رمان خفته در کالبد ها | fateme078 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

FATEME078

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
1,311
امتیاز واکنش
31,597
امتیاز
873
سن
25
محل سکونت
تهران
[HIDE-THANKS]تمام بدنم یخ کرده بود و در حالت انجماد قرار داشتم. مادر مدام سو‌‌‌ال می‌پرسید و من تمام فکرم پیش کاوه بود.
پیاده می‌شوم تا در بزرگ خانه را باز کنم و مادر ماشین را داخل بیاورد. دری که من باز گذاشته بودم، بسته شده بود.
مادر ماشین را داخل می‌آورد و کنار کلبه پارک می‌کند. بدون آنکه در را ببندم به سمت کلبه می‌دوم. نفس نفس می‌زنم.
- ایناهاش! اینجاست!
به در بسته کلبه برمی‌خورم. مادر از ماشین بیرون می‌آید. به مسخره می‌گوید:
- خب کی رو کشتی؟
و شروع می‌کند به خندیدن.
- راحت بگو دلت برامون تنگ شده دیگه! اگه خودت بخوای می‌تونی از این به بعد اینجا زندگی کنی گندم، پیش خانواده‌ت!

محکم به در کلبه می‌کوبم. قفل در بیرونش نبود! انگار از داخل قفل شده بود.
- شما خانواده من نیستید. کاوه این توئه! نسترن در رو باز کن. کاوه رو باید برسونیم بیمارستان. هی نسترن میگم در رو باز کن عوضی! کاوه...
هر چه به در ضربه می‌زنم فایده‌ای ندارد و باز نمی‌شود. مادر بهت‌زده و نگران نگاهم می‌کرد. سریع نزدیک ماشینش می‌روم و قفل فرمان را در می‌آورم و دوباره کنار در کلبه می‌ایستم.
- یک، دو، سه... دارم پنجره رو می‌شکنم! برید کنار.
قفل فرمان را بالا می‌برم که کسی دستم را می‌گیرد.
- گندم داری چی کار می‌کنی؟ بس کن! کسی اون تو نیست.
دستم را رها می‌کنم و قفل فرمان را محکم به شیشه پنجره می‌کوبم.
- بذار کارم رو بکنم!
دستم را داخل پنجره شکسته می‌برم و به دستگیره در می‌رسانم. آرنجم به شیشه شکسته برخورد می‌کند و خونریزی می‌کند. دستگیره را پایین می‌کشم و در را باز می‌کنم. درحالی که آرنجم را گرفته‌ام داخل کلبه می‌روم.
- مامان پشت سرم بیا تو تا ببینی راست می‌گم.
برق را روشن می‌کنم. هنوز جای خون روی زمین بود اما خبری از کاوه نبود. صدایم را بالا می‌برم.
- کاوه... کاوه... به‌خدا رو زمین افتاده بود! چاقو تو کمرش بود! ببین خونش رو!
زمین را نگاه می‌کند. مانند من ترسیده!
- اینجا چی کار می‌کنید؟
هر دو وحشت زده برمی‌گردیم. پدر و گیتا جلوی در ایستاده بودند‌.
- کی کلید اینجا رو برداشته؟! با شماهام!
مادر کنار آن‌ها می‌رود و چیزی در گوش پدر می‌خواند. او با صورت سرخ شده‌اش براندازم می‌کند. حالی‌شان نمی‌شود که کاوه گم شده!
- گندم، چرا شیشه رو شکستی؟ بیا بیرون! این چرت و پرتا چیه به مادرت گفتی؟ کاوه با تو ‌اومده اینجا و تو کشتیش؟ برای چی باید اون رو بکشی؟ مگه تو قاتلی؟ بیا بیرون می‌گم.

سرم را پایین می‌اندازم و رد خون را دنبال می‌کنم که تا پشت پرده سفید با گل‌های ریز می‌رسید. یادم رفته بود پشت آن پرده را ببینم! بی‌توجه به پدر، پرده را کنار می‌کشم و با دیدن جسم بی‌جان کاوه به صورت نشسته و تکیه زده به دیوار و خونی که از بدنش سر ریز شده با نهایت توان جیغ می‌کشم.
هر سه داخل کلبه می‌آیند. مادر با دیدن آن وضع در شرف غش کردن قرار می‌گیرد و پدر چشم‌های گیتا را می‌گیرد تا چیزی نبیند.
جلوی کاوه زانو می‌زنم.
- باید زنگ بزنیم بیمارستان! دیدید راست می‌گفتم. من نمی‌خواستم بمیره... فقط در اینجا رو روش قفل کردم... به‌جون پدر واقعیم راست می‌گم!
***
- ایشون دیگه نمی‌تونن راه برن. توان صحبت کردن رو هم از دست دادن. طبق آزمایش‌های ما توی این یک هفته، فقط به یک جا خیره می‌شن و مردمک‌های چشم‌شون رو تکون می‌دن! انگار که از چیزی وحشت کرده باشه! یه حالتیه بین زندگی و مرگ! فقط نفس می‌کشه و می‌بینه!
عمو‌ علی سردرگم است. حالش بدتر از خاله نباشد، بهتر نیست.
- احتمال بهبودی هست؟ می‌تونه دوباره مثل قبل بشه؟
دکتر از پشت میزش بلند می‌شود و به عکس‌هایی که به تخته از زده نگاه می‌کند.
- پسر شما از چیزی وحشت کرده و به‌خاطر این ترس قدرت تفکر و اراده‌ش رو از دست داده! بهتره دلیل ترس رو ریشه‌‌یابی کنید، شاید شانسی پیدا بشه برای برگشتنش به‌حالت نرمال.
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]با این حرف دکتر، خاله به سر و صورتش می‌کوبد و اجازه‌ی ادامه‌ی گفت‌و‌گو را به دکتر نمی‌دهد.
    عمو علی سعی می‌کند آرامش کند اما با حال خراب خودش، در آرام کردن خاله ناتوان است.
    تنها نگاهشان می‌کنم و می‌دانم که تمام این اتفافات را از چشم من می‌بینند. شاید بهتر بود من هم گریه می‌کردم، اما جز نگاه خنثی به آن ‌دو کار دیگری از من بخت برگشته ساخته نبود.
    دیگر جایی در خانه‌شان نداشتم. حتی اجازه نداشتم نزدیک کاوه شوم. آخرین باری که دیدمش می‌خواست فریاد بکشد اما در توانش نبود و من می‌دیدم با چه زحمتی سعی می‌کرد خودش را کنترل کند.
    بدون آنکه خبری بدهم از بیمارستان می‌روم. هیچ راهی را بلد نیستم، مانند جانوری که پایش را داخل سرزمین انسان‌ها می‌گذارد!
    از خیابان‌ها بی قید و شرط رد می‌شوم و برایم مهم نیست ماشینی بیاید و لهم کند! حتی برایم مهم نیست زنده بمانم! از همه بد تر صداهاییست که در مغزم جولان می‌دهد. حرف‌ها، کنایه‌ها و... خسته‌ام! خسته‌تر از آن‌که برای کسی شرح دهم چقدر بابت اتفاقی که برای کاوه افتاد ناراحتم، چقدر خودم را بابتش سرزنش کرده‌ام‌، حتی بیشتر از مادرم.
    - چه بلایی سر پسر مردم آوردی؟ الهی بمیرم برای خواهرم...
    - فقط باعث سرافکندگی‌ای گندم! کاش دختری مثل تو رو نداشتم.
    - کتایون دیگه جواب سلام من رو نمی‌ده! تو خواهر بزرگ تری مثلا؟ فقط آبرومون رو پیششون بردی!
    - دیگه خاله‌‌‌ای نداری که بیای پیشش! همه حق داشتن می‌گفتن که کم داری!
    و تنها کسی که هیچی نگفت، عمو علی بود. نه چپ نگاهم کرد و نه قضاوتم کرد.
    روی صندلی ایستگاه اتوبوس می‌نشینم. به آدم‌هایی که اکثرا با چهره گرفته در رفت و آمد هستند نگاه می‌کنم. دختر بچه‌ای دست مادرش را گرفته و با چهره‌ای در هم و اخمی غلیظ به اطرافش نگاه می‌کند و آخر به من خیره می‌شود. تصویرش آشناست، آنقدر آشنا که انگار همه روزه دارم می‌بینمش!
    از جا می‌پرم، سمتش خیز برمی‌دارم و دستش را از دست مادرش جدا می‌کنم و موهایش را در دستم می‌پیچانم!
    - چی می‌خوای از جون ما؟ عوضی ولمون کن! تو مُردی! باید ول کنی اون خونه و آدماش رو... با کاوه چی کار کردی؟
    مادرش هلم می‌دهد، طوری که نزدیک است با جدول برخورد کنم. دوباره به دختر بچه نگاه می‌کنم هیچ اثری از صورت نسترن نیست! سریع بلند می‌شوم و جلو می‌روم.
    - ببخشید..‌. خیلی ببخشید... من معذرت می‌خوام.
    قبل از آن‌که بد و بیراه بشنوم ازشان دور می‌شوم. جایی جز خانه‌ی خودمان برایم نمانده. آن‌جا تنها سه نفر دیوانه خطابم می‌کنند و در این خیابان‌ها هزاران نفر!
    ***
    برق اتاقم خاموش است، خودم را لای پتو قایم کرده‌ام و به دیوار تکیه زده‌ام. صفحه‌ گوشی‌ام چشمک می‌زند، رمزش را می‌زنم و با دیدن تصویر زمینه‌اش مات می‌مانم. عکس من در روز اول حضورمان و دختری پشت سرم، کنار در! نمی‌توانم لرزش تنم را کنترل کنم. چشم‌هایم را می‌بندم و گوشی را خاموش می‌کنم.
    بغضم می‌ترکد و اشک می‌شود روی گونه‌هایم. اوج بدبختی را چگونه می‌توان نشان داد؟ با نقاشی؟ با سیاه کردن دیوار اتاق؟ با بستن پنجره‌؟
    دستگیره در تکان می‌خورد. وحشت زده پتو را روی سرم می‌کشم که برق روشن می‌شود.
    - ترسوندمت؟
    پتو را از خودم جدا می‌کنم.
    - نه بابا، فقط یه کم سردم بود.
    صندلی چرخان میزم را بلند می‌کند و روبه‌روی تخت می‌گذارد و می‌نشیند.
    - بچه بودی بهت می‌گفتم عشق بابا، یادته؟
    سرم را به طرفین تکان می‌دهم.
    - نه!
    خنده مضحکی تحویلم می‌دهد.
    - تو بچه بودی یادت نمیاد، من همیشه بهت می‌گفتم عشق بابا، عسل بابا، جوجه خوشگل بابا.
    صداهایی در مغزم بلند می‌شوند و توصیفی که هیچ شباهتی با تعریف‌های بابا ندارد!
    - یادمه بهم می‌گفتی میمون، ناخواسته!
    یکی از ابروهایش بالا می‌پرد.
    - این دیگه چه حرفیه؟ من بهت می‌گفتم؟ گندم تو اولین بچه‌ی من بودی، عاشقت بودم. الانم اگه دعوات می‌کنم واسه اینکه دوست دارم!
    بی‌حس به برق چشم‌هایش نگاه می‌کنم.
    - نمی‌دونم... شاید بابای نسترن بهش می‌گفته میمون یا ناخواسته! ولی تو بابا هیچ وقت من رو درک نکردی. گفتم از این‌جا بریم، نیومدی. گفتم بهت اینجا نفرین شده‌اس! دیدی آه‌ صاحباش کاوه‌ی بدبخت رو زمین گیر کرد؟ اون دختر همه‌مون رو نابود می‌کنه، تک تکمون رو..‌. همون‌طوری که خانواده‌اش رو زنده زنده سوزوند!
    دستش را لای موهایش می‌کند. از حرف‌هایم سر درد گرفته.
    - نسترن دوستته؟
    - آره بابا، یه دوست خوب، هم سن منه. عکسش رو رو صفحه گوشیم گذاشته. می‌خوای ببینیش؟

    سرش را به نشانه نه تکان می‌دهد.
    - پس چرا من تا حالا ندیدمش؟
    - چون شما رو دوست نداره! فقط با من دوسته! هرجایی که می‌رم هست. حتی الان داره به حرفامون گوش می‌ده. گوش تو بیار جلو بابا، یه چیز خصوصی می‌خوام بهت بگم.
    ناچار جلو می‌آید. آرام کنار گوشش زمزمه می‌کنم.
    - اون کاوه رو زده، می‌خواسته من رو از دستش نجات بده آخه می‌دونی کاوه من رو دوست داشت! اینجا هم اتاقشه.

    [/HIDE-THANKS]
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    خیلی کم انرژی‌اید! سر همخانه ارواح هر دفیقه می‌اومدن پیشبینی می‌کردن پست بعدی رو.
    [HIDE-THANKS]چشم‌هایش را می‌بندد و سعی می‌کند بر خود مسلط باشد. بدون پلک زدن به حالاتش نگاه می‌کنم و خشمی که مدام در درونش خفه می‌کرد.
    - باشه. هر چی تو بگی! حالا باید چی کار کنیم که اونایی که فقط تو می‌بینی آروم شن و دست از سرمون بردارن؟

    لب‌هایش کج بود، داشت مسخره‌ام می‌کرد؟!
    - هیچ کار، فقط باید بریم.
    - دیگه نمی‌تونیم خونه پیدا کنیم. این جا تنها جاییه که هم بزرگه و هم ارزون! و صاحب خونه قبول نمی‌کنه. باید حداقل تا یازده ماه دیگه صبر کنی!
    - خودتون دارین می‌گین ارزون! این خونه اگه مشکلی نداشت ارزون بود؟ معلومه که نه بابا.
    از روی صندلی بلند می‌شود و داخل اتاق قدم می‌زند.
    - من می‌دونم مشکل این اتاق چیه! این دیوار باید خراب شه!
    به دیوار یک دست سیاه کنارم خریدارانه نگاه می‌کنم.
    - ولی صاحب خونه چی بابا؟ شاید خوشش نیاد دیوار رو خراب کنیم. اصلا ما که مطمئن نیستیم پشت این دیوار خالیه!

    نگاه از دیوار برمی‌دارد. صندلی را بلند می‌کند و کنار دیوار می‌گذارد و رویش می‌ایستد و به دیوار ضربه می‌زند. به قسمت‌های مختلفش ضربه می‌زند تا جای خالی و ساخته شده را پیدا کند.
    - گندم، این یه رازه بین من و تو! خب حقیقتش اینکه صاحب خونه حالا ماییم! من خونه رو اجازه نکردم، خریدمش! ولی به مادرت نگفتم. حالا هم کسی حاضر نمیشه اینجا رو بخره! حالا برو چکش رو از مادرت بگیر بیار.
    - ولی بابا پولش رو از کجا آوردی؟‌
    صدایش را اندکی بالا می‌برد.
    - چکش رو بگیر بیا!
    اطاعت می‌کنم، انگار تازه فهمیده حق با من است! پله‌ها را به سمت پایین می‌دوم و می‌رسم به آشپزخانه که مادر با پیش بند سرخ رنگش رو به گاز ایستاده بود.
    - مامان چکش کجاست؟
    بدون آنکه برگردد می‌گوید:
    - چکش می‌خوای چی کار؟
    - بابا می‌خواد.
    - تو کابینت آخریه بردار.
    در کابینت را باز می‌کنم و چکش را برمی‌دارم. قبل از اینکه بروم، به شکمم فکر می‌کنم.
    - می‌گم مامان یه کتلت به من می‌دی؟
    ریز می‌خندد.
    - من که کتلت سرخ نمی‌کنم!
    سمت گاز می‌روم که پشت به من، با چنگال جلویم را می‌گیرد.
    - گفتم که کتلت سرخ نمی‌کنم!
    - پس چی سرخ می‌کنی؟ بوی کتلت میاد!

    برمی‌گردد و با نیش باز نگاهم می‌کند. با تپش قلب به عقب قدم برمی‌دارم. مادر نسترن و آن صورت بی‌روح و افسرده‌اش و لب‌های کبود و سیاهش و صورت نیمه سوخته‌اش، با لباس‌های مادرم جلویم ایستاده!
    - من جمجمه پدر تو دارم سرخ می‌کنم عزیزم.
    صدای جیغم بلند می‌شود‌. به یخچال می‌خورم و متوقف می‌شوم.
    - گندم چی شده؟ اینجا چی کار می‌کنی؟ چکش چیه تو دستت؟

    نفس نفس می‌زنم. حالا روبه‌رویم خالی شده!
    - بابا می‌خواست...
    مادر را سفت می‌چسبم تا رهایم نکند. از روی عجز، بی‌ربط می‌گویم:
    - مامان، مامان... دوست دارم.
    - چرا جیغ زدی؟! بابات چکش می‌خواد چی کار؟
    از آنکه جواب دوستت دارم را نمی‌دهد ناراحت نمی‌شوم.
    - هیچی، مارمولک دیدم! بابا می‌خواد راه پنجره اتاقم رو دوباره باز کنه. امروز خیلی مهربون شده.
    می‌خواهم بالا بروم که صدای فریاد دیگری این‌بار گوش‌خراش تر از فریاد من در خانه می‌پیچد. من و مادر به هم‌ نگاه می‌کنیم و سریع به سمت بالا قدم برمی‌داریم.
    صدای فریاد از اتاق من می‌آمد. در اتاق را باز می‌کنم و گیتا را می‌بینم که همچنان دارد جیغ می‌زند و بعد نگاهم کشیده می‌شود سمتی که دیوار اتاق قرار داشت و سپس صندلی‌ای روی زمین افتاده بود و پنجره تازه باز شده و...
    با دیدن صحنه‌ای که روبه‌رویمان بود و خون‌ غلیظی که از پنجره روی دیوار می‌چکید، مادرم از حال می‌رود.

    [/HIDE-THANKS]
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    هیچ وقت اون‌طوری که ما فکر‌ می‌کنیم نیست!
    [HIDE-THANKS]سر پدرم آن طرف پنجره قرار گرفته‌ بود و بدنش رو به ما، این طرف و پنجره میان سر و بدنش بسته شده بود! انگار از وسط دو نیمش کرده باشند! مادر جلوی چشم‌های گیتا را می‌گیرد. چشم‌هایم را می‌بندم تا چیزی نبینم.
    هر سه وحشت کرده‌ایم. تنم یخ زده بود و به خود می‌لرزیدم. دوباره به امید آنکه کابوس باشد چشم باز می‌کنم و دوباره پدر را با همان وضعیت می‌بینم‌. صدای ناله‌های گوش خراش مادر بلند می‌شود. گیتا انگار لال شده! از وحشت چیزی نمی‌توانست بگوید، درست شده بود مانند کاوه!‌
    ***
    علت مرگ را هیچ کس نمی‌دانست. پلیس‌ها در رفت و آمد بودند و آخر چیزی نفهمیدند و رفتند. خاله شانه‌های مادر سیاه پوشم را ماساژ می‌داد و آرامش می‌کرد اما مگر می‌شود با آن وضعیت وحشتناک همسرت را از دست بدهی و امیدی به آرام شدنت باشد؟!
    - کتایون برای خاله‌ت آب قند بیار مگه نمی‌بینی حالش رو؟ مصیبت پشت مصیبت‌... خدا بعدی رو به‌خیر کنه! علی پاشو‌ باید ببریمش دکتر رنگ به چهره‌ نداره. خدایا این چه بلایی بود اومد به سرمون... اون از کاوه‌م که به اون وضع گرفتار شد اینم از آقا میلاد... خدا از باعث و با‌نیش نگذره! من که می‌دونم همه چی از شر این خونه است. نحسیش همه رو گرفته. زود تر برگردونیدش به صاحب خونه خودتونم بیاید پیش ما. گیتا کجاست؟ گندم برو صداش کن، اون بچه الان نباید تنها باشه.
    از روی مبل بلند می‌شوم و آرام به سمت طبقه بالا قدم برمی‌دارم. چشم‌هایم را می‌بندم تا اتاقم را که حالا به دیوارهایش رنگ سفید زده بودند نبینم. مستقیم در اتاق گیتا را باز می‌کنم. برق‌ خاموش است. سریع کلید برق کنار در را فشار می‌دهم اما اثری از گیتا نیست.
    - گیتا... گیتا کجایی؟
    صدای ناله‌ای از پشت در اتاق می‌آید. پشت در را نگاه می‌کنم. دو زانو نشسته و موهایش روی شانه‌هایش شلخته ریخته شده است. کنارش می‌نشینم و دست‌هایم را دور کمرش قلاب می‌کنم‌.
    - گندم... صدای تو از اتاق اومد! تا اومدم توی اتاق و صدات کردم دیگه تو نبودی توش...غیب شده بودی! خون می‌ریخت روی زمین. ترسیده بودم.... تو اتاق دنبالت می‌گشتم ولی نه خودت بودی و نه صدات.
    همراهش گریه می‌کنم.
    - من چند دقیقه قبلش رفته بودم پایین تا چکش بیارم. بابا خودش بهم گفته بود...
    سرش را بالا می‌گیرد و به چشم‌هایم زل می‌زند.
    - ولی من خودم همون موقع صدای تو رو شنیدم!
    - خب اشتباه شنیدی عزیزم. حالا پاشو باید بریم پایین... مامان حالش خوب نیست.
    چشم‌های ترش را روی هم می‌گذارد.
    - گندم بابا رفته؟ دیگه نمیاد؟ مگه نمی‌خواست برام دوچرخه بخره و بهم یاد بده بدون کمکی سوارش شم؟ مگه نمی‌خواست یه بار من رو ببره دم دانشگاهشون؟ می‌خواست با هم تو حیاط والیبال بازی کنیم، یادته؟
    و شروع می‌کند به شیون!
    بغلش می‌کنم و درحالی‌که دستم روی چشم‌هایش است از پله‌ها پایین می‌برمش. مادر آرام و با بغض صحبت می‌کرد:
    - خونه رو باید پس بدیم... باید زود تر از این‌جا بریم گندم راست می‌گفت...
    قبل از این‌که مادر ادامه بدهد، گیتا را کنارش روی زمین می‌نشانم. آخرین مکالمه‌ام با پدر را به خاطر می‌آورم.
    - نمیشه خونه رو پس داد! اینجا رو... بابا خریده و کسی حاضر نیست ازمون بخرتش! معلوم نیست چه طوری خریده... فقط باید با صاحب خونه قبلی صحبت کنیم!
    همه برمی‌گردند و نگاهم می‌کنند‌. مادر با بهت می‌گوید:
    - خریده؟ با کدوم پول؟ ما اگه وضع‌مون خراب نبود نمی‌اومدیم اینجا! اون‌وقت بابات انقدر پول داشته که اینجا رو بخره؟!
    - مامان شما شریک زندگیش بودید، چراش رو از من می‌پرسید؟

    [/HIDE-THANKS]
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    - باید با صاح...
    خاله میان حرف مادر می‌پرد و در حالی که آب قند را داخل دهان او می‌چپاند، می‌گوید:
    - فعلا بیاید خونه‌ی ما تا بعد که بهتر شدی با صاحب قبلی صحبت می‌کنی!
    عصبی دور تا دور خانه را با قدم‌های بلندم زیر پا می‌گذارم و آخر جلویشان می‌ایستم.
    - همه‌مون می‌میریم...
    خاله روی دستش می‌کوبد و کتایون، گیتا را که هر لحظه منتظر بود بزند زیر گریه، بغـ*ـل می‌کند.
    - گندم نمی‌تونی امیدوارانه تر به این قضیه نگاه کنی؟
    به چهره درهمش نگاه می‌کنم و مصمم تر از قبل می‌گویم:
    - امید آخرین چیزیه که از دست میره و حالا رفته! اون از کاوه اینم از بابا... خاله، هنوز امید داری؟ الان همه دخترای هم‌سن من دارن میرن دانشگاه یا این‌که زندگی مستقل می‌سازن. اون وقت آینده من گم شده تو این خونه. اصلا شک دارم که زنده‌ام! این مامان من رو ببین که الان با این رنگ پریده نشسته و داره ذره ذره آب میشه، همین مامان هم من رو جدی نگرفت! حالا می‌گید چی کار کنیم؟ خونه رو خالی بذاریم؟ به‌خاطر جونِمون؟‌ من این کار رو نمی‌کنم! مامان و گیتا رو ببرید. من جایی که بابام توش با اون طرز وحشتناک کشته شده رو ترک نمی‌کنم و نمی‌ذارم کسی بهتون دوباره آسیب بزنه!
    مادر از جا بلند می‌شود و با قدم‌های بلندی خودش را به من می‌رساند. نفس نفس می‌زند. رنگ به صورت ندارد و هر لحظه ممکن است از هوش برود. در همان حالت سیلی حواله گوشم می‌کند. سمت راست صورتم را می‌گیرم.
    - تو فکر کردی نجات دهنده‌ای؟ تو هیچکس نیستی گندم. جز یه دختر ترسو که همیشه برای من و پدرت مصیبت به بار آوردی‌. دیگه نمی‌تونم حرف‌های مسخره تو تحمل کنم. پدرت مرده و کسی علتش رو نفهمیده. اون وقت تو می‌خوای بمونی تو این جهنم؟ تویی که همیشه فراری بودی از این‌جا؟ تو هیچ وقت بزرگ نمی‌شی. پدرم بهم گفته بود که قوی بودن شرط اول انسان بودن و زنده موندنه و تو اصلا قوی نیستی گندم! همه امروز میریم خونه خاله‌ت‌ اینا. بعد از مراسم هم من می‌رم پیش صاحب خونه و می‌گم خونه رو پس بگیره و پول‌مون رو بده و اگه این کار رو نکرد پلیس می‌برم اونجا!
    لب‌ زیرینم را محکم گاز می‌گیرم.
    - پشیمون می‌شی برای این سیلی مامان!
    خاله جلو می‌آید و نمی‌گذارد دست مادر دوباره روی صورتم بنشیند.
    - صلوات بفرستید و شیطون رو لعنت کنید. شما الان باید گیتا رو آروم کنید نه این‌که خودتون بیافتید به جون هم. مینا جان زنگ بزن فامیلاش از شهرستان بیان. زشته بدون اون‌ها مراسم بگیریم.
    سعی می‌کنم خودم را آرام کنم و حرف نزنم اما اراده‌ زبانم را از دست داده‌ام.
    - مگه کسی برای ما مراسم گرفت؟ زنده زنده تو آتیش سوختیم... صدای جیغ‌مون هفتا آسمون رو گرفته بود. ولی هیج کس نشنید، حتی خدا هم نشنید که اگه می‌شنید من زنده بودم‌.
    به چهره‌های وحشت کرده‌ کتایون و گیتا نگاه می‌کنم و سرم را به نشانه تاسف تکان می‌دهم.
    - نمی‌فهمم چی می‌گم. ببخشید من سرم درد می‌کنه باید برم بالا!

    کتایون قبل از آنکه از پله ها بالا بروم، به بقیه می‌گوید:
    - اون واقعا دیوونه‌ست. حتی داداش من رو هم اون به این روز انداخت. من فکر کنم عمو رو هم اون کشته!
    برمی‌گردم و با نیشخند نگاهش می‌کنم. نمی‌دانم چه در نگاهم می‌بیند که می‌زند زیر گریه!
    ضعف‌هایشان را با اشک بیرون می‌ریزند و آخر من می‌شوم ترسو!
    همه انسان‌ها دور خودشان دیواری کشیده‌اند که هر عمل غیر طبیعی که مغایر آن باشد را نقض می‌کنند. حال آنکه در چرخه طبیعت مردگان و زندگان در یک مسیر حرکت می‌کنند! مسیری که چه خوب و یا چه بد، گاهی بهم برخورد می‌کنند.
    درب اتاقم را باز می‌کنم. همه چیزش بهم ریخته است. شیشه پنجره را به کل شکسته‌اند و باد داخل اتاق می‌آید.
    کنار تختم که حالا وسط اتاق قرار داشت می‌ایستم و پتویم را دورم می‌کشم. کتابی که از عمو علی گرفته بودم از کشوی تخت بیرون افتاده بود.
    خم می‌شوم و برش می‌دارم. آینه کوچک را بیرون می‌کشم و جلوی صورتم قرار می‌دهم. آینه بدون آنکه تصویری نشان دهد شیشه‌اش از وسط دو تکه می‌شود! شیشه‌های برنده‌اش را روی زمین می‌ریزم. همان صفحه‌ای که آینه را برداشته بودم، باز می‌کنم. کلماتی که درشت تر نوشته شده بودند را می‌خوانم:
    - اگر تصویر شما در آینه نباشد، شما...
    با صدای وزش شدید باد و سپس قطرات بارانی که داخل اتاق وارد می‌شد و رعد و برق‌های وحشتناک و صدای گریه‌ای که هر از چندگاهی در اتاق می‌پیچید به سمت در اتاق می‌روم. آخر خط کتاب را می‌خوانم.
    - دیگر در دنیا حضور ندارید و عمرتان به پایان رسیده!
    برق‌ها می‌رود.

    فصل سوم: من زنده‌ام!

    از پایین صدای زوزه می‌آید‌. خودم را به تخت چسبانده‌ام و پتویی روی سرم کشیده‌ام. صدای گریه گیتا می‌آید. دلم نمی‌آید در این شرایط و تاریکی تنهایش بگذارم. با نور گوشی راهی اتاقش می‌شوم. صدای گریه بلند تر می‌شود.
    در اتاقش را باز می‌کنم. به شکم روی تختش خوابیده و ناله می‌کند.
    - گیتا... چرا گریه می‌کنی؟
    به گریه کردن ادامه می‌دهد. جلو می‌روم و کنارش روی تخت می‌نشینم و موهایش را نوازش می‌کنم.
    - تو هر خانواده‌ای پیش میاد که یکی از اعضا بمیره..‌. حالا تقدیر ما این بود که زود پدرمون رو از دست بدیم! می‌تونیم دوباره خوشحال زندگی کنیم گیتا! بهت قول می‌دم نبود بابا رو حس نکنی.
    قولِ خواهرونه!
    هیچ نمی‌گوید و فقط گریه می‌کند. نور گوشی را روی تخت می‌اندازم. کاغذی کنار گیتا بود. کاغذ را باز می‌کنم‌.
    - ما رفتیم خونه خاله‌ت. هر چی صدات زدیم بیدار نشدی! عمو علی رو می‌فرستیم دنبالت!
    انگشتانم یخ زده‌. فلش را روی گیتا می‌گیرم. صدای گریه قطع شده. برمی‌گردد‌، چشمانم تا آخرین حد گرد می‌شوند‌.
    - من زنده‌ام!
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]با تمام توانم فریاد می‌زنم. ناخوداگاه دستی روی پیشانی‌ام قرار می‌گیرد.
    - گندم، خوبی؟
    چشمانم را باز می‌کنم و با دیدن خاله بالای سرم آرام می‌گیرم.
    - من... خونه شمام؟ یادم نیست که کی اومدم!
    خاله دستش را دوباره روی پیشانی‌ام می‌گذارد. ابروهای کم پشت و نازکش را درهم می‌کند و زیر لب چیزی می‌گوید.
    - تب داری. فردا باید بریم دکتر...
    روی تخت کتایون می‌نشینم و سرم را به طرفین تکان می‌دهم.
    - نیازی نیست. می‌خوام کاوه رو ببینم. می‌شه؟
    چهره‌اش در هم می‌شود. رویش را از من می‌گیرد و به پشت سرش که در اتاق بود، نگاه می‌کند.
    - گندم خاله پیش مرگت بشه، من خیلی دوست دارم مثل کتایونی برام... اما به کاوه نزدیک نشو! نمی‌خوام دوباره ببینتت. خودت که شاهد بودی هر دفعه کلی داد و هوار راه انداخت وقتی تو رو دید. به اتاقش نزدیک نشو خواهش می‌کنم.
    سمت در می‌رود. صدایش می‌زنم:
    - کسی که یه بار اعتمادتون رو نسبت بهش از دست دادید، دیگه نمی‌تونه بهتون آسیب بزنه، چون می‌دونه هر اتفاقی بیافته می‌ندازن تقصیر اون! من درک‌تون می‌کنم و می‌دونم چقدر به پسرتون علاقه دارید ولی این راهش نیست. دوری من از اون چیزی رو درست نمی‌کنه. کاوه برای من عزیزه و خودم رو مسئول هر اتفاقی که براش بیافته می‌دونم ولی...
    پیش از تمام شدن حرفم کسی به در ضربه می‌زند.
    - یا الله.
    صدای عمو علی بود. خاله شال طوسی‌ای جلویم می‌گیرد.‌
    - گندم، خواهش می‌کنم به حرفش گوش بده. علی با یکی از دوستانش اومده، اون روانشناسه! مثل اون زنی که پیشش رفتی هم نیست عزیزم!
    رگ‌های مغزم تیر می‌کشد. جلو می‌روم و با صورتی رنگ پریده و دست‌ و پایی یخ زده می‌گویم:
    - من که کاری نکردم دوباره روانشناس آوردید! به خدا من خوب شدم...
    خاله یک نگاهش به پشت در است و نگاه دیگرش به من.
    - گندم! روی لباس پدرت جای انگشت‌های یه بچه کوچیک بوده! پلیس می‌گفت که این نوع کشتن کار یه دختر بچه نیست ولی... دوست عمو علیت یه چیزایی به ما گفت که... امیدوارم حقیقت نداشته باشه.
    عضلات صورتم در بی‌حس ترین حالت ممکن به سر می‌برند. صدایم را بالا می‌برم:
    - چی گفت؟
    - گفت که... ممکنه اون دختر بچه‌ای که همیشه ازش حرف می‌زنی، بچگی تو باشه که فراموش کردی و حالا داری می‌بینش! یا روح یکی دیگه‌اس که تمایل به بیدار شدن داره یا نمیدونم چی. من که باور نمی‌کنم. به نظر روان‌شناسا خودشون روانی شدن! هیچ بچه‌ای حرفاشون رو باور نمی‌کنه! بپوش شال تو بگم بیان داخل.
    در سکوت، با چشم‌هایی که هر لحظه ممکن بود از فرط بی‌عرضگی گریه کنند، خاله جایش را به عمو علی و دوستش داد.
    ***
    صدای عمو علی را می‌شنوم.
    - مطمئنی این کار جواب میده؟ نکنه دیگه بیدار نشه... تازه پدرش رو از دست داده دختر مردم رو از بین نبری!
    - بهتره بری بیرون. برای هیپنوتیزم اینجا باید کاملا ساکت باشه. در ضمن خطری تهدیدش نمی‌کنه.
    صدای باز و بسته شدن در را می‌شنوم.
    - تمرکز کن روی نفس کشیدنت. چشم‌ها تو آروم ببند... به هیچ چیزی فکر نکن. آروم... بدنت رو شل کن. خوبه! خب... خوبه دختر خوب‌.
    - ولی من هنوز بیدارم‌...
    - ولی چشمات داره سنگین می‌شه... یک، دو، سه... چی می‌بینی؟
    در دنیایی سیر می‌کنم که هیچ شباهتی با اتاقی که داخلش بودم ندارد. جایی شبیه حیاط یک خانه.
    - خودم رو می‌بینم... دارم تاپ بازی می‌کنم. نورا هم هست... کنارم نشسته. نیما میاد... میاد جلو، دستش رو می‌ذاره پشت تاپ و هلم می‌ده. پرت میشم روی زمین! از سرم خون میاد... همه جا تاریک می‌شه. مامان و بابا دعواشون می‌شه‌. بابا نیما رو می‌ندازه بیرون... نیما از من بدش میاد. از پشت در سنگ پرت می‌کنه طرفم.... دوباره همه جا تاریک می‌شه. من دارم وسایلم رو جمع می‌کنم. مامان رو هر چقدر صدا می‌کنم بیدار نمی‌شه... انگار مرده! نفس نمی‌کشه. بابا خونه نیست. من و نیما و نوراییم. می‌خوام از خونه برم‌ بیرون و راحت شم... نیما یه سطل رو با خودش میاره دم در رو جلوم میذاره... میگه باید این رو بریزم تو خونه بعد می‌ذاره برم!
    از اتاق خودم شروع می‌کنم... همه جا... نیما یه کبریت دستشه و تو حیاط وایساده. کبریت رو میندازه... همه جا تاریکه...
    جیغ می‌زنم.
    - دارم آتیش می‌گیرم... نیما هم سوخت... صدای داد نورا میاد... دنبال راه فرار می‌گردم. من دارم میمیرم... کمک... کمک.‌..
    - آروم باش گندم، حالا چشم‌هاتو باز کن. آروم باش دختر... تو زنده‌ای‌‌.
    - آره من زندم‌.‌.. ولی من نسترنم! گندم مرده! من زندم...

    [/HIDE-THANKS]
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]روی صورتم چند قطره آب می‌پاشند. با دلهره چشم‌هایم را باز می‌کنم. انگار دچار آلزایمر چند دقیقه‌ای شده باشم. قبل از خوابم را به یاد نمی‌آورم. مادر بالای سرم نشسته و با چشمانی تر خدا را شکر می‌کند. خاله لیوان آب را کنار تخت می‌گذارد.
    - خدا رو شکر که چشم‌ها تو باز کردی گندم. همه نصف عمر شده بودیم. مادرت که کم کم داشت از حال می‌رفت.
    لب‌هایم را با زبان تر می‌کنم. رگ گردنم را با نیمچه حرکتی می‌شکنم. با لحن آرام و صدای گرفته‌ای می‌گویم:
    - فقط یه آقا رو یادم میاد که بالا سرم بود، کجاست؟
    خاله لبخند می‌زند و چادر تا شده‌اش را گوشه‌ی تخت می‌گذارد.
    - رفتن. علی حسابی عصبانی شده بود بابت از هوش رفتن تو. دوستشم دائم تکرار می‌کرد که تو بیداری و داری تلقین ‌به خواب می‌کنی! آخه اگه تلقین بود چرا از هوش رفته بودی؟ معلوم بود داره دروغ می‌گـه. بشین برات غذا بیارم. چهار ساعته که خوابی و هیچی نخوردی.
    با پاهای متورمش و قدم‌هایی آرام اتاق را ترک می‌کند. نباید از من متنفر باشد؟ نباید زهر بریزد داخل غذایم تا درد پسرش را التیام ببخشد؟
    مادر روی تخت تکانی می‌خورد و باعث می‌شود صدای فنر دربیاید.
    - مامان چرا حرف نمی‌زنی؟
    بدون آنکه نگاهم کند، سرش را به گل‌های رنگی روی فرش می‌دوزد.
    - باهام قهری؟ چی کار کردم که قهر کردی؟ نمردم که! ببین دارم نفس می‌کشم هنوز. مامان نگاهم کن تو رو خدا... ببین حال من از شماها بهتر نیست. یه یارو فرستادید پیش من که چی کار کنه؟! بد ترم کنه؟ خوابم کنه؟‌ مگه من خودم نمی‌تونم بخوابم؟
    سرد حرف می‌زند، انگار نه انگار دخترش هستم.
    - چون من می‌دونم راه درست چیه! راه درست اینکه فعلا مغز تو از تخیلات پوچت خلاص کنی. تو حتی ناخواسته هم به آدمای قبلی اون خونه فکر می‌کنی. من فکر می‌کردم میشه درد تو فهمید ولی انگار پیچیده تر از این حرفاست. تو خود تو به خواب زدی گندم! من مادرتم، یه عمر بزرگت کردم. می‌دونم وقتی می‌گی یه چیزی هست یعنی بی شک هیچ چیزی وجود نداره. تو خوب دروغ می‌گی ولی من ساده نیستم. من نمی‌ذارم خون شوهرم پایمال شه... اون رو کشتن. تو باید کمک کنی ببینیم پدر تو کی کشته نه اینکه همه چی رو به آدمایی ربط بدی که مردن. ما داریم تو دنیای زنده‌ها زندگی می‌کنیم!
    مشت‌هایم را به تشک می‌کوبم. رگ‌های مچم بیرون زده. صورتم یخ بسته، نفسم به سختی درمی‌آید.
    - خیلی‌ها هستن که قبل از زندگی کردن مردن، پس خیلی‌ها هم بعد از مرگ زندگی می‌کنند! یه‌وقتایی چیزایی که نمی‌بینیم هم می‌تونند مثل حقیقت باشن مشکل اینه ما خودمون ذهن خودمون رو بسته نگه داشتیم و بقیه رو باور نداریم. من انتقام بابام رو می‌گیرم... ولی قول نمی‌دم حرفایی که بهشون ایمان دارم و چیزایی که به چشمم دیدم رو فراموش کنم! هر چی نباشه شوهر شما پدر منم بوده پس منم...‌
    نمیذارد جمله‌ام را تمام کنم. داد می‌زند:
    - نه، نبود! شوهر من پدر تو نبود! فقط شوهر من بود. مثل من که فقط زن اون بودم. به من گفته بودن بچه دار نمیشم. مادر پدرت می‌خواست طلاق بگیرم ولی بابات پافشاری کرد که من رو می‌خواد حتی بدون بچه. برای اینکه دهن اونا رو ببندیم چند سالی کرج بودیم. از پرورشگاه یه دختر خوشگل رو پیدا کردیم با چشم‌هایی به سیاهی شب. یه دختر بچه یه سال و نیمه بود با موهایی به بلندی پری دریایی! هر دومون با دست اشاره کردیم که فقط این دختر رو می‌خوایم. بالاخره آوردیمش خونه‌مون... قرار شد به کسی نگیم که این بچه مال ما نیست. ولی مادرشوهرم هنوزم شک داشت به تو! می‌گفت هیچ شباهتی به ما نداری. پر بیراه هم نمی‌‌گفت، تو واقعا با ما فرق داشتی. کم کم حس کردم دارم مادر بودن رو تجربه می‌کنم. عاشقت بودم گندم... اسم تو خودم عوض کردم و گذاشتم گندم. تو مثل گندم بودی تو زندگی ما. همه چی از تو شروع شد! بچه تر که بودی وقتی می‌اومدم پشت در اتاقت صداهای عجیب غریب درمی‌آوردی. انگار داشتی با کسی حرف می‌زدی! پیش روانشناس رفتیم گفت برای شرایط جدیدشه، درست می‌شه. داشت خوب می‌شد که اومدیم به این خونه و دوباره تو مثل قبل شدی! همون تخیلات اونم با شدّت بیشتر!

    [/HIDE-THANKS]
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    اگه الان گندم اینستاگرام داشت تو بیوش می‌زد:
    من‌ زندگی را سخت مجبورم!

    [HIDE-THANKS]مژه‌های بلند و بهم ریخته‌ام به سمت پایین کشیده می‌شود. پوست لبم توسط ناخن بلندم کنده می‌شود و طعم خون وارد دهانم می‌شود. لبخند گوشه لبم برای همیشه جان می‌دهد و من می‌مانم با خانواده‌ای نامعلوم و سوالاتی تازه درباره زندگی گذشته‌ام! به سختی بغضم را خفه می‌کنم. عضلات صورتم منقبض شده‌اند.
    - همیشه هر کی هر کاری می‌کرد من مقصر بودم. فکر می‌کردم این به‌خاطر اشتباهات خودمه و همیشه تقصیر من بوده. فکر می‌کردم اگه قبول کنم اشتباهاتم‌ رو پدر و مادرم خوشحال می‌شن! چون دوستم دارن؛ ولی اشتباه می‌کردم! هیچ وقت نباید به‌خاطر لبخند روی لب دیگران، خود تو آزار بدی. مامان، نه... خانوم، ببخشید اگه بدون داشتن نسبت خانوادگی باعث ناراحتی‌تون شدم. ببخشید اگه ناخواسته بودم. ببخشید اگه اینجا هم اضافی‌ام. برام مهم نیست خانواده قبلیم کیا بودن، اصلا نمی‌خوام دنبالشون بگردم فقط می‌خوام یه مدت طولانی تنها باشم! بذارید حداقل تو اون خونه زندگی کنم. قول میدم زنده بمونم... با این‌که براتون مهم نیست. قول می‌دم پشیمونتون نکنم از اینکه خرج خورد و خوراکم رو تا این سن دادید...
    توان حرف زدنم را از دست می‌دهم، بی‌حال روی شانه‌اش می‌افتم. دستانش را دور کمرم می‌گیرد و همراه من گریه می‌کند. اما گریه‌ی منِ کجا و گریه او کجا؟!
    - گندم...‌ نمی‌خواستم بهت بگم، متاسفم!
    - مهم نیست. یعنی دیگه هیچی مهم نیست مامان! حتی اینکه چرا شوهرت مرده... حتی این‌که چرا کارای گیتا رو سر من خالی می‌کردی! می‌دونی خستم مامان. ببخشید که بهت می‌گم مامان ولی دیگه... خیلی سخته ها... تو فیلما که می‌دیدم طرف دهنش وا می‌موند تا یه هفته با همه قهر می‌کرد که چرا بهش نگفتن ولی من نمی‌دونم چرا هنوز می‌تونم حرف بزنم! خیلی هم اون‌طوری که اونا می‌گن غیر قابل باور نیست، نمی‌دونم شاید الان داغم نمی‌فهمم! شاید بعدا تحملش سخت‌تر بشه ولی... هیچی!
    ***
    حیاط خانه را برای دایی نسترن باز می‌کنم. مردی تقریبا چهل و هفت ساله وارد می‌شود. موهایش کاملا مشکی است و حتی یک تار موی سفید داخل موهای پرش ندارد. گوشه ‌لبش هنگام لبخند چروک می‌شود و بینی‌اش قوس سرسره‌ای مانندی دارد. مانند ما لباس مشکی پوشیده.
    کوتاه سلام می‌کنم. سری برایم تکان می‌دهد و سوالی نگاهم می‌کند. انگار منتظر است بروم و بزرگ‌ترم را بیاورم.
    - من دخترشون هستم! گندم. به سن قانونی رسیدم و می‌تونم چند دقیقه باهاتون صحبت کنم بدون اینکه خسته‌تون کنم.
    در خانه را برایش باز می‌کنم. از پله‌ها بالا می‌رویم.
    - بشینید تا براتون چای بیارم.
    پاهایش را روی هم می‌اندازد و ساعتش را نگاه می‌کند.
    - قهوه لطفا.
    قبل از رسیدن به آشپزخانه صدایم را بالا می‌برم.
    - متاسفانه فقط چایی داریم.
    ابروهای پر و کشیده‌اش را بالا و پایین می‌‌کند. مدام با خودم تکرار می‌کنم که باید آرامش خودم را حفظ کنم و چیزی درمورد نسترن و خانواده‌اش از دهنم بیرون نپرد.
    با سینی چای نزدیکش می‌روم.
    - سرِحال‌تر از چیزی هستید که فکرش رو می‌کردم. با توجه به اتفاقی که برای پدرتون افتاده فکر نمی‌کردم یه دختر جوون بتونه به این سرعت با این مسئله وحشتناک کنار بیاد!
    لبخند نصفه نیمه‌ای می‌زنم و روبه‌رویش می‌نشینم. به پرده‌ اتاق نگاه می‌کنم و یاد آن روز که با گیتا و پدر بازی می‌کردیم و من سایه‌ای پشت پرده دیدم در خاطرم زنده می‌شود.
    - اگه بخوایم بعد از هر مصیبت خودمون رو با گریه آروم کنیم از زنده‌ها فاصله می‌گیریم درست مثل مادر و خواهرم. اونا مدت‌هاست که حالشون خوب نیست و نمی‌تونند با این مسئله کنار بیان. اما من مثل اونا نیستم. من نمی‌ذارم یه اتفاق هرچند بزرگ روی زندگیم تاثیر بذاره.
    سر تا پایم را وارسی می‌کند و آخر سرش را پایین می‌اندازد و با استکان چایش بازی می‌کند.
    - جالبه! خب خانوم دلیل درخواستتون برای دیدن من چی بوده؟
    تک سرفه‌ای می‌کنم و دست‌هایم را قلاب می‌کنم.
    - می‌دونید که‌ پدرم، آقای حمیدی به ما‌گفته بودن که این خونه‌ رو اجاره کردن! این خونه حتما ارزشش خیلی بیشتر از پولی که ما داشتیم بوده حتی برای اجاره! می‌شه بپرسم چطور اینجا رو به پدرم فروختید؟! بی شک همین طوری نمی‌شه مفتی یه خونه به این بزرگی رو فروخت! باید چند میلیارد گرفته باشید، درسته؟
    کت و شلوارش را مرتب می‌کند و به اطرافش نگاه می‌کند. انگار یاد خواهر و خواهر زاده‌اش افتاده.
    - خواهرم تو این خونه بدبختی‌های زیادی رو تحمل کرد. نمی‌خواستم نحسی اینجا من رو هم بگیره! زیر قیمت به پدرت فروختم.
    - آقا ما حتی نمی‌تونستیم اینجا رو زیر قیمت بخریم!
    رگ‌های گردنش را با جابه‌جایی کوتاه سرش می‌شکند.
    - خدا پدرتون رو رحمت کنه. اون زیاد پول داشت!
    نفسم را محکم از بینی‌ام بیرون می‌دهم.
    - خب امکان داره قرارداد فسخ بشه؟
    با صدای بلندی به حرفم می‌خندد.
    - الان فکر می‌کنید که من پولی که اون خدابیامرز داده بود رو می‌تونم پس بدم بهتون؟! دختر شیرین و ساده‌ای هستی!

    [/HIDE-THANKS]
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    بابت تاخیر متاسفم.

    از آنکه بچه بودنم را همه به رخم می‌‌کشیدند، بیزار بودم.
    - ببینید آقای فراهانی، شما این همه ساله که این خونه رو فقط به دو خانواده اجاره دادید و بعدشم که کسی حاضر نشد اینجا زندگی کنه! حالا چی شد تا به پدر من رسید فروختیدش! بابای من‌ فقط یه استاد دانشگاه بود. نهایت حقوقش سه- چهار میلیون تو هر ترم بود. واقعا با عقل جور درنمیاد! می‌شه سند خونه رو ببینم؟!
    پاهایش را روی زمین مدام‌ تکان می‌داد و با این حرکت روی اعصابم راه که نه سورتمه می‌رفت.
    - سند دست پدرته! من قرارداد رو دارم که همراهم نیست. دیگه پس دادن پول و خرید دوباره خونه از من ساخته نیست!

    چشم‌هایم را می‌بندم و فکر می‌کنم که چه بگویم و چه نگویم! اصلا حرفی باقی مانده؟ نکند پر حرفی کنم و بگذارد برود؟
    - اِ... شما بچه دارید؟ حاضر بودید بچه‌تون یه همچین جایی زندگی کنه؟! جایی که پدرش مُرده؟
    سرش را به طرفین تکان می‌دهد. لبخند بی‌رمقی می‌زند.
    - من ازدواج نکردم. واقعا متاسفم ولی کاری ازم ساخته نیست. شما فقط یه طرف قضیه رو می‌بینید. من پول این خونه رو دلار کردم... دارم از ایران می‌رم!

    جلوی مویم را با انگشت اشاره‌ام پیچ می‌دهم.
    - چرا برای ختم شوهر خواهرتون نیومدید؟ این خونه برای اون بود و شما از وضع روحیش استفاده کردید و اینجا رو به چنگ آوردید! به عنوان کسی که سهم خواهر و خواهرزاده‌تون رو می‌خواستید، اصلا دنبال جسد گم شده نسترن گشتید؟
    لبخند کشداری به صورتم که احتمالا الان در کودکانه ترین حالت ممکنش قرار داشت و شبیه دختر بچه‌های کنجکاو می‌نمود، می‌اندازد.
    - بهتره هر کسی تو کاری بهش مربوطه دخالت کنه!
    نفسم را صدا دار بیرون می‌دهم و اخمی شبیه چین بالای ابروی هیتلر می‌کنم.
    - و الان تمام ماجراهای این خونه به من که صاحبشم مربوطه!

    صدایی داخل گوشم بلند می‌شود و مدام مانند مگسی حروفی را تند تند می‌گوید:
    - میم... نون... نون... سین... ت... ر... نون... میم!
    حروف را کنار هم می‌چینم و تکرار می‌کنم:
    - من، من نسترنم!
    چشم‌هایش حالت خسته‌ای به خود می‌گیرند و ابروهایش درهم می‌رود. لب‌بالایش، لب پایینش را می‌گزد. چانه‌اش را می‌خاراند و سپس با همان لبخند مسخره سرتاپایم را از نظر می‌گذراند.
    -تو هیچ کس نیستی! تو، یکی هستی مثل بقیه دخترا! با گریه می‌خواید همه چی رو به دست بیارید ولی بعد همه چی رو به باد می‌دید. پسر ابله رو عاشق خودتون می‌کنید و بعد میرید سراغ یکی دیگه! چون دوست دارید همه دوستون داشته باشن!
    از جا بلند‌ می‌شود. به تبعیت از او از جا کنده می‌شوم و ‌دنبالش راه می‌افتم.
    - من فقط گفتم من نسترنم! حرفی از عشق و گریه و این‌جور چیزا نزدم! چی رو دارید مخفی می‌کنید؟
    صدا دوباره شروع می‌کند. باعث می‌شود که نتوانم حرف‌های این مرد پناهکار را بشنوم.
    - نون، واو، ر، الف!
    سرم را بالا می‌گیرم تا بهتر صورتش را ببینم و غمی که درون چشم‌هایش مدفون کرده بود!
    -نورا! عاشق نورا بودین؟ درسته؟ حتما اون بهتون جواب رد داده! یا اینکه نگران رابـ ـطه خواهرتون و پدرش بودید!

    جا خورده است. دیگر خبری از آن مرد مغرورِ ازخود راضی نیست. شبیه پسربچه‌هایی شده که از ترس آنکه‌ پدرشان بفهمد سیگار کشیده‌اند‌، پشت دیوار قایم می‌شوند.
    - این درست نیست. نورا... نورا... من نباید‌ به تو جواب پس بدم!

    در شیشه‌ای را باز می‌کند که برود. جلویش را می‌گیرم و دست‌هایم را باز می‌کنم.
    - از چی می‌ترسید؟ نه درمورد سند خونه بهم گفتید و نه در مورد گذشته! پس چرا اومدید؟ نقش نورا تو آتیش گرفتن این خونه چیه؟ اون دختری که همه جا ازش دختر معصوم و مظلوم یاد کردن چرا باید باعث آتیش گرفتن این خونه بشه؟ اگه باعثش نیست پس چرا تا اسمش اومدم رنگ و روتون رو باختید!
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]چشم‌هایش، عضلات صورتش همه و همه نشان می‌داد که گیج است. سرش نزدیک است که پرت شود روی زمین و کله‌اش از شدت سنگینی مانند هندوانه‌ای پاره شود! صدایش رفته رفته از استحکامش کاسته می‌شد و هرلحظه بیشتر خودش را درحالت سقوط می‌دید. خبری از آن چشم‌های پراباهت نبود و جایش را چشم‌های بادامی تیره و افتاده‌ای داده بود.
    - گفتم تو کاری که بهت مربوط نیست‌... دخالت نکن! نسترن، دختر خواهر من بود؛ بهتر از هر کسی می‌شناختمش! نورا هم دختر ناتنی خواهرم بود، چطور می‌تونم عاشقش بشم؟! تو فقط یه چیزایی شنیدی که دروغ بوده! من هیچ علاقه‌ای به اون دختره‌ی افاده‌ای و نچسب نداشتم.
    دست‌هایش را مشت کرده. حالش بد است و فقط نمی‌خواهد که چیزی از حال مزخرفش بگوید!
    - چقدر خوب اخلاقیات اون دختر رو می‌شناسید! حالا اگه از نسترن بپرسم چی؟! حدس می‌زنم اصلا یادتون نیست که چطور آدمی بوده!
    انگشت اشاره‌اش را سمتم می‌گیرد.
    - چرا خیلی خوب یادمه! اون دختربچه متوهم بود! همیشه خیال می‌کرد که دارن اذیتش می‌کنند. بار ها به خود من گفت که برادر و خواهرش دارن آزارش میدن! هربار هم معلوم می‌شد اون دروغ گفته! نسترن هیچ چیزش شبیه دخترای معمولی نبود! خیلی ترسناک بود. آره انقدر ترسناک بود که گاهی فکر میکردم یه جن جلومه! نمی‌شد تحملش کرد. هیچ وقت دوسش نداشتم. اون شبیه خانواده ما نبود! ما خانواده پولداری نبودیم... برای همین هم خواهرم زن اون مرتیکه شد و بدبختی زیاد کشید و آخرم به اون طرز وحشتناک سوخت! این خونه رو من سرِ پا کردم! حقِ من بوده! اگه حاضر نیستی اینجا بمونی میتونی سند خونه رو بدی به من و از اینجا بری! ولی بدون هیچ پولی!
    قصد رفتن می‌کند. دستم را کنار می‌زند و از پله ها پایین می‌رود. صدایم را بالا می‌برم:
    - بابا ازتون چی می‌دونست؟! چیزی بوده که بشه باهاش این خونه رو به چنگ آورد، نه؟!

    سرش پایین است. بالا را نگاه نمی‌کند. با لحنی که سعی در محکم شدنش داشت، می‌گوید:
    - شایدم چیزی رو می‌دونسته که نباید! اون چیزی که یه جایی برات منفعت داره یه جایی هم زندگی تو به‌ خطر می‌ندازه! تو زندگی تو به خطر ننداز!
    زیر لب زمزمه می‌کنم:
    - من خودِ خطرم!
    در خانه را باز می‌کند و بیرون می‌رود. قفسه سـ*ـینه‌ام به سریع ترین حالت ممکن بالا و پایین می‌شود.
    به خودم که می‌آیم بالای پله‌ها ایستاده‌ام و به جای خالی‌اش خیره شده‌ام‌‌.
    قادر به بازگشت به خانه نیستم. نکند او پدرم را کشته باشد؟! چطور وارد خانه شده که کسی متوجهش نشده؟! نکند نیرویی از اجنه در اطرافش دارد که به جای او وارد خانه شده‌اند؟!
    صدای تلفن مجال تفکر بیشتر نمی‌دهد. از‌ پله‌ها بالا می‌روم و دنبال تلفن بی سیم می‌گردم. روی کاناپه پیدایش می‌کنم.
    - الو... گندم! کاوه... کاوه مثل قبلش شده! می‌تونه حرف بزنه. می‌خواد تو رو ببینه.
    ***
    در اتاق کاوه را باز می‌کنم و سمت تختش پر می‌کشم.
    - کاوه!
    با دیدنم لبخند نصفه و نیمه‌ای روی لب می‌نشاند. عسلی چشم‌هایش دوباره روشن شده‌اند. رنگ و رویش از زردی به همان سبزی کم رنگ رسیده. ریش‌هایش از همیشه بلند تر است.
    کنارش روی تخت می‌نشینم.
    - کاوه! نمی‌دونی که چقدر خوشحالم!
    کاوه در سکوت نگاهم می‌کند. خاله همراه اسپند دودکن داخل می‌شود و دور سر کاوه می‌چرخاندش.
    - پس چرا حرف نمی‌زنه خاله؟
    به ‌جای خاله، کاوه است که لب می‌گشاید:
    - چون دارم نگاهت می‌کنم!
    نیشم باز می‌شود.
    - متاسفم برای این مدت کاوه! من... من... واقعا نمی‌دونم چی باید بگم!
    شانه‌ای از کشو چسبیده به تختش برمی‌دارد و به موهای خیس و بلندش می‌کشد.
    - هیچی نگو گندم! من هیچی از اون اتفاق یادم نمیاد! فقط یادمه نصفه شب تو اومدی بالای سرم و یه کاری کردی که بتونم پاشم! و بعد دستم رو گرفتی و بلندم کردی.
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا