[HIDE-THANKS]درحالی که سعی در آرام کردن خودم داشتم، سمت تختش میروم و دستهایم را دو طرف گردن ظریفش میگذارم.
- احمقِ نفهم! حالم خوب نیست تو بد ترش میکنی؟
با صدای مادر و دیدن چشمهای از حدقه در آمده گیتا و کبودی صورتش سریع دستهایم را برمیدارم.
- گندم دیوانه شدی؟ داشتی خواهر تو میکشتی!
دستِ خودم نبود. اختیار کار هایم را از دست داده بودم.
گیتا در حالی که سرفه میکرد، سمت مادر دوید.
- مامانی گندم میخواست من رو بکشه! بازی نمیکرد. داشت واقعا خفم میکرد. داشتم میمردم.
مادر ابروهای نازک و پرش را بالا میدهد و انگشت اشارهاش را سمتم میگیرد.
- برو تو اتاقت! دیگه هم بیرون نیا. هرچقدر بزرگ تر میشی عقلت کم تر میشه! امشب داداشم اینا دارن میان اینجا، سعی کن مثل آدم رفتار کنی! شخصیت یک دختر جوان و با شخصیت و اصیل رو داشته باش نه یه دختر بچه سر به هوای روانی!
سرم را پایین میاندازم. انگشتهای مشت شدهام دنبال دیواری میگردند تا به آن ضربه بزنند.
- ببخشید مامان. آخه دست خودم نبود آخه گیتا عصبیم کرد.
سر انگشتان کشیدهاش را روی پیشانی میگذارد و پوفی میکشد.
- ساکت شو، فقط همین! مردم دختر بزرگ کردن من چی بزرگ کردم؟ از خانواده فرهیخته ما همین مونده بود قاتل و جانی وارد اجتماع شه!
گوشیش را از جیبش بیرون میکشد و در حالی که با دستِچپ موهای گیتا را نوازش میکرد، زمزمه میکند:
- اه اینجا هم که آنتن نمیده! داداشم از کجا خونه رو پیدا کنه! نت هم نداریم، اه... الان از کجا بفهمم این باباتون کجاست و داره چیکار میکنه؟ ها؟
غرغر کنان همراه گیتایی که به دامنش آویزان بود، از اتاق خارج میشود.
نفس راحتی میکشم و روی تخت گیتا ولو میشوم.
سعی میکنم چشمهایم را ببندم اما نمیشود. انگار موجودی کنار گوشم زمزمه میکند و نمیگذارد بخوابم. صدایش از وز وز مگسها هم بیشتر روی اعصابم میرود. هر چه بیشتر به صدای نامفهوم بیتوجهی میکردم، بلند تر میشد. پشت پلکم را میمالم و با قدمهایی بلند از اتاق گیتا خارج میشوم. از ترس غر های مادر، در اتاقم را تا آخر باز میکنم.
به گوشیم که روی تخت ویبره میرفت چشم میدوزم. اینجا که آنتن نمیداد! با دست و پای یخزدهام گوشی را برمیدارم. هیچ شمارهای رویش نبود و تنها زنگ میخورد. گوشی را کنار گوشم میبرم.
- بَ... بله؟ میگم بله؟ کی هستی؟ عوضی!
تنها صدای نفس نفس میشنوم. کمی بعد صدای دختر جوانی پشت تلفن میپیچد.
- مامان... کمکمون کن! مامان دارم آتیش میگیرم... مامان سوختم... آ... مامان تو رو خدا کمک کن.
گوشی را از گوشم فاصله میدهم؛ با دیدن آینه و دختری که جلویش ایستاده و اتاقی که درحال آتش گرفتاست، چشمهایم گرد میشوند و به پشت سرم نگاه میکنم. دوباره سمت آینه برمیگردم. تصاویر بدون صدا و با دهان باز دختر همراه بودند.
گوشی را با دستانی لرزان دوباره کنار گوشم میبرم و همراه با صدا به آینه نگاه میکنم.
- آخ... دارم میسوزم... کسی بیرون اتاق نیست تا کمکم کنه؟
تلفن قرمز رنگ از دستش میافتد و او مانند تمام اشیا دیگر اتاق میسوزد و خاکستر میشود.
تصاویر با ورود مادر به اتاق، محو میشوند.
- گندم بخشیدمت بیا صبحانه تو بخور!
مانند خطا کاران با دیدنش دلم میریزد.
- ب... باشه. میام.
- با کسی حرف میزنی گندم؟ مگه آنتن داری تو؟
سریع گوشی را از گوشم فاصله میدهم.
- ن... نه! با خودم بازی میکردم. مثلا من منشی یه شرکت بزرگم!
اینبار از شدت تاسف اشکش درمیآید. دستش را به دستگیره در تکیه میدهد.
- گندم بزرگ شو دختر. تا کی میخوای بچه بمونی آخه؟
سری تکان میدهم و قبل از آنکه از اتاق خارج شود پشت سرش میدوم.
- وایسا مامان با هم بریم پایین!
بیحرف پشت سرش حرکت میکنم. جلوی آشپزخانه روفرشی سرخی به رنگ تلفن در دست دختر انداخته و سفره کرم را رویش پهن کرده بود. گیتا مشغول خوردن چای بود. با هر پلکی که میزدم جلوی چشمانم آتشی شعله میگرفت و دختری زنده زنده میسوخت![/HIDE-THANKS]
- احمقِ نفهم! حالم خوب نیست تو بد ترش میکنی؟
با صدای مادر و دیدن چشمهای از حدقه در آمده گیتا و کبودی صورتش سریع دستهایم را برمیدارم.
- گندم دیوانه شدی؟ داشتی خواهر تو میکشتی!
دستِ خودم نبود. اختیار کار هایم را از دست داده بودم.
گیتا در حالی که سرفه میکرد، سمت مادر دوید.
- مامانی گندم میخواست من رو بکشه! بازی نمیکرد. داشت واقعا خفم میکرد. داشتم میمردم.
مادر ابروهای نازک و پرش را بالا میدهد و انگشت اشارهاش را سمتم میگیرد.
- برو تو اتاقت! دیگه هم بیرون نیا. هرچقدر بزرگ تر میشی عقلت کم تر میشه! امشب داداشم اینا دارن میان اینجا، سعی کن مثل آدم رفتار کنی! شخصیت یک دختر جوان و با شخصیت و اصیل رو داشته باش نه یه دختر بچه سر به هوای روانی!
سرم را پایین میاندازم. انگشتهای مشت شدهام دنبال دیواری میگردند تا به آن ضربه بزنند.
- ببخشید مامان. آخه دست خودم نبود آخه گیتا عصبیم کرد.
سر انگشتان کشیدهاش را روی پیشانی میگذارد و پوفی میکشد.
- ساکت شو، فقط همین! مردم دختر بزرگ کردن من چی بزرگ کردم؟ از خانواده فرهیخته ما همین مونده بود قاتل و جانی وارد اجتماع شه!
گوشیش را از جیبش بیرون میکشد و در حالی که با دستِچپ موهای گیتا را نوازش میکرد، زمزمه میکند:
- اه اینجا هم که آنتن نمیده! داداشم از کجا خونه رو پیدا کنه! نت هم نداریم، اه... الان از کجا بفهمم این باباتون کجاست و داره چیکار میکنه؟ ها؟
غرغر کنان همراه گیتایی که به دامنش آویزان بود، از اتاق خارج میشود.
نفس راحتی میکشم و روی تخت گیتا ولو میشوم.
سعی میکنم چشمهایم را ببندم اما نمیشود. انگار موجودی کنار گوشم زمزمه میکند و نمیگذارد بخوابم. صدایش از وز وز مگسها هم بیشتر روی اعصابم میرود. هر چه بیشتر به صدای نامفهوم بیتوجهی میکردم، بلند تر میشد. پشت پلکم را میمالم و با قدمهایی بلند از اتاق گیتا خارج میشوم. از ترس غر های مادر، در اتاقم را تا آخر باز میکنم.
به گوشیم که روی تخت ویبره میرفت چشم میدوزم. اینجا که آنتن نمیداد! با دست و پای یخزدهام گوشی را برمیدارم. هیچ شمارهای رویش نبود و تنها زنگ میخورد. گوشی را کنار گوشم میبرم.
- بَ... بله؟ میگم بله؟ کی هستی؟ عوضی!
تنها صدای نفس نفس میشنوم. کمی بعد صدای دختر جوانی پشت تلفن میپیچد.
- مامان... کمکمون کن! مامان دارم آتیش میگیرم... مامان سوختم... آ... مامان تو رو خدا کمک کن.
گوشی را از گوشم فاصله میدهم؛ با دیدن آینه و دختری که جلویش ایستاده و اتاقی که درحال آتش گرفتاست، چشمهایم گرد میشوند و به پشت سرم نگاه میکنم. دوباره سمت آینه برمیگردم. تصاویر بدون صدا و با دهان باز دختر همراه بودند.
گوشی را با دستانی لرزان دوباره کنار گوشم میبرم و همراه با صدا به آینه نگاه میکنم.
- آخ... دارم میسوزم... کسی بیرون اتاق نیست تا کمکم کنه؟
تلفن قرمز رنگ از دستش میافتد و او مانند تمام اشیا دیگر اتاق میسوزد و خاکستر میشود.
تصاویر با ورود مادر به اتاق، محو میشوند.
- گندم بخشیدمت بیا صبحانه تو بخور!
مانند خطا کاران با دیدنش دلم میریزد.
- ب... باشه. میام.
- با کسی حرف میزنی گندم؟ مگه آنتن داری تو؟
سریع گوشی را از گوشم فاصله میدهم.
- ن... نه! با خودم بازی میکردم. مثلا من منشی یه شرکت بزرگم!
اینبار از شدت تاسف اشکش درمیآید. دستش را به دستگیره در تکیه میدهد.
- گندم بزرگ شو دختر. تا کی میخوای بچه بمونی آخه؟
سری تکان میدهم و قبل از آنکه از اتاق خارج شود پشت سرش میدوم.
- وایسا مامان با هم بریم پایین!
بیحرف پشت سرش حرکت میکنم. جلوی آشپزخانه روفرشی سرخی به رنگ تلفن در دست دختر انداخته و سفره کرم را رویش پهن کرده بود. گیتا مشغول خوردن چای بود. با هر پلکی که میزدم جلوی چشمانم آتشی شعله میگرفت و دختری زنده زنده میسوخت![/HIDE-THANKS]