[HIDE-THANKS]با این حرفش خاله از اتاق خارج میشود. شاید میخواهد تنهایمان بگذارد، شاید هم... نمیدانم.
- من؟ جالبه... فکر میکردم باعث و بانی این اتفاقی که برات افتاده منم!
لبخندی روی لبش مینشاند. تکهای از موهای بلندش، پریشان جلوی چشمهایش افتاده. پیشانیاش خیس عرق شده است. رنگ لبهایش به سیاهی میزند. نگران بلند میشوم.
- کاوه خوبی؟ من برم خاله رو صدا کنم؟
صدایش را بالا میبرد.
- نه! خوبم... دوباره نرو گندم. کنار تو خوبم! تو بری دوباره حالم بد میشه. فقط کنار تو حالم خوبه. نذار دوباره تنها شم گندم. بمون پیشم بذار آروم بگیرم... کنار تو! بابت اتفاقی که برای پدرت افتاده متاسفم. گندم، حالا که اون نیست؛ مامانت و گیتا اینجان تو هم بمون!
رنگ صورتش مانند گچ شده بود. مردمک چشمهایش رو به سفیدی میرفت و باز حرف میزد!
- کاوه هیچی نگو... تو رو خدا هیچی نگو. نمیخوام تو رو هم از دست بدم. خواهش میکنم هیچی نگو تا کسی رو خبر کنم.
بدون اینکه به حرفهای بعدیش گوش کنم از پلهها پایین میروم.
- خاله! خاله...
بدو به سمتم میدود. روی آخرین پله دو زانو مینشینم و اتاق کاوه را نشانش میدهم.
- حالش بده. قیافهش داره شبیه مردهها میشه! خاله، یکی باید به دادش برسه!
خاله با یا حضرت عباسی با آن پاهای لنگانش به سمت اتاق کاوه میدود.
مادر هم پشت سرش بالا میرود. گیتا و کتایون بهم نگاه میکنند و کتایون با گریه جلوی پاهایم مینشیند. با گریه و طوری که انگار میخواهد مرا مخاطب قرار دهد، میگوید:
- چه بلایی سرش اوردی باز؟ کشتیش؟ داداشم رو کشتی؟ چرا دست از سرمون برنمیداری؟ چی کارش کردی باز؟ اون تو رو دوست داشت؛ حتی بیشتر از من که خواهرشم!
اشک روی گونههایم را پاک میکنم.
- من نکشتمش. اون که نمرده.
با صدای مادر سرم را بالا میگیرم.
- کاوه که حالش خوبه! گندم از بس نخوابیدی چشمهات تار میبینه! بیا بالا. کاوه داره صدات میکنه.
با لبخند حق به جانبی به کتایون نگاه میکنم. آرام از پلهها بالا میروم و داخل اتاق مربع شکلش میشوم. صورتش همانطوری بود که من قبلا دیده بودم. عجیب بود مادر و خاله متوجهش نشده بودند!
- نمیبینید لبهاش سیاهه! چشماش سفید شده. اون داره میمیره.
خاله یکهو یقه مانتویم را سمت خودش میکشد.
- زبون تو گاز بگیر! ما مجبور شدیم با یه طلسم کاوه رو برگردونیم گندم! تو هیچی نمیدونی.
گیج نگاهش میکنم و سعی میکنم دستهایش را از یقهام جدا کنم.
- طلسم چیه دیگه؟ طلسم برای چی؟!
با صدای عمو علی تمام نگاهها سمت او میچرخد.
- دارم باور میکنم زنها خرافاتین! الان فکر کردید با آوردن یکی که گفته رابط داره و اون طلسم مضحک حال کاوه رو خوب کردید؟ الان این حالش خوبه؟! هر ده دقیقه یک بار صورتش کبود میشه بعد دوباره یه چی میخورونی بهش تا مثل قبل بشه!
کاوه سرفههای شدیدی پشت سر هم میکند.
- بابا، من خوبم. ببین گندم اومده... اومده که پیش ما بمونه. خوشحاله از اینکه من حالم خوبه! باورت میشه بابا؟ گندم به من میگـه مثل برادرمی. من بهش میگم دوست دارم ولی اون میگـه برام مهم نیست.
کمر خودم را به دیوار تکیه میزنم. کی این حرفها را به او گفته بودم؟ روز آخر در آن اتاقک سرایدار؟ مگر نمیگفت فراموشی گرفته؟
- کاوه، تو دروغگویی! تو همه چی رو یادته... پس بگو که اون روز چه اتفاقی برات افتاد!
نیشخندی روی لب کبودش مینشاند. ابروهایش را جمع میکند. مشتش را گره کرده و به چشمهای من خیره نگاه میکند.
- مطمئنی که اگه بگم تو از عذاب وجدان نمیمیری؟
محکم میگویم:
- برای کار نکرده عذاب وجدان نمیگیرم! من هیچ نقشی نداشتم این رو حداقل تو که میدونی.
به گوشه تختش خیره میشود. دوباره سرش را بالا میگیرد؛ اینبار انگشت اشارهاش را سمت من نگه میدارد.
- تو آدم نیستی! یه موجود فرازمینیای، یک شیطان! اون روز بعد از اینکه در رو روی من قفل کردی بدون اینکه بازش کنی داخل اتاق اومدی! جلوی چشمام ظاهر شدی و با چشمهات من رو تسخیر کردی طوری که انگار کر و لال و فلج مادرزادم! تو این بلا رو سر من آوردی گندم! [/HIDE-THANKS]
- من؟ جالبه... فکر میکردم باعث و بانی این اتفاقی که برات افتاده منم!
لبخندی روی لبش مینشاند. تکهای از موهای بلندش، پریشان جلوی چشمهایش افتاده. پیشانیاش خیس عرق شده است. رنگ لبهایش به سیاهی میزند. نگران بلند میشوم.
- کاوه خوبی؟ من برم خاله رو صدا کنم؟
صدایش را بالا میبرد.
- نه! خوبم... دوباره نرو گندم. کنار تو خوبم! تو بری دوباره حالم بد میشه. فقط کنار تو حالم خوبه. نذار دوباره تنها شم گندم. بمون پیشم بذار آروم بگیرم... کنار تو! بابت اتفاقی که برای پدرت افتاده متاسفم. گندم، حالا که اون نیست؛ مامانت و گیتا اینجان تو هم بمون!
رنگ صورتش مانند گچ شده بود. مردمک چشمهایش رو به سفیدی میرفت و باز حرف میزد!
- کاوه هیچی نگو... تو رو خدا هیچی نگو. نمیخوام تو رو هم از دست بدم. خواهش میکنم هیچی نگو تا کسی رو خبر کنم.
بدون اینکه به حرفهای بعدیش گوش کنم از پلهها پایین میروم.
- خاله! خاله...
بدو به سمتم میدود. روی آخرین پله دو زانو مینشینم و اتاق کاوه را نشانش میدهم.
- حالش بده. قیافهش داره شبیه مردهها میشه! خاله، یکی باید به دادش برسه!
خاله با یا حضرت عباسی با آن پاهای لنگانش به سمت اتاق کاوه میدود.
مادر هم پشت سرش بالا میرود. گیتا و کتایون بهم نگاه میکنند و کتایون با گریه جلوی پاهایم مینشیند. با گریه و طوری که انگار میخواهد مرا مخاطب قرار دهد، میگوید:
- چه بلایی سرش اوردی باز؟ کشتیش؟ داداشم رو کشتی؟ چرا دست از سرمون برنمیداری؟ چی کارش کردی باز؟ اون تو رو دوست داشت؛ حتی بیشتر از من که خواهرشم!
اشک روی گونههایم را پاک میکنم.
- من نکشتمش. اون که نمرده.
با صدای مادر سرم را بالا میگیرم.
- کاوه که حالش خوبه! گندم از بس نخوابیدی چشمهات تار میبینه! بیا بالا. کاوه داره صدات میکنه.
با لبخند حق به جانبی به کتایون نگاه میکنم. آرام از پلهها بالا میروم و داخل اتاق مربع شکلش میشوم. صورتش همانطوری بود که من قبلا دیده بودم. عجیب بود مادر و خاله متوجهش نشده بودند!
- نمیبینید لبهاش سیاهه! چشماش سفید شده. اون داره میمیره.
خاله یکهو یقه مانتویم را سمت خودش میکشد.
- زبون تو گاز بگیر! ما مجبور شدیم با یه طلسم کاوه رو برگردونیم گندم! تو هیچی نمیدونی.
گیج نگاهش میکنم و سعی میکنم دستهایش را از یقهام جدا کنم.
- طلسم چیه دیگه؟ طلسم برای چی؟!
با صدای عمو علی تمام نگاهها سمت او میچرخد.
- دارم باور میکنم زنها خرافاتین! الان فکر کردید با آوردن یکی که گفته رابط داره و اون طلسم مضحک حال کاوه رو خوب کردید؟ الان این حالش خوبه؟! هر ده دقیقه یک بار صورتش کبود میشه بعد دوباره یه چی میخورونی بهش تا مثل قبل بشه!
کاوه سرفههای شدیدی پشت سر هم میکند.
- بابا، من خوبم. ببین گندم اومده... اومده که پیش ما بمونه. خوشحاله از اینکه من حالم خوبه! باورت میشه بابا؟ گندم به من میگـه مثل برادرمی. من بهش میگم دوست دارم ولی اون میگـه برام مهم نیست.
کمر خودم را به دیوار تکیه میزنم. کی این حرفها را به او گفته بودم؟ روز آخر در آن اتاقک سرایدار؟ مگر نمیگفت فراموشی گرفته؟
- کاوه، تو دروغگویی! تو همه چی رو یادته... پس بگو که اون روز چه اتفاقی برات افتاد!
نیشخندی روی لب کبودش مینشاند. ابروهایش را جمع میکند. مشتش را گره کرده و به چشمهای من خیره نگاه میکند.
- مطمئنی که اگه بگم تو از عذاب وجدان نمیمیری؟
محکم میگویم:
- برای کار نکرده عذاب وجدان نمیگیرم! من هیچ نقشی نداشتم این رو حداقل تو که میدونی.
به گوشه تختش خیره میشود. دوباره سرش را بالا میگیرد؛ اینبار انگشت اشارهاش را سمت من نگه میدارد.
- تو آدم نیستی! یه موجود فرازمینیای، یک شیطان! اون روز بعد از اینکه در رو روی من قفل کردی بدون اینکه بازش کنی داخل اتاق اومدی! جلوی چشمام ظاهر شدی و با چشمهات من رو تسخیر کردی طوری که انگار کر و لال و فلج مادرزادم! تو این بلا رو سر من آوردی گندم! [/HIDE-THANKS]