رمان رازی در عمق سرنوشت | Aida.y کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aida.y

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/15
ارسالی ها
2,180
امتیاز واکنش
20,665
امتیاز
781
سن
20
محل سکونت
شیراز
بفرمایید. اینم پست جدید
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
پست چهل و هشتم


آیدا


از اداره پلیس زدم بیرون. خیلی دلم گرفته بود. نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. سریع سوار ماشین شدم و سرم رو گذاشتم روی فرمون و با صدای بلند زدم زیر گریه. همش اون عکس ها میومدن تو ذهنم. همون عکس ها که از مچ زخمی قربانی ها گرفته شده بود و بدتر از اون این بود که من خیلی راحت مچ دست مامان و بابام رو از بین اون ها تشخیص دادم.مچ دست مامانم که ضریف تر از اون رو تاحالا ندیدم و مچ دست بابام که فداکار تر از اون وجود نداره. مچ بابام رو راحت تشخیص دادم چون یه زخم چاقوی عمیق و بزرگ روش بود و دلیلش، خودم بودم.


10سال قبل


-کمک. یکی کمکم کنه. مامان. بابا. کمکم کنین.
اون مرد با چاقوی تیزی که دستش بود میومد جلو. خیلی ترسیده بودم. از مرگ خیلی می ترسیدم.
-کمک بابا.
با آخرین تونم جیغ می زدم.
چاقو رو آورد بالا. دستام رو روی چشمام گذاشتم اما با صدای یه داد بلند و صدای آژیر پلیس با ترس دستامو برداشتم که...
بابام رو غرق خون دیدم. مچ دستش رو گرفته بود.
لحظه ی آخر اومده بود جلوم و دستش رو سپر من کرده بود و همین باعث شده بود که چاقو به دستش بخوره و رگ دستش پاره شه.
-بابا. بابا. چی شد؟
با درد بغلم کرد و چشمای سبزش رو که کپی چشم های خود بود، دوخت به چشمام.
-آیــ...د..اا.
و اسمم آخرین حرفی بود که از دهنش خارج شد. بی هوش شد و من اون موقع بود که معنی کمارو فهمیدم.


حال


آره. بابام به خاطر من دوسال رفت تو کما. دوسالم بدون پدر و مادر تموم شد. همون دوسالی که بابام تو کما بود، مامانم هم کیسه ی صفراشو عمل کرد اما با خرابکاری دکتر اونم دوسال مهمون بیمارستان شد.
یادآوری خاطرات رسما وجودم رو دار می زد. نه یه بار نه دوبار بلکه صدهابار اینکار رو تکرار می کرد.
-خدایا این معروف ترین دیالوگ من توی بازی زندگیه" کمکم کن" دیگه حرفی برای گفتن ندارم.


1هفته بعد


یک هفته به سرعت برق و باد گذشت. توی این یک هفته تمام وسایل های مورد نیازم رو بردم خونه ی جدیدم و خونه ی قبلیمون رو هم دادم برای اجاره.
تمام وسایل برای مسافرتی که درپیش داشتم رو هم هم جمع کرده بودم. قرار بود ماموریتمون از فردا شروع بشه. دیروز هم رفته بودیم و کارهای محرم شدنمون رو انجام داده بودیم.
الانم رفته بودم یه سری چیز از سوپر مارکت بخرم. چون می خواستم برای شام ماکارانی درست کنم.
وسایل لازم رو خریدم و رفتم خونه.
امروز تا ساعت2 ظهر خواب بودم ولی باز هم خسته بودم. کلا سیستم بدنم ریخته بهم. وقتی صبح ساعت6 بیدار می شدم و می رفتم کلاس والیبال اصلا خسته نمی شدم اما وقتایی که حسابی می خوابیدم، انگار تریلی از روم رد شده.
سوار آسانسور شدم ولی قبل از اینکه در بسته بشه، آرسام پرید توی آسانسور. با چشمای اندازه ی سکه شده بهش نگاه می کردم که یه لبخند خیلی خوشگل زد. اصلا انگار نه انگار تا چند لحظه پیش شده بود مثل حیوون هایی که از باغ وحش فرار کردن.
-سلام.
تازه به خودم اومدم و سلام کردم.
آرسام:
-چرا تا الان بیرون بودی؟
-رفته بودم برای شام یه سری چیز بگیرم.
-مگه بلدی آشپزی کنی؟
-تا حدودی.
-حالا چی می خوای بپزی؟
-ماکارانی.
-عاشقشم.


-عاشق آشپزی؟
-نه ماکارانی.
وا. خدا عقلش بده. یه جوری ذوق می کنه انگار میخوان براش زن بگیرن. روانیه رسما.
از آسانسور پیاده شدیم.
-می خوای برات بیارم؟
-نه بابا زحمتت می شه.
-مهم نیست. برات میارم.
-پس خودتم بیا خونه من.
-باوشه.
بعدم دروباز کردم و رفتم تو خونه.
وسایل رو گذاشتم روی اپن و رفتم تو اتاق.
یه تیشرت آستین بلند آبی که روش عکس یه توپ والیبال بود رو به همراه یه ساپورت ساده سورمه ای پوشیدم و شروع کردم به آماده کردن ماکارانی.
بعد از یک ساعت کارم تموم شد و من موندم و یه ماکارانی خوشمزه.
غذارو ریختم توی یه ظرف نسبتا بزرگ. شال آبی آسمونیم رو هم انداختم روی سرم و از خونه خارج شدم.
دستمو گذاشتم روی زنگ و چشم هام رو بستم. رسما بچه شده بودم. کوچیک که بودم برای مردم آزاری، دستمو می ذاشتم روی زنگ ولی به جای اینکه فرار کنم، چشم هام رو می بستم. احساس می کردم اگه من طرف رو نبینم، اون هم منونمی بینه.


[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دوستان تاپیک نقد زده شد. خوشحال میشم بدی ها و خوبی های رمان رو از نظر شما بدونم.
    اینم پست جدید.
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    پست چهل و نهم


    درباز شد و بعد از اون دست آرسام نشست رو گونم. با تعجب چشمامو باز کردم.
    -آیدا خوبی؟
    چرا انقدر نگران بود؟
    -آره.
    -پس چرا انقدر قرمز شدی؟
    خب تارزان جون.جوری که تو با نگرانی میپری جلوم، همنکه الان سکته نکردم خودش خیلی زیاده.
    -نمی دونم. ولش کن. بیا اینو بگیر.
    ظرف رو از دستم گرفت و باهم رفتیم داخل.
    غذامون رو هم با شوخی و خنده خوردیم. البته منظورم از شوخی و خنده درآوردن حرص همدیگست.
    -دستت در نکنه. خیلی خوشمزه بود.
    هه هه هه. تحویل بگیر آرسام خان. تو آسانسور که خوب تعجب می کردی وقتی گفتم آشپزی بلدم.
    ترجیح دادم فقط یه لبخند کوچیک بزنم.
    -میگم یه سوال. من الان می تونم شالم رو در بیارم؟
    -آره.
    با مکث شالم رو در آوردم. محرم بودیم دیگه. چراباید خودم رو اذیت کنم. مردم از گرما.
    مثل خرس لم داده بودم رو یکی از مبل ها. البته بلا نسبت خرس. آرسام هم یه ور دیگه ولو شده بود. ساعت10 شب بود وما باید فردا ساعت6 بیدار می شدیم.
    -ما نباید قیافه هامون رو عوض کنیم؟
    -نه لازم نیست چون کسی اون زوج رو ندیده.
    خداروشکر. والا به خدا اصلا حوصله ی تغییر چهره و این چیزهارو ندارم.
    چشم هام از خستگی می سورخت. ترجیح دادم یکم بهشون استراحت بدم و بعدش برگردم خونه ی خودم.
    آروم چشم هام رو بستم و دیگه نفهمیدم چی شد.


    آرسام


    چشمامو باز کردم که دیدم آیدا روی مبل خوابش بـرده.
    چرا زندگی اینجوریه؟ چرا واقعا؟ کی فکرش رو می کرد که یه دختر 18 ساله دقیقا روزی که فرداش باید بره دانشگاه، بره ترکیه و توی یه ماموریت خیلی پرخطر شرکت کنه.
    از جام بلند شدم و با خیال راحت از روی مبل بلندش کردم. مطمئن بودم که بیدار نمی شه چون خوابش شدیدا سنگین بود.
    گذاشتمش روی تخت. اولش خواستم برم و روی مبل بخوابم اما به این نتیجه رسیدم که تخت به اندازه ای بزرگ بود که من و آیدا بدون اینکه به هم برخورد کنیم روش بخوابیم.
    خودمم رفتم و اون سمت تخت رو به آیدا دراز کشیدم. موهاشو بسته بود. احساس کردم موهاش راحت نیست به خاطر همین آروم بازشون کردم و با مکث دستم رو فرو کردم تو موهاش و انقدر باهاشون بازی کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.

    .....

    نزدیک های ساعت 4 صبح از خواب بیدار شدم. هوا هنوز روشن نشده بود. آیدا هم کنارم خواب بود اما خیلی عرق کرده بود. معلومه خیلی گرماییه. رفتم و یکی از خنک ترین و کوچکترین لباس های خودم رو برداشتم و خیلی آروم با لباس آیدا عوضش کردم و دوباره رو تخت دراز کشیدم و دستم رو تو موهاش فرو کردم. موهاش خیلی بلند نبود. تقریبا تا وسط های کمرش می رسید اما خیلی پر بود و با اینکه عـریـ*ـان بود اما یه موج کمی داشت که باعث می شد پف کنه.
    بعد از چند دقیقه برای بار دوم با آرامشی که از موهای نرمش گرفتم خوابم برد.

    ......

    ساعت 5 از خواب بیدار شدم. پتو از روی آیدا کنار رفته بود و از تخت افتاده بود. احساس کردم شاید آیدا سردش شده باشه چون توی خودش جمع شده بود. خواستم پتو رو بردارم و بندازم روش که یقه ی پیرهنمو گرفت و خودشو جمع کرد و چسبید بهم. انگار می خواست گرم شه.
    برای هزارمین بار با افتخار به مامان و بابام و جوری که منو تربیت کردن فکر کردم. من خیلی خوب می تونستم خودم رو کنترل کنم و کوچکترین حس منحرفی نسبت به آیدا نداشتم. چه الان که بهم چسبیده بود و چه زمانی که لباسش رو عوض می کردم.
    خیلی دوست داشتم بذارم بخوابه اما پروازمون دیر می شد. آروم تکونش دادم که چشماشو باز کرد و من مات چشم هاش شدم. نمی دونستم صبح ها چشماش فیروزه ای و شایدم آبی می شه.



    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    بفرمایید. اینم پست جدید.


    [HIDE-THANKS]
    پست پنجاهم


    آیدا


    با تکون های آرومی چشم هام رو باز کردم که با دیدن آرسام روی تختی که خودم بودم ، نزدیک بود از شدت تعجب تک شاخ بشم.
    -اینجا چه خبره؟
    -دیشب خوابت برد منم بیدارت نکردم.
    ای الهی مادر شوهر نداشته ی مریم فدات شه که انقدر به فکر منی.از روی تخت بلند شدم و تازه متوجه شرایطی که دارم شدم.یه لباس مردونه سفیر که برام گشاد بود تنم بود.
    با تعجب گفتم:
    -این لباس توئه؟
    خیلی عادی گفت:
    -آره.
    -خب، چرا تنه منه؟
    -دیشب گرمت شده بود. منم لباست رو با لباس خودم عوض کردم.
    -آها. ممنون.
    از اتاق رفتم بیرون که تازه فهمیدم چی گفت. برگشتم تو اتاق و با چشمهای از حدقه بیرون زده، با داد گفتم:
    -جـــــــــان؟چی گفتی؟ تو عوض کردم؟ تو لباس منو عوض کردی؟
    خیلی بی تفاوت جواب داد:
    -آره مشکلی هست؟
    ای خدایا کمکم کن تا نرم بزنم فکش رو خورد کنم.
    -مشکل؟ تازه می گی مشکلی هست؟ مگه من محرمتم که لباسم رو عوض می کنی؟
    با لبخند خبیثی گفت:
    -آره دیگه.
    -آره و....استغفرالله...با اعصاب من بازی نکن.
    -خب مگه چیه؟ داشتی از گرما می مردی.
    -کاش می مردم راحت می شدم.


    آرسام


    -نمی دونستم ناراحت می شی.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    -ببخشید واقعا. درواقع تو به فکر من بودی. ببخشید عصبی شدم خب....
    پریدم تو حرفش.
    -باشه باشه. دیگه مهم نیست. برو آماده شو که پروازمون دیر نشه.
    دیدم همینجوری وایساده و داره نیگام می کنه.
    -چرا نمی ری؟
    به موهاش و لباسش اشاره کرد و گفت:
    -اینجوری برم؟
    منظورش رو فهمیدم. خیلی خونسرد از جام بلند شدم. کش و لباسش رو بهش دادم و خودم اتاق رو ترک کردم.


    آیدا


    از اتاق رفت بیرون. منم سریع لباسم رو عوض کردم و لباس خودم رو هم مرتب گذاشتم روی تخت و پتو و تخت رو هم مرتب کردم. موهام رو هم مثل همیشه ساده بالا بستم. خواستم از اتاق برم بیرون که با دردی که حاصل تیر کشدن دلم بود، جیغ خفیفی کشدم و نشستم روی زمین.آرسام با عجله در رو باز کرد و با دیدنم سریع کنارم نشست.
    -آیدا چی شده؟ چته تو؟ چرا اینجوری می کنی؟ چرا جیغ زدی؟ حالت خوبه؟ دل درد داری؟ سردرد داری؟ کمرت درد می کنه؟ افتادی زمین؟ کسی چیزیش شده؟...
    خدایا نجاتم بده. از یه طرف دلم از یه طرف هم آرسام داشت کلافم می کرد.
    همینجوری داشت چرت می گفت.
    -آرســـــــــــام. ساکت باش لطفا.
    کمکم کرد که بشینم روی تخت. خودش هم کنارم نشست.
    -چی شده؟
    -دلم تیر می کشه.
    -چرا؟
    با خجالت سرم رو انداختم پایین. خوب می دونستم دلم چرا تیر می کشه اما نمی تونستم بهش بگم.
    برخلاف حقیقت گفتم:
    -نمی دونم.
    تیز نگاهم کرد و گفت:
    -من یه پلیسم.یادت که نرفته. اگه نمی خوای بگی، بگو نمی خوام بگم اما هیچوقت دروغ نگو.
    ادامه داد:
    -همینجا می مونی تا من برگردم.
    بعدشم از اتاق خارج شد.
    اه. کاش اینجوری نمی شد.
    بعد از چند دقیقه با یه لیوان که توش چایی نبات بود برگشت.
    با تعجب گفتم:
    -این برای چیه؟
    بی تفاوت گفت:
    -برای دلیل تیر کشدن دلته.
    ای خاک بر سرم. چقدر تیزه. فهمید برای چی دلم تیر می کشه. وایی.چایی نبات رو خوردم و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدم. شالمو برداشتم و رفتم تو خونه ی خودم.
    لباسام رو با یه شلوار جین و مانتوی آبی آسمونیم که از جنس حریر بود عوض کردم. شال سورمه ایم رو هم سرم کردم و بعد از برداشتن گیف سورمه ایم و چمدونم و پوشدن کفش های اسپورت سفیدم از خونه خارج شدم.
    همون لحظه آرسام هم اومد. شلوار جین و تیشرت جذب سفیدی که تنش بود خیلی بهش میومد.کفش های اسپورت سفیدش رو پوشید و سرش رو بلند کرد. با دیدنش سرمو پایین انداختم. ازش خجالت می کشیدم.
    اومد سمتم و چمدون رو گرفت و از پله ها رفت پایین. منم پشتش به راه افتادم.
    چمدون هارو گذاشت تو صندوق عقب و خودش هم سوار شدم. منم سوارشدم. از پارکینگ خارج شدیم. از توی کیفم یه قرص و بطری آب معدنی رو در آوردم. واقعا دلم خیلی درد می کرد و تیر می کشید. قرص رو خودم که با توقف ماشین با تعجب به آرسام خیره شدم. بدون کوچکترین توجهی به من از ماشین پیاده شد و بعد از چند دقیقه با یه پلاستیک برگشت.
    پلاستیک رو داد به من. داخلشو نگاه کردم. یه آب میوه و یه کیک گرفته بود. خیلی خوشحال شدم آخه هیچی نخورده بودم.
    -وای مرسی.
    -قابلی نداشت.
    خواستم شروع کنم به خوردن که یادم اومد خودش هم چیزی نخورده.
    -خودت چی؟
    -من چیزی نمی خوردم.
    با لجبازی گفتم:
    -نمیشه که. باید بخوری.
    سرد و خشک گفت:
    -گفتم که، نمی خورم.
    -باش. نخور. منم نمی خورم.
    با حرص لجبازی زیر لب گفت.
    -آخه من از هرکدوم یکی گرفتم.
    کیک رو نصف کردم و دادم دستش.
    زیر بار نمی رفت.
    -کیک بدون آب میوه که نمیشه.
    آب میوه رو هم گرفتم جلوی دهنش و گفتم:
    -بخور.
    -نمیشه چون تو دهنی نمی خوری.
    -اونش به خودم مربوطه. بخور و حرف نزن.
    یکم از آب میوه خورد و گفت:
    -بخور ببینم. میخوام بدونم چجوری دهنی می خوری.
    با آرامش کل آب میوه رو تموم کردم.
    -من با دهنی هیچ مشکلی ندارم.
    کیک رو هم خوردیم.
    تا زمانی که برسیم فرودگاه تو کف آب میوه بود.
    -فکر نمی کردم دهنی بخوری.
    -چرا؟
    -چون دخترا کلا خیلی لوسن و از این کارا نمی کنن.
    محکم زدم تو سرش و گفتم:
    -منو با دختر های دیگه مقایسه نکن.
    -خودمم همین نظرو دارم.
    -خوبه.



    [/HIDE-THANKS]
     

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    سلام عزیزای دلم
    کلیپ رمان ساخته شد.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    ***

    اینم از پست جدید.
    امیدوارم راضی باشید.
    همچنین ممنون میشم صفحه ی نقد رو خالی نذارید.

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    با تشکر.
    مثل همیشه آرزوی بهترین هارو براتون دارم.

    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
    پست پنجاه و یکم


    بعد از بیست دقیقه رسیدیم فرودگاه. آرسام کارهای پرواز رو انجام داد. منم کلا یه گوشه لم داده بودم و داشتم با مریم حرف می زدم. هرچی باشه بهتر از حرف زدن با تارزان بود.
    بالاخره بعد از نیم ساعت سوار هواپیما شدیم.

    صندلی هامون یکیش کنار پنجره بود و من هم کلی ذوق داشتم چون می خواستم اونجا بشینم. داشتم می رفتم سمتش که قبل از من آرسام نشست اونجا.
    پسره ی بی عقل، خل و چل، روانی، تارزان، گودزیلا. آخه دیوونه ی زنجیره ای تو نمی دونی اولویت با خانم هاست. نمی دونم این چجوری از جنگل آمازون فرار کرده. والا به خدا رفتارش دقیقا مثل جلبک دریاییه.

    با ناراحتی بهش نگاه کردم.
    منظورمو فهمید اما خیلی عادی شونه بالا انداخت و چشم هاش رو بست. گودزیلا. میخواد حرص من رو دربیاره. هلو پلاسیده ی بی ریخت. دراز. گودزیلا.
    از عصبانیت داشتم منفجر می شدم. پسره ی گودزیلای روانی مغرور. صندلیم رو که گرفت. چشم های کوفتیش رو هم بست. بی شعور نمیگه من حوصله ام سر میره.
    البته بیشتر از این هم از یه تارزان خل و چل مثل اون نمیشه انتظار داشت. ملت پلیس دارن، ماهم پلیس داریم.
    نشستم کنارش و کمربندم رو بستم. حدودا 10 دقیقه بهش خیره شده بودم.
    -تموم شد؟
    با پررویی گفتم:
    -نه، هنوز مونده.
    همونجور که چشماش بسته بود گفت:
    -می دونم جذاب و خوشگلم.
    آره آره. تو از خودت تعریف نکنی کی بکنه!
    -سقف ریخت.
    ردیفی که ما نشسته بودیم 3 تا صندلی داشت. دقیقا کنار من بدبخت هم یه پسر هیز نشسته بود. پسره حدودا27، 28 سالش بود و همش به من نگاه می کرد. انگار اومده سینما. فکر کنم وقتی خدا داشته شانس تقسیم می کرده من داشتم با آرسام روانی بحث می کردم. والا. این همه پسر. آخه چرا یه جوجه تیغی باید کنار من بشینه. خدایا کلا دور من رو با حیوانات شریفت پر کردی. حداقل یه اسبی چیزی بهمون می دادی تا روحمون شاد شه یکم.
    -آرسام.
    -ها؟
    -بیشعور درست صحبت کن.
    -بنال؟
    -روانی.
    -جانم عشقم؟
    -ایش چندش.
    -بگو خب.
    -میشه یه لحظه چشم هاتو باز کنی؟
    -چرا؟
    -میخوام یه جوجه تیغی نشونت بدم.
    اینو جوری گفتم که اون پسره هم بشنوه. کلا بادش خالی شد چون دقیقا داشتم بهش نگاه می کردم.
    -نه.
    پسره ی خل. فکر کردی التماست میکنم؟
    با خونسری جوابش رو دادم اما واقعا خیلی ناراحت شدم. اگه چشم هاش رو باز می کرد، چیزی ازش کم نمی شد.
    -باش.


    آرسام


    -باش
    تعجب کردم. زود کم آورد.
    با صدای داد یه پسر چشم هام رو باز کردم که دیدم آیدا با لبخند پیروز داره به پایین پاهاش نگاه می کنه. یه پسر هم کنار آیدا نشسته بود که صورتش قرمز شده بود.
    نفهمیدم چی شده. رد نگاه آیدا رو گرفتم که تازه متوجه جریان شدم. آیدا داشت پای پسره رو له می کرد ولی نفهمیدم دلیلش چیه. بعدم رفت کنار گوش پسره و آروم یه چیزی گفت که نفهمیدم.
    برگشت سمت من و با عصبانیت گفت:
    -یا همین الان جاتو با هام عوض می کنی یا میرم جامو با یکی دیگه عوض می کنم.
    اینقدر جدی اینو گفت که سریع جامو باهاش عوض کردم.
    سرشو برگردوند سمت پنجره. نگاهم نمی کرد.
    -آیدا، چی شده؟
    -مگه برات مهمه؟
    -آره.
    یه پوزخند زد و گفت:
    -فکر نمی کنم.
    -چرا؟
    برگشت و تیز نگاهم کرد.
    -اگه برات مهم بود چشم هات رو باز می کردی و همه چیز رو می دیدی.
    بعدم سرش رو برگردوند سمت پنجره و چشم هاش رو بست.
    خودم می تونستم یه حدس هایی بزنم.

    آیدا


    چشمام روکه باز کردم رسیده بودیم. چمدون هارو برداشتیم و از فرودگاه خارج شدیم. اولین بار بود می اومدیم ترکیه. واقعا قشنگ بود. ما توی استانبول بودیم.
    -یادت نره تو بهار توکلی هستی منم آرتین قاسمی ام.

    اینم پدر مارو در آورد. یه چیز رو یه بار میگن.
    -باش.
    هنوز هم ازش ناراحت بودم.
    -کسی میاد دنبالمون؟
    -آره. 2 نفر از خودشون.
    بعد از چند دقیق یه ماشین خارجی مشکی که اسمش رو هم نمی دونم جلومون وایساد و یه پسر حدودا27 ساله و یه دختر21، 22 ساله ازش پیاده شدن.
    دختره صورت بانمکی داشت. موهای بلوند و عـریـ*ـان. چشم های آبی و پوست سفید. دماغی که به صورتش می اومد و لب های خوشگل و باریکی داشت. کلا چهره اش رو دوست داشتم. حیف که خلافکار بودن. پسره هم خوشتیپ و جذاب بود. موهای قهوه ای و چشمای قهوه ای. لب و دماغش هم متناسب با صورتش بودن و ته ریش هم داشت که جذاب ترش می کرد.
    اومدن جلومون و باهامون دست دادن.
    -دختره با لحن بامزه ای گفت:
    -خوش اومدین من سپیده محمدی هستم.
    به پسره اشاره کرد.
    -این هم برادرم سپهر محمدی.
    ماهم خودمون رو معرفی کردیم و سوار ماشین شدیم. استرس شدید داشتم و تیر کشیدن دلم هم اذیتم می کرد.
    -درد داری؟
    نمی تونستم بهش نگاه کنم. درمورد این مسئله خیلی ازش خجالت می کشیدم.
    زیر لب گفتم:
    -خیلی.
    چشم هام رو بستم و شروع کردم به نفس عمیق کشیدن.
    بعد از نیم ساعت رسیدیم به یه خونه ی بزرگ. البته بیشتر شبیه کاخ بود تا خونه.
    خوبه حداقل مثل این رمان ها خونه خلافکار ها یه جای باحاله. اصلا حوصله ی یه خونه درختی تو بالاترین نقطه ی جنگل آمازون کنار رود نیل رو نداشتم. ای وای رود نیل که تو نیجریه بود. وای خدا رود نیل مصر بود. قاطی کردم رفت. همش تقصیر اون تارزان روانیه.
    حیاط خونه هم که باغی بود برای خودش. یه استخر بزرگ هم توش بود و پر بود از گل و گیاه های رنگارنگ.



    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    سلام جیگرا
    بفرمایید. اینم از پست جدید.
    با تشکر از تمام کسایی که رمانم رو دنبال می کنن و با نظرات باارزششون من رو همراهی می کنن

    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست پنجاه و دوم


    وارد خونه که شدیم دوتا پسر و یه دختر دیگه اومدن جلومون.
    با اون ها هم آشنا شدیم. یکی از پسرا که اسمش احسان موسوی بود، پسری بود با چشم و ابروی مشکی. کلا جذاب بود و دختره که نامزدش بود، اسمش المیرا یوسفی بود. چهره ی بانمکی داشت. چشم های درشت قهوه‌ای و چال گونش حالت خاص و قشنگی رو به صورتش هدیه می داد. اون یکی پسره هم که اسمش آرمان هوشیار بود، پسر جذابی بود با چشم‌های آبی، دماغ و لب های خوش فرمی که به صورتش می اومد و ته ریشی که جذاب ترش می کرد.
    پناه بر خدا. اینا که بیشتر شبیه فرشته هستن تا خلافکار. فکر می کردم چندتا هرکول داغون که همه جاشون داغونه و شکسته میان جلومون. ولی اینا هم خیلی خوشگلن و هم خیلی نازن. کلا به هرچیزی می خورن جز خلافکار. حالا خلافکار که خوبه. این ها قاتل هم هستن.
    چشمام و درشت کرده بودم و داشتم به این موضوعات فکر می کردم که با فرورفتن یه چیز که دست کمی از تبر نداشت تو کمرم از فکر خارج شدم و قیافه ام رو درست کردم. بعدشم با اخم به آرسام که کمرم رو سوراخ کرد خیره شدم. و زیر لب، جوری که فقط آرسام بشنوه گفتم:
    -یه سری به بیمارستان روانی ابن سینا بزنی بد نیستا.
    خونه رو بهمون نشون دادن. خونه یه حال بزرگ داشت که کنارش یه حال کوچیکتر و آشپزخونه بود. تو همون طبقه یه اتاق بود که مخصوص اتاق خدمت کارها بود. پنج تا اتاق توی طبقه ی دوم بود که یکیش مال احسان و المیرا، یکیش مال آرمان و یکیش هم مال سپیده و سپهر بود. یکی از اتاق ها هم مال رئیس بود. البته رئیس این جا نمی موند و فقط بعضی وقت ها می اومد.
    یکی از اتاق هارو هم دادن به من و آرسام.
    اتاق ما خیلی قشنگ بود. دیوارهاش طوسی بود و عکس درخت های خشک سفید و قهوه ای روش بود. یه تخت دونفره هم بود که سفید بود و پتو هم طوسی با خط های سفید بود. یه مبل قهوه ای هم توی اتاق بود به همراه یه آینه. پرده ها هم حریر بودن از رنگ های سفید و یشمی تشکیل می شدن.
    همه ی اتاق هاهم سرویس بهداشتی جداگانه داشتن.
    سپیده:
    -شما برید تو اتاقتون و استراحت کنید.
    خدا خیرش بده. به محض ورود به اتاق مانتو و شالم رو در آوردم و خودم رو پرت کردم روی تخت. آرسام هم چمدون هارو کنار تخت گذاشت.
    -آیدا، شلوارت رو هم عوض کن و راحت بخواب.
    با خستگی بلند شدم و ساپورت مشکیم رو گرفتم تو دستم و گفتم:
    -کجا عوض کنم؟
    -همین جا.
    -باش، برو بیرون.
    تو یه حرکت لباسش رو درآورد و من با دیدنش هنگ کردم و سرمو برگردوندم که محکم خوردم تو دیوار.
    -چته دختر. تموم شد.
    برگشتم و گفتم:
    -توی بی حیا نباید یه خبری بدی که می خوای لباس هات رو عوض کنی؟
    شونه هاش رو انداخت بالا و گفت:
    -به من چه. تازه الان هم میخوام شلوارم روعوض کنم.
    استغفرالله. پسره ی بی حیا.
    قبل از اینکه کاری کنه، پریدم تو حموم و شلوارم رو عوض کردم. وقتی اومدم بیرون، دیدم آرسام ولو شده رو تخت و چشم هاش رو بسته. محکم زدم تو سرش و با حرص گفتم:
    -من کجا بخوابم؟
    -بیا بغـ*ـل من بخواب.
    با چشم های از حدقه در اومده گفتم:
    -چی؟ بغـ*ـل تو؟
    با خنده چشم هاش رو باز کرد و جمع و جورتر خوابید.
    -منحرف منظورم این بود که بیا کنارم بخواب.
    یه لبخند دندون نما زدم و آروم کنارش خوابیدم. تخت بزرگ بود و میشد راحت روش خوابید.
    چشم ها رو بستم و از خستگی به قول بابام سرم به بالشت نرسیده خوابم برد.


    ***

    با احساس گرما و خفگی، چشم هام رو باز کردم.
    -وای خدا. خدایا چرا؟ چرا فلجم کردی؟ چرا نمی تونم دست و پاهام رو تکون بدم. خدایا این همه مشکل دارم، حداقل فلجم نمی کردی. ویلچر از کجا بیارم. خدایا من پول ندارم بدم برای ویلچر.
    داشتم به چرت گفتنم ادامه می دادم که با داد آرسام رسما خفه شدم.
    -ساکت باش دیگه.
    برگشتم که چشم تو چشم آرسام شدم. من رو سفت گرفته بود، بی شعور گودزیلا.
    -چرا من رو گرفتی؟
    ولم کرد و با درد گفت:
    -چون بالشت نبود.
    چشم هاش قرمز شده بود.
    نشستم رو تخت و خودم رو بهش نزدیک کردم.
    -حالت خوبه؟ بالشت برای چی؟
    چشم هاش رو با درد روی هم فشار داد.
    -سرم درد می کنه. هروقت سردرد دارم باید یه چیزی رو فشار بدم.
    خدایا صبرم بده. نمی دونم از دستش عصبانی باشم یا نگرانش بشم. پسره ی پررو. من رو بالشت فرض کرده و فشارم میده. روانی.
    -آخ.
    با نگرانی گفتم:
    -چت شد؟
    -تیر می کشه.
    -قرص بخور.
    -نمی تونم.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز

    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    پست پنجاه و سوم


    زدم رو پیشونیم و دستم رو به سمت بالا بلند کردم.
    -خدایا، یه عقلی به این و یه صبری به من بده.


    آرسام


    سردردم داشت کلافه ام می کرد.
    چشم هام رو بسته بودم و دستم روی سرم بود.
    -بشین.
    با حرف آیدا بدون چون و چرا نشستم. اصلا حس بحث رو نداشتم.
    آیدا بالشت رو برداشت و نشست روی باترین قسمت تخت. دقیقا پشت من بود. بعدم سرم رو گرفت و گذاشت روی پاهاش. چشم هام رو از زور درد بستم که دستاش نشست روی پیشونیم و آروم شروع کرد به ماساژ دادن.
    -آرسام.
    -جانم.
    -ببخشید.
    -برای چی؟
    -روزهای اولی که دیدمت. یادت میاد؟ توی اداره پلیس من یه لیوان آب خالی کردم روی سرت. ببخشید واقعا. کارم اشتباه بود.
    یادم به اون روز افتاد. خیلی حرصم رو در آورده بود. البته منم کم نذاشتم.
    الان هم خیلی تعجب کردم. فکر می کردم آیدا خیلی مغروره و فکرم رو به زبون آوردم.
    -فکر می کردم مغرورتر از اونی باشی که بخوای معذرت خواهی کنی.
    -اشتباه فکر می کردی.
    سرم بهتر شده بود. قشنگ ماساژ می داد.
    سرم رو بلند کردم و برگشتم سمتش و با لبخند گفتم:
    -ممنون. بهتر شدم.
    اونم خندید:
    -قابلی نداشت.
    -آماده شو بریم پائین.
    از روی تخت بلند شدم.
    -آرسام. من چی بپوشم؟
    متفکر بهش خیره شدم. تقریبا پنج دقیقه الکی داشتم نگاهش می کردم.
    -نمی دونم.
    چشم ها و دماغش از حرص بزرگ شدن. ریلکس خندیدم که حرصی تر شد از بالا تا پایین بهم نگاه کرد. دنبال این بود که چه بلایی سرم بیاره. خندم گرفت. بازم خندیدم اما با ضربه یا که زد تو شکمم، خنده که هیچی گریه رو هم فراموش کردم. یه جوری انگشتش رو فشار میداد تو شکمم انگار می خواد سوراخم کنه. البته فکر کنم واقعا هم همین نظر رو داشت.
    دستش رو گرفتم.
    -سوراخم کردی خل و چل.
    -خل و چل عمته روانی.
    بازم خندیدم.
    -عمه ندارم خانومم.
    -خانومت بره زیر گل.
    -پس قبول داری که خانوممی.
    با حرص نفس عمیقی کشید و نشست روی تخت.
    -فقط بگو چی بپوشم وگرنه همین جا دق می کنم.
    با خنده گفتم:
    -یه چیزی بپوش که خیلی باز نباشه و خودت هم توش راحت باشی.
    -اوکی.
    -من یه دوش می گیرم. توام آماده شو.
    -لطف بزرگی می کنی.
    تیز نگاهش کردم.
    جا خورد.
    -یا خدا. چرا این جوری نگاه می کنی؟
    -تو...
    و سکوت کردم.
    با ترس گفت:
    -من چی؟
    -تو خیلی...
    بیشتر ترسید.
    -بگو دیگه.
    سریع گفتم:
    -تو خیلی زود میری سرکار.
    بعدشم زود حوله ام رو برداشتم و رفتم توی حموم.


    آیدا


    با شنیدن حرف آخرش عصبی از جام بلند شدم و خواستم وارد حموم شم و حسابش رو برسم. تا خواستم در حموم رو باز کنم، داد زد:
    -لباس تنم نیستا. ولی اگه خیلی دوست داری بیاد تو.
    اینو که شنیدم یه جوری در رو بستم که نزدیک بود دیوار بریزه. صدای خنده اش بلند شد که عصبی بیخیال دیوونه بازی هاش شدم و شروع کردم به آماده شدن.
    یه شلوار جین به همراه یه تیشرت کرمی که از جنس حریر بود پوشیدم. موهام رو هم ساده بالا بستم و کفش های اسپورت سفیدم رو هم پوشدم و آماده نشستم روی تخت.
    بعد از چند دقیقه آرسام اومد بیرون. فقط یه شلوار مشکی پوشیده بود و با حوله موهاش رو خشک می کرد.
    وقتی دیدم لباس تنش نیست با عجله خواستم برم تو حموم که محکم بهش برخورد کردم. حوله از دستش افتاد و موهای خوش فرمش که حالا خیس بود، ریخت روی پیشونیش.
    با ذوق دستم رو فرو کردم تو موهاش.
    -وای خدا. چقدر نازین شما.
    آرسام با تعجب گفت:
    -با منی؟
    -آخه تو نازی؟ با موهات بودم.
    بعدم دوباره با ذوق دستام رو توی موهاش حرکت دادم.
    -می ذاری لباس بپوشم؟
    -ای وای ببخشید. آره بپوش. من میرم توی حموم. تو لباس هات رو بپوش.
    داشتم می رفتم به سمت حموم که یهو یاد یه چیزی افتادم.
    -راستی با من ست کن. باشه؟
    با تعجب گفت:
    -چرا؟
    شونه ای بالا انداختم و گفتم:
    -این جوری عاشقانه تر به نظرمیاد.
    خنثی نگاهم کرد که گفتم:
    -یه وقت از خوشحالی غش نکنیا.
    بعد از زدن حرفم، شیطون خندیدم و رفتم توی حموم و منتظر شدم تا خبر بده که لباس هاش رو پوشیده.
    بعد از چند دقیق با تقه ای که به در خورد، از حموم خارج شدم و با دیدن تیپ آرسام، لبخند ک چه عرض کنم، دهنم اندازه ی دهن تارزان وقتی که میخواست داد بزنه، باز شد.
    یه تیشرت کرمی پوشده بود با شلوار جین و کفش اسپورت سفید.

    -زود باش بریم پایین ببینیم چه خبره.
    -باش.
    وقتی داشتیم از پله ها می رفتیم پایین ارسام کمرم رو گفت و من رو به خودش چسبوند.
    به تقلید از خودم گفت:
    -حواست باشه از خوشحالی غش نکنی.
    کوفتی نثارش کردم و رفتم پایین.
    سپیده و سپهر و المیرا نشسته بودن جلوی تلوزیون و داشتن یه سریال ترکی رو نگاه می کردن.
    با خوشرویی رفتم و کنارشون نشستم.
    -می بینم خوب دارین خوش می گذرونین.
    آرسام از تعجب چشم هاش گرد شده بود. فکر نمی کرد انقدر زود باهاشون صمیمی بشم و دوستانه رفتار کنم اونم با کسایی که مامان و بابام رو ازم گرفتن. اما من کلا خیلی خونگرم بودم و با هرکسی زود صمیمی میشدم. همیشه همین بودم. اینجوری بزرگ و تربیت شده بودم و الان هم اصلا فیلم بازی نمی کردم.
    المیرا زد رو شونم و با شیطنت به آرسام اشاره کرد و گفت:
    -شما هم که خوشگذرونیتون رو کردین دیگه. آره؟
    زدم تو سرش.
    -خجالت بکش دختره ی چشم سفید.
    با خنده دستش رو گذاشت روی سرش و روبه آرسام گفت:
    -بیا زنت رو جمع کن توروخدا. تو چه جوری این رو تحمل می کنی. دست بزن هم که داره.
    آرسام هم نشست کنارم و به المیرا گفت:
    -باید وقتی وحشی میشه ببینیش.
    با حرص زدم روی زانوش و گفتم:
    -وحشی قیافته گودزیلا.
    سپیده:
    -بسه دیگه. انگار نه انگار ماهم این جا هستیم.
    بهش نگاه کردم و یهو پرسیدم.
    -راستی رئیس کجاست؟
    سپیده بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و خیلی بی میل جواب داد:
    -مثل همیشه رفته دنبال نقشه کشیدن.
    بعدشم با حرص برگشت و به تلوزیون نگاه کرد و یه چیزی زیر لب گفت که نشنیدم.
    -بره که بر نگرده.
    با تعجب به سپهر که این حرف رو زد نگاه کردم.
    سپهر با تعجب گفت:
    -چیه؟
    -مگه رئیستون نیست؟پس چرا اینجوری میگی؟
    المیرا:
    -هیچ کدوممون دل خوشی ازش نداریم.
    آرسام که تا الان فقط شنونده بود گفت:
    -یعنی چی؟ مگه چیکار کرده؟


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    سلام به همه ی عزیزای دلم
    من واقعا متاسفم بابت تاخیر طولانی مدتم.
    خیلی جدی درگیر یه سری از مشکلات بودم. امیدوارم که درک کنید و منو ببخشد.

    اینم یه پست جدید برای معذرت خواهی.

    [HIDE-THANKS]
    پست پنجاه و چهارم

    تا سپیده خواست جواب بده، احسان با یه پسر دیگه وارد خونه شدن.
    پسره با شیطنت گفت:
    -به به. حوری هامون کم بودن، یکی دیگه هم اضافه شد. کجاست عشق من؟
    با تعجب برگشتم سمتش. این روانی با کی بود؟
    احسان محکم زد تو سرش و گفت:
    -بهار الان دقیقا روبه روی توئه آیدین.
    پسره که فهمیدم اسمش آیدینه، با خوشرویی اومد سمتم و باهام دست داد.
    -سلام. خوشبختم.
    -همچنین.
    با آرسام هم دست داد.
    ازش خوشم می اومد. پسرشوخ و باحالی بود و ظاهرا برادر رئیس بود. اون هم مثل بقیه از رئیس که خواهرش بود، خوشش نمی اومد ولی دلیلش رو اصلا نمی فهمیدم. باید حتما از سپیده یا المیرا بپرسم.
    آیدین پسری بود با چشم های سبز، لب و دماغی که به صورتش می اومد و ته ریشی که اون رو جدی تر نشون می داد. حدودا27، 28 سالش بود و چهره اش خیلی جدی بود اما برعکس قیافه اش خیلی شوخ و شیطون بود.
    شب از بیرون غذا سفارش دادیم.
    پسرها داشتم درمورد چیزهای چرتی مثل پررویی دختر ها و دخترا هم داشتن در مرود نکات مهم بی شعوری پسرها صحبت می کردن.
    یه لحظه یادم افتاد که آرمان نیست.
    -دخترها. آرمان کجاست؟
    سپیده چهره اش رفت توهم و گفت:
    -قبرستون.
    فهمیدم اوضاع خیلی خرابه پس بیخیال ادامه دادن بحث شدم. این رو هم بالاخره می فهمم.
    خلاصه شام رو با شوخی و خنده و خل بازی های من و آرسام و آیدین خوریدم و بعد از اون قرار شد بریم و مثل آدمیزاد استراحت کنیم.
    وقتی که داشتیم از پله ها با آرسام بالا می رفتیم، بازوش رو گرفتم و برای جبران کارش گفتم:
    -یوقت از شدن ضربان قلب بالا سکته نکنیا.
    با خنده نگام کرد.
    -خیلی دیوونه ای.
    من متقابلا خندیدم و رفتیم تو اتاقمون.
    -آرسام جونم.
    با شک نگام کرد.
    -چی میخوای؟
    با لبخند گفتم:
    -مگه حتما باید چیزی بخوام که عشقم رو اینجوری صدا کنم؟
    چشم هاش روریز کرد و گفت:
    -پس چی کار داری؟
    -اون مبل رو می بینی.
    به مبل کوچیک گوشه ی اتاق نگاه کرد.
    ادامه دادم:
    -خیلی نازه.نه؟
    -آره باحاله.
    با ناز گفتم:
    -پس تو اون جا بخواب و من هم روی تخت می خوابم.
    پوکر نگام کرد و تو یه حرکت لباسش رو در آورد و گفت:
    -بیا بغلم عشقم.
    دستام رو روی چشم هام گذاشتم و گفتم:
    -پسره ی بی حیا. منظورت چیه؟
    مثل خودم گفت:
    -عشقمی دیگه. حق ندارم بغلت کنم؟
    دستام رو بیشتر روی چشم هام فشار دادم.
    -اصلا تو روی تخت بخواب.من روی مبل می خوابم.
    با خنده اش چشم هام رو باز کردم که دیدم شلوارش رو هم عوض کرده و هنوز لباس نپوشیده.
    -روانی. نمیگی من یهو چشم هام رو باز کنم. چرا شلوارت رو عوض کردی؟
    به تفاوت شونه ای بالا انداخت و خودش رو پرت کرد روی تخت.
    با تعجب گفتم:
    -تو چجوری تا الان زنده موندی؟
    یه چشمک زد و گفت:
    -می دونم دوست داری کنار من خوابیدن رو بازم تجربه کنی ولی نمیشه چون اون مبل نازه تو رو می طلبه.
    با حرص لبامو روی هم فشار دادم. عوضی از خود راضی بیشعور.
    از توی چمدونم یه شورتک مشکی و یه تاپ قرمز برداشتم و رفتم تو حموم.
    لباسامو عوض کردم و بالای تخت ایستادم. دستش رو پیشونیش بود.
    یه لبخند شیطانی اومد رو لبم. خب خب خب ببینیم جنگو کی می بره آرسام خان.
    یک...دو...سه.
    با نهایت قدرتم پریدم رو شکمش. چنان دادی زد که مطمئنم رئیس گروه هم شنید چه برسه به بقیه.
    از روی تخت پرت شد پایین و شکمش رو گرفت. هنوز گیج بود. منم از گیجیش استفاده کردم و رفتم رو تخت. پتورو کشیدم رو خودم و به سادگی خوابیدم و دیگه نفهمیدم آرسام چیکار کرد.

    آرسام


    نفسمو حبس کردم و توی سوت فوت کردم. آیدا مثل جن زده ها پرید و بالشت هارو پرت کرد اینور اونور. چشماش از حدقه زده بود بیرون و لباس می لرزید. باری اینکه هولش کنم الکی گفتم:
    -رئیس اومده.
    اونم نه گذاشت نه برداشت. گفت:
    -رئیس کیه؟
    یا خدا. الان ضایع میشم.
    سریع بحث رو عوض کردم و بهش گفتم بره آماده شه.
    رفت تو دستشویی.
    همون موقع گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم معصومی سریع جواب دادم.
    -جانم معصومی؟
    -سالم آقا. خیلی وقت ندارم فقط خواستم بگم فهمیدم قتل ها از چه تاریخی شروع شدن.
    -خب؟
    -اول قتل سال 94 بوده. 11 اردیبهشت 94.
    اوف. چرا همه چی قاطی شده.
    -مرسی معصومی .فعلا.
    قطع کردم و شروع کردم به نفس عمیق کشیدن.
    -چی شده؟
    به سمتش برگشتم.
    -آیدا تو تاریخ شروع قتل ها رو برای چی میخواستی؟
    هول شد.
    -همینجوری.
    بدون مکث گفتم:
    -از 11 اردیبهشت 94 شروع شدن.
    هیچی نگفت انگار تو فکر بود.
    شروع کرد زیر لب حرف زدن.
    -نمی تونه. نه نه. امکان نداره. نمیتونه اون باشه.
    صداشش کم کم بلند شد و اشکاش جاری.
    -نمی تونه اینکارو کنه. نمی تونه بامامان و باباش اینکارو کنه.
    دیگه داشت جیغ می زد.
    رفتم سمتش که با سرعت از اتاق خارج شد.
    دنبالش رفتم. مثل دیوونه ها می دوید. رفت سمت پله.
    خواستم بگیرمش اما دیر شد.
    افتاد....



    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست پنجاه و پنجم


    آیدا


    چشم هام رو باز کردم. چه صحنه آشنایی بود. وای کجام؟ سفیده. چقدر سفیده اینجا. چخبره اینهمه سفیدی باید تغییر دکوراسیون بدن.
    -بهار. بهوش اومدی عزیزم؟
    به سپیده نگاه کردم. چقدر مهربون بود. هه یه خلافکار مهربون.
    -اینجا چخبره سپیده؟
    -از پله افتادی ولی خداروشکر آسیب جدی ندیدی.
    -آرسـ...
    خواستم بگم آرسام کجاست اما یهو به خودم اومدم. وای نزدیک بود خرابکاری کنم.
    -آرتین کجاست؟
    -دلت برام تنگ شده بود؟
    همون لحظه آرسام و سپهر و احسان و المیرا مثل قطار وارد شدن.
    -مگه اومدین مهمونی؟
    آرسام خندید و اومد پیشونیم رو بوسید. کنار گوشم گفت:
    -نگرانم کردی.
    بعدم با جدیت ادامه داد:
    -بچه ها ببخشید ولی یه لحظه تنهامون می ذارین؟
    المیرا بهم چشمک زد و با بقیه از اتاق خارج شد.
    -آیدا. چیزی یادت میاد.
    -نه هیچی.
    تازگیا راحت دروغ میگم. نمی تونستم تو چشم هاش نگاه کنم. اتفاقا همه چیز رو خوب یادم میومد. تک تک حرف هارو. خوب همه راز هامو یادم میومد.
    زیر لب گفتم:
    -متاسفم.
    -چیزی گفتی؟
    -ها؟ نه نه. چیزی نگفتم.

    آرسام

    یه جای کار می لنگید. درسته گفت یادش نمیاد اما حس می کنم در مورد یه چیزی داره دروغ می گـه.
    دروغ گفتن به یه پلیس کار راحتی نیست. امیدوارم که الکی شک کرده باشم و اون واقعا یادش رفته باشه.
    خواستم بهش در مورد تاریخ بگم اما یادم افتاد که چجوری بهم ریخت. پس تصمیم گرفتم فعلا بهش چیزی نگم.
    از بیمارستان مرخصش کردیم و برگشتیم خونه.
    مچ پاهاش یکم آسیب دیده بودن. خواستم یه جوری بغلش کنم که رمانتیک به نظر برسه اما قبل از اینکه من کاری کنم، مثل قورباغه پرید رو کولم و دستاشو دور گردنم حلقه کرد.
    آروم گفتمک
    -چیکار می کنی؟
    با تعجب گفت:
    -تو چیکار می کنی؟ برو بالا دیگه. زود باش. درد دارم. آخ. وای گام . آی درد میکنه.
    داشتم جیغ و داد می کرد که زود از پله ها رفتم بالا و وارد اتاق شدم. کج شدم که بذارمش رو تخت اما خیلی سمج بود. نمی تونستم از خودم جداش کنم.
    -چته باز بیا پایین دیگه.
    خودشو زد به اون راه.
    -چی میگی؟ این بالا رطوبت زیاده. صدات نمیاد.
    اوف.
    -دختر روانی بیا پایین میگم. کمرم شکست.
    -مرد نباید ضعیف باشه.
    خیلی ریلکس مچش رو فشار دادم. گفت درد میکنه دیگه.
    -آخ. وحشی آمازونی. دردم گرفت.
    پرید رو تخت و حالت دفاعی به خودش گرفت.
    -آره. بیا جلو. بیا آرسام خان. اوا ببخشید بیا آقا آرتین. با اینجا تا بهت بگم جریان چیه. نفسکش، حریف می طلبم زندگی.
    وای چی میگه این. حالش واقعا بده. انگار سرش بدجوری ضربه خورده.
    یه قدم اومد جلو که انگار پاش گرفت و افتاد.
    -آی. شکست لعنتی.
    خندیدم و یه حقته بهش گفتم.
    لباسمو عوض کردم و ناگفته نماند که سنگینی نگاهش رو هم حس می کردم.
    -هی آرسی جون.
    -بنال؟
    -یه لباس از تو چمدونم بده.
    کل چمدونش رو بررسی کردم و یه تیشرت آبی آسمونی با یه شورتک سورمه ای که خودم ازشون خوشم اومد بهش دادم. خودم هم از اتاق رفتم بیرون. میخواستم یه چرخی تو حیاط بزنم.
    هنوز از خونه خارج نشده بودم که صدای سپهر رو شنیدم.
    -لعنتی داره میاد.
    سپیده:
    -من دیگه تحملشو ندارم. فسقلی فقط 19 سالشه ولی همه رو زیر دستش داره.
    سپهر جواب داد:
    -عقده ایه دیگه. می خواد انتقام بگیره.
    سپیده با عصبانیت گفت:
    -گرفت. تموم شد دیگه. با چشه؟
    -دنبال یکی دیگست. گفت اون آخرین هدفشه.
    سپیده با نگرانی که از تو صداش هم معلوم بود گفت:
    -نگرن آیدینم. اگه باهاش همکاری نکنه مرده.
    نمی دونستم در مورد چی حرف می زدن اما حدس زدم که شاید رئیس در حال اومدن باشه ولی نمی فهمیدم ترسشون برای چیه.
    برگشتم پیش آیدا.
    -آماده شو دیگه وقت کاره.
    یکم من من کرد اما گفت:
    -یه سوال. ما دقیقا برای چه کاری اینجاییم؟
    صبح بخیر. داستان تموم شده این تازه می پرسه لیلی زنه یا مرد. بعدشم این دیگه کیه؟ یه معموریتی رو شروع کرده ولی حتی نمی دونه باید چیکار کنه.
    -ما مقتول هارو برای قاتل پیدا می کنیم.
    خیلی تعجب کرد.
    -جان؟ یعنی چی؟ الان قراره کیو پیدا کنیم؟
    -بریم پائین می فهمیم.
    [/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]


    [/HIDE-THANKS]
     

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    سلام
    میتونید پیگیری موضوع بالای صفحه رو بزنید تا هروقت پست جدید میذارم مطلع بشید.
    با تشکر


    [HIDE-THANKS]
    پست پنجاه و ششم


    به آیدا یه گردنبند دادم که درواقع شنود بود و خودم هم یه کمربند همینجوری بستم. دیگه وقته جمع کردن مدرک برای دستگیری این گروه بود. البته فکر کنم سخت ترین کار تو این معموریت جمع کردن مدرک باشه چون بر اساس تحقیقاتی که انجام دادیم فهمیدیم که این گروه هیچ مدرکی رو به صورت کتبی نگه نمی دارن. انگار رئیس زرنگ تر از اون چیزیه که فکر می کردیم. این گروه ، گروهیه که عجیب ترین رازش اعضاشه. اول اینکه ما فکر می کردیم فقط شامل چهار نفر میشن. اما اشتباه بود. بعدم مثل همیشه منتظر افراد بی رحمی بودیم که تفریحشون کشتن بقیه هست. اینم اشتباه بود. اعضای این گروه کسایی هستن که انگار از سر اجبار تو این گروهن و رو صورتشون ماسک خلافکاری زدن.
    این معموریت واقعا پیچیده ترین معموریت روانی ایه که داشتم.


    آیدا


    چون مچ پام آسیب دیده بود نمی تونستم خوب راه برم.
    منم خودم کم مشکل دارم مچ پام هم بهش اضافه شد. وایی حتی فکرشم به خنده می ندازتم. مثل روانیا از اتاق زدم بیرون و با مخ از پله ها پرت شدم پایین. عالیه خدا. خیلی صحنه بامزه ای بوده حتما. در عجبم که آرسام چجوری خنده اش نگرفته.
    آرسام کمکم کرد که از پله ها برم پائین. همه تو حال نشسته بودن به جز آرمان. من و آرسام هم نشستیم.
    احسان شروع کرد:
    -خب اول بگم که رئیس هفته آینده داره میاد. قبل از اومدنش باید هدف بعدی رو پیدا کنیم.
    آرسام گفت:
    -هدف کیه؟
    این بار سپیده جواب داد:
    -هدف یه دختر شیرازیه. دانشجوری رشته تربیت بدنی. یعنی تازه تو کنکور قبول شده. حدودا 18 یا 19 سالشه.
    آرسام بهم خیره شد. انگار تو همون فکری بود که من بودم.
    زبونم بند اومده بود و ضربان قلبم رفته بود بالا. بدنم دوباره از استرس شروع کرده بود به لرزیدن. آرسام دستمو گرفت. انگار می خواست یجوری جلوی لرزیدنم رو بگیره.
    بد ترین لحظه وقتی بود که المیرا تیر آخر رو هم پرتاب کرد.
    -اسمش آیدا یزدانیه.
    لبام شروع کرد به لرزیدن و حالت تهوع گرفتم.
    هیچوقت باورم نمی شد یه زمانی هدف یه گروه خطرناک باشم و اونا در حال ریختن برنامه کشتن من باشن.
    اصلا چرا من؟ چرا من باید هدف این گروه باشم؟ مگه من چیکار کرده بودم؟
    آرسام هم معلوم بود سعی داره جلوی ترس و تعجبشو بگیره. هیچکدوممون انتظار همچین چیزی رو نداشتیم.
    سپهر گفت:
    -اینبار هدف فرق داره.
    با صدایی که نهایت سعیمو برای نلرزیدنش کردم گفتم:
    -چه فرقی؟
    -رئیس گفته این آخرین هدفشه و برای اولین بار می خواد خودش شخصا اونو بکشه.


    می دونستیم که رئیس تو همه ی معموریت ها حضورداشته اما انگار فقط ناظر بوده و خودش کاری انجام نمی داده.
    چشمامو بستم.
    * زودتر از اون چیزی که فکرشو می کردم، جنگو شروع کردی*


    صدایی از درون با من می گوید:
    شروعِ این فصلِ بی رحم، تنهاییست.

    [/HIDE-THANKS]
     

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    سلام عزیزان دوست داشتنی
    از پست بعد داستان به سمت هیجان و راز ها میره. منتظر پست های هیجان انگیز باشد.
    و همچنین خودتون رو اماده ملاقات با راز ها کنید.
    با تشکر. منتظر نظراتتون هستم.

    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    پست پنجاه و هفتم


    آرسام


    با آخرین حرف سپهر، اشک تو چشمای آیدا جمع شد و یه لبخند زد که ناراحتی و درد توش موج می زد.
    اینا دیگه کی بودن که به آیدا و خانواده اش گیر داده بودن. احتمالا این وسط یه داستانی هست که من نمی دونم و یا آیدا می دونه و چیزی نمی گـه یا اونم مثل من نمی دونه.
    احسان:
    -حله؟
    خواستم بگم اره، اما آیدا گفت:
    -نه. حل نیست.
    با تعجب بهش نگاه کردم. چیکار داشت می کرد. میترسیدم که تحت تاثیر احساساتش قرار بگیره و همه چیز رو خراب کنه. ما تا الان خیلی زحمت کشیدیم. نباید همه چیز رو خراب کنه.
    فقط خداخدا می کردم که بتونه احساساتشو کنترل کنه.
    آیدا:
    -تا زمانی که رئیس نیاد، ما کاری نمی کنیم.
    المیرا و سپیده با هم گفتن:
    -چرا؟
    آیدا جواب داد:
    -این هدف مال رئیسه و قراره خودش اونو بکشه. پس باید حظور داشته باشه تا ما پیداش کنیم.
    و با اعتماد به نفس ادامه داد:
    -ما هم تو کارمون یه قوانین و شرایطی داریم.
    با تعجب بهش خیره شده بودم و سعی می کردم از تو چشماش به فکر و احساسش پی ببرم اما کاملا خنثی بود. هیچی از تو نگاهش معلوم نبود.
    بلند شد و رفت بالا. می لنگید، اما به سختی رفت.
    منم دنبالش رفتم. هنوز به پله ی آخر نرسیده بودم که آیدین صدام زد. برگشتم سمتش و با تعجب نگاش کردم.
    امروز هم اصلا حرف نزده بود. زیاد ازش خوشم نمی اومد. این روزا همش چشماش دنبال ایدا بود. انگار ازش خوشش می اومد. شایدم حسودی می کردم. دوست نداشتم کسی به جز خودم بهش توجه کنه و حواسش بهش باشه.
    -آرتین. یه خواهشی ازت دارم.
    -بله؟
    -میشه اگه آیدا یزدانی رو پیدا کردین، اول به من بگی؟
    از تعجب ابرو هام بالا رفت. به این چه ربطی داشت. مگه کی بود که دنبال اون بود؟
    -چرا؟
    من من می کرد:
    -راستش اون خیلی برام با ارزشه.
    مکث کرد و ادامه داد:
    -لطفا این حرفا بین خودمون باشه. اینو بهت گفتم چون حس کردم تو هم با این قتل ها موافق نیستی.
    یه باشه بهش گفتم و برگشتم. هنوز چند قدم نرفته بودم که صداش رو از پشت سرم شنیدم.
    -آرتین. من واقعا نمی خوام اون دختر رو از دست بدم.
    بعدم رفت.
    تو فکر بودم ولی به هیچ جا نمی رسیدم. اون کی بود؟ آیدا رو از کجا می شناخت؟ چرا نمی خواست از دستش بده؟ چرا آیدا براش با ارزش بود؟ و هزار تا چرای دیگه.
    سرم داشت منفجر می شد. نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق شدم.
    آیدا روی مبل نشسته بود و پاهاش رو تو شکمش جمع کرده بود و سرش رو زانو هاش بود. با صدای در سرش رو بالا اورد.
    کنارش نشستم و دستمو انداختم دور شونش. درکش می کردم. هرکسی جای اون بود و می فهمید دارن برای مرگش نقشه می کشن همینجوری می شد.
    بدنش شل شد و افتاد تو بغلم. تکون خوردم که گفت:
    -تکون نخور. فقط چند لحظه تو همین حالت بمون.
    بغضشو قورت داد و با مکث گفت:
    -بهت نیاز دارم.
    قلبم تیر کشید. عذاب وجدان داشتم که وارد این ماجرا های پیچیده کردیمش.
    حدودا ربع ساعت تو همون حالت موندیم و آخرش خوابش برد. گذاشتمش روی تخت و خودم روی مبل نشستم.
    فکرم خیلی درگیر بود. از یه طرف پیدا کردن قاتل. از طرف دیگه آیدا که هدف آخر بود. از یه طرفم آیدین. حس خوبی نسبت به این ماجرا نداشتم. نمی دونم چرا ولی واقعا دوست داشتم فقط زودتر تموم شده و برگردم شیراز. دلم برای آرامش اونجا تنگ شده بود.
    انقدر فکر کردم که خوابم برد.

    * * *

    -وقتشه. وقتشه که این انتقام لعنتیو تموم کنم.
    +چرا باهاش انکارو می کنی؟
    -چرا باهام این کارو کردم؟
    +مگه تقصیر اونا بود؟
    -نه ولی اینکه رهام کردم تقصیر اونا بود. اونا منو از زندگیشون انداختن بیرون. پس چه اشکالی داره منم همین کارو کنم. من میخوام از صحنه ی روزگار بیرونش کنم. الان وقته پرتاب تیر آخره.
    * * *
    [/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]


    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا