[HIDE-THANKS]
پست سی و هشتم
آرسام
با لبخند چشمام رو باز کردم. ساعت 11:30 بود. امروز مرخصی گرفته بودم، تا هم استراحت کنم، هم برم پیش آیدا و یه قسمتی از مدارک جدید رو براش توضیح بدم. البته اگه خودش خواست، خونه رو هم نشونش بدم.
از روی تخت بلند شدو و رفتم دستشویی. بعد از انجام عملیات، اومدم بیرون.
خیلی گشنم بود. دیشبم که خدا خیرشون نده، مگه یه کوفتی، زهرماری ، چیزی دادن ما بخوریم. رفتم تو آشپزخونه و برای خودم چایی ریختم و زدم تو رگ. خیلی چسبید. چون عادت به صبحونه خوردن نداشتم، سه تا بسکوییت هم خوردم.
پیرهن تو خونه ایم رو با یه لباس مشکی آستین بلند و شلوارم رو هم با یه شلوار بی مشکی عوض کردم. کفش های اسپورت مشکیم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. سوار جنسیس مشکیم شدم و راه افتادم به سمت خونه ی آیدا.
.....
زنگ دررو زدم. آیدا درو باز کرد و با چشم بسته گفت:
-یعنی تو ول کن من نیستی نه؟
بعد از این حرفش چشماشو باز کرد و با دیدن من، چشماش گرد شد و محکم درو بست. قطعا اگه یکم جلوتر بودم، دماغم خرد شده بود.
خندم گرفت. یه تاپ قهوه ای و شلوارک مشکی چسبون تنش بود. موهاش رو هم دورش ریخته بود. فکر کنم نمی دونست منم و به امید یکی دیگه درو باز کرده بود. این دختر آخر سر خودش رو با این حواس پرتی هاش به باد میده.
بعد از ده دقیقه، دوباره درو باز کرد. اینوار یه لباس نسبتا گشاد آبی آستین بلند و یه ساپورت مشکی پوشیده بود. یه شال آبی آسمونی هم زده بود سرش.
با خنده گفت:
-سلام. چرا نمیاید داخل.
گفتم:
-سلام. نمی خواید درو بکوبید تو صورتم؟
لباشو غنچه کرد. همیشه وقتی می خواست جلوی خندشو بگیره، لباشو روی هم فشار می داد که غنچه می شد.
یه حالت متفکر به خودش گرفت و گفت:
-نمی دونم. اما اگه خودتون تمایل دارین، چرا که نه.
خنثی نگاش کردم. چقدر پررو بود. اگه از خانوادم بود، حتما با این جملش، خونش رو حلال می کردم.
-چرا دم در وایسادی؟
-نمی دونم. نظر شما چیه؟
-احساس می کنم جلوی در وایسادم، درسته؟
با هیجان گفتم:
-وای خدای من. چه هوشی! از کجا فهمیدی؟
یه چشم غره بهم رفت و یه" کوفت " هم زیر لب گفت که شنیدم. از جلوی در کنار رفت. وارد خونه شدم. درو پشت سرم بست و رفت توی آشپزخونه. منم رفتم و نشستم روی یکی از مبل ها.
بعد از چند دقیقه با یه سینی بزرگ برگشت. با تعجب به محتویات خیره شدم: دوتا شیر پاکتی کوچیک، یه شیرو موز پاکتی، یه شیر کاکائو پاکتی، دوتا بسته پاستیل، دو بسته چوب شور، یه کیک دوقلو، سه تا شکلات، چهار تا نون برشته شده و یه لیوان آب.
دهنم باز مونده بود و چشمام اندازه توپ شده بود. نمی دونستم باور کنم که آیدا می خواد همه ی این هارو بخوره.
وقتی قیافمو دید، با تعجب خودشو برانداز کرد و گفت:
-چیزی شده؟
دیگه تحمل نکردم و با سرعت گفتم:
-چیزی شده؟ تازه میگی چیزی شده؟ اصلام می دونی اگه همه ی اینارو با هم بخوری، چه بلا سرت می یاد؟ حالا اینارو ولش کن. چجوری می تونی اینهمه خوراکی رو با هم بخوری؟ مگه میشــ.... .
با بی حوصلگی پرید تو حرفم و گفت:
-مستر آرسام، می ذاری صبحونمو بخورم یا نه؟ مریم که نذاشت یه لیوان شیر و چوب شورو رو بخورم.
با تعجب گفتم:
-یه لیوان شیر و چوب شور هم خوردی؟
-آره بابا ، اونا برای آمادگی بود.
دیگه ترجیح دادم دهنمو ببندم و ساکت بشینم سرجام. خیلی خسته بودم. چشمام رو روی هم گذاشتم. بعد از ربع ساعت با صدای آیدا، چشمام رو باز کردم.
-آهای آقای نسبتا محترم، مگه اینجا خونه خالته که گرفتی با خیال راحت خوابیدی؟ فکر کنم اینجارو با کاروانسرا اشتباه گرفتی؟
خندم گرفت.
-چرا می خندی؟
-کاروانسرا یا مهمانسرا؟
-منظورم همون بود.
تو یه لحظه چشمم افتاد به سینی. خالیه خالی بود.
-چرا اونجوری نگاه می کنی؟
-کل اونارو خوردی؟
-آره. می خواستم بازم بخورم.
-شوخی می کنی؟
-مگه من با تو شوخی دارم جغله؟
-بی ادب.
یه لبخند زد و گفت:
-هستی.
خواستم جوابشو بدم که گفت:
-اگه کاری نداری لطفا بفرما از خونم برو بیرون.
-رسما داری از خونت بیرونم می کنی؟
-یه چیزی بگم؟
-بگو.
-حوصلم سر رفت.
با شیطنت، لحنمو آروم کردم و گفتم:
-می خوای یه کاری کنم حوصلت بیاد سر جاش؟
می دونستم داره به چی فکر می کنه.
-میشه بری بیرون.
بهم برخورد. نمی دونستم منو همچین پسری می بینه.
اخم کردم. لبه ی مبل نشستم و آرنجام رو گذاشتم رو زانو هام. رفتم تو جلد مغرور و جدیم و با لحن تاثیر گذاری گفتم:
-نگران نباش. تا حالا نشده شیطان با من تو یه خونه باشه.
منظورمو فهمید و سرشو انداخت پائین.
[/HIDE-THANKS]
پست سی و هشتم
آرسام
با لبخند چشمام رو باز کردم. ساعت 11:30 بود. امروز مرخصی گرفته بودم، تا هم استراحت کنم، هم برم پیش آیدا و یه قسمتی از مدارک جدید رو براش توضیح بدم. البته اگه خودش خواست، خونه رو هم نشونش بدم.
از روی تخت بلند شدو و رفتم دستشویی. بعد از انجام عملیات، اومدم بیرون.
خیلی گشنم بود. دیشبم که خدا خیرشون نده، مگه یه کوفتی، زهرماری ، چیزی دادن ما بخوریم. رفتم تو آشپزخونه و برای خودم چایی ریختم و زدم تو رگ. خیلی چسبید. چون عادت به صبحونه خوردن نداشتم، سه تا بسکوییت هم خوردم.
پیرهن تو خونه ایم رو با یه لباس مشکی آستین بلند و شلوارم رو هم با یه شلوار بی مشکی عوض کردم. کفش های اسپورت مشکیم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. سوار جنسیس مشکیم شدم و راه افتادم به سمت خونه ی آیدا.
.....
زنگ دررو زدم. آیدا درو باز کرد و با چشم بسته گفت:
-یعنی تو ول کن من نیستی نه؟
بعد از این حرفش چشماشو باز کرد و با دیدن من، چشماش گرد شد و محکم درو بست. قطعا اگه یکم جلوتر بودم، دماغم خرد شده بود.
خندم گرفت. یه تاپ قهوه ای و شلوارک مشکی چسبون تنش بود. موهاش رو هم دورش ریخته بود. فکر کنم نمی دونست منم و به امید یکی دیگه درو باز کرده بود. این دختر آخر سر خودش رو با این حواس پرتی هاش به باد میده.
بعد از ده دقیقه، دوباره درو باز کرد. اینوار یه لباس نسبتا گشاد آبی آستین بلند و یه ساپورت مشکی پوشیده بود. یه شال آبی آسمونی هم زده بود سرش.
با خنده گفت:
-سلام. چرا نمیاید داخل.
گفتم:
-سلام. نمی خواید درو بکوبید تو صورتم؟
لباشو غنچه کرد. همیشه وقتی می خواست جلوی خندشو بگیره، لباشو روی هم فشار می داد که غنچه می شد.
یه حالت متفکر به خودش گرفت و گفت:
-نمی دونم. اما اگه خودتون تمایل دارین، چرا که نه.
خنثی نگاش کردم. چقدر پررو بود. اگه از خانوادم بود، حتما با این جملش، خونش رو حلال می کردم.
-چرا دم در وایسادی؟
-نمی دونم. نظر شما چیه؟
-احساس می کنم جلوی در وایسادم، درسته؟
با هیجان گفتم:
-وای خدای من. چه هوشی! از کجا فهمیدی؟
یه چشم غره بهم رفت و یه" کوفت " هم زیر لب گفت که شنیدم. از جلوی در کنار رفت. وارد خونه شدم. درو پشت سرم بست و رفت توی آشپزخونه. منم رفتم و نشستم روی یکی از مبل ها.
بعد از چند دقیقه با یه سینی بزرگ برگشت. با تعجب به محتویات خیره شدم: دوتا شیر پاکتی کوچیک، یه شیرو موز پاکتی، یه شیر کاکائو پاکتی، دوتا بسته پاستیل، دو بسته چوب شور، یه کیک دوقلو، سه تا شکلات، چهار تا نون برشته شده و یه لیوان آب.
دهنم باز مونده بود و چشمام اندازه توپ شده بود. نمی دونستم باور کنم که آیدا می خواد همه ی این هارو بخوره.
وقتی قیافمو دید، با تعجب خودشو برانداز کرد و گفت:
-چیزی شده؟
دیگه تحمل نکردم و با سرعت گفتم:
-چیزی شده؟ تازه میگی چیزی شده؟ اصلام می دونی اگه همه ی اینارو با هم بخوری، چه بلا سرت می یاد؟ حالا اینارو ولش کن. چجوری می تونی اینهمه خوراکی رو با هم بخوری؟ مگه میشــ.... .
با بی حوصلگی پرید تو حرفم و گفت:
-مستر آرسام، می ذاری صبحونمو بخورم یا نه؟ مریم که نذاشت یه لیوان شیر و چوب شورو رو بخورم.
با تعجب گفتم:
-یه لیوان شیر و چوب شور هم خوردی؟
-آره بابا ، اونا برای آمادگی بود.
دیگه ترجیح دادم دهنمو ببندم و ساکت بشینم سرجام. خیلی خسته بودم. چشمام رو روی هم گذاشتم. بعد از ربع ساعت با صدای آیدا، چشمام رو باز کردم.
-آهای آقای نسبتا محترم، مگه اینجا خونه خالته که گرفتی با خیال راحت خوابیدی؟ فکر کنم اینجارو با کاروانسرا اشتباه گرفتی؟
خندم گرفت.
-چرا می خندی؟
-کاروانسرا یا مهمانسرا؟
-منظورم همون بود.
تو یه لحظه چشمم افتاد به سینی. خالیه خالی بود.
-چرا اونجوری نگاه می کنی؟
-کل اونارو خوردی؟
-آره. می خواستم بازم بخورم.
-شوخی می کنی؟
-مگه من با تو شوخی دارم جغله؟
-بی ادب.
یه لبخند زد و گفت:
-هستی.
خواستم جوابشو بدم که گفت:
-اگه کاری نداری لطفا بفرما از خونم برو بیرون.
-رسما داری از خونت بیرونم می کنی؟
-یه چیزی بگم؟
-بگو.
-حوصلم سر رفت.
با شیطنت، لحنمو آروم کردم و گفتم:
-می خوای یه کاری کنم حوصلت بیاد سر جاش؟
می دونستم داره به چی فکر می کنه.
-میشه بری بیرون.
بهم برخورد. نمی دونستم منو همچین پسری می بینه.
اخم کردم. لبه ی مبل نشستم و آرنجام رو گذاشتم رو زانو هام. رفتم تو جلد مغرور و جدیم و با لحن تاثیر گذاری گفتم:
-نگران نباش. تا حالا نشده شیطان با من تو یه خونه باشه.
منظورمو فهمید و سرشو انداخت پائین.
[/HIDE-THANKS]