[HIDE-THANKS]***
پاورچین پاورچین از پلههای پر پیچ و خم پایین میآیم.
- بابا... مامان
پاسخی نمیآید. آب دهانم را محکم قورت میدهم و انگشتانم را مشت میکنم. از نشیمن وارد اتاق خواب پدر و مادر میشوم.
برای اطمینان دوباره صدایشان میکنم. صدایی نمیآید و با خیال راحت دنبال قفل میگردم. تخت دو نفره فندقی رنگشان وسط اتاق بود و روبهرویش میز آرایش قرار داشت. کشو های میز را با قلبی که درحال درآمدن از سـ*ـینهام بود بیرون میکشم و کاملا داخلشان را چک میکنم. اثری از قفل نبود. بهحالت قبل مرتبشان میکنم. کمد لباسها را باز میکنم و کتها و کاپشنهای پدر را روی تخت پرت میکنم. با دمپاییهای ابری آسمانی رنگم روی تخت مینشینم و داخل جیبهایش را کامل میگردم. موهایم را پشت گوشم میبرم. از خستگی و سردرگمی روی تخت دراز میکشم. چشمم به پنجره بالای اتاق میافتد. روی تخت نیم خیز میشوم و پنجره را نگاه میکنم که سایه دختری روی پنجره میافتد. همان دختر بچه با لبخند داخل اتاق را نگاه میکرد! روی تخت به سمت عقب تلو تلو میخورم و تا جای ممکن از اتاق بیرون میدوم. آنقدر میدوم که نفسی برایم نمیماند.
به راه پله میرسم و میخواهم بالا بروم که همان بچه را درحالی که پشت به من ایستاده بالای پله میبینم.
چشمهایم در بزرگ ترین حالت ممکن قرار میگیرند و دهانم نیمه باز میشود. با تمام وجود جیغ میکشم. کسی به شانهام میزند.
سریع بر میگردم.
- گندم!
همان زنی که در اتاق گیتا دیده بودم پشت سرم ایستاده بود. نفس در سـ*ـینهام حبس میشود. هیچ راهی نداشتم، رو به رویم این زن ترسناک و پشت سرم آن کودک عجیب!
- دخترم چرا اونجا وایسادی؟ بیا بریم پیش پدرت، منتظرمونه!
به پشت سرم نگاه میکرد. دندانی داخل دهانش نبود و نیمه صورتش سوخته بود. قسمتی از موهایش از بین رفته بودند. برمیگردم و متوجه دختر بچه میشوم که در نیم متریام قرار گرفته.
- مامان طاهره! من نمیام. میخوام بمونم تو خونهی خوشگلمون.
توان داد زدن در خود پیدا نمیکنم. گیجم، انگار آن ها مرا نمیبینند که مثل سدی میانشان قرار گرفتهام.
در شیشهای خانه باز میشود. چشمهایم را محکم میبندم.
- گندم چرا اون وسط واستادی؟ بیا بابا این پلاستیک میوه ها را بگیر بذار آشپزخونه.
لبخند بلندی میزنم و چشمهایم را آرام باز میکنم از آنکه دیگر آن دو موجود دورهام نکردند خدا را شکر میکنم. اما با بهخاطر آوردن کتهای پدر روی تخت بادم خالی میشود.
- گندم با تو هستما.
سریع پلاستیکها را از دستش میگیرم.
- بابا سنگینه میشه شما هم کمک کنید؟
بهجز پلاستیک شلغم بقیه را از دستم میگیرد و با هم از پلهها بالا میرویم.
- بابا چه زود اومدی!
بلند میخندد.
- این دانشجوهای خسته که شک نکن با نه و هفتاد و پنج میندازمشون کلاسا رو امروز برای خودشون کنسل کرده بودن! هیچ کس نیومده بود.
آرام میگویم:
- دمشون گرم، من رو خلاص کردن!
- چیزی گفتی گندمِ بابا؟
سرم را به نشانه منفی تکان میدهم. پلاستیک ها را روی کابینت میگذاریم تا مادر بیاید و خودش داخل یخچال بگذارد.
پدر خواست از پلهها پایین برود که با دو خودم را بهش نزدیک میکنم.
-کجا؟
به کت و شلوار خاکستریاش اشاره میکند.
- اینا رو در نیارم؟
- نه!
با چشمهایی ریز نگاهم میکند.
- یعنی... بابا من عوض میکنم براتون!
- تو لباسای من رو عوض میکنی؟!
درمانده نگاهش میکنم.
- اِ چیزه... بابا میشه دو تایی بریم بیرون؟ خیلی وقته با هم نرفتیم گشت و گذار!
گیج است.
- اگه تو میخوای آره. فقط باید لباسام رو عوض کنم. با کت و شلوار که نمیتونم با دخترم برم این ور اون ور!
پایم را روی زمین میکوبم.
- ولی من، من دوست دارم با کت شلوار با من بیاید بیرون!
- صبر کن زنگ بزنم بگم کاوه...
قبل از کامل ادا کردن جمله اش صدای زنگ داخل خانه میپیچد. هر دو نگاهمان به آیفون میافتد.
پدر سریع تر خودش را به پایین میرساند و آیفون را برمیدارد.
- بیا بالا. گندم کاوه است. در خرابه؟ مطمئنی؟ صبر کن الان میام در رو باز میکنم!
با بیرون رفتن پدر نفس راحتی میکشم و به دو داخل اتاقشان میشوم و کت و کاپشنها را سر جایشان قرار میدهم. میخواهم آخرین کاپشن را داخل کمد بگذارم که قفل کلبه از جیب بالاییش پایین میافتد. سریع آن را داخل پیراهنم قایم میکنم و در کمد را میبندم.
آسوده خاطر با شالی که از کمد مادر برداشتم روی مبل طبقه دوم مینشینم. پدر و کاوه بالا میآیند. کاوه که انگار میداند در چه مخمصهای بودم چشمکی بهرویم میزند.
- گندم لب تاب تو بیار کاوه درست کنه. گفتم بهش امروز زود میام خونه که بیاد و هم کانالهای تلویزیون رو درست کنه و هم لب تاب تو رو. د پاشو دختر تا هست از آقا مهندس کار بکشم!
سریع بلند میشوم.
- ای به چشم!
[/HIDE-THANKS]
پاورچین پاورچین از پلههای پر پیچ و خم پایین میآیم.
- بابا... مامان
پاسخی نمیآید. آب دهانم را محکم قورت میدهم و انگشتانم را مشت میکنم. از نشیمن وارد اتاق خواب پدر و مادر میشوم.
برای اطمینان دوباره صدایشان میکنم. صدایی نمیآید و با خیال راحت دنبال قفل میگردم. تخت دو نفره فندقی رنگشان وسط اتاق بود و روبهرویش میز آرایش قرار داشت. کشو های میز را با قلبی که درحال درآمدن از سـ*ـینهام بود بیرون میکشم و کاملا داخلشان را چک میکنم. اثری از قفل نبود. بهحالت قبل مرتبشان میکنم. کمد لباسها را باز میکنم و کتها و کاپشنهای پدر را روی تخت پرت میکنم. با دمپاییهای ابری آسمانی رنگم روی تخت مینشینم و داخل جیبهایش را کامل میگردم. موهایم را پشت گوشم میبرم. از خستگی و سردرگمی روی تخت دراز میکشم. چشمم به پنجره بالای اتاق میافتد. روی تخت نیم خیز میشوم و پنجره را نگاه میکنم که سایه دختری روی پنجره میافتد. همان دختر بچه با لبخند داخل اتاق را نگاه میکرد! روی تخت به سمت عقب تلو تلو میخورم و تا جای ممکن از اتاق بیرون میدوم. آنقدر میدوم که نفسی برایم نمیماند.
به راه پله میرسم و میخواهم بالا بروم که همان بچه را درحالی که پشت به من ایستاده بالای پله میبینم.
چشمهایم در بزرگ ترین حالت ممکن قرار میگیرند و دهانم نیمه باز میشود. با تمام وجود جیغ میکشم. کسی به شانهام میزند.
سریع بر میگردم.
- گندم!
همان زنی که در اتاق گیتا دیده بودم پشت سرم ایستاده بود. نفس در سـ*ـینهام حبس میشود. هیچ راهی نداشتم، رو به رویم این زن ترسناک و پشت سرم آن کودک عجیب!
- دخترم چرا اونجا وایسادی؟ بیا بریم پیش پدرت، منتظرمونه!
به پشت سرم نگاه میکرد. دندانی داخل دهانش نبود و نیمه صورتش سوخته بود. قسمتی از موهایش از بین رفته بودند. برمیگردم و متوجه دختر بچه میشوم که در نیم متریام قرار گرفته.
- مامان طاهره! من نمیام. میخوام بمونم تو خونهی خوشگلمون.
توان داد زدن در خود پیدا نمیکنم. گیجم، انگار آن ها مرا نمیبینند که مثل سدی میانشان قرار گرفتهام.
در شیشهای خانه باز میشود. چشمهایم را محکم میبندم.
- گندم چرا اون وسط واستادی؟ بیا بابا این پلاستیک میوه ها را بگیر بذار آشپزخونه.
لبخند بلندی میزنم و چشمهایم را آرام باز میکنم از آنکه دیگر آن دو موجود دورهام نکردند خدا را شکر میکنم. اما با بهخاطر آوردن کتهای پدر روی تخت بادم خالی میشود.
- گندم با تو هستما.
سریع پلاستیکها را از دستش میگیرم.
- بابا سنگینه میشه شما هم کمک کنید؟
بهجز پلاستیک شلغم بقیه را از دستم میگیرد و با هم از پلهها بالا میرویم.
- بابا چه زود اومدی!
بلند میخندد.
- این دانشجوهای خسته که شک نکن با نه و هفتاد و پنج میندازمشون کلاسا رو امروز برای خودشون کنسل کرده بودن! هیچ کس نیومده بود.
آرام میگویم:
- دمشون گرم، من رو خلاص کردن!
- چیزی گفتی گندمِ بابا؟
سرم را به نشانه منفی تکان میدهم. پلاستیک ها را روی کابینت میگذاریم تا مادر بیاید و خودش داخل یخچال بگذارد.
پدر خواست از پلهها پایین برود که با دو خودم را بهش نزدیک میکنم.
-کجا؟
به کت و شلوار خاکستریاش اشاره میکند.
- اینا رو در نیارم؟
- نه!
با چشمهایی ریز نگاهم میکند.
- یعنی... بابا من عوض میکنم براتون!
- تو لباسای من رو عوض میکنی؟!
درمانده نگاهش میکنم.
- اِ چیزه... بابا میشه دو تایی بریم بیرون؟ خیلی وقته با هم نرفتیم گشت و گذار!
گیج است.
- اگه تو میخوای آره. فقط باید لباسام رو عوض کنم. با کت و شلوار که نمیتونم با دخترم برم این ور اون ور!
پایم را روی زمین میکوبم.
- ولی من، من دوست دارم با کت شلوار با من بیاید بیرون!
- صبر کن زنگ بزنم بگم کاوه...
قبل از کامل ادا کردن جمله اش صدای زنگ داخل خانه میپیچد. هر دو نگاهمان به آیفون میافتد.
پدر سریع تر خودش را به پایین میرساند و آیفون را برمیدارد.
- بیا بالا. گندم کاوه است. در خرابه؟ مطمئنی؟ صبر کن الان میام در رو باز میکنم!
با بیرون رفتن پدر نفس راحتی میکشم و به دو داخل اتاقشان میشوم و کت و کاپشنها را سر جایشان قرار میدهم. میخواهم آخرین کاپشن را داخل کمد بگذارم که قفل کلبه از جیب بالاییش پایین میافتد. سریع آن را داخل پیراهنم قایم میکنم و در کمد را میبندم.
آسوده خاطر با شالی که از کمد مادر برداشتم روی مبل طبقه دوم مینشینم. پدر و کاوه بالا میآیند. کاوه که انگار میداند در چه مخمصهای بودم چشمکی بهرویم میزند.
- گندم لب تاب تو بیار کاوه درست کنه. گفتم بهش امروز زود میام خونه که بیاد و هم کانالهای تلویزیون رو درست کنه و هم لب تاب تو رو. د پاشو دختر تا هست از آقا مهندس کار بکشم!
سریع بلند میشوم.
- ای به چشم!
[/HIDE-THANKS]