رمان رازی در عمق سرنوشت | Aida.y کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aida.y

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/15
ارسالی ها
2,180
امتیاز واکنش
20,665
امتیاز
781
سن
20
محل سکونت
شیراز
[HIDE-THANKS]
پست هجدهم


حدود بیست دقیقه بعد رسیدم خونمون. ماشین رو پارک کردم، درو باز کردم و وارد خونه ی قبرستون مانندم شدم. آره. چی فرقی داشت؟ قبر تاریک و سرد و خشکه، تموم خصوصیات خونه ی بدون پدر و مادرم رو داره. پس چه فرقی می کنن؟ کاری که من میکنم زندگی نیست. مردگیه.
و تازه فهمیدم که اهمیت یه فرد مرده خیلی کمتر از اون چیزیه که فکر می کردم.
درو بستم. از همون موقعی که وارد داهرو شدم شالم و مانتوم رو در آوردم و پرتشون کردم روی مبل. به سمت اتاقم رفتم.
خونه ی ما یه طبقه بود. ازدر که وارد می شدی، سمت چپ سرویس بهداشتی بود، سمت راستم یه جا کفشی قهوه ای گذاشته بودیم. از راهرو که می گذشتیم سمت راست آشپزخونه و پذیرایی بود. کمد های آشپزخونه ترکیبی از رنگ های کرمی و قهوه ای بودن که من خیلی دوستشون داشتم. مبل های پذیرایی قهوه ای بودن و ترکیب جالبی با رنگ کرمی دیوار ها و نسکافه ای فرش داشت.
سمت چپ راهرو دو تا اتاق و حمام قرارداشت که به ترتیب اول اتاق من، و بعد اتاق مامان و بابام قرارداشتن.
رسیدم به اتاقم.
اتاق من متشکل از یه تخت کرمی، دوتا کمد بزرگ مشکی، میز مطالعم و یه کمد بلند برای کتابام بود.
از اتاقم بیرون اومدم و وارد اتاق مامان و بابام شدم.
داخل اتاق مامان و بابام هم چیز خیلی زیادی نبود.
یه تخت دونفره آبی، دو تا کمد نسبتا بزرگ قرمز، یه آینه که دورش آبی بود و دو تا میز که کناره های تخت قرار می گرفتن و قرمز بودن. بابام عاشق رنگ آبی و مامانم عاشق رنگ قرمز بود به همین دلیل کل وسایل اتاقشون توی همین رنگ خلاصه می شد.
با دیدن دوباره ی اتاق مامان و بابام ، اشک تو چشمام حلقه زد. از اتاقشون بیرون اومدم و وارد اتاق خودم شدم.
روی تختم دراز کشیدم و زدم زیر گریه.
با اینکه یه دختر خیلی قوی بودم ولی از دست دادن پدر و مادر چیز کمی نبود.


......


چشمامو با خستگی باز کردم. اتاق خیلی تاریک بود. بلند شدم و با سختی چراغو روشن کردم. به ساعت نگاه کردم. 10:30 رو نشون میداد.

[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پست نوزدهم


    وای خدا، چقدر خوابیده بودم.
    خیلی گشنم بود. از طرفی هم چشمام بدجوری می سوختن.
    بلند شدم و رفتم دستشویی، چند تا مشت آب یخ به صورتم زدم تا خواب از سرم بپره.

    از دستشویی اومدم بیرون.

    خواستم زنگ بزنم و سفارش غذا بدم که با زنگ در، به سمتش رفتم و از توی چشمی به بیرون نگاه کردم که با دیدن آرش و آرشام و یه خانمی که پشتش به در بود شدیدا تعجب کردم. خیلی سریع لباسم رو با یه لباس آستین بلند سبزعوض کردم. شال مشکیم رو هم سرم کردم و درو باز کردم که آرش و آرشام خیلی سریع از بغلم رد شدن و وارد خونه شدن.
    بدون توجه بهشون زل زدم تو چشمای سبز اون خانم. چقدر چشماش شبیه آرسام بود.
    یه خانم قد بلند و خوش هیکل با موهای قهوه ای و چشمای سبز. پوستش هم سفید بود.
    -سلام دخترم.
    با شنیدن صداش آرامش زیادی بهم منتقل شد.
    -سلام، خوب هستین؟ بفرمائید.
    از جلوی در کنار رفتم و به داخل اشاره کردم.
    هم زمان با وارد شدنش گفت:
    -خیلی ممنون عزیزم. من مهرماه هستم، همسر آقای پایدار و مادر آرش و آرشام و آرسام.
    -خیلی خوشبختم. منم آیدا هستم.
    -بله عزیزم. تعریفتو خیلی شنیدم.
    با لبخند گفتم:
    -بفرمائید بشینید.
    نشست روی یکی از مبل ها، منم کنارش نشستم.
    مهرماه: این پسرای من کجا رفتن.
    -نمی دونم.
    از جام بلند شدم که صدای شکستن یه چیزی از داخل اتاقم اومد. مهرماه خانم هم از جاش بلند شد. باهم به سرعت به سمت اتاق رفتیم.
    به محض رسیدن با چهره های ترسیده آرش و آرشام و تیکه های شیشه رو به رو شدیم.
    رو کردم سمتشون و گفتم:
    -انتقام صبحو گرفتید.نه؟
    بعد از گفتن این حرفم. صورتاشون رو به سرخی رفت. معلوم بود که دارن جلوی خندشون رو می گرن.
    -راحت باشین بخندی.
    با شنیدن حرفم. پوکیدن از خنده.
    مهرماه خانم با تعجب بهمون نگاه کرد و گفت:
    مهرماه: اینجا چه خبره؟
    با خنده گفتم:
    -پسراتون براتون توضیح می دن.

    [/HIDE-THANKS]
     

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پست بیستم


    بعد از اینکه آرش و آرشام خوب خندیدن ، همگی با هم رفتیم توی پذیرایی نشستیم.
    مهرماه: دخترم، ببخشید که مزاحمت شدیم ولی با خودمون گفتیم که شاید مشکلی توی یه خونه ی خالی، تنها، برات پیش بیاد. همچنین قاتل پدر و مادرت ممکنه سمت توهم بیاد.
    حرفاش کاملا منطقی بود ولی هدفشو از زدن این حرفا درک نمی کردم.
    مهرماه: ما یه پیشنهاد دوستانه برات داریم. آرسام یه خونه ی جداگونه داخل یه آپارتمان 4 واحده داره. واحد رو به روئیش هم قصد داره که خونشو بفروشه. همچنین از نظرما هم خونه مناسبیه، هم جاش خوبه و هم قیمتش مناسبه. حالا دیگه انتخاب با خودته، اگه بخوای می تونی با آقای پایدار هم یه صحبتی داشته باشه و خونه رو هم نگاه کنی.
    در تمام مدتی که داشت حرف می زد، با سکوت بعش خیره شده بودم. به نظرم پیشنهاد خوبی بود. از طرفه دیگه حق با اون بود. کسی که پدر و مادر من رو کشته قطعا به خودم هم می تونه آسیب بزنه.
    با لحنی که موافقت درش موج می زد، گفتم:
    -حق با شماست. حتما تو اولین فرصت با آقای پایدار راجب این موضوع حرف می زنم.
    -امیدوارم بهترین تصمیمو بگیری دخترم.
    -خیلی ممنون، مهرماه جون.
    -خواهش می کنم گلکم.
    آرش: ببخشید که می پرم تو مکالمتون، ولی شما گشنتون نیست؟
    با حرف آرش، انگار داغ دلم تازه شد.
    -وای خوب شد گفتی، منم خیلی گشنمه.
    آرشام: باشه بابا، گشنه ها، از اون جایی که من و مامان اصلا دلمون نمی خواد خورده بشیم....زنگ می زنم و عذا سفارش می دم.
    من: لازم نکرده. خودم سفارش می دم.
    آرش: کاره خودمه. من سفارش می دم.
    مهرماه جون با یه لحن شوخ گفت:
    مهرماه:ساکت شید ببینم. سفارش غذا با من.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]

    پست بیست و یکم


    خلاصه نشستیم و غذاهامون رو خوردیم. دیگه تقریبا ساعت 12:30 شده بود که مهرماه جون به همراه آرش و آرشام بلند شد و گفت:
    -دخترم با دیگه رفع زحمت می کنیم. در مورد اون خونه هم حتما با آقای پایدار صحبت کن. خداحافظ گلم.
    بعد از این حرفش خیلی گرم باهام دست داد.
    آرش و آرشام هم خداحافظی کردن و از خونه بیرون رفتن.
    وای، امشب خیلی شب خوبی بود و خیلی بهم خوش گذشت. رفتم توی اتاقم که با دیدن تیکه های شیشه، کلا از خوابیدن ناامید شدم. شالمو در آوردم و لباسمو هم با یه پیرهن ساده ی آبی آستین کوتاه عوض کردم.
    بعد از جمع کردن شیشه ها خودمو روی تختم انداختم. با اینکه خیلی خسته بودم اما خوابم نمی برد. رفته بودم به گذشته ها، به زمانی که فقط هفت سالم بود و کلاس اول بودم.

    یازده سال قبل:

    با گریه اومدم تو اتاق مامانم و گفتم:
    -مامان امروز یکی از بچه های کلاس کلی حرف بد بهم زد.
    و دوباره زدم زیر گریه.
    مامانم با لحن آرامش بخش همیشگیش گفت:
    -آروم باش عزیزم. گریه نکن. یه دختر قوی که برای چیز های الکی گریه نمی کنه.
    رفتم کنارش روی تخت نشستم و گفتم:
    -آخه مامان اونا حرف های خیلی بدی بهم زدن.
    -اشکال نداره عزیزم. بگو ببینم وقتی اونا اون حرفارو بهت زدن تو چیکار کردی.
    سرمو انداختم پائین و گفتم:
    -نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گریه کردم.
    دستشو زیر چونم گذاشتو آروم سرمو اورد بالا.
    -بعدش اونا چی گفتن.
    -مسخرم کردن و بهم خندیدن.
    -دختر گلم دوست داشتی که وقتی بهت حرف بد زدن تو هم جوابشون رو بدی؟
    -آره. یعنی منم باید بهشون حرف بد بزنم؟
    -نه نه. اصلا. تو باید با فکر و عقلت جوابشون رو بدی.
    -یعنی باید چی بگم؟
    بعد از این حرفم سکوت کرد و با آرامش اشکامو پاک کرد.


    حال:


    دستی روز صورتم کشیدم و با تعجب به انگشتای خیسم نگاه کردم.
    من کی گریه کرده بودم که خودم نفهمیدم؟
    یادش بخیر. مامانم همیشه همینجوری بود. هیچوقت جواب یه سوال رو بهم نمی داد. همیشه می خواست خودم تجربه کنم و خودم جواب رو پیدا کنم. با اینکه از این عادتش خیلی خوشم نمی اومد ولی همیشه بهترین نتیجه رو ازش گرفته بودم.
    چون گریه کرده بودم چشمام می سوخت. ترجیح دادم که هرچی زودتر شبم رو به پایان برسونم.


    .....


    با خستگی زیادی چشمامو باز کردم که با به یاد اوردن قراری که با آرسام داشتم به کلی خواب از سرم پرید. با سرعت از روی تخت بلند شدم که لحظه ی آخر پام توی پتو گیر کرد و با سر، پرت شدم روی زمین.
    -آخ. نابود شدم.
    دوباره با یادآوری قرار، از جام بلند شدم و خودمو به گوشیم رسوندم.
    -یا خدا.
    ساعت 11 بود. با عجله رفتم دستشویی و فقط یه آبی به صورتم زدم.
    با سرعتی که تا حالا از خودم ندیده بودم، لباسامو با یه شلوار لی پاچه گشاد آبی کم رنگ، مانتوی یاسی و شال همرنگ شلوارم عوض کردم و با پوشیدن کفش های اسپورت سفید و یاسیم از خونه زدم بیرون.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    تقدیم به دوستای عزیزم




    [HIDE-THANKS]
    پست بیست و دوم


    سوار 206 سفیدم شدم و راه افتادم به سمت اداره پلیس.
    وقتی رسیدم، سریع ماشین رو پارک کردم و وارد اداره شدم و به سمت اتاق آقای پایدار رفتم. پشت در که رسیدم، در زدم و بعد از شنیدن "بفرمائید" آقای پایدار، وارد اتاق شدم.
    -سلام آقای پایدار.
    -سلام آیدا جان، خوبی؟
    -بله. خیلی ممنون.
    -بشین دخترم.
    خیلی آروم نشستم روی یکی از صندلی ها.
    -خب، دخترم. فکر کنم که مهرماه همه چیز رو راجب خونه بهت گفته باشه، درسته؟
    -بله.
    -نظرت چیه؟
    -فکر می کنم که حق با مهرماه جون باشه. من با پیشنهادشون در مورد خونه ای که گفتن ،کاملا موافقم.
    -می خوای بعد از معموریت اون خونه رو ببینی و اگه خوشت اومد بخری؟
    -فکر کنم این بهترین کار باشه. ممنون بابت کمکاتون.
    -خواهش می کنم. می دونی ، که تو مثل دخترمی.
    با لبخند قدردانی گفتم:
    -لطف دارین. راستی قرار بود که امروز آقا آرسام جزئیات و وظیفه ی من رو برای اون مهمونی بهم بگن.
    -آره. یادم رفته بود. راستی امروز عصر هم باید باهم برید خرید. تا یه لباس برای مهمونی بگیرید.
    با اومدن اسم خرید آه از نهادم بلند شد. من برعکس اکثر دخترا، به طرز شدیدی از خرید متنفرم و یادمه که همیشه با زور و اسرار دختر عمه هام یا دوستام می رفتم خرید. اونا هم که خیلی لجباز و رو مخ برو بودن، هرجر شده منو راضی می کردن. البته راضی که چه عرض کنم، بیشتر شبیه به یه اجبار خیلی قوی بود. یه مشکل دیگه هم این بود که من سلیقم خیلی خوبه و همه هم می خواستن نظر من رو راجب لباسایی که می خوان بخرن بدونن که اینم تقصیر خودم بود اگه از همون اول تو کار بقیه دخالت نمی کردم و لباس های بهتری براشون انتخاب نمی کردم، اونا نمی فهمیدن که سلیقم خیلی خوبه.
    با یه چهره ی ناراحت ودرهم، که نارضایتی درش موج می زد، زل زدم به آقای پایدار.
    آقای پایدار هم که این حالت منو دید گفت:
    -چیزی شده دخترم؟
    -بله آقای پایدار. من از خرید متنفرم.
    آقای پایدار که انتظار این حرف رو از من نداشت با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
    -چطور ممکنه؟ من تا حالا دختری رو ندیدم که از خرید متنفر باشه.
    سرمو انداختم پائین که شنیدم آقای پایدار خیلی آروم، با صدایی که هرکسی نمی تونست بشنوه گفت:
    -یا خدا، آرسام هم از خرید متنفره. ترکیب این دونا چی میشه؟
    از اونجایی که من گوشام واقعا خیلی تیزه، کاملا فهمیده بودم آقای پایدار چی گفت ولی چون معلوم بود که قصد نداره کسی حرفاشو بفهمه، خودمو زدم به اون راه.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پست بیست و سوم


    بعد از چند ثانیه که هر دومون ساکت بودیم، گفتم:
    -خب، آقای پایدار اگه کاری با من ندارین من دیگه میرم.
    -نه دخترم، کاری ندارم. برو به سلامت.
    از جام بلند شدم.
    -خداحافظتون.
    -خداحافظ دخترم.
    تو دلم به "بای" تحویل آقای پایدار دادم و از اتاق خارج شدم.
    داشتم به سمت اتاق آقای پایدار می رفتم که در کمال تعجب مریمو دیدم. با دیدن من ، صورتش سرخ شد و با قدم های تند خودش رو به من رسوند. معلوم بود داره حرص می خوره.
    با حرص گفت:
    -آیدای دیوونه. می دونی از دیشب تا حالا چند بار بهت زنگ زدم. از امروز صبح هم جلوی در خونتون بودم ولی کو صاحبخونه. بعدشم از مامان پرسیدم که گفت اومدی اداره پلیس.
    -اول اینکه سلام دختر عمه جان. دوم اینکه فردی که گوشیش رو خونش جا گذاشته، چجوری جواب بده؟. بعدشم فاطی جون از کجا می دونست که من اومدم اداره پلیس؟
    -گفت اسما دیدتت.(اسما اون یکی دختر عمم و خواهر بزرگ مریمه)
    -اسما اینجا چیکار می کرده؟
    خوب می دونستم که سوالام دارن کلافشون می کنن. اینو از قرمزی شدید صورتش می شد فهمید.
    -وای، من چه می دونم.
    -خیر سرت....
    -ببخشید خانوما ولی اداره پلیس جای کل کل کردن نیست.
    اعصابم خیلی خورد شده بود. پسره بی ادب پرید تو حرفم. بدون توجه به اینکه کی این حرفو زد، برگشتم سمتش و گفتم:
    -ببخشید آقای محترم ولی اداره پلیس جای گیر دادن به خانوما نیست.
    خوشحال از ضایع کردنش، چشمامو که بسته بودم رو باز کردم که یه جفت چشم سبز رو خیره به خودم دیدم. ای خاک برسرم . اینکه آرسامه. چطور نفهمیدم. چه اخمیم کرده. چه مغرور شده. چه شیک پوش. چه جذاب . چه جیـ*ـگر. چه مامانی. چه گوگولی. چه...
    -تموم شد؟
    چون تو فکر بودم، نفهمیدم آرسام چی گفت، گفتم:
    -چی؟
    -دید زدن من تموم شد؟
    پسره پررو. تازه متوجه حرفش شدم. اشتباه فکر کردی آقا آرسام. آگه تو پررویی من پررو ترم.
    با پررویی زل زدم تو چشماش وگفتم:
    -نه. یکم دیگه تموم میشه.
    -امیدوارم تو مهمونی موفق باشی.
    بعدش هم یه پوزخند زد و رفت توی اتاقش.
    -روانی.
    -این کی بود دیگه؟ خیلی خوشگل بود.
    با حرف مریم ، همونجور که پشتم بهش بود، یه لگد جانانه زدم تو شکمش که یه جیغ گوش خراش کشید. منم که دیدم وضعیت ناجوره، تو یه حرکت ناگهانی پریدم توی اتاق آرسام،درو بستم و قفلش کردم. اون لحظه فقط می خواستم از مریم دور بشم.
    وقتی متوجه حرکت وحشیانم شدم، خیلی ریلکس و بدون توجه به چشمای قد توپ شده ی آرسام، رفتم و نشستم روی صندلی روبه روی میزش.
    اتاق آرسام متشکل از رنگ های سورمه ای وسفید بود. دیوار ها سفید بودن و رنگ در هم سورمه ای بود. سمت راست در دوتا کمد سورمه ای با دستگیره های سفید بود. سمت چپ در هم یه کمد کوچیک سورمه ای و میز سورمه ای آرسام بود. یه صندلی سفید پشت میز آرسام و چهار تا صندلی که به مبل هم شباهت داشتن و سفید بودن هم روبه روی میز بودن. کلا آرسام اتاق قشنگی داشت.
    -تموم شد؟
    ایندفعه منظورش رو فهمیدم و خیلی سریع گفتم:
    -آره به موقع گفتی.
    خوشم میاد این آرسام هیچوقت خودشو نمی بازه.
    گفت:
    -خب؟
    -خب؟
    -خب؟
    -خب؟
    -خب و کوف... چرا اومدی تو اتاقم.
    -یادت رفته؟ باید جزئیات مهمونی رو بهم بگی.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پست بیست و چهارم


    -آها. ببین مهمونی فرداست و ما هم امروز عصر باید بریم لباس بگیریم. خب، خوب گوش کن ببین چی می گم. من حرفام رو چند بار تکرار نمی کنم.
    با کمی مکث ادامه داد:
    -وقتی که وارد مهمونی شدیم، باید یه فرصت مناسب گیر بیاری و به طبقه دوم بری. طبقه دوم هشت تا اتاق داره. اتاق سوم از سمت راست. یادت نره. سوم از سمت راست. وارد اتاق که شدی باید دنبال یه پرونده آبی باشی. وقتی پیداش کردی چند تا عکس واضح از روشون می گیری و همون لحظه می فرستی برای آقای پایدار. پرونده رو هم سرجاش می ذاری و برمی گردی پائین.
    -همین؟ اینکه خیلی آسونه.
    یه لبخند خبیس زد و گفت؟
    -هنوز تموم نشده. تو باید بدون اینکه کسی ببینت همه ی این کارارو انجام بدی و فقط ده دقیقه برای این کار وقت داری.
    یکم صداشو اورد پائین و ادامه داد:
    -همچنین باید حواست باشه که با کسی توی اتاق گیر نیوفتی.
    با جمله ی آخرش یه ترس کوچیکی توی قلبم به وجود اومد، اما مثل همیشه خودمو نباختم و گفتم:
    -چه دلیلی داره وقتی تو باهامی با کسی توی اتاق گیر بیوفتم؟
    دوباره با لبخند خبیثی گفت:
    -من فقط برای ورود به مهمونی با توام. طبقه ی بالا که نمیام.
    -اصلا مگه الکیه که من با یکی گیر بیوفتم؟
    -توی اون مهمونی و برای اون افراد الکیه. فکر کردی هشت تا اتاق ، اونم توی طبقه ی دوم برای چیه؟
    دیگه واقعا ترسیده بودم. انگار آرسام هم اینو فهمید که چهرش رنگ آرامش و مهربونی گرفت و گفت:
    -نگران نباش. هم من و هم بقیه کاملا حواسمون بهت هست.
    با حرفی که زد، یکم از اون ترسی که داشتم از بین رفت.
    -راستی چرا فقط ده دقیقه برای پیدا کردن اون پرونده وقت دارم؟
    -چون کل اون خونه دوربین داره و ما هم فقط ده دقیقه می تونیم اونو غیر فعال کنیم.
    -آها. ممنون بابت توضیحاتت.
    -کی بریم برای خرید لباس؟
    با اوردن اسم خرید دوباره اخمام رفت توهم.
    -چیزی شده؟
    -نه، فقط از خرید کردن متنفرم.
    با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
    -واقعا؟ تو اولین دختری هستی که دیدم از خرید بدش میاد.
    یه لبخند کوچیک زدم و از جام بلند شدم.
    اونم بلند شد و گفت:
    -کجا به سلامتی؟
    -اگه اجازه بدی می خوام برم.
    -نگفتی.
    -چیو؟
    -اینکه کی بریم خرید؟
    -از روی میز یه کاغذ و خودکار برداشتم و شمارم رو روش نوشتم و دادم دستش.
    -باهام هماهنگ کن که کی بریم. امروز کاری ندارم.
    بعد از تموم کردن حرفم، به سمت در رفتم، قفلشو باز کردم و از اتاق آرسام خارج شدم که با دیدن مریم که پشتش بهم بود، لبخند خبیسی نشست روی لبم. آروم رفتم سمتش و توی یه حرکت ، شالشو کشیدم و با دو رفتم به سمت در اداره. مریم هم افتاده بود دنبالم. از اداره پلیس که خارج شدم، سریع پریدم توی ماشین، درو قفل کردم و با لبخند پیروزی، مریمی که در حال حرص خوردن بود رو با اداره پلیس تنها گذاشتم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پست بیست و پنجم


    وقتی رسیدم خونه ساعت 2 بود. لباسامو با یه شلوار تنگ سفید و لباس گشاد آبی تیره عوض کردم. چون هیچوقت صبحونه نمی خودم، خیلی گشنم بود. رفتم سراغ یخچال. یکی از خوبیای داشتن پنج تا عمه ی مهربون اینه که یخچال هیچوقت خالی نمیشه.
    من که اصلا آشپزی بلد نبودم، پس ترجیح دادم خودمو با تخم مرغ راضی کنم.
    سه تا تخم مرغ در آوردم و سرخ کردم.
    بعد از خوردن ناهارم ، خودمو انداختم روی مبل، که صدای گوشیم بلد شد. با کلی بدبختی گوشیمو از زیر بالشتم پیدا کردم. شماره ناشناس بود.
    -بله؟
    -سلام آیدا خانم آرسامم.
    جان! چه با ادب!
    با اینکه از لحن و حرف ادبی ای که زد تعجب کردم، ولی سعی کردم مخفیش کنم که موفق هم بودم.
    -بفرمائید.
    خیلی سریع گفت:
    -امروز عصر، ساعت شیش منتظرتونم.
    تا خواستم چیزی بگم، قطع کرد. ایش. بی ادب.
    اسمشو توی گوشیم سیو کردم و دوباره به گذشته رفتم.


    5 سال قبل


    مثل همیشه در حال غر زدن بودم.
    -آخه مامان این چه وضعشه که نمی ذارید روز جمعه بخوابم.
    -آیدا، خوبه خودت خواستی روزای جمعه هم بری کلاس والیبال.
    -می دونم عشقم ولی ساعت هفت صبح خیلی زوده.
    مامان با مهربونی گفت:
    -می خوای کنسلش کنم عزیزم؟
    با حرفی که زد، نزدیک بود خدارو زیارت کنم.
    هول شدم و گفتم:
    -نه نه. حالا من به چرتی گفتم. تو چرا باور می کنی.
    -پس آماده شو.
    با چیزی که خیلی وقت بود فکرم رو مشغول کرده بود ، رو کردم سمت مامانم و پرسیدم:
    -راستی مامان، چرا بابا، با کلاس والیبال های من مخالفه، ولی تو مشکلی نداری؟
    و مثل همیشه تنها جواب سوالم، لبخند و سکوت بود.


    حال



    با یاد آوری گذشته دوباره دلم گرفت.
    داشتم غصه می خوردم. ترجیح دادم برم سراغ روش قدیمیم. همیشه وقتی بچه بودم و از چیزی ناراحت می شدم، می رفتم یه جایی که هیچکی نباشه. بعدش گریه می کردم و همه ی حرف های دلمو بلند می زدم. اینجوری فکر می کردم که یه نفرو دارم که براش حرف بزنم.
    پس شروع کردم:
    -هنوزم همونم. دختری که کل زندگیش والیباله. دختری که بخاطر علاقش، جلوی باباش وایساد ولی نه با بی احترامی، بلکه با عقل و منطق. با عقل و منطقی که هدیه ی مادرش بود. عقل و منطقی که نتیجه زحمات مادرش بود.
    یادمه همیشه بابام با والیبالم مشکل داشت. آخه فکر می کرد من خیلی آسیب می بینم و وقتم با کلاس های زیاد گرفته میشه. اما مامانم همیشه همراهیم می کرد. تشویق هاش هیچوقت ولم نکرد. اما خودش رفت. بدم رفت. تشویقاشم برد. حمایتاشم برد. امیدی که با کلی زحمت تو دلم کاشته بودم رو کند. از ریشه هم کند.
    -بابام.اونم رفت. اونم بد رفت. اونم همیشگی رفت. اونم خنده هاشو برد. دلمو شکوند. پشتیبانیشو ازم گرفت. یاریشو ازم گرفت. نصیحت های همیشگیش، دیگه به گوشم نمی رسه. نگاه نافذ و جذاب سبزش، دیگه تا عمق چشمام نمیره.
    -خدایا. مگه من جز خوشبختی از تو چیزی خواستم؟ مگه انتظار زیادی داشتم؟ مگه پر توقع بودم؟ نکنه خودخواه شده بودم؟ تو که می دونستی من تو این زندگی چیزی جز آغـ*ـوش گرم مامانم و حمایت های بابام نداشتم، پس چرا اونارو هم ازم گرفتی؟ با ناراحتی و اشک های بندت، چی بهت میرسه؟
    به داد زدنم ادامه دادم:
    -مگه یه دختر 18 ساله چی از این دنیا می دونه؟ مگه یه دختر 18 ساله چقدر تحمل داره؟ چرا من؟ چرا این اتفاقا باید برای من بیوفته؟ چرا؟ چون من خیلی قوی ام. آره، من خیلی قوی ام ولی قوی بودن هم حدی داره. تحمل این همه سختی کار هر کسی نیست. یا دسته کم کار من نیست.
    با صدای گریه خودم، بیشتر از همیشه احساس تنهایی کردم. با آخرین توانم داشتم گریه می کردم و داد می زدم:
    -دلم می خواد خودمو تو دادام خفه کنم. خودمو تو دادام غرق کنم. دلم می خواد بمیرم. بدم بمیرم. دلم می خواست دوباره پیش مامان و بابام باشم.
    بلند تر داد زدم:
    -مامان. مگه ازت قول نگرفته بودم که هر وقت رفتی، دعا کن منم بیام پیشت. مگه تو قول نداده بودی؟ مگه امضا نکرده بودی؟ پس چرا زدی زیر قولت؟ چرا تنهام گذاشتی؟
    جیغ زدم:
    -چرا؟
    مثل دیوونه ها داشتم داد می زدم. صدام اونقدر بلند بود که خیلی راحت به بیرون بره. با اینکه می دونستم هرکسی از جلوی خونمون رد بشه می شنوه، ولی بازم داد می زدم.
    با تمام وجودم داد می زدم و گریه می کردم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    اینم یه پست باحال از زبون....



    [HIDE-THANKS]

    پست بیست و ششم


    آرسام


    -آرش، آرشام من رفتم.
    -خدافظ.
    بعد از خداحافظی از آرش و آرشام، راه افتادم سمت خونه آیدا. قرارمون ساعت 6 بود ولی چون کارام زودتر تموم شده بود، مشکلی نبود اگه زودتر برم.
    رسیدم. ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم. جلوی در که رسیدم با شنیدن صدای داد و جیغ، شکه شدم. چرا دروغ، یکمی هم ترسیدم.
    محکم کوبیدم تو در و گفتم:
    -آیدا. آیدا. درو باز کن.
    چند بار کارام رو تکرار کردم. با اینکه داد می زدم ولی انگار نمی فهمید. دیگه خیلی ترسیده بودم. نگران بودم بلایی سر خودش بیاره ، که با شنیدن صدای شکستن شیشه، تو یه حرکت ، خودمو کوبیدم به در و درو شکوندم.
    خیلی زود وارد خونه شدم که با جسمی که تو خودش جمع شده بود و بلند بلند داد می زد، روبه رو شدم. لرزش بدنش کاملا مشخص بود.
    بدون توجه به موقعیت، با گام های بلند خودمو بهش رسوندم و بی اراده اونو تو بغلم گرفتم. با دستای بی جونش، می زد توی سینم. با اینکه یکم آروم تر شده بود ولی هنوزم جیغ می زد. بعد از چند دقیقه که تو بغلم بود، دیگه صدایی ازش نشنیدم. آروم سرشو که موهای مشکیش صورتشو پوشونده بود، بلند کردم. چشماش بسته بود. فهمیدم خوابش بـرده. صورتش قرمز شده بود و رد اشک رو تو تمام قسمت های صورتش می شد دید. یه لحظه دلم براش سوخت. آخه مگه این دختر چه گناهی کرده که باید توی این سن، به این روز بیوفته.
    خیلی اروم دستمو انداختم زیر پاهاش و بلندش کردم. رفتم سمت اتاق ها. حدس می زم که اتاق اولی مال اون باشه. با احتیاط خوابوندمش روی تخت.
    برگشتم توی پذیرایی. شیشه همه جارو پر کرده بود. فکر کنم لیوانی چیزی رو پرت کرده بود. با حوصله کلشون رو جمع کردم، که چشمم به گوشیش افتاد ، انگار داشت صدارو ضبط می کرد. متوقفش کردم و از اول زدم روی پخش. تمام حرفاش ضبط شده بود. با شنیدن صدای معصومش، تعجب کردم. وقتی حرفاشو، داداشو، گله هاشو شنیدم، شک کردم که این همون دختر زبون دراز و شیطونه؟ یا نه!
    با شنیدن صدای ناله ی ضعیفی از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقش. خیس عرق بود و یه سری کلمات نامفهوم زیر لب می گفت. ترجیح دادم بیدارش کنم چون معلوم بود داره خواب بد می بینه.
    آروم صداش زدم ولی بیدار نشد. به ناچار آروم تکونش دادم تا شکی بهش وارد نشه.
    یه تکون کوچیک خورد و چشماش رو باز کرد. با باز کردن چشماش، مات شدم. تا حالا تا حالا هیچ فردی رو ندیدم که گریه تا این حد داغونش کرده باشه. چشماش کاملا قرمز بود و دوتا گوی سبز که می لرزید بینشون قرار داشت. با دیدن چشماش برای چندمین بار دلم گرفت. کی فکرشو می کرد که این چشمای خسته و معصوم، همون چشم هایی باشه که شیطنت ازش می بارید.

    [/HIDE-THANKS]

    دوستای گلم.
    در پروف من به روی ماه همتون بازه.
    منتظر نظراتتون هستم.
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    سلام دوستان
    لطفا بعد از خوندن این پست، تمام مشکلات و تمام خوبی های رمان رو از پست اول تا این پست بهم توی خصوصی یا پروفم بگید.
    این کوچیک ترین کاریه که برای یه نویسنده می تونید بکنید.

    همچنین لطفا پیگیری موضوع رو بالای صفحه بزنید.تا هر وقت پست گذاشتم، مطلع بشید.




    [HIDE-THANKS]
    پست بیست و هفتم


    آروم پلک می زد و به اطراف نگاه می کرد. در آخر یه نگاه هم به من کرد. انتظار داشتم با دیدن من تعجب کنه، ولی خیلی سرد بهم نگاه کرد. نشستم کنارش روی تخت و با لحن آرومی گفتم:
    -چرا این کارارو با خودت می کنی؟
    بی حرف بهم زل زده بود. چشماش اونقدر سرد و خشک بود که نمی شد بهش نگاه کرد.
    بالاخره بعد از چند دقیقه با صدایی که از شدت داد و جیغ، گرفته بود گفت:
    -ساعت چنده؟
    یه نگاه به ساعت اتاق کردم و گفتم:
    -6:30.
    -خوبه . دیر نشده.
    از جاش بلند شد که تازه متوجه لباساش شد.
    با تعجب یه نگاه به لباساش کرد، یه نگاه به من و با یه جیغ کوچیک گفت:
    -برو بیرون.
    اما من تو فکر بودم.


    آیدا


    -مامان . مامان. تورو خدا نرو. نرو.
    مامانم داشت دور و دور تر می شد و من با تمام سرعتم می دویدم ، ولی بهش نمی رسیدم. با گریه و داد اسمشو صدا می زدم.
    با حس اینکه یکی داره تکونم میده از خواب بدی که داشتم می دیدم بیدار شدم. چشمام می سوخت. به زود بازشون کردم. اطرافو نگاه کردم و متوجه شدم که توی اتاقم. لحظه آخر چشمم به آرسام افتاد. چجوری اونده تو خونه؟ تعجب کردم اما جون نشون دادنشو نداشتم.
    بعد از چند ثانیه گفت:
    -چرا این کارارو با خودت می کنی؟
    چرا؟ چون بی کس شدم. چون از زندگی سیرم. چون دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم. اما همه ی این حرف ها تو دلم بود و از دلم خارج نشد.
    با به یاد اوردن خرید، با صدایی که خش دار شده بود گفتم:
    -ساعت چنده؟
    برگشت و یه نگاه به ساعت کرد و گفت:
    -6:30.
    -خوبه. دیر نشده.
    بعد از این حرفم، از روی تخت بلند شدم . یه لحظه چشمم افتاد به لباسام.
    یا خدا. آرسام منو با این وضعیت دیده؟
    خیلی سریع و با یکم جیغ گفتم:
    برو بیرون.
    داشت بهم نگاه می کرد. انگار داشت به یه چیزی فکر می کرد.
    صدامو یکم بلند تر کردم و دوباره گفتم:
    -برو بیرون.
    از شک دراومد و سریع از اتاق بیرون رفت.


    آرسام


    وقتی از روی تخت بلند شد، یه لحظه چشمم به هیکلش افتاد. با اینکه پسری نیستم که دنبال دخترا باشه، ولی از حقیقت که نمیشه فرار کرد. هیکل خوبی داشت. حدس زدم که ورزشکاری چیزی باشه.
    داشتم به این چیزا فکر می کردم که یهو با صداش از فکر شوت شدم بیرون.
    -برو بیرون.
    تازه موقعیتو درک کردم. یه لحظه از خودم تعجب کردم. من واقعا وایساده بودمو داشتم یه دخترو برانداز می کردم؟ من؟ منی که با اینکه دخترا رو بی ارزش نمی دونستم، ولی دنبالشونم نبودم.
    سریع از اتاق خارج شدم و روی یه مبل تک نفره نشستم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا