رمان رازی در عمق سرنوشت | Aida.y کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aida.y

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/15
ارسالی ها
2,180
امتیاز واکنش
20,665
امتیاز
781
سن
20
محل سکونت
شیراز

نام رمان: رازی در عمق سرنوشت
نام نویسنده:Aida.y کاربر انجمن نگاه دانلود
نام ناظر:

@MEHЯAN

ژانر: پلیسی، معمایی، عاشقانه، طنز
خلاصه :
همه چیز از اونجایی شروع میشه که یک دختر 18 ساله به نام آیدا، دختری که از جنس پاکیه، طی یک حادثه، در یک شب سیاه پدر و مادرش رو از دست می ده و به طور کاملا اتفاقی وارد دنیایی از جنس خطر میشه و مجبور می شه برای پیدا کردن قاتل پدر و مادرش پا به راهی بذاره که یه طرفست و هیچ راه برگشتی نداره.
راهی که سرشار از غم، ناامیدی، درد، و عشق است. راهی که به آیدا هدیه های ارزشمندی میده و در قبال اون ها چیزهای دیگه ای ازش میگیره.
اینم تاپیک نقد.

Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 

پیوست ها

  • 6.png
    6.png
    454.1 کیلوبایت · بازدیدها: 44
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • - کـیـمـیا -

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/25
    ارسالی ها
    5,643
    امتیاز واکنش
    45,406
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    بندر انزلی
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg


    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این مواردد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    مقدمه
    دختری از جنس پاکی در میان یک داستان عالی، یک زندگی عالی.
    اما سرنوشت چه؟
    چه سرنوشتی؟
    چه داستانی؟
    چه حقیقتی؟
    چه رازی؟
    آری، در میان یک سرنوشت مرموز، رازی نهفته است که عالی بودن سرنوشت را به خالی بودن سرنوشت تبدیل می کند.اما...
    چه رازی؟
    [HIDE-THANKS]
    پست اول
    بالاخره بعد از اون همه تلاش، نتیجه ی کنکورم اومد و من موفق شدم مامان و بابام رو به آرزوشون برسونم. اونا خیلی دوست داشتن که من قبول بشم . مخصوصا با یه رتبه ی عالی. اونم رشته ای که فوق العاده دوست دارم. یعنی رشته ی تربیت بدنی.
    البته بابام خیلی هم با این رشته موافق نبود و بیشتر دوست داشت دکتر یا مثل خودش مهندس بشم. اما من کلا بارشته ی دکتری و مهندسی مشکل داشتم. از دکتری که متنفر بودم. مهندسی هم دوست داشتم ولی تربیت بدنی رو بیشتر. خانواده ی بابام هم مثل خود بابام با رشته هایی مثل تربیت بدنی مشکل داشتن. اما من که برای دیگران زندگی نمی کنم. مگه هرفرد چند بار می تونه درس بخونه. البته من که زیاد درس خون هم نبودم ولی خب با مقداری شانس و روزی چندساعت خوندن تونستم قبول شم بالاخره. اولش خیلی حرف ها نظرات دیگران برام مهم بود اما بعد از یه مدت فهمیدم که خودم از همه چیز مهم ترم و باید کاری رو کنم که هم عاشقشم و هم می دونم که مشکلی نداره. چون دهن مردم همیشه بازه خداروشکر و اگه بخوایم به حرف بقیه گوش کنیم که نمیتونیم زندگی کنیم کلا.
    ولی مامانم با این رشته هیچ مشکلی نداشت و واقعا دوست داشت که من برم دنبال چیزی که دوست دارم. همیشه هم حمایتم می کرد.
    ناگفته نماند که تونستم به بهترین شکل و با احترام بابام رو کاملا راضی کنم. رسما شهید شدم در این راه. اصلا نمی تونست قبول کنه که من برم تربیت بدنی. نمی دونم چرا ولی این رشته رو قبول نداشت. فکر میکرد یه رشته ی الکیه و به هیچ دردی نمی خوره با اینکه از نظر من جزو یکی از بهترین رشته هاست.
    بالاخره رسیدم.
    اما با دیدن یک ساختمون سوخته که خودش رو جای شرکت پرابهت بابام قرار داده بود، قلبم از حرکت ایستاد.
    خودم رو به داخل شرکت رسوندم و مستقیم به سمت اتاق پدرم رفتم اما با دیدن پلیس های جلوی در اتاق از حرکت ایستادم. نمی دونستم چه اتقاقی افتاده.
    آخه چه نیازی بود که پلیس ها به شرکت یکی از مهندس های موفق شیراز بیان اونم ساعت 8 شب و از اون بدتر چرا نصف شرکت سوخته بود. ساختمون زیاد بزرگی نبود ولی خب برای خودش ابهتی داشت.
    دست از فکر کرد برداشتم و با گام های آهسته خودم رو به ماموران پلیس رسوندم، ولی با دیدن جسم بی جونی که داخل اتاق بابام بود وپارچه ی سفیدی که روش قرار داشت و مانع دیدن او می شد، برای چندمین بار ضربان قلبم رو حس نکردم و بدنم برای لحظه ای یخ زد. فکرای زیادی توی سرم بود که از تک تکشون وحشت داشتم و تنها چیزی که خیلی بهم فشار می اورد این بود که هیچی نمی دونستم. نکنه بابامه. وای نفسم بند اومد و چشمام سیاهی رفت و دیگه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد.
    آروم چشمامو باز کردم، اما با نوری که به سمتم هجوم آورد سریع بستمشون. سعی در باز کردن چشمام داشتم تا ببینم که کجام و تمرکزم برای به یاد آوردن اتفاق های اخیر رو بدست بیارم. من کلا اینجوری بودم و حتی وقت هایی که از خواب بیدار می شدم هم تا چند دقیقه چیزی رو به یاد نمی آوردم، البته منظورم آخرین اتفاق هاییه که افتاده.
    با این وضعی که من دارم به یاد نیاوردن اتفاقات زیادم تعجت برانگیز نبود.
    بعد از تلاش های پی در پی موفق به باز کردن چشمام شدم. انگار ساعت ها خواب بودم و به زور میتونستم چشمامو باز کنم.
    نمیدونستم کجام ولی با توجه به دیوار های سفید اطراف وپرستاری که داشت سرمم رو چک میکرد، حدسش زیادم سخت نبود.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پست دوم
    من تو بیمارستان بودم. اما چرا؟ تصادف که نکردم. از کوه هم که پرت نشدم پایین. تیرهم که نخوردم. پس اینجا چیکار می کنم. چرا هیچی یادم نمیاد؟؟ تو یه لحظه یادم اومد که من تو شرکت بابام بودم.
    ای وای، بابام.
    سریع بلند شدم که خون شدیدی از دستم سرازیر شد. سرمی که به دستم وصل بود جدا شده بود. سریع یه دستمال گذاشتم رو دستم و بدون توجه به حرف ها و تذکرات پرستار از اتاق بیرون زدم. ولی سوزش دستم خیلی اذیتم میکرد. اگه ذهنم درگیر نبود حتما الان در حال گریه و زاری به خاطر خون و سوزن بودم.
    با گام های بلندم راهروی بیمارستان رو طی کردم که دو تا نگهبان و دو تا پرستار خودشون رو بهم رسوندن و محکم گرفتنم، با بغضی که سعی می کردم جلوش رو بگیرم گفتم:
    - ولم کنید. تورو خدا ولم کنید. من باید برم.
    پرستار: یعنی چی خانم. شما تازه بهوش اومدید. ممکنه باز هم بیهوش بشین و آسیب ببینین.
    -ولم کنید.
    و با ضربه ی محکمی که با دستم به صورت پرستار زدم پرت شد و خورد به دیوار. پشت سرش هم یه ضربه با پام به پای اون یکی پرستار زدم، که اونم ولم کرد.
    نگهبان ها هم که نمی تونستن بهم دست بزنن، سعی می کردن با حرفاشون منو نگهدارن. منم که انگار کر شده بودم. تو شرایطی که من داشتم، خداهم نمی تونست جلوم رو بگیره، چه برسه به حرف های یه نگهبان. از بیمارستان زدم بیرون و با گرفتن یه تاکسی خودم رو به شرکت رسوندم. تازه پول هم نداشتم و راننده که خون دستم و قیافه نابودم رو دید بیخیال پول گرفتن شد. خدا خیرش بده.
    ساعت11 شب بود و نشون می داد که من 3 ساعت بیهوش بودم. از پله ها بالا رفتم، اما برعکس دفعه قبل همه جا خالی و پر از سکوت بود. وارد اتاق بابا شدم. به جز چند قطره خون چیز دیگری نبود.از ترس ریختن اشکام سریع از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق مامان رفتم اما اونجا نبود. البته بودن مامان داخل اتاقش، انتظار زیادی بود چون تقریبا سه چهارم ساختمون سوخته بود و با این وجود، امکان زنده موندن افرادی که تو این قسمت از شرکت بودن نبود. میدونستم،خوب هم میدونستم.لحظه ی قبل از بیهوشی هم میدونستم اما نمی خواستم باور کنم،نمی خواستم قبول کنم که دو گوهر با ارزش زندگیمو از دست دادم.باور واقعیتی که خبر مرگ پدر و مادرم رو میداد. خبری که از هر خبری در این دنیا برای من بدتر، سخت تر و ناامید کننده تر بود. آسون نبود. بود؟ نه معلومه که آسون نیست باور مرگ باارزش ترین امید های زندگیت.
    نه من نداشتم. تحمل باری به این سنگینی، برای فردی مثل من، که بیشتر از هر چیزی وابسته به پدر و مادرم بودم سخت بود.
    مامانم همیشه بهم می گفت قوی باشم و برای هر چیزی گریه نکنم. راست می گفت. من هیچوقت برای چیزهای الکی گریه نکردم اما این بار فرق داشت. آخ مامان جون. عزیز دلم، آرامجانم. همیشه بهت می گفتم آرامجانم. چرا الان نیستی؟ چرا؟ چرا نیستی که جونمو آروم کنی. کجایی؟ حداقل یه خداحافظی می کردی. ببخشید که زدم زیر قولم. قرار بود گریه نکنم.اما چقدر ، مگه من چقدر توان داشتم؟ چقدر توان تحمل اشک هامو داشتم؟ باید خودمو خالی می کردم با اینکه می دونستم همچین غمی تا آخر عمرم رو دلم سنگینی می کنه و من هیچوقت خالی نمی شم.
    کنار دیوار رو به روی اتاق مامان سر خوردم و به قطره های اشک اجازه سرازیر شدن رو دادم.
    دیگه وقت شکستن سد چشمانم بود.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پست سوم
    قطره های اشک بی سرو صدا کویر خشک چشمانم رو آبیاری می کردند. خیلی آروم و بی سروصدا.این عادت من بود.
    و چه عادت خوبی بود. حداقل می دونستم که غمم مال خودم و تنهاییه خودمه. هیچوقت کسیو با اشکام، ناله هام، دردهام وغصه هام ناراحت نکردم. هیچوقت. البته حق نداشتم که کسیو ناراحت کنم. چون مشکلات من مربوط به خودم بودن. ولی این مشکل لعنتی انگار داشت نفسمو قطع میکرد. گوشیمو از جیبم در اوردم و به عکس مامان و بابام که پس زمینه گوشیم بود خیره شدم. دستم رو روی دهنم گذاشتم و با درد چشمام رو بستم و اشکام شدت گرفت. یعنی به همین راحتی رفتین؟ چرا تنهام گذاشتین؟ مگه من جز شما ها کیو دارم؟ البته الان دیگه ندارمتون.
    با شنیدن صدایی از طرف اتاق مادرم از جام بلند شدم و صورت خیسم رو تا حد توان از اشک پاک کردم اما هنوزم کامل نمی تونستم ببینم و تار می دیدم. سرم گیج می رفت و حالت تهوع داشتم.
    به اون سمت حرکت کردم و در کمال تعجب مردی رو دیدم که در حال زیر و رو کردن مدارک شرکت بود. آخه تمام مدارک اصلی شرکت داخل اتاق مامان نگهداری می شد.
    همونجور از پشت دیوار به مرد ناشناس زل زده بودم که توی یک حرکت ناگهانی به سمتم چرخید و با چشمای ترسناکش بهم نگاه کرد.
    از شدت وحشت توان حرکت نداشتم. سرجام میخکوب شده بودم . و این انگار به نفع اون بود چون لبخندی که مثل چشماش ترسناک بود بهم زد و آروم و با قدم های آهسته به سمتم اومد. خیلی خونسرد بود. انگار نگران نبود که من می تونم فرار کنم. انگار می دونست برنده ی این بازی خودشه.
    تو یه لحظه مغزم فرمان حرکت داد و شروع کردم به جهت مخالف دویدن اما با برخوردی که به جسم قوی و بزرگ روبه روم کردم، تعادلم رو از دست دادم و به سمت زمین سقوط کردم. مرد ناشناس هم از موقعیت من نهایت استفاده رو کرد و با گذاشتن پارچه ای روی بینی من، من رو به دنیای بیهوشی فرستاد.
    با باز کردن چشمام، متوجه افرادی که دورم جمع شده بودند شدم ولی نمی دونستم که کجام و چجوری از چنین جایی سر در آوردم؟ حالم خیلی بد بود. سردرد، حالت تهوع و چشمام هم بخاطر گریه هام می سوخت و چون تازه به هوش اومده بودم تار می دیدم و این خیلی اذیتم می کرد.
    حدود 10 تا مرد درشت هیکل بالای سرم بودن و منم با طناب به یک صندلی آهنی بسته شده بودم. بدنم یخ زده بود چون هم صندلی ای که بهش بسته شده بودم سرد بود هم محیط اطراف. فکر کنم داخل یک اتاق با دیوار های خاکستری بودیم ولی نور اتاق به قدری کم بود که قادر به دیدن چهره ی اطرافیان نبودم.
    با توجه به ته چهره هایی که می دیدم می شد فهمید که مردها تقریبا یه 30 سالی داشتن اما بین اونها افراد جوونتری هم بود.
    تو یه لحظه ترسی که تا به حال تجربش نکرده بودم اومد سراغم. با اینکه نسبت به دختر های دیگه خیلی شجاع بودم، اما کی تو همچین شرایطی نمی ترسه. سوزش اشک رو تو چشمامم حس کردم و دماغم هم مورمور شد. اما نباید گریه می کردم. نباید می ذاشتم به ضعفم پی ببرن. وای خدا چرا اینجوری شد؟ چرا تموم نمیشه؟ دلم می خواد ساعت ها گریه کنم اما این اجازه رو بهم نمی دن. نمی ذارن یکم تنها باشم. اتفاق پشت اتفاق. منم به تنهایی نیاز دارم. به چند ساعت آرامش و سکوت نیاز دارم. خدایا اذیتم نکن. هیچ چیز بیشتر از ندونستن اذیتم نمی کنه. فکر کردن زیاد هم فقط باعث سردردم میشه و هیچ فایده ای نداره. و بدتر از اون این بود که نمی تونستم جلوی فکرهام رو بگیرم.
    از طرف دیگه ضربه ی شدیدی ، با مرگ پدر و مادرم خورده بودم. نزدیک بود بزنم زیر گریه. ولی نه. نباید جلوی دشمنا ضعف نشون بدم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پست چهارم

    همون لحظه صدایی از روبه رو شنیدم که حدس زدم صدای در آهنی بود. انگار همه چیز از آهن بود. تنها فلزی که ازش متنفرم. بعد از باز شدن در نور زیادی وارد اتاق شد ، به طوری که از فشارنور چشمام بسته شد. کاش می تونستم چشمام رو باز نگه دارم. البته توی همون تاریکی هم به زور میتونستم چشمامو باز کنم.سرگیجه شدیدی داشتم و چشمام سیاهی میرفت. فکر کنم به خاطر خونی که ازم رفته بود هم فشارم افتاده بود و واقعا نیاز داشتم یه چیزی بخورم.
    عجب شانسی دارم من. حداقل اگه نور کمتر بود می تونستم بفهمم بیرون چه خبره و من کجام. وای خداجون نجاتم بده. منو بدبخت نکن. بذار راحت بشینم سر قبرم و برای مامان و بابام گریه کنم. خداجون تحملشو ندارم. حداقل یه کاری کن بفهمم کجاهستم و چرا اینجام. ناامیدم نکن. من دیگه هیچ کسیو ندارم که بخوام بهش تکیه کنم. تو تنها امیدم هستی. همیشه کمکم کردی. یه لطفی بکن و امروز هم کمکم کن. واقعا بهت نیاز دارم. دیگه نمی تونم تحمل کنم.
    سعی کردم کم کم چشمامو باز کنم و بالاخره موفق شدم. با باز کردم چشمام، چشمام به دو چاله ی سیاه خیره شد. انگار تیکه ای از آسمون شب رو برداشته بودن و داخل دوتا چاله قرار داده بودند. حاظر بودم شرط ببندم که توانایی غرق کردن هر فردی رو داشتن. تاحالا توعمرم چشم هایی به سیاهی اوناندیده بودم. وای نکنه اینا جنی، روحی چیزی هستن. یه رمان می خوندم جنه چشماش کاملا سیاه بود. چه باحال. جن ها منو گرفتن. بعدشم حتما پسر جن بده عاشقم می شه و منو فراری می ده و بعدم خودش می میره. چه رمانتیک. وای آیدا خاک رس بر سرت. ببین داری به چه چرت و پرت هایی فکر می کنی. آینده رو بیخیال تو حال رو دریاب. خدا بخیر کنه. خداجون فعلا کمکم کن از این شرایط خلاص شم بعد درباره ی پسر جن و اینا صحبت می کنیم. قبل از غرق شدن داخل چشم هاش سرم رو به زیر انداختم که با صداش تنم یخ زد.
    مرد ناشناس با آرامشی که حرص هر آدمیو در می اورد گفت:
    -به اینجا خوش اومدی خانم آیدا یزدانی.
    و بعد از گفتن این حرف با تمسخر خندید.
    با بهت بهش خیره شدم. پیر بود.
    این مرد من رو از کجا می شناخت؟
    در همین فکر ها بودم، که با صداش از فکر پرتم کرد بیرون.
    مرد ناشناس: خب، دختر فرزاد یزدانی، می دونی چرا اینجایی؟ ما با تو چیکار داریم؟ و از همه مهمتر.
    با کمی مکث ادامه داد:
    - می دونی من کیم؟
    ترسیدم. مگه کیه که هی داره حرف می زنه. نکنه قاتل مامان و بابامه. وای خدا. قاطی کردم. مگه فیلم جنایی یا رمان پلیسیه که قاتل توش باشه. الکی دارم خیال پردازی می کنم. خل شدم فکر کنم. باید تو اولین فرصت به یه روانشناس مراجعه کنم. البته اگه از دست اینا جون سالم به در بردم.
    با شجاعتی که در مواقع حساس به سراغم می اومد سرمو بلند کردم و با لحن جدی گفتم:
    - من نه. ولی تو که خوب همچیو می دونی چرا نمیگی تا منم بدونم؟ ها؟
    با تعجب تو چشمای سبزم نگاه کرد. اما خودش رو نباخت و گفت:
    - عجب دختری، عجب زبونی.
    با کمی مکث زل زد تو چشمام و گفت:
    -عجب شجاعتی، اما می دونی چیه؟
    شروع کرد به راه رفتن:
    - اگه تو باهوشی، من باهوش ترم. اگه با جرعتی، من با جرعت ترم .
    با مکث همیشگی:
    -اگه تو شجاعی، من شجاع ترم.
    با داد گفت:
    - فهمیدی؟
    چه خبرته پیری جون. انگار وسط میدون جنگه که مثل شوالیه ها داد می زنه. ای الهی گلو درد بگیری مجبور شی ربع ساعتی یه بار آب نمک قرقره کنی. ایشالا سرطان گلو بگیری. ایشالا خودم حلواتو پخش کنم. میام سر قبرت عربی می رقصم تا روح خانوادت شاد شه. بله بله. همچین فرد فداکاری هستم من. از خود راضی هم خودتونید. وای خل شدم رفت. من که با کسی حرف نمی زنم. فکر کنم باید خودموتو تیمارستان بستری کنم. البته این فقط یه نظره. من خیلی هم سالمم. حداقل از نظر جسمی سالمم و مثل بعضی پیرمردا مشکل اعصاب ندارم. والا انگار بلندگو قورت داده که سرمن داد میزنه. از اینکه الکی سرم داد بزنن متنفرم و کلی جلوی خودم رو گرفتم که حرف بدی بهش نزنم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پست پنجم

    از دادی که زد جا خوردم و در عین حال با دیدن چشمای به رنگ شبش و قرمزی اطراف اونها خوشحال شدم چون تونسته بودم اونو تا حد انفجار ببرم، همون فردی که آرامشش حرصمودر آورده بود.
    خب، فهمیدم. نقطه ضعفش اینه که یا به حرفش گوش ندی و یا با زبون درازی جوابشو بدی، که البته من تو هر دوش استادم. راستی یادم باشه اگه نجات یافتم کلاس های آموزش زبون درازیم رو ادامه بدم. یه قرار هم باید با دوستام بذارم و ازشون حلالیت بطلبم. البته باید زودتر این کارو می کردم. وای نکنه اینا منو بکشن بعدم پرتم کنن تو اقیانوس هند و کوسه های هندی بخورنم. خدا بزنه تو فرق سرشون که روانیم کردن. ولی جدی یادم باشه حتما اگه نجات یافتم حلالیت بطلم که یوقت سر پل صراط که رسیدم نزنن پل رو بکنن. پرتم کنن تو آتیش. قرار بود حالو دریابم. حالا هم که موقعیتش جوره بذار یکم رو مغزش پیاده روی کنم اونا که من رو دزدیدن، آخرش هم که مرگه. بذار یکم قاتلم رو اذیت کنم.
    من: هوی پیری جون نگفتی کی هستی؟
    با صورت قرمز بهم نگاه کرد. تو وضعیتی بود که کارد می زدی خونش در نمیومد. البته کارد که خوبی، با تبر هم می زدی از وسط دو نصفش می کردی بازم خونش در نمی اومد.
    با دیدن عصبانیتش انگیزم برای کلافه کردنش بیشتر شد.
    من: آهای پیری.مگه کر شدی شکر خدا؟
    در حدی داغونش کردم که محکم مشتش رو کوبید به در و داد زد: بیرون
    همه ی اون 10، 15 نفری که داخل اتاق بودن رفتن بیرون و فقط من و پیری تو اتاق موندیم.
    خاک بر سرم شد. بلایی سرم نیاره. شانس هم که ندارم. چرا تو همه رمان ها و فیلما گروگان گیره یه پسر جوون و جذاب و خوشگله بعد به من که می رسه، یه پیری پیر نصیبم می شه.
    مرد باشناس:میدونستی خیلی پررویی؟(با تمسخر)
    زارت. منو مسخره می کنی.
    من: آره، تازه فهمیدی؟
    - ساکت شو.
    - وقتی فهمیدم تو کی هستی ساکت می شم.
    -ارسلان پایدار
    -چی؟؟؟
    -من دکتر ارسلان پایدار هستم.
    چی؟واقعا دکتره؟ پس چرا کار های خلاف می کنه؟
    -حالا تو بگو چرا پدر و مادرت رو کشتی؟
    من با تعجب گفتم: چی؟ من؟ یعنی چی که من پدر و مادرم رو کشتم؟
    طوری که انگار بهم مشکوک شده چشماشو ریز کرد و گفت: یعنی تو شرکت رو آتیش نزدی و پدر و مادرت رو نکشتی؟
    خدایا نجاتم بده. قاتل شدم رفت. وای نکنه من شرکت رو آتیش زدم. نکنه من مامان و بابام رو کشتم. خدااااااا. مامان ببخشید که کشتمت. بابا می دونم من کشتمت. اه دوباره دارم چرت می گم. آخرش به جرم قتل می رم زندان.
    منظورشو نمی فهمیدم.
    گفتم: یعنی چی؟ مگه شما آدم بدا نیستید؟ مگه شما شرکت رو آتیش نزدید و مگه شما پدر و مادرم رو نکشتید؟ تازه شما منو هم دزدیدید و سر...
    پرید تو حرفمو گفت: وای دختر چقدر حرف می زنی، یه نفسی تازه کن.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پست ششم

    خدایا صبرم بده و اگه همین الان با یه جیغ صورتی گوشش رو کر کردم حلالم کن. من دیگه نمی تونم این پیرمرد خل و چل رو تحمل کنم. اگه هنوزم به این چرت و پرت گفتن هاش ادامه بده خونش رو حلال می کنم و با تبر از وسط دونصفش می کنم. بعدش هم می ایستم بالای سرش و خنده های شیطانیم رو سر می دم.
    یوهاهاهاها.
    بخدا می رم می زنم فکشو میارم پایین. حالش خوب نیست انگار. می گـه نفس بکش.
    اول که مامان و بابام رو کشتن و با آتیش زدن شرکت هم محیط زیست رو آلوده کردن. جون هزاران آدم و حیوان رو هم به خطر انداختن. بعدشم منه بدبخت خدازده رو انداختن تو این اتاقک که انگار برادر زندانه و بستنم به این صندلیه آهنی و سرد و سنگ و خشک و مغرور و با این طناب های کوفتی محکم بستنم.
    اینجاست که شاعر می گـه:
    -نفس کشیدن سختــــــه. تو رو ندیدن سختــــــه.
    خب آخه روانی رسما منو انداختی تو خلا ، کپسول اکسیژن هم ازم گرفتی، بعدش می گی نفس بکش. اصلا به تو چه. شاید دلم بخواد بمیرم. اینجوری کارتون راحت تر می شه. دیگه لازم نیست یه گلوله حلالم کنید. اه. اینجوری که نمی شه. منو گرفتن. رو مخم هم که دارن پیاده روی می کنن بعدش خودم خودمو بکشم؟ نه نمی شه. باید با اون اسلحه خوشگلا منو بکشن.راستی یادم باشه بهشون بگم که باید وصیت نامه بنویسم.
    دوباره دارم فکر های چرت و پرت می کنم.خدایا منو تو الویت قرار بده برای شفا دادن. نه نه. اول برای نجات دادن تو اولویت قرارم بده بعد برای شفا دادن.
    -خب شما هم بهم نمی گید چی شده.
    -ببین عزیزم، من بهترین دوست پدرت بودم. اما دیشب...
    جــــــــان. دیشب.
    -چی؟ مگه الان صبح شده؟
    -آره. دیگه نپر تو حرفم.
    روانی.
    -ببخشید.
    ادامه داد:
    -خب داشتم می گفتم. دیشب من برای یه جلسه بیرون رفته بودم، آها راستی من یه دکتر باز نشسته هستم، که برای یه مدت کوتاه به بابات تو کارای شرکت کمک می کردم. دیشب هم برای یه جلسه بیرون بودم که اون اتفاق افتاد و وقتی من رسیدم پسرام رو اونجا دیدم و...
    -پسراتون تو شرکت بابام چیکار می کردن؟
    -پسرای من پلیسن.
    -یعنی همون افرادی که من جلوی در اتاق بابام دیدم پسرای شما بودن؟
    -درسته.
    -خب اون مرده که داشت مدارک شرکت رو زیر و رو می کرد کی بود؟
    -اونم یه پلیس بود.
    -وای، من واقعا گیج شدم.
    -میدونم، ببین دختر، ماخوب می دونیم که همه ی این ماجرا ها زیر سر توئه.
    -یعنی چی؟
    -انگار نمی خوای حرف بزنی، نه؟
    -من چه حرفی دارم که به شما بزنم؟
    یه معلوم میشه گفت و از اتاق خارج شد.
    عجب نفهمیه ها. آخه یکی نیست بهش بگه پیری جون تو که فکر می کنی من قاتلم پس چرا همه چیزو می شینی برام توضیح می دی.
    بعدشم منظورش چیه که همه ی اتفاق ها زیر سر منه. اصلا مگه من چیکار کردم که پلیس گرفتم و داره ازم حرف می کشه؟ واقعا گیج شدم.
    بعد از چند دقیقه دو تا مرد هیکلی اومدن داخل و دست و پام رو باز کردن و دوباره دستام رو گرفتن.
    بهشون گفتم: مگه مرض دارین که اول دستام رو باز میکنین و دوباره می گیریدشون.
    هیچ جوابی ندادن.
    دوباره گفتم: شما هم لالین؟
    که سمت راستی گفت: ساکت شو.
    -روانیا. من یه دخترم. مگه نباید پلیس های مونث بهم دست بزنن.
    هیچ جوابی ندادن.
    -خاک عالم بر سرتون. فقط هیکلتون رو مثل قول ارتقا دادین. زبون که ندارین حرف بزنین گودزیلا ها.
    خلاصه از اتاق خارجم کردن، که در کمال تعجب از اداره پلیس سر در آوردم.

    [/HIDE-THANKS]
    .
    .
    .
    .
    .
    بابت دنبال کردن رمانم ازتون ممنونم.
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پست هفتم

    با تعجب به محیط اطراف زل زده بودم که دیدم از دور 3 تا هلو به همراه پیری دارن میان. کلا انگار همه چیز رو یادم رفت. این هلو ها یه طرف کل اتفاقا یه طرف. چه جذاب و مشکی هم هستن. ماشالا همشون هم چشم مشکی. اصلا خانوادگی مشکی هستن.
    وای جـــــــــــون. خدا بده شانس. مبارک صحابشون. خدا یا به ما فقیر فقرا هم از این لطف ها بکن. یه خوش هیکل هم هستن. کاش یکیشون رو تور کنم. آره بهترین فکر همینه. وای آیدا خجالت بکش. خیرسرت مامان و بابات خدابیامرز شدن. بعد تو داری نقشه ی تور کردن پسر هارو می سازی.
    حدس می زدم اینا پسر های پیری باشن چون دوتاشون که خیلی شبیه خودش بود. اون یکی هم کلا انگار خارجی بود. هیچ شباهتی به بقیه نداشت.
    منم که کلا هلاک اینجور پسرای خوشگلم. البته نه برای دوستی و عشق و حال بلکه برای...
    اذیت کردن.
    ایول الان که موقعیت جوره. بذار یه دل سیر روحمو شاد کنم. موقعیت از این بهتر.
    آقا، منم که کلا تنم می خارید داد زدم:
    -آهای پیری جون این هلو ها کین با خودت آوردی؟
    هلو ها هم که دیگه بهم رسیده بودن با چشمای گرد شده بهم نگاه می کردن. از تعجب داشتن شاخ در می اوردن. فکر کردن واقعا با یه قاتل طرفن. البته به من چه. من که گفتم قاتل نیستم. خود پیری جون خیلی دوست داره من رو قاتل کنه.
    منم دیدم همینجور دارن نیگام می کنند.
    گفتم: ها، چتونه خوشگل ندیدین؟
    دیگه دهنای غار مانند هم بهشون اضافه شده بود. هنوز منو نشناخته بودن. من به شدت فرد پررویی بودم و اصلا هم از این پلیس ها نمی ترسیدم. البته کار اشتباهی هم نکردم که بخوام بترسم.
    دیدم موقعیت جوره یه تنه محکم به اون دو تا هرکول زدم که با مخ خوردن تو دیوار.
    حالا من بخند.
    پیری بخند.
    هلو ها بخند.
    پیرمرد رهگذر بخند.
    دیگه همه داشتیم می خندیدیم. البته بحث یکی از هلوها کلا جداست. انگار از دماغ تمساح افتاده. خوشگل ترینشون بود ولی به شدت مغرور بود. باید یه جایی حالش رو می گرفتم.
    همون لحظه یکی از هلو ها با لحنی که خنده توش موج می زد گفت:
    -وای چه قاتله با حالی.
    ای خدا از دهنت بشنوه. کاش همه ی قاتل ها مثل من بودن. اصلا من تصمیم گرفتم برم قاتل شم. وایی. با حال هم میشه ها. حال یه امتحانی می کنم.
    بهش گفتم:
    - آخه قیافه من به قاتلا می خوره؟
    یکی دیگه از هلو ها گفت:
    - اصلا قیافت برای قاتل بودن طراحی شده.
    دوباره همه زدن زیر خنده.
    داد زدم:
    - رو آب بخندین. برین خودتون رو مسخره کنین. بخدا یکم دیگه بخندین خونتون حلال می شه.
    با دادی که زدم همه ساکت شدن و با تعجب بهم زل زدن. انتظار نداشتن کسی که فکر می کنن قاتله اینجوری روبه روشون وایسته. اما خب...من که هرکسی نبودم.
    منم دوباره گفتم:
    - عجب پلیس های باحالی.
    که دوباره همه زدن زیر خنده.
    وا، چه خنده رو، البته فکر کنم به چند تختشون کمه.
    هلو دومی:
    - مثه خودتیم.
    چی گفت این. مگه من چی گفتم که اون اینو گفتم. آخه منکه چیزی نگفتم که اون بخواد اینی که گفت رو بگه.
    من: چی؟
    -مثل خودت چند تختمون کمه.
    ای وای، دوباره بلند فکر کردم.
    پیری: اشکال نداره.
    من با تعجب: ها؟
    پیری: دوباره بلند فکر کردی.
    بعد از حرف پیری دوباره همه ترکیدن از خنده.
    ولی یه چیزی عجیب بود و اونم این بو که هلو سومی که از همه جیـ*ـگر تر بود از اولش نه حرفی زد و نه خندید. یادم باشه تور ماهی گیریم رو پرت کنم جلوی پای این.
    البته فکر کنم این یه پلیس واقعی بود. چون من کلا شک داشتم بقیشون پلیس باشن. والا. هی هرچی می شه می زنن زیر خنده. کلا مشکل روحی روانی دارن فکر کنم.
    وای خداجون ببخشید حال هم که تو می خوای روح منو شاد کنی من دارم ناشکری می کنم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پست هشتم

    البته یه چیز دیگه هم عجیب بود و اونم این بود که همون دو تا هرکول هنوز دستامو گرفته بودن و به همراه پیری و هلوها منو به سمت یه اتاق می بردن.
    ایش، انگار مجرم گرفتن.
    -خب مجرم گرفتیم دیگه.
    وای خدا، اینکه صدای پیری بود.
    پیری: بازم.
    با ناامیدی گفتم: دوباره؟
    پیری: آره.
    -وای نمی دونم چیکار کنم،همیشه بلند فکر می کنم.
    -اشکال نداره. فعلا باید به فکر پرونده ای باشی که برات باز شده.شش
    با تعجب گفتم: پرونده؟
    به تکون دادن سر اکتفا کرد و به سمت اتاق رفت.
    در اتاق رو باز کرد و همگی وارد اتاق شدیم.
    یه اتاق که محیطش کاملا به اداره پلیس می خورد و متشکل از سه کمد، یه میز جلسه و 12 صندلی دورش بود.
    اول پیری نشست، بعدش به ترتیب هلو ها نشستند و منو انداختن روبه روی خودشون و هرکول ها هم صندلی های بغـ*ـل منو پر کردن.
    -آقا من اینجا احساس امنیت ندارم. این دونا هرکول رو انداختین کنارم، نمی گین قبض روح میشم. والا اگه قاتل هم سر جای من بود زود همه چیز رو اعتراف می کرد.
    پیری:
    -مجبوری تحمل کنی.
    ارسلان پایدار یا همون پیری شروع کرد:
    - خب، تعریف کن دیشب چه اتفاقی افتاد؟
    گفتم:
    - نمی دونم. فقط وقتی رسیدم با دیدن پسراتون جلوی در اتاق پدرم و شنیدن خبر مرگ پدر و مادرم از حال رفتم. وقتی به هوش اومدم با عجله خودم رو به شرکت سوخته رسوندم و با دید... .
    -باشه باشه. ولش کن. اینو بگو که چجوری شرکت رو آتیش زدی و پدر و مادرت رو کشتی؟
    با عصبانیت از جام بلند شدم و دستم رو محکم کوبیدم روی میز و با صدای بلندی گفتم:
    - من پدر و مادرم رو نکشتم و شرکت رو هم آتیش نزدم. ممنون می شم اگه یکم حرفه ای تر کار کنین. یعنی واقعا هنوزم نفهمیدین که من قاتل نیستم. تا کی می خواین به تکرار کردن این سوال ها ادامه بدین. بعدشم مگه شما مدرک دارین که منو گرفتین و دارین چرت و پرت تحویلم می دین. خوبه خودتون هم می گین پدر و مادرت. کدوم بچه ای مخصوصا دختر تا حالا پدر و مادرش رو کشته که من دومیش باشم. شما حق ندارین ندونسته و بدون هیچ مدرکی یه دخترو بگیرین و همچین رفتار مسخره ای باهاش داشته باشین. حالا هم که لطف کردم و دارم جوابتون رو می دم، ممنون می شم یکم بااحترام تر صحبت کنین و به جای اینکه الکی قضاوت کنین و پرونده درست کنین دنبال یه مدرک واقعی باشین. مطمئن باشین که اگه اینجوری ادامه بدین به هیچ جا نمی رسین.
    -آرش.لطفا پرونده رو بیار.
    هلو اولی که فهمیدم اسمش آرش بود، بلند شد و از داخل یکی از کمد ها یه پرونده سبز رنگ بیرون اورد و به آقای پایدار داد.
    منم دوباره نشستم سرجام و با اخم بهشون خیره شدم. می خواستم ببینم اینا چی تو دستشون دارن که الکی حرف می زنن و انقدر مطمئنن که من قاتلم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا