رمان رازی در عمق سرنوشت | Aida.y کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aida.y

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/15
ارسالی ها
2,180
امتیاز واکنش
20,665
امتیاز
781
سن
20
محل سکونت
شیراز
[HIDE-THANKS]
پست بیست و هشتم


بعد از پنج، شیش دقیق از اتاق بیرون اومد. یه مانتوی بلند سفید با برگ های مشکی، ساپورت مشکی جذب و شال مشکی پوشیده بود. ماهاشم مثل همیشه ساده بالا بسته بود. صورتشم که خالی از هرگونه آرایشی بود.
با حرفش خندم گرفت.
-تموم شد؟
از حرف خودم، علیه خودم استفاده کرد.
دست به کمر بلای سرم وایساده بود. با یه خنده ی ریز گفت:
-اگه صلاح می دونی، بریم.
دوباره خندم گرفت ولی جلوی خودمو گرفتم. از جام بلند شدم و با هم به سمت در رفتیم.


آیدا


آقا بالاخره راضی شد و از جاش بلند شد.
کفش های اسپورت آبیش رو پوشید. منم کفش های اسپورت مشکیم رو پوشیدم.
داشت یادم می رفت. اون یه لباس آبی کم رنگ و شلوار سورمه ای پوشیده بود.
رفتیم توی پارکینگ.
داشتم به سمت ماشین خودم می رفتم که با صداش متوقف شدم.
-کجا؟
-می خوام سوار ماشینم بشم.
-لازم نیست. با ماشین من می ریم.
-باشه.
انگار از اینکه زود قبول کردم، تعجب کرد.
رفتم به سمت ماشینش که با دیدن یه جنسیس مشکی، دهنم باز موند. آخه تا حالا یه جنسیس رو از نزدیک ندیده بودم. درسته که مامان و بابام مهندسای موفقی بودن ولی راضی به مشهوری و مال و اموال نبودن. و می خواستن کاملا عادی زندگی کنن. خود من هم اصلا پرتوقع نبودم.
-نمی خوای سوارشی؟
-ها؟
خندش گرفت.
اولش از خندش تعجب کردم ولی بعد از فهمیدن رفتار خودم، با یکمی خجالت سوار ماشین شدم. اونم سوار شد و راه افتادیم به سمت مرکز خرید.
صدای آهنگو بلند کرد، که صدای خواننده محبوب من پیچید تو ماشین:
*یه چیزی بگم بهت بیاد، دوست دارم زیاد*
*می میرم اگه نبینمت، یا دلت منو نخواد*
*چه هوای عاشقونه ای، داره بارون میاد،داره بارون میاد*
*اگه بدونی بخاطرت، حالم چجوریه*
*اینا همه تقصیر دله، تقصیر دوریه*
*اومدن تو قشنگترین مزد صبوریه، مزد صبوریه*
*بارون بارون دلمو ببر پیشش*
*قلبم داره می سوزه تو آتیشش*
*بارون بارون تو که منو می شناسی*
*یه آدم دیوونه، یه آدم احساسی*
*بارون بارون دلمو ببر پیشش*
*قلبم داره می سوزه تو آتیشش*
*بارون بارون توکه منو می شناسی*
*یه آدم دیوونه، یه آدم احساسی*

*****

*منمو دلی که یه حالیه، جات خیلی خالیه*
*با تو حال دل عاشق من ، هر لحظه عالیه*
*نگو اینا همه توهمه، همشون خیالیه، همشون خیالیه*
*منمو دلی که می خواد تورو، حیفی بگی برو*
*بیا راحتم کن عشق من، از این تصورو*
*بدون تو می خوام چیکار، دنیای بی تورو، دنیای بی تورو*
*بارون بارون دلمو ببر پیشش*
*قلبم داره می سوزه تو آتیشش*
*بارون بارون، تو که منو می شناسی*
*یه آدم دیوونه ، یه آدم احساسی*
*بارون بارون، دلمو ببر پیشش*
*قلبم داره می سوزه تو آتیشش*
*بارون بارون، تو که منو می شناسی*
*یه آدم دیوونه، یه آدم احساسی*
**هوای عاشقونه - پویا بیاتی**
با پخش شدم آهنگ، به سلیقه ی آرسام آفرین گفتم. آخه من عاشق آهنگای پویا بیاتی و مخصوصا این آهنگشم.

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پست بیست و نهم


    تموم شدن آهنگ برابر شد با رسیدن ما به مرکز خرید.
    از ماشین پیاده شدیم.
    وارد مرکز خرید که شدیم، دوباره حالم گرفت.
    من کلا از خرید متنفرم.
    -منم.
    باصدای آرسام، با تعجب به سمتش برگشتم.
    تعجبمو که دید گفت:
    -منم از خرید متنفرم.
    فهمیدم که بازم بلند فکر کردم.
    گفتم:
    -اکثر مردا از خرید متنفرن.
    ابرو هاشو داد بالا و با لحن خاصی گفت:
    -یعنی من هر مردیم؟
    -معلومه. تو با بقیه چه فرقی داری؟
    دیگه جوابمو نداد و به جاش گفت:
    -اون لباس آبیه چطوره؟
    رد نگاهشو گرفتم. که به یه لباس ساده و بلند آبی تیره رسیدم که آستیناش سه رب بود.
    بدون توجه به موقعیتم گفتم:
    -ایول. همونیه که می خواستم.
    با صدای خنده ی آرسام، متوجه ضایع بازیم شدم.
    با هم وارد مغازه شدیم.
    فروشنده یه خانم بود. خانمه به اندازه هشت تا عروس آرایش کرده بود و یه لباس باز بنفش تنش بود.
    لباسو بهش نشون دادم و اونم سایزمو اورد.
    رفتم توی اتاق پرو. با کلی زحمت لباس رو پوشیدم. توی تنم خیلی شیک بود. دقیقا اونی بود که تو نظر خودم بود.
    شالمو انداختم رو سرم. می خواستم به آرسام هم نشونش ردم. درو باز کردم که دیدم، عین این بچه کوچولو ها کلشو اورد داخل.
    با چشمای گرد شده گفتم:
    -پررو.
    -خودتی.
    بیخیال بحث کردن شدم و گفتم:
    -چطوره؟
    -بد نیست.
    با اینکه می دونستم این حرفو به شوخی زد، چوب لباسیو برداشتم و کوبیدم تو سرش.
    یه آخ گفتو کلشو از اتاق پرو بیرون برد. منم لباسامو عوض کردم.
    لباسو دادم به خانومه و گفتم:
    -چقد شد؟
    -همسرتون حساب کرد.
    اصلا توجهی به حرفش نکردم . به این فکر می کردم که چرا حساب کرده.
    دوباره گفتم:
    -قیمتش چند بود؟
    -650.
    مغزم سوت کشید.
    سریع پلاستیک لباسو ازش گرفتمو از مغازه خارج شدم.
    رفتم کنار آرسام، که بدون اینکه نگام کنه گفت:
    -تو تنت خیلی قشنگ بود.
    با لبخند گفتم:
    -ممنون. سلیقه خودت بود.
    بدون حرف را افتادیم به سمت یه مغازه کت فروشی.

    [/HIDE-THANKS]
     

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز





    [HIDE-THANKS]

    پست سی ام


    آرسام


    وارد مغازه کت فروشی که شدیم، دیدم چشمای آیدا برق زد. بهش گفتم:
    -کت دوست داری؟
    با ذوق گفت:
    -آره. خیلی شیکن.
    -خب. لباس تورو من انتخاب کردم. توام مال منو انتخاب کن.
    -باوشه.
    با ، باوشه ای که گفت خندم گرفت.
    همینجوری داشتیم کت هارو نگاه می کردیم که آیدا گفت:
    -اینم از انتخاب من.
    داشت به یه کت ساده ی سورمه ای اشاره می کرد. با اینکه ساده بود ولی شکی در این نیست که سلیقش خیلی خوبی.
    -چطوره؟
    گفتم:
    -بد نیست.
    یه چشم غره بامزه بهم رفت که دوباره خندم گرفت.
    به مغازه دار که یه دختر مو مشکی با سه کیلو آرایش بود. کت رو بهش نشون دادم که با ناز گفت:
    -اوه مای گاد. عجب سلیقه ای دارید. خیلی به شما میاد.
    خنثی نگاش کردم که یهو آیدا از پشتم در اومد و با لبخند گفت:
    -درسته . هر لباسی به همسرم میاد.
    بعدش رو کرد سمت من و گفت:
    -بریم پروش کنی عزیزم.
    تو شک حرفاش بودم که بدون اینکه بهم دست بزنه، لبه ی پیرهنمو گرفت و کشوندم به سمت اتاق پرو.
    -چرا اونجوری حرف زدی؟
    با اخم گفت:
    -چون اصلا حوصله ی همچین دخترایی رو ندارم، که هر دقیقه می خوان خودشونو به یکی بندازن.
    خوشم اومد. خوب دختررو ضایع کرد.

    رفتم توی اتاق پرو و کترو پوشیدم. واقعا بهم میومد. داشتم خودمو نگاه می کردم که صدای در اومد. درو باز کردم که آیدا اومد توی اتاق پرو.
    -تو که پررو تری. برو بیرون ببینم.
    -نامرد. دختره داره نگاه می کنه. ضایع بازی در نیار.
    یه لبخند خبیث زدم و تو یه حرکت ناگهانی، لبه ی آستینشو گرفتم ، چرخوندمش و خودمو خم کردم روش.
    بهت زده گفت:
    -چیکار می کنی؟
    فاصله رو بدون اینکه بهم برخورد کنیم کم کردم و گفتم:
    -الان مثلا داریم همو می بوسیم.
    احساس کردم از اینکه فاصله بینمون کم بود خجالت کشید و یه لرزش خفیف پیدا کرد.
    با صدای آرومی گفت:
    -چی؟
    یکم فاصله رو بیشتر کردم و گفتم:
    -دختره داره نیگاه می کنه. ضایع بازی در نیار.
    راحت تر شد و با حرص گفت:
    -تقلید کار.
    خندیدمو بعد از چند ثانیه آستینشو ول کردم. اونم از اتاق پرو خارج شد که لحظه آخر یه چشمک جلوی چشم دختره بهش زدم و اونم بامزه خندید. لباسمو عوض کردم و از اتاق پرو خارج شدم.
    رفتم پیش دختره و گفتم:
    -چند شد؟
    با حرص و اخم گفت:
    -زنت حساب کرد.
    یه لبخند حرص درار زدم و رفتم بیرون.
    آیدا دم در وایساده بود.
    یه نگاه بهم کردیم و با هم زدیم زیر خنده.
    پلاستیک لباسامو داد دستم و گفت:
    -چه بازیگرایی بودیم.
    یه لبخند کوچیک بهش زدم وگفتم:
    -چند شد؟
    -مهم نیست.
    -بگو.
    -گفتم که مهم نیست.
    با لحن ملایمتری گفتم:
    -بگو. چند شد؟
    لباشو روی هم فشار داد. معلوم بود نمی خواد بگه. ولی گفت:
    -785.
    -باهات حساب می کنم.
    -منم قبول نمی کنم.
    -باید بکنی.
    با آرامش گفت:
    -یه هدیه از طرف من به تو.
    نمی خواستم بیشتر از این اذیتش کنم.
    گفتم:
    -باشه.
    و حالا نوبت اون بود که از روی رضایت لبخند بزنه.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پست سی و یکم


    آیدا


    داشتیم از پاساژ خارج می شدیم که یادم افتاد کفش نخریدیم. برگشتم سمت آرسام و گفتم:
    -مستر آرسام، کفش نخریدیم.
    با حرفم از حرکت ایستاد و با تعجب گفت:
    -مگه کفش نداری؟
    -کفش دارم ولی همشون اسپورتن.
    -اشکال نداره. من یه دوست دارم. کفش فروشی داره. از اونجا می گیریم.
    -باوشه.
    از پاساژ خارج شدیم.
    سوار ماشین که شدیم، دوباره صدای نرم پویا بیاتی پیچید تو ماشین:
    *نیستی ببینی، من یه مریضم که حالش خیلی وخیمه*
    *میگم دست میشه میگه خدا کریمه، آره خدا کریمه*
    *اما تو نیستی، هرکی یه چیزی میگه رویامو بگیره*
    *حرفایی که هیچ جوره تو کتم نمی ره*
    *تو کتم نمی ره این جدایی*
    *تو کتم نمی ره بی تو باشم*
    *دنیا شده جای بی وفا ها*
    *فک کردی منم از اون قماشم*
    *مگه میشه دوستت نداشته باشم*
    *مگه میشه سراغتو نگیرم*
    *من ساده به دستت نیاوردم*
    *فک نکن به این سادگی می رم*

    ******

    *نیستی ببینی*
    *وسعت تنهایی من خیلی زیاده*
    *عشق منو دست خواب و خاطره داده*
    *ساده ی ساده*
    *نیستی ببینی ، خط های دلتنگی این جاده درشته*
    *گریه با آهنگای غمگین منو کشته*
    *آخ منو کشته*
    *تو کتم نمی ره این جدایی*
    *تو کتم نمی ره بی تو باشم*
    *دنیا شده جای بی وفا ها*
    *فک کردی منم از اون قماشم*
    *مگه میشه دوستت نداشته باشم*
    *مگه میشه سراغتو نگیرم*
    *من ساده به دستت نیاوردم*
    *فک نکن به این سادگی می رم*
    **نیستی ببینی – پویا بیاتی**
    -پیاده نمی شی؟
    با صداش چشمام رو که بسته بودم باز کردم و پیاده شدم. با پیاده شدنم، چشمم بافتاد به یه کفش فروشی شیک و بزرگ.
    وارد که شدیم با انواع کفش ها روره رو شدم.
    -سلام. خوش اومدین.
    با صدای یه پسر 18، 19 ساله به سمتش برگشتم. که دیدم داره با آرسام سلام و علیک می کنه.
    -سلام.
    با شنیدن صدای یه لبخند کوچیک زد و گفت:
    -سلام زن داداش.
    آرسام زود گفت:
    -نه بابا. زن داداش رو از کجا آوردی؟
    -آرسی. مگه زن نگرفتی؟
    آرسام با شوخی گفت:
    -آخه به قیافه من می خوره، مزدوج شده باشم؟
    -حالا بیخیال چی می خواید؟
    آرسام بهم نگاه کرد و این یعنی من باید بگم:
    -یه کفش مجلسی آبی ساده که پاشنش خیلی بلند نباشه.
    پسره که پوستش سفید بود با چشم و ابرو و موهای مشکی، گفت:
    -دنبال من بیاید.
    دنبالش راه افتادیم. به یه بخش رسید که پر از کفش های آبی بود. از یکیشون خیلی خوشم اومد. نمی دونم آرسام چجوری فهمدی و همونو انتخاب کرد.
    سایز منو اورد و پوشیدمش. کفش شیکی بود.
    آرسام هم یکم با اون پسره که اسمش وحید بود حرف زد و بعد از حساب کردن پول کفش از مغازه بیرون رفتیم.
    پول کفش رو هم خودش حساب کرد. نامرد. هرچی بهش گفتم بذار خودم حساب کنم، قبول نکرد.
    سوار ماشین شدیم.
    آرسام دوباره ضبطو روشن کرد. اما چون من از شدت خستگی زیاد خوابم برد، نتونستم بفهمم که چه آهنگی پخش شد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پست سی و دوم


    آرسام


    رسیدیم به خونش. منتظر بودم پیاده بشه اما پیاده نمی شد. چرخیدم سمتش و تازه فهمیدم خوابش بـرده. آروم صداش زدم ولی بیدار نشد. به این نتیجه رسیدم که خوابش خیلی سنگینه. بازوشو یه تکون کوچیک دادم که چشماشو باز کرد. انگار متوجه اطراف نبود که با تعجب گفت:
    -چی شده؟
    -هیچی. رسیدیم.
    چشماش رو مالوند و گفت:
    -آها. ممنون. امروز خیلی خوش گذشت. خدافظ.
    بعدش بدون اینکه اجازه حرف زدن به من بده، وسایلشو برداشت و از ماشین پیاده شد.
    در رو با کلید بازکرد و وارد خونش شد. خواستم راه بیوفتم که یادم اومد مهمونی فرداست و بهش نگفتم کی آماده باشه.
    با گوشیم یه پیام بهش دادم:
    " مهمونی فردا ساعت 6:30 شروع می شه. ساعت 5:30 آماده باش. میام دنبالت "
    بعد از ارسال پیام، ماشین رو روشن کردم و راه افتادم به سمت خونه.


    آیدا


    وارد خونه شدم. وسایلارو پرت کردم روی مبل و لباسام رو با یه شلوار زرد چسبون و تاپ سفید ساده عوض کردم و خودم رو انداختم روی تختم که با صدای پیام گوشیم، آه از نهادم بلند شد. خواستم ولش کنم، ولی با فکر اینکه کسی کار مهمی داشته باشه، به سختی از جام بلند شدم. گوشیم رو چک کردم.
    آرسام بود. با خوندن پیامش یه استرس عجیب افتاد به جونم. می ترسیدم نتونم اون مدارک رو پیدا کنم.
    دوباره خوابیدم روی تخت. سعی کردم ذهنمو از همه چیز خالی کنم. موفق هم شدم و با ذهنی آزاد و آروم به آغـ*ـوش خواب پناه بردم.


    ......


    با صدای پشت سر هم زنگ در، با کلی بدبختی از جام بلند شدم و با چشمای بسته درو باز کردم.
    طرف با جیغ گفت:
    -آیدای روانی چرا هرچی در می زنم، درو باز نمی کنی؟ مگه کوه کندی که تا لنگ ظهر می خوابی؟
    بعدم محکم هلم داد و رفت داخل خونه. با صدای جیغ مریم، خواب کلا از سرم پرید. با بی حالی درو بستم و رفتم توی پذیرایی. با اخم نشسته بود روی یکی از مبل ها. رفتم و نشستم روبه روش و با بی حوصلگی گفتم:
    -بگو.
    -کوفت و بگو. درد و بگو. من باید چیزی بگم یا تو؟
    -تو.
    با حرص گفت:
    -من چی بگم؟
    -من چی بگم؟
    -خنگول تعریف کن ببینم. چه خبر از اداره پلیس؟
    -سلامتی.
    -می زنمتا.
    -وای کلافم کردی. بذار حداقل برم دستشویی.
    -زود.
    بلند شدم و رفتم دستشویی. بعدشم موهامو شونه کردم ، یه تل زدم و ریختم دورم.
    برگشتم پیش مریم و دوباره نشستم روی مبل.
    -شروع کن.
    همه چیزی براش تعریف کردم. البته با سانسور. بعد از اتمام حرفم با عجله از جاش بلند شد و گفت:
    -باید عجله کنی.
    -چرا؟
    -مگه آرسام ساعت 5:30 نمیاد دنبالت؟
    -آره.
    -باید آماده شی.
    -زوده.
    صداشو بلند کرد و گفت:
    -زوده؟ الان ساعت چهار و نیمه.
    با تعجب به ساعت نگاه کردم. راست می گفت:
    -بلند شو دیگه فقط یه ساعت وقت داری.
    [/HIDE-THANKS]
     

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پست سی و سوم


    با عجله بلند شدیم و باهم رفتیم توی اتاق من.
    -ببینم لباستو.
    لباسم در آوردم و دادم بهش.
    با دقت نگاش کرد و گفت:
    -خیلی شیکه.
    کفشمم دادم بهش. اون رو هم با دقت نگاه کرد. معلوم بود که از هر دوشون خوشش اومده.
    همینجوری داشتم نگاش می کردم که با حرص گفت:
    -چرا داری منو نگاه می کنی؟ پاشو برو حموم.
    سریع حوله رو برداشتم و پریدم توی حموم. از خدام بود که از دست مریم با اون داد و جیغاش فرار کنم.
    بعد از ده دقیقه از حموم اومدم بیرون. سریع موهام رو خشک کردم و لباس پوشیدم. مریم انگار رفته بود دستشویی. وقتی اومد بیرون بادیدن من یه جیغ زد و گفت:
    -چرا لباساتو نپوشدی؟ آیدا وقت نداریا.
    از ترس کر شدنم، تو دو دقیقه لباسامو پوشدم. مریم نشوندم رو صندلی تا موهامو درست کنه. بهش گفتم:
    -ساده درست کن.
    -ساکت باش.
    -بی ادب.
    -عمته.
    خندم گرفت.
    -چرا می خندی؟
    گفتم:
    -یکی از عمه هام مامانته. بقییشونم خاله هاتن.
    اولش شکه شد ولی بعد خودشو زد به اون راه و مشغول درست کردن موهام شد. بعد از ربع ساعت، کارش تموم شد.
    به خودم تو آینه نگاه کردم. موهامو باز پشتم ریخته بود و از بغلاش گیش ریز کرده بود و تو مرکز سرم از پشت، با کلیپس آبی کوچیک بسته بودش. یه تیکشم از جلو ریخته بود تو صورتم. خیلی ناز شده بودم.
    -تموم شد؟
    -نه آرایشت مونده و ما فقط نیم ساعت وقت داریم.
    -عجله کن.
    -باشه.
    بیست دقیقه گذشت و بالاخره کار مریم تموم شد.
    دوباره به خودم تو آینه نگاه کردم. یه رژ لب صورتی خوش رنگ زده بود رو لبام. یه سری چیزای رنگ رنگی دیگه هم زده بود به صورتم و پشت چشمام که چون تا حالا استفاده نکردم ، اسمشونم بلد نیستم. ولی بر عکس من، مریم استفاده می کنه. درسته که صورتشو پر از آرایش نمی کنه، اما خوب اسمارو بلده و می تونه خیلی خوب آرایش کنه.
    با صدای مریم از فکر در اومدم.
    -گردنبند و اینا داری؟
    -آره.
    رفتم و از توی کمدم، ست نقره ام رو برداشتم. خیلی قشنگ بود. یادمه مامان و بابام برای تولد 18 سالگیم برام گرفته بودنش. الماس های ریز آبیش برق می زد. گردنبند رو انداختم گردنم و دستبند رو هم دستم کردم. انگشتر رو هم کردم توی انگشتم. گوشواره هم داشت ولی چون من گوشام سوراخ نبود. به دردم نمی خورد. کیف دستی سفیدم رو هم برداشتم و گوشیم رو انداختم داخلش. یه کت جلو باز مشکی هم داشتم. اونم پوشیدم. کفش هام رو هم پام کردم.
    مریم با تحسین نگام کرد و گفت:
    -خیلی خوشگل شدی.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پست سی و چهارم


    آرسام


    با آب یخی که ریخته شد روم از جا پریدم. که صدای خنده آرش و آرشام بلند شد. واقعا درک نمی کنم که اینا پلیس باشن.
    با عصبانیت از روی تخت بلند شدم و رفتم سمتشون.
    -مگه مرض دارین اول صبحی، برادر عزیزتون رو اینجوری از خواب بلند می کنین؟
    آرش با ته خنده ای که تو صداش بود، گفت:
    -داداشی عاشق شدی؟ اول صبحی چیه؟ ساعت چهاره. فهمیدی؟ چهار.
    با تعجب گوشیمو برداشتم و به ساعت نگاه کردم.چهار بود و من باید پنج می رفتم دنبال آیدا.
    همینجوری داشتم به ساعت نگاه می کردم که آرشام گفت:
    -آرسی خان، دیرت نشه یوقت.
    با حرفش مثل برق گرفته ها پریدم تو دستشویی. با عجله اومدم بیرون و لباسام رو عوض کردم. موهامو هم خشک کردم. اما چون نم داشت نیم ساعت داشتم حالتش می دادم.
    تو تمام مدتی که من از اینور اتاق می رفتم اونور اتاق، آرش و آرشام با خنده نگام می کردن که آرشام به آرش گفت:
    -انقدر هوله که انگار عروسیشه.
    توجهی به حرفش نکردم و مشغول کارم شدم. همه ی کارام تموم شد، در آخر خودمو با عطر خفه کردم و همراه با آرش و آرشام از اتاق زدیم بیرون.
    ساعت 5 بود.
    با عجله از آرش و آرشام خدافظی کردم و از خونه بیرون اومدم. سوار ماشین شدم. دعا می کردم که ترافیک نباشه.
    سر ساعت رسیدم جلوی در خونش.
    یه تک زدم به گوشیش.
    بعد از دو دقیقه اومد بیرون. واقعا خوشگل شده بود. درو باز کرد و نشست تو ماشین.
    -سلام.
    -سلام.
    شیطون گفت:
    -خوشگل شدم، آره؟
    جدی گفتم:
    -خوشگل شدی ولی می ترسم.
    با لبخندی که از روی رضایت بود، گفت:

    -از چی؟
    خبیثانه گفتم:
    -می ترسم کار دست خودت بدی!
    منظورمو فهمید. اینو از لرزش خفیف بدن و چشماش که رنگ ترس گرفت فهمیدم.
    نگاهشو ازم گرفت و به بیرون خیره شد. کاملا معلوم بود استرس داره. ترجیح دادم حرفی نزنم تا خودش آرامشش رو بدست بیاره.


    آیدا


    خیلی استرس داشتم. آرسام هیچ حرفی نمی زد. خودم از اولش می ترسیدم و این آرسام هم ترسمو بیشتر کرد.
    یه لحظه دلم گرفت. اگه اتفاقی برام میوفتاد، باید چیکار می کردم؟ یا اگه آرسام نمی تونست کمکم کنه چی؟
    داشتیم از شهر خارج می شدیم.
    -مگه مهمونی خارج از شهره؟
    -آره.
    -چرا؟
    -اون مهمونی پره خلافکار و قاتله. اگه داخل شهر باشن، گیر میوفتن.
    بعد از نیم ساعت، رسیدیم به یه عمارت خیلی بزرگ. ماشین های شیک و خارجی، دونه دونه وارد عمارت می شدن. ماهم وارد شدیم. ماشین رو داخل یه حیاط خیلی بزرگ که بیشتر شبیه به باغ بود، پارک کردیم و پیاده شدیم. قلبم تند تند می زد. به طوری که احساس می کردم همه می شنون. وارد عمارت شدیم. به محض ورودمون، حاله ای از دود و بوی نوشیدنی، بهم برخورد کرد. حالت تهوع گرفتم. با صحنه ای که دیدم، نفس توی سینم حبس شد.

    پسرا با گیجی از این طرف می رفتن اون طرف و دخترا با وضع خیلی بدی مسـ*ـتانه می خندیدن و مشغول عشـ*ـوه ریزی بودن. بعضی ها هم کارایی می کردن که از گفتنش عاجزم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پست سی و پنجم


    خیلی آروم به آرسام گفتم:
    -کجا آوردیم؟
    لرزش صدام خیلی زیاد بود و ترسو خیلی راحت می شد تو چهرم دید.
    آرسام نگام کرد و گفت:
    -حالت بده؟
    -آره.
    یکم اومد نزدیکتر و گفت:
    -نگران نباش، من پیشتم.
    -واقعا می ترسم.
    یه ببخشید گفتو دست سرد و لرزونم رو گرفت. از گرمای دستش، یه ذره آرامش گرفتم. منو دنبال خودش کشوند و با هم نشستیم روی یه مبل دونفره.
    -شالتو بردار و کتتم در بیار.
    -نمی تونم.
    -مجبوری.
    نمی خواستم ولی درشون اوردم.
    نیم ساعت نشسته بودیم که تو یه لحظه کل چراغا خاموش شد. دست آرسام رو محکم فشار دادم که گفت:
    -وقتشه.
    با عجز گفتم:
    -نمی تونم.
    خیلی محکم، با اخم گفت:
    -می تونی. یادت نره. اتاق سوم از سمت راست. پرونده آبی رنگ.
    لبمو گزیدم و گفتم:
    -باشه. راه پله کجاست؟
    -دقیقا پشت سرمون.
    دستمو ول کرد. منم از جام بلند شدم و رفتم به سمت راه پله. از کنار دخترا و پسرا که می گذشتم، حالم بدتر از قبل می شد.
    به راه پله رسیدم. رفتم طبقه بالا. استرس نمی ذاشت درست فکر کنم. اتاق سوم از سمت راست رو مدام با خودم تکرار می کردم.
    -1، 2، 3
    وارد اتاق شدم. ده دقیقه وقت داشتم. یه اتاق بود با دکور سفید و مشکی. دیوار ها سفید بودن. دو تا کمد بزرگ مشکی سمت راست بود. سمت چپ یه تخت دونفره مشکی بود. چند ا میزم توی اتاق بود. اول از کمدا شروع کردم. خالی بودن. زیر و روی تختم گشتم. اونجا هم چیزی نبود. یه لحظه نگام به روی میز ها افتاد.انواع نوشیدنی. با صدای در، با ترس به در نگاه کردم. یه پسر جوون 25، 26 ساله با چشمای قرمز اومد داخل اتاق و درو پشت سرش قفل کرد.
    داشتم دیوونه می شدم. معلوم بود مسته. با لحن کشیده ای گفت:
    -جون. عجب جیگری. چه هیکلی. این هیکلو برا کی ساختی تو لعنتی. افتخار یه شبو میدی؟
    با هر حرفش نزدیک و نزدیک تر می شد و منم هی می رفتم عقب. اونقدر رفتم عقب که پام گرفت به تخت و افتادم روش. پسره هم تو یه حرکت پرید روم. خواستم جیغ بزنم ولی یادم اومد که کسی نباید منو ببینه. نباید جلب توجه می کردم. با دستم محکم هلش دادم که ازم دور شد. رفتم عقب تخت که دوباره خودشو انداخت روم. دستمو تکون می دادم که یهو خورد به یه شیشه نوشیدنی. بدون مکث برش داشتم و کوبیدمش تو سر پسره. از حرکت ایستاد. به زور انداختمش پائین تخت. شیشه نوشیدنی رو هم انداختم یه گوشه ای.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    سلام عزیزای دلم.
    من واقعا بابت تاخیر طولانی ای که داشتم از همتون معذرت خواهی میکنم.
    یه مشکل برام پیش اومده بود اما الان برگشتم و قول می دم که از این به بعد با پست های منظمم رضایتتون رو کسب کنم.



    [HIDE-THANKS]
    پست سی و ششم


    چشمم افتاد به یه دکمه ی قهوه ای که روی میز بود. فشارش دادم که یه کاشی از زیر میز رفت پائین. داخلشو نگاه کردم. فقط یه پوشه ی سبز. بازش کردم. دوتا پرونده آبی توش بود. چون نمی دونستم کدوم اصلیه، سریع از دوتاش عکس گرفتم و فرستادم برای آرشام و آقای پایدار. بعد از اتمام کارم، گذاشتمشون سر جاش و دوباره دکمه رو زدم که کاشی به حالت اول برگشت.
    دوسه دقیقه دیگه وقت داشتم. رفتم سمت پسره. نبضشو گرفتم. زنده بود ولی بیهوش شده بود. خیلی تعجب کردم با اون قدرتی که من زدم تو سرش، باید خدارو زیارت می کرد. به سختی خوابوندمش روی تخت و پتورم تا خرخره کشیدم روش که تا مرز خفگی هم بره، پسره بی شعور. سریع از اتاق زدم بیرون و برگشتم پیش آرسام. روی همون مبل نشستم ولی به جای آرسام با یه پسر مـسـ*ـت دیگه روبه رو شدم. واقعا نمی دونم وقتی خدا داشته شانس تقسیم می کرده من کدوم گوری بودم.
    خواست دستشو بندازه دور گردنم که با مشتی که خورد تو صورتش، پخش زمین شد.
    آرسام سریع گفت:
    -کارمون تموم شد. باید زود بریم.
    سریع بلند شدم و شالمو سرم کردم. از عمارت رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم.



    آرسام


    به محض اینکه وارد جاده اصلی شدیم، آیدا با صدای بلند زد زیر گریه. با عجله ماشین رو پارک کردم و گفتم:
    -چی شده؟
    همه چیزو برام تعریف کرد. غیر ارادی بغلش کردم. درکش نمی کردم ولی می تونستم خودمو به عنوان یه دختر تو اون موقعیت قرار بدم.
    بعد از ده دقیق آروم شد. به حالت اولش برگشت و چشماشو بست.
    منم دوباره ماشین رو روشن کردم. تو مدتی که داشت حرف می زد، ترجیح دادم حرفی نزنم تا خوب خودشو خالی کنه.
    وقتی رسیدیم جلوی در خونش، یه خداحافظی بی جون تحویلم داد و از ماشین پیاده شد. درو باز کرد و رفت داخل. وقتی از رفتنش مطمئن شدم، حرکت کردم به سمت اداره پلیس تا مدارک رو چک کنیم.
    ماشین رو پارک کردم و وارد اداره شدم. با اینکه ساعت 12:30 بود ولی اداره هنوز شلوغی خودشو داشت. خودمو به اتاق جلسه رسوندم و بعد از در زدن وارد شدم. بابا، آرش و آرشام توی اتاق بودن. وقتی منو تنها دیدن با تعجب بهم زل زدن. آخه قرار بود که آیدا رو هم با خودم بیارم
    آرش گفت:

    -چرا آیدا رو با خودت نیاوردی؟
    صندلی رو عقب کشیدم و نشستم روش و گفتم:
    -حالش خوب نبود. رسوندمش خونش.
    -اینجوری که نمی تونه معموریت رو بفهمه!
    -خودم براش توضیح می دم.
    -باشه. ولی اگه یادت بره... .
    پریدم تو حرفش و خبیثانه گفتم
    -هیچ کاری نمی تونی بکنی.

    دوباره خواست یه چیزی بگه که با حرف بابا رسما دهنش بسته شد.
    -آرش تمومش می کنی یا تمومت کنم؟
    بابا انقدر جدی و خشن این حرفو زد که خودمم ترسیدم،چه برسه به آرش.
    -شروع کنیم
    با حرفم ، آرشام از جاش بلند شد و فلشی که اطلاعات رو روش ریخته بودن رواورد. به لپ تاب وصلش کرد.
    بعد از حدود یه ساعت و نیم، کل اصلاعات رو بررسی کردیم و خوشبختانه تونستیم مخفیگاه یا همون عمارت گروه خشم سیاه رو پیدا کنیم.
    قرار شد که من فردا برم خونه آیدا و یه بخشی از اصلاعاتی که گرفتیم رو براش توضیح بدم.
    -آرسام میشه لطفا بیای توی اتاقم؟
    -باشه.
    بعد از جمع کردن لپ تاب، رفتم به سمت اتاق بابا.
    در زدم و با اجازش وارد اتاق شدم.
    نشستم روی یکی از مبل های وگفتم:
    -بفرمائید.
    -یه درخواستی ازت دارم. فردا که می ری خونه آیدا، ببرش تا اون واحد روبه رویی خونه ی تورو هم ببینه.
    یه حدسایی می زدم اما برای اطمینان پرسیدم:
    -چرا؟

    [/HIDE-THANKS]
     

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پست سی و هفتم


    -چون خونه خودش خیلی براش بزرگه و زیاد امن نیست. ممکنه قاتل به اونم آسیب بزنه. از طرفی هم یه دختر تنها توی یه خونه خالی، درست نیست باشه.
    -باشه. می برمش ببینه.
    -ممنون پسرم.
    -خواهش می کنم بابا.
    از جام بلند شدم و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شدم و مستقیم رفتم به سمت در ورودی و ماشینم. خیلی خسته بودم و نیاز به خواب داشتم.


    آیدا


    چشمام رو با درد باز کردم. دیشب وقتی داشتم گریه می کردم خوابم برد. ولی واقعا خیلی خوب بود. تونستم خوب خودم رو خالی کنم. تا چند ماه دیگه، اگه مشکلی پیش نیاد، نیاز به گریه ندارم.
    از روی تخت بلند شدم. لباسام همون لباس های مهمونی بود. با یه تاپ قهوه ای و شلوارک مشکی عوضش کردم.
    -پیش به سوی اتاق فکر.
    مثل کانگورو پریدم توی دستشویی و بعد از عملیات سری اتاق فکر خارج شدم و مثل یه بچه ی خوب نشستم روی مبل. هیچ کاری هم نمی کردم. فقط خیلی عادی نشسته بودم و به در و دیوار نگاه می کردم. تو عالم خودم بودم که با صدای زنگ در، همون فرشته مرگه بهم پوزخند زد.
    بلند شدم و درو باز کردم، که مریم پرید تو خونه.
    -تو جای دیگه نداری که بری اونجا چتر شی؟
    -چه جایی بهتر از خونه دختر دایی گلم.
    درو بستم و رفتم و نشستم کنار مریم روی مبل.
    شال و مانتوش رو در اورد. موهای مشکیش رو مثل همیشه چتری ریخته بود تو صورتش. زیر مانتوش هم یه پیرهن سادهی نارنجی پوشیده بود.
    -تعریف کن.
    با تعجب گفتم:
    -چیو؟
    -معموریت دیشب رو دیگه.
    -وای مریم. اصلا خوصلشو ندارم.
    با سماجت گفت:
    -بگو دیگه. بگو.بگو بگو.
    -ولش کن مریم.
    -اه آیدا. بگو دیگه. زود باش.
    دیگه صبرم تموم شد. صدام رو بلند کردم و گفتم:
    -هیچی نشد. بس کن مریم.
    از دادم جا خورد.
    تقصیر خودش بود. خودش خوب می دونست که وقتی کسی مجبورم کنه کاری انجام بدم یا حرفی بزنم، نمی تونم خودمو کنترل کنم.
    بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه.
    خیلی گشنم بود. از دیشب هیچی نخورده بودم. اون مهمونی کوفتی هم که انگاه صاحاب نداشت، یه کیکی هم بهمون ندادن.
    از توی کابینت دو تا چوب شور در اوردم یه شیر پاکتی کوچیک هم از توی یخچال اوردم.
    داشتم می خوردمشون که مریم اومد تو آشپزخونه.
    با دیدن من که با خیال راحت داشتم چوب شور می خوردم، چشماش گرد شد و گفت:
    -خانومو باش. من اومده بودم ازت معذرت خواهی کنم.
    -قبول نمی کنم.
    با تعجب گفت:
    -چیو قبول نمی کنی؟
    -معذرت خواهیت رو.
    -پررو.
    -هستی.
    داشت حرص می خورد . پاکت خالی چوب شور رو دادم دستش و الفرار.
    با خوشحالی داخلشو نگاه کرد. اما با دیدن پاکت خالی، صورتش از حرص قرمز شد. فکر کنم کاسه ی حرصش لبریز شده بود.
    -آیدا. اگه دستم بهت برسه.
    از توی اتاقم داد زدم:
    -هیچ کاری نمی تونی بکنی.
    در اتاق رو بستم و قفلش کردم. بعد از چند دقیقه، صدای باز و بسته شدن در اومد. فهمیدم مریم رفت. از اتاق اومدم بیرون که دوباره صدای زنگ در بلند شد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا