بفرمایید. اینم پست جدید
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
پست چهل و هشتم
آیدا
از اداره پلیس زدم بیرون. خیلی دلم گرفته بود. نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. سریع سوار ماشین شدم و سرم رو گذاشتم روی فرمون و با صدای بلند زدم زیر گریه. همش اون عکس ها میومدن تو ذهنم. همون عکس ها که از مچ زخمی قربانی ها گرفته شده بود و بدتر از اون این بود که من خیلی راحت مچ دست مامان و بابام رو از بین اون ها تشخیص دادم.مچ دست مامانم که ضریف تر از اون رو تاحالا ندیدم و مچ دست بابام که فداکار تر از اون وجود نداره. مچ بابام رو راحت تشخیص دادم چون یه زخم چاقوی عمیق و بزرگ روش بود و دلیلش، خودم بودم.
10سال قبل
-کمک. یکی کمکم کنه. مامان. بابا. کمکم کنین.
اون مرد با چاقوی تیزی که دستش بود میومد جلو. خیلی ترسیده بودم. از مرگ خیلی می ترسیدم.
-کمک بابا.
با آخرین تونم جیغ می زدم.
چاقو رو آورد بالا. دستام رو روی چشمام گذاشتم اما با صدای یه داد بلند و صدای آژیر پلیس با ترس دستامو برداشتم که...
بابام رو غرق خون دیدم. مچ دستش رو گرفته بود.
لحظه ی آخر اومده بود جلوم و دستش رو سپر من کرده بود و همین باعث شده بود که چاقو به دستش بخوره و رگ دستش پاره شه.
-بابا. بابا. چی شد؟
با درد بغلم کرد و چشمای سبزش رو که کپی چشم های خود بود، دوخت به چشمام.
-آیــ...د..اا.
و اسمم آخرین حرفی بود که از دهنش خارج شد. بی هوش شد و من اون موقع بود که معنی کمارو فهمیدم.
حال
آره. بابام به خاطر من دوسال رفت تو کما. دوسالم بدون پدر و مادر تموم شد. همون دوسالی که بابام تو کما بود، مامانم هم کیسه ی صفراشو عمل کرد اما با خرابکاری دکتر اونم دوسال مهمون بیمارستان شد.
یادآوری خاطرات رسما وجودم رو دار می زد. نه یه بار نه دوبار بلکه صدهابار اینکار رو تکرار می کرد.
-خدایا این معروف ترین دیالوگ من توی بازی زندگیه" کمکم کن" دیگه حرفی برای گفتن ندارم.
1هفته بعد
یک هفته به سرعت برق و باد گذشت. توی این یک هفته تمام وسایل های مورد نیازم رو بردم خونه ی جدیدم و خونه ی قبلیمون رو هم دادم برای اجاره.
تمام وسایل برای مسافرتی که درپیش داشتم رو هم هم جمع کرده بودم. قرار بود ماموریتمون از فردا شروع بشه. دیروز هم رفته بودیم و کارهای محرم شدنمون رو انجام داده بودیم.
الانم رفته بودم یه سری چیز از سوپر مارکت بخرم. چون می خواستم برای شام ماکارانی درست کنم.
وسایل لازم رو خریدم و رفتم خونه.
امروز تا ساعت2 ظهر خواب بودم ولی باز هم خسته بودم. کلا سیستم بدنم ریخته بهم. وقتی صبح ساعت6 بیدار می شدم و می رفتم کلاس والیبال اصلا خسته نمی شدم اما وقتایی که حسابی می خوابیدم، انگار تریلی از روم رد شده.
سوار آسانسور شدم ولی قبل از اینکه در بسته بشه، آرسام پرید توی آسانسور. با چشمای اندازه ی سکه شده بهش نگاه می کردم که یه لبخند خیلی خوشگل زد. اصلا انگار نه انگار تا چند لحظه پیش شده بود مثل حیوون هایی که از باغ وحش فرار کردن.
-سلام.
تازه به خودم اومدم و سلام کردم.
آرسام:
-چرا تا الان بیرون بودی؟
-رفته بودم برای شام یه سری چیز بگیرم.
-مگه بلدی آشپزی کنی؟
-تا حدودی.
-حالا چی می خوای بپزی؟
-ماکارانی.
-عاشقشم.
-عاشق آشپزی؟
-نه ماکارانی.
وا. خدا عقلش بده. یه جوری ذوق می کنه انگار میخوان براش زن بگیرن. روانیه رسما.
از آسانسور پیاده شدیم.
-می خوای برات بیارم؟
-نه بابا زحمتت می شه.
-مهم نیست. برات میارم.
-پس خودتم بیا خونه من.
-باوشه.
بعدم دروباز کردم و رفتم تو خونه.
وسایل رو گذاشتم روی اپن و رفتم تو اتاق.
یه تیشرت آستین بلند آبی که روش عکس یه توپ والیبال بود رو به همراه یه ساپورت ساده سورمه ای پوشیدم و شروع کردم به آماده کردن ماکارانی.
بعد از یک ساعت کارم تموم شد و من موندم و یه ماکارانی خوشمزه.
غذارو ریختم توی یه ظرف نسبتا بزرگ. شال آبی آسمونیم رو هم انداختم روی سرم و از خونه خارج شدم.
دستمو گذاشتم روی زنگ و چشم هام رو بستم. رسما بچه شده بودم. کوچیک که بودم برای مردم آزاری، دستمو می ذاشتم روی زنگ ولی به جای اینکه فرار کنم، چشم هام رو می بستم. احساس می کردم اگه من طرف رو نبینم، اون هم منونمی بینه.
[/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
پست چهل و هشتم
آیدا
از اداره پلیس زدم بیرون. خیلی دلم گرفته بود. نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. سریع سوار ماشین شدم و سرم رو گذاشتم روی فرمون و با صدای بلند زدم زیر گریه. همش اون عکس ها میومدن تو ذهنم. همون عکس ها که از مچ زخمی قربانی ها گرفته شده بود و بدتر از اون این بود که من خیلی راحت مچ دست مامان و بابام رو از بین اون ها تشخیص دادم.مچ دست مامانم که ضریف تر از اون رو تاحالا ندیدم و مچ دست بابام که فداکار تر از اون وجود نداره. مچ بابام رو راحت تشخیص دادم چون یه زخم چاقوی عمیق و بزرگ روش بود و دلیلش، خودم بودم.
10سال قبل
-کمک. یکی کمکم کنه. مامان. بابا. کمکم کنین.
اون مرد با چاقوی تیزی که دستش بود میومد جلو. خیلی ترسیده بودم. از مرگ خیلی می ترسیدم.
-کمک بابا.
با آخرین تونم جیغ می زدم.
چاقو رو آورد بالا. دستام رو روی چشمام گذاشتم اما با صدای یه داد بلند و صدای آژیر پلیس با ترس دستامو برداشتم که...
بابام رو غرق خون دیدم. مچ دستش رو گرفته بود.
لحظه ی آخر اومده بود جلوم و دستش رو سپر من کرده بود و همین باعث شده بود که چاقو به دستش بخوره و رگ دستش پاره شه.
-بابا. بابا. چی شد؟
با درد بغلم کرد و چشمای سبزش رو که کپی چشم های خود بود، دوخت به چشمام.
-آیــ...د..اا.
و اسمم آخرین حرفی بود که از دهنش خارج شد. بی هوش شد و من اون موقع بود که معنی کمارو فهمیدم.
حال
آره. بابام به خاطر من دوسال رفت تو کما. دوسالم بدون پدر و مادر تموم شد. همون دوسالی که بابام تو کما بود، مامانم هم کیسه ی صفراشو عمل کرد اما با خرابکاری دکتر اونم دوسال مهمون بیمارستان شد.
یادآوری خاطرات رسما وجودم رو دار می زد. نه یه بار نه دوبار بلکه صدهابار اینکار رو تکرار می کرد.
-خدایا این معروف ترین دیالوگ من توی بازی زندگیه" کمکم کن" دیگه حرفی برای گفتن ندارم.
1هفته بعد
یک هفته به سرعت برق و باد گذشت. توی این یک هفته تمام وسایل های مورد نیازم رو بردم خونه ی جدیدم و خونه ی قبلیمون رو هم دادم برای اجاره.
تمام وسایل برای مسافرتی که درپیش داشتم رو هم هم جمع کرده بودم. قرار بود ماموریتمون از فردا شروع بشه. دیروز هم رفته بودیم و کارهای محرم شدنمون رو انجام داده بودیم.
الانم رفته بودم یه سری چیز از سوپر مارکت بخرم. چون می خواستم برای شام ماکارانی درست کنم.
وسایل لازم رو خریدم و رفتم خونه.
امروز تا ساعت2 ظهر خواب بودم ولی باز هم خسته بودم. کلا سیستم بدنم ریخته بهم. وقتی صبح ساعت6 بیدار می شدم و می رفتم کلاس والیبال اصلا خسته نمی شدم اما وقتایی که حسابی می خوابیدم، انگار تریلی از روم رد شده.
سوار آسانسور شدم ولی قبل از اینکه در بسته بشه، آرسام پرید توی آسانسور. با چشمای اندازه ی سکه شده بهش نگاه می کردم که یه لبخند خیلی خوشگل زد. اصلا انگار نه انگار تا چند لحظه پیش شده بود مثل حیوون هایی که از باغ وحش فرار کردن.
-سلام.
تازه به خودم اومدم و سلام کردم.
آرسام:
-چرا تا الان بیرون بودی؟
-رفته بودم برای شام یه سری چیز بگیرم.
-مگه بلدی آشپزی کنی؟
-تا حدودی.
-حالا چی می خوای بپزی؟
-ماکارانی.
-عاشقشم.
-عاشق آشپزی؟
-نه ماکارانی.
وا. خدا عقلش بده. یه جوری ذوق می کنه انگار میخوان براش زن بگیرن. روانیه رسما.
از آسانسور پیاده شدیم.
-می خوای برات بیارم؟
-نه بابا زحمتت می شه.
-مهم نیست. برات میارم.
-پس خودتم بیا خونه من.
-باوشه.
بعدم دروباز کردم و رفتم تو خونه.
وسایل رو گذاشتم روی اپن و رفتم تو اتاق.
یه تیشرت آستین بلند آبی که روش عکس یه توپ والیبال بود رو به همراه یه ساپورت ساده سورمه ای پوشیدم و شروع کردم به آماده کردن ماکارانی.
بعد از یک ساعت کارم تموم شد و من موندم و یه ماکارانی خوشمزه.
غذارو ریختم توی یه ظرف نسبتا بزرگ. شال آبی آسمونیم رو هم انداختم روی سرم و از خونه خارج شدم.
دستمو گذاشتم روی زنگ و چشم هام رو بستم. رسما بچه شده بودم. کوچیک که بودم برای مردم آزاری، دستمو می ذاشتم روی زنگ ولی به جای اینکه فرار کنم، چشم هام رو می بستم. احساس می کردم اگه من طرف رو نبینم، اون هم منونمی بینه.
[/HIDE-THANKS]