[HIDE-THANKS]
پست هجدهم
حدود بیست دقیقه بعد رسیدم خونمون. ماشین رو پارک کردم، درو باز کردم و وارد خونه ی قبرستون مانندم شدم. آره. چی فرقی داشت؟ قبر تاریک و سرد و خشکه، تموم خصوصیات خونه ی بدون پدر و مادرم رو داره. پس چه فرقی می کنن؟ کاری که من میکنم زندگی نیست. مردگیه.
و تازه فهمیدم که اهمیت یه فرد مرده خیلی کمتر از اون چیزیه که فکر می کردم.
درو بستم. از همون موقعی که وارد داهرو شدم شالم و مانتوم رو در آوردم و پرتشون کردم روی مبل. به سمت اتاقم رفتم.
خونه ی ما یه طبقه بود. ازدر که وارد می شدی، سمت چپ سرویس بهداشتی بود، سمت راستم یه جا کفشی قهوه ای گذاشته بودیم. از راهرو که می گذشتیم سمت راست آشپزخونه و پذیرایی بود. کمد های آشپزخونه ترکیبی از رنگ های کرمی و قهوه ای بودن که من خیلی دوستشون داشتم. مبل های پذیرایی قهوه ای بودن و ترکیب جالبی با رنگ کرمی دیوار ها و نسکافه ای فرش داشت.
سمت چپ راهرو دو تا اتاق و حمام قرارداشت که به ترتیب اول اتاق من، و بعد اتاق مامان و بابام قرارداشتن.
رسیدم به اتاقم.
اتاق من متشکل از یه تخت کرمی، دوتا کمد بزرگ مشکی، میز مطالعم و یه کمد بلند برای کتابام بود.
از اتاقم بیرون اومدم و وارد اتاق مامان و بابام شدم.
داخل اتاق مامان و بابام هم چیز خیلی زیادی نبود.
یه تخت دونفره آبی، دو تا کمد نسبتا بزرگ قرمز، یه آینه که دورش آبی بود و دو تا میز که کناره های تخت قرار می گرفتن و قرمز بودن. بابام عاشق رنگ آبی و مامانم عاشق رنگ قرمز بود به همین دلیل کل وسایل اتاقشون توی همین رنگ خلاصه می شد.
با دیدن دوباره ی اتاق مامان و بابام ، اشک تو چشمام حلقه زد. از اتاقشون بیرون اومدم و وارد اتاق خودم شدم.
روی تختم دراز کشیدم و زدم زیر گریه.
با اینکه یه دختر خیلی قوی بودم ولی از دست دادن پدر و مادر چیز کمی نبود.
......
چشمامو با خستگی باز کردم. اتاق خیلی تاریک بود. بلند شدم و با سختی چراغو روشن کردم. به ساعت نگاه کردم. 10:30 رو نشون میداد.
[/HIDE-THANKS]
پست هجدهم
حدود بیست دقیقه بعد رسیدم خونمون. ماشین رو پارک کردم، درو باز کردم و وارد خونه ی قبرستون مانندم شدم. آره. چی فرقی داشت؟ قبر تاریک و سرد و خشکه، تموم خصوصیات خونه ی بدون پدر و مادرم رو داره. پس چه فرقی می کنن؟ کاری که من میکنم زندگی نیست. مردگیه.
و تازه فهمیدم که اهمیت یه فرد مرده خیلی کمتر از اون چیزیه که فکر می کردم.
درو بستم. از همون موقعی که وارد داهرو شدم شالم و مانتوم رو در آوردم و پرتشون کردم روی مبل. به سمت اتاقم رفتم.
خونه ی ما یه طبقه بود. ازدر که وارد می شدی، سمت چپ سرویس بهداشتی بود، سمت راستم یه جا کفشی قهوه ای گذاشته بودیم. از راهرو که می گذشتیم سمت راست آشپزخونه و پذیرایی بود. کمد های آشپزخونه ترکیبی از رنگ های کرمی و قهوه ای بودن که من خیلی دوستشون داشتم. مبل های پذیرایی قهوه ای بودن و ترکیب جالبی با رنگ کرمی دیوار ها و نسکافه ای فرش داشت.
سمت چپ راهرو دو تا اتاق و حمام قرارداشت که به ترتیب اول اتاق من، و بعد اتاق مامان و بابام قرارداشتن.
رسیدم به اتاقم.
اتاق من متشکل از یه تخت کرمی، دوتا کمد بزرگ مشکی، میز مطالعم و یه کمد بلند برای کتابام بود.
از اتاقم بیرون اومدم و وارد اتاق مامان و بابام شدم.
داخل اتاق مامان و بابام هم چیز خیلی زیادی نبود.
یه تخت دونفره آبی، دو تا کمد نسبتا بزرگ قرمز، یه آینه که دورش آبی بود و دو تا میز که کناره های تخت قرار می گرفتن و قرمز بودن. بابام عاشق رنگ آبی و مامانم عاشق رنگ قرمز بود به همین دلیل کل وسایل اتاقشون توی همین رنگ خلاصه می شد.
با دیدن دوباره ی اتاق مامان و بابام ، اشک تو چشمام حلقه زد. از اتاقشون بیرون اومدم و وارد اتاق خودم شدم.
روی تختم دراز کشیدم و زدم زیر گریه.
با اینکه یه دختر خیلی قوی بودم ولی از دست دادن پدر و مادر چیز کمی نبود.
......
چشمامو با خستگی باز کردم. اتاق خیلی تاریک بود. بلند شدم و با سختی چراغو روشن کردم. به ساعت نگاه کردم. 10:30 رو نشون میداد.
[/HIDE-THANKS]