رمان رازی در عمق سرنوشت | Aida.y کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aida.y

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/15
ارسالی ها
2,180
امتیاز واکنش
20,665
امتیاز
781
سن
20
محل سکونت
شیراز
[HIDE-THANKS]
پست نهم


ارسلان پایدار پرونده رو باز کرد و گفت:
- خانم آیدا یزدانی فرزند فرزاد یزدانی شما به جرم قتل پدر و مادرتون دستگیر شدید.
با لحن خودش، اداشو در آوردم:
- ولی هیچ مدرکی برای دستگیری شما نداریم.
و خیلی راحت از جام بلند شدم و از اداره خارج شدم.


.....



یک هفته بعد


یک هفته گذشت، یک هفته از اون شب کذایی گذشت، یک هفته بدون پدر و مادرم گذشت و یک هفته از همکاری من با پلیس گذشت. تو این یه هفته من کارها دفن و.... پدر و مادرم رو انجام دادم و تقریبا هرروز توی دارالرحمه بودم. کلی حرف داشتم که می خواستم بهشون بزنم اما متاسفانه مرگ این اجازه رو نداد.
راستی داشت یادم می رفت.
من آیدا یزدانی دختر فرزاد یزدانی و لیلا پارسا هستم.
18 سالمه و قبولی کنکور رشته تربیت بدنی ام.
یه دختر قد بلند(176) پوست سفید، با چشمای سبز و لبای صورتی هستم و اصلا هم اهل آرایش نیستم و این باعث افتخارمه.
الان یه هفتس که من با آقایون پایدار همکاری می کنم.
ارسلان پایدار( دکتر بازنشسته مغز و اعصاب)
و پسران پلیسش
آرش پایدار(28 ساله)
آرشام پایدار(27 ساله)
آرسام پایدار(23 ساله)
به تازگی معلوم شده که مرگ پدر و مادرم یه چیز معمولی نبوده و داخل این ماجرا یه قاتل وجود داره که هنوز بعد از قتل 78 نفر ناشناخته باقی مونده. علاوه براین که ازش متنفر اما بهش آفرین می گم. خیلی کار بلده لامصب.
با زنگ خوردن گوشیم از فکر و خیال شوت شدم بیرون.
گوشیم رو نگاه کردم و با دیدن اسم ارسلان پایدار به سرعت جواب دادم.
آیدا: الو، سلام آقای پایدار
ارسلان پایدار:سلام دخترم.
-کاری داشتید؟
-دخترم می خواستم راجب موضوع مهمی باهات صحبت کنم.
-بفرمایید.
-پشت تلفن نمیشه. اگه تونستی تو اولین فرصت یه سری به اداره پلیس بزن.
-چشم حتما. فعلا خدافظ.
-خدافظ دخترم.
تو این یه هفته که هزینه های مربوط به قبض ها و .... رو عمه هام پرداخت می کردن. این تنها کاری بود که می تونستن برام انجام بدن چون شیراز زندگی نمی کنن و نمی تونن بهم سر بزنن.
خب، امروز که کاری ندارم. راستی باید یادم باشه یه زنگ به مریم(دختر عمم) بزنم.
من تو خانواده فقط با مریم خیلی صمیمی ام. اون شیراز زندگی می کنه با خواهر هاش. و ما خیلی باهم در ارتباطیم.
لباس هام رو با یه مانتوی بادمجونی، شلوار لی و شال سورمه ای عوض کردم. کفش های اسپورت آبیم رو هم پوشیدم و از خونه خارج شدم.
سوار ماشین 206 سفیدم شدم و به سمت اداره پلیس حرکت کردم. این ماشین هدیه ی تولد 18 سالگیم بود. شاید باور نکردنی باشه اما من دقیقا دوساعت بعد از اینکه 18 سالم شد گواهی نامه رانندگیم رو گرفتم. از 10 سالگی رانندگی می کردم و به خاطر همین هم خوب بلند بودم. همون کسی هم که تست می گرفت یکی از همکار های بابام بود و به لطف اون تونستم زود گواهی نامه بگیرم.





[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    سلام دوستان
    اگه میخواید از زمان گذاشتن پست ها مطلع بشید لطفا پیگیری موضوع بالای صفحه رو بزنید
    با تشکر
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پست دهم

    تو کل راه داشتم به هفته ی پیش فکر می کردم که کلا از خونه خارج نشدم و گریه، کار شب تا صبحم بود. آخه خیلی تحمل نگه داشتن اشکام رو نداشتم و شب حادثه هم چون فکر می کردم که پلیس ها آدم بدا هستن نمی خواستم خودم رو ضعیف نشون بدم و قوی بودنم هم، که به لطف مامانم بهش رسیده بودم هم بهم کمک زیادی می کرد. با یاداوری اسم مادرم جوشیدن اشکو تو عمق چشمای خشکم حس کردم. اما دیگه نه، دیگه بسه. دیگه نباید پدر و مادرم رو که با اینکه تو این دنیا نیستم ولی در تماشای من هستن رو ناراحت کنم. توده ی اشکو از چشمام پس زدم و بغضمو قورت دادم. داشتم می گفمتم. من فردی هستم که تمام سعیمو می کنم که کسایی که باهام هستن همچوقت با خودشون نگن که آیدا خنده هاش برای بقیه و گریه هاش برای مائه. کلا دلم نمی خواد کی هیچ کدوم از اطرافیانم حتی یک ذره از من خسته بشن یا من موجب ناراحتی اونا بشم.
    با رسیدم به اداره پلیس آرش و آرشام رو در حال بحث دیدم. یعنی اینا اگه یه روز بحث نکنن، روزشون شب نمیشه. خیر سرشون پلیسن.
    با شیطنت، با ماشین رفتم پشت سرشون و با زدن یه بوق جانانه تا دم دروازه بهشت بردمشون.
    مثل این سکته اییا به سمتم برگشتم. منم با دیدن قیافه ترسیده و رنگ پریدشون زدم زیر خنده.
    بعد از چند ثانیه که به خودشون اومدن و متوجه ماجرا شدن، با یه داد وحشتناک اسممو صدا زدن و شروه کردن به لگد زدن به ماشین عزیزم.
    آخه یکی نیست بهشون بگه روانیا چیکار ماشین دارین؟
    واقعا نمی دونم اینا دیگه چجور پلیسایی هستن.
    خلاصه منم که داشتم زیرزیرکی ازشون فیلم می گرفتم. بالاخره خوبه اگه آدم یه آتویی از بقیه داشته باشه.
    منم که کلا استادم.
    همینجور داشتم با لگد به ماشیم می کوبیدن. منم که کلا سرمو گذاشته بودم رو فرمون و داشتم می خندیدم. بالاخره پس از سالیان سال کوبیدن به ماشین بدبخت من خسته شدن و خم شدن رو زانو هاشون و شروع کردن به نفس نفس زدن. آخه آقایون محترم چرا الکی خل بازی در میارین، که آخرش این لشکر شکست خوردن بی افتین یه گوشه؟
    واقعا نمی دونم وقتی خدا داشته عقل پخش می کرده اینا سر کدوم معموریت بودن؟
    خلاصه منم که دیدم موقعیت جوره سریع در ماشین رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون و با دو به سمت اداره پلیس رفتم.
    دیگه هم پشت سرمو نگاه نکردم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پست یازدهم


    با عجله وارد اداره پلیس شدم و به سمت اتاق آقای پایدار رفتم. راستی آقای پایدار یه جورایی همه کاره بود. دکتر بازنشسته بود. همکار و دوست بابای منم بود و از اون جالب تر اون پلیس هم بود. درجه های پلیسی رو بلد نیستم وگرنه اونجوری توضیح می دادم.اما واقع خیلی از آقای پایدار خوشم می اومد خیلی باحال و مهربون بود.
    اتاق آقای پایدار یکی از اتاق هائیه که خیلی به چشم نمیاد آخه برای رسیدن بهش باید از یه چند تا راهروی پیچ در پیچ بگذریم.

    ولی از محیط داخلی اتاقش خیلی خوشم میاد، وقتی وارد اتاق میشی اولین چیزی که توجهت رو جلب می کنه شاه سیاه شطرنج بزرگیه که به عنوان یه مجسمه کنار میز آقای پایدار جا خشک کرده. خیلی باحاله. من به شطرنج هم خیلی علاقه دارم و دوسال هم قهرمان استان شدم. یه جورایی من همه ی ورزش هارو امتحان کرده بودم. از شنا و والیبال و ورزش های گروهی گرفته تا شطرنج که یه ورزش ذهنیه.
    خب داشتم چی می گفتم؟ اها. دیوار های اتاق هم سفید بودن. سیاهی شاه با سفیدی دیوار تضاد جالبی ایجاد کرده بود که من عاشقش بودم. بقیه لوازم اتاق هم که شامل لوستر، کمد ها، میز و صندلی می شوند هم به رنگ سیاه بودن که همون تضاد زیبا رو شامل می شدن.
    بعد از رسیدن به اتاق در زدم و وارد اتاق شدم که با دیدن آرسام پایدار، پسر کوچیک آقای پایدارسر جام خشکم زد. واقعا نمی فهمم که این پسر مغرور و خوشگل و از خود راضی به کی رفته. علاوه بر این، اون از نظر ظاهر هم اصلا شبیه آقای پایدار و برادراش نیست. آخه آقای پایدار، آرش و آرسام چشمای مشکی دارن ولی آرسام این وسط چشماش یه چیزی تو مایه های سبز و عسلیه که واقعا هنوز نفهمیدم دقیقا چه رنگیه و همن تفاوت بزرگترین تفاوت چهره ای بینشونه.
    داخل این یه هفته هم چون آرسام مامورت داشته بود، نتونسته بودم ببینمش.
    ولی خوش به حالش آخه همه کار های ماموریتی رو خودش انجام میده، یعنی عضو کار های عملیه چون مهارت خیلی زیادی داخل این کارا داره. بازیگریه برا خودش. البته من که خودم مهارتش رو ندیدم بقیه ازش تعریف می کنن. و منظورم از بقیه همکار های دختر جلفشه. خدایی نمی دونم چجوری پلیس شدن. خیلی جلف و سبکن. فکر کنم تور ماهی گیری هم دارن.
    خلاصه بعد از چند ثانیه که از شک در اومدم، با سرعت سلام کردم که آقای پایدار هم با خوش رویی جوابمو داد.
    آرسام از خود راضی هم یه سلام مغرورانه و زیر لب داد که اگه نمی داد سنگین تر بود و از جاش بلند شد.
    آرسام: منم دیگه میرم. خبر نهایی رو بهم بدین. ولی درمورد اون موضوع من حاضر نیستم دوباره با اون شرایط و اون ادما معموریت رو قبول کنم.
    بعد از زدن این حرف یه نگاه معنی دار که نفهمیدمش به من کرد.
    ارسلان پایدار: باشه پسرم. به سلامت.
    بعد از اینکه آرسام از اتاق خارج شد، آقای پایدار رو کرد سمت من و گفت:
    ارسلان پایدار: بشین دخترم، راحت باش.
    هم زمان با نشستنم گفتم:
    آیدا: خیلی ممنون. بفرمائید آقای پایدار. کار مهمی باهام داشتید. درسته؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پست دوازدهم


    ارسلان پایدار:
    بله. همونجور که خودت می دونی مرگ پدر و مادرت یه چیز معمولی نبوده.
    با اومدن اسم پدر و مادرم، بغض راه گلومو بست و جوشش اشکو تو چشمه ی چشمام حس کردم.
    اما نه.
    الان نه.
    تا الان قوی بودم. الانم باید قوی باشم و تا آخر این کارم قوی می مونم. دقیقا همون چیزی که مادرم خواست.
    راستی چرا زندگی این جوری شده. این همه آدم چرا همه ی این اتفاق ها برای من میوفته. از همون اولش هم ادم خوش شانسی نبودم. نمی خوام ناشکری کنم ولی دیگه خسته شدم از این همه سختی. دلم یکم ارامش و خوشبختی می خواد.
    بعدشم اینهمه راه برای مردن چرا مامان و بابای من باید اینجوری بمیرن. چرا باید اینجوری از دستشون بدم؟ الان حتی نمی دونم برای چه مردن؟ نمی دونم کی اونا رو کشته؟این سوال هاا شاید ساده به نظر بیان اما برای من خیلی با ارزش اند و جواب هاشون از خودشون هم با ارزش ترند.
    خدایا کمکم کن.
    -بله می دونم.
    -خب پس میرم سراغ اصل مطلب. ما با تحقیقاتی که طی هفته ی گذشته انجام دادیم فهمیدیم که قاتل پدر و مادرت و 78 نفر دیگه رئیس گروهی به نام خشم سیاهه. اما این گروه با گروه های دیگه فرق می کنه و اونم اینه که این گروه فقط 4 عضو داره.
    -4 عضو. چه کم. پس باید خیلی افراد قوی ای باشن که با این تعداد تا حالا 80 قتل موفق داشتن.
    -درسته. ما هم قصد داریم که توی کم ترین زمان این گروه رو دستگیر کنیم. و برای این کار به کمک توهم نیاز داریم.
    -اما من چه کمکی می تونم بهتون بکنم.
    -گروه خشم سیاه دو روز دیگه، یعنی روز جمعه یه مهمونی دارن.
    -خب چرا تو مهمونی نمی گیریدشون.
    -چون بیشتر از 100 نفر تو اون مهمونی حظور دارم که از اون 100 و خورده ای نفر، 4 نفرشون گروه خشم سیاهن. البته شاید هم اونا اصلا توی اون مهمونی نباشن ولی به هرحال مدارک اون گروه رو می تونیم توی اون مهمونی پیدا کنیم.
    -پس با این وجود نمیشه داخل مهمونی دستگیرشون کرد. آره؟
    -آره.
    -ولی چرا به کمک من نیاز دارین؟
    بی توجه به سوالم گفت:
    ارسلان پایدار:
    ما متوجه شدیم که یه سری مدارک مهم، راجب مخفیگاه اون گروه، داخل یکی از اتاق های محل مهمونیه و ما هم به اون مدارک نیاز داریم.
    برای چندمین بار گفتم:
    -اینا چه ربطی به من دارن؟ چرا می خواین من بهتون کمک کنم؟ اصلا من چه کمکی می تونم بهتون کنم؟ چرا زودتر بهم نمی گین که من باید چیکار کنم؟چرا بهـ... .
    مثل قورباغه پرید تو حرفم. چرا نمی ذارن خودم رو خوب خالی کنم. به اندازه کافی گیج هستم، اینا هم بدترش می کنن.
    +آیدا جان لطفا بس کن. ازت خواهش می کنم. بخدا برات همه چیز رو توضیح می دم. تو نگران هیچی نباش. هیچ نیازی به این همه حرف زدن نیست. منم قلبم ضعیفه یه مقدار اگه انقدر اذیتم کنی یهو سکته می کنم ایندفعه باید برای من برین معموریت.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پست سیزدهم


    با بی حوصلگی سرش رو تکون داد و نفس های پشت سرهمی کشید. آخی فکر کنم سرش رو خوردم انقدر تند تند حرف زدم. البته تقصیر خودشونه خب. بذار بیشتر حرف بزنم که برام توضح بده.
    -اقای محترم من باید بدونم قراره چیکار کنم. اینجوری که نمی شه. شما باید همه چیز رو کامل برام توضیح بدید. من واقعا گیج شدم و تنها درخواستی که ازتون دارم اینه که هرچه زودتر بهم بگید اینجا چخبره و جریان چیه؟
    بابا یه لحظه صبر کن. اصلا نمی ذاری جوابتو بدم.
    با یه حالت گریون گفتم:
    - تورو خدا بهم بگید که نقش من این وسط چیه؟
    -خب، گوش کن ببین چی میگم. یه سری مدارک داخل یکی از اتاق های مهمونی ایه که گروه خشم سیاه هم داخلش حضور دارن. حالا هم ما باید یه زوج رو به اون مهمونی بفرستیم تا بتونن اون مدارک مهم رو به ما برسونن.
    -بذارید حدس بزنم، من باید به اون مهمونی برم؟
    -آره.
    -پس چرا یکی از نیرو های خودتون رو نمی فرستید.
    -چون نیرو های ما با اینکه نیرو های بالایی دارن ، ولی نمی تونن مثل یه فرد معمولی باشن.
    هه. چه مسخره. دلیل از این کشکی تر هم مگه میشه پیدا کرد. معلومه یه جای کار می لنگه که دارن منو میندازن وسط این ماموریت.البته خودم هم خیلی بدم نمیاد ولی دوست دارم بدونم دلیل کاری که می کنم چیه و اینکه چرا اونامنو انتخاب کردن؟
    -یعنی من می تونم؟
    -نمی تونی؟ تو خودت یه فرد معمولی هستی و بهترین گزینه برای این ماموریت. بعدشم نیروهای ما مهارت های زیادی دارن و به جاش تو هوش و شجاعت فوق العاده ای داری که همون لحظه ی اول اینو بهم ثابت کردی.
    خب فعلا که باید قبول کنم. تا اخرش که نمی تونن ازم قایم کنن چرا منو انتخاب کردن. بالاخره یه روزی می فهمم و تنها راه فهمیدنش هم اینه که باهاشون همکاری کنم.وای از الان هیجان و استرس این ماموریت رو دارم.
    -باشه، من این کارم قبول می کنم.
    با یه تعجب آشکار بهم نگاه کرد. انگار فکر نمی کرد که به این زودی قبول کنم و به یه مامورت هرچند آسون ولی پر خطر، برم. که همین طورم بود.
    ارسلان پایدار: فکر نمی کردم به این زودی قبول کنی.
    -درسته که پدر و مادرم و 78 نفر، رفتن و دیگه هم بر نمی گردن ولی نمی خوام به خاطر من و همکاری نکردن من حتی یه نفر دیگه هم جونشو از دست بده.
    -پس با این ماموریت مشکلی نداری؟
    -نه، فقط میشه جزئیات این ماموریت و کار اصلی منو بهم بگید؟
    -آرسام بهت میگه.
    -آرسام؟
    -آره، آرسام همه چیو بهت توضیح میده.
    -چرا آرسام؟
    -چون باید با اون به عنوان زن و شوهر به این مهمونی بری.
    یعنی چی؟ مگه الکیه؟ همینجوری مثل گاو به عنوان زن و شوهر بریم. نمیشه مثلا به عنوان خواهر و برادر بریم؟ اینجوری بهتره به خدا.
    البته من که از خدامه با اون برم. خوشگل و دوستداشتنی ولی مغروره. شایدم نباشه. نمی دونم. وای چه باحال. معموریت. خیلی ناناس میشه حتما. من و اون. اون و من. یه قاتل. لب ساحل. چه زیبا. آفتابی ، بی نوا...
    داشتم فکر های چرت و پرت می کردم که آقای پایدار دستشو جلوم تکون داد که از فکر بیام بیرون.
    منم اصلا به روی خودم نیاوردم که ضایع شدم.
    خیلی عادی گفتم:
    -واقعا؟
    خنثی نگام کرد و سری تکون داد. وای چه بد شد. حالا حتما فکر می کنه من از این دختر آویزون ها و لوسام و تا اسم زن و شوهری و پسرش اومده ذوق کردم. وای وای وای. چرا من انقدر سوتی میدم. البته واقعا هم ذوق کردم که با هلویی مثل اون می خوام برم معموریت. باحالم میشه ها.


    [/HIDE-THANKS]
    کسایی که توی نظرسنجی شرکت نکردن، لطفا شرکت کنن.
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    تقدیم به دوستای عزیزم



    [HIDE-THANKS]
    پست چهاردهم


    -کی توضیحات لازمو بهم میده؟
    -فردا می تونی بیای؟
    -بله می تونم.
    -خوبه، فردا بیا.
    -چشم حتما.
    -مرسی دخترم.
    -خواهش می کنم آقای پایدار.
    از جام بلند شدم و با گفتم یه خدانگهدا، از اتاق آقای پایدار خارج شدم.
    داشت یادم می رفت، باید حتما یه زنگ به دختر عمم (مریم) بزنم.
    گوشیمو از جیبم در اوردم و به مریم زنگ زدم.
    بوق...بوق...بوق...بوق...بوق...بوق...
    دیگه داشتم نا امید می شدم که بعد از بوق ششم، صدای گرفته و خواب آلود مریم، لبخند شیطنت آمیزی روی لبم نشوند.
    مریم: ها؟
    آیدا: ها و کوفت. ها و درد. این چه طرز صحبت کردنه؟
    -چی می خوای کله سحر؟
    خوبه، مثل همیشه نمی دونه داره با کی حرف می زنه.
    -خانم دشتی سال دیگه دنبال یه مدرسه ی دیگه برای خودتون باشید.
    با ترس گفت:ای وای خانم مرادی(مدیر مدرسش) شمائید؟ تورو خدا منو از مدرسه بیرون نندازین. ببخشید نشناختمتون. من به مدرسه ی شما نیاز دارم. من بدون اون مدرسه می میمیرم.کمکم کنید. من تازه خودمو شناختم. با من این کارو نکنید. من تحمل دوریتو... .
    دیدم دیگه داره چرت و پرت میگه.
    -ساکت شو همین که گفتم.
    می دونستم دوباره زنگ میزنه و با دیدن شمارم می فهمه که من بودم.
    گوشیو قطع کردم و زدم زیر خنده که یهو آرسام رو جلوم دیدم که داشت با یه اخم ریز نیگام می کرد.
    خندمو قورت دادم و با یه لحن جدی گفتم:
    -جانم آقای پایدار؟
    -انگار یادتون رفته اینجا کجاست؟
    -نه من یادم نرفته. ولی فکر کنم شما یادتون رفته که خندیدن جرم نیست.
    انگار از جوابی که بهش دادم خوشش نیومد چون بدون حرف از بغلم گذشت و رفت.
    -ایــــش، از خودراضی.
    -شنیدم چی گفتیا.

    [/HIDE-THANKS]
     

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پست پانزدهم


    با اینکه جا خوردم ولی خودم رو نباختم و گفتم:
    -گفتم که بشنوی.
    -سلام.
    ای وای، اینکه صدای آرش بود.
    -فکر کنم ما یه کار نا تموم داری.
    یا خدا اینم که صدای آرشام بود.
    خیلی آروم برگشتم به سمت صدا ها که آرش و آرشام رو کنار آرسام، در حالی که همشون عصبانی بودن دیدم.
    -یــا خـــدا
    آرش: یک، دو، سه، حمله.
    با جمله ی آخرش همشون به سمتم حمله کردن، منم که دیدم اوضاع خیلی خرابه، شروع کردم به دویدن به سمت اتاق آقای پایدار.
    به اتاق که رسیدم بدون در زدن، درو باز کردم و خودمو انداختم داخل اتاق و رفتم پشت آقای پایدار ایستادم.
    آقای پایدار که از شدت شک بلند شده بود. گفت:
    آقای پایدار: چیشده دخترم؟
    با نفس نفس زدن گفتم:
    آیدا: بهم حمله کردن.
    -کیا بهت حمله کردن؟
    همون لحظه سه عدد روانی وارد اتاق شدن و منم زل زدم بهشون.
    آقای پایدار که دید من به یه جای دیگه خیره شدم، رد نگاهمو گرفت و به پسراش رسید.
    یه نگاه به اونا کرد، یه نگاه به من، یه نگاه به اونا ، یه نگاه به من و بلند زد زیر خنده.
    پناه بر خدا.
    اینم که از همشون سالم تر بود هم دیوونه شد رفت.
    فکر کنم خل و چل بودن تو خانوادشون ارثیه. از پدر گرفته تا سه تا پسراش.
    آیدا: رو آب بخندین آقای پایدار.
    آقای پایدار که دیگه خندش بند اومده بود. گفت:
    آقای پایدار: حالا چیشده مگه؟
    خیلی سریع گفتم:
    آیدا: پسراتون منو مسخره می کنن تازه سعی کردن منو از اداره بیرون کنن.
    با یه صدای آروم تری اضافه کردم:
    -پشت سر شما هم کلی حرف زدن که وقتی من طرف شمارو گرفتم افتادن دنبالم.
    بعد از حرفام با اعتماد به نفس بهشون نگاه کردم.
    قیافه آقای پایدار که شبیه پروفسور ها شده بود.
    سه روانی هم که با چشمای گرد شده زل بودن به من.
    یهو همشون با هم گفتن:
    آرش و آرشام و آرسام: دروغ میگه.
    -نیگاه کنید آقای پایدار. حرف هاشونم با هم، هم آهنگ کردن.
    با گفتم این حرفم آقای پایدار دوباره زد زیر خنده.
    ای خدا چه خوش خنده بود و ما نمی دونستیم. هرچی میشه میزنه زیر خنده.


    [/HIDE-THANKS]
     

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پست شانزدهم


    خنده ی آقای پایدار شدیدتر شد. به حدی رسیده بود که صورتش به قرمزی می زد. دقیقا شده بود عین گوجه.
    تو یه لحظه نگرانش شدم. آخه کم کم داشت سرفه می کرد. بدون توجه به پسرا رفتم که از روی میز کوچیکی که کنارشون بود آب بیارم. هنوز دستم به لیوان نخورده بود که یهم سرفه ی آقای پایدار قطع شد و گفت:
    -موفق شدیم.
    با تعجب زل زدم به آقای پایدار که صدای آرسام رو از پشت سرم شنیدم.
    با شیطنت عجیبی که موجب تعجب شدیدم شد، گفت:
    -دستا بالا آیدا خانم.
    خواستم برگردم که نزدیک بود شالم از سرم بیوفته. تازه فهمیدم که شالمو گرفته. تو اون وضعت کوچیکترین تکونم برابر با افتادن شالم بود.
    آیدا: شالمو ول کن.
    آرسام: عمرا.
    -خواهش.
    -اصلا.
    -تورو خدا.
    -فکرشم نکن.
    -please
    -I am sorry
    -لطفا.
    -حتی یه درصد.
    -هر کاری به خوای می کنم.( آره جون عمم)
    -نچ.
    -چرا؟
    -چون چ چسبیده به را.
    -این تکه کلام منه.
    -همینه که هست.
    -بی ادب.
    -خودتی.
    تو مدتی که ما داشتیم کل کل می کردیم آرش و آرشام رو صندلی و آقای پایدار رو میز پخش شده بود و داشتن به طرز شدیدی می خندیدن.
    واقعا فکرشم نمی کردم که آرسام تو وجودش یه قوه ی کل کلیه قوی داشته باشه.
    هنوزم تو همون موقعیت بودم.
    دیگه حوصلم داشت سر می رفت. آروم به آرسام گفتم:
    -ببخشید.
    بعد از گفتم این حرفم با اینکه پشتم به آرسام بود اما تیری تو تاریکی انداختم و با پام یه ضربه ی محکم به پاش زدم، که یه آخ گفتو شالم رو ول کرد.
    به محض آزادیم به سمتش برگشتم و تو یه حرکت ناگهانی لیوان آبی که روی میز بود و خواسته بودم بدمش به آقای پایدار رو برداشتم و رو سر آرسام خالیش کردم.
    با بهت داشت بهم نگاه می کرد. یه لحظه دلم براش سوخت. آخه آب موهای خوش حالتشو، رو پیشونیش پخش کرده بود و چهره ی ترحم براگیزی رو بهش هدیه داده بود.

    [/HIDE-THANKS]



     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پست هفدهم


    آقای پایدار و آرش و آرشام یه لحظه ساکت شدن ولی با دیدن چهره ی آرسام دوباره زدن زیر خنده.
    با یه صدای نسبتا بلند گفتم:
    -بسه دیگه. یعنی چی. هرچی میشه می زنید زیر خنده.
    نمی دونم چی توی لحنم بود که دیگه ساکت شدن.
    برگشتم سمت آرسام، که با دیدن نگاهم، سری با تاسف تکون داد و از اتاق خارج شد.
    حق داشت. رفتارم خیلی بچگونه بود. البته واقعا هم بچه بودم. حتما باید تو اولین فرصت ازش معذرت خواهش کنم. تا به سمت آقای پایدار و پسراش برگشتم، گوشیم زنگ خورد.
    راحت می تونستم حدس بزنم کیه.
    از اتاق آقای پایدار خارج شدم و جواب دادم.
    -به به، سلام مریم خانــ...
    با جیغ گفت:
    -بمیری آیدا. مگه مریضی. این کارا دیگه چیه. از کی تا حالا کارت شده سرکار گذاشتن من؟ برو عمتو سر کار بذار. دیوونــ.. .
    -هوی مریمی بگوش ببین چی می گم. اول اینکه به بزرگترت احترام بذار. دوم اینکه عمه هام، یکیشون مامان خودته، بقیشونم خاله هاتن.
    -چی میگی براخودت.
    -مگه نمی گی برای خودمه. پس تو چرا دخالت می کنی؟
    -تازگــــ... .
    دیگه فرصت جواب دادن بهش ندادم و گوشیو قطع کردم. خدایی خیلی حرف می زنه. کلا منو مریم نمی تونیم با هم بحث نکنیم.
    از اداره پلیس خارج شدم و وارد 206 عزیزم شدم.
    ای وای یادم رفت از آرسام معذرت خواهی کنم. ولش کن فردا که قراره وظیفمو برای مهمونی بهم بگه، همون موقع ازش معذرت خواهی می کنم.
    کمربندو بستم و به سمت خونه ی پر سکوتم رفتم. هفته ی گذشته رو کلا خونه ی عزیز(مامان ، مامانم) موندم و یه دو روزی میشد که به خونه ی خودمون برگشته بود. قرار شده بود که بعد از پیدا کردن قاتل مامان و بابام این خونه رو بفروشم و یه خونه ی کوچیکتر نزدیک خونه ی مامان بزرگم بخرم. این موضوع رو با آقای پایدار هم درمیون گذاشته بودم و اونم گفته بود که خودش یه خونه ی خوب برام تهیه می کنه.

    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا