رمان خفته در کالبد ها | fateme078 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

FATEME078

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
1,311
امتیاز واکنش
31,597
امتیاز
873
سن
25
محل سکونت
تهران
[HIDE-THANKS]درحالی که سعی در آرام کردن خودم داشتم، سمت تختش می‌روم و دست‌هایم را دو طرف گردن ظریفش می‌گذارم.
- احمقِ نفهم! حالم خوب نیست تو بد ترش می‌کنی؟
با صدای مادر و دیدن چشم‌های از حدقه در آمده گیتا و کبودی صورتش سریع دست‌هایم را برمی‌دارم.
- گندم دیوانه شدی؟ داشتی خواهر تو می‌کشتی!
دستِ خودم نبود. اختیار کار هایم را از دست داده بودم.
گیتا در حالی که سرفه می‌کرد، سمت مادر دوید.
- مامانی گندم می‌خواست من رو بکشه! بازی نمی‌کرد. داشت واقعا خفم می‌کرد. داشتم می‌مردم.
مادر ابروهای نازک و‌ پرش را بالا می‌دهد و انگشت اشاره‌اش را سمتم می‌گیرد.
- برو تو اتاقت! دیگه هم بیرون نیا. هرچقدر بزرگ تر می‌شی عقلت کم تر می‌شه! امشب داداشم اینا دارن میان اینجا، سعی کن مثل آدم رفتار کنی! شخصیت یک دختر جوان و با شخصیت و اصیل رو داشته باش نه یه دختر بچه سر به هوای روانی!
سرم را پایین می‌اندازم. انگشت‌های مشت شده‌ام دنبال دیواری می‌گردند تا به آن ضربه بزنند‌.
- ببخشید مامان. آخه دست خودم نبود آخه گیتا عصبیم کرد.
سر انگشتان کشیده‌اش را روی پیشانی‌ می‌گذارد و پوفی می‌کشد.
- ساکت شو، فقط همین! مردم دختر بزرگ کردن من چی بزرگ کردم؟ از خانواده فرهیخته ما همین مونده بود قاتل و جانی وارد اجتماع شه!
گوشیش را از جیبش بیرون می‌کشد و در حالی که با دستِ‌چپ موهای گیتا را نوازش می‌کرد، زمزمه می‌کند:
- اه اینجا هم که آنتن نمیده! داداشم از کجا خونه رو پیدا کنه! نت هم نداریم، اه... الان از کجا بفهمم این باباتون کجاست و داره چی‌کار می‌کنه؟ ها؟
غرغر کنان همراه گیتایی که به دامنش آویزان بود، از اتاق خارج می‌شود.‌
نفس راحتی می‌کشم و روی تخت گیتا ولو می‌شوم.
سعی می‌کنم چشم‌هایم را ببندم اما نمی‌شود. انگار موجودی کنار گوشم زمزمه می‌کند و نمی‌گذارد بخوابم. صدایش از وز وز مگس‌ها هم بیشتر روی اعصابم می‌رود. هر چه بیشتر به صدای نامفهوم بی‌توجهی می‌کردم، بلند تر می‌شد. پشت پلکم را می‌مالم و با قدم‌هایی بلند از اتاق گیتا خارج می‌شوم‌. از ترس غر های مادر، در اتاقم را تا آخر باز می‌کنم.
به گوشیم که روی تخت ویبره می‌رفت چشم می‌دوزم. اینجا که آنتن نمی‌داد! با دست و پای یخ‌زده‌ام گوشی را برمی‌دارم. هیچ شماره‌ای رویش نبود و تنها زنگ می‌خورد. گوشی را کنار گوشم می‌برم.
- بَ... بله؟ میگم بله؟ کی هستی؟ عوضی!
تنها صدای نفس نفس می‌شنوم. کمی بعد صدای دختر جوانی پشت تلفن می‌پیچد.
- مامان... کمک‌مون کن! مامان دارم آتیش می‌گیرم... مامان سوختم‌... آ... مامان تو رو خدا کمک کن.
گوشی را از گوشم فاصله می‌دهم؛ با دیدن آینه و دختری که جلویش ایستاده و اتاقی که درحال آتش گرفت‌است، چشم‌هایم گرد می‌شوند و به پشت سرم نگاه می‌کنم. دوباره سمت آینه برمی‌گردم. تصاویر بدون صدا و با دهان باز دختر همراه بودند.
گوشی را با دستانی لرزان دوباره کنار گوشم می‌برم و همراه با صدا به آینه نگاه می‌کنم.
- آخ... دارم می‌سوزم... کسی بیرون اتاق نیست تا کمکم کنه؟
تلفن قرمز رنگ از دستش می‌افتد و او مانند تمام اشیا دیگر اتاق می‌سوزد و خاکستر می‌شود.
تصاویر با ورود مادر به اتاق، محو می‌شوند‌.
- گندم بخشیدمت بیا صبحانه تو بخور!
مانند خطا کاران با دیدنش دلم می‌ریزد.
- ب... باشه. میام.‌
- با کسی حرف می‌زنی گندم؟ مگه آنتن داری تو؟
سریع گوشی را از گوشم فاصله می‌دهم.
- ن... نه! با خودم بازی می‌کردم‌. مثلا من منشی یه شرکت بزرگم!
این‌بار از شدت تاسف اشکش درمی‌آید. دستش را به دستگیره در تکیه می‌دهد.
- گندم بزرگ شو دختر. تا کی می‌خوای بچه بمونی آخه؟
سری تکان می‌دهم و قبل از آنکه از اتاق خارج شود پشت سرش می‌دوم.
- وایسا مامان با هم بریم پایین!

بی‌حرف پشت سرش حرکت می‌کنم. جلوی آشپزخانه روفرشی سرخی به رنگ تلفن در دست دختر انداخته و سفره کرم را رویش پهن کرده بود. گیتا مشغول خوردن چای بود. با هر پلکی که می‌زدم جلوی چشمانم آتشی شعله می‌گرفت و دختری زنده زنده می‌سوخت![/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    از این به‌بعد هر روز یا یک روز درمیون پست می‌ذارم. نظر هاتون رو دریغ نکنید❤
    [HIDE-THANKS]آهسته خودم را روی رو فرشی می‌اندازم. مادر فنجان چای را جلویم می‌گذارد و نیمروی داخل ماهی‌تابه را وسط سفره قرار می‌دهد‌.
    - زود صبحانه‌تون رو بخورید باید بریم خونه خاله‌اینا.
    با ذوقی وسط نشدنی به صورت بی‌روح و بی‌آرایشش با پف ریزِ زیر چشمانش نگاه می‌کنم.
    - چه خوب!
    ابروهایش بالا می‌رود و لقمه‌ای در دهان می‌گذارد.
    - از کی تا حالا تو از مهمونی رفتن خوشحال می‌شی؟
    در فضای خاکستری خانه چشم می‌‌چرخانم.
    - از همون لحظه‌ای که اومدیم تو این خونه فقط دلم می‌خواد بریم بیرون! حتی حاضرم بمونم خونه خاله برنگردم اینجا!
    گیتا دستش را جلوی دهانش می‌گیرد و می‌خندد؛ درست مانند همان ایموجی میمونی که دست‌هایش را جلوی دهان گرفته!
    - مامان گندم ترسوئه! می‌ترسه شبا تنها بخوابه! آخه شب‌ها روح‌ها اذیتش می‌کنند! تازه باهاش حرفم می‌زنند! شب از اتاقش صدای پچ پچ می‌اومد! گندم دیوانه شده!
    نفسم را با صدای بلندی بیرون می‌دهم و لب‌ پهن پایینیم را روی لب کوچک بالایی می‌کشم.
    - حیف که مامان این‌جاست وگرنه...
    دندان‌های خوش فرم سفیدش را به نمایش می‌گذارد و زبانش را بیرون می‌آورد.
    - حقته! حقته! حقته! می‌خواستی من رو اذیت نکنی! ترسو، ترسو، ترسو... به‌ کاوه و کتایون می‌گم چقدر ترسویی. بهشون میگم تا مسخره‌ت کنند. مثل تو که وقتی من تختم رو بارونی کردم به‌بقیه گفتی! آره میگم... میگم!
    صدای داد مادر بلند می‌شود و نمی‌توانم دست‌هایم را جلو ببرم و سیلی جانانه‌ای نثارش کنم.
    - بس کنید دیگه! چقدر حرف می‌زنید‌!‌ گندم چقدر بچه بازی درمیاری تو! مگه شما دو تا هم سن هم هستید؟! گندم خجالت بکش!
    دوباره من مقصر شده بودم. منی که سکوت کردم مانند همیشه دربرابر گیتا. کاش مادر می‌فهمید سوختن دل آدمی به بزرگی و کوچکی‌اش نیست!
    - ولی من که چیزی نگفتم مامان!
    چشم غره‌ای نثارم می‌کند.
    - بس کن. صبحانه تو بخور. بعدش هم برو حموم.
    چای در گلویم می‌پرد.
    - مامان تو اتاق خودم برم حموم؟
    پوفی می‌کشد و با لب‌هایی آویزان نگاهم می‌کند.
    - نخیر! بیا سر قبر من برو حموم!
    تمام امیدم برای برنگشتن به اتاق ناامید می‌شود.
    بعد از خوردن صبحانه حوله‌ و چند دست لباس و لیف و شامپو را از ساک برمی‌دارم و دوباره از پله‌هایی که با هر حرکت صدا می‌دادند، بالا می‌روم.
    چشم‌هایم را می‌بندم و در اتاقم را باز می‌کنم. بی‌آنکه بازشان کنم به‌دنبال کلید برق می‌گردم. کلید را می‌زنم و سریع لباس‌هایم را بیرون درمی‌آورم. داخل حمام می‌پرم. زیر چشمی به اطراف نگاه می‌کنم و ‌زمانی که از خالی بودن آن مطمئن می‌شوم در را پشت سرم می‌بندم و دوش را باز می‌کنم.
    مقداری از شامپوی نرم کننده‌ای که با خود آورده بودم را روی سرم می‌ریزم و بدون آنکه چشم‌هایم را ببندم زیر آب می‌روم. تازه داشتم لـ*ـذت آرامشِ بودن در این خانه سوت و کور را با تمام وجودم حس می‌کردم‌. وان را پر از آب و کف می‌کنم و با لذتی وصف نشدنی داخلش می‌روم. انگار نه انگار در این حمام موش دیده بودم! حالا برایم تمیز ترین جای جهان بود.
    شروع به خواندن آهنگ از خود درآوردی‌ام می‌کنم و سرم را لبه‌ی وان می‌گذارم.
    - دیگه خستم از این‌که نباشی... بیا برگرد دیوونه! دلم پوسید تو این خونه.
    انگار آبی روی صورتم پاشیده می‌شود. سریع چشم باز می‌کنم و با دیدن دختر برهنه‌ رو‌به‌رویم با موهای طلایی و خنده‌هایی با دندان‌های پوسیده، چشم‌ها و دهانم قفل می‌شود و گرد. دختر مرتب بی‌صدا می‌خندید و مردمک‌های بی‌حرکتش را به من می‌دوخت! حتی توان بلند شدن از زیر آب را هم درخود نمی‌بینم. دستم را سریع جلوی چشمانم می‌برم و زیر لب زمزمه می‌کنم:
    - بسم‌الله الرحمن الرحیم... بسم‌الله‌... خدایا بهم بگو چشمام رو باز کنم این دیگه اینجا نیست و همه‌اش تخیله!
    سریع چشم‌هایم را باز می‌کنم و ‌با دیدن همان خنده‌ی زشتش می‌خواهم از جا بلند شوم که پایم توسط مایع سیاه رنگی در آب کشیده می‌شود. صدای جیغم آسمان خراش می‌شود. خودم را در حال غرق شدن در آن عمق کم می‌بینم که دستی بلندم می‌کند.
    - گفتم برو حموم فقط! نه اینکه تو آب بازی کن!
    به سختی سرفه می‌کنم و می‌خواهم سرم را‌ بالا بیاورم که آن دختر را بالای سرم می‌بینم!
    - آخه دختر کوچولو تو نباید خود تو خفه کنی که! هیس، هیچی نگو! من خواهرتم و میگم تو باید همین الان از حموم بری بیرون تا بابا رو ببینی که تازه از سر کار اومده و انقدر شیطنت نکنی خواهر چهارساله من!
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    چشمانم سیاهی می‌روند و بیشتر در آب سرد فرو می‌روم.
    - گندم!‌ گندم... خوابت بـرده این تو؟ گندم؟
    نفس نفس می‌زنم و از سطح آب فاصله می‌گیرم.
    صدای مادر در گوشم اکو می‌شود و دستش جلویم دراز.
    دستش را می‌گیرم و با تمام نیرویم بلند می‌شوم.
    - اون دختره کو؟
    پاچه شلوارش را بالا می‌دهد و کمکم می‌کند بیرون بیایم.
    - کدوم دختر گندم؟ چرا انقدر چرت و پرت می‌گی؟
    سرم را روی شانه‌اش می‌گذارم.
    - خواهرم دیگه! موهاش روشن بود... صورتش مثل من گرد بود. به‌من گفت خواهر چهار ساله من!
    مانند کسانی که تازه عمق فاجعه را فهمیده باشند دستش را روی پیشانی‌ام می‌گذارد.
    - تو تب داری گندم.
    حوله را از روی زمین برمی‌دارد و روی اندامم می‌کشد.
    - بشین رو تخت برم برات سوپ درست کنم.
    سرفه می‌کنم. با لحن ملتمسانه‌ای صدایش می‌زنم.
    - میشه نری؟ مامان میشه تنهام نذاری؟
    روی تخت می‌نشاندم و دستش را دو طرف صورت خیسم می‌گذارد.
    - گندم تو بچه نیستی که...
    جلوی ادامه دادن حرفش را می‌‌گیرم.
    - چرا من بچم، می‌ترسم. از تنهایی می‌ترسم از آدم‌های این خونه می‌ترسم!
    پوفی می‌کشد و به لب‌هایش انحنا می‌دهد.
    - باور کن جز خانواده ما هیچ کس اینجا نیست عزیزم. الانم استراحت کن تا حالت بهتر شه.
    به‌محض حرکتش از جا بلند می‌شوم و کمرش را محکم می‌گیرم.
    - ولی ‌مامان باید بریم خونه‌ی خاله!
    - صبر کن پدرت بیاد بعد میریم.
    چشم‌هایم را تا بالاترین حدش بزرگ می‌کنم.
    - اومدیم و بابا هیچ وقت نیومد! یعنی بابا دیگه برنمی‌گرده!
    به عقب هلم می‌دهد و دستم را از کمرش جدا می‌کند.
    - زبون تو گاز بگیر! خدا نکنه اتفاقی برای‌ پدرت بیافته احمق!
    دو پای دیگر قرض می‌گیرد و سریع از اتاق خارج می‌شود. جلو می‌روم و خودم را در آن آینه مسخره نگاه می‌کنم.
    پشت سرم سایه‌ای می‌افتد. دستم را جلو می‌برم و با مشت به آینه می‌کوبم، نمی‌شکند؛ سایه نزدیک تر می‌شود. میله تخت را از جا درمی‌آورم و به‌شیشه می‌کوبم. خرده شیشه‌ها فضای اتاق را پر می‌کنند.
    ***
    خاله و مادر مشغول صحبت کردن بودند. گیتا با کتایون که هشت سالش بود، در حال بازی بود و کاوه و پدر درحال فیفا بازی کردن. پاهایم را روی هم می‌اندازم ‌و کتابی به نام زندگیِ گذشته را از روی میز برمی‌دارم.
    - خاله این کتابه درباره چیه؟
    میان صحبت با مادر از مبل رو به‌رویی لبخندی می‌زند و با صدای نازکش می‌گوید:
    - خاله مناسب تو نیست این کتاب. این رو علی می‌خونه درباره آدماییه که فراموشی گرفتن و بعد از مدتی با دیدن خونه قبلی که توش زندگی می‌کردن یا هر جایی که از حافظه‌شون پاک شده، قسمت‌هایی از گذشته زندگیشون رو به‌خاطر میارن‌.
    صفحه اول کتاب را باز می‌کنم.
    - چه جالبه! میشه ببرمش با خودم؟
    پدر پایش را از روی میز جلوی تلویزیون برمی‌دارد و به عقب برمی‌گردد.
    - کاوه این رو استپ کن. گندم این کتاب رو خاله‌ت گفت مناسب سن تو نیست.
    کاوه تخمه‌ می‌شکند و روی ته‌ریش تازه درآمده‌اش دستی می‌کشد.
    - گندم به سن قانونی رسیده دیگه ولش کنید بدبخت رو! الان بدترین کتاب‌ها و فیلما هم مناسب سنشه. تو خارج تو این سن بچه‌ها مستقل زندگی می‌کنند. گندم بردار کتاب رو برای خودت. بابا این رو دیشب تموم کرد. منم یه‌بار خواستم بخونم ولی یجورایی خیلی سنگین بود کلماتش‌.
    پدر کاوه را به‌سکوت وادار می‌کند.
    - دیدی گفت کلماتش سخته! پس بذار اگه علی اجازه داد با خودت بیارش خونه!
    سری تکان می‌دهم و دوباره به صفحه‌ اول خیره می‌شوم.
    " برگرفته‌ از واقعیت"
    به‌محض آمدن شوهرخاله به هال و پاک کردن دستان خیسش با زیر شلواری، کتاب را بالا می‌گیرم.
    - عمو علی، میشه من این کتاب رو با خودم ببرم خونه؟
    شانه‌ای بالا می‌اندازد و ابروان پهنش که به‌علت پر بودن بیش از حد تا نزدیکی پیشانی‌اش می‌آمد را درهم می‌کشد.
    - ترسناکه‌ عمو ولی اگه دوست داری ببر با خودت.
    مادر ضربه‌ای به پشت دستش می‌زند.
    - وای علی آقا این همین‌طوری از همه چی می‌ترسه اینم بخونه دیگه واویلا!
    - دیگه میل خودشه مینا خانوم. ترس به خودی خود بد نیست. آدمی که می‌ترسه خطری تهدیدش نمی‌کنه. اینایی که همیشه خیلی شجاع بازی درمیارن در معرض تمام خطراتن!چون باور دارن هیچ چیزی نمی‌تونه اونا رو از بین ببره.
    کاوه بشکنی در هوا می‌زند.
    - اوه اوه مثلا من!
    لبخندم را کش می‌دهم.
    - تو بیا خونه جدید ما تا از ترس سکته کنی!
    سرش را عقب می‌گیرد و با مردمک سبز تیره‌اش نگاهم می‌کند.
    - اوه اوه می‌خوای بیام اونجا بکشیم بعد بگی چون نترسید مرد!

    گیتا دهن باز می‌کند تا چیزی بگوید که علی آقا روی مبل کنارم می‌نشیند و کتاب را از دستم بیرون می‌کشد.
    - ببین این رو شب‌ها نخون تو اون خونه!
     
    آخرین ویرایش:

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]ابرو بالا می‌اندازم و نگاهم را به ریش‌های مشکی‌‌‌اش می‌دوزم.
    - من نمی‌ترسم عمو علی!
    لبخند مهربانه‌ای روی لب می‌نشاند.
    - هر طور راحتی عمو جان. اصلا برای خودت.
    تشکر کوتاهی می‌کنم. کاوه ناگهان از جا بلند می‌شود و قری به کمرش می‌دهد.
    - یس! یس! عمو بد باختی... گل پنجم! چه میکنه این آقا کاوه!
    پدر که نگاهش سمت‌ ما بود، گردنش را کج می‌کند تا کاوه را ببیند.
    - حواسم نبود! از اول بیار بازی رو.
    مادر اندک موهای بیرونش را داخل روسری‌اش می‌برد و از کنار خاله بلند می‌شود.
    - ببخشید... آقا میلاد یه‌لحظه میای اتاق کاوه کارت دارم.
    پدر بی توجه به پنجی که کاوه نشان می‌داد راهی اتاق می‌شود.
    کیانا چشم‌هایش را ریز می‌کند و به رفتنشان خیره می‌ماند.
    - مشکوک شدن‌ها!
    بی‌خیال دوباره به کتاب ‌نگاه می‌کنم.
    ***
    در اتاقم را باز می‌کنم و داخل می‌روم. مانتو و شالم را پشت در آویزان می‌کنم‌. سرم را برمی‌گردانم. نگاهم به‌آینه‌ای که دوباره سالم شده بود و خبری از شکسته هایش نبود قفل می‌شود.
    کتاب را از کیفم در می‌آورم ‌و روی تخت پرت می‌کنم و دو طرف آینه را می‌گیرم تا مسیر وصل شدنش را پیدا کنم. در کمال تعجب می‌بینم به هیچ متصل است! انگار آینه جزئی از دیوار شده بود!
    نگاهم به‌خودم در آینه می‌افتد‌. دختری سه- چهار ساله با موهای بلندِ مشکی و زخمی میان ابروانش در آینه درست جای من ایستاده! شیرین می‌خندید و چشم‌های قهوه‌ای درشتش را برایم به نمایش می‌گذاشت. دستم را روی سطح آینه و درست روی لب‌های پهنش می‌کشم.
    در اتاق باز می‌شود و تصویر خودم جای آن دختر روی آینه می‌افتد.
    سریع سمت پدری برمی‌گردم که کنجکاو نگاهم می‌کرد.
    - گندم بابا بیا با هم بریم پایین. دلت میاد خانوادت رو تنها بذاری اینجا بمونی؟ بیا بابایی...
    صدای نفس‌ نفس‌هایم را در گوشم می‌شنیدم. سمت پدر می‌دوم و دستم را روی شانه‌اش می‌گذارم.
    - اصلا دلم نمیاد تنهاتون بذارم آخه بابایی!
    دست‌هایش را دور گردنم آویز می‌‌کند. در کنار او روی پله‌ها به‌راه می‌افتم. نگاهم را دور تا دور خانه می‌اندازم و هر بار بیشتر به‌نظرم آشنا می‌آید.
    - بابا ما قبلا اینجا زندگی کردیم؟
    - معلومه که نه. بیا انقدر فکر و خیال نکن.
    فشار دستش روی گردنم بیشتر می‌شود.
    - ولی من اینجا رو می‌شناسم... بابا پشت دیوارای اتاق من یه‌پنجره هست. یه‌پنجره که بسته شده. اگه باور نمی‌کنی بیا با هم بریم خراب کنیم دیوارا رو!‌ تازه... اون سرایداره همه‌چی رو می‌دونه. بهش بگیم بیاد بهمون بگه چه بلایی سر آدمایی که قبلا اینجا بودن اومده. این‌طوری شاید اونا دست از سر من بردارن!
    دستانش را از گردنم جدا می‌کند و جلو تر از من، از آخرین پله پایین می‌رود.
    - گندم! دیگه نمی‌خوام این حرفا رو بشنوم. اینا رو جلوی گیتا هم میگی حتما؟ می‌دونی چه بلایی با این حرفات سر اون بچه میاری؟ یه‌ کم به‌خودت بیا. هم خود تو داری نابود می‌کنی هم ما رو.‌
    خط ممتدی روی لبم می‌افتد. در سکوت عذاب آوری راهی سالن می‌شویم و دور هم روی فرش شش متری، گرد می‌نشینیم. گیتا تبلتش را کناری می‌اندازد.
    - بابایی... بابایی بیا بازی کنیم. از اون پاندا ها بازی کنیم!
    پدر می‌خندد و در آغوشش می‌گیرد. موهای بلندش را نوازش می‌کند.
    - پانتومیم نه پاندا آخه غلط گوی من!
    مادر سینی چای را میان‌مان می‌گذارد و گیتا تابی به اندامش می‌دهد و رو به رویمان می‌ایستد.
    دست‌هایش را بالای سرش می‌برد‌ و چشم‌هایش را تا آخرین درشت می‌کند. سپس زیر لب به پدر کلمه‌ای را می‌فهماند.
    - گیتا! بسه بیا بشین.
    پرده تکانی می‌خورد و نگاهم از بگو مگوی او و گیتا سمت پرده کشیده می‌شود.
    [/HIDE-THANKS]
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]سایه‌‌ای از پشت پرده قرمز برایم خودنمایی می‌کند‌. انگار که قصد دارد به‌من چیزی بگوید! ناخن‌هایم را در گوشت دستم فرو می‌کنم.
    - بابا! پشت سرت!
    سرش را می چرخاند و به پرده‌ای که حالا ثابت و بی‌حرکت مانده بود نگاه می‌کند.
    - مگسه؟ سوسک؟ چی؟
    سرم را پایین می‌اندازم و فنجان چایم را دور انگشتانم می‌گیرم تا گرم شوم.
    - سوسک بود رفت!
    گیتا سریع بغـ*ـل پدر می‌پرد.
    - وای بابایی سوسک رو پیدا کن، من می‌ترسم.
    مادر هم از جا بلند می‌شود و کنار من می‌نشیند.
    - میلاد سوسک تو خونه من بچرخه، من میرم‌ها! بعد هم بگو بیان تلفن اینجا رو وصل کنند، وای‌فای رو هم باید وصل کنیم. به‌خدا تو که میری نمی‌تونم ازت خبر بگیرم، عصبی میشم. بعدم هفته دیگه که من باید برم سر کار بچه ها تنها می‌مونن.
    پدر باشه‌ای می‌گوید و دمپایی‌اش را برمی‌دارد تا دنبال سوسک دروغین من بگردد!
    پس از شطرنج بازی کردن با پدر و خواب‌آلود شدن او پتویی دورم می‌کشم تا به‌حیاط بروم.
    گیتا شلوارم را می‌گیرد و وادار به ماندنم می‌کند.
    - گندم بالا هم سوسک داره؟ میای با هم بریم اتاق‌هامون؟
    ابرو بالا می‌اندازم‌.
    - نخیر! من می‌خوام برم حیاط هوا بخورم اگه می‌خوای می‌تونی با من بیای!
    لب‌هایش آویزان تر می‌شود.
    -ولی من خوابم میاد!
    - به‌من مربوط نیست برو بگیر بخواب!
    با گریه بدو از پله‌ها بالا می‌رود و کم کم از دیدم محو می‌شود.
    جمله‌ای را که در کتاب خواندم را با خودم تکرار می‌کنم:
    " اگر از چیزی ترسیدی با آن رو‌به‌رو شو"
    همراه پدر و مادر که به‌پایین می‌رفتند از پله‌ها گذشتم.
    - گندم حیاط حلوا خیرات می‌کنند؟ برو تو اتاقت بخواب بچه!
    بچه، بچه، بچه! از تمامِ روزها و شب‌هایی که با واژه سخیف بچه مرا صدا می‌کردند بیزار بودم. گیتا بچه نبود، آن‌وقت منی که سال‌ها از او بزرگ تر بودم بچه بودم؟!
    - مامان زود میام بالا.
    پوفی می‌کشد و با پدر سمت اتاق‌شان می‌روند و من می‌مانم و سرایداری که در حیاط همچنان بیدار است‌.‌
    پتو را دور خودم می‌کشم و در را باز می‌کنم. به محض خروجم نور زرد کلبه‌اش از چهار پنجره اطرافش به‌چشمانم می‌زند. هر قدمی که روی زمین می‌گذارم صدای شکستن برگ‌های زیر پایم در گوشم جولان می‌دهد. آنقدر همه‌جا خاموش است که این صدا به بلند ترین صدای حیاط تبدیل شده‌‌است. حس می‌کنم سایه‌ی بزرگ و تنومندی دارد تعقیبم می‌کند اما به پشت‌سر که برمی‌گردم کسی نیست.
    خودم را کنار کلبه می‌کشانم و از پنجره بیرونش داخل خانه را از نظر می‌گذرانم‌. سرایدار روی مبل نشسته بود و صندلی‌ای جلویش قرار داشت. انگار داشت با کسی حرف می‌زد! صدای آرامش را می‌شنیدم.
    - طاهره... برات چای بریزم؟ بچه‌ها رو هم صدا کن بیان خانوم‌. چی؟ نمیان؟ بیخود می‌کنند... کدومشون نمیاد؟

    از جا بلند می‌شود و سمت صندلی رو‌به‌رویش می‌رود. سریع سرم را کنار می‌کشم تا مرا نبیند‌.
    نفس در سـ*ـینه‌ام حبس می‌شود. جلوی دهانم را می‌گیرم و به اطرافم در این ظلمات نگاه می‌کنم. به شاخه‌هایی که روی هوا به رقـ*ـص درآمده‌بودند و صداهای عجیبی که پرنده‌ها نیمه شب از خود درمی‌آوردند و پرده‌های کنار رفته خانه‌مان که از آن فاصله قابل رویت بود. دور تر از من سایه‌ای کنار شاخه خشکیده قرار می‌گیرد و صداهایی در گوشم می‌پیچد.
    - بیا آبجی... بیا لی لی بازی کنیم.
    صدای دیگری با خنده شاد دخترانه همراه می‌شود و سایه کوچک تری از خود به‌جا می‌گذارد. انگار تاتر سایه‌ها اجرا می‌کردند!
    - تو می‌بری آبجی بزرگه!
    در همین حین در کلبه باز می‌شود. به سرعت خودم را گوشه کلبه می‌کشانم و طوری که معلوم نباشم می‌نشینم و به آن تکیه می‌دهم. سرایدار رو به صدا ها می‌گوید بیاید داخل! و
    من کنار کلبه‌اش وا می‌روم. تمام اعضای بدنم از سرما درخود می‌پیچید. چطور من می‌دیدم، او می‌دید، آن‌وقت خانواده‌ام نمی‌دیدند؟
    ***
    زانو‌هایم را در شکمم فرو می‌کنم و کلماتی که جلوی چشمانم در کتاب رژه می‌رفتند می‌خوانم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    سلام، شرمنده برای این تاخیر. از این پس "عموما" این ساعت پست می‌‌ذارم که این چند وقت جبران شه‌.

    [HIDE-THANKS]روایت‌ها، زندگی‌ها، لحظه‌های سیاهی جلوی چشمانم شکل می‌گیرند. داستان اول با نام کابوس درمورد دختری به نام کاملیاست که پدر و مادرش سال‌ها پیش او را به دلیل بیماری روانی رها کرده بودند و حالا او بزرگ شده و دوباره به همان خانه‌ای بازگشته که با خانواده‌اش آن جا زندگی می‌کردند.
    پدر و مادرش مرده‌اند و او با همسرش به آن خانه رفته‌. هر بار که همسرش از خانه می‌رفته صدای جیغ بچه‌هایی کنار گوش کاملیا می‌پیچید و او را وحشت زده می‌کرد. گذشته هر بار با شدت بیشتر جلوی دیدش را سد می‌کرد و او را در خود می‌بلعید. طوری که نمی‌دانست در زمان حال زندگی می‌کند یا گذشته!
    انگار که انتخاب شده باشد؛ در عالم گذشته خود کودکی‌هایش را می‌بیند که خواهر و برادرش را با بالشت خفه کرده اما خودش چیزی را به‌خاطر نمی‌آورد. کابوس ها آنقدر آزارش می‌دهند که آخر کودک و شوهرش را می‌کشد و در آخر خودکشی می‌کند! در داستان بعدی روح کاملیا در خانه می‌چرخد و ساکنین جدیدش را که پسر بچه شش ساله‌ای دارند آزار می‌دهد و این چرخ گردون حضور او در خانه آنقدر می‌چرخد تا خانه‌ را می‌سوزانند و دیگر چیزی از گذشته و کاملیا در خانه نمی‌ماند!

    چشمانم را می‌مالم و آب دهانم را قورت می‌دهم. در کتاب کاملیا خودش را در آینه خانه قدیمی‌شان دختر بچه می‌دید و من در این خانه همین حالت را داشتم! خواهر و برادر مرده او هر لحظه کنارش می‌آمدند و با او صحبت می‌کردند، حال آنکه کاملیا آن‌ها را نمی‌شناخت!
    دستان سردم را روی پیشانی‌ام می‌کشم. صدای رعد و برق را پشت دیوار حس می‌کنم. مطمئن بودم آنجا پنجره ایست که پر شده.
    پدر تلفن خانه را وصل کرده بود و حالا می‌شد با هر کس که بخواهم صحبت کنم. با تلفن اتاقم شماره عمو علی را می‌گیرم. ساعت شش بعد از ظهر بود و قطعا مزاحم خوابش نمی‌شدم. به محض برداشتن تلفن بی‌معطلی حرف می‌زنم:
    - سلام. خوبین؟ خاله خوبه؟ من یه چیز جدید کشف کردم توی این کتاب‌. انگار بین برگه های کتاب چیزی گذاشتن. میشه من یکی از برگه‌ها رو پاره کنم؟ می‌دونم کار زشتیه ولی امکانش هست؟ میشه بذارید؟
    تک سرفه‌ای می‌کند.
    - اگه پول بود نصف نصف! گندم عمو جان خود تو درگیر اون کتاب نکن، مثل همه کتاباست و از روی تخیل نویسنده! اینا واقعیت ندارن و...
    وسط حرفش می‌پرم:
    - ولی عمو نوشته از روی واقعیته! به‌نظر منم میشه واقعی باشه. تمام اتفاقاتی که توی اون خونه برای اون دختر افتاد برای منم داره می‌افته، باورتون می‌شه؟ حتی وقتی تو کتاب نوشته بود صدای رعد و برق را از پشت پنجره می‌شنود، منم صدای رعد و برق رو شنیدم! وای عمو بابا حرفم رو باور نمی‌کنه. به‌خدا من قبلا این خونه رو دیدم. حالا می‌تونم پاره کنم یه صفحه‌رو؟ از وسط پاره نمی‌کنم به‌خدا از بالاش باز می‌کنم!
    صدای بَمَش با شک همراه است‌.
    - گفتم که باز کن عمو. هر چی، پول، جواهر پیدا کردی نصف نصف!
    می‌خندم و کتاب را روی پایم باز می‌کنم و ناخنم را میان صفحه‌ای که پر به نظر می‌رسید می‌کشم.
    - دیدید عمو باز شد! لای برگه باز شد! وای خدای من...
    صفحه با صدایی بدون آنکه به برگه های اصلی کتاب آسیب برساند باز شد. برگه کوچک چهارگوش مربع شکلی وسطش قرار داشت. در حالی که برگه‌ را بر می‌داشتم تلفن را به شانه‌ام تکیه دادم.
    - نوشته... یادداشت مترجم. لطفا آرام بخوانید! " آدم‌های زیادی کتاب را بدون توجه به جنبه‌های باطنی‌اش می‌خوانند حالا که از میان هزاران نفر تو این کاغذ را پیدا کرده‌ای یعنی انتخاب شده‌ای برای کاری غیر ممکن! صفحه دویست و چهل کتاب را باز کن!"

    سریع صفحه گفته شده را می‌آورم و با ناخن سعی در باز کردن لای آن می‌کنم.
    نور آینه کوچک گرد داخل صفحه به چشمم می‌زند.
    - عمو توش آیینه‌اس! یه آینه معمولی.
    آرام می‌خندد.
    - می‌خواستن جنبه ترس رو بالا ببرن، سرِکارت گذاشتن! گندم فقط کتاب رو نابود کردی‌ها...
    آینه را روی کتاب می‌گذارم و هینی می‌کشم.
    - آره حق با شماست من خیلی دیگه خودم رو درگیر کتاب کردم. ببخشید وقت تون رو گرفتم. به خاله و بچه‌ها سلام برسونید، خداحافظ‌‌...
    با خداحافظی‌اش و قطع شدن تلفن کتاب بسته شده را همراه آینه رویش پایین تخت می‌گذارم و به تلاش بیهوده‌ام بد و بیراه می‌گویم.
    اما مگر می‌شود شی‌ای بی دلیل در کتابی گذاشته شود؟!
    روی تخت خم می‌شوم و آینه را از روی کتاب برمی‌دارم و جلوی چشمانم قرار می‌دهم‌. با دیدن تصویری که رویش افتاد با نهایت توانم جیغ می‌کشم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]چشم‌هایم ناخودآگاه بسته می‌شوند. صدای جیغ می‌آید، صدای دختری که فریاد می‌زد سوختم! همان دختربچه‌‌ای که جای من جلوی آینه می‌آمد داخل همین آینه‌ داخل کتاب‌ است و فضای پشت سرش همان جاییست که من حالا نشسته‌ام.
    آینه را روی زمین پرت می‌کنم و سرم را داخل بالشت روی تخت فرو می‌برم.
    دستی روی سرم قرار می‌گیرد. تمام تنم یخ می‌زند.
    - دختر قشنگم... گریه کردی؟ عزیز مادر چرا سر تو بالا نمی‌یاری مادر تو ببینی!
    پلکم می‌پرد، نفسم به‌سختی بالا می‌آمد.
    - بیا مادر تو بغـ*ـل کن؛ بس نیست پونزده سال دوری؟!
    نفس حبس شده‌ام را بیرون می‌دهم و سرم را از خنکای بالشت بلند می‌کنم‌. در اطراف اتاق چشم می‌چرخانم، کسی نیست!
    قطرات اشک‌ صورتم را به‌کل خیس می‌کنند‌. انگار در این خانه تنها بودم.
    تقه‌ای به در می‌خورد و سپس صدای آشنایی پشت آن می‌پیچد.
    - گندم، گندم خانوم مهمون نمی‌خوای؟!
    صدای کاوه دلم را آرام می‌کند‌.‌ سریع خم می‌شوم و آینه‌ای که حالا فضا را درست و مانند خودش نشان می‌داد بر می‌دارم و لای کتاب می‌گذارم. با پشت دست زیر چشم‌ها و روی گونه‌های خیسم را پاک می‌کنم.
    - یه‌لحظه کاوه. صبر کن الان در رو باز می‌کنم.
    در کوتاه‌ترین زمان ممکن شال مشکی را روی سرم می‌کشم و در اتاق را باز می‌کنم.
    کسی پشت در نبود. به کناره در تکیه می‌کنم. دوباره به قول پدر توهم زده بودم؟ دوباره ترس برم داشته بود؟ دوباره اشتباه شنیده بودم؟ دوباره می‌خواستند آزارم بدهند؟! دوباره...
    سایه‌ای جلوی در می‌پرد!
    - پِخ!
    دستم را روی پیشانی‌ام می‌کشم و کاوه با خنده می‌گوید:
    - ترسیدی؟ آخی!
    با صدای تحلیل رفته‌ای می‌گویم:
    - نه نترسیدم!
    شانه بالا می‌اندازد و داخل اتاق می‌آید.
    - چقدر این اتاق جذابه! اوه آینه رو... حتما هر روز جلوی این خود تو برانداز می‌کنی و میگی جون چه هیکلی دارم! کلا دختر جماعت همین‌ید. خودشیفته‌اید! توهم خوش هیکلی، خوشگلی، خوش... گندم؟
    سرم را به‌سختی بالا می‌برم و به چشم‌های نگرانش نگاه می‌کنم‌.
    - چیه؟
    - از بینی‌ت داره خون میاد!
    انگشت اشاره‌ام را پایین بینی‌ام می‌کشم.
    - چند وقته اینطوری می‌شم، مهم نیست!
    دستمالی از جیب شلوار جینش درمی‌آورد و جلویم می‌گیرد. آهسته و زیر لب تشکر می‌کنم.
    - برات چایی بیارم؟‌
    لب تخت می‌نشیند و نگاهی گذرا به تلفن همراهش می‌اندازد و سپس به منی که هنوز جلوی در ایستاده بودم.
    - پایین خوردم. خب تو خوبی؟ چرا رنگ و روت پریده؟ داشتم از پله‌ها می‌اومدم بالا یه‌صدا شنیدم از اینجا! جیغ زدی؟
    سرم را بالا و پایین می‌کنم.
    - آره.
    لبخند کم رنگی روی لب‌های باریک و صورتی‌اش می‌افتد.
    - چرا اون‌وقت؟
    به سمت کتاب که روی میز تحریرم گذاشته بودم می‌روم و بازش می‌کنم. در کمال تعجب می‌بینم چیزی لایش نیست.
    - تو برداشتیش؟
    متعجب نگاهم می‌کند.
    - چی رو؟ اِ این کتاب رو خوندی؟ چه شجاع!
    لب‌پایینم را به دندان می‌گیرم.
    - کاوه، این تو یه آینه بود! الان نیست‌، خدایا... تو آینه من رو شبیه یه بچه کوچیک نشون میده که صورتش کاملا مشخص نیست! حتی این آینه...
    جلوی آیینه بزرگ می‌ایستم. هیچ چیز غیر عادی‌ای وجود ندارد.
    - حتی اینم وقتی تنهام من رو شبیه خودم نشون نمیده. دارم دیوونه میشم.
    بی توجه روی تخت لم می‌دهد.
    - دیوونه بودی!
    آستین پیراهن آبی رنگش را بالا می‌دهد.
    - منم دیوونم البته، یعنی همه هستن‌. ولی خب مال تو درجه‌اش بالاس!
    دست‌هایم را به‌هم گره می‌زنم.
    - تو هم مثل اونایی، فقط چیزی که می‌‌بینید رو باور می‌کنید.
    پاهایش را روی تخت دراز می‌کند.
    - حالا تو بگو چی کار ‌کنم؟ بگم از تو بکشن بیرون بیان دهن من رو سرویس کنند؟! باشه. الان کجاس بچگی‌هات؟ ببین بچگی‌هاش تو غلط کردی گندم رو اذیت می‌کنی!
    صدایم را بالا می‌برم.
    - کاوه بس کن! بس کن‌... غلط کردم. من هیچ چیز غیر عادی‌ای ندیدم و نخواهم دید، ادامه نده. ولی به‌خدا اون سرایداری که بیرون این خونه‌است همه کسایی که من دیدم رو می‌بینه! حتی با اونا حرف می‌زنه.
    حس می‌کنم چیزی راه گلویم را سد می‌کند و صدایم را تغییر می‌دهد و از ته گلویم کلماتی بیرون می‌زنند!
    - هیچ کس زنده نمی‌مونه کاوه، همه محکوم به مرگن! مثل ما... مثل من و خانواده‌ام!
    کاوه گیج نگاهم می‌کند. چشم‌هایش درشت شده و روی پیشانی بلندش چین افتاده‌. سبز تیره چشم‌هایش در حال چرخش بین اجزای صورتم بودند.
    - نه دیگه در این حد دیوانه هم نباش! من نمی‌ترسم. گندم دوباره بینی‌ت...
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]با همان دستمال دوباره خون را پاک می‌کنم و با ملایمت می‌گویم:
    - چیزی نیست کاوه. ببخشید... خب چه خبر؟
    از میان ته‌ریش‌هایش لبخند می‌زند.
    - بیا بشین تا برات بگم بیرون از اتاقت چه خبره!
    با قدم‌هایی نامیزان کنارش روی تخت می‌نشینم.
    - چه‌ خبره؟
    - سرایدارتون وسط حیاط یهو غش کرده! الان دکتر پایینه.
    از جا می‌پرم.
    - چی؟ چرا کسی به من چیزی نگفته؟ تو چرا زودتر نگفتی؟
    بی توجه به صدا زدن‌های کاوه از‌ پله‌ها پایین می‌روم. سرعتم به قدری بالاست که هیچ کس جلو دار قدم‌هایم نیست.
    با صدای مادر سمت هال می‌روم. روی مبل محبوب پدر همان مردِ سرایدار خوابیده و کنارش مرد مسن با موهای‌ گندمی و بینی‌اش از نیم رخ مانند تصویر نیم رخ پادشاهان باستانی روی سکه‌ها بود!
    جلو می‌روم و گیتا را کنار می‌زنم.
    - چی شده مامان؟ حالشون خوبه؟
    مادر سرش را به‌طرفین تکان می‌دهد و ابروهای همیشه مرتبش را درهم می‌کشد‌.
    - کاوه کو؟
    کلافه جلو می‌روم و رو‌به‌روی سرایدار که با لبخند مرموزش خوابیده بود می‌ایستم.
    - بالاست تو اتاق منه. آقای دکتر، حالشون چطوره؟ چی شد که این‌طور شدن؟
    دکترِ کت و شلوار پوش دستی به موهای کچلش می‌کشد و گوشی را از گردنش درمی‌آورد.
    - بیست ساله که من دکتر مخصوص ایشون هستم... از وقتی همسر و بچه‌هاش رو تو آتش سوزی از دست داد این بلا سرش اومد. کل این خونه برای اون بوده اما بعد آتش سوزی و از دست دادن عقلش همه چیش رو خانواده همسرش می‌گیرن و خودش مجبور میشه تو باغ برای خودش یه‌کلبه بسازه. این‌دفعه وضعش از همیشه وخیم تره. اگه خانوم زود من رو خبر نمی‌کردن امکان داشت برای همیشه از دنیا بره!
    آتش سوزی، صدای ناله بچه‌ها! همان چیزهایی که من مرتب می‌دیدم!
    - آقای دکتر، اون اتاق بزرگ طبقه بالا که تمام دیوارهاش سیاهه برای کی بوده؟
    نگاهی به پیکره سرایدار می‌اندازد.
    - برای دختر کوچیکش که جنازه‌ش هیچ‌وقت پیدا نشد! یه دختره چهار ساله بسیار باهوش و شجاع.
    جلوی دیدگانم آتش شعله می‌گیرد. انگار من هم همراه خانواده این مرد آتش گرفته و سوخته بودم.
    - این وقایع برای کیه؟
    کمی به مغزش فشار می‌آورد و چند ضربه‌ای به پیشانی پر خط و چروکش می‌زند.
    - حدود پونزده سال پیش بود که.‌‌..
    صدای مادر دکتر را از ادامه پاسخگویی باز می‌دارد!
    - گندم فکر کنم بهتر باشه تو بری بالا و بذاری آقای دکتر کارشون رو کنن و از کاوه بخوای بیاد پیش من. بهتره یه مرد اینجا باشه! گیتا رو هم با خودت ببر!
    می‌خواهم به اوامرش گوش دهم که صدای زمزمه گونه سرایدار مانعم می‌شود.
    -نرو دخترم!‌ بمون پیش پدرت. بیا بابا بیا قربون... خنده‌هات.

    گیج به طرفین نگاه می‌کنم که صدای‌کاوه می‌آید.
    - داره با گندم حرف می‌زنه! با انگشت اون رو نشون داد.

    میان چنین موقعیتی خنده‌ام می‌گیرد.
    - یعنی فکر کرده من دخترشم؟! مسخره‌اس!
    صدای سرایدار دوباره درمی‌آید و چشم‌هایش اندکی باز می‌شود.
    - بیا دخترم‌..‌. بیا.
    به مادر که لرزان ایستاده بوده و دامن بلند قهوه‌ای‌اش را در مشت گرفته بود، نیم نگاهی می‌اندازم و جلوی مبل زانو‌ می‌زنم‌.
    - آقا من رو صدا می‌کنید؟ حالتون خوبه؟
    به سختی لب‌هایش تکان می‌خورند.
    - آخ من فدای اون صورت گرد و کوچولوت بشم. دختر کوچولوی من!

    با صدایی آرام تر و طوری که فقط من بشنوم کنار گوشم می‌گوید:
    - آلبوم رو از توی کلبه بیرون بیار! ولی الان نه! تو‌ انتخاب شدی، سرنوشت تو رو به این خونه کشونده تا انتقام بگیری!

    سرم را الکی تکان می‌دهم تا خیالش راحت شود.
    - حتما آقا. ولی انتقام کی؟!
    - خانواده‌ات!
    ناگهان دستش کنارم رها می‌شود و چشم‌هایش بسته‌.
    - آقا...
    با وحشت تکانی به خودم می‌دهم و از او دور می‌شوم.
    دکتر سرش را روی سـ*ـینه مرد سرایدار می‌‌گذارد.
    - متاسفانه تموم کرده!

    [/HIDE-THANKS]
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]***
    کلبه‌اش را زیر و رو می‌کنم‌، حتی تشک راحتی و پنبه‌های بالشتش را بیرون می‌کشم. اثری از آلبوم نیست!
    نفس‌هایم را مرتب بیرون می‌دهم و موهای کوتاهم را پشت گوشم می‌اندازم. سرم را زیر تخت تک نفره‌اش که ته کلبه بود و پرده‌ای پشتش کشیده شده بود می‌برم پیدا نمی‌شود که نمی‌شود!
    مادر مرخصی‌‌اش تمام شده و گیتا هم به پیش دبستان رفته و من مانده‌ام و خانه‌ای که هر لحظه‌اش بوی مرگ می‌داد.
    صدای زوزه‌ی باد در کلبه می‌پیچید. هوا هر لحظه سرد تر می‌شد و حس می‌کردم در یخچالی را جلویم باز کرده‌اند!
    داشتم از پیدا کردنش ناامید می‌شدم که چیزی زیر تلویزیون توجهم را به‌خود جلب می‌کند. تلویزیون روی چیزی قرار داده شده بود. به سمتش پا تند می‌کنم و با هر سختی‌ای که بود تلویزیون کوچک را پایین می‌آورم و روی زمین‌ می‌گذارم‌.
    پلاستیک مشکی‌ای زیرش قرار داشت. به‌سرعت پلاستیک را بلند می‌کنم و داخلش را بررسی می‌کنم. پایین ترین فسمت پلاستیک و زیر چندین پاکت نامه و پوشه، چند عکس قرار داشت. آلبومی که می‌گفت این بود؟! چند تا عکس؟ آن‌هم نیمه سوخته؟!
    دستم را روی اولین عکس می‌کشم و صاف نگهش می‌دارم.
    تصویر جوانی سرایدار که هیچ شباهتی با الانش نداشت و یک زن زیبا و جا افتاده با پیشانی‌ای بلند و لبخند دلنشین و روی پای زن دختر بچه‌ای نشسته بود که... روی صورت بچه کاملا سوخته بود و اثری از چهره‌اش نمانده بود! سریع عکس بعدی را برمی‌دارم. یک یک دختر نوجوان و یک پسر جوان که وسطشان دختر بچه‌ای قرار داشت و دوباره صورت دختر بچه از بین رفته بود! به چهره دختر نگاه می‌کنم آشناست! خیلی آشنا. صحنه حمام و دختری که در سیاهی آب غرقم کرد در نظرم رنگ می‌گیرد! خودش بود همان که به من می‌گفت خواهر!
    و پسر که هیچ شباهتی به هیچ یک از اعضا خانواده نداشت!
    اخمو به‌نظر می‌رسید و ریش‌های نامرتب و بینی باد کرده‌اش نشان از بلوغش می‌داد و همین زشتش کرده بود.
    دستم را روی جای سوختگی روی صورت بچه می‌کشم.
    - ای کاش می‌دیدم عکسات رو... چرا فقط تو از بین رفتی؟ چرا پس همه جا می‌بینمت کوچولو؟! آخ اگه الان زنده بودی هم سن الان من بودی پس یه دختر جوان می‌شدی و مثل من تنها.
    عکس بعدی را برمی‌دارم. دختر بچه در اتاقِ من تنهاست و رد خنده‌هایش در تصویر است اما چشم‌هایش محو شده‌اند! به طرز عجیبی فقط چشم‌هایش سوخته اند! تصویر ها را داخل پلاستیک می‌گذارم. می‌خواهم همه شان را نشان پدر و مادرم بدهم تا بفهمند من هیچ وقت بهشان دروغ نگفته‌ام و تمام حرف‌هایم از روی سلامت عقل است و نه بچه بازی!
    از میان پاکت نامه‌ها نامه‌ای نظرم را جلب می‌کند.
    " برسد به دست دختر کوچک آقای محمودی"
    سریع سر پاکت نامه را که تا کنون باز نشده بود را باز می‌کنم و نامه را بیرون می‌کشم‌. تایش را صاف می‌کنم.
    "تو مُردی! و تمامِ کارهات در گذشته انجام شده! انقدر توی خونه حرکت نکن! برو پیش خدا! "
    با تعجب نام فرستنده را می‌بینم، خود سرایدار است!
    کم مانده دیوانه شوم. با صدای ضربه‌ای که به در کلبه زده شد از جا می‌پرم‌.
    - گندم اینجایی؟
    با رنگ پریده و دست‌های یخ زده به پدر نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم نامه را داخل پلاستیک مشکی کنم.
    - بله بابا!
    - خودم دارم می‌بینمت دختر فضول من! اینجا رو چرا بهم ریختی؟ بیا بریم بالا برای پدر خسته و خواهر خسته ترت املتی، تخم مرغی هر چی که بلدی درست کن.

    پلاستیک را پشت پایم مخفی می‌کنم.
    - می‌خواستم ببینم این خدا بیامرز چیا داشته تو خونه‌ش! نباید بدیم اسبابش رو به کس و کارش؟
    ابرو بالا می‌اندازد و ته ریشش را به بازی می‌گیرد.
    - الان دو هفته‌اس اون مرده و کسی ازش سراغی نگرفته! دکتر هم گفت کسی رو نداره جز ن برادر زنش که اونم براش زندگی این بنده خدا مهم نبوده. حالا پاشو گندم...
    بی‌معطلی می‌گویم:
    - شما برید بعد من میام!
    داخل کلبه می‌آید. با اخم نگاه می‌کند و دستم را می‌گیرد، طوری تکان می‌خورم که هر چه داخل پلاستیک بود و به پایم تکیه داده بود روی زمین می‌ریزد.
    - باشه بریم!

    بدون آنکه به پاکت‌ها و عکس ها نگاه کند به سمت در می‌کشاندم. قبل از خروج کامل از کلبه چهره دختر بچه، کنار عکس‌ها جلویم نقش می‌بندد. با چشم‌هایی گرد نگاهش می‌کنم، اما پدر فرصتی برای تماشای بچه نمی‌دهد و از کلبه بیرون می‌رویم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]قفلی از جیب کاپشنش درمی‌آورد و به دستگیره در می‌بندد.
    - بابا داری چی کار می‌کنی؟!
    - گندم برو پیش گیتا... روی پله‌ منتظره!
    سرم را آرام تکان می‌دهم.
    - باشه بابا، هر چی شما بگی!
    قبل از رفتن به کلید قفل نگاه می‌کنم و مدلش را به‌خاطر می‌سپارم‌. به‌سمت گیتا که کوله‌ کوچک صورتی‌اش را کنار پایش گذاشته بود می‌دوم.
    ***
    - کاوه! میشه شوخی نکنی؟ میگم عکسی از دختره نتونستم پیدا کنم. حالا هم بیشتر اوقات تو اون خراب شده تنهام. حتی شبا دارم خواب آتش سوزی و مرگ اون دختر رو می‌بینم! اصلا می‌خوای برات بکشمش؟! ابرو هاش کم پشته، موهاش مشکی و بلنده و همه‌ش رو شونه‌هاشه، چشماش درشت و قهوه‌ایه، مژه‌هاش هم بلنده! همیشه هم یه زخم روی پیشونی‌شه. انگار خورده به لبه‌ی میز و قرار نیست هیچ وقت از صورتش بره!
    با دقت از پشت میز نگاهم می‌کند و دستش را زیر چانه‌اش می‌برد.
    - گندم، تو عکسی از بچگیت نداری؟
    کمی فکر می‌کنم. مگر می‌شود کسی از کودکی‌اش عکسی نداشته باشد؟
    - دارم... تو آلبومم از چهار- پنج سالگیم عکس دارم. نوزادیم رو... نه فکر نکنم از نوزادی عکسی داشته باشم! باید از مامان بپرسم. تو چیزی یادت نمیاد از بچگی من؟! من گیج شدم.
    ابروهای پر پشت و نامرتبش را بالا و‌ پایین می‌کند و صورت لوزی شکلش درهم می‌رود.‌
    - حس می‌کنم خنگ شدم گندم‌. اصلا یادم نیست چه شکلی بودی یا کی به ‌دنیا اومدی اصلا! کلا سه سالم بوده خب به‌دنیا اومدی... مشخصه نباید یادم بیاد! ولی... ببین تا حالا جای زخم روی پیشونی تو دیدی؟
    دستم را سریع روی گوشه پیشانی‌ام می‌برم، چیزی حس نمی‌کنم جز فرورفتگی خفیف.
    - تو هم مثل من دیوونه شدی؟ نکنه فکر کردی من بچگی خودم رو می‌بینم؟ خب اون اصلا شبیه من نیست، شایدم... وای کاوه!

    کاوه دست‌هایش را بهم قلاب می‌کند.
    - اتفاقا اینی که گفتی خودِ خودتی! بچه بودی موهات بلند بود مثل الان کچل نبودی. یادت نیست؟
    هر چه سعی می‌کردم تصویری از کودکیم در ذهنم نمی‌آمد.
    - بی‌خیال. آره شبیه منه! میگی برای من یه لیوان آب بیارن؟

    به بستنی میوه‌ای بزرگ جلویم اشاره می‌کند.
    - بستنیت آب شد، دیگه اینم بخوری مزه آب میده!
    به سختی لب ‌هایم را حرکت می‌دهم و لبخند گشادی می‌زنم که
    شبیه لبخند خواهر سیندرلا به نظر می‌رسید!
    بعد از این حرف خودش شروع به بستنی خوردن می‌کند. با تاسف نگاهش می‌کنم. انگار سال‌هاست بستنی نخورده!
    - کاوه، چطوری می‌تونی انقدر اشتها داشته باشی؟ واقعا که... من شب و زندگی ندارم و اون‌وقت تو...
    دستمالی برمی‌دارد و کنار لب‌هایش را پاک می‌کند.
    - به‌نظرم برو کلاسی چیزی انقدر تو اون خونه نمون!
    و دوباره مشغول خوردن می‌شود. پوف بلندی می‌کشم و دلم می‌خواهد سرم را بکوبم به میز گرد چوبی!
    - تبریک می‌گم بهت تو خوشبخت ترین آدم روی زمینی! می‌دونی چرا؟ چون هیچی به هیچ جات نیست. اگه فردا شب، روح سرایدار به خاطر گوش ندادن به آخرین خواسته‌ش من رو کشت تقصیر توئه!

    شانه بالا می‌اندازد و ظرف بستنی‌ام را سمت خودش می‌کشد.
    ضربه‌ای محکم به پیشانی‌ام می‌زنم. بالاخره از خوردن دست می‌کشد:
    - حالا من باید چی کار کنم؟ کلید کلبه رو بدزدم؟
    لبخندم کش می‌آید و بشکنی در هوا می‌زنم.
    -دقیقا! امشب با خاله اینا بیا خونه‌مون! با هم دنبالش بگردیم!

    متعجب نگاهم می‌کند. انگار دیوانه دیده!
    - جلو اونا بگردیم؟
    درمانده می‌شوم.
    - پس میشه بپرسم چی کار کنیم؟ اونا خونه نباشن تو بیای خونه ما بگی چی؟! ‌یا می‌تونی قفل رو بشکنیم! وای آره... این بهترین فکره!‌
    ظرف خالی از بستنی را کنار می‌گذارد و به اطرافش نگاه می‌کند و سپس روی میز خم می‌شود.
    - فکر می‌‌کنم و بهت خبر می‌دم چطوری باید اون پلاستیک لعنتی رو از کلبه بکشیم بیرون و ببینیم توی اون نامه ها چیه! تو هم فردا به‌محض اینکه مامانت رفت برو اتاقشون رو بگرد، کلید حتما باید اونجا باشه یا تو جیب کاپشن بابات جا مونده.
    سوییچ موتورش را از جیب شلوار جینش بیرون می‌کشد و بلند می‌شود.
    - و می‌دونی چی جالبه گندم؟ اینکه تو واقعا بچه گم شده این خانواده‌ باشی!
    مسخره‌ای نثارش می‌کند و از کافه خارج می‌شویم.
    کلاه کاسکتش را سرم می‌کنم. در طول برگشت به خانه با موتور آبی رنگش درباره زمین و زمان حرف می‌زند جز راهی برای رفتن دوباره من به کلبه!

    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا