رمان خفته در کالبد ها | fateme078 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

FATEME078

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
1,311
امتیاز واکنش
31,597
امتیاز
873
سن
25
محل سکونت
تهران
[HIDE-THANKS]***
پاورچین پاورچین از پله‌های پر‌ پیچ و خم پایین می‌آیم.
- بابا... مامان
پاسخی نمی‌آید. آب دهانم را محکم قورت می‌دهم و انگشتانم را مشت می‌کنم. از نشیمن وارد اتاق خواب پدر و مادر می‌شوم.
برای اطمینان دوباره صدایشان می‌کنم. صدایی نمی‌آید و با خیال راحت دنبال قفل می‌گردم. تخت دو نفره فندقی رنگشان وسط اتاق بود و رو‌به‌رویش میز آرایش قرار داشت‌. کشو های میز را با قلبی که درحال درآمدن از سـ*ـینه‌ام بود بیرون می‌کشم و کاملا داخلشان را چک می‌کنم. اثری از قفل نبود. به‌حالت قبل مرتبشان می‌کنم. کمد لباس‌ها را باز می‌کنم و کت‌ها و کاپشن‌های پدر را روی تخت پرت می‌کنم. با دمپایی‌های ابری آسمانی رنگم روی تخت می‌نشینم‌ و داخل جیب‌هایش را کامل می‌گردم. موهایم را پشت گوشم می‌برم. از خستگی و سردرگمی روی تخت دراز می‌کشم. چشمم به پنجره بالای اتاق می‌افتد‌. روی تخت نیم خیز می‌شوم و پنجره را نگاه می‌کنم که سایه دختری روی پنجره می‌افتد. همان دختر بچه با لبخند داخل اتاق را نگاه می‌کرد! روی تخت به سمت عقب تلو تلو می‌خورم و تا جای ممکن از اتاق بیرون می‌دوم. آنقدر می‌دوم که نفسی برایم نمی‌ماند.
به راه پله می‌رسم و می‌خواهم بالا بروم که همان بچه را درحالی که پشت به من ایستاده بالای پله می‌بینم.
چشم‌هایم در بزرگ ترین حالت ممکن قرار می‌گیرند و دهانم نیمه باز می‌شود. با تمام وجود جیغ می‌کشم. کسی به شانه‌ام می‌زند.
سریع بر می‌گردم.
- گندم!
همان زنی که در اتاق گیتا دیده بودم پشت سرم ایستاده بود. نفس در سـ*ـینه‌ام حبس می‌شود. هیچ راهی نداشتم، رو به رویم این زن ترسناک و پشت سرم آن کودک عجیب!
- دخترم چرا اونجا وایسادی؟ بیا بریم پیش پدرت، منتظرمونه!
به پشت سرم نگاه می‌کرد. دندانی داخل دهانش نبود و نیمه صورتش سوخته بود. قسمتی از موهایش از بین رفته بودند. برمی‌گردم و متوجه دختر بچه می‌شوم که در نیم متری‌ام قرار گرفته.
- مامان طاهره! من نمیام. می‌خوام بمونم تو خونه‌‌ی خوشگلمون.
توان داد زدن در خود پیدا نمی‌کنم. گیجم، انگار آن ها مرا نمی‌بینند که مثل سدی میانشان قرار گرفته‌ام.
در شیشه‌‌ای خانه باز می‌شود. چشم‌هایم را محکم می‌بندم.
- گندم چرا اون وسط واستادی؟ بیا بابا این پلاستیک میوه‌ ها را بگیر بذار آشپزخونه.
لبخند بلندی می‌زنم و چشم‌هایم را آرام باز می‌کنم‌ از آنکه دیگر آن دو موجود دوره‌ام نکردند خدا را شکر می‌کنم. اما با به‌خاطر آوردن کت‌های پدر روی تخت بادم خالی می‌شود.
- گندم با تو هستما.
سریع پلاستیک‌ها را از دستش می‌گیرم.
- بابا سنگینه میشه شما هم کمک کنید؟
به‌جز پلاستیک شلغم بقیه را از دستم می‌گیرد و با هم از پله‌ها بالا می‌رویم.
- بابا چه زود اومدی!
بلند می‌خندد.
- این دانشجوهای خسته که شک نکن با نه و هفتاد و پنج می‌ندازمشون کلاسا رو امروز برای خودشون کنسل کرده بودن! هیچ کس نیومده بود.
آرام می‌گویم:
- دمشون گرم، من رو خلاص کردن!
- چیزی گفتی گندمِ بابا؟
سرم را به نشانه منفی تکان می‌دهم. پلاستیک ها را روی کابینت می‌گذاریم تا مادر بیاید و خودش داخل یخچال بگذارد.
پدر خواست از پله‌ها پایین برود که با دو خودم را بهش نزدیک می‌کنم.
-کجا؟
به کت و شلوار خاکستری‌اش اشاره می‌کند.
- اینا رو در نیارم؟
- نه!
با چشم‌هایی ریز نگاهم می‌کند.
- یعنی... بابا من عوض می‌کنم براتون!
- تو لباسای من رو عوض می‌کنی؟!
درمانده نگاهش می‌کنم.
- اِ چیزه... بابا میشه دو تایی بریم بیرون؟ خیلی وقته با هم نرفتیم گشت و گذار!
گیج است.
- اگه تو می‌خوای آره. فقط باید لباسام رو عوض کنم. با کت و شلوار که نمی‌تونم با دخترم برم این ور اون ور!
پایم را روی زمین می‌کوبم.
- ولی من، من دوست دارم با کت شلوار با من بیاید بیرون!
- صبر کن زنگ بزنم بگم کاوه...
قبل از کامل ادا کردن جمله اش صدای زنگ داخل خانه می‌پیچد. هر دو نگاهمان به آیفون می‌افتد‌.
پدر سریع تر خودش را به پایین می‌رساند و آیفون را برمی‌دارد.
- بیا بالا. گندم کاوه است. در خرابه؟ مطمئنی؟ صبر کن الان میام در رو باز می‌کنم!
با بیرون رفتن پدر نفس راحتی می‌کشم و به دو داخل اتاقشان می‌شوم و کت و کاپشن‌ها را سر جایشان قرار می‌دهم. می‌خواهم آخرین کاپشن‌ را داخل کمد بگذارم که قفل کلبه از جیب بالاییش پایین می‌افتد. سریع آن را داخل پیراهنم قایم می‌کنم و در کمد را می‌بندم.
آسوده خاطر با شالی که از کمد مادر برداشتم روی مبل طبقه دوم می‌نشینم. پدر و کاوه بالا می‌آیند. کاوه که انگار می‌داند در چه مخمصه‌ای بودم چشمکی به‌رویم می‌زند.
- گندم لب تاب تو بیار کاوه درست کنه. گفتم بهش امروز زود میام خونه که بیاد و هم کانال‌های تلویزیون رو درست کنه و‌ هم لب تاب تو رو. د پاشو دختر تا هست از آقا مهندس کار بکشم!
سریع بلند می‌شوم.
- ای به چشم!

[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]به خواسته‌اش گوش کرده و دوباره آن پله‌های مارپیچ و طولانی را زیر قدم‌های محکمم له می‌کنم. [/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    - گندم!
    سرم را برمی‌گردانم و به کاوه‌ای که درست پشت سرم ایستاده است نگاه می‌کنم.
    - بله؟
    پلک‌هایش را به مدت طولانی روی هم می‌گذارد.
    - باید با هم حرف بزنیم. من سرچ کردم اینترنت درمورد اینجا...‌ یعنی فکر کنم حق با توئه! قبل شما هم یه خانواده اومده که سر یه هفته دَر رفتن! جنازه دختر کوچیکه هیچ وقت پیدا نشده‌ و پدرش هر دختری که می‌دیده فکر می‌کرده اونه! گندم نگرانتم... یعنی نگران همه تون.
    - کاوه! چی می‌گید اونجا دو تایی؟ بیا پایین کانالا دست خودت رو می‌بوسن.
    با صدای پدر سرش را برمی‌گرداند و پایین را نگاه می‌کند. صدایش را بالا می‌برد.
    - فلش رو دادم به گندم، اومدم.
    بدون حرف اضافه‌ای از پله‌ها پایین می‌رود.‌
    انگشت‌های مشت شده‌ام را آهسته باز می‌کنم و نفسم را آزادانه رها می‌کنم. انگار که خوابیده‌ام در کالبد دخترکِ گمشده این خانواده!
    ***
    دکمه‌های کیبورد زیر فشار انگشتانم صداهای مسخره‌ای تولید می‌کنند و صداها در اتاق خالی می‌پیچیند. " آتش سوزی ویلا در لواسانات"
    صفحه اول گوگل به آدرس خانه و آتش سوزی‌اش می‌پردازد. اولین داده را باز می‌کنم. سر فصلش را آهسته می‌خوانم‌:
    - زنده ماندن پدر خانواده معجزه بود!/ چه بر سر جسد دخترک آمده؟! در سال هزار و سی‌صد و هشتاد و دو ویلایی بزرگ و گران قیمت در ... لواسانات در آتش سوخت. هنوز علت آتش سوزی مشخص نیست.
    چیز جدیدی به دست نمی‌آورم جز عکسی- از خانه میان شعله‌های آتش- که پایین صفحه بود.
    تصویر آنقدر برایم زنده بود که حس می‌کردم آن آتش سوزی را از نزدیک دیده‌ام. چند لحظه‌ای تنها به صفحه چشم می‌دوزم که شارژ لب تاب تمام و صفحه‌اش خاموش می‌شود. می‌خواهم دنبال شارژر بگردم که روی نمایشگر، پشت سر سایه خودم دختری را می‌بینم که نزدیکم می‌شود و به صفحه چشم دوخته است. نفسم در سـ*ـینه حبس شده و با ضعف و ترس برمی‌گردم تا پشت سرم را نگاه کنم. هیچ کس پشت سرم نبود! دوباره به نمایشگر خیره می‌شوم، این‌بار در کمال شگفتی، تنها سایه دختر بچه بود و نه من! سریع لب تاب را می‌بندم و زیر تختم می‌گذارم. بالشتم را مرتب می‌کنم‌.
    پتو را روی سرم می‌کشم. فکر و خیال اینکه کسی جز خودم در این اتاق برای خودش مانور می‌دهد اجازه خواب را به مغزم نمی‌دهد‌. گوشه‌های پتو را می‌گیرم تا کسی از سرم بلندش نکند. در هوشیار ترین حالت ممکن خوابم می‌برد!
    با صدای شر شر آب از حمام، پتو را اندکی پایین می‌کشم. اتاق غرق در تاریکی بود. آنقدر مـسـ*ـت خواب بودم که نمی‌توانستم چشم‌هایم را درست باز کنم. با صدایی که انگار از ته چاه درمی‌آمد می‌گویم:
    - گیتا! تو‌ حمومی؟ گیتا... الان چه وقت حموم رفتنه آخه؟
    صدایش نمی‌آید. روشنایی حمام را از زیر در می‌بینم. صدای خنده ریز کودکی می‌آید، با خیال آنکه گیتا به حمام رفته دوباره چشم روی هم می‌گذارم!

    - گندم! پاشو دختر بی‌فکر و بی‌مسئولیت!
    گیج و منگ با چشم‌های‌ چپ شده مادر را نگاه می‌کنم و سرم را از روی بالشت جدا می‌کنم.
    - اتاق رو آب برد! تو هنوز تو ‌خوابی اون وقت؟! بله دیگه، همه جا رو آب ببره دختر ما رو خواب می‌بره!
    به دستمال‌هایی که جلوی در حمام بودند چشم‌ می‌دوزم.
    - چی شده مامان؟ من چی کار کردم؟
    به حمام اشاره می‌کند.
    - آب حموم رو از دیشب تا حالا باز گذاشتی!
    روی تخت می‌نشینم.
    - ولی دیشب گیتا حموم بود...
    گیتا از پشت مادر بیرون می‌آید و متعجب دست‌های کوچکش را تکان می‌دهد.
    - من تو روشنی هم با مامان میرم حموم، بعد نصفه شبی بیام اتاق تو، تنها برم حموم؟ گندم، آبجی آزلایمر گرفتی فکر کنم.
    پدر حوله‌ قرمز رنگی را روی سرش می‌کشد.
    - آلزایمر درسته انقدر این رو اشتباه نگو. حالا اتفاقیه که افتاده، گندم فدای سرت. فقط دیگه آب رو باز نذار، کم آبیه تو مملکت.

    می‌خواهم با تمام توان فریاد بزنم و بگویم کار من نیست اما انگار قفلی بر زبانم زده شده.

    [/HIDE-THANKS]
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]قضیه را ختم به خیر شده می‌بینند و از اتاق بیرون می‌روند. مانند مجسمه‌ای بی حرکت، به گل‌های قرمز روی پتو خیره می‌مانم. انگشتانم هر لحظه بیشتر ملحفه زیرشان را می‌فشارند. قطرات اشک روی گونه‌ام می‌نشینند. حال کسانی را دارم که بی گـ ـناه محکوم به اعدام می‌شوند!
    هفته‌ها از سکونت‌مان در این خانه‌ی نفرین‌شده می‌گذشت و هر روزش مثل دیروزش بود و مرا بیشتر در خودش غرق می‌کرد.
    - بیا پایین صبحانه بخور بابا. غصه هم نخور منم هم سن تو بودم این اشتباهات سهوی رو می‌کردم. اصلا بچه‌ای که‌ اشتباه نکنه، بچه نیست. بیا دخترم...
    سرم را آرام بالا می‌برم و به پدر که جلوی در ایستاده بود نگاه می‌کنم. خیسی زیر چشم‌هایم را پاک می‌کنم.
    - بابا... من اشتباهی نکردم!
    داخل اتاق می‌آید، گوشه تختم می‌نشیند.
    - کسی غیر از ما پنج نفر اینجا زندگی نمی‌کنه گندم جان! هی به خودت تلقین می‌کنی‌ که اینجا... می‌خوای بگی جن داره؟!
    سرم را روی شانه‌اش می‌گذارم.
    - نه.
    - پس چی؟
    بغضم را در گلو خفه می‌کنم تا درست صحبت کنم.
    - بابا، اینجا... ما رو دوست ندارن. اذیت‌مون می‌کنند، ولی بابا... ما که چهار نفریم!
    دستش را پشت کمرم می‌گذارد و آرام نوازش می‌کند‌.
    - عزیزِ بابا. همه آدما تو رو دوست دارن... سر تو بگیر بالا ببین بابا تو!
    آهسته و در حالی که‌ هنوز چشم‌هایم نیمه بسته‌ هستند سرم را بالا می‌گیرم. به محض باز کردن چشم‌هایم با آدم دیگری رو به رو می‌شوم‌. چشم‌هایم هر لحظه گرد تر می‌شود و توان پلک زدن پیدا نمی‌کنم. زیر لب می‌گویم:
    - سرایدار... نه!
    با مشت به شانه‌اش می‌زنم و با تمام توانم از اتاق بیرون می‌دوم و سمت پله‌ها خیز برمی‌دارم. با اولین قدمم به سمت پایین لیز می‌خورم و از پله‌ها به پایین پرتاب می‌شوم.
    ***

    ( این قسمت کوتاه برگشتی به گذشته هست و از زبان دختر گم شده خانواده)
    پی نوشت: این دختر چهار سالشه و متن نوشته شده از زبان کودکی چهار ساله دور از فکر است؛ این قسمت تنها برای آشنایی خواننده با گذشته و تطبیق آن با هر آنچه برای گندم اتفاق می‌افتد و در رابـ ـطه با آتش سوزی خانه است!)

    ویلا/ زمستان ۱۳۸۲

    پدر و مادر و خواهرم به عروسی رفته بودند و من مانده بودم با برادری که جز اخم کردن کار دیگری بلد نبود.
    - داداش میای با هم بازی کنیم؟
    سرش داخل کامپیوتر بود و به من توجهی کرد. روی تختش بالا و پایین پریدم. صدایش را بالا برد:
    - من کار دارم! گم شو برو اتاق خودت!
    از تخت پایین رفتم و نزدیک میز کامپیوترش شدم. یقه پیراهنش را سمت خودم کشیدم.
    - داداشی، می‌ترسم تنها برم تو اتاقم... تازه آبجی هم نیست که پیشم باشه.
    نگاهی به ساعت بزرگ روی دیوار اتاقش کرد و از روی صندلی بلند شد و در همان حالت ایستاده کامپیوترش را خاموش کرد.
    - میخوای با هم نقاشی کنیم؟! دیوار اتاق تو!
    با ذوق و دهانی باز گفتم:
    - آره!
    در کمدش را باز کرد و چیزی برداشت. بغلم کرد و از اتاقش بیرون رفتیم. کنجکاوانه به قدم‌هایش از اتاقی که نزدیک ترین اتاق به اتاق خودم بود، نگاه کردم.
    - داداش با چی رنگ کنیم؟
    لبخند پهنی زد و در اتاقم را باز کرد و من را روی زمین گذاشت.
    به دیوار سفید رنگ و گچی نگاهی انداخت و سپس پلاستیک مشکی داخل دستش را باز کرد.
    - می‌خوایم اتاق تو سیاه کنیم! دوست داری؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    این پست احتمالا زیاد اشتباه تایپی و... داشته باشه. فردا اصلاح می‌کنم. اگه شما هم اشتباهی دیدید بهم بگید و باز هم ببخشید برای تاخیر.
    [HIDE-THANKS]از داخل پلاستیک، قوطی رنگی را برداشت و کنارش قلم مو بزرگ مخصوص نقاش‌ها را بلند کرد و به دستم داد. [/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    - خب کوچولو! این رنگ، این هم قلم مو. با اینا اتاق تو خوشگل کن تا من برم بیرون و بیام!
    نگاهم را بین او و رنگ چرخاندم.
    - من تنها بمونم خونه؟ داداش! می‌شه تنهام نذاری تا با هم رنگ کنیم؟
    ابرو های پرش را در هم گره زد. روی زمین خم شد و در قوطی رنگ را باز کرد.
    - ببین دیوارای اتاقت بلنده، رنگ کم میاریم من باید برم رنگ بخرم!

    سرم را آهسته تکان دادم و موهای بلندم را پشت سرم جمع کردم.
    - زود برگرد پس، من می‌ترسم تنها.

    قبل از آنکه از اتاق خارج شود، تختم را به راحتی و با یک دست از کنار دیوار فاصله داد.
    - تا جایی که قدت رسید فقط رنگ کن! گند نزنی‌ها.
    نگاهی به رنگ کردم و نگاهی به دیوار.
    - ولی آخه من که بلد نیستم.
    بلند خندید و شانه‌هایش را بالا داد و بی حرف از اتاق خارج شد.
    قلم مو را داخل قوطی گرد و متوسط رنگ کردم و بالا بردم. حواسم نبود و به جای دیوار، پایین آینه را هم رنگ زدم. آینه قدی و بزرگی که از وقتی به دنیا آمده بودم در اتاقم قرار داشت.
    ***
    - احمقِ زبون نفهم! ببین چه بلایی سر اتاق آوردی! کی این رنگ رو بهت داده؟ زود باش حرف بزن؟ تمام اتاق رو مثل زغال، سیاه کردی بعد لال شدی؟
    بعد از تمام شدن حرفش، سیلی محکمی به گوشم زد که از درد دستم را رویش گذاشتم.
    - آخ. بابایی ببخشید. داداشی داد! به‌خدا راست می‌گم.
    همان موقع برادرم با ساک ورزشی‌ای روی دوشش وارد هال شد و نگاهش را بین من و مادرم و پدرم چرخ داد.
    - چیزی شده؟
    پدر سمتش خیز برداشت و صدایش را تا آخرین حد بالا برد.
    - چه عجب! آقا نیما. تا این موقع شب کدوم قبرستونی بودی؟ با توئم! سر تو ننداز پایین مثل خر برو بالا. دارم باهات حرف می‌زنم.
    نیما کوله‌اش را پایین آورد و زیپ گرم‌کنش را باز کرد.
    - بله بابا؟ قبرستون بودم. سر قبر مادرم. طاهره خانوم که مشکلی ندارن من برم پیش مامانم؟ آخ ببخشید که این فنچ رو تنها گذاشتم، فکر کردم زود برمی‌گردید.
    پدر با قد کوتاهش روی بلندی ایستاده بود تا بهتر بتواند نیما را نگاه کند‌.
    - این رنگ چیه دادی به این بچه؟!
    نیما چشم‌هایش را ریز کرد و دهانش را نیمه باز.
    - کدوم رنگ؟!
    سریع جلویش ایستادم و سرم‌ را تا آخرین حد بالا گرفتم.
    - همون که از کمدت برداشتی! یادت رفت؟ خودت گفتی بیا نقاشی کنیم.
    در برابر ناراحتی من، نیما شروع کرد به خندیدن!
    - کوچولو متوهم! باز چی کار کرده انداخته سر منِ بدبختِ فلک زده بی مادر؟ حتما طاهره خانومم خیلی ذوق مرگه که تونسته من رو جلو بابام خراب کنه! ولی بابا من همه چیم صافه و کارنامه‌م سفید‌تر از چیزی که فکر کنی‌. تو، آره تو کوچولو! دیگه پشت من صفحه نذار و کارای اشتباه تو به من ربط نده! برو تو اتاقت به دروغ‌هایی که گفتی هم فکر کن!
    از دروغ‌گوییش و اینکه اصرار داشت حقیقت را می‌گوید و من را آدم بد و دروغ‌گو معرفی می‌کرد عصبانی شدم و انگشتانم را مشت کردم.
    - نامرد تو خودت بهم قوطی رنگ رو دادی منم خواستم بقیه جاها رو رنگ کنم پام خورد همه‌ش ریخت رو فرش! تو گفتی زود برمی‌گردی. گفتی میری یه رنگ دیگه بخری!
    این‌بار مامان طاهره بازویم را سمت خودش کشید و سرم داد زد.
    - بیا برو تو اتاقت. انقدر هم دروغ نگو! خسته نشدی انقدر به‌خاطر تو به من سرکوفت می‌زنه؟ برو بالا. باید بگم یه نقاش بیاد کل اتاق تو رنگ کنه و گندی که زدی رو درست کنه.
    ***

    با ظرف آبی که روی صورت پاشیده شد، از خواب پریدم. نفس به سختی بالا آمد. چشم‌هایم انگار چپ شده بود. خواهرم بالای سرم بود و موهای طلایی‌اش را پشت‌هم روی صورتم کشید.
    - نورا! چرا این‌طوری بیدارم کردی آبجی؟
    لبخند کجی زد.
    - هی صدات کردم پا نشدی، این‌طوری بیدارت کردم! ببین اتاق تو!
    نگاهم به‌ دیوار‌های اتاق افتاد. ترس، تاریکی، خاموشی تنها چیزهایی بود که آن لحظه حس کردم.
    - روی تختم چهار زانو نشستم.
    - نورا! من... نمی‌خواستم اتاقم رو رنگ کنن! اصلا کی رنگ کردن که من نفهمیدم؟
    دستش را میان موهایم کشید.
    - تختت وسط اتاقه! ساعتم چهار ظهره. نیما برداشت گفت جلو پنجره هم ببندن. گفت زمستونا اتاقت سرد میشه بعد پنجره‌ هم‌ بالاست کارایی نداره برات!
    لب‌هایم هر لحظه جمع تر می‌شد و به سمت پایین متمایل تر.
    - ولی... من اون پنجره رو دوست دارم.
    لب‌هایش را غنچه کرد.
    - به من مربوط نیست تو چی دوست داری و چی دوست نداری! مهم اینه بابا خواست و این شد. همیشه هم حق با باباست و بعدش نیما.
    قطره اشک پایین گونه‌ام را پاک کردم.
    - پس مامان طاهره چی؟
    - اون اصلا مهم نیست. اون مامان توئه نه مامان من و نیما! در اصل نسترن تو فقط یه موجود اضافی‌ای تو این خونه و ناخواسته که از بد حادثه خواهر ناتنی‌مون هستی!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]با ورود مادر به اتاق اخم‌هایش در هم رفت و بدون حرف از اتاق خارج شد.
    مامان طاهره کنار تختم نشست. با لبخند نگاهم کرد و دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت.
    - الهی قربونت برم تو تب داری می‌سوزی! پاشو ببریمت دکتر.

    بلند شد و پدرم را بلند صدا کرد. دوباره به دیوار های اتاق نگاه کردم و دوباره اشک‌هایم سرازیر شد. از تخت پایین آمدم و آرام آرام سمت در اتاق رفتم و صدای پدر و مادرم را که بلند حرف می‌زدند شنیدم.
    - یه کم تب داره دیگه، دکتر چی کار می‌تونه کنه براش؟ بعدم این بچه‌ تو همه‌اش مریضه! هر وقت سالم بود می‌برمش دکتر وگرنه مریضیش که طبیعی و عادیه! ببینم می‌تونی جمعه‌ و تعطیلی رو برامون زهرمار کنی!
    - اگه اون دو تا بچه‌ت هم بودن همینا رو می‌گفتی؟! خودم می‌برمش دکتر، نیازی به تو هم ندارم! برو به بچه‌هات برس!

    جلو تر رفتم تا ببینمشان. پدر عصبانی مادر را نگاه کرد و هر لحظه ممکن بود او را هم مانند من بزند!
    - طاهره به جای این مزخرفات برو تو آشپزخونه و ناهار ما رو بده!
    مادرم اندکی صبر کرد و سپس از‌ پله‌ها پایین رفت. دوباره جلوی پدرم کوتاه آمده بود.
    از روی میز خاکستری رنگم دفتر نقاشی‌ام را برداشتم و روی زمینی که حالا فرشی رویش نبود نشستم.
    در برابر تمام بد رفتاری‌ها و دوست نداشتن‌هایم با مداد رنگی‌هایم دفتر را خط خطی کردم. نقاشی پدر و خواهر و برادرم را کشیدم و آخر با مداد سیاه رویشان را خط زدم.
    ***
    صدای جیغم همه را سمت اتاق کشاند. موش بزرگی جلویم بود و داشت نزدیکم می‌شد.
    به آینه‌ام تکیه دادم.
    - تو رو خدا جلو‌ نیا... مامان کمکم کن تو رو خدا!
    به‌جای مادرم نیما جلو آمد و دم موش را بلند کرد. در حمام را باز کرد و موش را داخل وان انداخت و در حمام را بست!
    - نیما این چه کاریه؟ نسترن چطوری بره حموم اون موش رو انداختی توش؟ اونم خواهرته‌ها!
    نیما آستین تیشرتش را بالا داد و بدون آن‌که به مادرم نگاه کند رو به من گفت:
    - آزار اون موش بدبختی که خریدم براش از خود این موش کوچولوتون کم تره!
    مادرم سمتم آمد و بغلم کرد.
    - به بابات میگم چی کار کردی! نورا خانوم تو هم دیدی برادرت موش آورده اتاق نسترن و هیچی بهش نگفتی؟!
    نورا شانه بالا انداخت و با چشم غره از اتاق خارج شد!
    نیما بالای سرم ایستاد.
    - طاهره خانوم! هنوز نفهمیدید اضافه‌اید این جا؟ هم خودت هم این ایکبیری! به شوهرتم هر چی می‌خوای بگی بگو. ایکبیر تو هم انقدر ترسو نباش! موشِ دیگه!
    و از اتاق بیرون رفت. اشک‌های روی ‌گونه‌ام را پاک کردم.
    - مامانی، مامان جونم گریه نکن. بزرگ می‌شم همه‌شون رو می‌زنم!
    موهایم را نوازش کرد.
    - امشب منم پیشت تو اتاق می‌خوابم در رو هم قفل می‌کنیم، خوبه؟ نسترنم من سی سال تو این خونه بودم، فکر‌ می‌کنن هنوزم کلفت‌شونم! یادشون رفته بعد مادرشون من شدم خانوم این خونه! تا آخرشم اینجا می‌مونم و نمی‌ذارم تو رو از حقی که داری محروم کنن!
    -آره... خیلی خوبه مامان.
    زود تر از مادر از خواب بلند شدم و در اتاقم را باز کردم‌ و...
    ***
    حال
    تار می‌دیدم و سرم در حالت انفجار قرار داشت. روی تخت تکانی خوردم. زنی بالای سرم ایستاده بود و لبخند می‌زد.
    - بالاخره بیدار شدی؟ پدر و‌ مادرت رو خیلی نگران کردی این دو روزه‌ که بی‌هوشی! الان دکتر رو صدا می‌کنم.

    [/HIDE-THANKS]
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]تنها کاری که توانایی انجامش را دارم سر تکان دادن است. چشم‌هایم را دوباره روی هم می‌گذارم که بالای سرم شلوغ می‌شود.
    - وای خدایا شکرت. بچه‌م رو از تو دارم. خوبی مامان؟
    زیر چشمی نگاهش می‌کنم. با صدایی آرام زمزمه می‌کنم:
    - آره مامان طاهره خوبم...
    همه ساکت می‌شوند‌. مادرم سوالی به دکتر نگاه می‌کند.
    - طبیعیه من‌ رو نشناسه؟ گفت مامان طاهره!
    دستی که سرم بهش وصل بود را بالا می‌آورد و شقیقه‌ام را می‌مالم.
    - ببخشید... مامان سرم یه خرده درد می‌کنه، حواسم نیست چی می‌گم.
    به سختی لبخند می‌زند و رو به چهار نفری که حتی نمی‌توانستم چهره‌شان را تشخیص بدهم می‌گوید:
    - بالا سرش رو خلوت کنید. آقای دکتر من باید با شما صحبت کنم. کاوه خاله به میلاد بگو بیاد بیمارستان گندم به‌هوش اومده. خودت هم مادرت رو ببر خونه ما. آبجی خانوم، کتایون و گیتا تنهان خونه، شما بری پیششون بهتره.
    چشم‌هایم به بالا ترین حد خود درشت می‌شوند و صدایم بالا می‌رود.
    - اونا سوختن! آتیش گرفتن اونجا... چرا تنهاشون گذاشتید؟ اون انتقام می‌گیره ما رو هم می‌کشه. نه راحت! ما رو زنده زنده تو آتیش می‌ندازه!
    کاوه زود تر بالای سرم می‌آید.
    - آروم باش گندم... شما نگران نباشید، رفتارش بعد به هوش اومدن طبیعیه. نمی‌فهمه چی می‌گـه. خاله شما از دیشب نخوابیدی خودت مامان رو ببر. من می‌مونم تا آقا میلاد بیاد...
    دستش را دراز می‌کند سمت مادرم.
    - اینم سوییچ.
    -کاوه جان من نمی‌تونم تو ‌این وضعیت تنهاش بذارم. تو هم کار و زندگی داری برو، خودم هستم.
    خاله چیزی کنار گوش‌ مادرم می‌گوید و مادر با دو دلی سوییچ را می‌گیرد.
    - پس من زنگ می‌زنم بابات بیاد. انشالله زود مرخصت کنند عزیز دلم.
    بعد از رفتن‌شان کاوه در حالی که روی صندلی کنار تختم نشسته از چگونگی سقوطم می‌گوید.‌
    - دیگه وقتی پیدات کردن پایین پله‌ها به فنا رفته بودی! مامانت هی جیغ می‌زده فکر می‌کرده که تموم کردی. می‌دونی گندم بابات فکر می‌کنه می‌خواستی خودکشی کنی! می‌دونم اشتباه می‌کنه ولی چی شد؟
    در حالی که به پهلو خوابیده‌ام قطرات اشک روی بازویم می‌نشیند.
    - دیدمش... سرایدار رو دیدم که داشت نوازشم می‌کرد و بهم می‌گفت دخترم! اول که اومد تو اتاقم شبیه بابام بود! بعد بهم گفت ما پنج نفریم. آخ کاوه، کاش مرده بودم!
    پایش را محکم به زمین می‌کوبد.
    - می‌دونی گیتا چقدر گریه کرد برات؟ همین گیتایی که هر روز با هم جنگ و دعوا داشتید؟ می‌دونی‌ مادر و پدرت کل این چهل و هشت ساعت چشم رو هم نذاشتن؟ می‌دونی من... اه لعنتی چطور انقدر راحت حرف از مردن می‌زنی؟
    چشم‌هایم را بهم می‌فشارم.
    - وقتی دلیلی برای زنده بودن پیدا نمی‌کنی آرزوی مرگ می‌کنی! وقتی هیچ کس باورت نمی‌کنه و همه فکر می‌کنن دیوونه‌ای آرزویی جز تموم شدن این زندگی نداری.‌ خستم...‌ می‌شه بری بیرون؟
    نمی‌توانم چشم‌های خیسم را باز کنم و روبه‌رویم را ببینم. با صدایی که صندلی می‌دهد، متوجه بلند شدنش می‌شوم. صدایش تحلیل رفته.
    - دلیلی محکم تر ار خانواده ‌گندم؟ و من، من باورت دارم... اصلا دیگه نمی‌ذارم برگردی تو اون خونه!
    - مامانم می‌گـه از اول دیوانه بودی و خونه بهونه‌اس. بابا رو ول کنی می‌فرستتم تیمارستان. تنها باری که باهام درست حرف زد همون موقع بود که سرایدار رو جاش تو اتاقم دیدم! اون وقت می‌گی خانواده؟ من دیگه خانواده‌ای ندارم‌. می‌خوام از این به بعد دختر گم شده اونا باشم... همون دختری که هنوز روحش آرامش نداره و تو اون خونه در گردشه!
    ابروهایش درهم است. دست‌هایش را داخل جیب‌های شلوار جینش می‌کند.
    - تو نمی‌تونی جای یه مرده باشی! من تحقیق کردم اون دختر بچه خودش باعث مرگ تموم خانواده‌اش شده تو نمی‌تونی مثل اون باشی! تو عقده‌ای نیستی گندم. مرخص شدی بیا خونه‌ ما بمون، باشه؟
    لب‌خند روی لب‌هایم کش می‌آید. کاش می‌توانستم‌ بگویم کمی تختم را بالا ببرد.
    - من کارای مهم تری دارم، برای من دل نسوزون. الان پسر خاله حکم برادر رو برام داره؟ من برادر نمی‌خوام، خودم برای خودم بَسَم! خداحافظ کاوه!
    [/HIDE-THANKS]
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]بدون آنکه برگردد و نگاهم کند با سرعت برق آسایی اتاق را ترک می‌کند و من می‌مانم و اتاقی خالی از هر موجود زنده‌ای.
    می‌ترسم چشم‌هایم را ببندم و به ‌جای تاریکی، شعله‌های آتش را ببینم که جلوی چشمانم انسان‌هایی را زنده زنده می‌سوزانند.
    صدای پایی را داخل اتاقم می‌شنوم. به سختی روی تخت تکان می‌خورم و به سمت در برمی‌گردم.
    - گتدم چی کار کردی با آبروی من؟ کل دانشگاه من رو مسخره خودشون کردن! میگن دختر من خودکشی کرده و من چقدر پروئم که هنوز میام دانشگاه!
    بدون حرف پدری را تماشا می‌کنم که به‌ جای خوشحالی از به هوش آمدنم از آبروی رفته‌اش برایم می‌گوید.
    - بابا من هیچ وقت گـ ـناه به این بزرگی نمی‌کنم حتی اگه همه‌ی ماورا بخوان بلایی سرم بیارن خودم هیچ وقت دست به این گـ ـناه نمی‌زنم. شما که باید بهتر از هر کسی این دختر ترسو تو بشناسی! من‌ رو مجبور کردن فرار کنم. وقتی فرار کردم پام لیز خورد افتادم! مریض نیستم که برای خودکشی از اون چهار تا پله‌ خودم رو پرت کنم!
    ‌مشتش را باز می‌کند و دکمه‌های کت خاکستری‌اش را می‌گشاید.
    - چرا تمام اتفاقاتی که میگی سر تو میاد نه بقیه خانواده؟ پس مشکل از توئه گندم! چیزی که همه نمی‌بینن تو‌ هم نباید ببینی! توی سیستم خلقت موجودی که نتونه خودش رو با فضای اطرافش وفق بده محکوم به مرگه! تو نمی‌تونی خود تو با شرایط جدید آدابته کنی! دکترت گفت دو روز دیگه باید بمونی تا کاملا بتونی روی پاهات راه بری. بعدش میریم پیش یه روان پزشک...
    خنده‌ام می‌گیرد. گندم شده است مساوی با دختر روانی‌ای که خودش را از قصد از چهار پله پرت کرده پایین تا بمیرد! تنها لبخند می‌زنم و بدون آنکه نگاهش کنم می‌گویم:
    - باشه. هر چی شما بگید. فقط یک دقیقه من رو نگاه کنید که چطوری اینجا روی این تخت افتادم و بعدش احتمالا برم دیوونه خونه بعد به این فکر کنید که هنوز هم اون خونه جای زندگیه یا نه!
    روی صندلی کناریم می‌نشیند و از پارچ آب بالای سرم لیوانش را پر می‌کند.
    - بعد از اینکه مرخص شدی میری خونه‌ی خاله‌ت، فقط برای یک هفته!
    آرام و زیر لب طوری که بشنود می‌گویم:
    - اون وقت اون دختر بچه، شما رو می‌فرسته اون دنیا! منم که نیستم ازتون محافظت کنم!
    ***
    - گندم در اتاق تو باز کن خاله‌، اون دکتره برای خودش گفت. تو هیچیت نیست قربونت برم. در اتاق تو باز کن. اون قرص‌ها رو برای خودش داده عزیز دلم...
    از پشت در بلند می‌شوم و دستم را پایین گونه‌ام می‌کشم تا اشک‌هایم پاک شود. در اتاق را باز می‌کنم. خاله با سینی غذا جلوی در ایستاده بود. لبخندی می‌زند و سینی را جلویم می‌گیرد. دستم را می‌زنم زیر سینی و هر چه داخلش بود روی زمین می‌ریزد. صدای لرزانم را بالا می‌برم.
    - خاله می‌دونید من چرا هیچ دوستی ندارم؟ چون پدر و مادرم جلو همه گفتن گندم هنوز بچه‌اس، گندم خله! گندم مثل بچه‌های چهار ساله رفتار می‌کنه!‌ گندم از تاریکی می‌ترسه... گندم نمی‌تونه تا سر کوچه بره چون فوبیا این رو داره که ماشین زیرش کنه! مگه اونا محرم اسرار آدم نیستن؟! حالا هم انقدر به دکتره درمورد ترس‌های من گفتن که وقتی از اتاق رفتم بیرون دکتره هر چی از دهنش دراومد درموردم گفت و آخرم گفت که دخترتون چند شخصیتیه! گفت دخترتون خودش رو می‌ذاره جای آدم‌های دیگه و قصه سرایی می‌کنه! گفت تخیلش زیاد از حده! داره تو تخیلاتش زندگی می‌کنه... انقدر گفت که آخرش به خودم گفتم دیوونه! من می‌دونم اگه اونا اونجا بمونن می‌میرن خاله. به‌خدا می‌میرن.‌ به جون کاوه و کتایون که براتون عزیزن نذارید من رو ببرن پیش اون دکتر دیوونه. من خوبم، اصلا هیچ چیز اضافه‌ای رو ندیدم. هر چی دیدم اونا هم دیدن. من بودم که چایی ریختم! من بودم که آب حموم رو باز گذاشتم... من دیگه حرف نمی‌زنم فقط نذارید بقیه فکر کنند من عقلم رو از دست دادم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    سلام، پیشاپیش عیدتون مبارک. با توجه به اینکه هر روز نمی‌تونم پست بذارم این‌بار گفتم یه تاریخ مشخص بدم که بد قول نشم.
    هر هفته( دوشنبه، پنج‌شنبه) همین ساعت ۲ بامداد احتملا پست می‌ذارم. نظر فراموش نشه؛)
    [HIDE-THANKS]بغلم می‌کند و همراهم گریه می‌کند.
    - مامان، گندم! بیاید پایین کاوه فیلم کمدی گذاشته با هم ‌ببینیم. چرا گریه می‌کنید؟ وای شیشه ریخته زمین.
    با هر سختی‌ای که بود بغضم خفه می‌شود. خاله می‌خواست خم شود و ظرف‌های شکسته را بردارد که جلویش را می‌گیرم و خودم روی زمین می‌نشینم.
    - کتایون جارو برقی رو میاری؟
    - گندم جان خودم میارم، جارو برقی سنگینه. کتایون تو برو به کاوه بگو الان ما هم میایم فیلم ببینیم.
    هر دو دور می‌شوند. درد سرم کم کم آرام می‌گیرد. لیوانی که بالایش به کل خرد شده بود را با دقت داخل سینی می‌اندازم و‌ ظرفی که داخلش هنوز برنج بود و از چند ناحیه شکسته بود بلند می‌کنم. ناگهان روی ظرف سایه‌ای می‌افتد. سرم را آرام بالا می‌برم و با دیدن دوباره دختربچه بالای سرم ماتم می‌برد. بدون حرکت لبش می‌گوید:
    - اون‌ها به تو نیاز دارن! برگرد نسترن!
    - گندم خاله چرا زل زدی به من؟ تو برو پایین من خودم جارو می‌کنم. پاشو خاله قربونت برم.
    چشم‌هایم را محکم می‌بندم تا به‌جای صورت دختر، صورت خاله را ببینم! سریع بلند می‌شوم.
    - ببخشید که ظرف‌ها را شکستم خاله.
    از پله ها سریع پایین می‌روم. کاوه و کتایون روی مبل نشسته بودند. کاوه پاهایش را روی میز گذاشته بود و ظرف تخمه‌ای روی پایش قرار داده بود.
    - اِ اومدی، بیا بشین گندم. قول میدم انقدر بخندی نتونی جلوی... کلا جلوی هیچی رو بگیری!
    سرم را برایش تکان می‌دهم و لبخند می‌زنم.
    - آره من نمی‌تونم جلوی هیچی رو بگیرم!
    کتایون با ذوق به ال سی دی خیره شده، کنارش می‌نشینم.
    - آخ جون رضا عطارانم هست، الان قر میده وسط فیلم! گندم حواست کجاست؟ فیلم شروع شد. اه کاوه کاش جای گندم، گیتا می‌موند پیش ما!
    صدایش آرام می‌شود. بدون آنکه برگردم، نگاهم را از گل‌های روی فرش که در نظرم درحال سوختن بودند جدا می‌کنم. کاوه بدون آنکه جوابی به کتایون بدهد صدایش می‌زند:
    - کتی پاشو برای ما چایی بریز.
    - من دارم فیلم می‌بینما‌، خودت برو بریز.
    کاوه ضربه نه چندان محکمی به کمر کتایون می‌زند و کتایون بالاجبار بلند می‌شود.
    - ایش... استپ کن تا میام.
    - چشم اخمو!
    کاوه جای کتایون کنارم می‌نشیند. دستش را بالای دسته مبل پشت سرم می‌گذارد.
    - خوبی؟ همه چیز اکیه؟ دلت تنگ نشده براشون؟
    نگاهم دوباره سمت گل‌های فرش می‌رود.
    - آره... نه! ولی باید برگردم خونه‌مون. دوباره دیدمش! بهم گفت برگرد نسترن! بهم گفت نسترن! اسم من رو خودش رو قاطی کرد! من دیگه نسترنم کاوه؟ تو هم تنها بودیم بهم بگو نسترن باشه؟

    زیر چشمی به مشت گره کرده‌اش کرده‌اش خیره می‌شوم.
    - کاوه! من دروغ نمی‌گم، توهمم ندارم. خیال بافم نیستم...
    - می‌دونم. همیشه هم حق با اکثریت نیست. حق با توئه فقط!
    سرم را سمتش می‌چرخانم و به لبخند روی لبش که به نظر احمقانه می‌آمد، می‌خندم.
    - کاش تو بابام بودی! اون وقت دوستم داشتی، مگه نه؟ میشه با مامان من ازدواج کنی؟ آخه بابام دو تا بچه بزرگ داره! اونا من رو اذیت می‌کنند! نیما من رو میبره اتاقش و می‌زنتم! باور کن راست می‌گم.
    چشم‌هایش را می‌بندد و پشت هم نفس عمیق می‌کشد.
    - مامانت خاله‌مه گندم! چطوری باهاش ازدواج کنم؟‌
    دهان نیمه بازم را می‌بندم.
    - دوباره چی گفتم که یادم نمیاد؟ چرت گفتم؟
    چشمکی می‌زند.
    - فقط یه‌کمی! عیبی نداره منم یه وقت‌هایی حرفای اشتباهی می‌زنم و یادم می‌ره! یه‌بار به جای مامانم اسم بابام رو گفتم! فیلم ببینیم؟
    - اول کتایون چایی‌ها رو بیاره، بعد‌ می‌بینیم.‌
    به سمت آشپزخانه که کتایون با دست‌هایی لرزان و چایی به دست از درش بیرون می‌آمد، می‌روم.
    - بده به من میارمش کتایون.
    درحالی که می‌خواهد لیوان‌ها را به دستم بدهد، آرام می‌گوید:
    - نسترن زود تر برگرد خونه!
    - چیزی گفتی کتایون؟ گفتی نسترن؟
    کتایون گیج نگاهم می‌کند و هینی می‌کشد.
    - نه گفتم مرسی گندم. نسترن اسم دوستمه راستی. انقدر خوشگله‌ که از کاوه قول گرفتم زن نگیره اون رو براش بگیرم.
    کاوه پشت سرش روی مبل شروع می‌کند به خندیدن.
    - میشه زیر قولم بزنم کتی خانوم؟
    کتایون سریع سمت کاوه می‌چرخد.
    - واقعا می‌خوای عروسی کنی؟! بابا می‌گـه هنوز دهنت بو شیر میده! بعدم کی به تو زن میده؟ حالا فیلم رو پلی کن ببینیم. پا تو چرا دراز کردی روی مبل؟ جای من و گندم رو گرفتی! حقته چایی تو من بخورم!
    چای را به دست کاوه می‌دهم. سریع پایش را جمع می‌کند.
    - چایی خواستگاری تو بخوریم.
    با نیشخند تماشایش می‌کنم.
    - با این قضایا فقط چایی ختمم رو می‌تونی با حلوا بخوری!
    [/HIDE-THANKS]
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    سلام، سال نو مبارک. این پست رو می‌خواستم دیشب بذارم که نت نداشتم، ببخشید برای بدقولی.
    [HIDE-THANKS]کنارش روی مبل می‌نشینم. کتایون چشمانش را ریز می‌کند.
    - فقط من اضافه بودم کاوه؟
    کاوه سری تکان می‌دهد.
    - شک داشتی؟
    کتایون با چشم غره نگاهش را می‌دزدد و به تلویزیون نگاه می‌کند. صدای آرام کاوه کنار گوشم اکو می‌شود.
    - گندم، جدی که نگفتی؟
    سرم را سمتش برمی‌گردانم و لیوان چایم را دور انگشتانم می‌گیرم.
    - چی رو؟
    - همین که... چای ختم و اینا! واقعا فکر کردی به این زودی‌ها می‌تونی از شر من خلاص شی؟ ما از بچگی هم بازی هم بودیم. یادت که نرفته؟ نکنه آلزایمری چیزی گرفتی؟
    لبخند می‌زنم و به سوختن مادر دختر بچه فکر می‌کنم!
    - من حافظه قوی‌ای ندارم کاوه و از اون مهم‌‌تر باهوش نیستم که بفهمم از این حرفایی که پشت هم می‌چینی می‌خوای چی رو بهم بفهمونی! می‌خوای امید بدی که تو با همه فرق داری و می‌تونم به عنوان یه برادر‌ روت حساب کنم؟ یا چی؟
    چای داغش را یک جا سر می‌کشد.
    - تو حتی باهوش تر از منی. فقط خود تو به نفهمی می‌زنی! کتایون با این سن و سال فهمید یعنی من باور کنم تو نمی‌فهمی که... با خواهر برام فرق داری؟ تو برام با ارزش تر از همه‌ای! الان حتی اگه نظرت منفی باشه باز هم من کمکت می‌کنم که همه چیز رو درست کنیم. پس... گندم چرا اینطوری نگاهم می‌کنی؟ آره می‌دونم! خلاف شرع کردم؟ اصلا ببخشید دیگه حرفم رو تکرارش نمی‌کنم.
    بدون آنکه نگاه از صورتش بردارم می‌زنم زیر خنده. طوری که خاله از طبقه بالا سرش را از نرده پایین می‌گیرد و ما را نگاه می‌کند.
    - وای مرسی کاوه! بعد از مدت‌ها‌ یه ذره خندیدم! درسته شوخی مزخرفی بود ولی من رو خندوند. ممنون که تمام تلاش تو کردی من لبخند بزنم. تو بهترین پسرخاله‌ای! یه لحظه باورم شد واقعا داری بهم پیشنهاد دوستی می‌کنی!
    دهانش کج می‌شود و نیمه باز می‌ماند. چند باری پشت هم پلک می‌زند.
    - فکر کردی دارم شوخی می‌کنم؟
    سرم را تکان می‌دهم.
    - کاوه تو انقدر احمق نیستی که تو این وضعیت یه همچین پیشنهاد مزخرفی بدی!
    نگاهش را به تلویزیون می‌دوزد.
    - همیشه میگی تو این وضعیت! کدوم وضعیت گندم؟ تو الان چه مشکلی داری؟‌ جات امنه. حتی امن تر از منی که تو اومدی تو اتاقم و مجبورم هر شب تو هال بخوابم!
    از جا بلند می‌شوم و لیوان چای پر و سرد شده‌ام را روی میز می‌کوبم. ذره‌ای صدایم را بلند نمی‌کنم.
    - سر من منت نذار! من نمی‌خواستم بیام و مزاحم تو و اتاقت و خاله و عمو علی شم! من رو مجبور کردن بیام. حالا هم وسایلم رو جمع کن از اینجا می‌رم تا تو امنیت داشتی باشی!
    به سرعت حرکت می‌کنم. صدایی از کاوه درنمی‌آید. خاله جلوی اتاق ایستاده و هنوز درگیر خرده شیشه‌هاست.
    - خاله من دلم برای پدر و مادرم تنگ شده. می‌خوام برگردم خونه... یه آژانس برام می‌گیرید؟‌
    گیج نگاهم می‌کند و جارو برقی را از برق می‌کشد.
    - بهتره یه کم استراحت کنی گندم. الان که داشتی می‌خندیدی! کتی چیزی بهت گفته یا کاوه؟
    سرم را به طرفین تکان می‌دهم.
    - دلتنگی که شاخ و دم نداره. یکهو وسط خوشی‌ها میاد سراغ آدم. من میرم لباسام رو بردارم.
    داخل اتاق می‌شوم و در را پشت سرم می‌بندم. روی تخت کاوه می‌نشینم و دستانم را لای موهایم می‌کنم. نه حسی برای غریبگی در خانه‌ی خودمان را داشتم، نه حال سربار بودن در خانه‌ی خاله را! کاش خودم خانه‌ای داشتم! دلم برای نسترن و مادرش می‌سوزد که تمام عمر هم سربار بودند و هم غریب.
    در اتاق باز می‌شود. کاوه و خاله داخل می‌آیند. خاله می‌گوید تا خوب شدن حالم همان جا بمانم و کاوه حرفش را پس می‌گیرد و می‌گوید من مراحم‌ترین فردی هستم که می‌توانست اتاقش را در اختیار بگیرد!
    دو دل بودن را کنار می‌گذارم.
    - فقط تا آخر این هفته مزاحم‌تون می‌شم‌. بعدش... میرم خونه‌ی خودمون. کلی کار دارم که انجام ندادم.
    ***‌
    - کاوه زود باش در کلبه رو باز کن. الان مامان می‌رسه.
    - مطمئنی این کلید رو درست برداشتی؟ این نمیره تو قفل!
    هر دو نفس نفس می‌زنیم.
    - باز شد!
    در را باز می‌کند و هر دو وارد کلبه سرایدار می‌شویم. در را پشت سرم می‌بندم. کلید برق را می‌فشارم و کلبه نور می‌گیرد.
    سریع پلاستیکی که روی زمین رها کرده بودم را برمی‌دارم. در کمال ناباوری تمامش خالی شده بود و هیچ پاکت نامه یا عکسی داخلش نبود!
    - یکی همه چی رو برداشته!
    از در کلبه فاصله می‌گیرد و کنارم روی زمین می‌نشیند.
    - شاید همون روز که بابات در رو قفل کرد خالیش کرده باشه.
    تمام وقایع آن روز را به‌خاطر می‌آورم.
    - مطمئنم اون روز بابا بدون اینکه بره داخل اتاق سریع در رو قفل کرد، مگر این‌که یه روز دیگه اومده باشه که اونم امکانش نیست، چون من خیلی زود کلید رو پیدا کردم!
    موهایش را می‌خاراند و مانند من تنها به پلاستیک خیره می‌شود.
    - بی‌خیال، شاید قسمت نبوده. پاشو باید برگردیم. بفهمن ما اومدیم این‌جا هر دو مورد عنایتیم.
    از جا بلند می‌شود و دستش را سمتم دراز‌ می‌کند. با نگرانی دستش را می‌گیرم و بلند می‌شوم. بدون آنکه
    دستم را رها کند، بی حرف به صورتم نگاه می‌کرد.
    - کاوه دستم رو ول کن. مگه نمی‌گی دیره؟
    شانه بالا می‌اندازد.
    - دیره ولی می‌ارزه!
    با استرس نگاهم را به پنجره کلبه می‌دوزم.
    - چی می‌ارزه؟! ولم کن...



    [/HIDE-THANKS]
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    سلام، سیزده تون به در! از اول عید تا حالا سرما خوردگی باعث شد دوباره بد قولی کنم و دیگه عادت کنید به بد قولیا! در رابـ ـطه با این پست هم فعلا سکوت می‌کنم. :D صبح‌تون بخیر!
    [HIDE-THANKS]صورتش را جلو می‌آورد. سعی می‌کنم دستانم را بیرون بکشم، اما زورش به من می‌چربد.
    - کاوه بی‌خیال‌. الان میان فکر می‌کنن این جا رو کردیم مکان!
    انگار گوشش کر شده، نه صدایم را می‌شنود، نه خودش را عقب می‌کشد.
    خودم را در تنگنایی می‌بینم که هیچ راهی برای رهایی از آن نیست‌، چشم‌هایم را می‌بندم. ناگهان با تمام توانش به عقب هُلم می‌دهد.
    چشم‌هایم را به سرعت باز می‌کنم و به چهره وحشت زده کاوه خیره می‌مانم. دستانش را روی سرش گرفته و زیر لب آیه قرآنی می‌خواند.
    - روانی! معلوم هست چی کار می‌کنی؟ چرا هلم دادی بی‌شعور؟ تمام کمرم داره از درد تیر می‌کشه.
    بی حرف فقط سرش را تکان می‌داد و مدام پلک می‌زد.
    دستم را روی زمین می‌گذارم و بلند می‌شوم. صدای داد کاوه بلند می‌شود.
    - نزدیک من نیا... بسم الله...
    گیج به حالاتش که هر لحظه بیشتر تغییر می‌کرد نگاه می‌کنم. سر جایم متوقف می‌شوم.
    - کاوه آروم باش! انقدر به خودت نپیچ! داری من رو می‌ترسونی!
    روی زمین می‌نشیند و پاهایش را بغـ*ـل می‌کند. تمام بدنش می‌لرزد. صدای گریه‌اش بلند می‌شود.
    - کاوه چی شدی یهو؟ بیا بریم الان میان! اگه نیای خودم می‌رم به خدا! ولت می‌کنم و در رو قفل می‌کنم می‌رم.
    سرش را بالا می‌گیرد و در اطرافش چشم می‌چرخاند.
    - دیدمش... نذاشت کارم رو کنم. یهو جای تو یه دختر بچه دیدم که دستش رو گرفتم و دارم...‌ وای خدای من... باید بریم!

    نفس حبس شده‌ام را بیرون می‌دهم.
    - تو می‌خواستی با من چی کار کنی کاوه؟ هان؟‌ عوضی من به تو اعتماد داشتم... الان بابام اینجا بود چی فکر می‌کرد؟ تو مثل داداش من بودی بی‌شرف!
    پشت دستش را روی صورت خیسش می‌کشد.
    - متاسفم گندم...
    از جا بلند می‌شود.
    - باید بریم.
    صدایم را با سرفه‌ای صاف می‌کنم. نگاهم را به قفل روی در می‌کشانم. سمت در می‌روم و قبل از آن‌که اجازه بدهم او هم برسد در را می‌بندم و قفل می‌زنم! از پشت پنجره چهره وحشت زده‌اش را نگاه می‌کنم.
    - هر اشتباهی تاوانی داره کاوه! اینجا بمونی عشق و عاشقی از سرت می‌پره!
    فریاد می‌زند و فریادش در میان حیاط خالی خانه می‌پیچد.
    - نرو. گندم! تو رو خدا! نرو نسترن.‌‌‌..
    به دست‌هایش که به پنجره می‌کوبید با بی‌خیالی نگاه می‌کنم. نسترن گفتنش را کجای دلم می‌گذاشتم؟ صدای بهم خوردن شاخه‌های درختان بر اثر باد زیاد نگاهم را از کاوه می‌گیرد. کم کم صدای دادهای کاوه هم نمی‌آید! هر ثانیه که می‌گذشت، به ساعت برگشتن مادر نزدیک‌تر می‌شد. از ادب شدن کاوه مطمئن می‌شوم و سمت در کلبه می‌روم تا آزادش کنم.
    جلو می‌‌روم و کلید را داخل قفل می‌چرخانم.
    - کاوه دارم میام. مثل تو بی‌معرفت نیستم!
    در کلبه کامل باز نمی‌شود انگار چیزی پشتش افتاده باشد.
    - کاوه تو اون پشتی؟ کاوه برو کنار می‌خوام در رو باز کنم‌.
    با دیدن روان شدن خون تا کفش‌هایم، با تمام قدرتم در را هل می‌دهم و جسم را از پشت در کنار می‌زنم و داخل کلبه می‌شوم.
    پشت در، کاوه روی زمین افتاده بود. با دو خودم را بالای سرش می‌رسانم.
    - کاوه!
    نفس‌هایم به سختی بالا می‌آید.
    تلفن همراهم را بی معطلی در می‌آورم. آنتن نمی‌دهد! گریه‌ام می‌گیرد.
    - کاوه چشم‌ها تو باز کن. الان میرم کمک میارم‌. کاوه پاشو! تو رو خدا چشم‌ها تو باز کن. غلط کردم.
    سرم را روی سـ*ـینه‌اش می‌گذارم. نمی‌دانم آدم‌ها از کجا باید نفس بکشند تا از زنده بودنشان مطمئن شویم! منشا خون را پیدا می‌کنم، از پشت کاوه سر ریز شده بود. بدنش را تکان می‌دهم، چاقوی کوچکی داخل کمرش فرو رفته بود. بلند جیغ می‌کشم. از جایم بلند می‌شوم و تمام حیاط را می‌دوم و از خانه بیرون می‌روم. کوچه خالی، خانه گریه‌ام را بیشتر می‌کند. بدون آن‌که در خانه را ببندم تا خیابان اصلی تنها می‌دوم.
    آنتن گوشی بالا می‌آید. شماره اورژانس را می‌گیرم.
    - الو‌... من! من... یعنی پسر خاله‌م مرده! نمرده، افتاده رو زمین! ‌
    - خونسردی خودتون رو حفظ کنید. آدرس رو بدید، نزدیک ترین نیرو رو اعزام می‌کنیم‌.
    می‌خواهم آدرس خانه را بگویم که ماشین مادر جلویم توقف می‌کند.
    - گندم تو اینجا چی کار می‌کنی؟
    با دهان نیمه باز از شیشه پایین آمده ماشین نگاهش می‌کنم. بی‌اختیار تلفن را قطع می‌کنم.‌
    - مامان‌... مامان.
    در سمت شاگرد را باز می‌کنم و داخل ماشین می‌شوم.
    - گندم چرا گریه کردی؟ ببینمت. چی شده که به من نمی‌گی؟ خاله‌ت اینا اذیتت کردن؟
    صدایم را بالا می‌برم.
    - مامان برو خونه! تو رو خدا برو خونه! زود... زنگ زدم اورژانس! من کشتمش!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا