[HIDE-THANKS]تمام بدنم یخ کرده بود و در حالت انجماد قرار داشتم. مادر مدام سوال میپرسید و من تمام فکرم پیش کاوه بود.
پیاده میشوم تا در بزرگ خانه را باز کنم و مادر ماشین را داخل بیاورد. دری که من باز گذاشته بودم، بسته شده بود.
مادر ماشین را داخل میآورد و کنار کلبه پارک میکند. بدون آنکه در را ببندم به سمت کلبه میدوم. نفس نفس میزنم.
- ایناهاش! اینجاست!
به در بسته کلبه برمیخورم. مادر از ماشین بیرون میآید. به مسخره میگوید:
- خب کی رو کشتی؟
و شروع میکند به خندیدن.
- راحت بگو دلت برامون تنگ شده دیگه! اگه خودت بخوای میتونی از این به بعد اینجا زندگی کنی گندم، پیش خانوادهت!
محکم به در کلبه میکوبم. قفل در بیرونش نبود! انگار از داخل قفل شده بود.
- شما خانواده من نیستید. کاوه این توئه! نسترن در رو باز کن. کاوه رو باید برسونیم بیمارستان. هی نسترن میگم در رو باز کن عوضی! کاوه...
هر چه به در ضربه میزنم فایدهای ندارد و باز نمیشود. مادر بهتزده و نگران نگاهم میکرد. سریع نزدیک ماشینش میروم و قفل فرمان را در میآورم و دوباره کنار در کلبه میایستم.
- یک، دو، سه... دارم پنجره رو میشکنم! برید کنار.
قفل فرمان را بالا میبرم که کسی دستم را میگیرد.
- گندم داری چی کار میکنی؟ بس کن! کسی اون تو نیست.
دستم را رها میکنم و قفل فرمان را محکم به شیشه پنجره میکوبم.
- بذار کارم رو بکنم!
دستم را داخل پنجره شکسته میبرم و به دستگیره در میرسانم. آرنجم به شیشه شکسته برخورد میکند و خونریزی میکند. دستگیره را پایین میکشم و در را باز میکنم. درحالی که آرنجم را گرفتهام داخل کلبه میروم.
- مامان پشت سرم بیا تو تا ببینی راست میگم.
برق را روشن میکنم. هنوز جای خون روی زمین بود اما خبری از کاوه نبود. صدایم را بالا میبرم.
- کاوه... کاوه... بهخدا رو زمین افتاده بود! چاقو تو کمرش بود! ببین خونش رو!
زمین را نگاه میکند. مانند من ترسیده!
- اینجا چی کار میکنید؟
هر دو وحشت زده برمیگردیم. پدر و گیتا جلوی در ایستاده بودند.
- کی کلید اینجا رو برداشته؟! با شماهام!
مادر کنار آنها میرود و چیزی در گوش پدر میخواند. او با صورت سرخ شدهاش براندازم میکند. حالیشان نمیشود که کاوه گم شده!
- گندم، چرا شیشه رو شکستی؟ بیا بیرون! این چرت و پرتا چیه به مادرت گفتی؟ کاوه با تو اومده اینجا و تو کشتیش؟ برای چی باید اون رو بکشی؟ مگه تو قاتلی؟ بیا بیرون میگم.
سرم را پایین میاندازم و رد خون را دنبال میکنم که تا پشت پرده سفید با گلهای ریز میرسید. یادم رفته بود پشت آن پرده را ببینم! بیتوجه به پدر، پرده را کنار میکشم و با دیدن جسم بیجان کاوه به صورت نشسته و تکیه زده به دیوار و خونی که از بدنش سر ریز شده با نهایت توان جیغ میکشم.
هر سه داخل کلبه میآیند. مادر با دیدن آن وضع در شرف غش کردن قرار میگیرد و پدر چشمهای گیتا را میگیرد تا چیزی نبیند.
جلوی کاوه زانو میزنم.
- باید زنگ بزنیم بیمارستان! دیدید راست میگفتم. من نمیخواستم بمیره... فقط در اینجا رو روش قفل کردم... بهجون پدر واقعیم راست میگم!
***
- ایشون دیگه نمیتونن راه برن. توان صحبت کردن رو هم از دست دادن. طبق آزمایشهای ما توی این یک هفته، فقط به یک جا خیره میشن و مردمکهای چشمشون رو تکون میدن! انگار که از چیزی وحشت کرده باشه! یه حالتیه بین زندگی و مرگ! فقط نفس میکشه و میبینه!
عمو علی سردرگم است. حالش بدتر از خاله نباشد، بهتر نیست.
- احتمال بهبودی هست؟ میتونه دوباره مثل قبل بشه؟
دکتر از پشت میزش بلند میشود و به عکسهایی که به تخته از زده نگاه میکند.
- پسر شما از چیزی وحشت کرده و بهخاطر این ترس قدرت تفکر و ارادهش رو از دست داده! بهتره دلیل ترس رو ریشهیابی کنید، شاید شانسی پیدا بشه برای برگشتنش بهحالت نرمال. [/HIDE-THANKS]
پیاده میشوم تا در بزرگ خانه را باز کنم و مادر ماشین را داخل بیاورد. دری که من باز گذاشته بودم، بسته شده بود.
مادر ماشین را داخل میآورد و کنار کلبه پارک میکند. بدون آنکه در را ببندم به سمت کلبه میدوم. نفس نفس میزنم.
- ایناهاش! اینجاست!
به در بسته کلبه برمیخورم. مادر از ماشین بیرون میآید. به مسخره میگوید:
- خب کی رو کشتی؟
و شروع میکند به خندیدن.
- راحت بگو دلت برامون تنگ شده دیگه! اگه خودت بخوای میتونی از این به بعد اینجا زندگی کنی گندم، پیش خانوادهت!
محکم به در کلبه میکوبم. قفل در بیرونش نبود! انگار از داخل قفل شده بود.
- شما خانواده من نیستید. کاوه این توئه! نسترن در رو باز کن. کاوه رو باید برسونیم بیمارستان. هی نسترن میگم در رو باز کن عوضی! کاوه...
هر چه به در ضربه میزنم فایدهای ندارد و باز نمیشود. مادر بهتزده و نگران نگاهم میکرد. سریع نزدیک ماشینش میروم و قفل فرمان را در میآورم و دوباره کنار در کلبه میایستم.
- یک، دو، سه... دارم پنجره رو میشکنم! برید کنار.
قفل فرمان را بالا میبرم که کسی دستم را میگیرد.
- گندم داری چی کار میکنی؟ بس کن! کسی اون تو نیست.
دستم را رها میکنم و قفل فرمان را محکم به شیشه پنجره میکوبم.
- بذار کارم رو بکنم!
دستم را داخل پنجره شکسته میبرم و به دستگیره در میرسانم. آرنجم به شیشه شکسته برخورد میکند و خونریزی میکند. دستگیره را پایین میکشم و در را باز میکنم. درحالی که آرنجم را گرفتهام داخل کلبه میروم.
- مامان پشت سرم بیا تو تا ببینی راست میگم.
برق را روشن میکنم. هنوز جای خون روی زمین بود اما خبری از کاوه نبود. صدایم را بالا میبرم.
- کاوه... کاوه... بهخدا رو زمین افتاده بود! چاقو تو کمرش بود! ببین خونش رو!
زمین را نگاه میکند. مانند من ترسیده!
- اینجا چی کار میکنید؟
هر دو وحشت زده برمیگردیم. پدر و گیتا جلوی در ایستاده بودند.
- کی کلید اینجا رو برداشته؟! با شماهام!
مادر کنار آنها میرود و چیزی در گوش پدر میخواند. او با صورت سرخ شدهاش براندازم میکند. حالیشان نمیشود که کاوه گم شده!
- گندم، چرا شیشه رو شکستی؟ بیا بیرون! این چرت و پرتا چیه به مادرت گفتی؟ کاوه با تو اومده اینجا و تو کشتیش؟ برای چی باید اون رو بکشی؟ مگه تو قاتلی؟ بیا بیرون میگم.
سرم را پایین میاندازم و رد خون را دنبال میکنم که تا پشت پرده سفید با گلهای ریز میرسید. یادم رفته بود پشت آن پرده را ببینم! بیتوجه به پدر، پرده را کنار میکشم و با دیدن جسم بیجان کاوه به صورت نشسته و تکیه زده به دیوار و خونی که از بدنش سر ریز شده با نهایت توان جیغ میکشم.
هر سه داخل کلبه میآیند. مادر با دیدن آن وضع در شرف غش کردن قرار میگیرد و پدر چشمهای گیتا را میگیرد تا چیزی نبیند.
جلوی کاوه زانو میزنم.
- باید زنگ بزنیم بیمارستان! دیدید راست میگفتم. من نمیخواستم بمیره... فقط در اینجا رو روش قفل کردم... بهجون پدر واقعیم راست میگم!
***
- ایشون دیگه نمیتونن راه برن. توان صحبت کردن رو هم از دست دادن. طبق آزمایشهای ما توی این یک هفته، فقط به یک جا خیره میشن و مردمکهای چشمشون رو تکون میدن! انگار که از چیزی وحشت کرده باشه! یه حالتیه بین زندگی و مرگ! فقط نفس میکشه و میبینه!
عمو علی سردرگم است. حالش بدتر از خاله نباشد، بهتر نیست.
- احتمال بهبودی هست؟ میتونه دوباره مثل قبل بشه؟
دکتر از پشت میزش بلند میشود و به عکسهایی که به تخته از زده نگاه میکند.
- پسر شما از چیزی وحشت کرده و بهخاطر این ترس قدرت تفکر و ارادهش رو از دست داده! بهتره دلیل ترس رو ریشهیابی کنید، شاید شانسی پیدا بشه برای برگشتنش بهحالت نرمال. [/HIDE-THANKS]