پوشه ی سبز داد دستم و گفت:
    -این هارو نگاه کن. معصومی فرستاده.
    پوشه رو باز کردم. چندتا عکس داخلش بود. درشون آوردم و نگاه کردم.
    عکس ها از مچ دست 60، 70 نفر گرفته شده بود کهانگار با تیغ یا یه چیز تیز، حرفA روشون حک شده بود
    و یه تاریخ هم زیرشون بود.
    -اینا چین؟ مال کی ان؟
    آرش: مال قربانی های گروع خشم سیاه هستن.
    -چرا اینجوریه؟
    -نمی دونیم.شاید اگه می فهمیدیم که این تاریخ چیهمی تونستیم یه کاری کنیم. آخه ما الان نمی دونم که باید
    دنبال چی بگردیم.
    -سلام
    با صدای آیدا هممون به سمتش برگشتیم و با تعجب نگاشکردیم.
    -شماها چتونه؟ چرا اینجوری نگاه می کنید؟
    اومد داخل اتاق. ازجام بلند شدم و در رو پشت سرش بستم
    و قفل کردم.
    با تعجب گفت:
    -در رو چرا قفل می کنی؟
    نشستم سرجام و گفتم:
    -چون هرکسی نباید چیزایی که میگم رو بشنوه. بشینید.
    سه تاشون نشستن روی مبل های جمع و جوری که تو
    اتاق بود.


    آیدا


    نشستم روی مبل ها.
    -چیزی شده؟
    آرسام یه سری عکس داد دستم و گفت:
    -اینارو نگاه کن. مال قربانی های گروع خشم سیاهه.
    با تعجب نگاشون می کردم. عکس ها از مچ دست بعضیافراد بودن که انگار با تیغ حرفA روش نوشته شده بود
    و یه تاریخ هم زیرشون بود.
    با تعجب به تاریخ خیره شده بودم. توان حرکت نداشتم.نمی تونستم نگاهمو ازش بگیرم. چطور امکان داشت؟
    آرسام: چیزی شده؟ حالت خوبه؟
    زیر لب گفتم:
    -امکان نداره.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    سلام دوستای عزیزم
    خیلی ممنونم که رمانم رو دنبال می کنید.
    فقط یه خواهشی ازتون داشتم. لطفا هرنظری که درمورد ادامه رمان و پایان رمان دارین رو با من درمیون بذارین.
    با تشکر

    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
    پست چهل و ششم


    آرسام:
    -آیدا، بگو دیگه.
    نگاهمو از عکس ها گرفتم و دوختم به چشم های زمردی آرسام.
    -اون تاریخ....
    با کمی مکث ادامه دادم.
    -تاریخ تولد منه.11/2/1378
    سه تاشون مات شده بودن. همون قدری که من شکه شده بودم، اونا هم شکه شده بودن.
    -یه سوال داشتم.
    آرسام:
    -بپرس
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    -قتل ها از کی شروع شدن؟
    -از 4 سال پیش.
    -دقیقا از چه تاریخی؟
    -اونو نمی دونیم. اما می فهمیم.
    -وقتی فهمیدین؛ حتما به من خبر بدین.
    -باشه.
    همون موقع آرش وآرشام از جاشون بلند شدن.
    آرش:
    -آرسام پوشه رو بده. باید به باباهم نشونش بدیم.
    آرش و آرشام بعد از گرفتن پوشه، از من خداحافظی کردن و از اتاق خارج شدن.
    هنوزم تو شک بودم. چرا؟ چرا تاریخ تولد من؟ این قتل ها و قاتل چه ارتباطی می تونه با من داشته باشه؟
    آرسام بدون حرف داشت بهم نگاه می کرد. شاید اونم تو همین فکر ها بود.
    -چرا تاریخ تولد من باید روی مچ دست قربانی ها حک شده باشه؟
    -نمی دونم. هیچی نمی دونم. گیج شدم.
    سعی کردم از اون حالت گیجی خارج بشم و موفق هم شدم.
    -باشه. فعلا اون مهم نیست. قرار بود راجب ماموریت باهام حرف بزنی.
    اونم از حالت گیجی خارج شد.
    -هفته ی آینده من و تو به عنوان زن و شوهر می ریم ترکیه.
    -ترکیه؟ چرا اونجا؟
    -چون محل اصلی اون گروع اونجاست.
    -آها ادامه بده.
    یه نفس گرفت و شروع کرد:
    -تو ماه های گذشته، یه زن و شوهر به دلایلی برای همکاری با گروه خشم سیاه انتخاب شدند. ما اون زوج رو پیدا کردیم و الانم از این موقعیت برای نزدیکی به قاتل و گروهش استفاده می کنیم. ما داخل یه محل با اون گروه می مونیم و باید تو هر شرایطی دنبال گیرآوردن مدرک باشیم تا مارو به قاتل برسونه. چون بحث قاتل با اعضای دیگه ی گروه جداست.
    -مامورتمون چقدر طول می کشه؟
    -ممکنه یک ساعت باشه، ممکنه یک سال.
    با استرس آب دهنمو قورت دادم. نمی دونستم تواناییشو داشتم یا نه.
    -اسمامون همینه؟
    -نه. شناسنامه های جدیدی برامون صادر شده. من آرتین قاسمی ام و توهم بهار توکلی هستی.
    با شنیدن اسم جدیدم یه لبخند گنده نشست روی صورتم.
    -چرا می خندی؟
    با ذوق گفتم:
    -من عاشق اسم بهارم.
    -جالبه. منم اسم آرتین رو دوست دارم.
    با یادآوری یه چیز مهم، خنده از رو لبام رفت.
    -ماکه بهم دیگه محرم نیستیم. چطوری می خوایم به عنوان زن و شوهر بریم؟


    آرسام


    ای بابا، یه نفر باید به صورت خصوصی اینو بفهمونه.
    -خب ما باید صیغه ی محرمیت بین خودمون بخونیم.
    -خودمون باید بین خودمون بخونیم؟
    -نه خب... اصلا ولش کن. مهم اینه که به همدیگه محرم می شیم.
    با ناراحتی ای که توی چشم های سبزش موج می زد گفت:
    -نمی شه صیغه ی هم نشیم؟
    -چرا؟ مگه چه مشکلی داره؟
    سرشو انداخت پایین و با صدای آرومی گفت:
    -هیچی، فقط یکی از دوستام قبلا صیغه ی پسر داییش شده بود. بعدا که خواست ازدواج کنه به خاطر اینکه صیغه ی یه نفر دیگه بود، اون فرد باهاش ازدواج نکرد و هیچ کدوم از خواستگار های دیگه اش هم حاضر نشدن باهاش ازدواج کنن.
    -تو وسط این همه مشکل، به فکر ازدواجی؟
    -نه اتفاقا اصلا تو این فکر ها نیستم فقط...
    و ساکت شد.
    -فقط می ترسی که موردت قضاوت اشتباه کنن. درسته؟
    -آره.
    -تو نگران نباش. من خودم با اون دیوونه ای که بخواد باهات ازدواج کنه حرف می زنم.
    سرشو بلند کرد و با تعجب گفت:
    -چرا دیوونه؟
    با شیطنت از جام بلند شدم و گفتم:
    -چون یه نفر باید عقلشو از دست داده باشه که بخواد تورو بگیره.
    بعد از گفتن حرفم، فرار رو بر قرار ترجیح دادم چون آیدا ب لپ های قرمز افتاد دنبالم. کارد که هیچی با تبر هم می زدیش خونش در نمی اومد. خلوت ترین راه هارو برای فرار پیدا کردم چو در غیر این صورت آبروام جلوی همه پرپر می شد.
    من کلا تو اداره فرد مغروریم. چون تخصصم ماموریت رفته و تو اکثر مامورت ها هم باید با یکی از دخترای لوسی که کارشون مامورته باشم و اگه مغرور نباشم نمی تونم از دستشون راحت بشم. یکی از مهم ترین دلایلی که حاضر شدم با آیدا برم مامورت هم همین بود چون فکر نمی کردم که مثل همکار های خودمون باشه و البته درست فکر می کردم و انقدر با بابام مخالفت کردم که حاضر شد به آیدا اجازه مامورت رو بده و الکی یه بهونه ی دیگه براش درست کنه.



    [/HIDE-THANKS]
     

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    سلام به دوستای عزیزم
    ...............................

    یه تشکر خیلی ویژه می کنم از تمام کسایی که رمانم رو دنبال می کنن و نظرشون رو با من درمیون میذارن.
    ........................................................................................................................................
    نظرات خواننده ها برای من باارزش تر از هرچیزیه ومطمئن باشید من به نظراتتون احترام میذارم.
    ...........................................................................................................................
    با تشکر

    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
    پست چهل و هفتم


    آیدا


    پسره ی روانی. حالا وقتی یه شوهر از گل بهتر برای خودم تور کردم، می فهمه. فکر کرده فقط خودش خوشگله. نخیر آقا آرسام من اگه یه شوهر بهتر از تو پیدا نگردم آیدا نیستم. پررو پررو میگه کسی تورو نمی گیره. فکر کرده خودش خیلی خوشگله. حالا درسته خوشگله ولی دلیل نمی شه که مثل از دماغ تمساح افتاده ها رفتار کنه. نه چی بود؟ دماغ عقرب بود یا خروس؟ وای پس تمساح مال چی بود. آها. زخم تمساح، اشک فیل، دماغ شمشیر. آره همینا بودن. درست گفتم. من هیچوقت چیزی رو قاطی نمی کنم اما یه چیزی درست نیست. دماغ شمشیر؟ شمشیر که دماغ نداره. شایدم داره و من نمی دونم. امکان اینکه دماغ شمشیر داشته باشه هم زیاده. وای هنگ کردم. شاید زخمه، زخم تیرکمون بوده.اه. همه چی یادم رفته. مغزم منفجر شد. بیخیال این فکر های الکی شدم.
    با سرعت دنبالش می دویدم که یهو یه نفر با یه اسلحه از تو اتاق اومد بیرون. تو یه آن اسلحه رو برداشتم و پرتش کردم به سمت آرسام که مستقیم خورد پس کله اش.


    آرسام



    با برخورد یه چیز محکم با سرم از حرکت ایستادم که آیدا هم نتونست خودش رو کنترل کنه و خورد تو کمرم. برگشتم که دیدم دماغشو گرفته و پخش زمین شده.
    با عجله بلند شد و مچ دستم رو گرفت و نشوندم روی یکی از صندلی هایی که توی راهرو بود. بعدم در کمال تعجب سرمو گرفت تو بغلش و یه چیزی که بعدا فهمیدم دستمال بوده رو گذاشت پشت سرم.
    رسما تو شک بودم. یه دختر برای اولین بار سرمو بغـ*ـل کرد بود. سر آرسامی که دخترا جرات نداشتن بهش نزدیک بشن.
    -آرسام. ببخشید. حواسم نبود.
    سرمو ازش جدا کردم و به چشم های اشکیش نگاه کردم.
    -چی شده مگه؟
    -اون اسلحه ی کوفتی رو پرت کردم که خورد تو سر کوفتی تر تو. بعدش هم کلی خون کوفتی تر از سرکوفتیت اومد. الان هم دستمال های کوفتیم رو گذاشتم روی خون های کوفتیه سر کوفتیه تو.
    با تموم شدن حرفش از خنده پخش صندلی شدم. اصلا نمی تونستم خودم رو کنترل کنم.
    انگار خودش هم فهمید من آسیبی ندیدم و دارم به ریش نداشته اش می خندم که با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت:
    -تقصیر منه کوفتیه که به خاطر تویه کوفتی ناراحت شدم.
    بعدشم برگشت و شروع به راه رفتن کرد.
    منم از جام بلند شدم و آستینشو گرفتم که برگشت و باسر رفت توسینه ام.
    با شدت دستشو کوبید رو سـ*ـینه ایم و خودش رو ازم دور کرد.
    همونجور که با اخم دماغش رو گرفته بود گفت:
    -چته تو؟ دماغم پهن شد. ببیند.
    قدش بلند بود و نیازی به پابلندی نداشت. صورتش رو اورد جلوم و به دماغش اشاره کرد.
    به دماغ خوش فرمش نگاه کردم و برخلاف چیزی که می دیدم گفتم:
    -دماغت از اول هم پهن بود.
    با تخسی گفت:
    -اگه دماغ من پهنه پس دماغ تو فرشه.
    -چه ربطی به فرش داره؟
    -ربطش بخوره تو فرق سر کچله زن عمویه شوهر خاله ی برادر زاده ی مامان زن داداش نداشته ی من خاک برسر.
    انقدر این هارو تند تند گفت که خندم گرفت اما جلوی خودم رو گرفتم.
    -اصلا یادت هست برای چی اومدی؟
    با مکث گفتم:
    -ساعت چنده؟
    -شستم رو بنده.
    -من با تو شوخی دارم؟
    -نه. من باتو شوخی دارم؟
    -نه.
    -نه و.... . استغفرالله. دهن من رو باز نکنا.
    با تعجب زل زدم تو چشم هاش. عجب پررویی بود این بشر. همه چی گفته حالا می گـه دهن من رو باز نکن.
    -آرسام.آرسام.
    با صدای سینا، بهترین دوستم تو اداره به سمتش برگشتم.
    -چته؟ اداره رو گذاشتی رو سرت.
    -آرسام گوش کن. نمی دونی چی شده!!! الان داشتم با اسلحه ی اون روانی، شاهین محسنی، تو راهرو راه می رفتم که یه دختره روانی تر اسلحه رو برداشت و پرتش کرد. انقدر باحال بود که نگو.
    من ترجیح دادم سکوت کنم ولی به جاش آیدا از پشت سرش گفت:
    -احیانا اون دختره روانی من نبودم و اون اسلحه هم این نبود؟
    سینا برگشت سمتش و گفت:
    -چه جالب. هم تو خودتی هم اون خودشه.
    -که باحاله نه؟
    بعدشم اسلحه رو پرت کرد تو بغـ*ـل سینا و گفت:
    -بگیرش. بازم نیازش داشتم میام پیشت.
    -تو جون بخواد. با اشانتیون بهت می دم.
    -وظیفته.
    بعدشم رو به من گفت:
    -کاری چیزی داشتی بهم زنگ بزن. خدافظ.
    -باش خدافظ.
    سینا با دهن باز داشت رفتنش رو نگاه می کرد. بدجوری ضایع شده بود. هیچکس تاحالا نتونسته بود حریف زبونش بشه.

    -ای جونم. عجب جیگری تور کردیا. خدانصیب ما فقیر فقرا هم بکنه.
    -ساکت شو. مگه کسی می تونه اینو تور کنه.
    -می خوای خودم تورش کنم؟
    -تو زحمت نکش. برو اون رها و فرزانه و ترانه و لیلا و فاطمه و شیدا و دلسا و بهار و ریحانه و نیلوفر و راضیه و آوا و مهسا و زهره و شیوا و باران و...
    پرید تو حرفم و گفت:
    -چه خبره بابا. فقط رها و لیلا و شیدا و دلسا. همین.
    -آها. آیدارو می خوای که کلکسیونت تکمیل شه؟
    -عشقم اسمش آیداست؟
    -روانی.
    -عمته بی شعور. فکر کردی من مثل توام.
    و بعدم با حالت قهر روشو ازم گرفت. همیشه همین فیلمشه.



    [/HIDE-THANKS]

     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا