رمان خفته در کالبد ها | fateme078 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

FATEME078

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
1,311
امتیاز واکنش
31,597
امتیاز
873
سن
25
محل سکونت
تهران
[HIDE-THANKS]با این حرفش خاله از اتاق خارج می‌شود. شاید می‌خواهد تنهایمان بگذارد، شاید هم... نمی‌دانم.
- من؟ جالبه... فکر می‌کردم باعث و بانی این اتفاقی که برات افتاده منم!
لبخندی روی لبش می‌نشاند. تکه‌ای از موهای بلندش، پریشان جلوی چشم‌هایش افتاده‌‌. پیشانی‌اش خیس عرق شده است. رنگ لب‌هایش به سیاهی می‌زند. نگران‌ بلند می‌شوم.
- کاوه خوبی؟ من برم خاله رو صدا کنم؟
صدایش را بالا می‌برد.
- نه! خوبم... دوباره نرو گندم. کنار تو خوبم! تو بری دوباره حالم بد می‌شه. فقط کنار تو حالم خوبه. نذار دوباره تنها شم گندم. بمون پیشم‌ بذار آروم بگیرم... کنار تو! بابت اتفاقی که برای پدرت افتاده متاسفم. گندم، حالا که اون نیست؛ مامانت و گیتا اینجان تو هم بمون!
رنگ صورتش مانند گچ شده بود. مردمک چشم‌هایش رو به سفیدی می‌رفت و باز حرف می‌زد!
- کاوه هیچی‌ نگو... تو رو خدا هیچی نگو. نمی‌خوام تو رو هم از دست بدم. خواهش می‌کنم هیچی نگو تا کسی رو خبر کنم.
بدون این‌که به حرف‌های بعدیش گوش کنم از پله‌ها پایین می‌روم.
- خاله! خاله...
بدو به‌ سمتم می‌‌دود. روی آخرین پله‌ دو زانو‌ می‌نشینم و اتاق کاوه را نشانش می‌دهم.
- حالش بده‌. قیافه‌ش داره شبیه مرده‌ها میشه! خاله، یکی باید به دادش برسه!
خاله با یا حضرت عباسی با آن پاهای لنگانش به سمت اتاق کاوه می‌دود.
مادر هم پشت سرش بالا می‌رود. گیتا و کتایون بهم نگاه می‌کنند و کتایون با گریه جلوی پاهایم می‌نشیند. با گریه و طوری که انگار می‌خواهد مرا مخاطب قرار دهد، می‌گوید:
- چه بلایی سرش اوردی باز؟ کشتیش؟ داداشم‌ رو کشتی؟ چرا دست از سرمون برنمی‌داری؟ چی کارش کردی باز؟ اون تو رو دوست داشت؛ حتی بیشتر از من که خواهرشم!
اشک روی گونه‌هایم را پا‌ک می‌کنم.
- من نکشتمش. اون که نمرده‌.
با صدای مادر سرم را بالا می‌گیرم.
- کاوه که حالش خوبه! گندم از بس نخوابیدی چشم‌هات تار می‌بینه! بیا بالا. کاوه داره صدات می‌کنه‌.
با لبخند حق به جانبی به کتایون نگاه می‌کنم. آرام از پله‌ها بالا می‌روم و داخل اتاق مربع شکلش می‌شوم. صورتش همان‌طوری بود که من قبلا دیده بودم. عجیب بود مادر و خاله متوجه‌‌ش نشده بودند!
- نمی‌بینید لب‌هاش سیاهه! چشماش سفید شده. اون داره می‌میره.
خاله یکهو یقه مانتویم را سمت خودش می‌کشد.
- زبون تو گاز بگیر!‌ ما ‌مجبور شدیم با یه طلسم کاوه رو برگردونیم گندم! تو هیچی نمی‌دونی.
گیج نگاهش می‌کنم و سعی می‌کنم دست‌هایش را از یقه‌ام جدا کنم.
- طلسم چیه دیگه؟ طلسم برای چی؟!
با صدای عمو علی تمام نگاه‌ها سمت او می‌چرخد.
- دارم باور می‌کنم زن‌ها خرافاتین! الان فکر کردید با آوردن یکی که گفته رابط داره و اون طلسم مضحک حال کاوه رو خوب کردید؟ الان این حالش خوبه؟! هر ده دقیقه یک بار صورتش کبود میشه بعد دوباره یه چی می‌خورونی بهش تا مثل قبل بشه!
کاوه سرفه‌های شدیدی پشت سر هم می‌کند.
- بابا، من خوبم. ببین گندم اومده... اومده که پیش ما بمونه. خوشحاله از اینکه من حالم خوبه! باورت می‌شه بابا؟ گندم به من می‌گـه مثل برادرمی.‌‌ من بهش می‌گم دوست دارم ولی اون می‌گـه برام مهم نیست.
کمر خودم را به دیوار تکیه می‌زنم. کی این حرف‌ها را به او گفته بودم؟ روز آخر در آن اتاقک سرایدار؟ مگر نمی‌گفت فراموشی گرفته؟‌
- کاوه، تو دروغ‌گویی! تو همه چی رو یادته... پس بگو‌ که اون روز چه اتفاقی برات افتاد!
نیش‌خندی روی لب کبودش می‌نشاند. ابروهایش را جمع می‌کند. مشتش را گره کرده و به چشم‌های من خیره نگاه می‌کند.
- مطمئنی که اگه بگم تو از عذاب وجدان نمی‌میری؟‌
محکم می‌گویم:
- برای کار نکرده عذاب وجدان نمی‌گیرم! من هیچ نقشی نداشتم این رو حداقل تو که می‌دونی.
به گوشه تختش خیره می‌شود. دوباره سرش را بالا می‌گیرد؛ این‌بار انگشت ‌اشاره‌اش را سمت من نگه می‌دارد.
- تو آدم نیستی! یه موجود فرازمینی‌ای، یک شیطان! اون روز بعد از اینکه در رو روی من قفل کردی بدون اینکه بازش کنی داخل اتاق اومدی! جلوی چشمام ظاهر شدی و با چشم‌هات من رو تسخیر کردی طوری که انگار کر و لال و فلج مادرزادم! تو این بلا رو سر من آوردی گندم!
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]رنگ از صورتم می‌پرد. توقع چنین سخرانی سرکوب‌کننده‌ای را نداشتم. با خودم کلنجار می‌روم که چیزی به او بگویم و مانند خودش به توپ ببندمش یا برای حفظ همین سلامتی نصفه نیمه‌اش اتاق را ترک کنم. فکر دوم پیروز می‌شود؛ با خداحافظی زیر لبی‌ای اتاق را ترک می‌کنم. دوباره باید پا به خانه نفرین شده‌مان می‌گذاشتم.
    جملاتِ مضحک کاوه و شیطان، شیطان کردنش در گوشم چنان موسیقی اعصاب خوردکن خوانندگان جدید پاپ، مدام خوانده می‌شد و من هیچ کلیدی برای خاموش کردنش در مغزم نداشتم!
    هوا رو به تاریکی می‌رفت و من مانند دختران فراری از خانه، در کوچه باریک خانه خاله‌این‌ها، دور خودم می‌چرخیدم تا ماشینی پیدا شود.
    حتما چرت و پرت‌های کاوه از این طلسم‌ها می‌آمد! شاید هم برای کینه و عقده‌ای که از من داشت این‌ها را گفت.
    چشم‌هایم را برای مدتی طولانی روی هم می‌گذارم و فقط فکر می‌کنم که در گذشته چه اشتباهی مرتکب شده‌ام که سزایش این آوارگی باشد.
    دستم را برای اولین تاکسی زردی که رد می‌شد تکان می‌دهم و آدرس را می‌گویم. به جیب مانتویم نگاه می‌کنم، هم کلید خانه داخلش بود و هم یک تراولِ بد رنگِ پنجاهی. در عقب را باز می‌کنم تا اگر خواست مسافری دیگر هم سوار کند و همه پول رفتنش تا لواسان را از جیبِ بی‌پول من برندارد.
    از خوبی‌های بی ضبط بودن این تاکسی، همین بود که می‌شد راحت داخلش خوابید و کسی کنار گوشت وز وز نکند. کاش شب را هم در این جا به سر می‌کردم!
    با صدای راننده که پیرمردی عصبانی بود، جلوی در بزرگ خانه پیاده می‌شوم. واقعا قرار است در این قتل‌گاه، به تنهایی شب را به صبح برسانم؟ عمو علی به دنبالم نمی‌آید؟ مادر و گیتا دلشان برایم تنگ نمی‌شود؟
    کلید را داخل قفل می‌اندازم‌. رعد و برق می‌زند و سپس باران به شدید ترین حالت ممکن روی زمین می‌کوبد.‌
    شالم را جلوتر می‌برم و تا بالای پله‌ها را می‌دوم. می‌خواهم کلید را داخل قفل در شیشه‌اش ببرم که حواسم جمع درِ باز کلبه می‌شود.
    بعد از من کسی به اینجا آمده؟ بعد از من...
    صداهای غیرمعمولی‌ از داخل خانه به گوشم می‌رسد. بی‌خیال کلبه می‌شوم. خانه را ظلمات گرفته و برق، الان تنها چیزی بود که برای ادامه حیات به آن نیاز داشتم!
    فلش گوشی را روشن می‌کنم و به دنبال کلید برق می‌گردم که سایه‌ای از جلوی نور فلش رد می‌شود و در همان زمان صدای داد زنی از بیرون می‌آید. تا به حال کسی به این فکر کرده که صدای فریاد هایی که در هر رعد و برق می‌آید نشانه چیست؟! شاید رعد و برق، روحِ یک دختر بچه هست که مدام فریاد می‌زند و اشک می‌ریزد.
    بالاخره برق را می‌زنم و خودم را از تمام سایه‌های تاریکی رها می‌کنم.
    پاهایم حس این را ندارد که دوباره بالا برود و جایی که پدرم را در آن به آن شکل وحشتناک از دست داده بودم ببیند.
    چیزی پایین پله‌ها افتاده بود. با تپش قلب سمت آن می‌روم. یادم نمی‌آید چیزی را روی پله‌ انداخته باشم. نگاهی به آن شی می‌اندازم! همان کتابی بود که از عمو علی گرفته بودم! نمی‌توانم لب‌هایم را تکان بدهم، فکم قفل کرده. استخوان‌هایم یخ زده و حالِ جانورانی را دارم که در عصریخبندان زنده زنده منجمد شده‌اند.
    خم می‌شوم و با همان دست‌های لرزان و سرد، کتاب را از روی زمین بلند می‌کنم. نوشته جدیدی روی صفحه اول قرار گرفته بود، انگار تازه با خودکار مشکی روی آن چیزی نوشته بودند‌. زیر لب نوشته را می‌خوانم:
    - کلبه رو آتش بزن!‌ همین حالا...
    چشم‌هایم درشت می‌شوند. چطور باید آن کلبه را می‌سوزاندم؟ اصلا چرا باید این کار را می‌کردم؟ این خط که بود؟
    من با سوالاتی خودم را درگیر کرده بودم که جواب تمام‌شان "نمی‌دانم" بود.
    عقب عقب می‌روم و با کتاب روی مبل می‌نشینم. نور حاصل از رعد و برق، صدای فریاد زن، سایه‌ها دوباره جلوی چشمانم قرار می‌گیرند. دندان روی دندان می‌سایم که نترسم. شاید حق با بقیه باشد و من زیادی ترسو باشم و متوهم و شاید هم یک شیطانِ مظلوم.
    روی مبل، پاهایم را بغـ*ـل می‌کنم و سعی می‌کنم خودم را با گذاشتن موسیقی شادی سرگرم کنم! توجهم به شانه‌ای که روی میز جلویم قرار گرفته بود، جلب می‌شود. شانه را برمی‌دارم و تا پایین موهای کوتاهِ شانه ندیده‌ام می‌کشم. آنقدر می‌کشم تا صاف شوند.
    بعد از اطمینان از این کاری که صرفا برای سرگرم کردن خود و بی‌خیال شدن از تمام چیزهایی که در مغزم جولان می‌داد کردم، شانه را جلو آوردم تا موهای داخلش را دربیاورم و داخل سطل زباله بریزم که... نفس در سـ*ـینه‌ام حبس می‌شود.
    به‌جای موهای کوتاه من، موهای بلندی روی شانه ریخته شده بود‌.
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا